اخیرا دفتر شعری توسط دوستی از فرهنگ دوستان به دستم رسید که با نگاهی گذرا نتوانستم از خود دورکنم. سروده ها اندیشمندانه است با کلمات سنجیده، هرعنوانی بازآفرینی حس و نظر شاعری است درد آشنا که گوشه هایی از آرمان وآرزوهای ناشگفته و خزان دیده ی خود را در این دفتر بازخوانی می کند.
فهرست دوبرگی این دفتر۱۱۶ برگی شامل ۴۲ عنوان است که با «خاطره» آغاز و با «دستفروش» به پایان می رسد.
دراین بررسی برخی از سروده های شاعر جوان پومن شباهنگ، که با فروتنی حرفی برای گفتن دارد را معرفی می کنم.
خاطره:
نخستین سروده با این که عنوانش خاطره است، اما فراتر از آن می رود. با جادوی کلمات مخاطب را چنگ می اندازد و در فضای فکری باخود می چرخاند:
« سخنی از زیبائیها به میان می آورم / ازاعماق وجود خاکیم/ ازانتهای ریشه پوسیده و غمزده خاطراتم/ ازعشق می گویم/ که برفراز دل ها پرواز می کند / من هنوز برزمین راه می روم / آن زمان که خاک می شمردم بردرخانه / آن زمان که باران می بارید بر باممان/ با زمین خو گرفتم / از این روست که از زمین خوردن نمی هراسم / چون زمین را دوست دارم و خاطراتم را ازاو طلب می کنم / اشگهای بی گناهم را / اشکی که شاهد بی اعتراضی بود / من زمینی ام / اما هویتم در پس یک شعر گم شده / شعری که نغمه ای غمگین دربهاران بود / من زمینی ام … / اما خواهم پرید / بردور دستان و می ریزم اشکانم را بر مهربانی دستانت / من زمینی ام … اما آسمان آبی را به وسعت نا متناهی هر چه دل طلب می کنم و می سرایم سرود زندگانی را آن چنان که رؤیاهایم با آن می رقصند آن وقت است که تو می توانی رقص رؤیاها را نظاره کنی».
کودکی:
شعری ست با زبانی شاعرانه و زیبا، با احساسی اندک از بذر یأس های اولیه. یاد مانده هایی از دوران کودکی، آمیخته با آشنائی ها و دردها وآرزوهای گمشده در هستی:
«کودکی بهانه ساده ای است / برای فرار وگذشتن / گذشتن از احساس/ غرور/ احساس می کنم عشق مرده / وهمه جاده ها به هیچ جا نمی رسند/ تو روزی ازهمان جاده آمدی/ اما برای ماندن نه بلکه برای گذشتن/ گذشتن از یکدیگر/ شمع ها همه روشن بود و آسمان پر ازستاره وتوبوی دوستی می دادی/ حالا مدت هاست شمع ها سوخته و به آخر رسیده / ولی هنوز بوی دوستی می آید / بیدارم نکنید / مرا با همین چشمان خواب آلود دوست بدارید / احساسم مرده و من بدنش را به درخت هرگز پیوند زده ام / کسی به در می کوبد/ انتظار بازشدنش را ندارد/ دراین بین تنها نگاهم ، انتظار آمدن را می کشید/ که ازجدار دیوارها عبور می کند تا از آنسوی آسمان / کسی را که از آنجا نمی گذرد را نظاره کند/ ودرتمام آن مدت زندگی راهمانگونه که هست باور داشتم/ بیدارم نکنید . مرا با همین باور دوست بدارید».
دروغ :
ازجوانی و نگاه های عاشقانه شروع می شود. هردودردروغ می غلتند. انگار، که سکندری خورده در تله دروغ باستانی فرو رفته از سیاهی ها و آسیب ها به خود می آید.
خیال است یا واقعیت؟ مهم نیست. جوهر فکر سراینده، بخشی از تفکر تاریخی اجتماعی را یادآور می شود:
«جوان بودیم / نگاهها سرشار از قصه های عاشقانه / تو از دروغ بافته بودی و من از تو / حالا چه فرقی می کند که تو مرا سیاه و من تو را زرد یا سرخ بدانم / از حق پایمال شده گذشته / هزار بار دیگر هم اگر عقربه ها بچرخند / فراموش شده ای بیش نیستم / به شهر خود بازگشته ای ودرباغچه، هرزه گلی دیگر کاشته ای/ اما آبیاری بیهوده است / روزی من هم باغچه ای داشتم پرازستاره / امروز تنها آسمانی بایر است و بی باغبان / مردم این شهر زیادی غریبند / باید برویم/ حتی کفش هایم را باخود نمی برم تا غبار کوچه های / این شهر همراهم نباشد / همه فکر می کنند که خوب فهمیده اند/ اما تنها کبوتری که گلویش در چنگ باز است می فهمد مرگ چیست؟ /ماهیان همه درخاکند و دریا توهمی که دوستش داریم / وگویی حقیقتی که باورش نکرده ایم /امروز که به انتظار بارش نشسته ایم با تبسمی زیرکانه جان خواهیم داد / وتاریکی ما را درخود می پیچد / همانگونه که من درتاریکی گم شدم/ غریبانه در خلوت و شب چونان پیچکی وحشی برصلیب اندامم می پیچد / ونگاهم را به امید رویش مهتاب برآخرین شاخه سیاه پیچک آویختم / و این بود که من مهتاب شدم دربیابانی که تمام فانوس هایش شکسته بود».
گورکن زمان
غمگین و افسرده فرو رفته درخود با دل پرخون می پرسد:
«مرگ آرزو یعنی چه ؟/ در این دنیا حتی آرزو هم مرده / و پس از آن خواهش می میرد / چرا مرا نمی شنوید؟ / آفتاب خواهد رفت و سایه های کلامم درشب خواهد آمیخت / آن وقت تو با کدام اطمینان مانده های مرا / ارتاریکی دفترها جمع خواهی کرد؟ / وقتی دفترم را گشودم / شعرهایم همه پرواز کرده بودند / نمی دانم از چشمان تو یا از سطرهای پریشان خود گویم / افسوس ، تا فردا راه طولانی است / و من بدون دوست باید از جاده غربت بگذرم / خواهم رفت از پس این همه هیاهو / تنها برای آنکه اکنون را نبینم / افسوس ، مرگ هم مرا به پایان نمی برد / نه ثانیه های پر درد اکنون و نه ساعات ملال آور فردا / ایکاش درعشق می مردم تا پایان من باشد / برهرچه پرسش و انتظار بی پاسخی هاست / و این تصویر خالی رویاست / که حتی وقتی خطوط پنهان تقدیررا جستجوی می کردیم/ نگاه سردفاصله ها را نمی دیدیم / وشدیم همچون گورکن زمان/ گورکنی افسرده از کندن خاک و تدفین روزها . . . ».
گذشت برما . . .
نقدی ست متفکرانه، با زبان شاعرانه از حادثه بهمن ۵۷ :
«هیچوقت یادم نرفت / سرما بود وتاریکی و ماه وستاره و خیابانی خلوت و حضورسرد من / من غمزده، من دلگیر، ازرسم زمونه / باد وزید و سئوال را به جان پارک انداخت / آنان که گفتند آری، رفتند وباد را با خود بردند / آنان که گفتند نه تا ابد باد را به خاطرسپردند / میان آره و نه فرقی نبود / شهامت می خواست، ایستادن مقابل باد/ حتی فکرکردن هم شهامت می خواست / برای ترس ازجواب چرا؟ / دستها چه فریاد بلندی در سکوت پارک داشتند / هق هق در خلوت کوچه پیچید / وحالا که نیست تازه از حضور سنگینش به درد آمده ایم / آسان است اگربگویم او رفته است و من هنوز خوبم / آسمان ، عشق را به خانه خود برده تا بلایی سرخود نیاورد / آسان است اگر بگویم او رفته و دیگر تمام روزها بی اوست / و حال من خوب است / ولی دستان عشق را بسته اند / من چشمانم را می بندم/ می خواهم بزرگ شوم تا فراموش کنم / می خواهم بگویم خواب دیده ام / می خواهم به زمین و زمان لگد بزنم و همه را بیدار کنم / تا شاید روزی اوبیاید ودرمقابلم بنشیند / وآن روزاست که هیچکس جز من نمی داند / حرف حرف نامش در خانه های تاریک دل گمشده است».
عناوین ردپا – زندگی – سکوت – بهانه – مهتاب و سلام چه تکان دهنده است. غفلت و اسارت های خواب رفتگی وغربت را توضیح می دهد. همچنان عنوان «آوای تابستان» .
تا می رسم به «دستفروش» آخرین عنوان این دفتر که درپشت جلد نیزآمده است و خواندنی. شاعر شکست غرورملتی سردرگم را توضیح می دهد:
«روزهای پایانی سال بود
خیابان ها شلوغ
هیاهوها بسیار
خیابانی بود بلند
درکنارش مردی کت به دست، زیرلب می گفت:
کت مرا می خری؟
دلم گرفت، چشمانم پر زاشک شد، دلم لرزید
رهگذران می دیدند و آهی می کشیدند
ولی کت را کس نخرید
نمی دانم شاید نمی دانستند که مرد کت به دست
غرورش را به حراج گذاشته است نه کتش را . . .
هریک از سروده های پومن، یادآور بخشی از دردهای پنهان وعریان جامعۀ کهن، وروایتگر غفلت های تاریخی است ، که دراین دفتر درد دل اندوهگین ش را با مخاطبین درمیان گذاشته است.
نویسنده: لیلی ناهیدی آذر
ناشر: مهری – لندن
چاپ اول: ۱۳۹۶
طراحی روی جلد: ل. ناهیدی آذر
پیشگفتارخواندنی دریک برگ وچندسطر نشان می دهد که نویسنده، با عشق مادرانه درانتقال تجربه های پربار خود می کوشد که دربیداری جامعه به خصوص مادران، نقش تازه ای ایفا کند. همو، که با تاریخ ستم زنان آشناست با «عشق، اکسیر جاودانگی بشر» آغار می کند. ازباستان تا عصر حاضر گوشه هایی ازشواهد مستند تاریخی را یادآور می شود. عشق را درشولای راهزنی به تصویر می کشد و نشان می دهد که درنشانه گرفتن خانه زن:
«مرگ نام، نظام، و آبرویش را حتی، برایش رقم زده است».
درکنار چنین میراٍث نفرت انگیز باستانی، درزمانه ی حاضر، بالاگرفتن موج مهاجرت و تبعید نیز بار فلاکت این نکبت ریشه داررا سنگین تر کرده است.
پیشگفتاربه زنان تقدیم شده با پیامی بس تأمل برانگیز:
«به همه زن هایی که زن ماندن وسرکشیدن زهرعشق رابرگزیدند وبافرار اززندانی که مردسالارانه روح ایشان را به بند کشیده است، معلمان گمنام جهان ما گشتند».
گوینده داستان مادر و مخاطب دخترش موسوم به “آلما”ست. آلما به آذری یعنی سیب. اسم زیبا و خوشایندی است باخاطره ای ازاساطیرآفرینش در کتب به اصطلاح آسمانی؛ که نویسنده دریکی ازنامه هایش شأن نزول آن را به درستی توضیح داده است.
کتاب شامل ۳۹ گفتاراست و هرگفتار با بیتی ازمولانا وتاریخ نگارش که دراول هرگفتار آمده است. درمحموع، کتاب شامل نامه هایی ست؛ که نویسنده درمقام مادر با طفل قنداقی خود “آلما” درمیان گذاشته است.
داستان، خانواده ای است که نسبت نسبی دوری باهم دارند. عروس، درخانواده سنتی شوهرش رضا، داتم با مادر شوهر دربگو مگوست. عروس باحجب وحیاست همیشه کم میآورد. حریف زبان شلخته و سخنان عوام پسند، حاجی خانم نیست.
درنامه شماره پنج نخستین حرف وحدیث خواستگاری شروع می شود. رضا «استاد فیزیک دانشگاه آمستردام» است و مادرش حاج خانوم ساکن تبریز. رضا برای دیدار خانواده به ایران رفته. داستان می گوید که رونا خواهرنویسنده، زن مرتضی برادررضاست. نویسنده پس ازفوت مادر مستاجر حاج خانم شده. درامورخانه و پخت و پز نیز او را کمک می کرده. روزی از روزهای ماه رمضان حاج خانوم در تدارک غذای افطار، درحالیکه نویسنده خسته و:
«دوازده ساعتی می شد که با همه کم و زیادش سر پا بودم» بدون مقدمه به او می گوید:
«تو که می دونی، مگه اینکه من مرده باشم پسرم زن خارجی بگیره». چشم نازک کرد :
«منو که میشناسین پسرها حرف نمی زنن رو حرف من. همیشه میگن مادر جون ریش وقیچی دست خودت ببر وبدوز. . .»
و بعداز کلی مدیحه سرائی درباره خود وطاعت وحرمت فرزندانش ازاو اضافه می کند:
تو که زیردست خودم بزرگ شدی. همه جیک وبیکتو می دونم نه این که دختر خوب کم باشه.اووه. ریخته فت و فراوان. از وقتی رضای من اومده زیرپاش نشستن. همه دخترا منتشو می کشن . . . . . . ازتو بدش نمی آد. حالا چه قر وغمزه ای زدی به کارش خدا می دونه».
ودختربی خبر ازهمه جا پاسخ می دهد که :
«به خدا اگه من . . .». حاج خانم مجال نمی دهد او حرف بزند.
پس از کلی بگو مگوها بالاخره آن دو باهم ازدواج کرده و روشنا و رضا عازم هلند می شوند.
درهلند، روشنا وارد کار می شود. در یک موسسه پژوهشی در آزمایشگاهی پزشکی که سر و کارش بررسی سلول های امراض گوناگون است. با دکتری به نام مایکل آشنا می شود.
نویسنده از رفتار خشک و بی اعتنایی شوهردل خونی دارد. زمانی که روشنا بارداری خودرا مطرح می کند، به خیال این که رضا خوشحال خواهد شد.
شوهر اما با لخنی تند و خشماگین می گوید:
«مگه بهت نگفتم که من بچه نمی خوام؟».
رضا بااوقات تلخی خبر را به مادرش حاج خانوم می رساند.
گفتگوی تلفنی مادر، رآی اورا عوض می کند. روشنا را بوسیده وسرکارش می رود.
خطاب به آلما می نویسد:
«یکی دوروز بعد همه چیز برگشت سرجای اولیه انگار زمان بُرد که پدرت حضور تورا در زندگیش بپذیرد، اما اگرهمه چیزدرست و به جا و به قاعده می بود، حسی از درون من برای همیشه هجرت کرده . . .»
نویسنده، درهگذر برخوردهای خشن شوهر، ازگذشته ها وخاطره های زندگی خود می نویسد:
«من دختر پدرم بودم. دست هایم را می گرفت تا خوابم ببرد. یادم هست که روی پله ها عروسک هایم را به ترتیب قد می کردم یکی یک دانه سهم بوسه شان را از آتا [پدر] بود . . .».
از قطعنامه پانصد وشصت وهشت [همان جام زهری که خمینی گفت و سرکشید] و بمباران های شهر وموشک باران و آرپی جی روی دیوارها:
«خون در رگ ها می تپید و حماسه در هوا جریان داشت. امید برگشته بود منتظراُسرا بودند که برگردند ازعراق. چه بسیار حجله ها که به یاد جوانان ناکام سر کوچه ها بسته بودند وپسرهایی که حالا فقط یادشان باید درقلب مادران بی پسر خاک می خورد وچه بسیار جوانان گران مایه که به کام هیولای جنگ سرازیر شده بودند وحالا باید جایگزینی برایشان پیدا می شد . . .».
روایتی آگاهانه ازاوضاع حکومت قدرتمداران نوکیسه وجاهل عرضه می کند. با عنوان پاکسازی آموزش وپرورش از نیروهای “غیر خودی” می نویسد:
«گریبان پدربزرگت را گرفت. و این عجیب بود. زمان، زمان فراخوانی نیروها بود و نه پاکسازی شان. نمی دانم. شاید هم نبود. اما ازنسل معلم های منقرض شده صمدی [بهرنگی] بود پُراز ایده و آرزو و انرژی: همین خودش جرم بزرگی بود . . .».
سپس از رفتار وکردار پدر می گوید که اهل منبر و مسجد نبود. دانش آموزان را ازرفتن به جبهه منصرف می کرد:
«معلم ادبیات امروز را فردا دربان مدرسه راه نداده بود»
نان آورآبرودار یک عائله ازدرماندگی به نقل مکان درمحله ای فقیرنشین درحاشیه شهر با راه انداختن دکان بقالی به امرار معاش سرگرم می شود. درهمان جاست، با زنی که از گذشته ها با هم آشنا بودند، ناگهان غیب ش می زند.
نویسنده، خوابی را که دراین باره دیده برای آلما شرح می دهد:
«آن شب خواب آن زن را دیدم. همان زنی که عاقبت بعد از سال ها عشق پنهانی، آتا را از ما کند وبا خود برد تا امریکا. همان شیطان بزرگ . . . آتا پیش من آمد: غمزده بود واندوهگین. بغلم کرد و مثل عروسک ها موهایم را بوسید و گفت همه چیز درست خواهد شد. دست های بزرگش را گرفتم که هرگز نرود. شاید برای این بود که وقتی چشمهایم را باز کردم انگار دست هایم بوی عطرش را می داد».
خواننده از حسرت های معصومانه دخترغرق اندوه می شود، همدل با اوازبازتاب هوسبازی های
نرینگی، درمانده وعاجزانه دلخوش از لعن و نفرین سنت های فلاکتبار سکوت می کند!
دربگومگویی بین زن و شوهر، باز صحبت از مرتضی پیش می آید که روشنا عصبی شده می گوید: « مرتضی غلط کرده مرتیکه عوضی»
شوهر دردفاع ازبرادرش می گوید مگه چی کرده؟
روشنا می گوید:
«عقلم تازه اومده سرجاش. اگر همون موقع هم عقل داشتم نوشته های عاشقانه شونشون همه می دادم و خلاص. ازترس آبروی خودم و زندگی تو زبونم را بریدم».
رضا با نشان دادن کت سبز مایکل، بین آن دو درگیری فیزیکی پیش می آید. روشنا کتک خورده از پله ها سقوط می کند.
خاطره ی درگیری با مرتضی درایران، درذهنش زنده می شود. و پناه بردن به سرخاک مادر در وادی رحمت. برای درد دل و آرامش خود. شبی که صبح رضا به هلند سرکارش برمی گشت. در تاریکی شب با رضا به گورستان پناه می برد. سنگ قبر “صبوره” را در آغوش می گیرد.
صبح به هنگام عزیمت رضا درحالی که حاج خانوم قرآن بالاسر فرزندش گرفته تا رد شود، روشنا با صدای بلند می گوید:
«اقا رضا من نظرم عوض شده. می خواهم باهاتون ازدواج کنم».
آمدن آمبولانس و شرح حال روشنا دربیمارستان از زبان خودش وگوش سپردن به سخنان همکارش دکتر مایکل که علاقه ای بهم پیدا کرده اند، روشنا، از قلاده های سنتی در اجتماع پرده برمی دارد و ازهیجده سالگی خود می گوید که بسی قابل تأمل است:
«هیجده سالکی تو ایران . . . سال های آغازظهوراحمدی نژادیسم، سال های حکومت جهالت و پرده دری ونافهمی. هیچ جا را بلد نبودم. جز محله و کوچه مونو. نه سیگار و نه الکل. نه شیطنت های نوجوانی. دوستی باجنس مخالف تابوی جامعه من بود. توهیجده سالگی من هیچ نکته سیاهی نیست… برای اینکه والدینم به اندازه کافی مشکل داشتن. . . . اما حالا که فکرشو می کنم دوره ای از زندگی باید باشه که آدم بی کله بشه و به سیم آخربزنه. وگرنه یه دوره دیگه از زندگیش بایداین کارومی کنه . . .»
شماره ۳۳ با سروده ی مولانا:
به خدا ازغم عشقت نگریزم نگریزم/ وگر ازمن طلبی جان نستیزم نستیزم».
ازخواندنی ترین بخش های این دفتر است که روشنا، عشق وشکست و آفت های جانبی آن را عریان کرده می گوید درجامعه های بسته و مردسالار حقوق فردی مطرح نیست. نویسنده به درستی ادای مطلب کرده که در نوجوانی و هیجده سالگی :
«دوستی با جنس مخالف تابوی جامعه من بود».
پدر ازدوردست ها تلفن کرده. درحالی که روشنا زیر سرُم دربیمارستان روی تخت خوابیده است. پدر پشت تلفن می گوید:
« . . .فقط می خواهم بدونی که دوستت دارم با ذره ذره وجودم. همه این سال ها داشتم. اگه باهاتون حرف نزدم یا برای دیدنتان نیامدم، فقط وفقط به احترام قولی بود که به مادرتان دادم که پی تون نیام چه بعد از رفتن صبوره و چه قبلش حتی یه روزهم نبوده که دلم براتون پرنکشیده باشه روشنم. یه روزهم نبوده که ازقولی که بهش دادم پشیمون نباشم».
پدربا اظهار ندامت ازگذشته ها می گوید مادرتان گفت:
«اون گفت برو ولی بچه ها رو تا ابد بزار واسه من . منم قبول کردم. درست که من و صبوره آدم هم نبودیم، اما قرارهم نبود که شما تاوان تصمیم های اشتباه منو بدید. حق داری دخترم. خندیدم».
در بازپرسی پلیس برای علت زخمی شدنش، ازبگومگوها با رضا و پرت شدن اوازپله ها دراثر حمله وحشیانه شوهرش را فاش نمی کند. تا روزی که موقع خروج از بیمارستان با مایکل رو به رو می شود. مایکل با دیدن جراحت صورت او به درد دل روشنا گوش می دهد و ازماجرا آگاه می شود.
رضا از کاری که با روشنا کرده پشیمانی خود را بارها برزبان می آورد و روشنا با بی اعتنایی به حرف هایش گوش می دهد. اما فرورفته دراندیشه ی جدال با درون ش و با این پرسش درگیر:
«آیا هرگز می توانستم دوباره این جان ناپاک را لمس کنم. همویی که قصد جانم را کرده بود؟».
آتا ازدور دست ها به دخترش تلفن می کند:
« توی گوشی می گویم: سلام آتا عیدت مبارک».
با زندگینامه نویسنده، کتاب به پایان می رسد.
من نیز. با زنده شدن خاطره های گذشته از زادگاهم، با احساس وامداری به خانم لیلی ناهیدی آذر که دراین روزها با اثرشان مرا به گشت و گذار تبریز کشاندند، با سپاس و قدردانی و همدل با دردهایش آرزوی موفقیت دارم و در انتظار آثارشان چشم به راهم.
نویسنده: شهلا شفیق
ناشر: نشرباران. سوئد
چاپ اول:۲۰۱۷ (۱۳۹۶)
روی جلد: محبوبه
کتاب با سه عنوان: «پنجره»، «عبور» و «سحر» نمایانگر بخشی از دردهای اجتماعی و روایتی روشن که در لایه های فرهنگی و نیمه مرفه جامعه جریان دارد.
خواندن نخستین سطر:
پنجره
با ورق زدن از نخستین سطر چشم خواننده روی کلمات میماسد. درمیماند! آرام آرام ازنفس تنگی و تلنگری که خورده، به خود می آید. با نگاهی دیگر به عنوان کتاب، آینه در برابرش شکل می گیرد. تلی ازقلم و کتاب و کاغذ وآدم ها با اشباح جادویی، و خیلی چیزها ظاهر می شود جزصورت خود. در بهت وحیرت فرو می رود. چشم ش کشیده می شود به عنوان کتاب و فریاد نخستین جمله در کاسه سرش می پیچد:
« من؟ یه جورایی می شه گفت جنده ام»
از بی پروایی و عریانی کلام وشجاعت نویسنده، کتاب را با اشتیاق ورق می زند تا تماشای آخرین صحنه. صحنه ها آمیزه ای ازغم و شادی، درنمایاندن روزمرگی ها. سیاه و سفید. پستی وبزرگواری و هیاهوی مغزهای خالی و پوک درصندلی های بادی! اندک دوراندیشان عاقل وآزاده.
مرد را می بیند که دریک مهمانی مقابل گیتا نشسته بی آنکه گیتا کسی را بشناسد. باهلن آشنا می شود وسپس با شوهرش که همکار اداری اوست. هلن و گیتا درحال باده نوشی گرم صحبت می شوند. هلن، با اشاره به مرد که دور می شد می گوید:
«می ترسه زیادی مشروب بخورم و گریه وزاری راه بیندازم» اضافه می کند:
«ما دایم تلاش می کنیم مرگ را فراموش کنیم نماد انقلاب کبیرمون هم باهمه خون ریزیهاش جشنه. گویا درانقلاب شما برعکسه. سمبلش عزاست. جایی این رو خوندم».
گیتا تأیید می کند که درانقلاب ایران: «مرگ امام ها موتور محرکه بود».
هلن می پرسد:
«مرگ رو در ذهنش چه طور مجسم می کنین؟»
می گوید :
«سرد ولزج».
هلن تأیید می کند.
به صدای آهنگ موسیقی عده ای ازصنلی ها کنده شده سرگرم رقص می شوند.
هلن، سرگذشت غم انگیز تنها پسر جوانش را که دراثر اوردوز در وان حمام درگذشته، برای گیتا روایت می کند!
گیتا، سفره دل را پهن می کند. ازنوجوانی وشادی ها، ازدید زدن های پنهانی:
«پنجره اتاق رو به سالن پذیرایی خونه همسایه باز می شد».
از غم واندوه سنگین فاجعه ی از دست رفتن کودکش و خواهرش هما را شرح می دهد.
دکترسلیم ساکن شهر ساری تصمیم می گیرد با همسر و دو دخترش هما و گیتا به تهران نقل مکان کنند. انتقال مقارن با چهارده سالگی گیتا و به انگیزه ی:
«پدر می خواست هما، دختر بزرگ خانواده، که سال آخردبیرستان بود با امکانات پایتخت شانس بیشتری برای پیروزی در کنکور دانشگاه و قبولی در رشته پزشکی دانشگاه تهران به دست بیاورد».
با آمدن به تهران و سکونت در محله ی یوسف آباد:
«اتاقی نصیب گیتا شد که پنجره اش رو به روی پنجره اتاق پذیرایی خانه زنی بود که انگار این پنجره آفریده شده بود تا سودا بیافریند».
خانه همسایه، از آمد ورفت طبقه ی خاصی درشب ها، صدای ترمز ماشین آرامش کوچه صبا را برهم می زد. زن: «همیشه سیاه می پوشید. پیراهن های سیاه و بلند. تنش را کاملا می پوشاند. صورتش را هم آرایش غلیظی می پوشاند . . . به وقت بدرقه مهمان ها، طنین خنده زن درسکوت شب از ورای صداهای بم مردانه به اهل کوچه یاداوری می کرد که زن در حلقه ی مردهاست. . . . شوهری هم در کار بود. مرد آرام مهندس الکترونیک».
اهل کوچه پشت سرآن زن، با آن همه مردها که آمد ورفت داشتند خیلی حرف ها می زدند. دکترسلیم از زمانی که «شاه حزب واحد رستاخیزرا اعلام کرد از تماشای برنامه اخبار خودداری می کرد». اما، گیتا بیشترشب ها از پشت پنجره به چشم چرانی آن خانه ادامه می داد تا این که در روزنامه از:
«خبر جنجالی صفحه اول موضوع متلاشی شدن ستاد مرکزی چریک های کمونیست وکشته شدن رهبر گروه و نه نفر از یاران او . . . تا به مصاحبه زن همسایه رسید که به مناسبت چاپ اولین رُمان انجام شده بود . . . نام نویسنده، الهه سرمدی». خبر پخش شد. همسایه ها دریافتند که زن همسایه قصه نویس است.
آن شب در خانه سلیم سرمیزشام پدر و هما هریک روزنامه ای در دست، ازآن حادثه و نویسندگی زن همسایه صحبت کردند. ازآن پس نگاه اهل محل نیز به آن زن دگرگون شد:
«حضور زن به زندگی کوچه لطفی دیگر می بخشید. درطول شب نوای موسیقی طنین انداز از پنجره ی خانه زن سیاهپوش، همچون لالایی ملایمی در خواب ساکنان کوچه جاری می شد».
پیوستن هما به گروه کمونیستی، غیبت وتلفن های هر ازگاهی او وآمدنش به خانه با پوشش دیگر. پارچه سیاهی درپیشانی موهای بلند بلوطی را برشانه رها کرده، کت و شلوار سربازی گشادی به تن انگار آماده حنگ است!
روزی که پادگان ها سقوط کرده مردم انبارسلاح را غارت می کردند مقارن بود با :
«هیجده سالگی گیتا و پایان دبیرستان را چون رویدادی شاد به خود نوید داده بود ازشاگردان رتبه اول بود ومطمئن ازورود به رشته موردعلاقه . . . . . . سال موعود چنان از راه رسیده بود که انگاردستی نامرئی گیتا را ازخواب شیرین بیرون کشیده و به فضای کابوسی سمج پرتاب کرده بود».
روایت دیدارگیتا با سینا آ ازجالب ترین وخواندنی ترین بخش های این رمان است، که درآینده بیشتر به آن می پردازم. آشنایی گیتا با مردی به نام سینا، ازطریق پیام های کامپیوتری که سرانجام به ازدواج آن دو منتهی می شود. مردی که «ده سال بزرگتر ازگیتا بود». حاملگی و زایمان او:
«بچه با بند ناف پیچیده دور گردن، خفه به دنیا آمد».
دراثر آشفتگی اوضاع کشور شوهرگیتا تصمیم به ترک وطن می گیرد. دراین روزهاست که :
«کودک سه ماهه ای را به خانواده سلیم تحویل دادند. هما و همسرش، هنگام هجوم مآموران به خانه مخفی شان، سیانور خورده بودند تا زنده به چنگ آن ها نیفتند. پدر که شاهنامه فردوسی را دوره می کرد نام سام را برآن نوزاد نهاد».
ان دو به فرانسه رفته و درپاریس ساکن می شوند. سینا که از گذشته ها وقبل از ازدواج به خانه الهه سرمدی آمد ورفت داشته، ازدکتر سلیم و برخی از حوادث آن روزها را با مرسده « گیتا» درمیان می گذارد. ازآن جمله :
«شبی که الهه دچارانقباض های عضلانی شدیدی شده بود و دکترش در دسترس نبود شوهرالهه ناچار به او[دکتر سلیم] روی آورد که آمد و معجونی آرام بخش به الهه تزریق کرد».
سپس از برخوردهای متعدد با دکتر سلیم می گوید:
«درخاطرم مانده در اتاق الهه تابلو نقاشی بزرگی بود پیرمردی خمیده را ازپشت سر نشان می داد که با شولای بلند وسیاه برتن و عصا دردست روی جاده مه آلودی می رود، تمثیلی ازتنهائی دکترمصدق. دکتر سلیم بعد از پایان عیادت مقابل تابلو ایستاد و به احترام سری فرود آورد و اتاق را ترک کرد».
درادامه همان پیام کامپیوتری، سینا، ازقول جوان شاعری محجوب که «پیشانی بلندی داشت . . . گویا با دختر دکتر سلیم دریکی از گروههای کمونیستی همراه بود سرگذشت تلح او را برایم گفت. پاسدارها، دختر و شوهرش را درخانه مخفی شان به دام انداخته بودند و ماجرا با مرگ آنها تمام شده بود. بعدها خود آن جوان هم شکار شد. پاسدارها ردش را زده بودند وبه خانه الهه ریختند و همه اهل خانه را به زندان بردند. الهه یک سال وچندماه درحبس بود ولی شوهرش را رها کردند و او از بچه نگهداری می کرد. نمی دانم به سرآن جوان چه آمد»
در این پیام های کامپیوتری، گیتا نمی گوید که سلیم پدرش است و هما که کشته شده خواهرش بود.
عبور
با شروع عنوان «عبور» فضا، ظاهرا عوض می شود. اما بازیگران اصلی، دراندیشه ی خواننده حضور دارند و می چرخند.
گیتا درکلیسا با هلن برخورد می کند. بعد از سلام و بوسه هلن محو تماشای تابلویی : می گوید:
« من باخدا سخت دشمنم ولی عاشق مسیحم. ابتدایی ان. مثل نقاشی بچه ها ودرهمون حال جادویی! به خصوص این یکی ».
چشم درتابلو مسیح را در لباس سفید وبلند که ته آب خوابیده وصلیب بالای سر است با انگشت نشان می دهد:
«نه آب! باصلیب شناور، بالای سرش واین صورت محو! نه رنج و شادی! فقط فراموشی»
گیتا بی اختیار زن را دربرابر جسد پسر جوانش در وان پرآب مجسم کرد».
صحبت آن دو به سفر وتبعید و عاشقی می رسد . گیتا سبب آمدنش به کلیسا را می گوید:
«خیلی وقته شروع شده راستش بیشتر برای ملاقات با یه آشنای ناشناس اومدم. چند ماهه باهاش نامه نگاری اینترنتی دارم».
گیتا پس از ورود به محل سخنرانی ونشستن روی صندلی، بین سه سخنران سینا را ازسخن گفتن ش تمیز می دهد. صحبت ازتبعید خودخواسته هدایت وبوف کور پیش می آید و تسلط سنت شاعرانه بر قصه نویسی درادبیات کشور.
درآن جمع متفکری ناشناس، آگاه ودلسوز، ازجمع حاضران برخاسته با گفتن:
«سنت شاعرانه ما رُمان رو خفه کرده! اصلا بوف کور خودماییم که بین سنت و مدرنیته گیرکرده ایم و جز ناله شوم از حلقمون بیرون نمیاد. همین».
یکی دیگر:
« اتفاقا تمام قدرت هدایت دربوف کور به تصویر کشیدن همین واقعیت کابوس واره است».
زنی ازمیان حاضران برخاست:
«هدایت قطعا مدرن بود اما دربوف کور زن ها کجا هستن. یک زن با دوچهرۀ وهمی. اثیری و لکاته. و چه سرنوشتی درانتظار این زنه؟ به قتل رسیدن و تکه تکه شدن. اما رُمان مدرن بدون زنهای واقعی امکان نداره. بس اولین کاری که باید انجام بدیم اینه که قطعه های شقه شدۀ تن زن رو از چمدون راوی بوف کور دربیاریم و بهم بچسبونیم».
صحنۀ جالبی ازآزادی بیان است. نویسنده با درک درست، شکستن سد خفقان و گشودن دریچه آزادی زن را یادآور می شود. معضل ریشه دارسنتی که دربسترزمان به هردلیل با بی اعتنایی مسئولان به فراموشی سپرده شده است. البته، آزادی زن نه خوشایند میراثداران سنت است ونه زن ستیزان درهر لباسی که بوده و هستند!
سینا که نگاهش را از گیتا برنمی داشت با خود گفت:
«اصلا نمی شه مطمئن بود! اونهم با این اسم گیتا، دنیا . . . واقعیت مگه خیلی وقت ها افسانه روپشت سر نمی گذاره؟».
با ورود الهه به پاریس برای معالجۀ بیماری سرطان پستان شیمی درمانی، و اقامت او درخانه گیتا، پاره هایی از تاریخ تلخ روزهای سیاه حکومت دستاربندان ورق می خورد.
الهه از زندان ودو دخترهم سلولی ش می گوید. فاجعه ی داروطناب که خواننده را تکان می دهد:
«هرروز ازبلندگوی زندان اسم هارو صدا می کردن. پشت دیوار تیربارونشون می کردن. بعد از شنیدن رگبار تک تیرای خلاص رو می شمردیم. تو سلول با دوتا دخترجوون دوست شده بودم که تو تظاهرات دستگیر شده بودنن. ازترس داشتن دیوونه می شدن. یکیشون شروع کرده بود با خودش حرف زدن. پیشنهاد کردم بازی قصه نویسی کنیم. قلم وکاغذ نداشتیم باصدای بلند دیکته می کردم واونا ادای نوشتن رو در می آوردند. کم کم دخترا ازحال جنون درومادن. تو اون سلول تنگ یه دنیای بزرگ می ساختم. تو اوج بندگی خدا شده بودم».
«گیتا پرسید عاقبت چی؟ آزاد شدن؟».
«یه روز برای اعدام صداشون کردن. وقت رفتن نمی ترسیدن. من هم اونجا بودم نمی ترسیدم. اما وقتی آزاد شدم شروع کردم به کابوس دیدن. همه برام غریبه شده بودن. حتی حوصله بچه رونداشتم اونم بعد از یکسال منو نمی شناخت. واسه نجات از اضطراب دیوونه وار می نوشتم. دوتا منشی گرفتم ولی کفایت نمی کرد. حالا صدها صفحه خاک می خورد. فقط یه رُمانم به چاپ رسید. ازتیغ سانسور مثله آمد بیرون. وقتی تو ویترین کتابفروشی ها می دیدمش حس می کردم جنده ام!».
صحنه های پایانی بخش عبور، عاشقانه های گذشته گیتا وسینا وبیشتر سینا می چرخد.
سینا می گوید:
« بذارخواب دیشبم رو برات بگم. برای اولین بار همه زن های سابقم رو باهم دیدم».
گیتا هم می گوید:«مردای سابق زندگیم دوسه تا بیشتر نیستن».
درپرده ای از گفتمان های زنده و رؤیایی. گیتا و سینا دربستر کنارهم:
« . . . گیتا به طرفش چرخید. چشمهای مرد بسته بود ونفس هایش آرام وقتی گیتا روی او قرارگرفت، لبخند زد ولب های زن را به دهان گرفت. دهانش سرد وعضلاتش زیرتن گیتا بی تنش بود . زن لغزید وکنار مرد درازکشید. دست پیش برد و آلتش را لمس کرد. فسرده و بی جنبش بود. مثل عضوی جدا از پیکر».
الهه، سیاهه ای از اسامی دختران زندانی که درزندان باآن ها دیداری داشته و درباره برخی ها ازعلل دستگیری و سرگذشت شان به کوتاهی یاد کرده، به گیتا می دهد. گیتا برگ آخر دفتر می خواند:
«هفتاد ودو اسم وصدها قصه ناتمام». به ناگهان:
«بانگ خواهرش هما را شنید که او را صدا می زند. کنار خواهر بزرگ بود میان جمع دوستان او».
سینا درمهمانی خانه مجلل خسروفراهانی ازعشاق سابق الهه، که به مناسبت آغازسال دوهزارهمزمان با پایان شیمی درمانی او برپا شده بود، ضمن تمجید ازمقام و منزلت الهه، ازگذشته ها می گوید:
«ما هرکدوم شهریاری بودیم در حرمی بزرگ، زنا زیر رون هامون ودلامون تنها! . . . اما بازی اونقدر جدی نبود که گردن ملکه بی وفارو بزنیم ودل به اومدن شهرزادی خوش کنیم. خودمون هم قصه گو بودیم و هم قهرمان قصه».
بانگ شهرام [ دوست الهه] بلند شد :
« نمایش جالبی بود. اما چرا تنها واقعیتی رو که به گفتنش می ارزه به سکوت برگزار کنیم. مملکتی که از شاه تا هنرمندها و روشنفکرهاش تو هپروت باشن باید هم با کابوس همچنین انقلابی از خواب بپره !».
سحر
بخش پایانی با ورود مهسا و سام، دختر الهه و پسر هما به فرانسه شروع می شود.
با ورود آن دو و پیوستن به جمع خانواده ها، سخن ازتفاوت نسل ها، ایده ها، آرزوها و بحث های روشنگرانه آغاز می شود. موقعیت مناسبی پیش آمده که در رفتگان ازکشور و باشندگان دروطن مقابله کنند.
سام، بانشان دادن زنجیری به گردن که:
«روی پلاک نقره ای تصویرچه گوارا حک شده بود» می گوید:
«ایده آلیسم هم چه گوارائی اش باحاله. همه چی ش خداس. کلاه کپی ش! سیگار برگش! ماشین و موتورش!».
سینا پرسید: و آخرش چی؟».
سام گفت : « خدا بود آخرش . . . نه مثل اونهائی که سربازان خدا نابودشان کردن!».
سینا بانگ برداشت:
«محشره! نسل جدید و قدیم ایده آلیست وپراگماتیست بهم میرسن! اون یکی شیفته انقلابیگری گوارا که جمالش شاهدی بر کمالش این یکی مجذوب سکس ایپلش که سرکشی چه رو به توان صد می رسونه!»
الهه آهی کشید: «همون وهم ها چه ملال آور»
سینا گفت: «تعجبی نداره. مرداب اختناق جز وهم عمل نمیاره».
نویسنده با نگاه تیز وعقلانی، فرق دیدگاه ها واختلاف نظر سه نسل را روایت می کند.
وقتی سینا بااشاره به “لوفل لوشاتو” می گوید:
« تاریخ زندگی ما نسل های انقلابی و ضدانقلابی اونجا ورق خورد».
خبرمی دهد که:
« خسروفراهانی آرشتکت آوانگارد عاشق ناکام الهه، نزول امام خمینی را به نوفل لوشاتو مظهرپیوند سنت به مدرنیته می دید پس یه خونه درندشت اونجا خرید بازسازیش کرد و اسمشو گذاشت سرای ملکه سبا».
خاطرات روزانه سام دراین بخش از خواندنی ترین روایت هاست. ازمادری که ندیده ولی می داند در خاوران و درگورهای دسته جمعی، با اعدامی های سال شصت و شصت هفت مدفون است. با مادر یزرگش مهری خانم وپدربزرگش آقای سلیم به زیارت مادر به خاوران می رود. هربارشاهد خوندل وگریه های خاموش مادربزرگ است.
جایی دراین بخش بین سخنان گیتا وسینا، زن به هوشمندی درمییابد که سینا پدر مهساست. دراثرکنجکاوی گیتا که می پرسد:
« مطمئنی منظور حرف خودت نیستی؟».
سینا دست گیتا را گرفته می بوسد و پس از مقداری حرف وحدیث می گوید:
«به خاک سپردن وهم ها برای همه مون خوبه!».
درمهمانی مجلل شبانه، زن ومردی از هم اندیشان هما، بین مهمانان بودند که گیتا می شناسد و در گفتگویی کوتاه و تأسف بار گیتا درمی یابد که:
«بیشتر دانشجوهایی که دور و ور خواهر دیده بود به زندان افتاده و خیلی ها اعدام شده اند». درهمان مهمانی ست که:
« الهه به چشم گیتا تصویر خدا بانویی را که سال ها درتخیلاتش زیسته بود زنده می کرد. گویی هر چرخش نگاه زن به حرکات تن ها، آه ها، و کلام ها و خنده های آنان که گردش حلقه زده بودند معمای نهفته را باز می داد».
و ناگهان، خاطره های دردناک ولانه کرده دردل، دیدن هما با برق لوله کلاشینکف ازپنجزه ماشین، چراغانی حجلۀ شهدا در کوچه ها در ذهنش جان می گیرد با سیری کوتاه درگذشته ها به مجلس مهمانی برمی گردد.
مهمان ها که ازنویسنده وشاعروآهنگساز ومنقد ادبی ونمایشنامه نویس وروزنامه نویس واستاد داشگاه، وازروشنفکران زمان بودند، هریک جام خود را به سلامتی الهه بالا برده با سخنانی او را می ستودند. شاعرجام به دست در پایان مدیحه به این نکته رسیده بود که :
«بترسید از آنکه ناگاه از در درآید و شما را درخواب بیابد. بس بیدار بمانید!»
دوسه نفر کف می زنند. شاعر برایشان بوسه می فرستد.
زن سبزه رویی می گوید:
نجات دهنده درگور خفته».
کاگردان تناتر می گوید ای بابا. چند نفر می خندند.
زن سبزه رو با کلمات شمرده می گوید:
«هفت ماه توی قبری بودم که بازجو برای زندانی های حرف گوش نکن درست کرده بود! تا پلک روی هم می ذاشتم شلاق می خورد توسرم که چشماتو بازکن! تا وقتی که زبونم باز شد! … اونوقت بازجو کلید دوربین و زد وگفت بگو! زن مکث کرد سکوت جمع را فرا گرفته بود. اعتراف کردم! … به همدستی ام با ابلیس! … به فکرهای پلیدی که تو سرم می گذشت… به هوس هایی که تنم رو کشف می کرد!» .
صدای مخملی دانشجوی سابق سکوت را می شکند:
«ازآینه بیرس/ نام نجات دهنده ات را این انفجارهای پیاپی / وابرهای مسموم/ آیا طنین آیه های مقس هستند».
درآخرین صحنه رُمان، الهه :
«پوشیده در ردای ارغوانی، باکفش های پاشنه بلند و گام های ناموزون بین مهمانان» ظاهرمی شود. پس از رقص و درآوردن لباس هایش با تن لخت وعریان درحالی که با پستان بریده، و سری نیمه طاس، «خیره به جمع می نگریست که انگار از حیرت وترس فلج شده باشد کاملا ساکت بود».
کتاب به پایان می رسد.
خانم شفیق به درستی دریافته که حال دنباله و برآیندی ازگذشته هاست، از زمانه باید نوشت. از زمانۀ زیست خودش. خلاف نویسنده های کیلویی با روایتهای نموروپوسیده! دراین اثر۱۵۷برگی به استادی، دردهای اجتماعی و فاجعه برآمدن دستاربندان و آفات ویرانگرآنها را چون نگارگری ماهر درتابلویی زیبا به نمایش گذاشته است.
مؤلفه های ایشان به موازات نقد فرهنگ اجتماعی، روایتگر دگرگونی ها ونابخردیهای ملتی ست، که با از سرگذراندن تجربه های جنبش مشروطیت، درآستانۀ تمرین آزادی و درپی چند دهه بهره گیری از ابزارتمدن قرن وپیشرفت های جهانی، با انبانی از اوهام سنتی، درگرداب فرهنگ عرب جاهلیت فرو رفت.
با سپاس ازخانم شهلا شفیق وقلم توانای ایشان.
زمستان، شامگاه فصلهاست، موسم بالیدن تاریکی و سلطهی سرما وهنگامهی گوشهنشینی طبیعت. دگردیسی وهمانگیزی که از دیرباز برای نویسندگان بسیاری الهامبخش خلق آثار ادبی ماندگاری بوده است.
آثار بسیاری – مشتمل بر نظم و نثر- را میتوان در رستهی ادبیات زمستانه گنجاند، آثاری که گاه راوی توصیفاتی غریب و ژرف از این فصل به دست میدهند و گاه آن را به مثابهی بستری برای رویدادهای داستانی و تصویر اندیشههای بشری بر میگزینند.
شعر «برف می¬بارد» اثر بوریس پاسترناک
پاسترناک شاعری دروننگر بود. غرق شدن در اسرار هستی و مرگ، عشق به طبیعت و زن در کنار پیچیدگی مسایل تاریخ روسیه او را از حوادث انقلابی و خشن سیاسی دور کرد . او تصاویر زیبای درختان، آفتاب، گلهای گوناگون و حتی ستایش باران را به اشعارش کشاند و سروده هایی خلق کرد که تسلای دل اندوهگیناش در زمانه ی آغشته به نفرت و خفقان آن دوران می شد.
برف میبارد، برف میبارد
و گلدان شمعدانی لبهی پنجره
میخواهد ستارههای فروافتادهی برف را بچیند.
برف میبارد و همهجا را بر هم میریزد
به چرخش و رقص فرو میریزد و محو میکند
ردپاهای چوبی نردبان سیاه را
فرو میریزد بر تقاطع محصور در برف خیابان
برف میبارد، برف میبارد
نه همچون بلورهای معلق برف،
که این ردای کهنهی وصلهشدهی گنبد آسمان است
که آرام آرام زمین را میپوشاند
چونان غریبهای که از شکاف بالای در،
به اتاق زیر شیروانی راه پیدا کرده،
آسمان، دزدانه و پنهانی، مثل بازی قایم باشک
آن بالا چمباتمه زدهاست.
زندگی کوتاه است و به عقب برنمیگردد، ببین
کریسمس رسیده
و تنها بعد از چند شب و روز کوتاه،
سال هم نو شده.
برف میبارد، سنگین و چگال
با ریتم ثابت، آرام یا که سریع
همه همگام و هماهنگ با قدمهای هم
چه در شتاب و چه در طمانینه
شاید زمان هم میگذرد و
شاید سالها از پس هم فرو میافتند
مثل دانههای برف که بر زمین میریزند
و یا مثل واژگان جاری یک ترانه
برف میبارد، برف میبارد
برف فرو میریزد و همهجا را بر هم میریزد
بر روی عابران سفیدپوش از برف
بر روی شمعدانی حیران
بر روی تقاطع شلوغ خیابان
منظومهی «لوسی گری» از کتاب ترانههای غنایی اثر ویلیام وردزورث (۱۸۰۰)
ورد زورث، این شاعر بزرگ رمانتیک، هیبت رازآلود و دهشت زاییده از دل طبیعت در فصل زمستان را دستمایهی خلق یکی از شاهکارهای ادبیات انگلیسی کردهاست.
او در شعر لوسی گری، برف را به منزلهی پدیدهای هراسآلود و کشنده تصویر کرده است. شعر حدیث گرفتارآمدن لوسی گری در میان یک کولاک شدید و ناپدید شدن ابدی اوست. شعر دو معنای دور و نزدیک را به ذهن خواننده القا میکند. در نخستین نگاه زبان افسانهگونهی شعر، به داستانی آموزنده و هشداردهنده مانند است، در حالیکه نگاه ژرفتر بازگوی قصهی دیگریست. قصهی دستاندازی بشر در طبیعت و ساختن دنیایی که سرآخر منجر به گمراهی و نابودیش می شود. وردزورث با مرگ لوسی گری او را به طبیعت و آرامش ابدی پیوند میدهد.
داستان «مردگان» اثر جیمز جویس (۱۹۱۴)
جیمز جویس این داستان پیچیده و تنیده شده با مفاهیم فلسفی را بر بستری از تضادهای گونهبه گونه بنا کردهاست. از تقابل برف وتاریکی شبانه با گرمی و نور خانه گرفته تا زنجیر شدن مرگ و زندگی به همدیگر.
این نویسندهی شهیر ایرلندی در این داستان کوتاه، قصه گوی تردید و سرگشتگی یک معلم دوبلینی بیادعا و فروتن به نام «گابریل کانروی» است که در مرز شور و نومیدی دست و پا میزند، مردی شریف که اگرچه شیفتهی همسرش، «گرتا»ست اما عشق گرتا به معشوق مردهاش او را به ورطهی پوچی و انزوا میافکند. در ادامه، داستان با کشمکش گابریل با خویش و رویارویی ذهنیش با رقیب مرده پیش میرود…
برف در این داستان، خودش را به عنوان پیامآور مرگ می نمایاند، مرگی که زایندهی تعادل است و برای دفن کردن آرزوهای هرروزه و دلآشوبه های حزنآور شخصیتهای این داستان نازل میشود. پاراگراف آخرین داستان، توصیفی هنرمندانه از بارش برف را تصویر می کند؛ یکی از زیباترین نثرهای ادبی که تا به امروز نگاشته شدهاست:
«چند صدای کوچک که از طرف پنجره برخاست، او را واداشت که رو به پنجره کند. باز برف میآمد. گابریل با چشمان خوابآلود، گلولههای سیمین و تیرهی برف را که در نور چراغ، بهطور مایل فرود میآمدند، میپایید. اکنون وقت آن شدهبود که گابریل سفر خود را بهسوی مغرب آغاز کند.
روزنامهها راست میگفتند؛ در سراسر ایرلند برف آمدهبود. برف بر تمام نقاط جلگهی مرکزی و بر تپه های بیدرخت و آنسوتر بر امواج تیره و خروشان رودخانهی شانون فرود میآمد. برهر نقطهی صحن آن کلیسای خلوت که مایکل فوری در آن مدفون بود نیز می نشست. بر چلیپاهای معوج و سنگهای گورها و بر سر تیرهای دروازهی کوچک روبرو تیغهای بیبر مینشست. به شنیدن صدای برف که با رقت از میان کیهان فرود میآمد و مانند هبوط آخرینِ همه، آرام بر سر مردگان و زندگان مینشست، روح گابریل از حال رفت. » (مترجم: پرویز دوایی)
داستان «برف» نوشتهی تد هیوز (۱۹۵۶)
یخ، برف و باد و بوران، بر بخش وسیعی از اشعار تد هیوز سایه افکندهاند، اما داستان کوتاه «برف» بیانگر نگاه درونی او به زمستان است. قهرمان این داستان پس از جان به دربردن از یک حادثهی سقوط هواپیما خودش را در زمینی سراسر پوشیده از برف می یابد، او با این تصور که تنها بازماندهی این حادثه است به جست و جوی محل حادثه برمیآید. او در مسیر برگشت به کرات در برف فرو میرود اما باز بر میخیزد و راهش را مدام ادامه میدهد. او که در جست و جوی راه برگشت است با هر قدمی که بر می دارد بیشتر دلتنگ خویشان برجای گذاشتهاش می شود.
در این داستان، رگههایی از رمان «قصر» نوشتهی «فرانتس کافکا» – نویسندهی بزرگ بوهمی اوایل قرن بیستم – را میتوان مشاهده کرد. داستان اگزیستالیستی دیگری که آن هم در فضایی محصور در برف رخ میدهد.
اما آیا قصهای که قهرمان داستان هیوز، روایت می کند حقیقت دارد؟ آیا تنها با مرور خاطرات میتوان در رقم زدن سرنوشت دخیل شد؟ آدمی چگونه معنا را مییابد زمانی که با «هیچ» مواجه است؟ اینها دغدغههاییست که روایت ظریف هیوز در فضایی سفید و برفاندود مطرح میکند.
داستان مصور«آدم برفی» اثر ریموند بریگز (۱۹۷۸)
این داستان سراسر نقاشی، تصویر گر رفاقت پسرک و آدمبرفی خارق العادهی اوست که به شکل معجزه آسایی زنده میشود، بازیها و همدلیهای پسرک و آدم برفی در خانهی پسر و پس از آن همراهی آن دو در سفری رویایی و در دل دنیایی زمستانی روایت تصویری داستان را پیش میبرد. این رفاقت جادویی اما سرآخر با سرزدن آفتاب و آب شدن آدم برفی آخر میگیرد.
باز هم صفحه چهرهنما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در نوزدهمین شماره این صفحه، از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. همراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…
قهرمان واژه
ژانویه ماه تولد ناظم حکمت است، مردی شاعر پیشه و شاعری آزادی خواه با آرمانهایی متعالی برای بشریت. ما هم به همین مناسبت، قسمت اول بقچه ی این هفته مون رو به این مرد بزرگ نسبت دادیم که از نیک بختی ما برای اهل ادب ایرانی اونقدر ها هم مهجور و ناشناخته نیست.
ناظم حکمت در خانواده ای از اهالی فرهنگ و اندیشه پرورش یافت و از همان نوجوانی با شعر و قلم آشنا شد.او با در هم ریختن قالبهای شعر کهن شعر نوی ترکیه را بنیان گذاشت و با تاثیر از مایاکوفسکی شاعر درام نویس روس، اشعارش را با محتوای انسانی و آزادی خواهانه آمیخت . تا به این ترتیب زبان یگانه ی شاعرانه اش را از مرزهای ترکیه فراتر ببرد.
شعر حکمت با زبانی شیوا و به دور از پیچیدگی های زبانی زندگی، آزادی و برابری را می ستاید و در مقابل بی عدالتی و پلیدی می شورد. ناظم حکمت راوی امیدها و آلام آدمی در قرن بیستم است، و از این منظر هم تراز شاعرانی چون لورکا، برتولت برشت و پابلو نرودا قرار می گیرد.
شعر سرکش حکمت با آن مضامین انقلابی و انتقادی اش از سوی حکام آن روز ترکیه تاب آورده نشد، تا جایی که شعر و نامش چندین دهه در این کشور ممنوع بود.
او در زمان حاکمیت آتاتورک بر ترکیه چندین بار دستگیر شد و ۱۳ سال از عمر خود را در زندان گذراند. آخرین باری که در زندان سخت بیمار شده بود، بر اثر فشارهای جهانی در سال ۱۹۵۱ به طور موقت از زندان آزاد شد. او از این فرصت استفاده کرد و از ترکیه به شوروی سابق گریخت و تا زمان مرگش در سال ۱۹۶۳ در این کشور و درتبعیدی خودخواسته روزگار گذراند.
شعر ناظم حکمت بخشی از میراث ادبی گرانقدر قرن بیستم است که از ترکی به بیشتر زبانهای دنیا ترجمه شده است. از مترجمان آثار او به زبان فارسی می توان از احمد شاملو، رضا سیدحسینی، جلال خسروشاهی، رسول یونان و احمد پوری نام برد.
تاریخ نگاری شادی در زمستان
ورق زدن نقاشی های هندریک آورکامپ از هنرمندان دوره طلایی هلند، بخش دوم این شماره چهره-نماست.
آورکامپ به تاریخ ژانویه ی سال ۱۵۸۵ ، در دل زمستانی سرد و در آمستردام هلند زاده شد. در زمانه ی عصر یخبندان کوچک و هنگامهای که زمستانهای طولانی و سوزان بیشتر نقاط زمین را پوشیده از برف و یخ می کرد. اما از دیگر سو تولد آورکامپ همزمان بود با دورهی شکوفایی و رونق سیاست و اقتصاد و فرهنگ در کشورش، برهه ای که به عصر طلایی هلند موسوم است. بالیدن اورکامپ در این فضا و همین طور شیفتگی بی حصرش به هنر نقاشی، او را به یکی از چیره دست ترین نقاشان زمانه اش بدل کرد.
او نخستین هنرمند هلندی بود در ترسیم مناظر زمستانی، شادمانی و خوشحالی مردم را از روزهای سرد و یخ زده ترسیم می کرد.
حالا پس از گذشت ۴۰۰ سال از آن روزها، تصویر ما از زندگی روزمره ی مردم در زمستانهای سخت عصر طلایی به نوعی متکی بر منظرههایی ست که آورکامپ آنها را با ظرافت و دقت ثبت کرده است. نقاشی های آورکامپ سرشارند از طراوت و شور زندگی. او مردمی را به تصویر میکشد که بر روی دریاچه های یخ زده اسکیت بازی می کنند و یا کودکانی را نشان میدهد که با شادمانی به یکدیگر گلولههای برف پرت میکنند و روی یخها لیز میخورند.
رقص به مثابه مبارزه
آلوین ایلی (Alvin Ailey) رقصنده و رقصپرداز آمریکایی آفریقاییتبار ، دیگر هنرمند زاییده¬ی زمستان، از جمله هنرمندان برآمده از «رنسانس هارلم» است. او مؤسس گروه رقص تئاتر آلوین ایلی در نیویورک سیتی ست. ایلی با عمومی سازی رقص مدرن و تغییرات اساسی در شرکت کنندگان آمریکایی های آفریقایی تبار در کنسرتهای رقص قرن بیستم شناخته شده است. گروه او به سبب تورهای فزاینده بینالمللیش لقب سفیر فرهنگی جهانی گرفت. شاهکارهای الهام بخش او در رقصپردازی شناخته شده ترین آثار نمایش رقص است. او در سال ۱۹۷۷ مدال اسپینگارن را از جامعه بینالمللی برای پیشرفت مردم رنگین پوست (NAACP) دریافت کرد. نشان افتخار مرکز کندی هم در سال ۱۹۸۸ درست یکسال پیش از درگذشت زودهنگامش به او اهدا شد.
باله “الهام” نام شاهکار این هنرمند فقید است که آفرینشش، در سال ۱۹۶۰ جامعه هنری را بهت و حیرت فرو برد. داستان این رقص با برجسته کردن رسوم و عقاید آفریقایی تباران آمریکایی، از تمام شدن دوره ی بردگی و جنبش آزادیخواهانه ی آنها قصه می کند. رقصهای این باله بر بستر نواهای قدیمی و جاافتاده ی بلوز طراحی شده . باله «الهام» نخستین بار در شب سال نوی سال ۱۹۶۰ و در شهر نیویورک به روی صحنه رفت.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
عشقهای زودگذر ماندگار
نویسنده: آندری سرگیویچ مَکین
مترجم: اسدالله امرایی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات: ۱۳۰ صفحه
قیمت: هزار و ۵۰۰ تومان
نویسنده کتاب در سال ۱۹۵۷ در کرانسویارسک سیبری در شوروی متولد شد و اولین قصههای زندگی اش را در زبان مادربزرگ فرانسوی اش شنید. به همین دلیل به زبان فرانسوی علاقهمند شد. او مدتی را در یک پرورشگاه و سپس در خانه مادربزرگ فرانسوی تبارش زندگی کرد. با رسیدن سالهای جوانی، در واحدهای نظامیارتش شوروی در آنگولا و افغانستان خدمت کرد و به خاطر وقوع انفجار در جیپی که سوارش بود، مجروح شده و به اغما رفت. پس از خروج از اغما و برگشت به حالت عادی، از ارتش خارج شده و وارد آموزش و پرورش شد. این نویسنده از شوروی به فرانسه مهاجرت یا به بیان بهتر فرار کرد و برای تثبیت نامش به عنوان یک نویسنده، سختیهای زیادی کشید.
او در سال ۱۹۸۷ که به فرانسه مهاجرت کرد، دو کتاب «دختر یک قهرمان اتحاد جماهیر شوروی» و «اعتراف یک پرچم دار شکست خورده» را برای یک ناشر فرانسوی فرستاد که دو کتابش بدون این که خوانده شوند، برای نویسنده پس فرستاده شدند. مکین ناچار شد با نامیمستعار و به عنوان یک اثر ترجمه، اولین کتابش را که «اعتراف یک پرچم دار شکست خورده» بود، منتشر کند. مترجمیکه مکین نامش را برای خود انتخاب کرده بود، وجود خارجی نداشت و نام خانوادگی مادربزرگ فرانسوی این نویسنده را بر خود داشت.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
روی تختههای بزرگ نشستیم و خوشحال بودیم که سقفی بالای سرمان است. این حس جای خود را به فکری داده بود هم کنایی هم اندوه بار. بله، ما هم سرانجام کنجی دنج یافته بودیم، پناهگاهی! که در این تعطیلات جان مان در میرفت برای آن. چه پناهگاهی در دو سوی تابلو تصویر لکه دارشده برژنف را تصور میکردیم و شعار گرامیداشت دموکراسی و دوستی خلقها… اتاق هتل ما.
سکوتِ بین مان دیگر سنگینی نداشت، سناریویی که سه هفته اجرا میکردیم به کلی معنایش را از دست داده بود، همه چیز به روال عادی برگشت و دیگر از آن هیجان آتشین خبری نبود، دستی بر شانه و نوازش انگشتان سرمازده از باران جایگزینش شده بود. طوفان به سمت دریا میرفت و از غرش میافتاد و باران منظم تر و سنگین تر میشد.
رعد و برق گاه و بی گاه پناهگاهمان را روشن میکرد. در نور سبزفام آخرین صاعقه، دو سایه محو دیدیم که دم در پناهگاه ما ایستاده بودند و چند لحظه بعد، رعد و برق بعدی که زد، متوجه شدیم سایه کوچک تر لرزید و سایه دیگر او را در پناه خود گرفت. چشم مان که به تاریکی عادت کرد، واضح تر دیدیم.
در شبی طوفانی دست تقدیر «کساندرا» (راوی و شخصیت اصلی داستان) را در جادهای قرار میدهد که مسیر زندگی او را تغییر میدهد. صبح روز بعد با شنیدن خبر قتل زنی در جادهای که او شب گذشته از آن عبور کرده، وهم و وحشت همراهان همیشگی او میشوند. در این میان نشانههای فراموشی در «کساندرا» موضوع را پیچیدهتر میکند…
فروپاشی، اثر بی. ای. پاریس، نویسنده پرفروش نیویورک تایمز، مخاطبان خود را به تماشای برشی کوتاه از زندگی کساندرا مینشاند و آنها را درگیر ماجرای شومی میکند که زندگی او را تحتالشعاع خود قرار داده است. راویای که به دیدهها و شنیدههای خود هم اعتمادی ندارد، زندگی پر از ترس و وحشتی را تجربه میکند که هر لحظه از داستان را به کارزاری هیجانانگیز و پراسترس بدل میکند.
رمان «باد نه بادی» شرایط سختی در سال ۱۹۳۶، در فیلنت میشیگان را روایت میکند. برای «باد» پسر ۱۰ ساله بدون مادر، اتفاقهایی هم میافتد؛ «باد» چمدانی دارد پر از وسایل خاص و پدری که هیچگاه او را ندیده است. مادر، پیش از مرگش سرنخی برای باد گذاشته بود؛ اعلانهای تبلیغاتی خواننده معروف، هرمان ئی کالووی و گروه مشهورش. این اعلانها شاید باد را به پدرش برساند. باد باید چمدانش را بردارد و از یتیمخانه فرار کند و به دنبال پدر اسرارآمیزش برود. چیزی جلودار او نیست، نه گرسنگی، نه ترس از خونآشامها و نه حتی خود هرمان ئیکالووی…
داستان اینگونه شروع میشود، «دوباره شروع شد… همهمان به صف منتظر صبحانه ایستاد بودیم که مددکار اجتماعی تقتقکنان رفت انتای صف. اوه، اوه… این نشانهی بدی است. یا یک خانوادهی جایگزین برای کسی پیدا کرده بودند یا قرار بود یکی کتک بخورد. همین طور که مددکار در طول صف راه میرفت، همهی بچهها نگاهش میکردند. صدای پاشنههای بلند کفشهایش شبیه ترق توروق چوب توی آتش بخاری بود. وای!
کنار من ایستاد و گفت: «تو بادی کالدوِل هستی؟»
گفتم: «اسمم باد است نه بادی، بانو.»
دستش را روی شانهام گذاشت و از صف بیرونم آورد. بعد جِری، یکی از پسرهای کوچولو، را بیرون کشید و گفت: «تو جِری کلارک نیستی؟»
به گفته فرم مترجم رمان «باد نه بادی» کریستوفر پلکورتیس با نوشتن کتاب «خانواده واتسون به بیرمنگهام میروند»، شروع برجستهای در ادبیات کودک داشت؛ کتابی که برگزیده مدال نیوبری و کورتا اسکات کینگ شد. باد، نه بادی، دومین رمان او بود که مثل کتاب اولش هر دو جایزه نیوبری و کورتا اسکات کینگ را گرفت. کریستوفر پل کورتیس با خانوادهاش در کانادا زندگی میکند.
این اثر در رقابتهای متعددی برگزیده شده که از آن جمله میتوان به «برنده جایزه کورتا اسکات کینگ»، «کتاب برگزیده شورای ملی مطالعات اجتماعی»، «بهترین کتاب سال از نظر اسکول لایبرری ژورنال»، «بهترین کتاب سال از نظر پابلیشر ویکلی»، «کتاب برگزیده نیویورک تایمز»، «برنده کتاب گلدن کایت برای داستان» اشاره کرد.
انسان بینقص
نویسنده: مایکل سندل
مترجم : افشین خاکباز
ناشر: نشر نو
قیمت: ۱۴ هزار تومان
تعداد صفحات: ۱۴۴ صفحه
طی سالهای گذشته علم ژنتیک پیشرفت بسیاری داشته است. این پیشرفتها به تولید نوزادان آزمایشگاهی، درمان ناباروری، دستکاریهای ژنتیک برای تقویت حافظه و عضلات گرفته تا انتخاب جنسیت و ویژگیهای جسمیو ذهنی نوزادان و تراریخته سازی حیوانات و حتی انسانها کمک زیادی کرده اند. اما موضوعی که نویسنده کتاب پیش رو را به خود مشغول کرده، این است که انسان از نظر اخلاقی تا چه میتواند در زمینه این آزمایشها پیش برود؟ و آیا برنامه ریزی کودکان پیش از تولد و حتی پس از تولد اشکال اخلاقی ندارد؟
سندل در این کتاب تلاش کرده تا پاسخگوی سوالاتی باشد که در این زمینه به وجود آمده اند و سعی کرده توضیح دهد که چرا مهندسی ژنتیک چنین دغدغههایی را به وجود آورده است؟ سوالات و دغدغههایی چون «آیا استفاده از ژن درمانی باید به درمان بیماریها محدود باشد یا میتوان از آن برای بهبود ویژگیهای جسمیو ذهنی در افراد سالم نیز استفاده کرد؟» یا «آیا میتوان از جنینهای اضافی که در درمانگاههای باروری تولید میشوند برای پژوهش در سلولهای بنیادی استفاده کرد؟ کاری که در نهایت به از بین رفتن این جنینها منتهی میشود و آیا چنین کاری با کشتن کودکی پنج ساله یا انسانی بالغ تفاوت دارد؟»
کتاب «انسان بی نقص» ۶ فصل اصلی دارد که به ترتیب عبارت اند از: «اخلاق بهبود»، «ورزشکاران بیونیک»، «کودکان طراحی شده، والدین طراح»، «اصلاح نژاد کهن و نوین»، «مهارت و استعداد» و «مسائل اخلاقی جنین: بحث سلولهای بنیادی». در این فصول، موضوعاتی چون جایگاه اخلاقی جنین، جنینهای تراریخته و جنینهای یدکی، اصلاح نژاد کهن، اصلاح نژاد لیبرال و… مطرح شده اند.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
مقامات و پزشکان متخصص ورزش جوانان تنها کسانی نیستند که به دنبال راهی برای مهار والدین زورگو هستند. مدیران کالجها نیز از مزاحمت والدینی گلایه دارند که میخواهند با پر کردن فرم تقاضای ثبت نام در کالج برای فرزندانشان، ایجاد مزاحمت تلفنی برای اداره پذیرش، کمک به فرزندانشان برای انجام تکالیف درسی و اقامت شبانه در خوابگاه فرزندانشان زندگی آنها را کنترل کنند. برخی والدین حتی با مسئولان کالج تماس میگیرند و از آنها میخواهند تا فرزندشان را صبح زود از خواب بیدار کنند. ماریلی جونز، رئیس اداره پذیرش ام آی تی، که وظیفه خود میداند که به والدین نگران توصیه کند آرامش خود را حفظ کنند، میگوید: «نمیشود والدین دانشجویان کالج را کنترل کرد.» خانم جودی آر. شاپیرو، رئیس کالج برنارد، نیز با او هم عقیده است. او در مقاله ای با عنوان «دور نگه داشتن والدین از محیط دانشگاه» مینویسد: «والدین احساس میکنند در جایگاه مشتری حق چنین کارهایی را دارند و از سوی دیگر، نمیتوانند دست از این کار بردارند. این احساس سبب میشود تا برخی از آنها بخواهند همه جنبههای زندگی فرزندان خود در کالج، از تلاش برای ثبت نام گرفته تا انتخاب رشته، را مدیریت کنند. چنین والدینی، اگرچه استثنا هستند، اما اعضای هیئت علمیو روسا و مدیران دانشگاه هر روز بیش تر با چنین مواردی برخورد میکنند.»
مولانا جلال الدین محمد صوفی بزرگ و صاحب مثنوی ۱۷ دسامبر سال ۱۲۷۳ میلادی در قونیه (ترکیه امروز) درگذشت و هر سال به این مناسبت مراسمی در کنار مزار او بر پا می شود که ده روز به طول می انجامد. مولانا جلال الدین محمد متخلّص به مولوی که بیش از ۲۶ هزار شعر عرفانی سروده است. او کتاب مثنوی معنوی را با بیت «بشنو از نی چون حکایت میکند /از جداییها شکایت میکند» آغاز میکند. مثنوی معنوی حاصل پربارترین دوران عمر مولاناست، او بیش از ۵۰ سال داشت که نظم مثنوی را آغاز کرد.
اما کانون توجه مستشرقین امروز مولانا جلال الدین بلخی است، که نگاهی جهان شمول دارد و خارج از زندان زمان و حوادث گذرای روزگار، سخن از عشق می گوید و دوام. گابریل مندل خان، یکی از همان شرق شناسان معاصر است که به مدد روح مولانا، دست به کار بزرگ ترجمه مثنوی به زبان ایتالیایی زده، که سخت مقبول خاص و عام افتاده است.
سخن گفتن از مولانا، حتی اگر قرار باشد به یک معرفی ساده از یک ترجمه مثنوی، خلاصه شود، سخت است و دشوار و حسی غریب که به قول شاعر به فضای روانی مرغ مهاجر می ماند، تمام کوچه و پس کوچه های شهر وجود آدمی را در بر می گیرد و زخمه های مضراب کلام تارهای تفکر و تعقل انسان را به ارتعاش در می آورد. کلامش، انسان را در عشق می پیچد و از زندان چه کنم ها و دانسته ها و ندانسته ها، آزاد می سازد. اندیشه و حالی آن سوی کلمات و ترس از نارسایی همیشگی واژه ها… شوری رهایی بخش و خواستنی به جوهر و ریشه، کامل. مثنوی از انسان کامل و فرامرز می گوید و بشر را با عشق و صلح آشنا می کند. وحدتی بی بدیل و نا گسستنی.
در حکایتی که حتی اگر ساختگی باشد، شنیدنی است، چنین نقل شده است که پیری در قونیه در جواب به این سوال که شمس را خوش تر داری یا مولا را ؟ جواب داده است: شمس را. که اگر شمس نمی بود، مولانا را نمی شناختم… و بعد درست به همین دلیل مولانا را از محمد، دوست تر می دارد و محمد را از خدا، که اگر محمد نبوده و از حق نمی گفته، وی خدا را هم نمی توانست درک کند…
در روزگار ما، همچنان حکایت پیر، صادق است. این بار اما، با جادوی “ترجمه” که به حق خلقی است جدا از اثر و پلی است که دو فرهنگ و اندیشه از هم دور مانده را به هم می رساند.
ترجمه از روزگار کهن مرسوم بوده است و آمیختگی و تاثیر پذیری اندیشمندان از نوع نگاه و تفکر فیلسوفان و هنرمندان قبل و یا هم عصر خود، در چهار گوشه دنیا، کاملا عیان است. به عنوان نمونه، تاثیر پذیری اندیشه اسلامی از اندیشه ایرانی و یا اندیشه تصوف و عرفان ایرانی از فکر یونانی، مواردی هستند که در قبول شان جای هیچ شک و تردیدی باقی نمانده است.
اما حکایت تمایل جامعه غرب به آثار شرقی و ترجمه آنها، موضوعی است که تولد و رشدش معلول علل متفاوت و پیچیده ای می باشد. جامعه فکری غرب که پس از گرفتار آمدن در دام نیهیلیسم کلید رهایی را در مکتب های نجات بخش شرق جستجو می کرد، پس از آشنایی با مکاتب شرقی، آنها را فراتر از یک راه حل مقطعی دانست.
در واقع عرفان[ مخصوصاً از نوع ایرانی اش] راهی به مقصد رهایی و آرامش نیست، که خود آرامش است. خود نجات است، خود همان حقیقت افلاطونی است و فضیلت ارسطویی.
پس از لویی ماسینیون و هانری کربن و نیکلسون که حلاج، سهروردی و مولانا و … را به جامعه غرب معرفی کردند… موج جدید شرق شناسان همچون، ویلیام چیتیک، ویلیام گارانارا و پیو مونتزه و … از راه رسیدند و راه مستشرقین غربی نسل قبل را ادامه دادند. اما این بار کانون توجه از اندیشه تصوف حلاج و وحدت وجود ابن عربی، به مولانا جلال الدین بلخی انتقال یافت، که نگاهی جهان شمول دارد و خارج از زندان زمان و حوادث گذرای روزگار، سخن از عشق می گوید و دوام. از دور افتادن از اصل می گوید و رنجش تحمل فاصله.
کلام مولانا بدان جهت به ذائقه غربی سازگار است که مفاهیم و پایه های عرفان شرق را به زبان عادت شده جامعه غرب بیان می کند. چگونگی بیان مولا، بی شباهت به بیان فلسفه کلاسیک غرب، نیست…
همین است که باعث می شود مولانا، هم شاعر باشد و هم فیلسوف و مثنوی بی بدیلش، پس از این همه سال و تغییرات فراوان در شیوه های شعر گفتن، همچنان بیشترین میزان تقاضا در جهان را داشته باشد.
گابریل مندل خان، یکی از همان شرق شناسان معاصر است که به مدد روح مولانا، که در اثر جاری است، دست به کاری بزرگ زده که مقبول خاص و عام افتاده است.
پروفسور هلیل سین، در مقدمه کتاب به نکته ای ظریف اشاره می کند و جای خالی یک ترجمه کامل و قابل اعتماد از مثنوی، در زبان ایتالیایی را مشهود و عیان می داند. حفره ای که به یاری مندل خان و تیم مشاورش، در سال گذشته از میان رفت.
ترجمه کامل هر شش دفتر مثنوی از متون فارسی، ترکی و انگلیسی و پاره های قبلی ایتالیایی صورت گرفته است. منبع فارسی اثر، مثنوی به سعی دکتر استعلامی است به چاپ انتشارات کتاب فروشی زوار.
دامنه وسیع مفاهیم[ و به نسبت کمتر، واژگان] ضرورت آشنایی مترجم، با عرفان ایرانی و مراحل تکاملش را بیشتر و بیشتر می کند. مندل خان، چه در انتقال مفهوم و چه در ترجمه کلمه به کلمه موفق عمل کرده است و برای انتقال موسیقی شعر نیز از زبان مواج و آهنگین ایتالیایی بهره گرفته است. تا جایی که قابلیت های آهنگین زبان ایتالیایی باعث شده است، ترجمه پروفسور مندل خان، بیشتر از ترجمه انگلیسی و قدرتمند نیکلسون به زبان شعر و تجمع آهنگ و معنا و ایجاز نزدیک باشد.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
افسانههای روسی(قصههای پریان)
نویسنده: نینا دمیتریونا بابارکینا
مترجم: فرنوش اولاد
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات:۱۶۳ صفحه
قیمت: ۱۴ هزار و ۵۰۰ تومان
نینا دمیتریونا بابارکینا نویسنده این اثر در سال ۱۹۵۳ در موگریوسکی در ناحیه ایوانوِو روسیه متولد شده است. پس از اتمام تحصیلاتش که از سال ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۲ و در مدرسه هنر حرفه ای خلویی انجام شد، به عنوان رونویس کننده مشغول به کار شد. او در دهه ۱۹۹۰ اولین آثار ادبی و هنری خود را منتشر کرد. مناظر طبیعی، معماری، آثار ادبی کلاسیک روسیه و دیگر کشورها، قصه های خارجی و روسی پریان و موضوعات آزاد از جمله مسائلی بودند که وی در آثارش به آن ها پرداخته و می پردازد.
آن چه این نویسنده را از بسیاری از نویسندگان و هنرمندان دیگر متمایز می کند، توانایی در حفظ سبک و سنت های مکتب خلویی در حین خلق آثار ممتاز و برجسته فردی در هنر مینیاتور لاکی است.
در کتاب «افسانه های روسی» بابارکینا هم نویسنده است و هم مینیاتورها را کشیده است. افسانه های روسی در بر دارنده مهم ترین قصه های پریان و اسطوره های روسیه است که در قالب متن و تصویر روایت می شوند. افسانه های روسیه هم مانند اساطیر سایر نقاط جهان هستند و شخصیت های مشابهی بین شان پیدا می شود. بابا-یاگا جادوگر افسانه ای که یکی از مشهورترین چهره های اسطوره ای ادبیات قوم روس است، یکی از این نمونه هاست.
عناوین قصه های چاپ شده در این کتاب به این ترتیب است: «به دستور اردک ماهی»، «خواهر آلیونوشکا و برادر ایوانوشکا»، «موروزکو»، «شاهزاده ایوان و گرگ خاکستری»، «پادشاه دریا و واسیلیسای دانا»، «غازهای وحشی»، «نیکیتای دباغ»، «روستایی و خرس»، «شاهزاده خانم قورباغه»، «ماشا و آقا خرسه»، «مرغ خال خالی»، «جوجه خروس کاکل طلا»، «یلنای دانا»، «ایواشکو و بابا_ یاگا»، «واسیلیسای زیبا»، «سنگوروچکا»، «خاوروشِچکا»، «فینیست، شاهین درخشان»، «سیوکا_ یورکا» و «مرغ آتشین و شاهزاده خانم واسیلیسا».
در قسمتی از افسانه «شاهزاده خانم قورباغه» از این کتاب می خوانیم:
شاهزاده ایوان بسته پیراهن خود را باز کرد. پیراهن با طرح های پرنقش و نگاری از طلا و نقره قلاب دوزی شده بود. به محض این که تزار آن را دید با تعجب فریاد زد «حالا درست شد. این لباسیه که برای روز جشن مناسبه»
برادرهای ایوان در حالی که به خانه های شان بر می گشتند به یکدیگر گفتند «می دونی، ما اشتباه کردیم که به زن ایوان خندیدیم. معلومه که اون یک قورباغه نیست بلکه یک موجود خیلی باهوشه…»
به زودی تزار دوباره پسرهایش را پیش خودش صدا زد «هر کدوم از شما بدین زن تون تا فردا صبح برام یه قرص نون بپزه. می خوام بدونم کدومشون بهترین آشپز»
شاهزاده ایوان غمگین به خانه برگشت. قورباغه از او پرسید «چرا این قدر غمگینی؟»
او جواب داد «باید تا فردا یه قرص نون برای تزار بپزی»
«ناراحت نباش شاهزاده ایوان. تو برو بخواب، صبح که شد همه چیز همون جوریه که باید باشه.»
هزارتوی آزمونهای دشوار
نویسنده: میرچا الیاده
مترجم: آرمان صالحی
ناشر: نشر کتاب پارسه
تعداد صفحات: ۲۵۵ صفحه
قیمت: ۲۶ هزار تومان
زندگی میرچا الیاده به اندازه اندیشههای تأثیرگذارش، جذاب و پرمایه است. الیاده در رومانی به دنیا آمد، برای تحصیل به هند رفت، چندین رمان نوشت، در سه روزنامه معتبر رومانی بهطور مدام مقاله نوشت و آثار برجسته پرشماری در حوزه تاریخ ادیان ارائه داد. در زمان جنگ جهانی دوم به عنوان یک کنشگر فرهنگی جدی در لندن حضور یافت و پس از جنگ، در پاریس و شیکاگو به تدریس پرداخت.
کتاب «هزارتوی آزمونهای دشوار» با عنوان فرعی «زندگی و اندیشههای میرچا الیاده در گفتگو با کلود هانری روکه» منتشر شده است. کلود هانری روکه (مدرس تاریخ و زیباییشناسی) گفتگوی خود را با الیاده، به هزارتویی تشبیه کرده که گذر از آن برای درک زندگی و آثار این اندیشمند لازم است؛ از دوران تحصیل او در هند تا آشناییاش با یونگ و اشتغال به اسطورهپژوهی.
این کتاب، گفتگویی شخصی و در عینحال عمومی، ساده و نیز عمیق، منظم و درعینحال فراگیر و دربرگیرنده همه موضوعاتی است که الیاده سالها با آنها زیسته است. روکه گفتگو با وی را از دوران کودکی و نوجوانیاش شروع میکند و قدم به قدم با تحولات فکری و اندیشههای وی پیش میآید. گفتگو با این دینپژوه و اسطورهشناس، سرشار از نکتهها و ناگفتههایی است که هر انسان کنجکاو و جستجوگری از خواندنش سیراب میشود.
میرچا الیاده (۱۹۸۶-۱۹۰۷) اسطورهشناس و دینپژوه رومانیایی، از دانشگاهها و مراکز متعدد علمی دکترای افتخاری دریافت کرد. از آن جمله کالج بوستون، کالج حقوق سیل فیلادلفیا، دانشگاه سوربن و…
استپ بی انتها
نویسنده: استر هوتزیگ
مترجم: شهلا طماسبی
ناشر: انتشارات آفرینگان
تعداد صفحات: ۲۷۹ صفحه
قیمت: ۱۷ هزار تومان
استر هوتزیگ نویسنده لهستانی تبار آمریکایی است که در سال ۱۹۳۰ در شهر ویلنای لهستان متولد و در سال ۲۰۰۹ درگذشت. در سال ۱۹۳۹ که مصادف با آغاز جنگ جهانی دوم بود، بخش هایی از لهستان بین آلمان نازی و شوروی تقسیم شد. خانواده هوتزیگ که جواهرساز و جواهرفروش بودند، کاپیتالیست تشخیص داده شده و به سیبری در روسیه تبعید شدند. استر پس از پایان جنگ به لهستان بازگشت و در سال ۱۹۴۷ برای ادامه تحصیلات به آمریکا رفت. به این ترتیب از کالج هانتر نیویورک فارغ التحصیل شد.
استر در سال ۱۹۵۰ با والتر هوتزیگ که نوازنده پیانو بود، ازدواج کرد و چندی پس از آن، به نوشتن کتاب برای نوجوانان پرداخت. «بیایید بدون پخت و پز آشپزی کنیم»، «زندگی با پدر و مادری که کار می کنند: توصیه هایی برای برخورد با شرایط روزمره»، «ثروتمندان»، «هدیه ای برای مامان» و «تصویری برای مادربزرگ» عناوین برخی از کتاب هایی هستند که این نویسنده به چاپ رساند.
رمان «استپ بی انتها» که در ۲۲ فصل نوشته شده، مشهورترین کتاب استر هوتزیگ است که نامزد دریافت جایزه کتاب ملی برای ادبیات نوجوانان شد. این کتاب هم طراز با کتاب یادداشت های روزانه آن فرانک شناخته شد. این کتاب داستان واقعی ۵ سال زندگی استر و خانواده اش در سیبری است. استر رودُمین در سال ۱۹۴۱ یعنی زمانی که ۱۰ سال داشت، همراه با خانواده اش به این تبعید اجباری رفت.
داستان این کتاب مربوط به حفظ روحیه در سرما و تبعید با وجود گرسنگی و پابرهنگی است.
در قسمتی از این رمان می خوانیم:
آن کلبه کوچک درب و داغان به خانه رویایی من تبدیل شد. هر روز، بعد از تمام شدن کارم در زمین، به آن جا می رفتم و تا جایی که می شد تمیزش می کردم. بعد، مقداری کود با گل رس مخلوط کردیم و آجر درست کردیم و به جای آجرهای شکسته دیوار گذاشتیم. پدرم در محل کارش مقداری دوغاب تهیه کرد و دیوارها را با آن سفید کردیم و برای پنجره ها هم به نحوی شیشه پیدا کردیم.
پیش از آن که کف اتاق را با گِل تازه بپوشانیم وسط آن یک چاله کندیم، چون اگر زمستان سیب زمینی ها را در چاله بیرون کلبه انبار می کردیم یخ می زدند. پدر در اطراف بناهای جدید مقداری کنده پیدا کرد و روی چاله گذاشت و چون هنوز روی کنده ها مقداری پوست درخت باقی مانده بود، کف اتاق حالت عجیبی پیدا کرد. حالا ما خانه شخصی و اجاق شخصی تابستانیِ بیرون خانه داشتیم که پدرم با آجر درست کرده بود و می توانستیم، بی آن که مجبور باشیم برای پخت و پز در صف بایستیم و گوشه کنایه های دلسوزانه یا غیردلسوزانه، صمیمانه و غیرصمیمانه بشنویم، برای خودمان روی آن شیرینی و سوپ درست کنیم.
آن بهار مادرم به وجود یک حمام عمومی، که به آن بانیا می گفتند، در ده پی برده بود و بزرگ ترین آرزویش این بود که به آن جا برود. چه می شد اگر یکی دو هفته کمتر می خوردیم و پولش را صرف این موهبت می کردیم؟ محشر نبود اگر پیش از نقل مکان به خانه خودمان احساس پاکیزگی و سبکی می کردیم؟
حمام عمومی ساختمان کوچکی بود که دو در ورودی داشت: یکی برای مردها و یکی برای زن ها. در آن جا دیدیم که مادر تنها زنی نبود که دلش لک زده بود برای تمیزی، صف مراجعه کنندگان دراز بود و انتظار حداقل چند ساعت طول می کشید. ما منتظر شدیم.
این کتاب مجموعه جملههای کوتاهی در قالب دعاست که به چالشهای محیط زیستی نیز همچون شکار حیوانات یا بهرهگیری از آنان در سیرک و… نیز اشاره دارد: «دعا میکنیم برای حیواناتی که در هر گوشهی این جهان رنج میکشند. دعا میکنیم رنجشان که نتیجهی آزمایشهای علمی، کار زیاد در مزارع، شکار و تلهگذاری، استفاده در نمایشها و سیرکها و هر نوع سوءاستفاده و بهرهکشی است، پایان پذیرد.»
«گودال» در این کتاب از زمینههای ایجاد صلح جهانی به گونهای سخن گفته که مخاطبان دریابند برای حفظ داشتهها و بر طرف کردن آسیبها باید به دنیای اطراف خود بهتر نگاه کنند.
در بیوگرافی جین گودال آمده است: «گودال در سال ۱۹۷۷ موسسهای به نام خود تاسیس کرد که هدف آن حمایت از تحقیقات در منطقهی حفاظت شدهی گامبی در تانزانیا است و به دنبال آن در سال ۱۹۹۱ به کمک عدهای از دانشآموزان تانزانیایی، برنامهی جهانی جوانان این موسسه با عنوان «ریشهها و جوانهها» را شروع کرد. این سازمان در حال حاضر بیش از ۱۵۰ هزار گروه در ۱۲۰ کشور جهان دارد.»
حق انتشار اثر از سوی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان از انتشارات (minedition) سوییس خریداری شده است.
باز هم صفحه چهرهنما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در نهمین شماره این صفحه، از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. همراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…
تلخ¬خند به جنگ و سیاهی
روزهای نخستین دسامبر مصادف است با سالروز انتحار رومن گاری یکی از نویسندگان صاحب نام فرانسه. مردی که به عقیده ی برخی صاحب نظران نویسندهای برای همیشه است.
رومن گاری با نام شناسنامه ای رومن کاسیو در هشتم ماهِ مه سال ۱۹۱۴ در مسکو به دنیا میآید. مادراو ، به محضِ تولد رومن از پدرش جدا شد و تنها خاطره ای شبح گونه از پدر برای فرزندش به جای ماند . رومن همراه مادرش در سه سالگی و پس از سقوط تزار از مسکو به لیتوانی و بعد به لهستان و فرانسه پناهنده شد و سالهای مدرسه را در فقر مطلق گذراند، او از همان سنین کودکی شیفته ی ادبیات بود و نخستین داستانش را در بیست و یک سالگی زمانی که دانشجوی حقوق بود چاپ کرد. او همانند بسیاری از نویسندگان و روشنفکران همدوره اش حضور در جبهه ی جنگ را هم تجربه کرد و در همین دوران بود که نام رومن گاری را برای خود برگزید. او حدود ۳۰ کتاب اعم از رمان، مجموعه داستان ونمایشنامه با این نام از خود به جای گذاشت. او به سبب مسئولیتهای دیپلماتیک اش نامهای مستعار دیگری هم داشت که از این میان ماندگارترینشان ، امیل آژار است.
رومن گاری پس از اجرای چند نمایشنامه ی نا موفق و گذراندن یک دوره افسردگی رمان«تربیت اروپایی» را چاپ کرد؛ رمانی که قهرمانش نوجوانی ست سادهدل و پاک که جنگ را بیهوده و پوچ میداند .رومن گاری به واسطه ی همین شخصیت برای نخستین بار، بدبینی ژرف خودش نسبت به حیات بشری را ابراز میکند. بدبینی یگانه ای که با باور به پدیده هایی چون عشق و موسیقی ورؤیا همراه است.
رومن گاری تنها کسیست که تا به حال موفق شده دو بار جایزه ادبی «گنکور» را از آن خود کند. چرا که این جایزه تنها یک بار در عمر یک نویسنده میتواند به او تعلق پیدا کند. «گاری» دومین جایزهاش را در سال ۱۹۷۵ تحت نام مستعار امیل آژار برای کتاب «زندگی در پیش رو» دریافت کرد و اولینش را به خاطر کتاب «ریشههای آسمان» در سال ۱۹۵۶ و با نام اصلی اش برده است.
این نویسندهی بیپروا و سرکش ، یکی از منتقدان جدی جنگ بود و این خوی ضد جنگ را در تمامی آثارش هویدا کرده است. او به تمام سویههای جنگ نظر میانداخت و با طنز تلخ ویژهی خودش، این پدیدهی سیاه را نقد میکرد.
این نویسنده در رمان«خداحافظ گری کوپر» خوی ضد جنگ خود را نشان داده قهرمان این داستان برای گریز از در افتادن درمنجلاب جنگ به کوه ههای آلپ پناه میبرد.از این رمان میتوان به عنوان رمانی ضد جنگ یاد کرد،جنگی که به هر شکل برای نویسنده با جنگهای دیگر تفاوتی ندارد و نتیجهاش خویشتن کشی و دیگر کشی است.
رومن گاری در رمان «بادبادکها» که در سال ۱۹۸۰ منتشر شد، روایتگر زندگی «لودویک فلوری»، پسرک روستایی یتیمی شدهاست که در اوان جنگ جهانی دوم دلباختهی «لیلا» یک دختر لهستانی اشرافزاده میشود. عشقی که همراه با فراز و فرودهای جنگ پیش میرود و همراه زندگی سراسر ماجرای این دو جوان میشود. لودویگ که در جریان جنگ به نهضت فرانسه ملحق شدهاست ، سینهاش صحنهی کشمکش عظیمتریست، جبههی دوم لودویگ آنجاست که باید در برابر تمام پلشتیها و خشونتهای جنگ، عشقاش به لیلا و امید به وصال دوبارهی معشوق را بیدار نگه دارد. او در اوج سیاهی محکوم است به امیدوار بودن. امید به بازگشت عشق گمشدهاش همانطور که منتظر بازپس گرفتن فرانسهی اشغال شده حتی وقتی پرچم نازیها از پنجرهی بناهایش آویزان است.
رومن گاری زندگی بسیار عجیب و حزنانگیزی داشت؛ او در تمام عمرش به هستی عشق ورزید اما سرانجام در اوج شهرت ادبی به زندگی اش پایان داد . او تا آخرین کلمهای که نوشت به طنز نابش پایبند بود. شور و هیجان برای زندگی، تلاش مستمر و بی وقفه و سرخوردگی های پیاپی مولفه های اساسی زندگی رومن گاری بودند. سرانجام خودکشی همسر دوم و محبوبش «جین سیبرگ » سرخوردگی و افسردگی گاری را به جایی رساند که حدود یک سال بعد از مرگِ این بازیگر زیبا، در بعدازظهرِ دوم دسامبر۱۹۸۰ آخرین تلخ خند خود بر زندگی را هم نوشت و گلولهای در دهان خودش شلیک کرد
دیدن مسکو از آسمان¬ها
دومین بخش چهره نما، نگاهی گذراست به زندگی «الکساندر رودچنکو» نقاش، مجسمه ساز و عکاس روس تبار.«الکساندر رودچــــِنکو» در ۲۳ نوامبر سال ۱۸۹۱ در سن پترزبورگ زاده شد، پدراو نگهبان سالن تئاتر و مادرش یک رختشوی خانگی بود . الکساندر به سبب شغل پدرش از همان دوران کودکی با دنیای هنر آشنا شد و پس از ورود به مدرسه هنر، شیفته ی هنر ژاپنی و هنرمندانی چون ماتیس ، گوگن و آندریف شد . او در بیست و سه سالگی به مسکو رفت و در آنجا به جمعیتهای پیشرو هنری پیوست و تجربیات جدیدی در زمینه هنرهای تصویری کسب کرد
رودچنکو بر خلاف بسیاری از هنرمندان و روشنفکران هم تبارش پس از انقلاب ۲۵ اکتبر در روسیه باقی ماند تا به قول خودش «با هنر جامعه را تغییر دهد»… اما سیاستهای اقتدارگرایانه ی حاکم بر این کشور و بازداشتن هنرمندان از خلاقیت، رودچنکو را از نقاشی سرخورده کرد، در همین دوران بود که او به مرور به سمت عکاسی ، فوتومونتاژ و فیلمسازی روی آورد. او در طول زندگی اش کوشید در مقابل فشارها و حملات سیاسی مقاومت کند ولی این تلاش همراه با مدارای او چندان موثر نبود و سرنوشت پر فرازو نشیبی را برایش رقم زد .
امروز رودچنکو را از مهمترین هنرمندهای آوانگارد روسیه میدانند و عکسها و پوسترهایی که او طراحی کرده، در موزههای بزرگ دنیا نمایش داده می شوند. او به ویژه به سبب نوآوریهایش در کادربندی عکس و طراحی پوستر مشهور است.
رودچنکو به معماری و فضای شهری، بسان پرنده ای بر فراز آسمان نگاه کرده است، او دوربینش را به بالای مرتفع ترین ساختمانهای شهر به مسکو می برد و از آنجا چشم اندازهای شهری را به کسوت عکس در می آورد. او علاوه بر این عکسها، تصویرگر فعالیتهای روزمره ی زندگی شهری هم شده.با دیدن عکسهای رودچنکو می توان به نوع پوشش مردمان دهه بیست و سی ، نحوه ی قدم زدن آنها در خیابانها و رفت و آمدشان ، تابلوهای مغازه ها ، نوع و جایی که غذا می خورند پی برد .
این هنرمند برجسته پس از روی کار آمدن استالین و افزایش فشارهای سیاسی از فعالیتش کاسته شد تا آنجا که در سال ۱۹۳۳ از هرگونه فعالیت عکاسی بدون مجوز منع شده بود . او دو دهه آخر عمرش را در پریشانی سختی به سر برد و سرانجام در سوم دسامبر سال ۱۹۵۶ در گذشت .
رسم فاجعه به مثابه منظره نگاری
اما در آخرین قطعه ی چهره نما سالروز در گذشت ویلیام ترنر، را بهانه ای انگاشتیم برای گفتن از این نقاش بلند آوازه ی بریتانیایی ، هنرمندی که نزد علاقه مندان به این هنر، ملقب به شکسپیر عالم نقاشی شده.
شهرت ترنر بیشتر به سبب نوآوری های او در منظره نگاری ست، او فجایع و حوادث طبیعی نظیر آتش سوزی های عظیم، کشتی های غرق شده و طوفانهای سهمگین را به مثابه ی موضوعاتی تاریخی به تصویر می کشید . به این ترتیب ترنر منظره نگاری را از چارچوبهای پیشینش خارج کرد و در این زمینه به سبک و شیوه ی ای نو رسید.
ترنر استعدادش در نقاشی را خیلی زود و در همان سنین نوجوانی آشکار کرد، او به آکادمی سلطنتی هنر پیوست و زیر نظر نقاشان بنام وقت مشق نقاشی کرد.ترنر ابتدا به عنوان آبرنگ کاری چیره دست شناخته می شد اما اوج محبوبیتش زمانی بود که پرده های رنگ روغن بزرگ و تیره فام ، و گاه تصنعی، نقاشی می کرد
او ضمن سفری به ایتالیا با غنای رنگ، گرما و نور مناظر آن سرزمین روبرو شد و در رم و ونیز طرح واره های بیشماری با آبرنگ ساخت که لطافت و سادگی منظره نگاری خاور دور را به یاد می آورند.
کریسمس، این جشن کهن ممالک مسیحی مسلک، تنها به صدای زنگولهها و رنگهای گرم و آتشهای برقرار خانهها و کودکان شاد در آغوش پدر و مادر محدود نمیشود؛ فقر، کودکان یتیم بیسرپناه، رویاهای دستنیافتنی کودکی، سرگشتگی فکری و مذهبی و … درسوی خاکستریفام این جشن سبز و سرخ اند. جلوههایی که درادبیات و بهویژه ادبیات قرن نوزدهم نمودار شده اند، قصههایی لبریز از عواطف گونهبهگونهی انسانیِ تنیدهشده در دل این جشن.
این مطلب اما جستن ردپای کریسمس است در ادبیات داستانی :
سرود کریسمس – چارلز دیکنز (۱۸۴۳):
داستان، روایت دگرگون شدن روحیات، احساسات و جهانبینی “ابنزر اسکروج” مرد خسیس، سنگدل و مردمگریز قصه در یک شب کریسمس است. ارواح زمانهای گذشته، حال و آینده به سراغ او میآیند و حقیقت اعمال و خصایل او را برایش نمایان میکنند. دیکنز با تصویرکردن داستانی امیدبخش، به ثروتمندان جامعه نهیب میزند، بیتفاوتیشان نسبت به غم و رنج مستمندان را نکوهش میکند و بر ضرورت بیدار شدن و هویتیابی آنها تاکید می کند.
داستان، آمیزهای از واقعیت و تخیل است؛ از سویی صحنههای سادهی زندگی مردم کوچه و بازار تصویر می شود و از سوی دیگر درنوردیدن زمان و مکان به همراه ارواح، فضایی حیرت انگیز میآفریند.
دختر کبریت فروش – هانس کریستین اندرسن(۱۸۴۵):
داستان روایت زندگی شب آخر زندگی دخترک کبریت فروشیست که در سرمای بیرحم شب سال نو به دنبال مردم می دود تا کبریتهایش را به آنها بفروشد، مردمی که غرق در خرید سال نو اند و دخترک را هیچ می انگارند. شب هنگام زمانی که دخترک در خیابان یخ آجین تنها مانده است، کبریتهایش را تک تک روشن می کند تا با گرما و نور آنها رویاهای کودکانه اش را زنده کند، رویاهایی که با خواب ابدی او جاودان می شوند.
فندق شکن و شاه موشها- ارنست هوفمان (۱۸۱۶) :
فندق شکن داستانیست فانتزی که از داستان های جن و پری نشانه دارد. ماجرای قصه در شب کریسمس و برای ماری استالبوم، دختربچهی هفتسالهی آلمانی اتفاق میافتد.
او در جشن کریسمس یک عروسک فندقشکن هدیه میگیرد اما برادرش، فلیتز در جریان یک کشمکش عروسک محبوب دخترک را می شکند. ماری، نیمه شب از خواب برمیخیزد و مورد هجوم شاه موش و بقیه موشها قرار میگیرد. در همین میان، عروسک فندق شکن زنده میشود و از دخترک مراقبت میکند.
این داستان بعدها بدل به منبع الهامی شد برای چایکوفسکی، آهنگساز برجستهی روس و خلق باله ی جاودانه ی فندق شکن با طراحی ماریوس پتیپا.
نامهای از بابا نوئل- مارک تواین:
زندگی شخصی نویسندهی کتاب جاودان «ماجراهای هاکلبریفین» سرشار از تلخکامی و اندوه بود، او که شیفتهی فرزندانش بود، دختر بزرگش سوزی، را زمانی که در سفر بود، از دست داد و چند سال بعد، کوچکترین دخترش در شب کریسمس و به شکلی ناگهانی از دنیا رفت. در این میان سوزی که ازکودکی بنیهی ضعیفی داشت، مدام در بستر بیماری غنودهبود و بیشتر از همه از توجه پدرش بهرهمند میشد، داستان «نامهای از بابا نوئل» در حقیقت نامهایست که مارک تواین؛ آن را در جریان یکی از بیماریهایی کودکی دخترش و از طرف بابا نوئل برای او نوشته است.
آن خردمند دیگر- هنری ون دایک(۱۸۹۵):
چهار مرد خردمند پارسی (مغ)، در پی دیدن اختر عیسی در شرق، به سمت بیت لحم روانه میشوند، اما تنها سه نفر از آنها در موعد مقرر حاضر میشوند، هنری ون دایک، در این داستان، با آمیختن روایات انجیل متی و تخیلاش، روایتگر افسانهی مغ چهارم، آرتابان و جستوجوی سی و سه سالهی او در پی یافتن عیسای پیامبر شدهاست.
هدیهی مغان (هدیههای کریسمس) – اُ هنری (۱۹۰۵):
این داستان، دربارهی زوج جوان تنگدستیست که در گیر و دار خرید هدیهی کریسمس برای همدیگر از تنها داراییهای با ارزش خود می گذرند، این داستان مثال دیگر آثار اُ- هنری با پایانی شگفتانگیز و با طنزی خواستنی و در عین حال تکاندهنده خواننده را غافلگیر می کند. «هدیهی مغان» نمودار عشق بی چشمداشت و خالصانهایست که بیدریغ میبخشد و تنها بهدنبال بهانهای برای شاد کردن معشوق است.
نام غریب داستان، تلمیحیست به داستان “سه مغ” سخاوتمند از زرتشتیان پارسی که به هنگام تولد مسیح، به دیداراو و مادرش، مریم، شتافتند و برای او هدایایی چون، طلا، صمغ و کندر به ارمغان بردند. این نام در چاپهای بعدی کتاب به دلیل ثقیل بودن به «هدیههای کریسمس» بدل شد.
وانکا – آنتوان چخوف (۱۸۸۶):
«وانکا» نام قهرمان این داستان برانگیزاننده است، او کودک یتیمیست که در مسکو نزد یک کفاش پادویی میکند و روزگاری سخت و پرمشقت را سپری میکند. او در شب عید کریسمس و در غیبت ارباب و خانوادهاش که برای جشن کریسمس به کلیسا رفتهاند، اولین نامهی عمرش را به پدربزرگش مینویسد و با ابراز دلتنگی به او التماس میکند به کمکش بیاید و نجاتش دهد:
«وانکا لرزید و آهی کشید، و دوباره به پنجره نگاه کرد. یادش افتاد که هروقت پدربزرگ برای کندن کاج عید به جنگل میرفت، او را هم با خود میبرد. چه روزگار خوشی بود! یخها زیر پای آنها ترق تروق صدا میکردند و پدربزرگ میلرزید و دندانهایش به هم میخورد و وانکا هم همین کار را میکرد، پیش از کندن درخت عید، پدربزرگ اول چپقش را چاق میکرد، کمی انفیه بو میکرد و وانکای بیچاره را که از سرما میلرزید، دست میانداخت. درختهای کاج جوان، از یخ و برف پوشیده شده بودند. بیصدا و بیحرکت ایستاده و منتظر بودند ببینند کدامشان به زودی از پا درخواهند آمد. ناگهان خرگوشی از گوشهای میجست و روی برفها میدوید.» ( ترجمه : سیمین دانشور)
کریسمس ویژهی پاپا پانوف – لئو تولستوی (۱۸۹۰):
تولستوی این داستان را با الهام از آیهای از انجیل و با اقتباس از داستانی از «روبن سالنس» نویسندهی فرانسوی نوشتهاست.
داستان، دربارهی پاپا پانوف، پیرمرد پینهدوزیست که در رازونیاز شب عید کریسمس، دیدار مسیح کودک را آرزو میکند تا بتواند زیباترین کفشی که دوختهاست را به او هدیه بدهد، او در خواب به تحقق رویایش وعده دادهمی شود، به شرط آنکه اطرافش را خوب نگاه کند. آنچه در ادامهی این داستان میآید نمایانگر اصول انسانیت و نوعدوستیست، مهربانی و مروتی که زمان و مکان نمیشناسد و آدمهایی که همه میتوانند در کسوت یک قدیس در آیند.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
خانه آبی
نویسنده: منوچهر استیفا
ناشر: انتشارات کتابسرا
تعداد صفحات:۱۸۹ صفحه
قیمت: ۲۵ هزار تومان
این کتاب درباره زندگی فریدا کالو و دیه گو ریوه را است که لئون تروتسکی به آنها اضافه میشود و مطالب این اثر درباره دوستی و ارتباط این سه نفر با یکدیگر است. دیه گو ریوه را نقاش مکزیکی متولد سال ۱۸۸۶ و درگذشته به سال ۱۹۵۷ بود که با فریدا کالو دیگر نقاش هموطن خود زندگی می کرد. در این میان، تروتسکی سیاستمدار و چهره مشهور انقلاب روسیه، پس از تبعید توسط استالین به مکزیک آمد و با این دو آشنا شد.
فریدا کالو هم با نام کامل ماگدالنا کارمن فریدا کالو ی کالدرون د ریورا، دیگر نقاش مکزیکی، همسر ریوه را بود که در سال ۱۹۰۷ متولد و در سال ۱۹۵۴ درگذشت. او پس از سانحه تصادفی که برایش پیش آمد، به نقاشی رو آورد.
لئون داویدوویچ تروتسکی هم از چهره های انقلاب بلشویکی روسیه بود که پس از پایه گذاری ارتش سرخ، و گذشت چند سال از انقلاب، به خاطر اختلاف با استالین و جدال بر سر قدرت، از حزب کمونیست اخراج و از روسیه تبعید شد. او در نهایت در دوران تبعیدش در مکزیک، در سال ۱۹۴۰ توسط یکی از ماموران مخفی کا گ ب کشته شد.
منوچهر استیفا در کتاب «خانه آبی» که در قالب داستان نوشته شده است، به نوعی بیوگرافی و زندگی نامه این شخصیت ها را روایت کرده و یادنامه ای درباره این ۳ نفر نوشته است.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
با رسیدن به آبهای آرام اقیانوس اطلس، تروتسکی خاطرات خود را از زمان تبعیدش از مسکو مرور میکرد. در حقیقت همه چیز از ۱۹۲۴ زمان مرگ لنین آغاز شده بود. او که مهم ترین کاندیدا برای اداره اتحاد جماهیر شوروی به شمار می آمد، غافل از آن بود که استالین به روایتی حتی مرگ لنین را چنان سازمان داده بود که او در مسکو نباشد. تنها سه سال طول کشید تا استالین توانست این رقیب سرسخت را از حزب اخراج کند. در ۱۹۲۸ به آسیای میانه (قزاقستان) و بالاخره سال بعد به ترکیه تبعید شد. ترک ها برای اجازه ورود به تروتسکی، از دولت کمونیست تعهد گرفته بودند که در خاک ترکیه به او سوء قصد نکنند و تروتسکی نیز هیچگونه فعالیت سیاسی انجام ندهد و نوشته ای در ترکیه به چاپ نرساند. بنابراین آقای لئون سیدف (تروتسکی) در خارج از اتحاد جماهیر شوروی، اول به کنسولگری کشورش در استانبول، سپس به هتلی و در آخر به جزیره آرام «بیوک آدا» که در فاصله نیم ساعتی استانبول در دریای مرمره قرار داشت و سرویس پستی منظمش مورد تائید تروتسکی بود و درضمن با کشتی می شد به آن رفت و آمد کرد که از نظر امنیتی اهمیت ویژه ای داشت، نقل مکان کرد.
خودکامگی؛ بیست درس از قرن بیستم
نویسنده: تیموتی اسنایدر
تصویرگران: «رابرت بری»، «جاش لویتاس»، «دیوید لاسکی» و «آنی ماک»
مترجم: شهابالدین عباسی
ناشر: نشر کتاب پارسه
تعداد صفحات: ۱۳۳ صفحه
قیمت: ۱۵ هزار تومان
«تیموتی اسنایدر» تاریخنگار و نویسنده آمریکایی، استاد تاریخ در دانشگاه ییل و متخصص تاریخ اروپای مرکزی و اروپای شرقی است. اسنایدر در سال ۲۰۰۳ برنده جایزه انجمن تاریخ آمریکا و در ۲۰۱۳ برنده جایزه هانا آرنت شده است.
وی در کتاب «خودکامگی؛ بیست درس از قرن بیستم»، با نظر به تجربههای فاشیسم، نازیسم و کمونیسم در قرن بیستم، میکوشد پیوندی میان گذشته و حال برای حفظ و گسترش دموکراسی برقرار کند.
کتاب اخیر از پرفروشترین کتابهای فهرست نیویورکتایمز در سال ۲۰۱۷ بوده است. از دیگر آثار تیموتی اسنایدر، میتوان به سرزمینهای خونین: اروپا بین هیتلر و استالین و بازسازی ملتها، اشاره کرد.
در بخشی از کتاب «خودکامگی؛ بیست درس از قرن بیستم» میخوانیم: «تاریخ تکرار نمیشود اما آموزش میدهد. امروزه نظم سیاسی جهان با تهدیدهایی روبروست که بیشباهت به اقتدارگرایی قرن بیستم نیستند. ما عاقلتر از اروپاییهایی نیستیم که شاهد تسلیم دموکراسی در برابر فاشیسم، نازیسم یا کمونیسم بودند. یکی از مزیتهای ما این است که از تجربه آنها درس بگیریم.»
سحابی خرچنگ
نویسنده: اریک شوویار
مترجم: مژگان حسینی روزبهانی
ناشر: نشر ققنوس
تعداد صفحات: ۱۶۷ صفحه
قیمت: ۱۲ هزار تومان
این کتاب با ، ۷۷۰ نسخه و قیمت منتشر شده است.
این کتاب پنجمین اثر نویسنده اش است که برای اولین بار در سال ۱۹۹۳ چاپ شد و آن را با آثار ساموئل بکت مقایسه می کنند. کراب، شخصیت محوری این رمان، را هم با شخصیت «پلوم» اثر معروف آنری میشو نقاش و شاعر فرانسوی مقایسه کرده اند. کراب موجودی است متفاوت و عجیب؛ برای خودش کسی است و درعین حال یکی از بی شمار هیچ کسان روی زمین، یکی مثل دیگر آدمها.
کراب با یک زن نامرئی زندگی میکند. در یک کلام، شیرینترین و نازنینترین زن نامرئی که خیلی دلرباتر از بقیه است. دروغ نگویم، بین همه زنهایی که هیچ وقت ندیده، همانی است که نبودنش بی رحمانه تر از همه عذابش می دهد. کراب دلش نمی خواهد بختش را با بخت هیچ کس عوض کند. این عشق زندگی اش را نورانی میکند. او خوشبخت ترین مرد دنیاست.
شوویار به خاطر نوشتن رمان «سحابی خرچنگ» برنده جایزه فنئون شده است. البته برای کتابهای بعدی و مجموعه آثارش هم جوایز معتبری گرفته است. نوشتن از نظر این نویسنده، نوعی پیروز شدن بر زندگی و گونه ای اراده قدرت است. این نویسنده در سال ۱۹۶۴ در شهر روش سور یون متولد شده است. او در ۲۳ سالگی اولین کتابش را با عنوان «مردن زکام می گیرم» در سال ۱۹۸۷ به چاپ رساند.
زندگی شخصیت کراب در رمان «سحابی خرچنگ» انباشته از تناقضهاست و در مکان و زمان معلوم و قطعی نمی گذرد. نثر شوویار در به تصویر کشیدن این زندگی چندان ساده نیست و مانند نوشتههای بیشتر نویسندگان پسامدرن، آمیخته با ایهام و جناس و بازیهای زبانی است. کراب شخصیت مه گونه و محوی دارد، گویی از جنس سحابی است. گاهی همزمان انسان و خرچنگ و سحابی است. سحابی خرچنگ، نام توده ابرمانندی در فضاست. واژه کراب در زبان انگلیسی به معنی خرچنگ، چنگار، سرطان و… است. در زبان فرانسه هم این عبارت برای این که خرچنگ باشد، یک e کم دارد ولی با این وجود، تکرار نامش در متن رمان پیش رو، پیوسته یادآور چرخنگ است.
رمان «سحابی خرچنگ» در ۵۱ فصل نوشته شده است.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
کراب خیلی تلاش کرد که مثل دیگران در توده مردم ذوب شود. کار را سادهتر از اینها گرفته بود. خیال می کرد آغوش توده مردم قاعدتا به روی همه کس باز است، فقط باید به جایی برسی که دیگران در هم می لولند، تا ایپسو فکتو _ همان طور که در میدان همایش روم باستان می گفتند _ هوادار آن، شرکت کننده فعال، عضو کامل و شخصیت برجسته بلامنازع آن بشوی.
پس خطر کرد و یک پا و بعد دو پایش را درون جریان مواج جمعیت گذاشت که جریانهای مخالف زیرورویش می کردند، مدیترانه بود که ناخواسته در مسیر اقیانوس اطلس گیر افتاده بود، ولی افت و خیزهایش با این همه انگار از نوعی نظم سختگیرانه حرکت پیروی می کردند که کراب، با وجود یا دقیقا به علت قد و بالای متوسطش، آن را به هم می زد؛ گاهی یک سر و گردن از گروهی از کوتولهها بلندتر بود یا برعکس ضربههای زانو به چانه اش می خورد، به این ترتیب یکدفعه کوتاه می شد، بعد باز بلند می شد، و فوری کوتاه می شد، هیچ وقت هم سطح آنها نبود، همیشه به شکل خنده داری بالاپایین بود؛ مثل این که تصادف هیچ دستی در این حرکتها نداشت و مقررات رفت و آمدی بود که کراب از آنها خبر نداشت؛ و بالاخره _ بعد از مدت زیادی سرگردانی در جنگلی از لِنگها، زیر آسمانی آکنده از ماههای شکسته غمگین _، به برکت سقوط جدید و ناگهانی غولهای دوروبرش، موفق شد خودش را از این جمعیت بیرون بکشد.
پزشک قانونی (باشگاه قتل زنان)»
نویسنده: جیمز پاترسون
مترجم : مهدی قربانی
تعداد صفحات: ۱۳۶ صفحه
ناشر: انتشارات مجید
قیمت: ۱۴ هزار و ۵۰۰ تومان
سری کتابهای «باشگاه قتل زنان» درباره گروهی متشکل از زنان است که هر یک به نحوی با پروندههای قتل، سر و کار دارند. پاترسون در صفحه نخست داستان پلیسی – جنایی «پزشک قانونی (باشگاه قتل زنان)» گفته که همه شخصیتها و رویدادهای این کتاب، خیالیاند و هر گونه مشابهت با آدمهای حقیقی؛ زنده یا مرده، تصادفی و بدون قصد و غرض نویسنده است.
خلاصه داستان پلیسی – جنایی «پزشک قانونی (باشگاه قتل زنان)» که در فهرست آثار پرفروش نیویورک تایمز در سال ۲۰۱۷ هم قرار گرفته، از این قرار است:
«کلر» پزشک قانونی ارشد، وقتی یک روز صبح در محل کارش حاضر میشود و به او اطلاع میدهند که شب قبل، پنج جسد را به سردخانه منتقل کردهاند. وقتی در حال بررسی وضعیت جسدها و آمادهسازی آنها برای کالبدشکافی بود، ناگهان متوجه میشود که یکی از آنها زنده است…
شمایل نگاری گونهای از نقاشی حرفهای به حساب می آید که بنا بر تراجعات تاریخی به سدههای پیش از میلاد بر می گردد و آمده از هنرمندان هند است.
تذکره نویسان هنری؛ بر این باورند که شمایل نگاری و تصویرسازی از بودا به عنوان هنری مذهبی در ادامهی راه؛ به غرب رسید تا شمایل فراوانی از عیسی بن مریم در سالهای متمادی خلق شود و به طریقی بنیان نقاشی خیالانگیز پرتره در همان گذرگاه تاریخی گذاشته شود.
این هنر در ادامه؛ به ایران و دیگر کشورهای مسلمان هم راه پیدا کرد و هنرمندانی که در سده های آغازین اسلام و به ترس از حاکمان؛ برای دور شدن احتمال بت برستی؛ از تصویر سازی و تمثالگری از چهره های مذهبی باز مانده بودند؛ از پس عبور ایام؛ این بار به خلق چنین آثاری تشویق می شدند.
در ایران و به تبعیت مذهب شیعه و جایگاه آسمانی امام اول شیعیان، علی بن ابی طالب، بیشتر نقاشیها به چهرهی خیالی او اختصاص پیدا کرد و این هنر «شمایل نگاری» نامیده شد.
شمایلی که در سبقهی تاریخی بیشتر از عهد صفوی شروع شده اند و در هر زمانه بنا به فراخور فرهنگ و حکومت حاکم، تغییراتی را به خود دیده اند.
کنون؛ غالب این تابلوها از شخص علی بن ابیطالب نقاشی شده اند و تصویر اسب مورد علاقه و شمشیر یگانهی او هم در بسیاری از قاب ها تکرار شده.
علاوه بر این صحنهی آوردگاههای مهم تاریخی؛ و پسران او و همین طور همسرش ، فاطمه، هم دیگر از شخصیتهایی ست که در تابلوهای شمایل مکرر شده. او در باور مسلمانهای جهان و به تبعیت از قرآن و حدیث؛ الگویی از یک زن کامل به حساب می آید و دودمان امامت و محافظین دین؛ از خون او برای تاریخ به یادگار مانده اند.
در سالهای اخیر و به واسطه ی سیستم فرهنگی حاکم که انگار حتی به گردآوردن مقدسات مورد باور خود نیز توجهی نشان نمی دهند؛ شوربختانه مجموعه ای کامل از این آثار هنری هنوز به زیر یک سقف واحد گرد هم نیامده اند و توان بررسی تاریخی و پژوهش هنری و صد البته حظ بصر برای علاقه مندان،هنوز فراهم نشدهاست. جالب اینکه بی نظمی در این امر که وظیفه ای دولتی می نماید، مجال معرفی یک سبک خاص نقاشی برای ما ایرانیان را هم از دوستداران هنر ربوده است.
در این میان تلاشهای برخی چهره های اهل هنر و ارادتمندان به دین اسلام و هنر مذهبی، باعث شده تا این نقصان کمتر به چشم بیاید.
مهندس محمد حسن ملک مدنی؛ شهردار پیشین تهران و اصفهان که در دوران حضور اداریاش هم توجهی خاص به سازماندهی فرهنگی و هنری نشان داده بود؛ در اقدامی کاملا فردی، سالهاست که به جمعآوری شمایل می پردازد و از پس عبور ایام و با جهد فراوان موفق شده تا مجموعه ای بسیار بزرگ از این شمایل را در مجموعه ی شخصی اش گرد هم آورد.
کنجکاوترانِ به آثار هنری؛ می دانند که برخی از اثار این مجموعه گاه برای حضور در برخی نمایشگاههای دیگر و مجموعههای هنری به مدیران موزهها و گالریها قرض داده شده. این طور که پیداست برخی از گالری های خارج از ایران نیز برای نمایش این قاب های تاریخی، إبراز تمایل کردهاند.
در تازهترین این نمایشگاهها اما؛ موزهی ملی ملک بنا به سالروز میلاد پیامبر مسلمانان؛ نمایشگاهی از شمایل ترتیب داده که برخی از آثار مجموعه ی شخصی آقای ملک مدنی برای نمایش؛ برای مدتی به این موزه قرض داده شده اند.
جلایر، سمیع الملک، سمیرمی، سمیع همایون، آقانجف، میرزا آقای امامی از جمله هنرمندانی هستند که آثارشان در این نمایشگاه در معرض نمایش عموم قرار خواهند گرفت.
در این آیین گشایش این مراسم همچنین سخن هایی باب هنر شمایل نگاری در ایران باستان هم رانده شد.
خبر آخر اینکه این نمایشگاه از روز چهاردهم آذر و به مدت یک ماه در موزهی ملک برقرار خواهد بود.
رم؛ از دیر باز مورد توجه اهل دین و اهل هنر بوده؛ نگاهی به سابقهی تاریخی این شهر که دورههایی از دیکتاتوری تا امپراطوری و دموکراسی را در رگ و پیاش به یادگار دارد و صد البته حضور مهمترین کلیسای کاتولیکهای دنیا که محل سکونت رهبر این بزرگترین گروه پیروان مسیح نیز به حساب می آید؛ باعث شده تا این شهر؛ سوژه ای جالب برای اهل فکر و تاریخ باشد و در دنیای ادب و هنر نیز بستر بسیاری از روایات قرار بگیرد. کنون و در آستانه ی سال نوی مسیحی و بیشتر از آنکه مطالب مناسبتی؛ از غایت تکرار مجال دیده شدن را از هم بگیرند در اقدامی تازه به سینما و هنر و رم رسیده ایم و رد پای این شهر را در سینمای دنیا؛ مرور کرده ایم.
در نخستین مطلب نگاهی انداخته ایم به فیلم زیبایی بزرگ که سراسر مرثیه ای ست برای ان سلطان زیبایی اسیر شده در بند بلاهت فرهنگ مدرن و دیگر؛ گفت و گویی ست باب؛ مجموعه ی فیلم های مهمی که این شهر را بستر روایت خود کرده اند.
با هم بخوانیم؛ در این آشفته بازار شلوغی و خبر و جنگ؛ دل سپردن به سینما و یادآوری سالهای خوش نه چندان دور خالی از لطف نیست…
فیلمساز از به یغما رفتن آن همه زیبایی و اسارت آن همه هویت در دام مفاهیم پوچ دنیای امروز، عصبانی ست. آن هم، به غایت. با این همه اما، حسن اثرهم این است که در پاسخ به بلاهت روزگار، و در ابراز عصبانیت اش زبان غم و غصه و شکایت و اداو اطوار روشنفکرانه بر نگزیده؛ تنها، ساده و آسوده به این همه ندانم کاری لبخند زده، قصه اش را روایت کرده، اعتراضش را به شیواترین شکل عنوان کرده و بی قضاوت و ارائه ی نسخه ی تازه، …، رفته.
حرف از ” یک زیبایی بزرگ ” است. فیلم آخرین ” پائولو سورنتینو ” ی جوان که جا پای بزرگان سینمای ایتالیا گذاشته و کمر به احیای سینمای دلچسب روزهای رفته، بسته. فیلمی تحسین شده از جانب جشنواره های سینمایی در چهارسوی دنیا که شهروندی افتخاری ” رم ” را هم برای فیلمساز جوانش به همراه آورد.
اما ” رم ” این زیبایی ماورایی تمام؛ شاید نخستین وجه تمیزدهنده ی داستان باشد. ماجرا، داستان ژورنالستی سرد و گرم چشیده است که در تکاپوی یافتن سوژه ای برای کتاب جدیدش روزگار می گذراند؛ آن هم در نهایت آرامش و خیال راحت. نویسنده ای که در ” رم ” زندگی می کند و این مشخصه از هر نشانه ی دیگری در زندگی او ملموس تر است.
بسیاری از منتقدین این فیلم را نمونه ی امروزین ” زندگی شیرین ” دانسته اند. روایت رم کنونی و قصه ی کلاب ها و جمع های روشنفکرانه ی امروز؛ برخی دیگر هم این فیلم را گرته برداری شده از ایده ی ” هشت و نیم ” معرفی کرده اند. به ظن ایشان، داستان فیلم، مهمتر از بسترش آمده. داستان نویسنده ( در هشت و نیم، فیلمساز) ای که در کمال آرامش و بی هیچ تعصبی سعی در تولید اثری تازه دارد و هیچ سوژه ای هم در بکارت و زیبایی توجه اش را جلب نمی کند.
از این تشابهات تاریخی که بگذریم اما، هویت این فیلم می تواند متمایز از هر فیلم دیگری جلوه گر شود. برای آنهایی که زندگی در رم را تجربه کرده اند؛ این فیلم بیشتر از همه آیینه ای صادق است در برابر دل پر درد شهر. شهری که بیش از دو هزار وهفتصد سال در صدر اندیشه و هنر بوده اما در روزگار امروز، ( شاید به تبعیت از کاروان زندگی ) در بلهی همه جایی گرفتار آمده و از بی معنایی و بی کفایتی صاحبانش در رنج است.
سورنتیتو مثال هر اهل فرهنگ راستین دیگری از بی پایگی هنر پست مدرن به تنگ آمده، از اینکه استودیو های چینه چیتا در خدمت برنامه ی عوامانه ی “گرنده فراتلو” ( بیگ برادر ) در آمده غمگین است. او چونان چون بسیاری دیگر از اصحاب واقعی فرهنگ که از قضای روزگار عده شان هم کم نیست ( اما بلندگویی برای حرف زدن ندارند) ؛ از بی معنایی هنر پست مدرن شده محزون است. از اینکه هنرمند اثری را ادائه می دهد و معنایش را نمی داند دلخور است و از همه بیشتر عضه دار “رم”ی است که با آن همه تاریخ و زیبایی، اسیر این همه ندانم کاری شده.
او برای ابراز این همه غم اما از داستانی تکراری بهره برده و دیگر بار مهر تاییدی زده بر مهمتر بودن “چگونه” گفتن. چه، داستان ساده ای که از جانب او روایت می شود، در نگاه همه فاخر آمده و رنگ و هویت گرفته. سورنیتو ( که در نوشتن فیلمنامه هم همکاری داشته ) داستان مردی را تعریف می کند که در صلح تمام با خودش زندگی می کند؛ هم او که حمق آدمیزاد امروز را می بیند و عصبانی نمی شود و غم به دل نمی آورد.
روایت فیلم با جمله ای تاثیر گذار و ماندنی آغاز می شود؛ روای اول شخص در اولین جمله ی فیلم می گوید که همه ی دوست هایم از دوران نوجوانی در برابر این پرسش که چه چیزی را در این دنیا از همه بیشتر دوست داری؛ گفته اند: ” زن “. اما من همیشه گفته ام: “بوی خانه های پیر”… او با همین یک سوال این طور برداشت می کند که این ارتباط با نوستالژی و قدمت دلیلی است بر سرنوشت او که بر ” نویسنده ” شدن استوار شده.
در ادامه و در زمان تقریبا دو ساعته ی فیلم همراه قلم و دوربین سارنتینو، بیشتر از همه به “رم” امروز سفر می کنیم، به کافه ها و دیسکوهایش؛ به هنری که روزی در اختیار امثال کاراواجو و میکل آنژ بوده و امروز در فقس بی هویتی گرفتار آمده. در این میان و حین سفر در رم زیبا؛ شخصیت قهرمان داستان هم بیشتر و بیشتر جلوه گر می شود؛ هم او که “زندگی” را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد و برای زیستن هیچ شرط و قاعده ای نمی گذارد.
او به طبیعت کارش در جمع های روشنفکری حضور دارد، اما در میان دوستان اهل فضل اش کمتر حرف می زند؛ هم این جاست که دانش کم والیان فرهنگی این روزهای ایتالیا ( و صد البته دیگر نقاط دنیای سریع هم ) معلوم می شود. دیالوگ ها پر از ژست و اداست و همگی سرشار از جعل و کم دانی.
نمونه اش یکی از شیرین ترین دیالوگ های فیلم است. هم آنجا که قهرمان داستان در راه قانع کردن دوست دیگری که از فعالیت مدام اجتماعی می گفت و با آب و تاب شرح یازده کتاب و زندگی پر حادثه اش را می داد؛ تنها به گفتن این جمله قناعت کرد که من به “دروغ” نوشتن عادت ندارم و در ادامه هم این طور دلیل آورد که کسی که قرار است زندگی کند و کار کند و بچه تربیت کند، وقت تجربه کردن داستان یازده رمان را ندارد…
دیگر از موارد قدرت فیلم سارنتیتو، موسیقی متن فیلم است که همگی شان ” انتخاب ” او بوده اند. گستره ای وسیع از موسیقی قدرتمند کلاسیک و تم های فاخر در کنار موسیقی دیسکو و رقص امروزین که خاص صحنه های ضبط شده در کلاب ها و دانسینگ ها بودند.
جالب تر اما ابتکار کمپانی “امی” ست که حق نشر و پخش موسیقی اثر را بر عهده گرفته. این کمپانی، مجموعه ی موسیقی این فیلم را در دو سی دی مجزا روانه ی بازار کرده که شاید در نگاه اول کوچکترین سنخیتی به هم نداشته باشند. چرا که تمامی موسیقی کلاسیک فیلم در سی دی اول گنجانده شده و باقی موسیقی فیلم هم در سی دوم. همین است که صفحه ای اول به مجموعه ای بدل شده شامل کارهای ” دیوید لانگ ” و “مایا بیسر”، “جان تاونر” و… و در دیگر سو هم آثار ریبنمیک و شادی مثل “وی نو اسپیک امریکانو” و “فر لاموره”… هم آنهایی که شاید زیر هیچ سقفی توان متحد شدن نداشتند الا آشیانه ی یک عاشق زندگی که مثال خود حیات جمیع اضداد است و عین جادو.
بزرگترین هنر سارنتینو هم، همین ماجراست: “ارائه ی شخصیتی که در عین متفکر بودن و ارتباط با هنر فاخر، شاد است و به معنای زندگی دست آزیده. هم او که خوردن را دوست دارد، خوابیدن را، رقصیدن را و با زنان در آمیختن را هم…
ماجرا تر از همه ی آنچه ذکرش رفت اما برخورد جامعه ی هنری امروز ایتالیا با این فیلم بود. آنها که خود علت خشم شیرین سورنتینو شده بودند، در اعجابی غیر قابل باور، فیلم را ستایشی از هنر امروز ایتالیا دانسته اند و گزارشی از شکوه دنیای هنر پست مدرن. آمدند و به او شهروندی افتخاری دادند و برای اینکه زیبایی های رم را دیگر بار در ذهن مردم دنیا زنده کرده، تکریم اش کردند.
غافل از اینکه آنچه آنها “مدح” اش نام کردند مرثیه ای بود در سوگ آن همه زیبایی به گور رفته…
هر ساله و با نزدیک شدن به پایان سال میلادی مجلات و روزنامههای مختلف خارجی فهرستی از بهترینهای سال را در زمینه آثار داستانی، غیرداستانی، و ادبیات کودک معرفی میکنند. مجله «نیویورکتایمز» در اقدامی جالب و متفاوت ده کتاب برتر سال ۲۰۱۷ در حوزه داستان و آثار غیرداستانی را در یک گروه معرفی کرده است. در این مطلب نگاهی کوتاه به ده اثر برتر ۲۰۱۷ از نگاه مجله «نیویورکتایمز» خواهیم داشت.
همه فهرستهای معرفی برترین آثار سال ۲۰۱۷ میلادی یک گزینه مشترک را در خود جای دادهاند؛ «لینکلن در باردو»! اما خبری از اولین رمان نویسنده آمریکایی، جورج ساندرز و برنده جایزه بوکر ۲۰۱۷ در فهرست برترین آثار مجله نیویورکتایمز نیست و همین موضوع نشان از ارائه فهرستی متفاوت دارد.
«پاییز» نوشته آلی اسمیت
داستان دوستی ترانهسرایی مسن با فرزند همسایه، موضوع اصلی کتاب آلی اسمیت را تشکیل میدهد. اتفاقات داستان از دهه ۱۹۶۰ میلادی شروع میشود و تا بریتانیایی که از اتحادیه اروپا خارج شده، ادامه مییابد. این کتاب که اولین جلد از چهارگانه فصلی نویسنده زن انگلیسی است، از پیچیدگی تخیل انسان سخن میگوید و به انسان میآموزد چگونه زندگی کند و به اتفاقات پیرامون خود توجه کند.
«از غرب خارج شوید» نوشته محسن حمید
محسن حمید، نویسنده پاکستانی با کتاب «از غرب خارج شوید» در فهرست نامزدهای نهایی جایزه بوکر قرار داشت اما قافیه را به جورج ساندرز آمریکایی باخت. داستان عاشقانه زوجی پاکستانی که با شروع جنگ در شهرشان آغاز میشود. شهری که نامی ندارد اما شباهت زیادی به «لاهور» دارد. تنها مسیر امن موجود در شهر دری جادویی است که این دو عاشق را از خطرهای زیادی دور میکند و دیگر پناهندگان به شهرهای غربی پناه میبرند؛ جایی که در آن خطرات بیشتری تهدیدشان میکند، زیرا شهروندان شهرهای غربی معتقدند این پناهندگان بیپناه باید از کشور آنها خارج شوند.
«پاچینکو» نوشته مین جین لی
رمان لی از اتفاقات جذاب چهار نسل از یک خانواده کرهای بهره میگیرد و حوادث تاریخی و سیاسی که این چهار نسل تجربه کردند را از خلال داستان شخصی افراد به خواننده ارائه میدهد؛ از کرهای که در اوایل قرن بیستم توسط ژاپن اشغال شد و حتی اتفاقات رخ داده در ژاپن، تا پیش از جنگ جهانی دوم! در این کتاب با دغدغههای شخصی بشر چون هویت و مفهوم سرزمین و تعلق روبهرو میشویم و نویسنده با جمله اول کتاب -«تاریخ همه ما را ناامید کرده است، اما مهم نیست.»- خواننده را شگفتزده میکند.
«قدرت» نوشته نایومی آلدرمن
آلدرمن معتقد است لحظه کنونی انسان متشکل از تاریخ، جنگها و سیاست توسط زنان که در قدرت هستند تحت تأثیر قرار گرفته است. داستانی جذاب که نشان میدهد قدرت موجب به فاسد کشیدن هر نظام و انسانی میشود.
«بخوان، مدفون، بخوان» نوشته جسمین وارد
سومین کتاب جسمین وارد در سرزمین خیالی «بوآس سائوواژ» عمق احساسات نویسنده را به خوبی نشان میدهد. کتاب جدید وارد، تخصص ویژه او را در داستاننویسی و مشاهده دقیق رفتار انسانی و اجتماعی به خواننده یادآوری کند. «بخوان، مدفون، بخوان» هفته گذشته جایزه ملی کتاب آمریکا در بخش داستانی را برای دومین بار نصیب جسمین وارد کرد.
«تکامل زیبایی: چگونه تئوری فراموششده داروین دنیای حیوانات و ما را شکل داد»
نوشته ریچارد او. پرام
اگر به دنبال اثری هستید که هم درباره تغییرات فمینیستی دنیا و تغییر نگاه انسان به جسمش و هم درباره پرندگان باشد، این کتاب غیرداستانی را به شما پیشنهاد میکنیم. پرام، پرندهشناس نگاهی دوباره به تئوری فراموششدهیِ داروین درباره انتخاب همسر میاندازد. او تئوری علمی داروین را با توصیف پرندگان آغاز میکند و با انسانها به پایان میرساند.
«گرانت» نوشته ران چرنو
«گرانت» زندگینامه جدیدی درباره اولیسس گرانت، فرمانده نظامی دوره جنگهای داخلی آمریکا و هجدهمین رئیسجمهور ایالات متحده است. چرنو با نوشتن این کتاب در پی یادآوری وجود مردان باکفایتی چون گرانت در کاخ سفید است و حضور او را با افراد جدیدی چون دونالد ترامپ که از صلاحیت لازم برخوردار نیستند، مقایسه میکند.
«زندانی کردن خودمان: جنایت و مکافات در آمریکای سیاه»
نوشته جیمز فورمن جونیور
فورمن در واشنگتن وکیل تسخیری است و در این کتاب نشان میدهد چگونه مسئولین سیاهپوست از دهه ۱۹۷۰ میلادی در پی از بین بردن تبعیض نژادی در آمریکا هستند. نویسنده معتقد است برچیدن سیستم زندان در کشور مستلزم درک جدیدی از عدالت است که تأکید بر مسئولیتپذیری و نه انتقامجویی دارد.
«آتشسوزی: رویای آمریکایی لورا اینگالز وایلدر»
نوشته کارولاین فریزر
کارولاین فریزر در این اثر غیرداستانی زندگینامه نویسنده مورد علاقه خود لورا اینگالز-نویسنده کتاب «خانه کوچک در آتش»- را مینویسد.
«پدر روحانی» نوشته پاتریشیا لاکوود
در این داستان نویسنده ماجراهای خانوادگی خود را با بحران پیری ترکیب میکند. پدر لاکوود، روحانی مسیحی بود که اعتبار خاصی در واتیکان داشت و نویسنده به همراه همسرش برای مدتی در کنار پدرش زندگی میکرد. این کتاب به خواننده ثابت میکند که لاکوود نویسنده