بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
آن مادران این دختران
نویسنده: بلقیس سلیمانی
ناشر: ققنوس
تعداد صفحات: ۲۳۲ صفحه
قیمت: ۱۸ هزار تومان
در نوشته پشت جلد کتاب آمده است: کاووس دانشآموز بود که عاشق ثریا شد و برایش نامه عاشقانه فرستاد و تقاضای عکس کرد. ثریا کلاس اول دبیرستان بود. کاووس نامه را گذاشته بود لای کتاب ادبیات و به ثریا داده بود، توی یکی از کوچههای تنگ و باریک گوران این کار را کرده بود، با این همه قضیه لو رفت و دوستان ثریا تا میتوانستند مسخرهاش کردند.
گوران کوچک بود، همه همدیگر را میشناختند، مخصوصا پسرهای دبیرستانی دخترهای دبیرستانی را از خودشان بهتر میشناختند. دخترها هم پسرهای دبیرستانی را خوب میشناختند. دخترها کاووس کاجو را از دیگران بیشتر میشناختند چون کاج بود، مگر گوران چند پسر کاج دبیرستانی داشت. پسر بیریخت و لوچی که عینک نمیزد ولی درسخوان بود.
روحانگیز همکلاس ثریا بود. دوست بودند و قوم و خویش. نمیدانست برادرش ثریا را میخواهد. وقتی فهمید که کار از کار گذشته بود و ثریا نشسته بود گوشه حیاط مدرسه و گریه میکرد.
بر امواج
نویسنده: مارگارت اتوود
مترجم: نسترن ظهیری
ناشر: ققنوس
قیمت: ۲۲ هزار تومان
تعداد صفحات: ۲۹۵ صفحه
این کتاب درباره زنی است که خلاف معمول عمل می کند. یعنی گذشته اش را پس می زند و سال ها از آن سراغ نمی گیرد تا آینده را با عشق و امید بسازد. این عشق، عشقی با فرجام جدایی است. به هر حال، هر انسان، گذشته ای دارد که هرگز رهایش نمی کند و همین طور آینده ای که می خواهد بی توجه به گذشته، آن را بسازد.
شخصیت اصلی این داستان، زمانی طولانی در بی خبری مطلق از گذشته زندگی می کند تا ناگهان به او خبر می رسد که پدرش ناپدید شده است. زن تصمیم می گیرد به ساحل دریاچه کودکی هایش برگشته و در گذشته جستجو کند. همین بازگشت، با همراهی عاشقی که مدام از آینده رابطه شان سوال دارد، به این زن، عاشقش و همین طور زوج همراهشان، رنج و ملال زیادی را تحمیل می کند.
رمان «بر امواج» ۳ فصل اصلی که ۲۶ بخش را در خود جا داده اند.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
عکس های دوران مدرسه، صورت من و چهل دانش آموز دیگر که کنار هم به صف شده بودیم و معلم های عظیم الجثه که عین برج بالای سرمان سایه انداخته بودند. همیشه خیلی زود خودم را در عکس ها پیدا می کردم، همیشه خدا یا توی عکس ها تکان خورده ام یا رویم سمت دیگری بوده. بعد از آن نوبت به عکس های براق رنگی رسید، پسرهای فراموش شده جوش جوشی و سرخ و سفید؛ و من با لباس های شق و رق، دامن پفدار و تورتوری، که عین کیک تولد لایه لایه بود؛ بالاخره توی این عکس ها متمدنانه لباس پوشیده بودم، محصول نهایی آماده بود. مادر می گفت: «عزیزم، خیلی خوشگل شده ای.» انگاری خودش باورش شده بود؛ اما من قانع نمی شدم، همان موقع هم می دانستم نظر او مثل باقی مردم عادی نبود.
آنا کتاب راز سر به مهر استاربریج را کنار گذاشت و گفت: «این تویی؟ ای خدا چطور این چیزها را می پوشیدیم؟»
صفحات آخر آلبوم خالی بود، و چند تا عکس هم بین صفحات سیاه آلبوم رها شده بود، انگار مادرم حوصله نداشته کار راست و ریس کردن آلبوم را تمام کند. بعد از عکس هایی که با لباس رسمی داشتم دیگر از من اثری نبود؛ از عکس عروسی هم خبری نبود، البته در عروسی ام هیچ عکسی نگرفته بودم. آلبوم را بستم، لبه هایش را مرتب کردم.
نه ردی یافته بودم نه حقیقتی، نمی دانستم این اتفاق ها کی در وجودم رخ دادند. آن روزهایی که در عکس ثبت شدم خوب بودم؛ اما پس از آن اجازه دادم وجودم دو تکه شود…
ردپای فرشته
نویسنده: نانسی هوستون
مترجم: فریبا مجیدی
ناشر: انتشارات نیماژ
تعداد صفحات: ۲۷۹ صفحه
قیمت: ۲۵ هزار تومان
هوستون نویسنده کانادایی است که به دو زبان فرانسه و انگلیسی رمان مینویسد و از سال ۱۹۷۰ ساکن فرانسه است.
در این رمان که داستانش از ماه می ۱۹۷۵ در پاریس آغاز میشود و به گفته نویسنده با الهام گرفتن نویسنده از موسیقی تالیف شده است و البته همین حس برانگیزی برای خالق آن جوایز ادبی متعددی از جمله لیور انتر، فمینا و گنکور را به ارمغان آورده است.
این رمان داستان تلخ عاشقانه دختری آلمانی، یهودی مجارستانی در پاریس را روایت میکند که پس از پایان جنگ جهانی دوم رخ میدهد و بهانهای است تا نویسنده به کمک آن به تحلیل خاطرات، امیدها و جنایتهای بشری در قرن بیستم بپردازد.
نویسنده درباره این رمان پیش از این عنوان داشته است: من نویسندهای فرانسوی شده بودم. از من میپرسیدند منظورت از فلان چیز چیست؟ و در اینجا بود که دیدم باقیماندههای تاثیرات بکت در من، خود را نشان دادهاند. زیرا بکت از زمانی که به بان فرانسه نوشت؛ دیگر به شخصیت داستانش، خصوصیت ویژه و شخصی نداد. آنها ملیت، کار، پایگاه اجتماعی خاص، خصوصیات ویژه و شخصی ندارند، هیچ رابطهای و ارتباطی با دنیا ندارند، تنها صدا هستند. صداهایی درونی با نامهایی عجیب و غریب. بدین ترتیب همه کس میتوانند بفهمد، زیرا این صداهایی درونی و فوقالعادهاند …رمان ردپای فرشته این وسال را مطرح میکند: خود را در چه شخصیتی باز مییابید؟ آیا اگر فرانسوی هستید، خود را با آن فرانسوی که در کتاب است شبیه میدانید و به او احساس نزدیکی میکنید یا اینکه آیا یک آلمانی قادر است خود را به درد یک الجزایری نزدیک بداند و در درد او خود را بیابد و یا یک یهودی میتواند درد یک آلمانی را بفهمد؟
این رمان اینگونه آغاز میشود:
زوفی آنجا بود. او را میدیدم
چهره سفید یا دقیقتر بگویم: رنگ پریده.
در راهروی تاریک طبقه دوم خانهای زیبا و قدیمی در خیابان سن، مقابل دری ایستاده بود و میخواست در بزند. به در ضربه نواخت. سرگردانی خاصی در رفتارش مشهود بود.
تازه چند روزی میشد که به پاریس آمده بود؛ به پاریسی لرزان پشت شیشه پنجرههای کثیف و چرک آلود. پاریسی غریب و بیگانه، خاکستری، سربی، بارانی، در ایستگاه شمالی. در دوسلدورف سوار قطار شده بود.
دختری بیست ساله بود.
طرز لباس پوشیدنش نه خوب بود نه بد. دامن خاکستری ژیندار، بلوز سفید، جورابهای سفید. کیف چرمی مشکی و کفشهای ست آن. سر و وضعش بسیار ساده و معمولی بود. اما با دقت در او، احساس میکردی زوفی دختر معمولیای نبود بلکه عجیب به نظر میآمد. در نگاه اول علت چنین احساسی را نمیفهمیدید اما بعد در مییافتید؛ هیچگونه شور و شوقی در زوفی نبود.
داستان خیاط؛ روایتی از عشق و انتقام
نویسنده: رزالی هم
مترجم : مریم سعادتمندبحری
ناشر: مروارید
تعداد صفحات: ۳۱۲ صفحه
قیمت: ۲۸۵۰۰ تومان
ناشر در معرفی این رمان نوشته است: اوایل دههی ۵۰ میلادی است و تیلی دانیج به زادگاه خود در استرالیا بازمیگردد تا از مادر پیر و مجنونش مراقبت کند. مردم این شهر سالها قبل طیِ حادثهای او را از شهر بیرون راندند. پس از گذشت سالها، او به یک خیاط حرفهای در پاریس تبدیل شده و با دوختن لباسهای زیبا و با شکوه برای اهالی این شهر امرار معاش میکند. حالا او زنی زخمخورده و دردکشیده است که علیرغم همهی سختیهایی که از کودکی تاکنون متحمل شده با ارادهای قوی و شخصیتی قابل تحسین با تکیه بر تواناییهایش، با تفکرات تبعیضگرایی و باورهای غلط جامعه رودررو میشود. در میان همهی این مشکلات، ناگهان عشقی متولد میشود، عشقی که تن رنجور و زخمهای عمیق قلبش را التیام میبخشد تا بتواند درستترین تصمیم زندگیاش را بگیرد…
پشت جلد کتاب نیز به نقل از نشریهی معروف استرالیایی The Australian میخوانیم: خانم «هَم» قطعات مختلف داستان را به زیبایی و مهارت خاصی کنار هم قرار می دهد تا آن را پرمحتوا و درعین حال شیوا و لذت بخش جلوه دهد. او دید بازی در سبک طنز و کمدی دارد. این کتاب یکی از بهترین رمان های دنیاست و قطعا همهی اقشار جامعه از خواندن آن لذت خواهند برد.
مصاحبه ژان لوک گدار با میکل آنجلو آنتونیونی درباره صحرای سرخ
میکل آنجلو آنتونیونی دیرتر از همکاران خود به فیلمسازی رنگی روی آورد. صحرای سرخ ساخته شده به سال ۱۹۶۴، نخستین فیلم رنگی اوست که در این فیلم، تحول ابزار تکنولوژیک را به انقلاب نگره زیباشناختی آمیخته است. وی در مصاحبه پیش رو در گفت وگویی با ژان لوک گدار، که او نیز در آغاز راه فیلمسازی اش است، به روشن کردن ظرایف اولین تجربه رنگی خود پرداخته است.
به نظر می رسد سه فیلم اخیر شما یعنی ماجرا، شب و کسوف، از دل یکدیگر زاده شده اند و جستار واحدی را دنبال می کنند. اما گویا با «صحرای سرخ» به هدف جدیدی دست یافته اید. شاید، ماجرا برای قهرمان زن فیلم تنها یک صحرا باشد اما برای شما چیزی غنی تر و کامل تر است: این فیلم راجع به تمام دنیاست و نه فقط دنیای امروزه.
فعلابرای من دشوار است در مورد صحرای سرخ صحبت کنم چون زمان زیادی از ساختن آن نمی گذرد. هنوز به «نیاتی» که مرا به سوی ساختنش کشاند، خیلی نزدیکم و ذهن آزاد و فاصله ای مناسب از آن ندارم تا قضاوت صحیحی در موردش داشته باشم. با این وجود، می توانم بگویم این بار فیلمی در باب احساسات نساخته ام. نتایجی که از فیلم های قبلی ام به دست آورده ام – چه خوب و چه بد – حالادیگر قدیمی شده اند. مساله بر سر چیز کاملامتفاوتی است. زمانی به رابطه میان شخصیت های فیلم هایم با یکدیگر علاقه داشتم. اما حالاقهرمان اصلی باید با جامعه پیرامون خود مواجه شود و به این سبب است که این بار برخورد کاملامتفاوتی با داستان داشته ام. ساده انگارانه است مانند برخی فکر کنیم جهان صنعتی غیرانسانی که افراد را تحت فشار قرار داده و به اختلالات عصبی کشانده در فیلم محکوم می شود. نیت من – و به نظرم انسان می داند سنگ بنا را کجا گذاشته اما نمی داند در نهایت به کجا خواهد انجامید – ترجمه شعر آن جهان است؛ جهانی که در آن حتی کارخانه ها می توانند زیبا باشند. خطوط و انحنا های کارخانه ها و دودکش هایشان می توانند از طرح یک درخت که به دیدن آن عادت کرده ایم زیباتر باشند. این جهانی بسیار غنی، سرزنده و مفید است. باید بگویم اختلالات روانی ای که من کوشیده ام در صحرای سرخ توصیف کنم مساله سازش با محیط است. افرادی هستند که خود را با شرایط وفق می دهند و دیگرانی که قادر به این کار نیستند شاید چون وابستگی شدیدی به شیوه زندگی ای دارند که اینک قدیمی شده است. این همان مشکل جولیاناست. شکافی آشتی ناپذیر و گسست میان حساسیت، هوش و روان او با شیوه زندگی تحمیلی اش وجود دارد که او را به سوی بحران شخصی می کشاند. این بحرانی است که نه تنها روابط سطحی او با جهان – درک او از صداها، رنگ ها و سردی اطرافیانش – را تحت تاثیر قرار می دهد بلکه تمامی سیستم ارزشی اش (اجتماعی، اخلاقی) را زیرو رو می کند؛ ارزش هایی که اکنون کهنه شده اند و دیگر قادر به حمایت از او نیستند. از این رو او می فهمد که باید خودش را به عنوان یک زن، تماما از نو خلق کند. این همان توصیه ای است که دکترها به او می کنند و او سعی در انجامش دارد. به یک معنا، فیلم داستان این تلاش است.
داستانی که جولیانا برای کودکش می خواند چه ارتباطی با همه اینها دارد؟
یک زن و یک کودک بیمار در داستان هستند. مادر باید داستانی برای کودک بیمار بگوید. اما او تمامی داستان هایی را که مادر می داند از بر است. پس مادر باید داستان جدیدی بسازد. به نظر من، با توجه به حالت روانی جولیانا، طبیعی است داستانی که روایت می کند – به طور ناخودآگاه – تبدیل شود به گریزی از حقیقت زندگی اش و راهی باشد به سوی جهانی که در آن رنگ ها از آن طبیعتند. دریا آبی است و شن ها سفید. حتی صخره ها شکلی انسانی به خود می گیرند، او را در آغوش می کشند و برایش آواز می خوانند.
صحنه مواجهه اش با کورادو در اتاق را به یاد دارید؟ زن به دیوار تکیه داده و می گوید: «می دانی چه می خواهم؟ می خواهم تمامی کسانی که دوستم داشته اند مثل یک دیوار دورم را بگیرند.» او برای ادامه حیات به کمک آنها احتیاج دارد؛ می ترسد به تنهایی قادر به این کار نباشد.
پس جهان مدرن تنها وسیله ای است برای برملاکردن یک اختلال روانی کهن و عمیق تر؟
محیطی که جولیانا در آن زندگی می کند بحرانش را تشدید می کند. اما طبیعتا، برای بروز بحران، یک پیش زمینه قوی لازم است تا در آن ریشه گیرد. تعیین علل و منشا روان رنجوری کار ساده ای نیست. این اختلالات به شکل های مختلفی ظاهر می شوند؛ نشانه های آن گاهی شبیه شیزوفرنی است. تنها با تحت فشار گذاشتن شخصیت ها و تحریک آنهاست که می توان به وضعیت پی برد. من به دلیل انتخاب یک نمونه آسیب شناسانه بسیار نقد شده ام. اما اگر زنی را انتخاب کرده بودم که کاملاطبیعی در اجتماع حل شده باشد درامی به وجود نمی آمد؛ درام در بطن آنهایی نهفته است که با هنجارهای اجتماع سازگار نمی شوند.
نشانه هایی از این شخصیت در کسوف وجود ندارند؟
ویتوریا، یکی از شخصیت های کسوف، نقطه مقابل جولیاناست. او زنی آرام و متعادل است که در مورد آنچه انجام می دهد فکر می کند. هیچ نشانی از روان رنجوری در او وجود ندارد. در کسوف، بحران در رابطه با عواطف به وجود می آید. اما در صحرای سرخ عواطف بی اهمیت بود. رابطه میان جولیانا و همسرش عادی است. اگر کسی از او بپرسد: «آیا عاشق همسرت هستی؟»، خواهد گفت: بله. تا زمان مبادرت به خودکشی بحران او در اعماق وجودش مدفون شده و تا حدودی نامحسوس است.
مایلم این مساله را روشن کنم که محیط اطراف او به وجودآورنده این بحران نیست: تنها تیر خلاص را می زند. شاید فکر کنید خارج از این محیط هیچ بحرانی به وجود نمی آمد. اما اینطور نیست. زندگی ما مقهور «صنعت» است حتی اگر متوجه این قضیه نباشیم. منظورم از «صنعت»، تنها خود کارخانه ها نیست، بلکه محصولات آن را نیز شامل می شود. صنعت در تمام خانه های ما وجود دارد، محصولاتی از پلاستیک یا موادی که تا چند سال پیش کاملاناشناخته بودند، با رنگ های درخشان و همه جا به دنبال ماست، از طریق تبلیغاتی که کاملاماهرانه به روان و ناخودآگاه ما راه می یابد، ما را به دام می اندازد. با روایت داستان صحرای سرخ در جهان کارخانه ها به منشا این بحران رسیده ام؛ بحرانی که مانند یک رودخانه از هزاران انشعاب تشکیل شده، به دلتا می ریزد و از کناره ها سرریز می شود و همه چیز را در خود غرقه می کند.
آیا زیبایی جهان مدرن بازنمایی مشکلات روانی مردم نیست که بیهودگی آنها را برملامی کند؟
نباید وضعیت بحرانی این افراد را که تحت تاثیر جامعه است، دست کم گرفت. شاید بشر بدون این وضعیت بحرانی حتی وجود نمی داشت. من هنوز اعتقاد ندارم که زیبایی جهان مدرن به تنهایی قادر به حل تمامی بحران های ما باشد. برعکس، فکر می کنم اگر بیاموزیم چگونه با تکنیک های جدید زندگی سازگار شویم شاید راه حل جدیدی برای مشکلاتمان بیابیم.
اما چرا وادارم می کنید راجع به این چیزها صحبت کنم؟ من فیلسوف نیستم و این مباحث ربطی به «خلق» یک فیلم ندارند.
ربات موجود در اتاق خواب پسرک در زندگی او حضوری خیر دارد یا شر؟
فکر می کنم حضوری خیر. چون اگر او به آنگونه اسباب بازی عادت کند خواهد توانست برای گونه ای از زندگی که در انتظار اوست آماده شود. اما داریم به آن چیزی که در موردش صحبت می کردیم برمی گردیم. اسباب بازی ها محصول صنعتی ای هستند که حتی می توانند در تعلیم و تربیت بچه های کوچک نیز نقش داشته باشند.
من هنوز مجذوب گفت وگویی هستم که با سیلویو سچاتو داشتم، او استاد سایبرنتیک دانشگاه میلان است که آمریکایی ها احترام زیادی برای او قایل هستند و او را اینشتین نوین می دانند. او ماشینی را اختراع کرده که قادر است آنچه را دیده توصیف کند، از راندن یک ماشین گرفته تا نوشتن یک مقاله زیباشناختی، اخلاقی یا سیاسی. این ماشین یک تلویزیون نیست بلکه یک مغز الکترونیکی حقیقی است. این مرد بسیار باهوش طی گفت وگویمان حتی از یک اصطلاح فنی استفاده نکرد که من معنایش را ندانم. خب فکر کردم دارم دیوانه می شوم. بعد از مدتی نمی توانستم معنی حرف هایش را بفهمم. با وجود اینکه سعی می کرد به زبان من صحبت کند، اما هنوز در دو دنیای متفاوت بودیم. پشت سر او منشی اش که دختری بیست وچهار، پنج ساله از طبقه متوسط رو به پایین بود که حرف هایش را کاملامی فهمید. دست کم در ایتالیا، این مغزهای الکترونیکی را دخترهای جوان با دیپلم های کاملامعمولی برنامه ریزی می کردند و برای آنها راحت بود با افکار این مغزهای الکترونیکی رابطه برقرار کنند اما برای من قطعا اینطور نیست.
شش ماه پیش رابرت استوارت، یک دانشگاهی دیگر در رم به دیدن من آمد. او یک مغز شیمیایی اختراع کرده بود و برای یک کنفرانس سایبرنتیک به ناپل می رفت تا این عجیب ترین دستاورد جهان را به آنها معرفی کند. این مغز در یک جعبه کوچک، روی دسته ای لوله قرار داشت و متشکل از سلول هایی از جنس طلاو سایر مواد بود که در یک محلول شیمیایی قرار گرفته بودند. این سلول ها حیات خود و واکنش های خاص خود را داشتند. اگر شما وارد اتاق می شدید به شکلی درمی آمدند و اگر من وارد می شدم به شکل دیگری، میلیون ها سلول در آن جعبه کوچک قرار داشتند.
از این بنیان است که می توان به واقع یک مغز انسانی ساخت. استوارت به آنها غذا می داد و می خواباندشان، با وضوح تمام راجع به اینها با من صحبت می کرد اما آنچنان عجیب بود که از یک جایی به بعد دیگر متوجه منظورش نبودم. اگر کودکی از سنین پایین با ربات بازی کرده باشد می تواند این مسایل را درک کند و اگر بخواهد می تواند با یک سفینه به فضا سفر کند. من به این افراد حسادت می کنم. دوست داشتم سهمی در این جهان جدید داشته باشم. برای نسل های قبل، مثل من که بعد از جنگ به دنیا آمده ام، این یک تراژدی واقعی است. فکر می کنم در چند سال آینده شاهد تغییرات عمده و خشنی هم در جهان مادی و هم در روان انسان باشیم. بحران های کنونی از این اغتشاشات معنوی نشات می گیرند، بحران هایی که اخلاقی، سیاسی نیز هستند. از خود می پرسم: «امروزه سینما چه دارد به ما بگوید؟» و این است دلیل اینکه خواستم داستانی در مورد چنین چیزهایی روایت کنم.
و با این حال قهرمانان مرد فیلم های شما بخشی از این طرز تفکر هستند. آنها مهندس اند و جزیی از این جهان جدید هستند.
نه، به هیچ وجه. ریچارد هریس فیگوری تقریبا رمانتیک و در فکر فرار از پاتاگونیاست. کوچک ترین ذهنیتی از کاری که باید انجام دهد ندارد. می خواهد بگریزد. فکر می کند با رفتن، می تواند بحران وجودی اش را حل کند. او متوجه نیست که مشکل در درون خود اوست و نه در بیرون. در حقیقت، مواجهه با یک زن کافی است تا به خواسته اش مبنی بر رفتن، شک کند. این مواجهه او را به هم می ریزد. مایلم بر نقطه ای از فیلم تاکید کنم که در آن، دنیای قدیم نقد می شود. وقتی که زن در میانه بحرانش احتیاج به کمک دارد به مردی برمی خورد که از او و عدم امنیتش سوءاستفاده می کند. همان چیزهای قدیمی است که زن را در هم می شکند. کسی مانند همسرش، رفتار متفاوتی می داشت. او سعی می کرد به زن کمک کند اما چنان که در فیلم می بینیم، دست آخر دنیای خود اوست که به جولیانا خیانت می کند.
آیا جولیانا در انتهای فیلم به همسرش شبیه می شود؟
به نظر من، او پس از تلاش در برقراری ارتباط با واقعیت، دست آخر به نوعی مصالحه تن می دهد. اختلالات روانی شامل دوره های بحرانی هستند و همین طور دوره های سکون که می توانند تا آخر عمر ادامه داشته باشند. جولیانا شاید به آرامش برسد اما این روان رنجوری برای همیشه با او همراه است. تلاش کردم تا به مدد تصاویری که اندکی خارج از فوکوس هستند، اشاره ای ضمنی به این بیماری مزمن داشته باشم. او در دوره راکد زندگی اش به سر می برد. به چه چیزی بدل خواهد شد؟ برای رسیدن به پاسخ این سوال باید فیلم دیگری بسازم.
فکر می کنید آگاهی از مدرنیته انعکاسی در زیبایی شناسی و کارهایتان در مقام یک هنرمند داشته است؟
مسلما. مدرنیته نگاه مرا تغییر داده است. همه چیز را. پاپ آرت گواهی می دهد که ما به دنبال چیزهای جدید هستیم. این نحله را نباید دست کم گرفت. پاپ آرت یک جنبش «آیرونیک» است و آیرونی آگاهانه به شدت اهمیت دارد. هنرمندان پاپ، سوای رابرت راشنبرگ که نقاش تر از بقیه بود، خوب می دانستند ارزش زیبایی شناختی آثارشان هنوز به بلوغ نرسیده است. من «ماشین تحریر نرم» کلاوس اولدنبرگ را دوست دارم، چون بسیار زیباست. فکر می کنم خوب باشد همه اینها بیان شود و همین می تواند روند تغییری را که گفتم سرعت ببخشد.
آیا دانشمندان هم از این آگاهی برخوردارند؟ آیا جهان را آنگونه می بینند که ما می بینیم؟
همین سوال را از استوارت، سازنده آن مغز شیمیایی نیز پرسیدم. او پاسخ داد که این شغل خاص بر زندگی خصوصی و روابط او با خانواده اش تاثیر گذاشته است.
احساسات چطور؟ باید حفظشان کنیم؟
عجب سوالی! فکر می کنید جوابش به این سادگی باشد؟ فقط می توانم بگویم احساسات ما می بایست تغییر کنند. البته به جای «می بایست» – باید بگویم در حال تغییرند، تغییر کرده اند.
شخصیت های رمان های علمی – تخیلی هیچ وقت هنرمند یا شاعر نیستند.
بله، عجیب است. شاید فکر می کنند بدون هنر هم می شود. شاید ما آخرین کسانی باشیم که چیزهای به غایت زایدی مثل آثار هنری را خلق می کنیم.
صحرای سرخ در حل مشکلات شخصی تان کمکی کرده است؟
فیلمسازی یعنی زندگی و همین طور حل مسایل شخصی- مسایل کاری و همین طور مسایلی مربوط به زندگی خصوصی. اگر مردم پس از جنگ راجع به مسایل متفاوتی نسبت به قبل صحبت می کنند به این دلیل است که خود ما و همین طور جهان پیرامونمان تغییر کرده است. نیازهایمان، اهدافمان و بحث هایمان تغییر کرده اند.
پس از جنگ حرف های زیادی برای گفتن وجود دارد. نشان دادن حقایق اجتماعی و موقعیت های اجتماعی فرد است که حایز اهمیت است. امروزه، این مسایل گفته و دیده شده است. موارد جدیدی که باید با آنها مواجه شویم همان هایی هستند که اشاره کردم. خودم هنوز نمی دانم چطور باید با آنها مواجه شد و بیانشان کرد. فکر می کنم توانسته ام در صحرای سرخ – حتی اگر نه به تمامی – به یکی از آنها نزدیک شوم. ما تازه با دسته ای از مشکلات، جنبه های مختلف جامعه مدرن و شیوه زندگی مواجه می شویم. حتی شما آقای گدار، شما هم فیلم های بسیار مدرنی ساخته اید، شیوه برخورد شما با برخی از موضوعات بیانگر نیاز به گسست از گذشته است.
آیا در آغاز و پایان یک نمای انتزاعی از یک شیء یا بخشی از آن، به مانند یک نقاش عمل می کنید؟
احساس می کنم لازم است واقعیت را در بافتی که کاملاواقع گرایانه نباشد بیان کنم. خط سفید انتزاعی ای که پا به جاده خاکستری کوچک می گذارد توجه مرا بیشتر از ماشینی که به سمتمان می آید جلب می کند. پرداختن به چیزهایی اینچنینی به جای چیزهایی که در زندگی قهرمان زن وجود دارند – که برای من اهمیتی نسبی دارد – شیوه ای است برای نزدیک شدن به شخصیت جولیانا. به نظر من، کاراکتر او جزیی از داستان است به گونه ای که گمان می کنم داستان بر پایه زنانگی، نگاه زنانه و شخصیت او بنا شده است. به همین دلیل است که می خواستم طرز اجرای این نقش به گونه ای ایستا باشد.
در همین مورد نیز تفاوتی با فیلم های قبلی شما وجود دارد.
بله، این فیلم از لحاظ فیگوراتیو، کمتر واقع گرایانه است. یعنی واقع گرایانه است به شیوه ای متفاوت. مثلا، از لنزهایی برای دوربین استفاده کرده ام که عمق میدان را محدود کند که البته این عنصری اساسی در واقع گرایی است. آنچه اکنون برای من جالب است برقراری ارتباط میان شخصیت ها و اشیاست چراکه آنچه امروزه اهمیت دارد، اشیا، چیزها و ماده است. باور ندارم صحرای سرخ ختم کلام باشد، این بیشتر تداوم یک جست وجوی مداوم است. دوست دارم داستان های مختلف را با ابزار مختلف نقل کنم. علاقه ای به آنچه تاکنون انجام شده و انجام داده ام ندارم، حوصله ام را سر می برند. شاید شما هم چنین حسی داشته باشید؟
آیا فیلمبرداری رنگی تغییر مهمی برای شما محسوب می شود؟
خیلی مهم. من مجبور به تغییر تکنیکم شدم، گرچه این تنها به رنگ مربوط نبود. به دلایلی که در موردشان صحبت کردیم، احساس نیاز به تغییر در من به وجود آمده بود. نیازهایم دیگر همان ها نبود و استفاده از رنگ فقط تغییر را تسریع کرد. رنگ نیازمند لنزهای دیگری است. جدای از این، فهمیدم که برخی حرکات دوربین دیگر ممکن نیست: یک پَنِ سریع دوربین، هنگامی که رنگ اصلی قرمز روشن است، خوب از کار درمی آید اما با رنگ زیتونی نه، مگر اینکه بخواهیم کنتراست های جدیدی ارایه کنیم. به نظر من ارتباطی میان رنگ و دوربین وجود دارد. یک فیلم به تنهایی نمی تواند برای بررسی عمیق این موضوع – که باید به طور دقیق بررسی شود – کافی باشد. من تجربیات جالبی با فیلم ۱۶میلیمتری داشته ام اما تنها توانستم برخی از جنبه هایی را که کشف کرده بودم در فیلم بگنجانم. گاهی فقط سر خود را گرم می کنیم. می دانید که چیزی به نام فیزیولوژی روانی رنگ ها وجود دارد که تحقیقات و آزمایش های زیادی در مورد آن انجام شده است. در فیلم، داخل کارخانه به رنگ قرمز است و کسانی که در صحنه کار می کردند در عرض دو هفته کارشان به دعوا کشید. آزمایش تکرار شد و با رنگ سبز کمرنگ آرامش بازگشت. چشم های آنها نیاز به آرامش داشت.
از مجله:
Cahiers du Cinema 16o، November 1964. Translated by Andrew
مترجم: نازنین اردوبازارچی
نگاهی کوتاه به زندگی و آثار برجسته ترین فیلم ساز تاریخ؛ «اینگمار برگمن»
چندان درست نیست که یکی از برجسته ترین کارگردان های تاریخ که نخستین بار توانست با فیلم «لبخندهای یک شب تابستانی» خود را به جهانیان اثبات کند را به عنوان فردی یاد کنیم که همیشه فیلم های تلخ و سیاه ساخته است.
«اینگمار برگمن»، یکی از موفق ترین فیلم سازهای سوئدی است که آثارش روی کارگردان های بزرگی همانند وودی آلن، پل شرایدر، کریستوف کیشلوفسکی، آندره تارکوفسکی و بسیاری دیگر تاثیرات فراوانی گذاشته است. به طوری که وودی آلن در یکی از مصاحبه هایش بیان داشت: «برگمن یکی از بزرگ ترین هنرمندان صنعت فیلم سازی جهان پس از اختراع دوربین فیلمبرداری است.» با این وجود، وی از جمله هنرمندانی است که چندان درک نشده است.
یازده سال پس از مرگ برگمان (۳۰ جولای ۲۰۰۷ – ۸ مرداد – در سن ۸۹ سالگی)، اعتقادات موجود در مورد آثار وی همچنان در حال تحت الشعاع قرار دادن میراث وی هستند به طوری که افراد جدید را از کشف دستاوردهای مهمی که او برای سینمای جهان داشته، باز می دارند.
برخی از خبرهای درگذشت وی در یک دهه پیش بسیار کلیشه ای بودند: «فیلم های برگمن اندوهناک و پرشقاوت بودند و تصویری تیره از روح آدمی را به تصویر می کشیدند.»
با اینکه بسیاری از منتقدان آثار او، فیلم هایش را ملال آور و خسته کننده می دانند اما منکر ارزش های هنری و سینمایی آنها نمی شوند. نقطه مشترک بیشتر آثار برگمن، برخلاف تصور عموم، مرگ نیست، بلکه امکان رستگاری عشق است. نگاه عمیق این اسطوره، روی مساله مرگ و زندگی استوار نبوده و اگر درست نگاه کنید، متوجه می شوید که بیشتر بر انزوا و طرد شدن انسان ها و به ویژه روی رفتارهای متقابل عشق تاکید دارد.
بسیاری از منتقدان، فصاحت برگمن را با سفسطه و زبان بازی اشتباه می گیرند، در حالیکه در واقعیت، او به زبان اعتماد نداشته و کارهایش همیشه با احتیاط در برابر چیزی که خودش «کنترل محدودکننده عقل» می نامید، پیش می رفت.
برگمن در کارهای آخر خود تنها حس و هدفی که می خواست به بیننده منتقل کند را با بازیگرانش در میان می گذاشت و اجازه می داد که اکثر دیالوگ ها را خودشان انتخاب کنند.
تردید و ایمان به وجود خداوند یکی دیگر از موضوعات اصلی فیلم های برگمن به شمار می روند. او در فیلمی همانند «مهر هفتم»، شوالیه ای را به تصویر کشیده که از جنگ های صلیبی برگشته و ایمانش نسبت به وجود خدایی که تمام عمرش را به خاطر او جنگیده، متزلزل شده است. شخصیت داستان، با مطرح نمودن پرسش هایی همانند این که چرا خداوند خود را در پشت ابرها پنهان می کند؟ چرا نمی توانم از او فرار کنم؟ بیانگر ترس و نگرانی این کارگردان بزرگ از جهانی بی خداست.
گفتنی است برگمان که نویسنده اکثر فیلم های خود بود، یک بار در مصاحبه ای گفته بود که دیگر نمی تواند فیلم های ساخته شده خود را نگاه کند چون دچار افسردگی می شود. البته برخی منتقدان نیز اعتقاد داشتند که سینمای فلسفی برگمن سال ها پیش از مرگ وی از مد افتاده بود و امروز دیگر کمتر کسی مثل اینگمار برگمن فیلم می سازد.
اگر چه این تفکرات و بیانات نمی توانند از ارزش والای فیلم های این اسطوره و تاثیری که وی روی صنعت فیلم سازی داشته است، بکاهند.
کن راسل، فیلمساز برجسته انگلیسی نیز او را سوئدی غمگین و سینماگری بزرگ نامیده و ایشتوان ژابو، فیلمساز بزرگ مجارستانی درباره او گفته است: «فیلم های برگمن برای تماشاگران مثل رمان های یک رمان نویس بزرگ و شعرهای یک شاعر بزرگ اند»
«اینگمار برگمن» سینماگر اندیشمند و صاحب سبکی است که در آثارش، پرسش های مهمی درباره امید به رستگاری در اوج استیصال، زندگی، مرگ، ایمان به خداوند و کفر را با زبانی رمانتیک مطرح کرده است. البته، جنبه های بدبینانه و نهیلیستی آثار برگمن را بسیاری از منتقدان، به ویژه سوئدی های، محکوم کرده اند.
بد نیست اشاره کنیم که برگمن کودکی سخت و عذاب آوری داشته و خودش هم از این دوران با ناراحتی و درد یاد می کرد. پدرش کشیش و مردی بسیار سخت گیر و مقرراتی با روحیه ای مستبد بوده و همین باعث شده تا برگمن از خانه و پدر بیزار شود.
با این تفاسیر، شاید بد نباشد به تعدادی از آثار برجسته اینگمار برگمن نگاهی اجمالی داشته باشیم. در ادامه برخی از این فیلم ها را معرفی کرده ایم. امید که موردتوجهتان قرار بگیرند.
مهر هفتم (The Seventh Seal)
برگمن با این فیلم بود که توانست برنده جایزه منتقدین جشنواره کن شود و در بین منتقدین سینما جایگاه ویژه ای پیدا کند. پرسش های فلسفی درباره زندگی در آستانه مرگ مضمون اصلی فیلم است. داستان در زمان جنگ های صلیبی اتفاق می افتد، اما هیچ نبرد و خشونتی در فیلم نشان داده نمی شود. همین هنر کارگردانی باعث شد تا مهر هفتم به یک شاهکار تبدیل شود.
سونات پائیزی (Autumn Sonata)
فیلم، یک درام نفسگیر است. سونات پائیزی، داستان زن پیانیست مشهوری است که پس از سال ها به دیدار دخترش که با او رابطه نداشته، می رود.
پرسونا (Persona)
این فیلم شاهکار برگمان است، و می توان ادعا کرد که یکی از بهترین فیلم هایی است که تاکنون ساخته شده.
فیلم رابطه متقابل دو زن به نام های الیزابت و آلما را نشان می دهد. «الیزابت» هنرپیشهٔ موفقی است که در طول اجرای نمایش لال شده است و «آلما» پرستاری است که باید از او مراقبت کند. دو زن به تدریج به هم چنان نزدیک می شوند که گویا می خواهند در روح یکدیگر رسوخ کنند.
توت فرنگی های وحشی (Wild Strawberries)
مضمون اصلی فیلم، پیرشدن و زندگی با حسرت و پشیمانی است، درحالی که هنوز به دنبال خاطرات شیرین گذشته هستیم. شایان ذکر است که ویکتور شوستروم، بازیگر اصلی فیلم توت فرنگی های وحشی، کسی بود که برگمان تحت تاثیر او به فیلمسازی روی آورد.
فیلم «سکوت» از عنوان خود تبعیت کرده، و کمترین میزان دیالوگ را در بین تمام آثار برگمن دارد و وی در این فیلم از روش داستانگویی تصویری استفاده کرده است.
شاید بتوان گفت که یکی از خفقان آورترین فیلم های برگمن، سکوت است که مملو از جلوه های دیگرآزاری و خودویرانگری است. دو خواهر، با دو قطب حسی متضاد در برابر یکدیگر قرار دارند.
«فریادها و نجواها» یکی دیگر از فیلم های موفق برگمان است. در این فیلم، با نمایش داستان چهار زن در محیط بسته یک خانه مجلل قدیمی، اضطراب، مرگ و افول رابطه های انسانی به زیباترین شکل ممکن به تصویر کشیده شده است.
باز هم صفحه چهرهنما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در این شماره از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. این هفته از هرمان هسه یاد کرده ایم و عشق بی پایان او به ممالک افسانه ای مشرق زمین، همچنین از بنیان گذار نشر کارنامه گفته ایم و ازصدای ناب و دست نیافتنی بلبل گریان کاستاریکا… شما هم همراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…
قصه ی یک مرگ اختیاری…
شش سال از مرگ اختیاری “تونی اسکات”، تهیه کننده و کارگردان شهیر بریتانیایی هالیوود می گذرد. وی که متولد بیست و یکم ژوئن سال ۱۹۴۴ در انگلستان بود، فعالیت سینمایی اش را از ۲۱ سالگی و در پی مهاجرت به ایالات متحده ی آمریکا با بازی در فیلم های کوتاه آغاز کرد. همین فعالیت ها بود که زمینه ی تمایل او به فیلمسازی را فراهم آورد و در نهایت وی را بر آن داشت تا به همراه برادرش “ریدلی اسکات” کارگردان بزرگ سینما، شرکت فیلم سازی “Scott free productions” را تاسیس کند. اسکات در یکی از برجسته ترین آثارش ” مد سرخ” با دستمایه قرار دادن جنگ سرد میان آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی، اکشن تحسین برانگیزی خلق کرد که در آن التهاب و دلهره ی اعماق اقیانوس به تصویر کشیده شده بود. بازی درخشان “دنزل واشنگتن” در این فیلم او را بدل به ستاره ی همیشگی فیلم های اسکات کرد و منجر به همکاری های متعدد این دو هنرمند شد. واشنگتن پس از آن در فیلم های دیگری از اسکات چون “مردی در آتش”، ” دژاوو”، “گروگانگیری در پلهام یک، دو، سه” و “توقف ناپذیر” هم به نقش آفرینی پرداخت. اسکات در فیلم ” دشمن حکومت” از دنیای پیچیده ی سیاست آمریکا سخن گفت و داستان زندگی مردی را به تصویر کشید که در گیر رویارویی با خیانت و فساد دستگاه سیاسی حاکم شده است. وی با این فیلم، تسلط و کنترل همه جانبه ی بشر امروز از سوی ماهواره های جاسوسی را مورد نقد قرار داد. فیلم “دژاوو” دیگر اثر مطرح این کارگردان است که از ساختاری پیچیده، قوی و ریتمی دقیق برخوردار است. فیلمی که خط روایی آن همراه با تکنیکها و خلاقیتهای اسکات به خوبی توانسته حس تعلیق و سرگشتگی را به بیننده القا کند.
همراه خاطرات شیرین شهر کتاب…
مرداد پنج سال پیش، “محمد زهرایی”، مدیر نشر کارنامه و سرپرست شهر کتاب نیاوران، پس از نیم قرن تلاش در عرصه ی تولید و نشر آثار فاخر فرهنگی، در پی سکته ی قلبی و در سن شصت و پنج سالگی در گذشت.
زهرایی ناشری بود که همگان او را به دقت نظر و وسواس خاصش در زمینه ی صفحه آرایی و حروف چینی کتاب می شناختند، نکته سنجی هوشمندانه ای که سبب ساز چاپ نفیس کتابهای ماندگاری در حیطه ی ادبیات، تاریخ و فلسفه شدند. در این میان، زهرایی با چاپ کتاب “مستطاب آشپزی؛ از سیر تا پیاز” نوشته “نجف دریابندری” و” فهیمه راستکار” اوج ریزبینی بی مثالش را آشکار کرد، کتابی نفیس که با وجود قیمت بالا بارها تجدید چاپ شد و به سبب ارائه ی چهره ای دگرگونه از صنعت نشر ایران، در کتابخانه های شخصی بسیاری از ایرانیان – حتی قشر کم مطالعه- جای گرفت.
خوش فکری و ذوق هدایت شده ی زهرایی در رعایت فواصل، شناخت رنگها، طراحی حروف جدید، درج دقیق پانوشتها و پی نوشتها وطراحی جلد سخت در قطع جیبی او را به ناشری خلاق و صاحب سبک بدل کرد. آثاری که با نگاه ریز بین زهرایی آراسته و منتشر می شدند، علاوه بر تطابق با اصول زیبایی شناختی، در هماهنگی مضمون و ظاهر هم قابل توجه بودند ، چرا که زهرایی شاید تنها ناشر ایرانی بود که کتابهای انتشاراتی اش را تمام و کمال مطالعه می کرد و مشورت و گفت و گو با نویسندگان و مترجمان این آثار از اصول جدانشدنی در سبک کاری او بود.
محمد زهرایی علاوه بر نقش مثتبش در عرصه ی نشر، با مطرح کردن ایده ی راه اندازی کتابفروشی های بزرگ در بخش توزیع کتاب، نیز موثر بود. او با راه اندازی و مدیریت کتابفروشی شهر کتاب در نیاوران، توانست علاوه بر ارتقا استانداردهای کتابفروشی در کشور، نمونه و الگویی باشد برای دیگر کتابفروشان.
دلداده ی دنیای جادویی مشرق زمین
نیم قرن از مرگ “هرمان هسه” ادیب و نویسنده ی آلمانی – سویسی می گذرد. نویسنده ای که نامش به گوش تمامی ادب دوستان و اهالی فرهنگ آشناست، نامی که علاوه بر جایزه ی نوبل و گوته با هفت جایزه ی جهانی ادبی دیگر نیز گره خورده است.
هسه در جملگی آثارش بیزاری خود از هر آنچه بوی مدرنیته می داد را آشکار می کرد و بی پروا تلاش جوامع سرمایه داری برای سلطه طلبی و برتری جویی بر مردمان را نکوهش می کرد. رمان “زیرچرخ” او که تصویری ست از تناقضاتی که از سوی جوامع مدرن به بشر امروز تحمیل می شود، نمونه ای بارز از این نگرش است. او پس از شرکت در جنگ جهانی دوم، به بحران های شدید روحی گرفتار شد ولی هرگز از پویایی و خلق آثار ادبی دست بر نداشت.
اما آنچه او را از بسیاری از دیگر نویسندگان صاحب نام غربی، متمایز می سازد نگاه ویژه ی او نسبت به فرهنگ و ادبیات شرق است. خصوصیتی که شاید آن را از رگه ی شرقی مادرش به ارث برده باشد. داستانهایی که او در “گرگ بیابان” ، “کودکی شعبده باز”، “پرنده” و … بیان می کند به واقع تلفیقی ست از آموزه های عرفان شرق و غرب. آثاری که منجر به نمود فلسفه ای جوینده، تعقلی پرسشگر و انسانیتی ژرف می گردند.
اما در این میان، کتابهای “سیذارتا” و “سفر به شرق”، روایتی ناب تر از شرق و عرفان شرقی را به نمایش می گذارند، آثاری که وجه افتراقشان با یکدیگر در این نکته است که در اولی از “شرق” به عنوان محدوده ای جغرافیایی یاد می شود و در دیگری، “شرق” نمادی ست از وجدان، آرامش و آرمان:
“شرق مورد نظر ما سرزمینی خاص و محدوده ی جغرافیایی را شامل نمی شد، بلکه شرق برای ما زادگاه روح بود که جان را شکوفا و جوان می کرد، همه جا بود و هیچ جا نبود، همه ی زمان ها را به هم پیوند می داد و متحد می ساخت.”
شیونی از سر درد…
آگوست امسال، خاموشی “چاولا وارگاس” خواننده ی مکزیکی و “بلبل خوش خوان آمریکای لاتین”، شش ساله ساله شد.
این خواننده که سبک اکثر ترانه هایش، موسیقی فولکوریک مکزیک بود، با آمیختن احساس بر کلام ، موسیقی خود را مبدل به موسیقی تصویر سازی می کرد که حتی برای مخاطب بیگانه با واژگان او، هم دل نشین و آرامش بخش می نمود. لباس های مردانه ، علاقه ی وافر به سیگار برگ و مشروب، به همراه داشتن هفت تیر و احساسات عاشقانه نسبت به زنان از جمله خصایص ویژه ی این زن هنرمند بودند. او که در هشتاد سالگی اعلام کرده بود همیشه یک همجنسگرا بوده است، مضمون اشعار و ترانه هایش بیشتر حول وصف دلدادگی و شوریدگی نسبت به زنان و شرح غم قصه ی عشق و جدایی می چرخید. چاولا وارگاس با اجرای ترانه های “کبوتر سیاه” و “زن گریان” در فیلم “فریدا” بار دیگر قدرت و صلابت صدای گرم، پر طنین، خشن و گیرای خود را به نمایش گذاشت و گویی داستان دلدادگی و روابط عاشقانه اش با “فریدا کالو” را روایت کرد. هم چنین “الخاندرو گونزالس ایناریتو” کارگردان فیلم “بابل” از صدای عجیب، مردانه و تاثیر گذار این خواننده برای صحنه ی عروسی مکزیک بهره برد، او درباره ی وارگاس چنین می گوید:
“ترانهی چاولا وارگاس، ترانهای بود که بارها به آن گوش دادم. ترانهای که این ایده را در من برانگیخت که یک حس سوررئال را در صحنهی عروسی مکزیک بداههسازی کنم و فضایی به وجود آورم که هایپررئالیسم بتواند با دنیای تخیلی همنشین شود. همین کار را با شاهکار گوستاوو یعنی قطعهی Iguazu کردم در صحنهی فرود هلیکوپتر که برای من مثل فرود یک وال در صحرا بود و نمادی بود از برخورد فرهنگها. جایی که تصاویر، صدا و موسیقی درست مثل فیلمهای صامت بدون استبداد کلام بتوانند خروشان حرف بزنند”
نام کتاب: چرا سیستم اطلاعاتی شکست می خورد؟
نام نویسنده: رابرت جرویس
مترجم: فرهاد مهدوی
ناشر: نشر کلمه – لندن
چاپ اول: ماه مه ۲۰۱۸ – لندن
سرآغاز کتاب درپس برگ هایی درباره نویسنده و . . . نظراتی درباره این کتاب، فهرست با اشاره: یادداشت خواندنی مترجم شروع شده وبا یادداشت ها و پانویس ها کتاب ۳۵۸ برگی به پایان می رسد.
مترجم با معرفی کامل نویسنده مقام علمی وشغلی اورا شرح داده است :
«نطریه پرداز و استاد سیاست بین الملل دانشگاه کلمبیا، عضو موسسه ی مطالعات جنگ و صلح سالتزمن و ازهمکاران برجسته ی آژانس اطلاعات مرکزی امریکا می باشد».
مترجم از ضعف های سیستم اطلاعاتی امریکا می گوید:
« بنا به نوشته ی جرویس نه مدیران سیا و نه هیچ یک از مقامات امریکائی اساسا تصور نمی کردند که رژیمی درشرایط رژِیم شاه که از حمایت های مادی و سیاسی خود آمریکا نیز وسیعا برخوردار بود و آن را “جزیره ی ثبات” می دانستند، به گفته ی آن ها با چهار مورد تظاهرات غیر مسلحانه ازپای بیفتد . . . در ذهن مقامات اطلاعاتی و سیاسی آمریکا بود که معمولا تهدید رژیم های دیکتاتوری ازنوع رژِیم شاه عمدتا ازطرف چپ و کمونیست هاست و نه ازجانب مذهب و مذهبی ها. البته درک ضعیف وآسیب پذیر و “بی اطلاعی” امریکائی ها نسبت به مذهب به همین جا ختم نمی شود و بسا فراتر از این هاست».
مترجم با آشنائی و تسلط به فرهنگ ریشه دارایران، جان مطلب را به درستی بیان کرده. و عمده ترین خطای دستگاه به ظاهرعریض و طویل و بسی خوفناک اطلاعاتی امریکا را توضیح داده است.
مترجم، با رد طرح توطئه درباره سقوط رژِیم پادشاهی،این پرسش بارها تکرارشده را بازمطرح می کند:
«گیریم که تئوری توطئه درست هم بوده باشد، باید ببینیم که و ظیفه ی مردم و به خصوص روشنفکر ایرانی دراین زمینه چیست».
متآسفانه در آن دوران پرالتهاب همگانی، بی اندیشگی ریشه دار اجتماعی، تنها فکر مسلط “رجعت” بود و “فروپاشی رژیم”. و این نیاز صحابه ی مسجد ومنبرغالب آمد. تا درصحنه ی حکومت، ماهیت بازیگران و سوداگران بهشت وجهنم، درمعامله با طناب دار و کشتارهای دستجمعی درزندان ها، رواج فساد و چپاول بیت المال وفحشای عمومی مشروعیت پیدا کرد وجواز شرعی گرفت؛ تا برای آیندگان روایت ننگین و خفتبار فاجعه ی مستبدانه و سراسر فاسد حاکمیت دینی را مستند کند.
سپس عناوین فهرست را شرح می دهد که شامل:
«مخاطرات اطلاعاتی – ناتوانی ازدیدن این که شاه درمخاطره قرار داشت. مقدمه، کالبد شکافی ونظرات
(سی آی ا)- تجزیه و تحلیل عملکرد مرکزملی ارزیابی خارجی دربحران داخلی ایران، اواسط ۱۹۷۷ تا نوامبر۱۹۷۸ نظرات سی ای ا درباره ی گزارش».
هریک ازعناوین بالا حاوی مطالب خواندنی و تحلیل هایی ست با اطلاعات جالب که برای علاقمندان و پژوهشگران وِیژه بسی مفید تر می باشد تا برای خواننده های عادی. برهمین باور ضمیمه اول ودوم و سوم و چهارم را از برگ ۲۰۳ تا پایان در این جا مورد بررسی قرار می دهیم.
۱
برخورد نهایی آمریکا با انقلاب سال ۱۳۵۷ ایرانبه روایت ابراهیم یزدی، وزیر امور خارجه ی دولت بازرگان
«روز هشتم ژآنویه ۱۹۷۹ (۱۸ دیماه ۵۷) دو تن ازجانب ژیسگاردیستن، رئیس جمهورفرانسه – برای دیدار با آیت الله خمینی به لوفل لوشاتوآمدند. این نخستین بار بود که نمایندگان رسمی شخص رئیس جمهوری فرانسه به دیدن امام آمده بودند و پس از تبادل تعارفات معمول یکی از آنها شروع به صحبت کرد و گفت:
هدف از این دیدار پیامی است که برای آیت الله دارند. این پیام ازطرف پرزیدنت کارتر برای امام می باشد. کارترتلفن زده و از ژیسگاردیستن درخواست نموده که این پیام را به شما برسانیم. پرزیدنت کارتر درپیام خود خواسته است که آیت الله همه ی نیروی خود را به کارگیرد تا ازمخالفت با بختیار جلوگیری کند، حملات به بختیار خطرات بسیارزیادی دارد و قماری است که به تلفات زیادی منجرخواهد شد . . . . . . خطر دخالت ارتش وکودتای نظامی هست . . . این پیام کاملا مخفی و محرمانه بماند . . . انتقال قدرت درایران باید کنترل بشود و با احساس مسئولیت های شدید سیاسی همراه باشد».
آقای خمینی پاسخ می دهد :
«حکومت فعلی که دولت بختیار باشد، یا حداقل سکوت دراین شرایط، وحفظ آرامش دراین قدرت، و یکی هم راجع به احتمال کودتای نظامی و یا پیش بینی کشتار وسیع مردم ما را از آن می ترسانید.
اما راجع به دولت بختیار، شما سفارش می کنید که ما بر خلاف قوانین خود عمل کنیم. برفرض که من چنین خطائی بکنم ملت ما حاضر نخواهد بود. ملت ما با این همه مصیبت کشید و این همه خون داد برای آن است که اززیربار رژیم سلطنتی و سلسله ی پهلوی خارج شود. ملت حاضر نیست که تمام خون ها هدر برود و شاه به سلطنت باقی باشد یا برود و بدتر ازاول برگردد، و نه حاضر است که شورای سلطنت را قبول کند. و آن هم برخلاف قانون اساسی است که من مکررا تشریح کرده ام.
واما قضیه ی این که آرامش باشد ما همیشه می خواهیم که مملکت آرام باشد ومردم با آرامش زندگی کنند. آرامش با وجود شاه امکان ندارد وما نمی توانیم با وجود شاه آرامش را برگردانیم.
آقای کارتر اگر حسن نیت پیدا کرده اند. . . . خوب است که شاه را ببرند و دولت بختیاررا هم پشتیبانی نکنند وبه میل ملت که امر مشروعی هست وخواسته است، ازمیل ملت جلوگیری نکنند.
اما قضیه ی کودتا، الان از ایران به من اطلاع دادند که یک کودتای نظامی در شرف تکوین است ومی خواهند کشتار زیادی بکنند و از من خواسته اند که کالاهای آمریکائی را تحریم کنم. و به آمریکا اخطار می کنم که اگر چنین کودتائی بشود ازچشم شما می بینند و اگر شما حسن نیت دارید باید جلوگیری کنید. برای من پیغام داده اند که اگر کودتای نطامی بشود، حکم جهاد مقدس باید داد».
تعیین یک نماینده ازطرف کارتر برای مذاکره مستقیم با خمینی به نام «وارن زیمرمن» در تاریخ ۱۶ ژانویه ۷۹ در نوفل لوشاتو درچند نشست ، با مذاکراتی درباره برنامه های دوطرف مذاکره کننده، و حضور ژنرال هایزر درتهران ازمسائلی ست که به تفصیل ازآن ها سخن رفته است.
جالب این که همان نماینده ارقول سولیوان سفیرامریکا درتهران می گوید:
«ژنرال هایزرمطمئن است که او آن ها را ازاین امرمنصرف کرده است. . . . علاوه براین نظامی ها آماده هستند که با نمایندگان صلاحیتدار آیت الله ملاقات کنند این نظامیان عبارتند از ژنرال قره باغی و فرماندهان نیروی های سه گانه. من به نمایندگی از جانب دولتم مایل هستم که تآکید کنم که این عمل بسیار اساسی بوده و ضرورتی فوری دارد . . .» بنگرید به ص۲۰۷
خمینی علل مسافرت هایزر را از دکتریزدی که مسدول شنیدن سخنان نماینده کارتر و ترجمه ی آن برای خمینی بوده، می نویسد:
« خبرسفر ژنرال روبرت هایزر مرد شماره ۲ پیمان اتلانتیک شمالی(ناتو) معاون ژنرال هیک به ایران قبلا توسط خبر گزاریها مخابره شده بود مانیز از طریق مطبوعات و . . . مطلغ شدیم ومن دراین مورد گزارشاتی به امام داده بودم».
وسپس اهداف سه گانه علل مسافرت هایزر به تهران را شرح می دهد:
«تلاش برای حفط انسجام ارتش شاهنشاهی درموقع خروج شاه ازایران و حفظ آمادگی برای عملیات کودتا ، درموقعیت و زمانی که به تشخیص امریکا ضرورت پیدا کند».
هدف دوم سفر هایزر به ایران وادار ساختن ارتش به حمایت از دولت بختیاربود وهدف سوم تعیین سرنوشت وسایل و امکانات بسیار سری نظامی امریکا درایران(نظیر پایگاه کبکان) و قراردادهای عظیم خرید اسلحه امریکائی توسط ایران بود». ص۲۰۹
هیچیک ازپیشنهادات امریکا پذیرفته نمی شود. تنها پرسش منطقی که سران انقلاب داشتند این بود که:
«این که گفته اید توده ای ها برای برخورد مسلحانه تحریک می کنند چه سند یا مدرکی دارید که ارائه بدهید؟».
اصرار امریکائی ها پس از پنج بار تماس به جایی نمی رسد. مخصوصا به تآخیر انداختنن رفتن خمینی به ایران، و همچنان سایر پیشنهادات ها.
پرسش های دیگری هم آمده که مورد بحث این بررسی نیست.
شاه ازایران می رود وخمینی با استقبال کم نظیرمردم غافل و فریب خورده ی مردی به ظاهرمذهبی، همان که پس ازبه قدرت رسیدن علنا گفت: (خُدعه کردم) وارد کشور می شود. وچه به جا پاسخ می دهد به یکی ازهمراهانش که وقتی پرسید حضرت آیت الله حال که وارد خاک وطن می شوید چه احساسی دارید؟ بی کمترین تآمل گفت هیچچی!
اما گفتن دارد که: مآموریت ژنرال هایزر آمریکائی در پوشش هر سیاست وهدفی که بوده و ظاهرا در آرام کردن فرماندهان ارتش اما به یقین، به تسلیم فریبکارانه وبسی ناجوانمردانه ی فرماندهان رده بالای ارتشیان انجامید که دست بسته تحویل ملایان نوکیسه شدند؛ و بدون محاکمه و داوری درباره رفتار و کردارهای شان همان گونه که مردم شاهد بودند، درپشت بام مسجد و مدرسه علوی به خون کشیده شدند و فاجعه ننگینی از بی قانونی و خونخواهی دوران تحجررا به نمایش گذاشتند که تا به امروز، و درآسنانه دهه ی سوم قرن بیست ویکم هنوزهم ادامه دارد!
ضمیه ۲ ازبرگ ۲۲۱ امده است با:
عنوان
شرایط ایران درآستانه نشست گوادولوپ
نویسنده دربازنگری به وقایع آن سال ها به نشست سران کشورهای آمریکا، انگلیس وآلمان وفرانسه که به دعوت ژیسگاردیستن رئیس جمهور وقت فرانسه تشکیل شده یاد کرده است.
شکل گیری وتشکیل آن نشست مقارن بابحران داخلی ایران بود که از نیمه دوم سال ۱۳۵۷ شدت گرفته. اعتصاب ها وتظاهرات چند مامه دانشگاه ها و مدارس و :
«تظاهرات خشم آلود مردمی همه روزه در شهرهای مختلف صورت می گرفت . . . توزیع نفت وبنزین به حداقل رسیده بود مطبوعات دراعتصاب واکثر پروازهای داخلی وخارجی به علت اعتصاب کارکنان لغو شده بود. . . بسیاری ازسربازان از پادگان ها فرار کرده بودند و . . .».
وضع نا به سامان را بیشتر دولت های ناپایدار، که کل نظام را درآستانه سقوط قرار داده بودند. واقعیت این است که شاه با درماندگی و تنها به پشتوانه ارتش امید آرامش کشوررا داشت ومشاورانش گرفتار یآس و ناامیدی و هریک در فکر فرارازکشور بودند به بهانه های گوناگون. دریک چنین فضای بحرانی که نشانگر بارزی از حکومت فردی بود؛ سران گوادولوپ با آگاهی درست ازقدرت ونیروی انقلاب ایران وضعف رو به زوال و نا امید کننده ی شاه، تصمیم به برکناری و خروج شاه ازایران را گرفتند.
گفتنی ست که با رواج شایعه ی قدرت خیالی کومونیست های توده ای، که درواقع سیاستمداران امریکا همراه با هواداران داخلی، درغلو وبزرگنما ئی نیروهای نبوده ی نظامی آن ها راه انداخته بودند، درآن شرایط بحرانی پدیده ی خمینی را تنها آلترناتیو پنداشتند. به ویژه آن که نتیجه ی نهائی جایگزینی نظام غربگرای پادشاهی با همۀ دیکتاتوری هایش، مردی را دیدند حاضر وآماده، درردای پیامبراسلام، برآمده از تنها کشور تشیع جهان، احیا کننده ی فرهنگ و شرایع پانزده قرن سپری شده ی دوران برده داری؛ موهبتی بزرگ برای برده داران ومیراث خوارا ن گردید!
ضمیمه ۳
تهاجم آمریکا به عراق
۱۹ مارس ۲۰۰۳
بررسی موضوع تهاجم امریکا به عراق که به بهانه ی داشتن سلاح های کشتار جمعی عراق آغازگردید، پرده از فریبکاری ودروغپردازی مقامات امریکا برداشته شد. گفتنی ست که درکنار ضعف های بنیادی بزرگترین و با قدرت ترین دولت جهان، این نکته نیز ثابت شد که ازدیدگاه قدرت مسلط ، هرگونه ادعای عدالت وحرمت و حقوق انسانی و ملی تخطئه و ملعبه ای بیش نیست. تجاوز، مشروعترین حق صاحبان قدرت است و بس! سازمان های عریض و طویل حقوق بشری تنها نمادی ست به ظاهر فریبنده برای تظاهر به انسانیت وبردارکشیدن افتابه دزدها و آنان که با شکم گرسنه درسطح جهان پراکنده اند و تنها برای نفس کشیدن و سیرکردن شکم دست به تجاوز می زنند!
نویسنده دراین اثر به بررسی این مسئله پرداخته و خطاهای عمدی واشتباهات مراکزاطلاعاتی امریکا و دو کشور انگلیس و استرالیا را مورد بررسی قرار داده است:
«در پی این ماجرا، گزارشات بی شمار رسانه ای، کالبد شکافی های انگلیسی، استرالیائی و آمریکائی، وخودکاوی آژانس اطلاعات مرکزی آمریکا(سیا) صورت گرفت. چنانکه می بینیم دراینجا چیزی شبیه یک اجماع نیز وجودداشت».
وسپس غفلت ها رایادآورمی شود. ازدرک مستقیم، مکفی اندیشیدن، انطباق باپذیرش نتایج گمراه کننده». می گوید که بیشتر سفسطه به نظر می رسد وغیرمسئولانه!
دلیل شدت گرفتن نگرانی امریکا ازعراق را حمله صدام به کویت می داند همان حمله که امیرکویت خانه و کاشانه و وطن را رها کرد و با سران حکومت فرار را برقرارترجیح داد. به عربستان سعودی گریخت!
با پیشامد حادثه ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ :
«دولت بوش معتقد بود، ممکن است صدام تسلیحات کشتارجمعی را که تولید کرده دراختیار تروریست ها نیزبگذارد. دراینجا برخی پرسش ها برای ایالات متحده دربالاترین درجه ی اهمیت و اولویت قرار گرفت، ونیز این واقعیت که دستگاه اطلاعاتی امریکا به طور قابل توجهی درخطا و در اشتباه بود. آنچه کمتر شناخته شده این است که اکثرآنچه را که دستگاه اطلاعاتی امریکا درسال ۲۰۰۲ و۲۰۰۳ درباره ی برنامه تسلیحات کشتارجمعی عراق می دانست نادرست بود . . . اجماع عمومی براین است که داوری درباره تسلیحات کشتار جمعی عراق با اشتباهات فاحشی صورت گرفته است » ص۲۳۰
زبان انتقادی نویسنده وتآکیدهای تکراری او درباره اشتباه بودن مرکزاطلاعاتی امریکا، به کنار ازداوری های ناخوان با مسئولیت شغلی ش، این پرسش را مطرح می کند آیا دستگاه عریض وطویلی مثل دستگاه اطلاعاتی آمریکا مجاز است که با این اشتباهات فاحش دست به کشتارظالمانه و ویرانی کشوری بزند و پس ازآن همه جنایت و کشتار و ویرانی و خسارات مالی با گفتن ببخشید که اطلاعات ما اشتباهی گزارش داده بود و ما اشتباها با بمباران های هوایی اشتباها مردمان بیگناه شما را به خاک وخون کشیدیم؛ پاسخگوی فاجعه و جبران آن همه کشتار و ویرانی باشد؟
نویسنده پس از بحث های گوناگون، و درکل، با گشودن زوایای مربوط درگستره ی اموراطلاعاتی که در برگیرنده ی ۴۳ برگ کتاب است با تفسیرهای مختلف، برای علاقمندان و پژوهشگران بسیار آموزنده؛ جا دارد بگویم که به دقت باید مطالعه کرد. ادامه سخن را به بخش بعدی می کشاند به عنوان:
۴
«سیاست و روان شناسی اطلاعات و رفرم اطلاعاتی»
نویسنده، پس ازاشاره به آرای برخی ازسیاستمداران امریکائی درباره مرکزاطلاعات می نویسد:
«سیاستمداران با این گفته زندگی کنند که “چیزی به عنوان شکست درسیاست وجود ندارد، شکست فقط شکست اطلاعاتی ست”، بنا براین نقش وتآثیر دومی را بزرگنمائی می کنند مانند همان چیزی که در مورد جنگ درعراق اتفاق افتاد».
اشاره جالبی دارد به اینکه اطلاعات برای عموم مطلوب نیست. و ازمنتقدین چپ می گوید که به مداخله دولت امریکا در سرنگونی برخی دولت های دیکتاتور درگوشه و کنارجهان:
«برغم این واقعیت که سیا تحت دستورات رئیس جمهور عمل می کند . . . خجالت زده هستند».
این بخش که تا پایان متن فارسی ادامه دارد، ازخواندنی ترین فصل های این اثر است، که از برگ۲۷۳ تا ۳۲۶ کتاب را دربرگرفته با بحث و تحلیل های گوناگون خواننده را دنبال خود می کشاند تا آن ها را با اطلاعات وخط مشی تحلیل های جالب کتاب آشنا کند از آن هاست عناوین :
«نیازهای تصمیم گیرندگان و چگونگی درگیری اطلاعات با آنها»، تا «مدیریت و بررسی رده های بالا .
متد شناسی. اسب ها و گورخرها. همدلی و تخصص. و سرمایه گذاری» تا می رسد به جمع بندی .
و سخنانی درجمع بندی آورده که شنیدنی ست:
« اصلاحاتی که من از ان صحبت کردم امکان پذیر است.اما اصلاحات ارزان نیست و به شکست های اطلاعاتی منجر نخواهد شد. این اصلاخات دارای سرشت سرمایه گذاری، خواستار اختصاص منابع، زمان و انرژِی است. این به تعهد پایدار درسراسر جامعه ی اطلاعاتی نیازدارد که می بایستی از رهبران ارشد آغازشود. متآسفانه این ممکن است آماده ی ارائه دادن نباشد. القای راه های جدید تفکر و تعامل، به سامان نیست، وظایف نا منطبق، ومنافع نا مشخص دیریاب است. . . . . . . رهبران سیاسی نیز احتمالا باعملکرد فریبکارانه ی اطلاعات خرسند خواهند شد. رهبران ارشد جامعه ی اطلاعاتی به طور قابل فهمی بافشار وظایف مشغول اند . . . غیر منطقی ست ازآن ها حفظ این اصلاحات را داشته باشیم . . . بنا براین ما حتی شاهد شکست های بیشتری ازآنچه ضروری است باشیم، ونیز شاهد کتاب های بیشتری نظیر همین کتاب که درآینده تولید شود».
متن ترجمه به فارسی اثر به پایان می رسد.
از برگ ۳۲۷ تا ۳۵۶ متن انگلیسی منابع آثاری ست که نویسنده در تدوین این اثر ازآن ها سود برده است.
با سپاس ازمترجم فاضل و زحمات ستودنی اش که مطالعه ی این اثر خواندنی اطلاعاتی را برای هم وطنان فراهم ساخته اند.
شناسنامه کتاب: علی آذری و نمایشنامه مرده ها درتبریز
به کوشش: مرتضوی
طرح روی جلد: پیتر مرتضوی
روی جلد: علی آذری
پشت جلد: پوستر نمایش مرده ها در تبریز سال ۱۹۲۱
چاپ: مرتضوی. کلن. آلمان. بهار ۲۰۱۸
کتاب اخیرا به دستم رسید. در چند سال گذشته بارها شنیده بودم که باقر مدت هاست روی کتابی مربوط به گذشته ها درباره شادروان علی آذری که یکی ازخویشاوندان نزذیک ش است کار می کند. می دانستم که همودرباکو زندگی می کرده، سرگرم فعالیت های هنری و درهمان شهر ازهستی رهیده است.
کتاب شامل معرفی فعالیت ها و آثارهنری اوست که به هردلیلی آزادی زبان و هرگونه امور مربوط به فرهنگ بومی مردم درآن دیار بیگانه ازاد بود و گرفتار قفل و بست حکومت خودِی در زادگاهش را نداشت و باقی قضایا !
کتاب به نوه ها:
«نیک. مهری. الیف و لئو تقدیم شده است».
درفهرست مطالب درپس:
«چرا علی آذری و چرا نمایش مرده ها؛ اجرای نمایش مرده ها درتبریز سال ۱۹۲۱ ، درآمدی بر نمایش مرده ها خانم هما ناطق، برگردان آن به فارسی اثر جلیل محمد قلی زاده سردبیر مجله ملا نصرالدین، نامه علی آذری به برادرزاده ش خانم سیمین، یک برگ علی آذری برگردان هاینه قورخمز، یافته ها و شنیده ها از بهرز حقی، گفتگو با محسن برادر علی آذری و تصاویر»، کتاب ۲۴۰برگی به پایان می رسد.
دراین نوشتار برخی ازعناوین فهرست مطالب اثر با ارزش تاریخی – فرهنگی کتاب مورد بررسی قرار گرفته است.
ارسرآغاز روایت، احساس صمیمانه نویسنده در دل خواننده می نشیند. وقتی می فهمد که دایی ش علی آذری از زادگاهش گریخته ودرخاک شوروی ماندگار شده و برنگشته آن هم به جرم بازی درنمایش مرده ها درتبریز، کنجکاو می شود. ازیادمانده های حسرتبار وسخنان مادر می گوید:
«بارها گریه های مادرم را درتنهائی خویش می شنیدم مکرر« برادرم علی» را تکرار می کرد و اشک برچشمانش جاری شد».
نویسنده، با چنین خاطره ای دردآور اما ریشه دار فرهنگ اجتماعی، تصمیم می گیرد این فراموش شده ی روشن اندیش وخردگرا و آثارش را مستند کرده معرفی کند. سالها می کوشد و با همیاری دوستانش موفق می شود. فکر پُردوام فرهنگی و خیرخواهی ش مستدام باد.
درباره انتشار نشریه ملانصرالدین به مدیریت جلیل محدقلیزاده درتبریز آمده است که :
«اولین شماره این نشریه در تاریخ اول اسفند۱۲۹۹و آخرین شماره آن یعنی شماه هشتم در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۰۰ درتبریز انتشار یافته است
این نشریه توانسته بود به صورت حیرت آورى توده هاى مذهبی را علیه ارتجاع مذهبی برانگیزاند .تا جائی که مردم بیسواد در هوادارى از این نشریه بپا خاسته و با خرافاتِ دین و دولت ارتجاعی درگیرمی شوند» ص۱۱
نویسنده، درمعرفی آثارعلی آذری فهرست آثاربجا مانده ی اورا «درزیر نویس ص ۱۶» آورده
و نشان می دهد که آن شادروان در زمانه خود ازپیشتازان فرهنگ بوده است.
عنوان: درآمدی بر نمایش مرده ها اثرهما ناطق که ازبرگ ۴۹ تا ۱۱۴ را دربرگرفته است.
نویسنده این نمایش جلیل محمد قلیزاده مدیر مجله ملانصرالدین است که در ۳۰بهمن سال ۱۲۹۹ نخستین شماره ملانصرالدین را تا هشت شماره درتبریز به زبان ترکی منتشر کرد. شادروان شیخ محمد خیابانی از اصلی ترین پشتیبانان این روزنامه نگار برجسته بود.
نماشنامه: مرده ها اثر جلیل محمد قلیزاده
به روایت کتاب:
« نمایشنامه “مرده ها “داستان ورود آخوندی به نام شیخ نصرالله به شهر تبریز است که ادعا دارد، مرده ها را زنده می کند .مردم فریب اورا می خورند، روزها در مجالس روضه خوانی او شرکت می کنند و هر شب یکی از دخترکان خردسال خویش را به صیغه او در می آورند و منتظرند تا شیخ مُرده هایشان را زنده کند» بنگرید به زیرنویس ص ۱۹
یکی ازبازیگران اصلی این نمایش اسکندر است وهموست که پرده های اوهام را می درد و جهل نهادینه شده ی اجتماعی را عریان می کند.
اسکندر در مرده ها در نقش وجدان بیدار جامعه ی خوابرفته ی قرون و اعصار ظاهر می شود و به بهانه همیشه مستی، منادیان بهشت و جهنم را رسوا می کند :
«آسکندر، مشهور به (اسکندر مست)، پسر میزبان شیخ نصرالله در تبریز، روشنفکری است تحصیلکرده خارج از کشور، مخالف خرافات و دین، اما کسی به حرف هایش گوش فرانمی دهد .نازلی، خواهر دوازده ساله او بنا به اراده پدر قرار است صیغه شیخ نصرالله گردد .نازلی هشدارهای برادرش اسکندر را جدی می گیرد و به مخالفت برمی خیزد اما در نهایت اراده پدر پیروز می شود. روزی که قرار است نازلی زن صیغه ای شیخ گردد، خبر می رسد که شیخ فریبکاری بیش نیست و نتوانسته تا کنون کسی را زنده کند ». اسکندر مردم را به اندیشیدن فرا می خواند زیرنویس ص ۱۴۴
اما نقش اسکندر درآن فضای مذهبی شهرشاهکاری ست شنیدنی که درعنوان آخرین پرده:
«درآخرین پرده نمایش، اسکندر سرخوش “مرده “مرده ،” ها ها”گویان بطری عرق را سر کشید، سپس آن را برزمین چنان کوبید که هم چون بمبی با صدایی دهشتناک ترکید .در پی انفجار، تماشاگران حاضر در سالن انگار از خوابی سنگین بیدار شدند .پنداری تازه متوجه شدند که منظور از “مرده ها ” چیست، و میرزا جلیل قلی زاده چه می خواهد بگوید…. در سالن ولوله ای درگرفت ضربه ای مهلک و بی مانند در تاریخ بر پیکر خرافات وارد شده بود .لازم بود مقصرین همین جا دادگاهی شوند .در میان مقصرین، در ردیف اول، آن هنرپیشه بی دینی قرار داشت که نقش شیخ نصرالله را بازی می کرد. اما قبل از آن که مشتی اوباش تصمیمی بگیرند، می بایست از مهلکه در رفت».
گرچه روی سخن ملانصرالدین بیشتر با مسلمانان ایران و قفقاز بود، اما گهگاه خوانندگان را از احوالِ مصر و ترکیه و حتی سایر کشورهای آفریقائی آگاهی می داد برآن بود که مسلمانان باید در دو جبهه بجنگند .نخست علیه فرهنگ و معتقدات خویش و دوم علیه نظم موجود»
درمورد عقب ماندگی زن در جامعه اسلامی به شدت حمله می کند وبسی تندگویی، در انسان بودن زن با حجاب تردید می کند :
« ناآگاهی زن مسلمان برخاسته از اسلام بود و بس.
می گفت :زن با حجاب نه انقلابی است نه عفیف است .و نه آگاه . احمق است و « خلقی» بس جاهل است و یاور اشاعه جهل در جامعه .از این رو به اوهام را به خاطر اوهاماتش سرسختانه و بیرحمانه. به «خلق» اعتقادی نداشت و بارها سرزنش می کرد .در انسان بودن زن با حجاب هم شک می کرد» ص ۳۲
داستان مرده ها در تبریز در آستانه شکست انقلاب مشروطیت نوشته شد، روایت ها برگردانی ازروز مرگی های مردم کشوراست و نمایشی از زندگی نکبت بار زنان. زیرسلطه ی« آموزش دین . . . عناصر مترقی و روشنفکران و دیگران را می هراساند و نمایشنامه در همان سال به یاری هم در آن جا انتشار یافت »
ملانصرالدین روی صحنه رفت
از نظرگاه جلیل محمدقلیزده، ملایان و پیشگامان دین :
«ملاّی شعبده باز نمونه ای است از شیخ فضل الله نوری و آخوند مجلسی در آستانه شکست
مشروطیت » . ص ۳۳
از پسر میرفتاح مجتهد می گوید که می خواست روسیه، آذربایجان را تصرف کرده و آن منطقه نیزبه خاک روسیه بپیوندد.
در زیرنویس ۴۵و ۴۴ آمده است:
« به هنگام سرازیر شدن قشون روس به سال ۱۸۲۸ میر فتاح پسر مجتهد تبریز است که در تبریز- به دنبال شکست ایران در جنگهای دوم عباس میرزا- به اصرار مردم تهیدست تبریز که از جنگ به ستوه آمده بودند، مقدم روسها را گلباران کرد و در طوماری از قشون روس خواستار شد که ولایت آذربایجان را نیز ضمیمه روسیه کنند .به دنبال معاهده ترکمانچای، میر فتاح به روسیه گریخت. روسها باغی به او اهداء کردند و او تا آخر عمر در تفلیس به تربیت پرندگان و طوطی اشتغال داشت. « درکتاب » جنگ های ایران و روس « درباره میر فتاح و روسها، نگاه کنید به مقالات نگارنده [هما ناطق] در کتاب از ماست که برماست انتشارات آگاه ۱۳۵۷ ص۹۳ – ۹
نامه علی آذری به برادرزاده اش سیمین خانم، نامه ای ست خانوادگی و برخی خبرها از ناروائی هایی که از طرف دولت درروسیه با ایرانی ها اعمال می شود. از مردی به نام دکتر عالق که ارمنی ست وانسانی شریف و فیلسوف مآب به نیکی سخن رفته. بیشترین صحبت ها برسرخانواده و شکایت ازرفتارطبقه عوام همشهریان تبریزی ازبازی راوی در نمایشنامه «مرده ها» که همان شب قصد حمله به او را داشتند به اتهام توهین به اسلام که حاج محمد آقا نخجوانی که درنمایش حضورداشته او را نجات داده به خانه خود می برد. علی آذری ازبیم جانش مدتها به طورمخفیانه زندگی کرده است. نامه دردناک علی آذری از این که در پس سال های زیاد، ارانها دور مانده، از مادر وپدر و خانواده از زادگاهش فرار کرده ومجبور به جلای وطن شده، هرخواننده را به شدت متآسف می کند.
یک برگ از علی آذری. برگردان هانیه قورخمز
این فصل با فهرست دوازدگانه ازصفحه ۱۷۳ – ۱۲۷ کتاب را که به خود اختصاص داده، حوادث تاریخی آن سال ها را توضیح می دهد.
مصاحبه ایست با نویسنده کتاب، شاید هم خیالی که باقر مرتضوی بازخوانی حوادث گذشته را به نیکی و شایستگی انجام داده است. مولف دست خواننده را گرفته و درتبریز آن سال های ۱۳۰۰ با خود میچرخاند. آثار کهن و ابنیه تاریخی شهر و مراکز عمده تجاری، عبادی و فرهنگی وبازارها را نشانش می دهد:
« در این بازارها هر نوع آدمی یافت می شود” : فال بین ها ومعرکه گیرها”، خرس بازان و چه بسیار تاجرهایی که در رشته تاریخ، ادبیات، شعر و ریاضیات سررشته دارند و از سیاست سر درمی آورند. از این منظر، بازار تبریز یک نوع “دانشگاه خلق “بود».ص ۱۲۹
از سال تولد شغلش می گوید و شغل ش که معلم است.
«من بیست و یک، بیست و دو سالم بود سال ۱۹۲۱ علاوه بر معلمی، به علت نیاز، نزد حاجی میرزا علی عسگر توتونچی به کار میرزایی مشغول بودم . حاجی ما آدم بسیار مومنی بود».
اهل مطالعه و کتاب خوان. کشور در استانه ی دگرگونی. زمانه ی قاجاریان سرآمده ومشروطه شکست خورده در گیرو دار تحولات آمرانه در زنجیر اسارت گرفتار.انگیزه های بیداری مردم فراهم آمده: نشریه ملا نصرالدین به مدیرت جلیل محمد قلیزاده درتبریز منتشر می شود. قیام شیخ محمد خیابانی که رسالت رهائی مردم را برعهده گرفته و مولف سرگرم مطاله ی کتاب سیاحتنامه ابراهیم بیگ است. پدر روحانی متعصبی ست که دگرگونی ها را برنمی تابد و مولف ازبیم و هراس تکفیر ازسوی پدر کتاب را پنهان می کند:
«کار به جایی رسیده بود که شب ها به جای خواندن نماز، این کتاب را می خواندم .به همین سبب وقتی پدرم در خانه بود، “سیاحتنامه “را مخفی می کردم و در وقتی مغتنم می خواندم” .سیاحتنامه “را هرگز از خود دور نمی کردم .آنچه را در این کتاب نمی فهمیدم، در مجله “ملانصرالدین “می یافتم و می خواندم .آنچه را برای خواندن در مجله پیدا نمی کردم، از نطق های آتشین شیخ محمد خیابانی می شنیدم .استنباط من این بود که این کتاب، این مجله و این نطق ها، هر سه یک هدف را نشانه می گیرند. سیاحتنامه ابراهیم بیگ مجله “ملانصرالدین “و نطق های خیابانی، هم چون سه حلقه جدانشدنی از یک زنجیر محکم، بر تمام حیات سیاسی ایران نظری روشن و آشکار داشتند و راه های رسیدن به آینده ای تابناک را نشان می دادند» ص ۱۳۲
در عنوان « ملانصرالین» از رفتن خود به محفل مجله به خانه ای دراطراف بازار صفی تبریز و مشاهده آدم هایی خلاف انتظارش حیرت زده می شود. او دنبال ملا نصرالدینی با عبا و عمامه ونعلین می گردد که دربین حاضران نمی بیند و پیدا نمی کند.
در عنوان نخستین دیدار از آشنایی با شخص جلیل محمد قلی زاده و معرفی اش توسط بیوک خان نخجوانی می گوید.، همو با تحسین از رفتار و شخصیت جالب محمدقلیزاده، چه بهتر از زبان مولف شنیده شود:
– خُب میرزا علی ! به چه کاری مشغولی، درس می خوانی و یا کار می کنی؟
در پاسخ گفتم :کار می کنم .در تجارتخانه توتونچی به میرزایی مشغولم.
میرزا جلیل لبخندی زد و گفت:
– به نظرم چنین آمد که تو هنرپیشه تئاتری. ندانستم در جواب چه باید بگویم. بیوک خان به کمکم شتافت و گفت: – میرزا ! میرزا علی ما به کار صحنه هم مشغول است. – خُب… پس این طور، پس این طور، بد نیست .این را گفت و بپا خاست و در حالی که به سوی اتاق پهلویی می رفت، صدا زد :حمیده خانم، آی حمیده خانم، بیا اینجا !شیخ نصرالله نزد ما به میهمانی آمده است».
مولف با چنین برخوردی تحسین آمیز از همان دیدار نخست شیفته شخصیت و رفتار نکومنشانه او می شود. بی دلیل نیست که درفردای بازی درنمایش «مرده ها» که مورد تکفیر پدر و انبوه عوام شهری قرار گرفته، تنها پناهگاه امن خود را در سایه چنین مرد فرهیخته دیده است.
در عنوان ماه رمضا ن به سال ۱۹۲۱ مرده ها اجرا می شود.
با درنظر گرفتن این که چند ماه پیش شیخ محمد خیابانی به دست حاکم وقت:
« مهدی قلیخان هدایت مخبرالسلطنه (۱۸۸۱ – ۱۹۵۴) ازمآمورین بلندپایه رئیس الوزرا بود .او در جنبش های آزادیخواهی ۱۹۲۰ به رهبری شیخ محمد خیابانی در آذربایجان، انقلابیون را به شکل وحشتناکی سرکوب کرد».
شیخ محمد خیابانی پس ازبه قتل رسیدن جنازه اش به دست اجامر واوباش حکومتی در کوچه و بازار گردانیده شده و سپس به خاک سپرده شد. هنوز رعب و وحشت آن جنایت بین مردم بر زبان ها بود و شخص میرزا جلیل و همه دست اندرکاران با همه سروصدایی که صحابه مسجد ومنبر و ملایان با انبوه عوام درمخالفت با اجرای نمایش مرده ها به راه بود، از سکوت حکومت، پی برده بودند که این مرد محیل سکوتش بی جا نیست و دنبال فرصت مناسبی ست که قتل و جنایتی دیگر به راه اندازد. درهمان روزها خبر دعوت رسمی میرزا جلیل محمد قلیزاده به باکو می رسد و همو در بازدید روزانه خبررا به علی آذری درمیان گداشته به زودی تبریز را ترک خواهد کرد.
علی آذری می گوید:
«انگار دیگی آب جوش بر سرم ریختند، سر جا خشکم زد، بی حرکت ماندم، وقتی شنیدم که این مرد نازنین که در عرض این چند ماه به او عادت کرده بودم، امروز و یا فردا، برای همیشه از تبریز خواهد رفت .به روشنی می دیدم که دستم از همه جا کوتاه است .سرم را پایین انداخته، حالتی ماتم زده و ناامید داشتم . – خوب …چرا حرف نمی زنی؟ صحبت کن میرزاعلی، چه خبر؟ چشمان اشکبارم نتوانسته بود از نظر تیز میرزا جلیل دور بماند»
جلیل محمدقلیزاده می گوید:
میرزا علی !تا چند روز دیگر راهی باکو خواهیم شد اگر دوست داری، می توانی همراه ما بیایی .تو در آنجا هر قدر که بخواهی می توانی نقش شیخ نصرالله را بازی کنی. آنجا هرگونه شرایطی فراهم است. کار دیگری هم می توانی پیدا کنی. من هم قول کمک به تو می دهم.
در عنوان الوداع تبریز . علی آذری همراه جلیل محمد قلیزداه وهمسراو حمیده خانم با قطارعازم باکو می شوند. از وضع ناگوار شهر و گرفتاری های اجتماعی آن دوران شمه ای اطلاعات مفید آورده که با تحولات و پیشرفتهای امروزی باکو قابل قیاس نیست.
درشهرهای مختلف در شغل معلمی سرگرم کار می شود که شرح آن دوران تدریس و برخوردهایش با برخی دانش آموزان را به اشاره توضیح داده است.
درطول ده سالی که درشغل معلمی در آن مناطق سرگرم بوده با تماس دائم با رفتاری سنجیده و درخور احترام، حرمت جلیل محمدقلی زاده را حفظ کرده تا :
«واپسین دیداربود .درست ده سال می شد که از تبریز به باکو آمده بودم . در میان کسانی که طبق تصمیم دولت برای ادامه تحصیل در لنینگراد انتخاب شده بودند، نام من نیز دیده می شد»
علی آذری به دیداراستادش می رود به عزم خدا حافطی. گوش می خواباند به صحبت های خیرخواهانه ش که بسی پندآموز است و سرشار ازدرک درست و دیدی بغایت باز، درگستره ی پیشرفت علم ودگرگونی ها در منزلت انسان خردگرا. یاد و یادمان هایشان گرامی باد
عناوین :
« طنزها ازعلی آذری درملانصرالدین» ، «یافته ها وشنیده ها درباره علی آذری» از پژوهشگر و نویسنده ی فروتن بهروز حقی ، «گفتگو با محسن شادرون برادر علی آذری» و تصاویر بیاد ماندنی از «بستگان و دوستان مولف» کتاب به پایان می رسد.
باسپاس از باقر مرتضوی که به هشیاری وخیرخواهی های انسانی اش، بازاندیشی ی خاطرۀ دهه های رو به خاموشی را مستند کرده و کارنامه فرهنگی خود را دراین دنیای وانفسای تبعید بارورتر کرده است.
نام نویسنده: لیلا اورند
ناشر: نشر مهری – لندن
چاپ اول : ۱۳۹۷ لندن
نمایه کتاب نشان می دهد که این مجموعه داستان شامل هفده داستان کوتاه است که با داستان : «مسیو ابراهیم » شروع و با داستان «پنجره های ما» به پایان می رسد. دفتر شامل هشتاد و چهاربرگ است، با دو طرح زیبا و هنرمندانه در “روی جلد و پشت جلد” پنداری ماهرانه نقش القا گرمتن داستان ها را برعهده دارد.
برخی از داستان های این دفتر را برا ی بررسی برگزیده ام:
موسیو ابراهیم
نخستین داستان است و روایتگر، منتظرآمدن تراموای شهری دربروکسل است به سوی نیمکتی می رود برای نسشتن که ازبوی ناجور اطراف را نگاه می کند و می بیند کسی روی یکی از نیمکت ها درآن نزدیکی استفراغ کرده. می داند که با حضور مهاجران بیگانه درآن شهر اروپایی از این قبیل رفتارها کم نیست. در این حین مردی مست به او نزدیک شده و پس از معرفی که مراکشی ست می فهماند که درمستی زیاده روی کرده البته با زبان ایما و اشاره. ازاو می پرسد:
«ایرانی؟ آنگار که ری پیشانی ام اسم کشورم حک شده باشد. شاید مستی آدم را پیشانی خوان خوبی می کند. آیا این جسارت را به آدم می دهد سرصحبت را با کسی باز کند که تنها زبان مشترکش با او، زبان اشاره است. شاید هم نگاه های خاور میانه ای، زبان مشترک ما مردم خاور میانه است»
و سپس به فرانسه ناجور سخنانی درباره مراکش و ایران می گوید و از ح حمدی اسم برده با دستش اشاره به تفنگ زدن و کشتن را می فهماند.
«گفتم حمدی رو می شناسین؟ آشنا گفت: سی. سی. تلویزیون، الاخبار طححححران و باز دستش را شبیه تفنگ کرد و سرش را نشانه رفت . حدود دو سال ازماجراهای سال سیاه گذشته بود و دلم خوش شد که ظلم آن سال و سر و صدای تفنگ ها درخیابان ها هنوز در گوش مردمی ازدنیا زنگ می زند. از عرب ها کمتر کسی را دیده ام که از حمدی خوشش نیاید. یادم باشد که دریک نیمروز بی آفتاب در یکی از ایستگاه های تراموای بروکسل، یک پیر مرد مراکشی، تنفر خودش را از حمدی نشان داده است».
تراموای می رسد و راوی سوار می شود ، اما سخنان و رفتار پیرمرد مراکشی در اندیشه ی اوست و درآرزوی داشتن زبان مشترک که کاش می داشتند و از می پرسید:
«چه دیده است چه خوانده است، منظورش کدام یک از سرهایی ست که با تفنگ حمدی بی سیر وسامان شده.».
با یادی از نمایشنامه معروف: «موسیو ابراهیم و گل های قرآن» اثراریک امانوئل فرانسوی که درآ ن باموسیو ابراهیم ، مسلمان و «موموی» یهودی دستم را گرفته و در خیابان ها و پس کوچه های بروکسل گردانده بود».
درقلب جزیره
دومین داستان این دفتر است.
با دوستی کامیلیا نام ۲۵ ساله اهل کلمبیا که قرار است: با دوست پسر نروژی اش « درکلمبیا در جشن کوچکی با حضور خانواده خودش و همسرش ازدواج کند».
ازمهمان نوازی و وفاداری زنان کلمبیایی به همسر و خانواده به نیکی یاد می کند. همراه با شوهر آینده دومتری کاملیا درخانه دوستی مشترک که مهمان بودند خارج شده تا خودرا به آخرین اتوبوس برسانند. ساعت ۱۱ شب است. یک ماشین با بدنه وشیشه های سیاه در فضای سیاه شب جلوشان توقف می کند:
« حرکت نمی کرد و دری باز نمی شد و آدمی بیرون نمی آمد. مردمک ها می لرزیدند و سرم داشت می چرخید. بین نشستن و ایستادن و حرکت کردن و دویدن مردد بودم عرق سرد را روی پیشانی ام و بالا وپائین لب هایم حس می کردم. درمیان انواع حس های ناخوشایند و البته تکراری معلق بودم که متوجه لرزش چشم های کاملیا شدم. پیشر درباره ی مافیا درکلمبیا حرف زده بود» درفکر نجات و نجات بخش درآن فضای ترس و وحشت، حادثه ی فرار تعدادی از بچه ها درقلب جزیره در ذهنش جان می گیرد:
«روزقبل از انتقال ۶۹ جسد نوجوان به سردخانه ای دراسلو، بانو ابوبکر رشید، دختر ۱۸ ساله ی کُرد زیرباران با موهایی وز شده، پیراهنی آبکشیده و دمپائی های گلی، به گزارشگر تلویزیون در باره ی اردوی نوجوانان حزب کارگر وبرپا کردن چادرها و پیشرفت کاها توضیح می داد … . . . خیابان خلوت و عجیب تنها بودیم . . . مرد مومشکی تنهاتری آمد و سوارشد ماشین حرکت کرد»
کاملیا نفس راحتی می کشد و می گوید:
«یادم رفته بود این جا نروژه»
کلاغ های پایتخت
داستان گزنده و هشدار دهتده ای ست که با تامل و دقت بیشری باید خواند و کلاغ ها را شناخت و انگیزه های فرار از زادگاه و آشیانه های دیرینه شان. از رسانه ای بودن آلودگی هوای می گوید:
«مشکل پایتخت این ها نبود مشکل پایتخت جای خالی کلاغ ها روی شاخه ها بود » و ندیدن حتی یک چشم بینا که : «کلاغ های تنها یا همراه خانواده که گروه گروه از شهرشان خارج شدند».
آفرینش جهانی تمثیلی و بسی هنرمندانه از کوچ اجباری سال های اخیر:
« هیچ کس کلاغ های تنها یا همراه خانواده را ندید که گروه گروه ازشهرشان خارج شدند. برخی تکه پنیری دربقچه ای پیچیده و به سر چوبی بسته بودند و روی شانه های خود حمل می کردند برخی بچه های خودرا به منقارگرفته بودند. برخی دست خالی تر ازباد پرواز می کردند و تعدادی دیگر سیگاری بر منقار داشتند»
نویسنده، پرواز کلاغ ها وشاهین ها را مقابل هم قرار می دهد. با تمیز و درک درست، ویژگی های آن دو را می سنجد ومی گوید که:
«آن ها تخصصشان پرواز دربلند آسمان نیست یعنی مثل یک شاهین نمی توانند پرواز را به نمایش بگدارند وتوجه ها را به خود جلب کنند . . . در واقع آن ها هرگز نخواسته اند شاهین باشند. همه هدفشان این بوده که درکلاغی خود راسخ و ثابت پنجه باشد. گرچه پرواز . . . . . . به چشم نیامد اما آسمان را تکان داد. ازهمان روز دل آسمان ترک خورد و رگه های سیاهی در زمینه ی آبی ها حک شد. هیچوقت هم پاک نشد».
به روایت نویسنده ازقول: «خبرگزاری های بین المللی، ازباران کلاغ های سوخته درنزدیکی های پایتخت سوئد خبر دادند». جنازه سوخته ها درجاده ها، مزارع وپشت بام شهرها وسقف ماشین ها پراکنده بودند. حیرت آور این که : «گردن کلاغ ها با پیچ وتابی به سمت بالا خشک شده بود و منقارها همه رو به سمتی بود که آنها ازآن آمده بودند».
از پژوهشگران و پرنده شناسان گرفته تا روزنامه نگاران:
« به چرائی این اتفاق هیچ اشاره ای نکردند. آنها نامی ازپایتخت کلاغ ها نیزنبردند وگویا این که کلاغ های سوخته ازکجا آمده بودند به کار این محققان نمی آمد . فقط نوشتند تلاش کلاغ ها برای بالا نگهداشتن منقارخود هنگام رویاروئی آن ها با مرگ نشان می دهد آن ها حرف های نگفته ای داشته اند».
علیرضا و محمد
نویسنده درپس یادآوری سرگرمی های جوانان ازیکشنبه ای می گوید که بهار بود وهمگی عاشق بهار، قبلا برای آن روز برنامه ریزی کرده بودند:
«جوان بیست و دو ساله ی مرده ی ماهم از آن بالای روی شکاف دریاچه نمک می پاشید. زخم های من عجیب می سوزد».
درصحبتی درد دلگونه با همکار نروژی ازجوانان سوریه می گوید که :
«برای مردن ازهم سبقت می گیرند».
این همکارنروژی که دراین شهرکوچک شغل اصلی اشن یاد دادن تنفس مصنوعی به مردم است. غمخوار سیاهپوستان کنیا ، وشریک درد روزنامه نگاران چینی همدل و همدرد با بی لباس ها و بی غذاهای سومالی ست وبرای زندانیان سیاسی ایران شمع روشن می کند و دراین راه:
«همه توانش را برای دادن نفس های مصنوعی به مردم نقاط بیچاره دنیا گذاشته وازکارکنان عفو بین الملل دراین بالای دنیاست نمی فهمد چه می گویم. من حرف می زذم و برایش عکس ها و فیلم هایی ازتظاهرات مردم سوریه را دراینترنت پیدا می کردم اونگاه می کرد و تآسف می خورد و سرش را تکان می داد . . . . . . و نمی تواند درک کند چرا یک جوان بیست و دو ساله ی دانشجو دستبند سبزش را ازمچ دست باز می کند؛ به دستگیره ی در می بندد و با شوخ طبعی ای که مختص جوانان بیست و دوساله است با خانواده اش خداحافظی می کند» .
روایتی دارد دردناک درادامه داستان، گشودن سیاهه هایی ازفاحعه اجتماعی. ازنوزادی می گوید که بیست و دو سال پیش اواخر تابستان چشم به دنیا گشوده. جنگ پایان یافته بود ولی اثراتش هنوز باقی بود :
«ما از وقتی شکل گرفتیم سرمان را روی زانوهایمان گذاشتیم وفکر کردیم که همین فردا پدرمان به جنگ با دشمن می رود و کشته می شود مثل بچه های همسایه که پدرشان به جبهه رفته بود و برنگشته بود»
هروقت پدر این ها درکوچه را می زد بچه ها با سر و صدا به پیشواز پدر می رفتند، مادربچه ها را ازاین کار منع می کرده که درفکر بچه های همسایه دیواربه دیوار باشید که بی پدر و یتیم شده اند! می نویسد:
«ما پیش از اینکه خواندن ونوشتن بیاموزیم معنا و مفهوم کلمه ی شهید وشهادت واسیر و مفقود الاثر و جبهه و خط مقدم و بمباران شیمیادئی وجانباز و خون وخونریزی وزخم و جنازه و دست وپای قطع شده و مغز ازهم پاشیده شده وگازهایی که جای نفس را گرفته و هرآنچه با درد وبدبختی و مرگ ارتباط مستقیم داشت ازحفظ بودیم».
درجبهه معلوم نشده بود توسط کدامین سلاح و نفر پدر بچه های همسایه کشته شده.:
« اما من به وضوح می دانم که دست های جوان بیست و دوساله داستان ما، پس ازآن که تیربه پیشانی اش خورده بود چون پرهای رقصان پرنده ای که درهوا شکار صیاد می شود دراطرافش رقصیده بود. او سبک، مانند زیباترین پر زیباترین طاووس، درتاریکی دز خیابان های شهر محل تولدش روی زمین افتاده بود.
پائیز پرلاشزهر
در ابتدای داستان یادآوی نویسنده ازغلامحسین ساعدی دگرگونم کرد. بی اختیاریاد روزی افتادم که عمه قیزی روانش شاد، به من تلفن کرد رضا فوری بیا تهران غلامحسین را باخود ببر شیراز. می دانستم که پس از رهائی از زندان چند هفته ای مهمان دکتر پرویز اوصیاء بود که باخود برده بود به شمال. با اندک نگرانی از مادرش حال و احوالش را جویا شدم گفت بد نیست ولی زود بیا با خودت ببر ارخانه دور باشد بهتره. شبانه رفتم وفردا ظهر همراه ساعدی به شیرازبرگشتم. آن سال ها رئیس دانشگاه پهلوی شیراز شاد روان دکترفرهنگ مهرکه اززرتشتی های وفادار و مرد با وقار و شریفی بود. مهمانی یادماندنی درخانه خود به خاطراو داد که با سیاست روز ناخوانا بود. اساتید دانشگاه ازهر طبقه هم بودند. مطلقا صحبت سیاسی پیش نیامد . ساعدی گفت آمده ام اینجا برای دیدار دوستان همین. درهمان روزها بود که با کمک رئیس فرهنگ شیراز که نامش را فراموش کرده ام شاید آقای کجوری بودند؛ نمایشگاه جالبی هم برای برای هنرمند و استاد مینیاتورایران روانشاد جلال سوسن آبادی برپا کردند که مورد استقبال کم نظیر دانشگاهیان وهنر دوستان فارس قرارگرفت.
روزی درحین استحمام درخانه بود که غلامحسین مرا صدا کرد احتیاج به کمکی داشت برای پوشیدن لباس متوجه تنش شدم. نواری به رنگ خون دلمه بسته با برآمدگی پوست شکم با دوخت و دوزی وحشیانه! با بیم وهراس و درماندگی پرسیدم این چیه اطراف شکم ت؟ گفت سوغاتی ساواک! در دولت مشروطه و باقی قضایا . . .».
و نویسنده «کلاغ های پایتخت» مرا با خود به این خاطره کشانید عمر و قلمش مستدام باد.
درباره ی داستان «پائیزپرلاشز» نویسنده دربیست ونهمین سالمرگ ساعدی، درگشت وگذاری درآن گورستان کهن پاریس، زیر باران «چکشی» درآن بد خوابی، یک ساعته صحنه ی جالب و سنجیده ای آفریده، نه که رویائی بل که بخشی ازواقعیت روزمرگی را به نمایش گذاشته است؛ و مهمتر، ارج وقرب هنروهنرمند را دراین دوران آشفته وگم گشتگی های انسانیت، یادآورمی شود.
درخلوت و تنهائی، به داوری خود می پردازد:
در این دیدارازییلماز گونی واحمد کایا دوهنرمند برجسته ترکیه نیز یاد می کند که اولی ازکردهای ترکیه و کارگردان و فیلمنامه نویس مشهور و دومی آوازخوان با سابقه ای بسیار درخشان. روح همگی شان شاد و خاطره هایشان گرامی باد.
«پائیزپرلاشز.داشت ازرنگ ورو می افتاد. نمی دانم زمستان پرلاشزسرد است یا زمستان امامزاده طاهر کرج».
این بررسی همین جا به پایان می رسد.
«سرنوشت تو را بتی رقم زد که دیگران میپرستیدند»، این عبارت که بندی از شعر مشهور «ابراهیم در گلستان» نوشته احمد شاملوست، عنوان نمایشگاه عکسهای نگار مسعودیست از مرضیه ابراهیمی، یکی از قربانیان اسیدپاشیهای زنجیره ای اصفهان. این نمایشگاه هفته گذشته و با استقبال گرم مخاطبان و با حضور چهرههای فرهنگی و هنری از جمله بازیگران سینما و تلویزیون گشایش یافته است
به گفته نگار مسعودی، عکسهای این مجموعه مستند اجتماعی هستند و در این نمایشگاه ۲۰ عکس از مرضیه ابراهیمی به نمایش درآمده است.
«مرضیه ابراهیمی»، زنی زیبا که زندگیاش و صورتش از آن روز، وقتی در خیابان توحید اصفهان بود و لحظهای شیشه خودرو را پایین کشید تا گرما را دور کند، دو نیمه شده، یکی از قربانیان اسیدپاشی زنجیرهای اصفهان است. تصویر صورت نیمهسوخته مرضیه سال گذشته بود که بیشتر از همیشه دست به دست شد؛ تصویری که او را در لباس سپید عروسی نشان میداد، با لبخندی به پهنای صورت و امیدی که در چشمهای سبزش پیدا بود. آن عکس حالا یکی از عکسهایی است که در نمایشگاه «سرنوشت تو را بتی رقم زد که دیگران میپرستیدند»، گوشه دیوار گالری تابستان خانه هنرمندان نشسته.
او در حاشیه این نمایشگاه به خبرنگاران گفته است: «بعد از آن اتفاقی که برای من افتاد، بعد از اینکه از داغی عملهای جور و واجور درآمدم و حالواوضاعم یکجورهایی یخ کرد، از خودم سوال کردم که خب حالا میخواهی چه کار کنی؟ میخواهی همچنان قربانی بمانی و همه نگاهت کنند یا نه، میخواهی یک زندگی معمولی داشته باشی. انتخابت چیست؟ مدام درگیر این بودم که باید چه کار کنم؟ چون از نگاه مردم انرژی منفی زیادی میگرفتم و دلم میخواست اتفاقی بیفتد و من با این اتفاق ترجیحا هنری به مردم بگویم که همه چیز به صورت سالم نیست، باید دیدمان را کمی بالاتر ببریم و به آدمها با ظاهر متفاوت، بهطور منفی نگاه نکنیم؛ مثلا آدمهای معلول، کسانی که ظاهرشان دفرمه است و … نیاز به این دارند که آنها را به صورت عادی ببینند و من این موضوع را با این نمایشگاه شروع کردم. ما یکسالونیم پیش این عکسها را گرفتیم، ولی خب اجازه نمایش داده نشد و کمی برای مجوز آن سختگیری شد. ما واقعا میخواستیم این موضوع حذف نشود؛ اینکه اسیدپاشی وجود دارد و دلایل ساده و بسیار مضحکی هم دارد. نگاه مردم باید دراینباره تصحیح شود و دوم قانون اسید است که باید درست و درمانتر روی آن کار کنیم.»
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
دریایی که همیشه طوفانی بود
نویسنده: محمد رضا اصلانی
ناشر: مروارید
تعداد صفحات: ۱۵۸ صفحه
قیمت: ۱۵۰۰۰ تومان
این کتاب شامل سه مقاله از این نویسنده درباره زندگی و آثار چوبک و سه پیوست درباره این نویسنده است.
مقاله نخست با عنوان پیرمردی که خاکستر وجودش را به اقیانوس سپرد و مقاله دوم با عنوان نویسندهای که قلمش را در جوهر خون ما فرو برد و مقاله سوم با عنوان سال شمار زندگی و آثار صادق چوبک در این کتاب درج شده است که در آنها در کنار نگاه وشرحی به زندگی و احوال این نویسنده درباره سرنوشت و آثار او و نیز ریخت شناسی آثار او از منظر نقد ادبی و درونمایه نیز صحبت شده است.
در سه پیوست این کتاب نیز تصویری از صادق هدایت در کنار چوبک و نیز داستان شیرمحمد به قلم پرویز رسولی که با نگاهی به رمان تنگسیر نوشته شده است و داستان اسائه ادب نوشته صادق چوبک که به هدایت تقدیم شده است درج شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: داستانهای چوبک با وجود ظاهری ساده و ساختی محکم، زبانی هوشمندانه و درون مایهای کوبنده دارند. در این داستانها انسانهایی عادی و شاید بیارزش مدتی زندگی میکنند، پلشتیها و محرومیتها را تجربه میکنند و در پایان مانند کرمی بیخاصیت، در جبریتی محتوم له میشوند و به محاق فراموشی میروند. در مطالعه داستانهای چوبک، خواننده صرفا احساس لذت نمیکند و حالتی متناقض در او ایجاد میشود؛ حالتی آمیخته از لذت؛ ترس و بیم. چوبک با نگاهی بیترحم در نقل حوادث داستانها نظر نمیداد، جانبداری نمیکرد و در کمال بیطرفی فقط توصیف میکرد. برخی از شخصیتهای اصلی داستانهایش را از میان میمونها، سگها، موشها، مرغها و خروسها بر میگزید. در عرصه داستان این حیوانات نه موجوداتی منفعل و بیاحساس که مانند انسان شخصیتهایی تنها، مضطرب و ناکام در امور بودند. چوبک اعتقاد داشت نویسنده باید زیاد بخواند و مصالح کار خود را با خواندن، فکر کردن، به یادآوردن و منظم ساختن آنها آماده کند. خود چه بسیار شبها که با مدادهای تراشیده، ساعتها مینوشت، پاک میکرد و دوباره مینوشت تا نوشتهاش صورت مطلوب بیابد. آن چیزی را مینوشت که نیاز زمانهاش بود. در ادبیات به دنبال کسب پول و شهرت نبود. از خوانندگان آسانپسند بیزار بود و اعتقاد داشت آنها نباید آثارش را بخوانند.
تکوین طبقه کارگر در انگلستان
نویسنده: ادوارد پالمر تامپسون
مترجم: محمد مالجو
ناشر: انتشارات آگاه
قیمت: ۷۵۰۰۰ تومان
تعداد صفحات: ۹۵۲صفحه
ادوارد پالمر تامپسون در تکوین طبقه کارگر در انگلستان، برخلاف سایر نحلههای تاریخنگاری، از منظر خبرگان و نخبگان و نهادهای قدرت به تاریخ نمینگریست. نگاه او به تاریخ از “پایین” بود، از منظر فرودستان و تهیدستان. عبارت مشهورش را همه خواندهایم: “میکوشم” قربانیان گذشته را “از خفت فراوانی که نسلهای بعدی بارشان کردهاند برهانم”. تاریخ اجتماعی برای او مطالعه سنتها و مبارزههای مردم عادی بود و ازاینرو سیاست را نه منازعه میان نخبگان رقیب بلکه غالباً تضاد طبقاتی میان فرادستان و فرودستان میدانست…. تامپسون اگر به روایت کلان میرسید، تکیهاش بر گستردگی دادههای خُرد بود، انبوهی از دادههای تجربی کاویدهشده. در این روایتِ کلان میشد صدای بیصدایان را شنید. صدای تهیدستان و فرودستان…. ترجمه فارسی تکوین طبقه کارگر در انگلستان گرچه پس از پنجاهواندی سال به دست خوانندگان فارسیزبان میرسد، اما سالهاست که میتوان ردپای تامپسون را در کار تنی چند از مورخانی یافت که پژوهششان درباره گذشتههای دور و نزدیک ایران بوده است…. در تاریخنگاری ایران که عمدتاً تختهبند تاریخنگاریهای ملیگرایانه و آیینی و استالینی بوده است، ترجمه فارسی اثر بزرگ تامپسون ستودنی است. (برگرفته از پیشگفتار یرواند آبراهامیان بر ترجمه فارسی)
پندهای ناشنیده
نویسنده: زکریا تامر
مترجم: غلامرضا امامی
ناشر: انتشارات کودکان یزد
تعداد صفحات: ۵۰ صفحه
قیمت: ۲۵۰ هزار ریال
این کتاب برای گروه سنی «ج» منتشر شده و حاوی داستانهای کوتاه با موضوعات مختلف برای کودکان است که بعضی از آنها از زبان حیوانات نقل شده است.
ازجمله داستانهای این کتاب میتوان به «گیاه آبیرنگ»، «پرندگان شنا میآموزند»، «گاو عصبانی»، «تنبلی»، «پزشک»، «قضاوت خورشید»، «مادران»، «تمساح بالدار»، «دستمال سیاه در آسمان آبی»، «ماهی نادان»، «سنجاب پرچانه»،«خالق صحراها»، «گوسفند چاق» و «خروسی که آواز نمیخواند» اشاره کرد.
زکریا تامر نویسنده جهان عرب در سال ۱۹۳۱ در دمشق زاده شد و ساکن آکسفورد است. او از سال ۱۹۵۷ نوشتن داستان کوتاه را آغاز کرد و از سال ۱۳۹۶۰ تا ۱۹۶۳ مدیر دایره نشر در وزارت فرهنگ سوریه شد و پس از آن سردبیر مجلههایی مانند «الموقف العربی»، «المعرفه» و نیز مجله ای برای کودکان به نام «رافع و اسامه» شد. داستانهای او به بیشتر زبان ها برگردانده شده و جوایز فراوانی را نصیبش ساخته است. داستانهایی آمیخته از طنز و واقعیت، گذشته و حال، که سبکی نو در ادبیات جهان پدید آورد. از وی پیش از این کتابهای «رعد» و «بهاری خاکستری» با ترجمه غلامرضا امامی در ایران انتشار یافته است.
در آغاز کتاب مقدمهای به قلم نویسنده برای نسخه ترجمهشده ارائه شده است، زکریا تامر در بخشی از آن نوشته است: «همواره تلاش کردهام طوری بنویسم که خوانندهام نه خسته شود و نه وقت او را با درازهگویی تلف کنم. البته داوری نهایی این سخن با طیف خوانندگانی است که تلاشهای مرا موفق یا ناموفق ارزیابی میکنند.
اکنون که کتاب من با عنوان «پندهای ناشنیده» به زبان فارسی منتشر میشود، امید دارم که موفقیتی به همراه داشته باشد و دوستان جدیدی بیابد. دوستانی دوستدار کلمه، کلماتی که پل میشوند برای ارتباط بافضاهایی تازه از تک تک افراد بشر میخواهند که برای پدید آمدن زندگی شایسته نام انسان تلاش کنند.»
غلامرضا امامی، نویسنده و مترجم کودک و نوجوان است که تا بحال بیش از ۴۰ اثر تالیفی و ترجمه در کارنامهاش دارد. از آنجمله میتوان به: «آبی کوچولو، زرد کوچولو»، «بامزه در فارسی»، «لبخند بی لهجه»، «راز قلعه»، «سفر کک و مک»، «سال پرکار» و «تخم مرغ عجیب» اشاره کرد.
جانهای افسرده برآمده از جهان در تنش و افسردهی امروزند. افسردگی بیماری رایجی در جهان است، بسیاری از شخصیتهای معروف به افسردگی دچار بودهاند و شاید نامیترین آنها چرچیل باشد که افسردگی را سگ سیاه خودش مینامید. اما رشد چهار برابری افسردگی در سه دههی اخیر، ایران را در میان پنج کشور اول جهان از نظر ابتلا به افسردگی قرار داده است. مهاجرت فراگیر از روستا به شهر، تجربهی شتابزدهی مدرنیته، کمرنگشدن مناسبتهای جمعی و به همین نسبت کمشدن حمایتهای جمعی، استرس فراگیر بهموجب ناکامیها و مسائل معیشتی از عوامل این رشد سریع عنوان شده است. علت این امر هرچه باشد، افزایش نرخ خشونت، بهعنوان تابعی از افسردگی، در جامعه در سطح خشونت خانگی، فیزیکی، کلامی تا عاطفی تأمل برانگیز و زنگ هشداری است که آگاهیبخشی دربارهی این بیماری را ضروری میکند.
کتاب «افسردگی»، اثر کوام مکنزی شامل اطلاعات جامع و ارزشمندی در زمینهی افسردگی و مسائل مربوط به آن است. مکنزی، روانپزشک و استاد دانشگاهی است که در طی سالهای فعالیت حرفهای خود با انتشار صدها کتاب و مقاله به افزایش شناخت عمومی از بیماریهای روان کمکی شایان کرده است. او در این کتاب لحن سادهای را برگزیده و مطالب را با رویکردی علمی بیان کرده است. در سه فصل ابتدایی کتاب، افسردگی تعریف شده و علتها و انواع آن معرفی میشود. پنج فصل بعدی به رویکردهای مختلف کمکی از خودیاری، رویکردهای تخصصی درمان روان تا درمان با کمک پزشک عمومی پرداخته شده است. در اینجا اطلاعات جامعی در خصوص داروهای مخصوص انواع افسردگی، موارد تجویز و عوارض جانبی آنها به تفصیل ارائه شده است. در نهایت، فصلهای پایانی به مسائلی چون ارتباط جنسیت، سن، داغدیدگی با افسردگی و راهنمایی مختصری دربارهی کمک به دوستان و اعضای خانواده اختصاص یافته است.
مکنزی در این کتاب برخی از باورهای عمومی غلط در ارتباط با افسردگی، نحوهی مواجهه ما با خدمات درمانی، بیمار و مسائل مربوط به افسردگی را بیان کرده است. از این میان میتوان به مسائلی چون بیتوجهی به افسردگی در کودکان، رهاکردن درمان از روی ناامید شدن از یک روش درمانی یا تجویز بهخصوص، تلاش نامناسب به نیت تسلیبخشیدن به فرد داغدار؛ برای مثال با برشمردن خوبیهای فرد متوفی و اجازهی صحبتهای ناراحتکننده را به او ندادن، بیتوجهی یا دستکمگرفتن خطر خودکشی در کسی که در معرض آن است، استفادهی خودسرانه از داروهای گیاهی با باور اشتباه به اثر جادویی آن یا در نظر نداشتن امکان ایجاد تداخل دارویی، استفادهی خودسر از داروهای ضداضطراب که میتوانند اعتیادآور باشند، اشاره کرد. از این میان دو مورد را به اختصار توضیح میدهم.
این روانپزشک، شیوههای درمانی را به سه نوع درمان روانشناختی، دارویی، جسمی تقسیمبندی و دربارهی هر یک توضیحات جامعی ارائه میکند. در این میان، به تردید برخی بیماران در مورد مصرف داروهای ضدافسردگی اشاره میکند و میگوید: «اگر در مصرف داروهای ضدافسردگی تردید دارید، به یاد داشته باشید که پزشکان برای فریبدادن بیماران داروهای ضدافسردگی را تجویز نمیکنند. ممکن است غیرممکن باشد که بتوانید بدون استفاده از این داروها از پس مشکلاتتان برآیید». همچنین به تصور شوکدرمانی بهمانند شکنجهای قرون وسطایی و برآشفتن منتقدان از خشونت بار بودن این روش را طرح میکند. سپس ضمن بیان کارامدی و بیخطری ـ تا جایی که در افسردگیهای بعد از زایمان هم توصیه میشود ـ این روش، تصویر کلیشهای شوکدرمانی را با تصویری بسیار متفاوت جایگزین میکند که در آن در حین گذشتن جریان برق از سر فردی که تحت بیهوشی خفیف قرار گرفته است، فقط حرکتی خفیف در انگشت پا مشاهدهشدنی است.
آینده همیشه ما را غافلگیر مىکند و به گذشته معناهایى مىدهد که در خود گذشته از آنها غافل مانده بودیم. زن جوان امریکایى حالا در یکى از غروبهاى سالهاى آخر دهه چهل درختهاى حیاط شیبدار را آب داده. چمن سایهدار از تازگى برق مىزند. آفتاب مىخواهد بپرد. زن برگشته طرف خانه و صادق چوبک مرا به عروسش معرفى مىکند. قدسى خانم پوست روشن و چشمهاى روشنترى دارد. میز را چیده. عکس گنده چوبک با عبارت انگلیسى man river [رود- انسان] آن بالاست.
آنورتر عکس هدایت است با همان عینک و سبیل و کروات که پسر دو سه ساله چوبک بغلش نشسته، و لابد همین بچه بعدها شوهر آن زن امریکایى خواهد شد. و شاید برادرش. اما عکس به تاریخ خواهد پیوست. این را هم آن موقع نمىدانستیم و حالا در این گیرودار آینده در گذشته مىدانیم. من با زن جوان امریکایى چند کلمه بیشتر ردوبدل نمىکنم و محال است پیشبینى کنم که روزى در شهر تورنتو به شنیدن صداى قدسى خانم به یاد آن آفتاب لب بام و آن چمن سایهروشن و آن زن جوان امریکایى خواهم افتاد.
از کجا مىتوانستم تصور کنم که در یکى از روزهاى اواسط تیرماه ٧٧، یعنى قریب سى سال پس از آن معرفى، همان زن، مشت خاکستر بیجان نویسنده «چرا دریا توفانى شده بود؟» را روى جغرافیاى مخدوش و پیشبینىناپذیر اقیانوس خواهد افشاند. البته نه به آن صورت که واسطه-زن آن قصه، بچه زیور را بهبهانه حرامزادگى در بوشهرِ قصهاى به آن زیبایى براى آرامکردن دریا در آب انداخت؛ و چهره کهزاد را چطور ممکن است به شنیدن آن خبر فراموش کنم؟ شاید غیظ و غضب «النینیو»، «مادر» اقیانوسهاى آلوده در کالیفرنیا، که دو سه ماه پیش تعدادى خانه و کاخ و حتى جاده و تپه را بلعید، پیش از موعد سراغ آن هشتاد و دو ساله مرد مهاجر نیز که از چند سال پیش کور شده بود و حالا مىرفت که کرولال هم بشود، آمده بوده و او را از جهان زندگان مىطلبیده و چوبک از او فرصتى چندماه خواسته تا برسد به ١٣ تیرماه ٧٧، و قدسى خانم، همسرش، به من در شب ١۵ تیرماه مىگوید که امروز روز تولد صادق است، روز جمعه رفت، زنده بود، امروز پا به هشتادوسهسالگى مىگذاشت، ولى دیگر بیش از این نباید زجر مىکشید، خلاص شد، دیگر قلب و کلیه و مغز رهایش کرده بودند؛ و اینها را که مىگوید چشمم به یادداشتى مىافتد که پسرم ارسلان نوشته، مربوط به چهارماه پیشتر، که آقاى چوبک collect تلفن کرده. و بعد که تلفن مىکنم صدایش را مىشنوم، پس آن زمان هنوز زبان در دهان مىچرخیده.
«اگر نیایى دیر میشه»! مىگویم: «ویزا نمىدهند چوبک جان!» و چرا تلفن collect؟ و دیر مىشود. شد. براى شصتمین سالگرد عروسىاش هم که چندماه پیشتر تلفنى دعوتم کرد، دیر شده بود، و براى دهها وظیفه حیاتى دیگر نیز دیر خواهد شد. و حالا دریا آرام است. واقعا؟ قدسى خانم مىگوید بدبین شده بود به همهچیز. تنها بود، یک ماهى بود توى بیمارستان بود، یک ماه هم توى یکى از این خانههاى سالمندان. من هم پیر شدهام. صادق از من فقط دو سال بزرگتر بود. با آن چهره روشن و چشمهاى روشنتر. عمر عروسى صادق و قدسى از همه عمر من دو سال کوچکتر است. صورت چوبک به من نزدیکتر است. قدسى خانم خانه را همین هفت هشت سال پیش که آمد، فروخت: «در پاییز ١٣٣٢ یک تکه زمینى واقع در دروس به مساحت ١٠٠٠ متر از حاجى مخبرالسلطنه هدایت از قرار مترى شش تومان نود و نه ساله اجاره کردم، با اندوخته کوچکى که داشتم و وام از بانک و چند وام شرافتى دیگر از دوستان خانه را به سقف رساندم. و در زمستان آن سال به آنجا کوچ کردیم ولى هنوز خانه ناتمام بود که سالهاى بعد نواقص آن را تا آن جا که ممکن بود رفع کردم.» خانه، خانه ایدهآل یک نویسنده بود، وسیع و پاکیزه. در سال ٣٢ دروس باید برهوت بوده باشد، نمىدانم. معاملات ملکى همسایه ما، خانه را همان هفت یا هشت سال پیش از قدسى خانم خرید و سه ماه بعد دو سه برابر فروخت و حالا حتما خانه را خراب کردهاند، سروها را انداختهاند و به جایش برجى برافراشتهاند که نگو. کتابها. کتابخانه، هم نیمطبقه مانند بالا بود و هم روبهروى سالن نشیمن.
چوبک سلیقهاى بیش از جلال در رسیدن به زمین وقفى نشان داده بود. ولى کوچه منتهى مىشد به خود مسجد و گورستان هدایت، و من زمانى تکتک آن قبرها را وارسیدهام، و گورستان را با آن درختهاى بلند؛ و خانهها و آپارتمانى که در اطراف مىساختند نمىخواستند مشرف به گورستان باشد. به قبرها رسیدگى نمىشد. همه مال خاندان هدایت بود. سراسر منطقه از موقوفات آن خانواده بود که نود و نه ساله به این و آن واگذار مىشد. و قبرستان هنوز زیبا بود، با آن درختهاى بلند. و مردم شیشههاى آپارتمانهاى اطراف را رنگ مىکردند که مشرف به آن قبرها نباشد.
خانه بیژن جلالى هم همان طرفها باید باشد. و بعد کتابخانه را چه کردند؟ کتابخانهاى که ذهن چوبک بود. متمرکز در یکجا. منحنى ذهنش بود. اصلا به شگفتى، عظمت و متضاد این قبیل چیزها در مورد آن ذهنکارى ندارم- کار دارم به این: کتابخانه باید حفظ مىشد، همین قدر مىدانم که نشد. لابد هر جلدش در جایى خاک مىخورد، مثل هر ذره خاکستر آن جنازه که حالا در جلگههاى بىزمانِ زیرین اقیانوس، در کنار قشقرق بىامان نهنگها آب مىخورد.
نیش احساساتى پریان دریایى از آن ذرهها دورى مىکند که مبادا زهر آن شیاد اعماق و روان آدمى پریهاى دریا را جان به سر کند.
چگونه مىتوانستم تصور کنم که مردى که درست روبهرویم مىنشست، در همان روزها و سالهاى نیمه دوم دهه چهل، و مدام خاطراتش را توى دفترهاى بزرگ جلد کلفت و قطور، حرف به حرف و کلمه به کلمه مىنوشت، تو هم مىنوشت و مراقب بود که جوهر قلم فرّار نباشد که مبادا در آینده کلمهاى محو و ناخوانا باشد، روزى کنار آتش خواهد نشست و به قدسى خانم درباره آن یادداشتها حرف آخر را خواهد زد: همهشان را وردار بیار بسوزان. و زن به دستور شوهر همه خاطرات و گزارش ایام را خواهد سوزاند. آدمى به آن دقت چهطور حاصل پنجاه یا شصت سال دقت، قضاوت و تمرکز حافظه را در کمتر از دو ساعت خاکستر کرده است! چیزى نمانده جز «آهِ انسان» که کتاب شده، در نیامده، دربیاید برایت مىفرستم. زنى به سفارش او آثار پس از سنگ صبور را خاکستر کرده، زنى دیگر خود او را. قدسى خانم مىگوید: اطمینان نداشت که پسرها به وصیتش عمل کنند.
عروس را کفیل سوزاندش کرد. در ذهن صادق چوبک چه مىگذشت؟ بخشى از خاطرات مربوط به هدایت چاپ شده. صفحاتى از این بخشها را قبلا در همان «ریویرا»ى قوامالسلطنه سابق برایم خوانده بود. اما اگر آن خاطرات ایام در همان اواخر دهه چهل سه یا چهار جلد بوده باشد، قاعدتا در طول این سىودو سال گذشته باید دستکم به دو برابر این مقدار رسیده باشد. این خودسوزى و متنسوزى از کجا سرچشمه مىگرفت؟ نویسنده گویا از درون کور، از درون لال، از درون کر مىشود، آیا از دستدادن حواس بخشى از فن نگارش متن نیست؟ یا مرگآگاهى بخشى از آرزوى انسان نیست؟ «مىسازد و باز بر زمین مىزندش» درباره نویسنده هم صادق نیست؟ خود مىنویسد و خود نابود مىکند. دیگر به کسى مربوط نیست. یک بار در «دکترشریفى»ى آزادهخانم و نویسندهاش…، این تجربه را داشتهام. گفته بودم یا مىگذارند منتشرش کنم، یا صحنه آخر را به همان صورت که نوشتهام اجرا مىکنم، یا مىروم خارج و چاپش مىکنم. ما هر کدام یک آشویتس خصوصى با خود داریم. «گاه ساعتها با دفترهاى جالبى که از روزگار گذشته دارد خلوت مىکند. گاه تکهاى از آن را بر محرمى فرو مىخواند.» چوبک شاید اولین و تنها نویسنده ایرانى است که روزنامه خاطرات نوشته به طریق دقیق روزانه. تنى چند از ما این دفترها را دیدهایم. وقتى اوقاتش تلخ است مىگوید: «براى کى چاپ کنم؟ این دفترها را من در شرایط دشوار در تهران مىنوشتم. داده بودم از آهن سفید صندوقى برایم درست کرده بودند توى حیاط خانه چال کرده بودم و با این همه شب از ترس اینکه اگر بیایند و اینها را پیدا کنند و مرا آزار بدهند خوابم نمىبرد. به هزار حقه آنها را آوردهایم اینجا و حالا وقتى به آنها برمىگردم، به ایران برمىگردم، دلم تنگ مىشود و حالم بد.» پیرمرد دلش براى خانه دروس، حیاط و باغچه و دفترش تنگ شده و ساعتهاى سختى را در خیال خانه مىگذراند.
چوبک چه چیز را مىخواست نابود کند؟ چه چیز را نابود کرده؟ اگر مطالب آن گزارش ایام از نوع مطلبى باشد که او درباره دوستىاش با صادق هدایت، در شماره مخصوص هدایت در دفتر هنر چاپ کرده، کسى با آنها مشکلى پیدا نمىکرد. پس ترس چوبک از چه چیز بوده؟ آیا خانم چوبک همه آن مطالب را خوانده؟ آیا مىتوان از خانم چوبک که زنى است بسیار هم باهوش و حواس، حتى در سن هشتاد، خواست آنچه را که او از محتویات آن دفترها مىداند، بنویسد. و یا در نوار بگوید و بعدا کسى آنها را پیاده کند و به چاپ بسپارد؟
گمان نمىکنم آن ذرات پراکنده در اقیانوس اعتراضى داشته باشند و یا روان چوبک و یا خاطرهاى که از او در ذهن قدسى خانم هم هست، ناراحت شود. در آن حشر و نشرهاى طولانى دهه چهل، چوبک مدام از آن دفترها صحبت مىکرد. «سنگ صبورِ» شخص چوبک آن دفترها بود. به خود من مىگفت: «وقتى بخوانى مو بر اندامت راست مىشود.» ما عین جملات را نمىتوانیم به یاد داشته باشیم. آدم، مخصوصا یک نویسنده باید احمق باشد که بهخاطر ملاحظه این و آن، و حتى عوضشدن ذهنش نسبت به یک نویسنده دیگر مدام سند خیانت به او به چاپ دهد. آنها سند خیانت هم نخواهد بود، بلکه سند حماقت خواهد بود. و چوبک بهرغم اینکه تعدادى از آدمهاى دو سه نسل سرکوفت هدایت را به او زدند و مىخواستند او را سر قوز بیندازند، هرگز حاضر نشد کلمهاى علیه هدایت بنویسد و بگوید.
سهل است که سراسر تحسین و تمجید گفت و بر تأثیرى که از انسانیت هدایت پذیرفته بود، مدام تأکید کرد و بهرغم اینکه، بهقول خود، هرگز جمالزاده را ندیده بود، جز تمجید و تحسین از خدمتى که جمالزاده به قصهنویسى فارسى کرده بود، بر زبان نیاورد. مدام صحبت از این مىکرد که هدایت چقدر کشورش را دوست مىداشت. حتى یک کلمه از دهان پیرمردى مىشنید که قبلا نشنیده بود، بهرغم روح نومید و افسردهاش گل از گلش مىشکفت، و مىگفت که هدایت شخصا از زور و ستم و قلدرى نفرت داشت و علت خودکشىاش را رسما حکومت مىدانست. آیا شگفتآور نیست که هر چهار بنیانگذار قصهنویسى در ایران، جمال زاده، هدایت، علوى و چوبک دور از کشور خود و در اطراف و اکناف جهان مرده باشند؟ قلم قصه را این چهار نفر به دست نویسندگان سه نسل دادهاند، مىگفت هدایت از همه آدمهاى همسن و سال خودش در ایران باسوادتر بود، ولى همه آن فضلاى پاچه ورمالیده مدام پشت سرش صفحه مىگذاشتند، و وقتى که رفت نه اعضاى خانواده هدایت مىخواستند برگردد و نه آنهایى که سینهشان را براى ادبیات ایران چاک مىکردند. مىگفت مىگفتند «قرمپوف» رفت، به دلیل اینکه هدایت در قصهاى گوینده اول شخص قصهاش را «قواد» خوانده بود. و این را آنهایى مىگفتند که آن چهار کلمهاى هم را که مىدانستند از او آموخته بودند.
اما طبیعى است که حرفهایى از این دست نبود که صادق چوبک را مجبور به آتشزدن به مالش کرده باشد. در نویسنده اجبار اعتراف هست. بهتر است من انگلیسى این عبارت را هم بنویسم compulsion to confess. بهنظر من چوبک به آن دفتر مثل یک کشیش مىنگریست. به آن اعتراف مىکرد. ولى فقط اعتراف نمىکرد. حتما اعتراض به اعتراف هم مىکرد. و شاید اعتراض صرف هم مىکرد. من از او خواهش کردم که به کانون بپیوندد. نپیوست: «به کسانى که علیه زور مبارزه مىکنند، احترام مىگذارم. ولى من فقط مىنویسم. در ذاتم نیست که چیزى در کنار کسى دیگر امضاء کنم.» چوبک، شخصا فردگرا بود. من یا در شرکت نفت مىدیدمش، در تختجمشید آن زمان و طالقانى این زمان. و یا در ریویراى قوامالسلطنه آن زمان و نوفل لوشاتوى این زمان، یا در ماشینش، که گاهى تنهایى و گاهى با قدسى خانم مرا مىرساندند به منزلم در سه راه یوسفآباد آن زمان و یادم نیست چه چیز این زمان، و یا مىرفتیم به منزل چوبک در همان دروس. روى هم کمحرف بود و خوشخنده. و هزار جور آدم مىشناخت و همه را با یک جمله، عبارت و یا حداکثر چند جمله معرفى مىکرد. چاق بود، البته نهچندان زیاد که مانع حرکت فرزش شود. و گاهى که غروبها با تاکسى و حتى گاهى با اتوبوس مىرفتم چهارراه قنات و کوچه هدایت و بعد همان بنبست روزبه، چوبک نیمشلوار تنش بود، با پیرهن اسپورت، و یا بدون پیرهن اسپورت و نیم تنهى لخت و سروها و گلهایش را آب مىداد. حالا در چند قدمى خانه مدرسهاى هست که بهگمانم آن موقع نبود، و من در آن زمان قبرستان ته خیابان را ندیده بودم. بعدها هم نمىدانم چرا، پس از دیدن قبرستان، آن را به صادق هدایت نزدیکتر دیدم، تا صادق چوبک.
۴۵ سال پس از خاموش شدن صدایی که از زاغههای حومه سانتیاگو شعله کشید، ۴۵ سال پس از شکسته شدن دستهای یک خنیاگر کولی در استادیوم ورزشی شیلی و ۴۵ سال پس از به گلوله بستن صدای بی صدایان، دادگاهی در شیلی هشت نظامی بازنشسته را به جرم دست داشتن در قتل ویکتور خارا به پانزده سال حبس محکوم کرد.
قاضی میگوئل واسکز پلازا نه افسر بازنشسته عضو ارتش را به خاطر مسولیتشان در کشتن ویکتور خارا در سانتیاگو پایتخت شیلی محکوم اعلام کرد.
هشت نفر از این محکومین با درجه های نظامی ستوان، سرهنگ و سرتیپ هرکدام به ۱۵ سال و یک روز زندان به خاطر نقش شان به عنوان مشارکت در قتل ویکتور خارا و رئیس سابق زندان های شیلی «لیتره کویروگا کارواخال» محکوم شدند. هر کدام از این هشت محکوم همچنین به ۳ سال حبس برای ربایش این دو قربانی محکوم شدند.
افسر نهم نیز به خاطر دستیاری در کشته شدن این دو نفر به ۵ سال زندان و نیز ۶۱ روز حبس بخاطر دستیاری در ربودن این دو نفر قربانی محکوم شد.
ویکتور خارا، شاعر و خواننده انقلابی شیلی، در چهل سالگی و یک روز پس از یازده سپتامبر سال ۱۹۷۳ در جریان کودتایی به رهبری سازمان سیای آمریکا دستگیر شد. طی این کودتا سالوادور آلنده رئیس جمهوری وقت شیلی به زیر کشیده شد و آگوستو پینوشه به عنوان دیکتاتور به روی کار آمد.
خارا همراه ۵ هزار تن دیگر به ورزشگاه سانتیاگو منتقل شد. او در این محل به شدت شکنجه شد حتی انگشت های این خواننده و نوازنده گیتار به وسیله قنداق اسلحه و پوتین نظامیان کاملا شکسته و خرد شده بود.
او در نهایت با شلیک ۴۴ گلوله به قتل رسید. جسد تیرباران شده او روز ۱۶ سپتامبر در کنار خیابان پیدا شد. ورزشگاه سانتیاگو اینک به اسم ویکتور خارا نامگذاری شده است.
در سال ۲۰۰۹ جسد خارا برای بررسی علت دقیق مرگ نبش قبر شد. شش ماه بعد جسدش در مراسمی با حضور میشل باشلت، رئیسجمهور شیلی، در سانتیاگو، پایتخت این کشور به خاک سپرده شد.
ویکتور خارا در یک خانواده فقیر کشاورز به دنیا آمده بود و گرایشهای چپ داشت. او در سال ۱۹۶۶ نخستین آلبوم خود با نام Canto a lo Humano (خواندن برای انسانها) را منتشر کرد.
او پس از عبور از سالهای کودکی و نوجوانی، به سالهای آغازین دهه ی شصت و هنگامه ی نارضایتی های اجتماعی از دولت «مونتالا فری» رسید. در این دوره و همزمان با فقر کمر شکنِ عده ی بسیاری از کارگران شیلی، ویکتور خارا، ویولتا پارا و تنی چند از پیشکسوتان موسیقی شیلی، جنبش «نغمه ی نو» را بر پا کردند تا صدای اعتراض طبقه ی زحمتکش و ستمدیده ی جامعه شوند و موسیقی پر جوش و خروششان را به ابزاری برای اعتراض به ظلم و جور حکومت وقت بدل کنند.
خارا در ادامه ی زندگی اش به صف حامیان حزب سوسیالیست «متحد مردم» به رهبری «سالوادور آلنده» سیساتمدار مردمی وقت پیوست و به دعوت « پابلو نرودا » برای رهایی شیلی از فاشیسم و جنگهای داخلی پاسخ مثبت گفت. در همین زمان او در مقام همراهی با برنامه های آلنده در زمینه ی فراهم کردن امکانات آموزشی، بهداشت و مسکن برای مردم عامه ی مردم، کنسرتهای فراوانی برگزار کرد و آرزو و مسلکش را در ترانه ی «مانیفست» این طور سندیت داد:
«نه برای تملق آواز می خوانم و نه برای جلب ترحم بیگانه ای
من برای سرزمین کوچک و دوردستم می خوانم
که گرچه باریکه ای بیش نیست؛ اما ژرفایش بی پایان است»
در یازدهم سپتامبر سال ۱۹۷۳ با وقوع کودتای پینوشه بسیاری از انقلابیهای پیشرو از جمله آلنده به قتل رسیدند و بسیاری دیگر نیز بازداشت شدند.ویکتور خارا در دوازدهم سپتامبر در دانشگاه فنی سانتیاگو دستگیر شد، به استادیوم شیلی در این شهر انتقال یافت و به مدت چندین روز شکنجه شد. آخرین ترانه او که حکم وصیتنامهاش را داشت، روی تکهای از روزنامه نوشته شده بود و توسط یکی از افرادی که از استادیوم شیلی جانبهدر برد، به دست همسرش رسید.
پنج هزار نفر اینجاییم
در این بخش کوچک شهر
چه دشوار است سرودی سر کردن
آنگاه که وحشت را آواز میخوانیم
وحشت آنکه من زندهام
وحشت آنکه میمیرم من
خود را در انبوه این همه دیدن
و در میان این لحظههای بیشمار ابدیت
که در آن سکوت و فریاد هست
لحظه پایان آوازم رقم میخورد.
نام کتاب: حرامزاده استانبول نام نویسنده: الیف شافاک
برگردان: گلناز غبرائی
چاپ اول: ۱۳۹۷
ناشر: نشرمهری – لندن
درمقدمه کتاب الیف شافاک، نویسنده ترک و آثار او که درایران ترجمه و منتشرشده معرفی، و درباره همین اثر آمده است که: «امکان ترجمه ی بی سانسور ایران را نخواهد داشت».
دلایل درست آن را هم ذکر کرده که هر خواننده بی طرف را جز پذیرش و سکوت راهی نیست:
«استانبول برلین نیست که اصرار در برانداختن نور به همه ی زوایای تاریخ گذشته را داشته باشد. دراستانبول فقط معماری وخوشنویسی خبر ازگذشته می دهد».
مقدمه کتاب به کوتاهی معضل تاریخی جامعه های “استبدادی – دینی” را توضیح داده است.
نخستین عنوان کتاب با دارچین شروع می شود.
یکی ازقهرمانان اصلی آفریده شافاک، دخترخانم جوان و زیبائی ست به نام «سلیها» آگاه وبا شعوری بالاتراز همنسلان خود دراستانبول. دریک روز بارانی با گذر ازگل ولای کوچه وخیابان های پرازدحام، درفضای درهم زیر نگاه چشم های هیز و متلک های بیشرمانه ی مردان و کاسبکاران و بوق های ناهنجاراتومییل ها برای معاینه و رفع ناراحتی ش، به مطب دکتر می رود. درمقابل پرسش دکتر از ناراحتی ش می گوید: آمده ام اینجا « می خواهم کورتاژ کنم».
پس از پرسش و پاسخ های اولیه سلیها را می خوابانند برای عمل.
سلیها گریه می کند.
دکتر با اعتماد به نفس می گوید:
«همه چیز به خوبی خواهد گذاشت نگران نباشید. یک چرتی می زنید. می خوابید وخواب می بینید و تا خوایتان به آخر نرسیده بیدارتان می کنیم و به خانه می روید و هیچ چیزی هم به خاطر نمی آورید. . . . . . . یک دقیقه دیگر تمام می شود».
نویسنده، رؤیای سلیها را روایت می کند. بانگ اذان مساجد استانبول و بارش سنگ ازآسمان ها برای تنبیه گنهکاران:
« ازآسمان آبی سنگفرش برزمین می بارد برای هرسنگفرشی که از بالا می ریخت یکی ازپائین ناپدید می شد. بالای سقف آسمان و زیر هر سنگفرش فقط یک چیز وجود داشت: هیچ».
بیمار وقتی بیدار می شود با احساس حالت تهوع. اما نه چندان ناراحت، که با آمدن منشی به بالاسرش تازه می فهمد که عمل انجام نگرفته است. از چرا ئی ش می پرسد، منشی پاسخ می دهد :
« آن طور که شما داد و بیداد راه انداخته بودید دکتر اصلا نتوانست کاری بکند. صاف وساده بیهوش نشدید. اول چرت و پرت گفتید. بعدهم تا می شد شلوغ بازی درآوردید وکلی ناله ونفرین، چنین کاری درعرض پانزده سالی که کار می کنم، ندیده بودم. باید مرفین را دو برابر می کردیم تا اثر کند».
سلیها مأیوسانه می گوید:
«پس حالاهم هنوزهم دخترم آنجاست».
منشی با اطمینان می گوید:
«هنوز که نمی دانید دختر است یا نه:
اما سلیها می دانست. صاف وساده می دانست».
دردرونش حسی از کفر و خداشناسی جرقه می زند و با گفتن سه بار العفو، راه دور ودراز خانه را پیش می گیرد.
سرشام به خانه می رسد مادرش عصبی ست. گفتگوی تندی با او می کند و سلیها کوتاه آمده می گوید رفته بودم دکتر:
«من امروز رفته بودم پیش دکتر زنان تا کورتاژ کنم».
سلیها بدون آن که به چهره ی کسی نگاه کند جمله اش را تمام کرد».
خاله ها و مادرش بهت زده نگاهش می کنند.
«منظورت چیست؟»
آرام و بی تفاوتت پاسخ می دهد:
«الله پیامی به گوشم رساند». بعد از چند دقیه عمل انجام می شد و بچه برای همیشه ازبین می رفت ! اما درست پیش ازآن که بیهوش شوم، از مسجد همان حوالی صدای اذان ظهر به گوشم خورد، نرم و مخملین مرا دربرگرفت. . . کسی در گوشم پچ پچ می گوید تونباید بچه را ازبین ببری!»
حاضران با شنیدن خبر هولناک و باورنکردنی دربهت و سکوت فرو می روند. سلیها ادامه می دهد:
« همین صدا به من فرمان داد تو بز گر خانواده کازانچی این طفل را نگهدار ! بگذاراین طفل زنده بماند او یک رهبر خواهد یک پادشاه!».
اعتراض ها شروع می شود. میان قیل و قال خواهر ها و دیگر مخالفخوان ها، سلیها از قدرت فرزند و ازآینده او سخن می گوید:
« توده ها را هدایت خواهد کرد و برای انسانیت صلح و عدالت را به ارمغان خواهد آورد.»
مادر بزرگ کلثوم، فریاد می کشد که تو می خواهی یک حرامزاده را به خانه ما بیاوری . شرم هم نمی کنی خودت را مثل فاحشه ها درمی آوری مینی ژوپ می پوشی و . . .
نویسنده از مرگ زودرس مردها درخانواده کازانچی ها می گوید و از زیادی دختر ها. مصطفی تنها فرزندی که:
«چهره عبوس سلیها را وفتی که به او «شمبول طلا می گفت» به یاد داشت».
از تعلیم وتربیت خانواده می گوید و تفاوت های فاحش بین فرزندان دختر و تنها پسر توسط والدین!
دومین عنوان رمان، نخود است.
بگومگوهای زنانه در خانواده ادامه پیدا می کتد. سلیها پا به سن گذاشته همانگونه زیباست و استودیوی خالکوبی راه انداخته است. آسیا دخترجوان اوست که دراین بخش ظاهر می شود :
«مادری که هیچوقت او را مامان صدا نکرده بود و باخاله نامیدنش شاید امید وار بود که فاصله میانشان حفظ شود».
آسیا، خانه وخانواده را«تیمارستان» می نامد. علفخوار است . درکلاس رقص باله تمرین می کند. کتابخوان و علاقمند به ادبیات وموزیک.
پسته ششمین عنوان رمان
آرمانوش چکمکچیان دختر جوان وزیبائی ست در فرانسیسکو و مادرش درآریزونا با شوهری مسلمان زندگی می کند. ارمانوش علاقمند به مطالعه ی کتاب است و سخت پای بند یادگیری وخواندن. دراین بخش، بگو مگو و اختلاف و مناقشات ارمنی و مسلمان، درمیان خانواده و رابطه ها با دیگران رواج بیشتری پیدا کرده. فاجعه ی جنگ سال های گذشته در دولت عثمانی بین ارامنه و مسلمان ها مطرح می شود.
خواستگاری برای آرمانوش انتخاب کرده اند. مت هاسینکرطبق قرار قبلی زنگ درخانه را به صدا درآورده و واردخانه می شود. « سه سال از آرمانوش کوچکتر بود». برای شام دوتائی ییرون می روند. دریک کافه هلندی. گفتگو ها بین آن دو نه چندان دلنشین، که بسی عادی می گذرد.
با بارون باغداساریان که ازنجات یافتگان است و خشمگین وپرکینه از جنایت ترک ها. آشنائی آن دو دریک گفتگوی کامپیوتری پیش آمده است. اما آرمانوش خلاف باغداساریان، حادثه ی جنگ آن دو را یک جانبه نمی بیند.
«آرمانوش این را می دانست که هرچه هست دو طرفه است».
با این حال باغداساریان درپیامی هشدار دهنده می گوید:
«جان نثاران گروگان های دولت عثمانی هستند. بچه های مسیحی که با وعده ی پیشرفت وادار به تحقیر اجداد خود می شدند . . . . . . اجازه می دهی که گذشته را تحریف کنند، رنگ های شاد و زیبا رویش بپاشند وآخرش هم بگویند که حالا همه باید به جلو نگاه کنیم».
سخنان باغداسارین دراو اثر می کند پنداری مانند کسی ست که :
«ازدنیای سایه ها به نور قدم بگذارد».
دربرخورد با نوشته ای از «لیدی پاکک سیرامارک» که متخصص شراب درکالیفرنیا و پیوسته در راه ایروان در سفراست که:
«با آن می شد درصد ارمنی بودن فرد را تشخیص داد». و علانم ادعائی برای آزمایش شرح می دهد.
آرمانوش درگفتکو باهمان لیدی، به فاش کردن حقیقت هویت خود می رسد :
«مادر من الان دارد با یک مرد ترک زندگی می کند».
صحبت آن دو به درازا می کشد. هویت شوهر مادرش را می گوید. نامش مصطفی ومدت بیست سال است که باهم زندگی می کنند. من باید به استانبول بروم و خانه پدری ام را پیدا کنم.
لیدی، از او می خواهد: وقتی که به استانبول رسیدی می توانی روزانه با افراد کافه [اینترنت]گزارش بدهی.
درعنوان گندم، اسیا به نوزده سالگی رسیده. پدرش کیست وکجاست معلوم نیست. پی برده که حرامزاده است. با مادرش این مشکل را یادآور شده. درگفتگو با کاریکاتوریست الکلی، جایی اشاره ی دارد ، سنجیده، سئوال برانگیز ونیشدار! بسی قابل تآمل . درمقابل مذمت گویی آن مرد پاسخ می دهد:
«شاید به این دلیل که به عنوان حرامزاده به دنیا آمده ام . . . . . . به جای آن پدری درآسمان هست وقتی الله را داریم که درآن بالا نشسته و مراقب ماست، دیگر به پدر چه نیازی داریم؟ مگر همه فرزندانش نیستیم؟ نه اینکه بگویم مادرم کثافتکاری کرده، مادرم تلخ ترین آدمی ست که در زندگی دیده ام. ومشکل درست همین جاست. من و مادرم درحالی که خیلی متفاوتیم، بسیار شبیه هم هستیم».
صحنه ی ازنمایش دریدن پرده های موهوم ادیان و باورهای ناشدنی و نا بودنی هاست که نویسنده ازقول حرامزاده ای که خود آفریده یاداور شده است.
همچنین خبر آمدن یک مهمان ازآمریکا به استانبول که دختر آمریکائی، یعنی نا دختری دایی مصطفی ست و امروز باید به فرودگاه بروند، درخانه می پیچد. با بگو مگوی طولانی درباره اش. دیگر اینکه آسیا بند تازه ای از نوشتن مانیفست نیهیلیستی را درخانه کاریکاتوریست الکلی انجام می دهد که از مشتریان کافه کوندراست و رابطه جنسی بین آنها برقرار شده؛ به قول خودش در رفت وآمد به فاحشه خانه ی خصوصی او. بند نهم مانیفست را آنجا می نویسد:
«اگر دره ی درون بیش از دنیای خارج تو را به خود جذب می کند در درون خود سقوط کن».
چلغوزه
مهمان را ازفرودگاه استانبول به خانه می آورند. آسیا می بیند که دراتاق خوابش تخت خواب دیگری اضافه شده. کمی ناراضی به نظر می رسد. ازطرف خانواده ، آسیا به عنوان مترجم انتخاب می شود تا سخنان آرمانوش را برای خاله ها ترجمه کند. این مسئله سبب نزدیکی و علاقمندی آن دو جوان بهمدیگر می شود. دیروقت پس ازصبحانه درحین صحبت های متفرقه زن های خانه، ناگهان در باز شده و آرمانوش چکمکچیان وارد می شود:
«کمی ترس خورده، کمی منگ. یک شلوار رنگ و رورفته ی جین و بلوزی بلند و گشاد به رنگ آبی تیره به تن داشت» همو وقتی در فرودگاه، خاله سلیها را با آن دامن کوتاه و بی شرمانه می بیند و خاله ها را با روسری و حجاب و مانتوی بلند و نمازخوانی درخانه، به ابعاد تفاوت های زندگی در زیر یک سقف پی برده وهمین تفاوت ها، به صورت معمائی درنظرش شکل می گیرد. با این حال در صحبت های اولیه سر میز غذا خود را معرفی کرده می گوید:
«من ارمنی هستم . . . یعنی یک آمریکانی ارمنی . . . خانواده ام اهل استانبول بودند»
اسم خانواده اش را می پرسند
«چکمکچیان و من آرمانوش چکمکچیان هستم».
ادرسی را به آنها نشان داده ازآنها می خواهد که در پیداکردن محل آن خانه کمک ش کنند. وسپس شرح دستگیری و قتل پدر مادربزرگش را شرح می دهد.
«هوانس استانبولیان یک شاعر و نویسنده مشهوری ست که درمیان جامعه ی ارمنی از احترام ویژه ای برخورداربود»
همو با شرح جزئیات قتل جنایتکارانه آن دسته روشنفکران ارامنه، نظر همدلی زنان را فراهم می سازد. خاله فریده که معلم تاریخ ترکیه با سابقه ی بیست سال تدریس دراین رشته، ازشنیدن خبر غمگین شده درفکر فرو می رود. سخنان صمیمانه ی آرمانوش در آن جمع اثر می کند.
عنوان پوست پرتقال
صبح زود آسیا کازانچی با آرمانوش چکمکچیان راه می افتند برای پیدا کردن آدرس خانه هوانس استانبولیان. خیلی زود خانه زل پیدا می کنند که حالا آپارتمان شده و طبقه هم کف یک رستوران. درپرس و جو چیزی از گذشته و صاحب قدیمی آن دستگیرشان نمی شود. به گردش درشهرو صحبت های گوناگون می پردازند. آن دو جوان از وضع خانوادگی و تحصیل و علاقمندی های خودشان می گویند. آسیا از خاله ها می گوید و رفتارها یشان. یکی جن گیر و فالکیر، یکی معلم. یکی نمازخوان یکی خالکوب. و از زندگی خود دربین این جمع. آرمانوش از تاریخ ترکیه و پان تورکسیم و کشتار ارامنه درسال ۱۹۰۹ و آوارگی آن ها در سال ۱۹۱۵ می گوید که آسیا بی خبر سکوت کرده می گوید:
«من تازه نوزده سالم شده» ومعلوم نیست پدرم کیست؟
درعنوان بادام
خاله بانو که جن گیراست شرح مبسوطی از فضائل وعملکرد جن ها می گوید و آخرسر درفال قهوه ای که برای آرمانوش گرفته می گوید:
دختری همسن وسال تو را می بینم که با موهای سیاه فرفری و سینه های درشت . . . شما دوتا دختر به زودی با یک نوار محکم به هم متصل می شوید. من یک باند معنوی می بینم».
آن دو دختر باکشتی عازم کافه کوندرا می شوند. آسیا، آرمانوش را به دوستانش معرفی می کند:
«این آمی ست. دوستی از آمریکا».
بحث بین آن عده باخوردن مشروبات آغاز می شود. یکی از دخترها خالکوبی یک ارکیده ی وحشی دور نافش را نشان می دهد. آسیا از قدمت خالکوبی می گوید و آفت هایش:
«باستان شناسان درایتالیا جسدی را پیدا کردند که خوب مانده بود. بیش از پنج هزارسال ازعمرش می گذشت و پنجاه و هفت خالکوبی داشت. قدیمی ترین خالکوبی حهان». و بعد آفت های جسمانی خال کوبی را یادآور می شود.
آسیا، صحبت را به سمت وسوی آمی می برد:
« خانواده آرمانوش اهل استانبول بودند».
وسپس کشتار ارامنه وقتل پدر بزرگ مادری ش را شرح می دهد. سناریونویس اعتراض می کند:
«چنین اتفاقی نیفتاد . . . ازاین موضوع ما چیزی نشنیدیم ».
بگو مگو بالا می گیرد. آسیا با اعتراض به او:
«تو این سناریوها را برای توده ها می نویسی. می نویسی و می فروشی وکلی پول به دست می آوری. بعد می آیی در این کافه روشنفکری سنگر می گیری و همان ها را مسخره می کنی چه ریاکار!».
سنارنویس با رنگ پریده و عصبی پاسخ می دهد:
«واقعا فکر می کنی کی هستی که می توانی درمورد ریاکاری با من حرف بزنی. دختر خانم حرامزاده، چرا به جای آن که اغصاب ما را خراب کنی، نمی روی دنبال پدرت».
درگیری شروع می شود. کاریکاتوریست الکلی گیلاسش را پرت می کند به سویش. قبل از آن که خون پیشانی سناریو نویس بند بیاید دیگر روشنفکران حاضر درکافه کوندرا سرجایشان بر می گردند!
برگه ی هلو درآن فضای زنانه خانواده کازانچی ها، آرمانوش تحقیقاتش را باجدیت دنبال می کند. با شناختی که با افراد و جامعه شهری پیدا کرده، با علاقمندی به فرهنگ جاری مردم، درکشف تازه ها، تماس او با باغداساریان و سخنانش اورا بیشتر به ادامه کارتشویق می کند. کتابخوانی وعلاقمندی آسیا به ادبیات نو و اینکه مانند مادرش هرگز اهل سکوت نیست دردل آرمانوش اثر نیک می گذارد که بسی قابل حرمت شده. آزادی و آزادگی اورا می ستاید.
نویسنده، از تعلیم وتربیت خانواده لونت کارانچی می گوید:
« مرد سختی بود که هیج ابائی از به کاربردن کمربند برای تربیت زن و فرزند نداشت»
سه دخترویک پسرو پنجمین نوزاد نیز دختر بود. مصطفی برای ادامه حفظ نسل کازانچی کافی بود. پسری ناز پرورده «توی پرقو نگه داشته شد».
پدر ارمانوش بارسام چکمکچیان است که درسانفرانسیسکو با مادرخود زندگی می کند وهمو خبر مرگ مادربزرگ را می دهد و می گوید:
«من و مادرت خیلی نگران بودیم. رُز وناپدریت به استانبول می آیند دنبالت. فردا ظهر آنجا هستند».
خبرمرگ مادر بزرگ ارمانوش را غمگین می کند. خانواده کازانچی اورادلداری می دهند. درهمین حال ازخبرآمدن مصطفی پس از سال های طولانی همراه همسرش رُز به استانبول خانواده بسیار خوشحال می شوند. مادر و خواهرها همکی برای پیشواز به فرودگاه می روند. جز خاله بانوی جن گیر و آسیا.
نویسنده دریکی از روایت ها، (فارغ از گفت و شنودش با اجنه ها!) صحنه زیبا و بسی درون نگر، از رفتارهای بشری را توضیح داده در تبیین التهاب روح آشفته ی گناهکار با مکافات های سنگین و نابخشودنی. و چنین است مصطفی! درون هواپیما درکنارهمسرش که عازم استانبول هستند. دراندوه گناهی که درگذشته ها مرتکب شده، سایه ی هولناکش ماسیده در روان او و بارها او را برده به «آرامگاه ال تیرا دیتو» جایی کوچک درمرکز شهر، تنها آرامگاهی درآمریکا که بنا به نوشته ی تابلوی سر درش به روح یک گناهکار تقدیم شده بود. . . . کسی نمی دانست چه کسی گناهکار بود، چه گناهی کرده بود . . .».
مصطفی با همسرش وارد استانبول شده. با دیدن مادر خواهرها خوشحال عازم خانه می شوند.
به روایت رمان دریک صبح که زنان خانواده کازانچی عازم رفتن سرخاک پدربه قبرستان بودند، سلیها خودداری کرده به بهانه ای درخانه می ماند. با یادآوری ازرفتارهای خشن پدر، می خواست روزی تنها سرخاکش نشسته ازاو بپرسد:
« بداند که چرا با کسی که از گوشت و پوست خودش بود، این قدر خشن ونا مهربان برخورد می کند . . . توبیخ های پشت سرهم و یا حتی کتک های همیشگی سلیها را کمتر ازاین بازپرسی های شبانه آزار می داد . . . . . .».
درآن روز برادرش مصطفی وارث همان خلقیات پدر، وارد اتاق سلیها شده درپس گفتگویی تند او را یر زمین می زند و تجاوز می کند! بنگرید به عنوان «گلاب ص۳۱۴ – ۳۴۶» .
مصطفی با همسرش وارد استانبول شده. درخانه کازانچی ها سکونت می کند. فضای ناخوشایند خانه پدری و نگاه های پرسشگر خواهرها او را به شدت ازار می دهد. دیدن خانه و زوایای خاطره های ننگین گذشته پریشانش کرده :
«حتی اگر یک روز بیشتر اینجا بماند، شروع به یادآوری خاطره ها خواهد کرد . . . طلسمی که درتمام این سال ها اورا دربرابر حافظه ی خود حفظ کرده بود، قدرتش را ازدست داد».
به بستر بیماری افتاده و چند روز بعد می میرد. سیانور که شرح مراسم خاکسپاری مصطفی دراستانبول است رمان به پایان می رسد.
نویسنده، با پژوهشی دقیق در تاریک خانه ی تاریخ، بخشی از وقایع ترکیه عثمانی تا برآمدن کمال آتاتورک، همراه با رگ و ریشه ی اختلاف های گذشته بین ارمنی و مسلمان در زماته ی حکومت عثمانی را با مخاطبین فراهم آورده است.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
جزیره کامینو
نویسنده: جان گریشام
مترجم: سید سینا میرعربشاهی
ناشر: مروارید
تعداد صفحات: ۳۳۰ صفحه
قیمت: ۳۱ هزار تومان
این رمان روایتی داستانی از زندگی آدمهایی است که بدون آنکه بدانند تکهای از زنجیرهای هستند که به لحاظ اهمیت جایگاه و نقش آنها در پیشبرد خط سیر هیچ یک برتر از دیگری نیست.
داستان این رمان در سیزده فصل جریان دارد که در هر یک از فصول روایتی داستانی از زندگی این افراد آنها را به همدیگر پیوند داده است.
رمان جزیره کامینو در موجزترین بیان، قصه سرقت هوشمندانهای است که آثاری از اسکات فیتزجرالد بن مایه انگیزه سارقان آن است.
در بخشی از این رمان میخوانیم:
ببین ایلین من اصلاً برای این کار آماده نیستم. آدم اشتباهی را پیدا کردی. خب؟ من دروغگوی افتضاحی هستم و در فریب دادن دیگران هم هیچ استعدادی ندارم. نمیتوانم با لولیدن راه خودم را به زندگی بروس کیبل و نوئل بوئت و باند ادبی کوچکشان باز کنم و بار هرچیزی که ممکن است ارزشمند باشد بیرون بیایم.
قبلاً هم این را گفتین. تو یک نویسندهای که برای چند ماه در کلبه خانوادگی در ساحل زندگی میکنی. سخت مشغول یک رمان هستی. این داستانی بینقصی است. مرسر. چون حقیقت دارد. شخصیت کاملی هم داری چون اصل هستی. اگر ما یک کلاهبردار میخواستیم … الان با هم در حال صحبت نبودیم. آیا ترسیدهای؟
نه. نمیدانم. باید باشم؟
جان گریشام نویسنده و وکیل ساکن ایالات متحده آمریکاست. وی از سال ۱۹۹۸ تاکنون هر سال دستکم یک رمان را به اتمام رسانیده و آثارش تا به امروز بیش از ۳۰۰ میلیون نسخه فروش داشته است و به چهل زبان ترجمه شده است. ۹ مورد از رمانهای او به فیلمهایی شاخص مبدل شده و در سینما نیز فروش خوبی داشته است. گریشام در سال ۱۹۹۶ پس از دفاع از آخرین موکل خود، از شغل قضاوت بازنشسته شد و پس از آن در کنار نویسندگی به فعالیتهای انساندوستانه و خیریه مشغول است.
انسان خردمند
نویسنده: یووال نوح هراری
مترجم: نیک گرگین
ناشر: نشر نو
قیمت: ۵۸ هزار تومان
تعداد صفحات: ۶۲۱ صفحه
این کتاب پس از چاپ ترجمهاش به زبان انگلیسی و در دست قرار گرفتن این ترجمه در اختیار نیک گرگین، به فارسی برگردانده شده است. «انسان خردمند» به بیش از ۳۰ زبان ترجمه شده و یکی از آثار بین المللی است که در فهرست پرفروش ها بوده است. شخصیت هایی چون اوباما، بی گیتس و … خواندن این کتاب را به دیگران توصیه کرده اند.
به عقیده مترجم این کتاب، تمامی تلاش هایی که تا پیش از این، برای توصیف تاریخ بشر انجام شده اند، عمیقا ملهم از اعتقادات و باورهای محققین بوده اند. در این میان، نهایت امانت داری نسبت به مقام و جایگاه محوری و والای بشر در هستی صورت گرفته است. تاریخ را انسان گرایان نوشته اند و انسان گرایان معتقدند که انسان خردمند، ذاتی یگانه و مقدس دارد که اساسا متفاوت از ذات دیگر موجودات و پدیده هاست. تحول تاریخی انسان خردمند از ۳ مرحله اصلی عبور کرد که اولین آن «انقلاب شناختی» حدود ۷۰ هزار سال پیش آغاز شده است.
یووال نوح هرای نویسنده این کتاب، می گوید: «من همه را ترغیب می کنم تا فارغ از اعتقاداتشان روایات اساسی موجود در دنیا را زیر سوال ببرند و تحولات گذشته را به علایق کنونی مربوط سازند و از مباحث جنجالی نهراسند.» این نویسنده دارای مدرک دکترای تاریخ از دانشگاه آکسفورد است. او در حال حاضر به تدریس تاریخ جهان مشغول است. او در سال ۲۰۱۲ برنده جایزه سالانه پولانسکی به خاطر خلاقیت و ابتکار در علوم انسانی شد.
تحقیقات هراری بر سوالاتی چون «چه رابطه ای میان تاریخ و زیست شناسی وجود دارد؟»، «آیا عدالتی در تاریخ هست؟» و یا «آیا انسان ها با افشای حقایق تاریخی خوشبخت تر شده اند؟» تمرکز دارند.
کتاب «انسان خردمند» ۴ بخش اصلی دارد که به ترتیب عبارت اند از: انقلاب شناختی، انقلاب کشاورزی، وحدت بشر، انقلاب علمی.
موجود بیاهمیت، درخت دانش، یک روز از زندگی آدم و حوا، طوفان بزرگ، بزرگترین فریب تاریخ، ساختن اهرام، اضافه بارِ حافظه، در تاریخ عدالتی نیست، پیکان تاریخ، رایحه پول، بینشهای امپراتوری، قانون دین، راز موفقیت، کشف نادانی، پیوند علم و امپراتوری، کیش سرمایه داری، چرخ های صنعت، انقلاب دائمی، و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند و فرجام خردمند، عناوین فصل های ۴ بخش اصلی کتاب هستند. این کتاب علاوه بر بخش های خود، یک گاه شمار تاریخی هم دارد که از ۱۳ و نیم میلارد سال پیش آغاز شده و تا امروز میرسد. این گاه شمار، به آینده هم می رسد.
در قسمتی از این کتاب می خوانیم:
برای رومیان شکست خوردن امری عادی بود. آنها، همچون دیگر حاکمان اغلب امپراتوری های تاریخ، می توانستند به کرات در نبردها شکست بخورند اما همچنان پیروز جنگ باشند. امپراتوریی که نتواند ضربه ای را تاب آوَرد امپراتوری واقعی نیست. با این حال حتی رومیان هم نمی توانستند خبرهایی را که در اواسط قرن دوم پیش از میلاد از شما شبه جزیره ایبری می رسید به راحتی هضم کنند. یک شهر کوهستانی کوچک و کم اهمیت به اسم نومانتیا، که سکونتگاه سِلتی های بومی شبه جزیره بود، به خود جرئت داده بود از یوغ رومیان رها شود. در آن زمان روم، بعد از چیرگی بر امپراتوری های مقدونیه و سلوکیه و مطیع کردن کشورشهرهای مغرور یونان و ویران کردن کارتاژ، فرمانروای بلامنازع تمام مناطق مدیترانه بود. مردم نومانتیا هیچ امتیاز برجسته ای نداشتند، بجز عشقی آتشین به آزادی و زمین نامساعد سکونتگاهشان. اما لژیون های رومی را یکی پس از دیگری به عقب نشینی خفت باری وا می داشتند.
تحمل رومیان نهایتا در سال ۱۳۴ قبل از میلاد به سر رسید. سنا تصمیم گرفت برجسته ترین سردار روم، اسکیپیو آیملیانوس را که کارتاژ را با خاک یکسان کرده بود، به سراغ نومانتیایی ها بفرستد. ارتشی عظیم متشکل از سی و چند هزار سرباز را در اختیار او گذاشتند.
اجارهنشینها همگی ساختمان را ترک کردهاند و اگر «هری لسر»، نویسنده، اسباب ببندد، «لونسپیل» دیگر برای خراب کردن ساختمان مشکلی ندارد. «هری» تا فصل آخر کتابش را تمام نکند، آرامش و سکوت خانهاش را رها نمیکند؛ درحالیکه او فکر میکند تنها ساکن ساختمان است، صدای ماشین تحریر نویسندهای سیاهپوست، او را به یکی از واحدها میکشاند. این مهمان ناخوانده با خود ماجراهایی را به همراه میآورد که خط داستان به کلی تغییر میکند.
این، مضمون اصلی اتفاقاتی است که در رمان «اجارهنشینها» اثر «برنارد مالامود» رخ میدهد. این نویسنده در طی سی و هفت سال زندگی هنری خود برنده جوایز متعدد از جمله پولیتزر و جایزه ملی آمریکا شده و به پاس یک عمر دستاورد هنری از سوی آکادمی ملی هنر و ادبیات مدال طلا دریافت کرده است.
مالامود در «اجارهنشینها» داستان نویسندهای را روایت میکند که مشغول نوشتن داستانی درباره یک نویسنده است. متافیکشن یا فراداستان مالامود روایتی متفاوت برای مخاطبان خود فراهم کرده است.
ییلاق انگلیسی
نویسنده: مارک دوگن
مترجم : پرویز شهدی
ناشر: نشر کتاب پارسه
تعداد صفحات: ۱۶۸ صفحه
قیمت: ۱۶ هزار تومان
«ییلاق انگلیسی» پس از «خانواده نفرینشده کندی» و «اتاق افسران»، سومین کتابی است که پرویز شهدی از «مارک دوگن» نویسنده فرانسویتبار اهل ساحل عاج ترجمه میکند.
به زعم شهدی، «دوگن» علاوه بر انتخاب موضوعاتی جالب و برانگیزاننده، قلم شیوایی هم دارد و زبانش گونهای حالت از گفتن با خواننده است، مانند دو دسته قدیمی که دارند با هم درد دل میکنند.
این رمان با دیگر آثار «مارک دوگن» تفاوتی بارز دارد؛ «ییلاق انگلیسی» را خیلی ساده میتوان رمانی عاشقانه نامید، ولی نه یک رمان عاشقانه سبک و بیمحتوا؛ نویسنده در این کتاب، فراز و نشیبهای زندگی آدمی را بیان کرده که دچار سرگردانی است.
شخصیت اصلی این داستان در عین اینکه همه گونه توقعی از زندگی و لذتهایش دارد، به درستی نمیداند دنبال چه میگردد، و این سرگشتگی، دودلی و تردیدهای هملتوار – که در جایی که باید تصمیم بگیرد و عمل کند، وا میماند و موقعی که باید خویشتنداری به خرج دهد، دست به عمل میزند – به پریشانی و سرگردانی میرسد.
هفتاد و نه سال گذشته است از دوم تیرماهی که عزت بهرنگی و سارا، یکی از بسیار خانوادههای سنتی و تنگدست تبریز، صاحب پسری شدند و نام صمد را برای او انتخاب کردند. نامی که بعدها حتی پس از گذشت نزدیک به نیمقرن از کوچ جوانش، هنوز زنده است و زندگی میکند و میتپد. فرزندی که به اعتقاد خود، قارچگونه رشد کرد و هر جا نَمی بود به خود کشید و قانع به آب کم قد کشید و خیلی زود راه خود را در میان شرایط سخت و بحرانی جامعه و سیاست حاکم آن روز، پیدا کرد. صمد هجده ساله معلم روستا شد و روستا و معلمی در کنار یکدیگر به نقطه عطفی در زندگی او تبدیل شدند و به نحو خاص تا پایان عمر کوتاهش، روشگر راه او شدند. راهی که تا امروز مستقیم و غیرمستقیم رهروانی دارد.
صمد بهرنگی در طول تحصیل در دانشسرا و دانشگاه است که قلم به دست میگیرد و مخاطبان خود را از میان کودکان و نوجوانان روستایی انتخاب میکند. صمد قلم خود را در سال ۱۳۳۹ با داستان عادت میآزماید و پس از آن است که خود را در دنیای ادبیات غرق میکند و در حوزه داستاننویسی، ترجمه و پژوهش در حوزه ادبیات فولکلور آذربایجان دست به تجریبات قابل توجه و قابل تاملی میزند.
صمد بهرنگی که از شکاف طبقاتی عمیق میان زندگی شهری و روستایی و همچنین نبود امکانات آموزشی مناسب در روستاها رنج میبرد، فریادش را در قالب کلمات ریخته و آثار ماندگاری چون ۲۴ ساعت در خواب و بیداری، یک هلو و هزار هلو، پسرک لبوفروش، اولدوز و کلاغها و اولدوز عروسک سخنگو میآفریند که در تمام آنها مخاطبان خود را به اعتراض و احقاق حقوق خود تشویق میکند.
صمد که معتقد است با کودکان باید با زبانی بزرگسالانه سخن گفت و نباید به مفاهیم سادهای چون بهداشت و احترام به بزرگترها محدود شد، مفاهیم مهم و حیاتی همچون بیعدالتی، ظلم و مبارزه را در داستانهایش بیان میکند. با توجه به علاقه و توجه خاصی که به ادبیات فولکلور دارد، همچنین از این ادبیات شفاهی نیز به خوبی در آثارش بهره میگیرد. بدین ترتیب است که طیف مخاطبان خود را از کودک و نوجوان به بزرگسال گسترش میدهد و نام خود را در مدتی کوتاه در میان نویسندگان آن دوران ثبت میکند.
صمد بهرنگی که در این مدت از مهجور ماندن زبان مادری در سیستم آموزش کشور رنج میبرد و نتایج آن را به طور مستقیم در میان دانشآموزان مدارس مختلف مشاهده میکند به تدوین کتاب الفبای جدیدی دست میزند اما مرگ ناکامش این مهم را نافرجام میگذارد.
بهرنگی، کودکان را آگاه و مطلع میخواهد و در راستای تشویق آنها برای حرکت به سوی حقیقت «ماهی سیاه کوچولو» را مینویسد. کتابی که بعد از مرگ نویسنده به چاپ میرسد، به بسیاری از زبانها ترجمه میشود و شهرتی جهانی مییابد. این داستان که در مورد ماهی سیاه کوچک و کنجکاوی است که برای دریافتن حقیقت جهان به سفری دور و دراز میرود در سال ۱۳۴۷ به عنوان کتاب برگزیده کودک انتخاب میشود. این اثر همچنین جایزه ششمین نمایشگاه کتاب کودک در بلون ایتالیا و جایزهٔ بیینال براتیسلاوای چکاسلواکی را در سال ۱۹۶۹ میکند.
نهم شهریورماه ۱۳۴۷، صمد بهرنگی که به همراه دوستی به نام حمزه فراهتی به کنار رود ارس رفته بود، در آب ارس غرق میشود و بدن بیجانش سه روز بعد در نزدیکی پاسگاه کلاله پیدا میشود. صمد در نیمه راه بلندی که در آمال خود در ذهن و جان داشت، به گونهای نامعلوم به خیل هزاران ماهی سیاه کوچولویی میپیوندد که راه کشف حقیقت در پیش گرفتند.
منبع : ایبنا
شاید این سخن فرهنگبانوی ایران، توران میرهادی پارادوکسکال بهنظر برسد؛ بانویی را که تمام عمر به کار گروهی و فعالیت فرهنگی و مدنی با بهرهگیری از خرد جمعی مشغول بوده، با ماهیسیاه کوچولوِ تکرو چهکار؟
بهنظر میرسد سرآغاز مدرنیته برمیگردد به تتبعات و یا جستارهای میشل مونتنی که مینوشت، «من وقتی از خودم مینویسم از انسان نوعی سخن میگویم.» یا من اندیشنده دکارت که در پی شک علمی خود میگوید، «میاندیشم پس هستم.» آیا اهمیت این سخنان تنها منحصر به برجستهکردن ذهن فردی در عالمی انتزاعی بهعنوان فاعل شناسا است؟
کانت هم در مقاله «روشنگری چیست؟» روشنگری را به بلوغ عقلی گره میزند، یعنی انسانی که مستقل میاندیشد و در بیان اندیشهاش دلیر است. آیا منظور از این سخن فرد منفک از جامعه و جهان است؟ آشکار است که کانت هم از انسان نوعی سخن میگوید که میخواهد بیاتکا به هیچ مرجع خارجی با عقل نقاد خود از زیر بار صغارت خارج شود. این سوژه اندیشنده یا عقل نقاد در اندیشه هگل و مارکس به عقل تاریخی کلنگر و دیالکتیکی بدل میشود. هرچند برای یکی تاریخ محمل تحقق ایده مطلق و برای دیگری حاصل کار و تلاش جمعی یا پراتیک اجتماعی است.
شگفتا که «ماهی کوچولو»ی صمد محل تلاقی این تنوع و تشتت آرای ظاهری است. مهم نیست که صمد در آن دوره و سنوسال چقدر فلسفه یا تاریخ خوانده، مهم این است که انباشت آگاهی او در شهودی هنری در شخصیت داستانی او بهصورت جهشی در «ماهی سیاه کوچولو» نمود پیدا میکند. شخصیتی کنجکاو که ابتدا شک میکند و با ذهن پرسشگر خود و برخورد نقادانه میخواهد ببیند آخر جویبار کجاست؟ و وقتی با پاسخهای همیشگی و کلیشهای روبهرو میشود، به تعبیر و تفسیر سخنان بزرگترها بسنده نمیکند و جسورانه دست به عمل میزند و مرجعیت آنها را به چالش میکشد و نفی میکند.
اکنون و اینجا مجال تفسیر یا تفصیل بیشتر این داستان چندلایه نیست؛ که هم پرسشها و کنجکاویهای کودکان را برای شناخت پیرامون خود در بر میگیرد و هم بزرگسالانی که بهقول پوپر جهان برایشان سراسر پرسش و مسئله و تلاش پیوسته برای حل مسئله است. با این نگاه کوتاه و شتابزده شاید توانسته باشم تا حدی دو سویه بهظاهر متناقض برداشتی تکروانه را با نگاه نهادی و جمعگرایانه جمع و رفع تعارض کنم. درواقع منِ «ماهی سیاه کوچولو» همان منِ نوعی یا «ما»ی توران میرهادی است. البته وقتی از نوع نگاه انتقادی و مسئلهمحور صمد سخن میگویم، باید تصریح کنم که گفتمان او با عقلانیت انتقادی پوپر تفاوتهایی دارد. شاید بتوان گفت وجه مشترک همه اندیشمندان یادشده با صمد، بهرهگیری از عقلانیت انتقادی است. نگاهی که صمد خلاقانه از آن در چارچوب ادبیات کودک بهره گرفت. برای روشنشدن این امر بهتر است به پیشینه صمد بپردازیم.
نطفههای اندیشه انتقادی در ایران در مشروطه منعقد میشود که از رهاوردهای آن غرس نهال ادبیات کودک است، اما تحول و تکامل ادبیات کودک نیز نمیتواند بیتأثیر از تحولات اجتماعی و سیاسی باشد. با کودتای رضاخان میرپنج انقلاب مشروطه ناکام میماند، اما بهگفته نظریهپردازی «ضدانقلاب پیروز خود مجری بخشی از وصایای انقلاب میشود.» به سخنی دیگر رضاشاه با سرکوب مشروطیت، وجه مدرنیزاسیون و زیرساختی یا نوسازی اقتصادی و نیازهای مربوط به توسعه صنعتی را در اولویت قرار میدهد و وجه اندیشگی و نونگری را به حاشیه میراند. روشن است که یکی از نیازهای توسعه اقتصادی و صنعتیکردن جامعه، آموزش انسانهای باسواد در سطوح مختلف است که هم کادر فنی و هم اداری موردنیاز را تربیت و تأمین کند.
عمومیکردن آموزش کودکان و حتی تأسیس دانشگاه تهران را هم باید در همین چارچوب نگریست. رضاشاه از همان آغاز حکمرانی خود، به سرکوب وجه اندیشگی و طرد و حذف روشنفکران و اندیشمندان مستقل و منتقد پرداخت. درواقع او مدرنیزاسیون را منهای مدرنیته پیش برد؛ در ایران از مشروطه به بعد، در وجه غالب، نوسازی اقتصادی و اجتماعی، بدون نونگری و مدرنیته پیش رفته است. شگفتا این موضوع در زمان پهلوی دوم هم تکرار شد. میگویند حوادث در تاریخ دو بار تکرار میشوند، بار اول بهصورت تراژیک و بار دوم بهصورت کمدی! محمدرضاشاه نیز پس از کودتای سال ٣٢ و سرکوب جنبش ملیشدن نفت، برای تثبیت موقعیت خود در سال ١٣۴١ دست به نوسازی اقتصادی و اجتماعی نسبتا گستردهای زد، اما چون پدر خود بیمشارکت روشنفکران و اندیشمندان. و بازهم توسعه آمرانه و مدرنیزاسیون بیمدرنیته استمرار یافت. درواقع نوسازی، بینونگری همچنان تداوم داشت.
” صمد” کودکی را در چنین تبوتابی گذراند. او در کودکی جنبش آذربایجان به رهبری پیشهوری و سرکوب و کشتار آن زمان را و سپس کودتای ٢٨ مرداد ٣٢ و بگیروببندها را بهچشم دیده و رنج این ناکامی و حرمان را به جان چشیده بود. تأثیر عمیق این رویدادها را مستقیم و غیرمستقیم هم در مقالهها و هم داستانهایش میتوان یافت. اما بیانصافی و حتی غیرعلمی است که آثار او را به سطح بیانیههای سیاسی یا آثاری ایدئولوژیک فرو بکاهیم و ارزش ادبی و نقش تاریخی او را در نگاه به کودک و درک کمابیش درستش از اهمیت دوران کودکی و ادبیات کودک، نادیده انگاریم. این ستمی است که بر وی از دو سو صورت گرفته است؛ گاه از چپ، بهنام همدلی و همفکری با او، همچون نقد منوچهر هزارخانی، که داستان زیبا و گیرای «ماهی سیاه کوچولو» را تا حد مانیفست جنبش چریکی پایین آورد و جنبه کودکانگی و ادبی آن را یکسره نادیده گرفت؛ و گاه از آن طرف نگرشی که صمد را بهعنوان فردی کافر و مرتد اعلام کرد. نمونه آن نقدهای رضا رهگذر است. باری، نگاهی به استقبال گسترده از «ماهی سیاه کوچولو»، پس از گذشت حدود نیمقرن (و البته دیگر آثار وی) و برگزیدهشدن ترجمه اخیر انگلیسی م.س.ک بهعنوان بهترین اثر خارجی ادبیات کودک در انگلستان، فارغ از بحث و جدلهای سیاسی، خود بهترین گواه ارزش ادبی کار صمد است.
بهگمان من ادبیات کودک در سه قلمرو بههمپیوسته شکل گرفته و بالیده است، نهاد، نظریه و خلق ادبی؛ و صمد در هر سه قلمرو فعال و تأثیرگذار بوده است:
١- صمد درعین اینکه با عشق و علاقه آموزگاری در روستا را برگزید، از همتایان خود نگرشی شهریتر -بهمفهوم گسترده آن- و انتقادیتر به نهادی چون آموزشوپرورش دوران خود داشت؛ نقد ریشهای او به آموزشو پرورش ایستا و غیرخلاق پس از نیمقرن همچنان در بسیاری از جنبهها جاری و ساری است. کافی است کتاب «کندوکاوی در مسائل تربیتی» را بازخوانی کنیم. تدوین کتابی دیگر برای آموزش زبان ترکی به کودکان ترکزبان بیانگر نگاه پیشرو او در آن زمان است. ضرورتی که با وجود تصریح آن در قانون اساسی هنوز در دستور روز باقی مانده است؛
٢ – صمد یکی از اولین کسانی است که در عین درک ضرورت آموزش رسمی و عمومی به اهمیت نقش مستقل ادبیات کودک و کارکرد خلاقه آن پی برد و کوشید مبنای نظری برای آن تدوین کند. با وجود نقدهای جدی که بر نظریات وی وارد است، ازجمله نگاه مکانیکی به تضاد و مبارزه طبقاتی در قلمرو ادبیات کودک. توران میرهادی چند بار در گفتوگوهای شخصی اهمیت نقد صمد را بر شعر یمینیشریف، بهعنوان نقطهعطفی در نقد شعر کودک، به من یادآوری کرده است. ناگفته نگذارم که این اواخر رابطه بسیار خوبی بین صمد و خانم میرهادی ایجاد شده بود و حتی در گفتوشنودی انتقادی صمد پذیرفته بود که ترویج کینه، بهویژه بین بچهها یا بچهها نسبت به نامادری درست نبوده؛ افسوس که عمر کوتاه صمد این پیوند را گسست. شاید کمتر کسی بداند که نقد صمد درباره چندوچون شعر کودک، پیش از تألیف کتاب «شعر کودکِ» محمود کیانوش نگاشته شده است.
٣- صمد از پیشگامانی است که به اهمیت افسانهها و ادبیات فولکلوریک برای کودکان پی برد و به همراه بهروز دهقانی دست به گردآوری افسانهها زد. پیش از او صبحی و انجویشیرازی این کار را کرده بودند اما پیشگام همه اینها از حیث نظری، صادق هدایت بود. در آثار داستانی صمد نیز رد تأثیر افسانهها را میتوان دید.
۴ -صمد از نویسندگانی است که در ژانرهای گوناگون داستان واقعگرا، فانتزی و ترکیبی دست به آفرینش اثر برای کودکان زده است. شاید بشود دامنه تأثیر و جایگاه «ماهی سیاه کوچولو» را در ادبیات کودک با «بوف کور» هدایت در ادبیات داستانی بزرگسال مقایسه کرد. باری، او کوشید نونگری و تفکر انتقادی مدرن را در ادبیات کودک ترویج و تثبیت کند. درواقع صمد با انتقاد از عقل ابزاری – به گفته حمید عنایت «عقل صناعی»- و توسعه آمرانه مورد نظر حکومتِ پهلوی بهمراتب پا فراتر نهاد و عقلانیت انتقادی را جایگزین کرد. اگر بخواهم از هابرماس مدد بگیرم، او کنش ارتباطی را جایگزین کنش راهبردی و یکسویه کرد.
با وجود دریغ ازدسترفتن زودهنگام او، بخت با صمد یار بود که دهه ۴٠ دو نهاد تأثیرگذار ادبیات کودک؛ شورای کتاب کودک و کانون پرورش فکری کودکانونوجوانان شکل گرفتند و کتاب «ماهی سیاه کوچولو» در کانون منتشر شد و تأثیری ملی- بینالمللی برجا گذاشت. هنوز کودکان و ادبیات کودک ایران با انبوهی از مشکلاتی که او طرح کرد، درگیرند و ما بهگفته شاملو «دوره میکنیم شب را و روز را و هنوز را! »
منبع: شرق