پس از چند دهه فراموشی، عکسهای خیابانها، بوستانها، ساحلها، مدرسهها، سالنهای تآتر، جوانان و دختران، ظاهر شد تا داستان گذشته نزدیک را بازگو کند؛ گذشتهای که بسان یک خواب در آمده و نشان از صلح و آشتی در یک جامعه دارد. دورهای که پس از چند دهه هیمنه تندروی بر کشورهای منطقه، محو شد. این نوستالژی گذشته است یا اشتیاق به دهههای شصت و هفتاد، گذشتهای که ایرانیها و عربها را به یکدیگر مرتبط میکند، آنها حسرت گذشتهای را میخورند که آن را به دلیل حوادث، از دست دادند و به همین دلیل، در حالی دگرگون زندگی میکنند.
پس از انقلاب خمینی، تاریخ تغییر کرد و تندروها به قدرت رسیدند. ایران تندرو، الهام بخش میلیونها تن از شیفتگان انقلاب شد، گروههای دینی در منطقه نیز بر طبل تبلیغات برای این انقلاب کوبیدند. عکسهای قدیمی قاهره، تهران، ریاض، کویت، بیروت و دیگر شهرهای خاورمیانه، متفاوت با دنیای امروز است. در این عکسها، مردم متمدنتر به نظر میرسدند و خیابانها امنتر.
کسانی که در این شهرها پس از آن دوره به دنیا آمدهاند، هنگامی که وضعیت زادگاه خود را با گذشتهاش مقایسه میکنند، باور نمیکنند که این، همان مکان باشد. خود مردم به خاطر تنگناها و سختگیریها، تغییر کردند و به اکنون خود تبدیل شدند. آیا تهران در اوایل دهه هفتاد قرن گذشته، شادتر از چیزی بود که در قرن بیستویکم به آن رسید؟ آیا قاهره که امروز فرسوده به نظر میرسد، نسخهای متفاوت از قاهره عبدالناصر و سادات به عنوان شهر شادی و نوآوری است؟
نه به عکسهای گذشته نیاز داریم و نه شاهدان زنده آن دوره، کافی است به سخنان امروز گوش فرا دهیم، فرزندان اکنون که چیزی بیشتر از گذشته پدرانشان نمیخواهند. چه هدف ساده و چه طنز عجیبی است، آیندهای که آرزو میکنند، بازگشت به گذشته است.
در حقیقت، آنها در همین مسیر پیش میروند، بازگشت اندکی به عقب و رسیدن به گذشته، شواهد بسیاری وجود دارد که خستگی مردم را در تهران، قاهره، ریاض و دیگر شهرها نشان میدهد، شهرهایی که بمب تندروی دینی آنها را لرزانده است.
آیا این وضعیت عجیبی است؟ آری وضعیت عجیبی است اما کمیاب نیست. منطقه ما است به مرحله «بیداری» دینی مبتلا شد، در حالی که چین، دوره تندروی کمونیستی را گذراند که به دروغ «انقلاب فرهنگی» نامیده شد. در سال ۱۹۶۶، کمونیستها به رهبری مائو تسی تونگ، طرحی برای «بیداری» را رهبری کردند، نه علیه دشمنان کمونیسم، بلکه علیه رفقای کمونیست خود که آنها را از خود، کم اعتقادتر میدانستند. حزب کمونیسم، از جوانان استفاده کرد تا اندیشههای تندرو را بر دیگر جوانان تحمیل کنند، آنها خانوادهها و آموزگاران خود را تحت پیگرد قرار میدادند، کتابها را جمع آوری کرده و به آتش میکشیدند و بسیاری از نمادهای باستانی و آثار تاریخی را منهدم کردند. در خیابانها، همه روزه، خودروهایشان جولان میدادند و جوانان تندرو، سوار بر آنها، شعارهای مائو را فریاد میزدند و خواستار مجازات سرپیچی کنندگان از آموزههای او بودند.
دو تصویر از بیداری چینی و عربی ایرانی که نتایجشان نیز شبیه به هم است. در چین، افکار عمومی دچار سرخوردگی بزرگی شد که در پی آن، جنبشی اصلاحطلب پدید آمد که رهبران بیداری را محاکمه و مجازات کرد. پس از آن چین تغییر کرد و چینیها هم تغییر کردند، در اندیشه، در لباس پوشیدن، در روابط میان خود و با جهان.
انتشار وسیع عکسهای قدیمی از منطقهمان، اشتیاق برای گذشته و اعلام انزجار از اکنون افسرده، تنها نمودی از مخالفت با اوضاع کنونی و تمایل برای بازگشت به گذشته است.
مردم میخواهند شاد زندگی کنند و این نه از دینشان چیزی میکاهد و نه به سنتهایشان آسیب میرساند. روزی خواهد رسید که از درون نظام ایرانی، جنبشی برای بازگشت به دهههای هفتاد و شصت گذشته و رها شدن از میراث خمینی و تندروی دینی رهبری خارج میشود. در منطقه عربی هم با تمام قید و بندهای ایجاد شده با نام بیداری، خیزش مدنی غلبه خواهد کرد.
*منبع: روزنامه الشرق الاوسط
ترجمه العربیه.نت فارسی
پریشان شود گل به باد سحر نه هیزم که نشکافدش جز تبَر
با استقبال از انتشار خاطرات آقای پرویز معتمد(مسئول سابق تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود ساواک)؛ که بخشی از آن توسط دوست عزیز آقای ایرج مصداقی انجام شده و امیدوارم ادامه داشته باشد، گزیدهای از صحبتهای آقای معتمد را (با صدای خودشان)(۱) اضافه میکنم.
اکنون برف روزگار بر سر و صورت آقای معتمد نشسته و من متوجه سالخوردگی ایشان هستم و این یا آن اشتباه در نقل حوادث (تاریخها و نامها) طبیعی است اما بیان برخی مطالب توسط ایشان غریب مینماید.
یاداشت زیر فقط پیرامون صحبتهای ایشان، در گفتگو با آقای سعید قائم مقامی است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بازیهای آسیایی(۱۹۷۴)
بازیهای آسیایی از دهم تا بیست و پنجم شهریور ۱۳۵۳ (یکم تا شانزدهم سپتامبر ۱۹۷۴) در تهران برگزار شد. آقای معتمد چند بار صحبت از این میکنند که، گویا به اصطلاح «خرابکاران» قصد داشتهاند در بازیهای آسیایی جان چند هزار نفر را بگیرند…(دقیقه ۱۰۸ و ۱۲۹)
این به اصطلاح «خبر»؛ مرا به یاد طرف صحبت آقای ثابتی (بعد از انتشار کتاب در دامگه حادثه)؛ میاندازد که آزادیخواهان میهنمان را فلّهای، تروریست خطاب کرده، آن مُرداد گران را عزاداری بیست و هشت مرداد توصیف نموده و مدعی شده ساواک با کسانی(همان خرابکاران) روبرو بوده که میخواستند آب تهران را مسموم کنند !
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دستبند زدن به هوشنگ انصاری؟
آقای پرویز معتمد ضمن صحبت پیرامون زندهیاد حمید اشرف؛ و یک پارکینگ که متعلق به وزارت اقتصاد بوده، و گویا روبروی خانه «جوشنی املشی» در خیابان بهبودی قرار داشته، چیزی بدین مضمون میگویند که به دفتر وزیر اقتصاد میروند و بعد از اهمال ایشان برای تحویل آن پارکینگ(…) به وزیر اقتصاد (آقای هوشنگ انصاری؟) دستبند میزنند و جلوی همه کارمندان وی را از اتاق کارش بیرون میکشند و شعار میدهند…
واقعاً؟!
یعنی مأمورین ساواک با امثال هوشنگ انصاری هم روز روشن و پیش چشم دیگران اینگونه برخوردها را داشتند و آب هم از آب تکان نمیخورد؟
(البته آقای معتمد نامی از هوشنگ انصاری نمیبرند اما وزیر اقتصاد در آن سالها هوشنگ انصاری بودهاست)
…
حتی تیمسار نصیری و آقای ثابتی نیز چنین گاف بزرگی را مرتکب نمیشدند. برای کاری که با سلسله مراتب براحتی انجام میشد، چه نیازی به این شیوهها بود؟
هوشنگ انصاری دولتمرد دوره پهلوی پیش از وزارت امور اقتصاد و دارایی؛ نیابت ریاست اتاق بازرگانی و صنایع تهران و… را هم داشت و یکی از مسئولین تنظیم روابط اقتصادی خارجی شاه و سرمایهگذاریهای او در خارج از کشور، و واسطه مذاکرات بین ایوب خان و وی بود و هفتهای دو بار با هواپیمای خصوصی به تهران میآمد و مستقیماً با شاه ملاقات میکرد.
…
او را دستبند زدند؟
او را که چشم شاه بود و موفق شد با هنری کسینجر وزیر امور خارجه آمریکا قرارداد ۱۵ میلیارد دلاری امضا کند و از سال ۱۳۵۵ از کاندیداهای اصلی پست نخست وزیری بود و با حزب جمهوریخواه آمریکا بده و بستان داشت، روز روشن آقای معتمد دستنبد زد و از اتاقش بیرون کشید و عتاب کرد «مرتیکه پدر سوخته…»؟ (دقیقه ۷۶)
لابد هیچ اتفاقی نیافتاد و ایشان هم هیچ اعتراضی نکردند؟ و خبر به این مهمی هم به هیچ روزنامه و محفلی درز نکرد؟!
(دقیقه ۷۳ ویدئوی ضمیمه)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
لو دادن خانه محمد حنیف نژاد…؟
مسئول سابق تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود ساواک؛ چند بار نقل کردهاند که مسعود رجوی در معیّیت ایشان و…؛ خانه حنیف نژاد را لو دادهاست!
دقیقه ۳۵ (ویدئوی ضمیمه):
«من یه چیزی، حدود یک ماه گرفتار مسعود رجوی بودم. مسعود رجوی [را] سر قراراش [قرار هایش] بردم و یکی از قراراش، چیز بود، رئیس سازمان مجاهدین بود. یه خونهای بود – حنیف نژاد را عرض میکنم با محمد حیاتی…[که] آقای مسعود رجوی لو داد و بهمین دلیل ما بخشیدیمش…»
…
دقیقه ۵۰
«خود من، خود پرویز معتمد با افتخار عرض میکنم کنار آقای مسعود رجوی، رفتم خونه آقای حنیف نژاد. این آقای محمد حیاتی الان در چیزه. در لیبرتییه (در لیبرتی است)، رفتم خودم با احترام کامل، ایشونا آوردمش تو ماشین…»
…
مسعود رجوی با تعدادی دیگر شهریور سال ۱۳۵۰ دستگیر شدهاست و زنده یاد محمد حنیف نژاد، آخر مهر همان سال.
یعنی آقای رجوی از لحظه دستگیری تا آن تاریخ که حنیف به اسارت در میآید (تا ۳۰ مهر سال ۵۰)، زیر شکنجه و فشار بوده و آخر کار رفته و همراه با امثال پرویز معتمد، خانه بنیانگذار سازمان را نشان داده و او و محمد حیاتی را به دام ساواک کشیدهاست؟!
هیچکدام از زندانیان زمان شاه حتی کسانیکه در تبلیغات آقای رجوی؛ «اضداد» خوانده میشوند (بهمن بازرگانی، تقی شهرام، لطف الله میثمی، پرویز یعقوبی، محمد محمدی گرگانی، سعید شاهسوندی، کریم رستگار، مهدی تقوایی، سید محمد کاظم موسوی بجنوردی، محمد صادق، تراب حقشناس و محمد ابراهیم جوهری…)، چنین مطلبی را نگفتهاند. از آیتالله طالقانی؛ آیتالله لاهوتی، شکرالله پاکنژاد، عبدالرضا نیکبین رودسری(عبدی)، بیژن جزنی، صفر قهرمانی و از زنده یاد رضا رضایی نیز حتی با اشاره، آنچه را آقای معتمد گفتهاند، شنیده نشدهاست.
حتی امثال لاجوردی و جواد منصوری و کچویی و محمد داودآبادی(نیکآئین) و معادیخواه هم چنین ادعایی نکردند.
گفته میشود مسعود رجوی؛ بنا بر کارتی که در ساواک موجود است، پیش از جریان ضربه شهریور۵۰ و قبل از دستگیریهای جمعی هم مدت کوتاهی دستگیر شدهاست. اما اینکه در بازجویی رّد این و آن را داده؛ و بر اساس آن، دستگیریهای بعدی پیش آمده، سخن دوست نیست.
…
مسئله کروکی خانه حنیف و این یا آن تک نویسی هم که روزهای اول انقلاب، سید محمد غرضی و دوستانش (همراه با نامه محمود دولت آبادی به فرح پهلوی) از میان دهها تک نویسیهای مرسوم در ساواک، منتشر کردند، توضیح خاص خودش را دارد و گزاره آقای معتمد را اثبات نمیکند.
…
روزنامه کیهان؛ شماره۸۶۲۷(۳۰ فروردین سال ۱۳۵۱) در صفحه دوم (خلاصهای از گزارش تیمسار نصیری را) نوشته بود:
(مسعود رجوی) «چون در جریان تعقیب کمال همکاری را در معرفی اعضای جـمعیت [منظورش سـازمان مجاهدین است] به عمل آورده و در داخل زندان نیز برای کشف کامل شبکه با مأمورین همکاری نموده به فرمان مطاع مبارک شاهانه کیفر اعدام او با یک درجه تخفیف به زندان دائم با اعمال شاقه تبدیل گردید.
اینگونه «ارزیابی»ها کم نبود. آقای ناصر نوذری(رسولی) هم ادعا داشت شکرالله پاکنژاد از عوامل ساواک بود و ساواک او را برای خبرچینی به میان زندانیان دیگر فرستاد.
…
نشان دادن گزارشهای غیرواقعی مسئولین ساواک؛ در مورد رهبر عقیدتی مجاهدین، از انتقاد امثال من به عملکرد ایشان در این سالها نمیکاهد. من از «مسعود رجوی»ای صحبت میکنم که معلم بود نه مُبلّغ؛ و باور داشت در نقد چیزی وجود دارد که مرتبط با فضیلت است. همو که در ظلمت شبانه بعد از سال ۵۴، پرچم ایستادگی برافراشت و در دافعه قاتلین مجید شریف واقفی به راست نغلطید و به آرمان حنیف وفادار ماند.
…
ضمناً آقای معتمد به دستگیری رحمان(وحید) افراخته(و سید محسن سید خاموشی) و شرکت «سرگرد اسدالله بختیاری» در آن اشاره می کنند. (دقیقه ۳۶ ویدئو)
گفته میشود وحید هنگام دستگیری سیانور خورده بود (که معدهاش را شستشو دادند…)
او در آغاز بسیار بسیار شکنجه شد. بعداً البته شکست و صغیر و کبیر را لو داد و به جلد بازجویان رفت. بماند که نقش «محمد توکلی خواه(فردوس) نیز؛ در لو دادن دیگران و…برجسته بود. توضیحات آقای معتمد(در ویدئوی ضمیمه) پیرامون وحید؛ همه ماجرا نیست.
در دقیقه ۴۵ آقای معتمد اشاره میکنند [که وقت دستگیری محمد حسن ابراری جهرمی]؛ به خواست وحید ، به وی مسلسل میدهند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به رگبار بستن ۹ زندانی سیاسی در سال ۵۴
از حق نگذریم در صحبتهای آقای معتمد نکات قابل توجه و عبرت انگیز کم نیست و من بسهم خویش از ایشان تشکر میکنم. پنهان نمیکنم که از رنج ایشان، رنج میبرَم…
…
از آقای معتمد که از تیرماه ۱۳۵۴ تا اواخر دیماه ۱۳۵۷ از کلیه سوژههای کلیدی کمیته مشترک شنود کردهاست، همچنین از آقایان رضا عطارپور مجرد(حسین زاده) و ناصر نوذری(رسولی) و… انتظار میرود داستان به رگبار بستن (بیژن جزنی، کاظم ذوالانوار، حسن ضیاظریفی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپانزاده، عباس سورکی و مصطفی جوان خوشدل) را – البته نه آنچنان که آقای ثابتی نقل کردهاند – همانگونه که واقع شده، روایت کنند.
فردا یا پسفردا همه غبار میشویم…غبار…
…
از سر کِشته خود میگذری همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
عضدی(محمد حسن ناصری) و منوچهر وظیفه خواه و سرگرد وزیری و مسعود آیرملو و هوشنگ ازغندی و… سر بر خاک نهادند و آنچه را باید به مردم میگفتند، نگفتند. فردا یا پسفردا ما هم غبار میشویم…
«پنج سال یا صد سال همچون پرکشیدن پرندهای میگذرد و زمان سالها را خواهد خورد، چونانکه دندان های اسب را میخورد»
آقای پرویز یعقوبی بعداز توضیحاتی در مورد حمید اشرف،
نظر آقای پرویز معتمد(مسئول سابق تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود ساواک) را در مورد مسعود رجوی، مهدی سامع، به اصطلاح عملیات(فدائیان) در استادیوم آریامهر (آزادی) که باعث کشته شدن حدود ۵ هزار نفر از مردم میشد ! – و، لو رفتن خانه محمد حنیف نژاد، نقد میکنند.
ای بانگ نای خوش سمر
در بانگ تو طعم شکر
آید مرا شام و سحر
از بانگ تو بوی وفا
مولوی
…[بازجو] منوچهری (ازغندی) تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمیزنه، ما از بالا تخت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی زنه. همه ما را دیونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجهاش کنیم. بازهم حرف نمیزنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟…
چشمم را در اتاقی باز کردند…دختری لاغر و تکیده،…با چشمهای بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت…آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت…(…)
او فاطمه امینی (بازرگان) بود…فاطی روح والایی داشت، همه عشق بود و عاطفه،…(…)
هنوز زخمهایش را ندیده بودم. روز بعد وسایل پانسمان و مسکن و آنتیبیوتیک خواستم به سرعت همهچیز را آورند. قیچی، چاقوی تیز جراحی، داروی مسکن و… همه آن چیزهایی که یک لحظه هم دست زندانی نمیدهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هیچکس نبود. همهچیز را داده بودند دست من. با آن قرصها میشد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگیریام دو بار سابقه خودکشی داشتم. اما جای این فکرها نبود. اول باید زخمها را پانسمان میکردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوختهاش برداشتم، خشکم زد. به زخمها نگاه میکردم و تمام بدنم میلرزید…(…)
فاطی نمیخواست هیچچیز به دست ساواک بیفتد. میگفت: “درخت کهنسالی با شاخههای زیبایی در اون خونه هست که نمیخوام به دست اینا بیفته …
…
بخشی از «زیبای خفته» نوشته دکتر سیمین صالحی (از کتاب «داد و بیداد» ویدا حاجبی تبریزی)
شیرینیخورانِ نکاح آخوندها و “جاهلها و لاتهای متدین” در انقلاب اسلامی در شورش ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ برگزار شد. آخوندهائی که به قولِ داریوش همایون “زیر نگاه مهربان و گاه کمکِ حکومت پادشاهی به گستردن شبکه خود در سراسر کشور مشغول شدند”
شورش ارتجاعی ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ شیرینی خوران آخوندیسم و جاهلیسم، و به نوعی سَکُو و فلاخن پرتاب آخوندها و “جاهلها و لاتهای متدین” به قدرت و حکومت شد. آخوندهائی که به قولِ داریوش همایون، وزیر شاه: “زیر نگاه مهربان و گاه کمکِ حکومت پادشاهی به گستردن شبکه خود در سراسر کشور مشغول شدند”(۱).
در باره ریشهها و علل بروز شورش ۱۵ خرداد و نیروهای شرکت کننده در آن (۲) نظرها و دیدگاههای مختلف طرح شدهاند. مذهبیون ریشههای بلوای ۱۵ خرداد را درتلاش شــاه برای مخدوش کردن سنتهای اسلامی و دورکردن مردم از ارزشهای اسلامی میدانند.
محمد رضاشاه پس از کودتای ۲۸ مرداد روی به اصلاحات اجتماعی و اقتصادی آورد. وی برپائی دو حزب مردم و ملیون، تحکیم رابطه با غرب به ویژه با آمریکا، انقلاب سفید شاه و مردم را “توسعه سیاسی” میپنداشت.
“…از روزی کـه دولـت علم روی کـار آمـد (۲۸ تیرماه۱۳۴۱) محمد رضا شـاه که از آغاز پادشاهی میخـواسـت برنامـههایی را در جهت اصلاحات عمومی اجرا کند، فرصـت یافت تا آنها را یکی پس از دیـگری به مرحلهی اجرا بگذارد.”(۳)
“طبق لایحهی انجمن هاى ایالتى و ولایتى به زنان حق راى داده شد. قید اسلام از شرایط انتخاب کنندگان و انتخاب شوندگان برداشته شد. به جاى قسم خوردن منتخَبین به قرآن مجید، کلمهی کتاب آسمانى گذاشته شد (یهودیان، مسیحیان، بهائیان، زرتشتیان و بی خدایان، در دو مجلس همه به قران مجید سوگند میخوردند)، به جاى کلمهی ذکور از شرایط منتخبین کلمهی “با سواد” گذاشته شد که اعم از ذکور و اناث مىباشد..” (۴)
در آغازاعتراضها و درخواست های پیاپی روحانیـون (۵) موجب شـد که به دسـتور شـاه اجرای تصویـب نامه متوقـف شـد و علم اعلام کرد: “مقررات انجمنهای ایالتـی و ولایـتی اجرا نمیشود”. “دکتـر ارسـنجانی در مـورد اصلاحـات ارضـی اقـدام میکنـد و مـالکیـن و فئـودالها را بشدت مورد حملـه قرار میدهد. روز۲۲ آبان مـاه ۱۳۴۱ مهنـدس ملک عابـدی رئیـس اصلاحات ارضی فیـروزآباد کشـته میشود. روز ۱۹ دی ماه ۱۳۴۱ کنگـرهی دهقانـان در تالار محمد رضا شـاه پهلوی با حضـور ۴۲۰۰ کشـاورز تشکیـل میشود که در ایـن کنگـره شـاه اصـول شش گانـهاش را اعـلام کرد: اصـلاحات ارضـی ، ملـی کردن جنـگلها، فـروش سهام کارخانههای دولتی، سـهیم شـدن کارگـران در سـود کارخانـهها، ایـجاد سـپاه دانـش، اصلاح قـانـون انتخـابـات.
“روز ۸ اسفنـدماه ۱۳۴۱ در یک کنگـرهی اقتصادی در کاخ سـنا، شـاه ضمن نطقـی اعلام کـرد که از امـروز در ایران به زنان حق انتخـاب کـردن و انتخاب شـدن داده میشود. ایـن اقدامها آخـوندهای مخالـف را بشدت تحریـک کرد و تظاهرات کردنـد. شـاه طـی نطقی گفت: “اتحـاد نامقدس سـرخ و سیاه مانع انجام کـارهای اصـلاحی اسـت. ولـی این کارها انجام میشوند و عقب نشیـنی مـوردی نـدارد.”
با بالا گرفتن مخالفتها، شـاه اعلام کرد کـه بـرای تصـویب اصـول ششـگانه رفراندم خـواهد کرد.
سوم بهمن در قم تظاهراتی که با شعار “ما پیرو قرآنیم/ رفراندم نمیخواهیم.” به راهانداخته شده بود، سرکوب شد. ادعا شده است که برخی از جاهلها و لاتهای قم در سرکوب این تظاهرات نقش داشتهاند. جاهلها و لاتهائی که “مقدم شاه به قم را با عربدههای جاوید شاه گرامی داشتند.”
۴ بهمن ماه تحت فرماندهی سرتیپ حکیمی، مسؤل انتظامات دانشگاه، ماموران دولتی همراه با دستههائی از جاهلها و لاتها با چوب و چماق و چاقو به دانشگاه هجوم بردند و دانشجویان مخالف رژیم را مورد ضرب و شتم قرار دادند. دانشجویان بر سردرِ دانشگاه این شعار را نصب کرده بودند: “اصلاحات آری، دیکتاتوری نه”.
“… دوم فروردین ۱۳۴۲ نظامیان به مدرسه فیضیه در قم حمله کردند که به کشته و زخمیشدن چند تن از طلاب منجر شد”. “طبق برنامه طراحی شده، عدهای کماندو، با لباس کشاورزان و در حالی که به چاقو و چوب مسلح بودند، به وسیله چند دستگاه اتوبوس شرکت واحد از تهران وارد قم شدند. علاوه بر این، تعداد زیادی سرباز و نیروهای ویژه شهربانی در اطراف صحن حضرت معصومه و مدرسه فیضیه تجمع کرده بودند. در مدرسه فیضیه به دعوت آیتالله العظمی گلپایگانی مجلسی برای سوگواری به مناسبت شهادت امام جعفر صادق منعقد بود. دراین مجلس یکی از روحانیون رشته سخن را به دست گرفته بود. در اواسط سخنرانی یکباره همانهایی که دسته دسته با اتوبوسهای دولتی به قم آورده شده بودند، وارد شدند و حاضران را مورد حمله قرار دادند. طلاب جوان و روحانیون مقاومت کردند و با خراب کردن قسمتی از دیوار طبقه دوم مدرسه و برداشتن آجرهای آن به طرف مأموران حمله بردند…”
محمدتقی فلسفی در خاطرات خود مینویسد: “کماندوها با پنجه بوکس، میله آهنی، زنجیر، و حتی شاخههای درختان فیضیه که شکسته بودند، طلاب را به سختی مضروب و مجروح مینمایند… یکی از طلاب جوان به نام سید یونس رودباری، به شهادت رسید. آیتالله گلپایگانی را به یکی از حجرات طبقه پایین بردند و محافظت میکنند. بعضی از طلاب هم برای نجات خود به پشتبام فیضیه میروند و گویا خود را به زیر میاندازند و دست و پای آنها میشکند. مردم بعضی از طلاب دست و پا شکسته و صدمه دیده را به بیمارستانهای قم میرسانند.”
سپهبد مبصر، معاون رئیس شهربانی وقت در خاطرات خود نوشته است: “در روزهای آخر سال ۱۳۴۱ به سازمانهای اطلاعاتی اطلاع رسید که طلبههای قم با صدور اعلامیهای از مسلمانها خواستهاند تا روز دوم فروردین ۴۲ در مدرسه فیضیه گردهم آیند و در تظاهرات مخالفت با اصلاحات دولت شرکت کنند. در برابر این تصمیم و برای مقابله و جلوگیری از آن، کمیسیونهایی تشکیل و مساله را زیر بررسی قرار دادند و سرانجام طرح بسیار نابخردانه و میشود گفت کودکانهای را که اصلاً به صلاح مملکت نبود به تصویب رساندند. تصمیمی که به وسیله مسئولان امنیتی و نظامی کشور گرفته شد، این بود که عدهای از سربازان گارد با لباس غیرنظامی در روزی که قرار بود در مدرسه فیضیه تظاهرات برپا شود به آنجا ریختند و با طلبههای تحریک شده درگیر شدند و با آنها کتک کاری کردند و میگویند دو یا سه نفر هم از طلبهها کشته شدهاند. پس از انجام گرفتن مأموریت، سربازهایی که لباس غیرنظامی پوشیده بودند اما فراموش کرده بودند کفشهای خود را عوض کنند و همگی پوتینهای به شکل سربازی به پا داشتند به صف ایستادند و شعار جاوید شاه سر دادند و با این کار ناشیانه و حرکت بچهگانه ثابت کردند که یورشآورندگان به مدرسه فیضیه سرباز و آن هم سربازان گارد شاهنشاهی بودند.”
همزمان با رخداد فیضیه در تعدادی از مساجد تبریز نیز مراسم عزاداری برپا بود، عدهای از ماموران ساواک و شهربانی وارد مدرسه طالبیه شدند. اسدالله علم پس از حادثه فیضیه طی مصاحبهای اعلام کرد روحانیونی که با اصلاحات ارضی مخالفند، با دهقانانی که به قصد زیارت حضرت معصومه به قم رفته بودند نزاع کردند که منجر به قتل یک دهقان شد.
خمینی در واکنش به این حمله، در پاسخ به نامه تسلیت آیتالله سیدعلی اصغر خویی که به نامهی “شاه دوستی یعنی غارتگری” معروف شد، چنین نوشت: “حمله کماندوها و ماموران انتظامی دولت با لباس مبدل و معیت و پشتیبانی پاسبانها به مرکز روحانیت خاطره مغول را تجدید کرد… با شعار جاوید شاه به مرکز امام صادق (ع) و به اولاد جسمانی و روحانی آن بزرگوار حمله ناگهانی کردند و در ظرف یکی دو ساعت، تمام مدرسه فیضیه، دانشگاه امام زمان (عج) را با وضع فجیعی در محضر بیست هزار مسلمان غارت نمودند…اینان با شعار شاه دوستی به مقدسات مذهبی توهین میکنند، شاه دوستی یعنی غارتگری، هتک اسلام، تجاوز به حقوق مسلمین، تجاوز به مراکز علم و دانش. شاه دوستی یعنی ضربه زدن به پیکر قرآن و اسلام، سوزاندن نشانههای اسلام…”
حجت الاسلام عبدالحسین چهل اخترانی از “افراد قوی هیکلی که دور موهایشان را به طرز مخصوصی اصلاح کرده و کفش کتانی پوشیده بودند”، و حجت الاسلام سید محمد کوثری از “صلوات فرستانی” که با چماق به مردم و طلبهها حمله میکردند سخن گفتهاند. در “مراسم مدرسه حجتیه شخصی به نام آقامیری که از پهلوانان و ورزشکاران معروف قم بود و دو متر قد داشت، جلوی منبر آمد و مشتش را گره کرد و گفت هر حرام زادهای که بخواهد مجلس را بهم بزند با مشت من مواجه خواهد شد، در نتیجه همه صداها خوابید”
“در مشهد یکی از طرفداران خمینی که کبابی داشت پاسبانی را که اعلامیه آیتالله خمینی را از دیوار کنده بود به ضرب چاقو به قتل رساند و پاسبان دیگری را مجروح کرد”. شهر قم نیز متشنج شد”. ۱۵ خرداد که با عاشـورا مصادف بود، خمینی در قم به منبـر رفت و بشدت دولـت و رژیم را مورد حمله و تهدید قرار داد.” (۵)
پس از دستگیری خمینی” روز ۱۵ خـرداد تظاهـرات دامنـه داری در تهـران و قـم و مشـهد و سایر نقاط برپا میشود. چـون ایـام محرم و عاشـورا بود و مراسم عزاداری بر پا بود، طـرفـداران خمیـنی مردم را واداشتند که به تظاهرکنندگان بپیوندنـد.”
بخش بزرگی از جاهلها و لاتها، حامیان و شرکت کنندگان در شورش ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بودند. در کنار جاهلها و لاتهای متدین به سردستهگی حاج مهدی عراقی، جمعی از جاهلها و لاتهائی که در ۲۸ مرداد حامی رژیم شاه بودند نیز جذب جنبش روحانیت شدند. (به سردستهگی طیب حاج رضائی). دستهی شعبان جعفری، که طرفداران دربار بودند نقش مؤثری ایفا نکردند. در این روز باشگاه جعفری توسط طرفداران آیتالله خمینی به آتش کشیده شد. شیخ باقر نهاوندی تاسوعا در تکیه طیب منبر میرود و در مورد شعبان جعفری میگوید: “او رفته دست جینالولو بریجیدا را بوسیده و یک قالی به نامبرده هدیه داده و حالا آمده عزاداری میکند.”
صادق لاریجانی رییس دستگاه قضا تمام روزنامه ها ورسانه ها را تهدید کرده که اگر در زمینه فسادها و دزدیهای میلیاردی حکومتی اقدام به بزرگ نمایی کنند ، با آنها برخورد شدید خواهد شد
خشایاردیهیمی نویسنده اصالتا تبریزی در پاسخ به تهدید لاریجانی نامه ای شجاعانه نوشته که مطالعه و اشتراک گذاری آن حداقل قدردانیست که ازاین مرد آزاده میتوان انجام داد
دیدار فائزه هاشمى، ساجده عرب سرخى، ژیلا بنى یعقوب، مهسا امرآبادى و نسرین ستوده با یکى از مدیران جامعه بهایى ایران، فریبا کمال آبادى عمل دلیرانهاى بود که در جنبش دمکراسىخواهى و پلورالیزم مذهبى و اصلاحطلبى دینى روح تازهاى دمید و دور جدیدى را در پیکار براى برقرارى پلورالیزم مذهبى و آزادى فکرى در ایران گشود.
این حرکت تاریخى بىهیچ تردیدى در تاسیس آزادى و رفع ظلمى که در حق بهائیان اعمال میشود نقشى تعیینکننده خواهد داشت.
فائزه با تاکید بر اینکه: «کجاى اسلام گفته که میتوانیم نسبت به بهائیان و اصلاحطلبها و سایر گروهها چنین رفتارهایى بکنیم… اینها ظلم است… ظلم به اینها از همه بالاتر است… من خطایى نکردهام که پشیمان باشم»، نشان داد که آن دیدار دوستانه، خیلى هم عادى و ساده نبوده، بل نتیجهى پسین افکار مترقى پیشینى بوده که با ایدئولوژى و عقاید مستبدان حاکم بر مملکت ما تضادى دقیق و عمیق داشته. وقتى میگوید: «نگاه من حقوق بشرى است… باید هزینه داد…»، نخست، بنیاد فکرى نظام استبدادى ولایت فقیه را زیر سوال برده و مقام آدمى را بالاتر از هر «حقیقت دینى» و سیستم فکرى سیاسى قرار داده است.
دو دیگر اینکه، در برابر «پدر» موضع مستقل گرفته و آب در خوابگه حشراتالارضى ریخته که از سوراخهاى تاریک و بویناکشان بیرون زده، مضطرب در روشنایى روز، به هر سویى میدوند و زهر زبان متعفن خود را پخش و پلا میکنند.
این موضعگیرىهاى انسانى و جانانه فائزه که عکسالعمل تند لاتها، تعزیهخوانها و فقهاى مزدور «حضرت آقا» را در پى داشت، ضرورت حیاتى رفع ستم مذهبى علیه بهایىها و برقرارى آزادىهاى عقیدتى-مذهبى در ایران را به طور جدىتَر ، گستردهتر و بىسابقهاى در ایران مطرح کرد و به حق، به امرى ملى و مدنى مبدل گردید.
در واقع مسئله بهایىها را خود داعشىهاى وطنى آنهم به قصد کوبیدن خانواده هاشمى اینجور به تعجیل مطرح کردند اما نتیجه عکس گرفتند در نتیجه آن موضوع به امرى ملى و بینالمللى تبدیل شد و کنجکاوى ایرانیان داخل و خارج را بر انگیخت و چه خوب، که گفتهاند: «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.»
بارى بارها گفته شده باز باید گفت که موضوع رفع ستم علیه بهائیان ایران با همه مسائل ملى و بینالمللى ما پیوند خورده و به الوییتى در دمکراسىسازى تبدیل شده است. یعنى با ملتسازى، آشتى و وحدت ملى و حاکمیت ملى در ایران رابطه بنیادى دارد و همچنین مسئله اصلى احقاق حقوق بشر و برقرارى پلورالیزم مذهبى در ایران است.
از طرفى بخشى از موضوع اصلاح دینى و تطبیق «اسلام» با اصول دمکراسى و اعلامیه جهانى حقوق بشر محسوب میشود. در امور بینالمللى نیز با عادىسازى رابطه ایران با اروپا و آمریکا و خروج ایران از انزواى جهانى پیوند بنیادى دارد و در نهایت، با توسعه و ترقى همه جانبه ملى و افزایش اعتبار بینالمللى ما در ارتباط تنگاتنک است…
زیرا ملتسازى و توسعه و وحدت ملى، زمانى صورت میگیرد که فرد فرد مردم کشورى فارغ از عقاید مذهبى و سیاسى یا وابستگى قومى و جنسیتى از حقوق سیاسى و مدنى یکسانى بر خوردار باشند. یعنى در جهت سه نوع برابرى: برابرى آحاد جامعه، برابرى زن و مرد و برابرى ادیان و مذاهب موجود در جامعه پیشرفتى دایمى صورت گیرد. در معنا به پیروان هیچ دین و آیینى به صرف در اکثریت بودن امتیاز ویژهاى داده نشود، از حقوق مومنان هیچ دین دیگرى هم به سبب کمشمار بودن چیزى کم نگردد.
در واقع یک ملت را با برابرى حقوق فردى، با آزادىهاى مدنى و مذهبى با توسعه حس خواهرى و برادرى، و رفع تبعیضات قومى، دینى و جنسیتى میسازند و متحد میکنند، نه با معیار قرار دادن ایمان مومنان مذهب خاصى؛ نه با اینکه شیعه خود را معیار داورى درباره مذاهب دیگر قرار دهد و اینهمه امرونهى کند.
وقتى على خامنهاى، حاکم تامالاختیار کشور ایران، بهائیان را نجس مىخواند و با تعصب و بىمسئولیتى در محرومیت و محکومیت آنها فتوا میدهد، از کدام ملت از کدام وحدت از کدام همبستگى و صمیمیت ملى میتوان حرفى زد؟ با چه رویى با اروپا و آمریکا میشود رابطهى عادى و بىتنش داشت؟
وقتى پرفسورها و دکترها، مهندسها و کار آفرینها: فرامرز سمندرى، محمود مجذوب، بزرگ علویان، حسین نجى، منوچهر حکیم، مهندس ژینوس محمودى، کورش طلایی، جهانگیر هدایتى و صدها متخصص کار آفرین را که تالیفاتشان هنوز هم در دانشگاهها تدریس میشود چون بهایى بودند، میکشید و به خون میکشید، چطور میتوانید ایران را بسازید و به توسعهى پایدار دست یابید؟
به این سبب است که اینجانب این دیدار را تاریخى و نقطه عطفى میدانم. زیرا یکى از مسائل ملى و بینالمللى مهم ایران را از مرزهاى تاریکاش بیرون کشیده و به صحنه علنى اجتماع آورده است.
به فائزه، ستوده و عرب سرخى … صد آفرین باید گفت که با آن دانایى و دلیرى مثال زدنى، مسئله رفع ستم مذهبى علیه بهائیان و دگر اندیشان را با موضوع آزادى زن در ایران پیوند زدند، و این یقین و امید را آفریدند، که آزادى عمومى دور نیست. زیرا اکنون این زن ایرانى ست که پرچمدار رهایى گشته است.
دمکراسیهای مدرن بر روی حقوق فرد بناشده اند و حکومت با تضمین حقوق بشر در چهارچوب حقوق اساسی- شهروندی ضامن آزادیهای فردی و اجتماعی شهروندان می شود. جوامع اسلامی میان “امامان” خودسر و فردیت خودمختار گیر کرده اند. و بنیادگرایان معمم و مکلا از جمله تمام لایه های گوناگون ولایت فقیهی در ابران نمادهای ضدیت با انسان خود مختاراند. میان خرد و رای(فردیت) که در برابر ایمان و قیمومت است، میان اندیشه آزاد یا تمکین و فرمانبری از امام(پیشوا یا رهبر) باید یکی را انتخاب کرد. انسان خودمختار چون انتخاب می کند، پس در برابر اعمالش مسئول می شود و مومنی که از امام اطاعت می کند و بنابر خواست او به راهی می رود که گویا خدایش آن را می خواهد، مبرا از مسئولیت می شود. “امام” تا زمانی می تواند پیشوا و رهبر بماند که انسان از خود بیگانه مانده باشد. اگر هر کس خود مختار و مستقل شود و خود را تنها گوشه ای از مجموعه حقیقت و موجودی با توانایی بهرگیری از خرد بداند، دیگر نه نیازی به امام یا ولی امر خواهد بود و نه هدایتهای “الهی” او. درست همانگونه که در”غرب”، در جوامع باز و دمکراتیک اتفاق افتاد و در حال اتفاق افتادن است.
تمدن مدرن هنگامی شروع شد که انسان مدرن توانست خود را از قید “جبریت” های بیرونی و درونی رها کند. دوران مدرن (عصر جدید)، دوران استقلال علم از قیمومت دین سالاران و دگمهای “مقدس”است. دوران کپرنیکوس و گالیله است که “علوم” مقدس و الهی را به مبارزه می طلبند و خرد مستقل و بیرون از حوزه دین را جایگزین آنها می کنند. انسان در سده بیست از دانش کپرنیکوس و گالیله هزاران گام فاصله گرفته و به پیش رفته است. امروز علم ثابت کرده است که جهان ما متشکل از میلیارها کهکشان و هر کهکشکان متشکل از میلیاردها منظومه است که منظومه شمسی و کره زمین ما تنها می توانند نقش پشه در قیاس با فیل را داشته باشند، یعنی هیچ. میان خورشید مرکز جهان کپرنیکوس تا جهان بیکرانی که خورشید تنها یکی از میلیاردها ستارگان آن است، تفاوت از زمین تا آسمان است. اما، انقلاب کپرنیکوس و گالیله برش تاریخی و انقلابی از دگم دینی و پایه گذاری دانش بر اساس خرد، بر اساس دانش قابل اثبات و بر اساس تجربه بود که در ادامه آن بشریت امروز به جایی رسیده است که از منظومه شمسی خارج می شود تا کهکشانها را درنوردد (انقلاب علمی،). کپرنیکوس و گالیله زمینه ای را بوجود آوردند( شک به علوم الهی، تکیه بر خرد انسان) که پایه سایرعلوم و شکست اقتدار کلیسا شدند.
انقلاب علمی در اروپا موجب گسست نگرش حاکمیت کلیسا(دین) بر فلسفه و اندیشه انسان شد. نگرش کلیسا (دینی- مذهبی، ماوراء طبیعی)، انسان، طبیعت و جهان را نظامی آفریده خدا با قوانینی (دگمهایی) ” الهی” و ثابت می دانست. پیشرفت علوم به تدریج نشان دادند که انسان، طبیعت و جهان دارای قانونمندیهای (درونی) ویژه خود هستند و رابطه علت و معلولی دارند. این شناخت موجب شد که انسان از نگرشی که همه چیز را ” اراده الهی” می دانست به نگرشی دست یابد که منتج از مکانیسم ها و جبریتهای (دترمینیسم های) خودِ پدیده است. یعنی انسان، دیگر طبیعت و جهان را نه از راه ” کتاب مقدس” و مقدسان، که از راه خرد و علم و دانش توضیح می دهد. این امر یک دگرگونی بنیادی و اساس تمدن جدید بشر است: گذار از نقل و ایمان دگم به خرد و دانش و علم قابل اثبات، پذیرش آنچه قابل اثبات است، چه در تطابق با امر “مقدس باشد یا در تضاد و تعارض با آن، که اصولا در تضاد و تعارض با آن بود و هست.
ترجمه “کتاب مقدس” مسیحیان به زبان مردم (آلمانی) و پخش آن در تیراژ غیر قابل تصور سه هزار نسخه (که برای امروز اصولا رقمی نیست) برای اولین بار در تاریخ بشر این امکان را فراهم آورد که فرد مومن خود مستقیم و مستقل با “خدایش” رابطه برقرار کند و از شر وساطت دین سالاران و کلیسا در تفسیر و تعبیر خواست “الله” رها شود. هر کس می توانست خوانش خود را از خواست الله داشته باشد. و این اولین گام بزرگ در راه شکستن اقتدار کلیسا و انحصار کلام الهی، اولین گام بزرک برای فکرمستقل، برای جنبش روشنگری،خردگرایی و دگم زدایی، برای اندیشه های بیرون از چهارچوب ” احکام وموازین” شرع و برای “سکولاریسم” از پائین بود. خرد به جای نقل و ایمان کور.
دوران مدرن، دوران گذر انسان از ایمان و نقل، به خرد و تجربه و علم و دانش است. گذر از نقل و ایمان به عقل و دانش یک انقلاب فکری است. این انقلاب در نگاه انسان به خویش و پیرامونش، پهنه سیاسی را نیز در برگرفت. خردی که شروع به نقد ” کتاب مقدس” و نظم ناشی از آن کرد و سرانجام به نقد حکومت کلیسا، یعنی یکی از “دگمهای” نظم الهی رسید. یعنی بشر دریافت که اگر “خدا” می خواست انسان را هدایت کند، او را تنها نمی گذاشت و به آسمان نمی رفت، در روی زمین، در کنار انسان میماند تا انسان با او بیگانه نشود تا در پی آن شرایطی فراهم آید که عده ای به نام “خدا” انسان را بدل به ابزار امیال زمینی خود، ابزار کسب قدرت و ثروت کنند.
بنیادگرایان اسلامی، از ولایت فقیهیان تا وهابیان، از “روشنفکران دینی” معمم و مکلایی که حکومت دینی- اسلامی- ایدئولوژیک می خواهند تا طالبان و داعش و… از فردیت، از انسان و انتخاب آزاد او می ترسند، از زنی که برای خود شخصیتی شود، از مردی که از پیروی امام سرپیچد، از تساوی حقوقی همه در برابر قانون، از قدرت خلاقیت انسان آزاداندیش، از خرد خود بنیاد، از علم و از هر چه که از چهارچوب حدود “الله” آنها بیرون رود، می ترسند. از نویسنده و هنرمند نقاد و خلاق می ترسند و در سلمان رشدی که نویسنده آزاده ای بیش نیست، “گالیله” جهان اسلام را می بینند و برایش فرمان قتل صادر می کنند. بنیادگرایان از انسانی می ترسند که نه از مرگ(به دست آنها) هراس دارد و نه میلی به “شهادت” برای اهداف آنها. از کسی می ترسند که نخواهد به “بهشت” موعود آنها برود و بخواهد بهشت خود را در روی زمین بسازد و سعادت و خوشبختی را خود تعریف کند. از کسی می ترسند که پذیرای جهنم آنها می شود و در این دنیا به دنبال اموری می رود که شرعا ممنوع اند و زندگی می کند و زندگی کردن را در بهرگیری از لذت دنیا می بیند. بنیادگرایان از شادی انسان، از شرآب و از زنان می ترسند. شربخانه ها را ویران می کنند و زنان را به زیر حجاب می برند و می خواهند آنها را در خانه محبوس کنند تا شخصیت مستقل پیدا نکنند. آنها نگران “نشوز”، نافرمانی زنان هستند و بزرگانشان فرمان به تنبیه آنها می دهند. نگران “طهارت” مومنان و استفاده از پای راست به جای پای چپ به هنگام ورود به “مکان تخلی” اند. با کودکان به رختخواب می روند و (سوء) استفاده جنسی حتا از کودکان شیرخواره را مجاز می دارند. آنها از خنده و شادی، از رنگهای شاد، از موی سر زنان، موسیقی، رادیو و تلویزیون، اینترنت و آنتن ماهواره ای می ترسند. می ترسند انسان آگاه شود. مومن را در محدوده امت به عنوان یک حلقه بی چهره از جمعی یکدست، یک فکر یک پندار و یک کردار و زیر رهبری “امام” می خواهند.
دو “چیز” چشم اسفندیار بنیادگرایان اسلامی است: فردیت و آزادی زنان، از خمینی(معمم) تا شریعتی(مکلا). زن مستقل و صاحب رای برای خمینی “فحشا” است و شریعتی زنی می خواهد که در پی تحقق “وصایت” محمد، یعنی مبارزه برای تحقق جامعه امت- امامتی (فاطمه، چرا فاطمه است) باشد، جامعه ای که در آن مومنان تحت رهبری یک امام، امت یک فکر و یک اندیشه ای و یک عملی را تشکیل دهند که در آن “فردیتی” وجود نداشته باشد: “… اُمت جامعهای است از افراد انسانی که همفکر، هم عقیده، هممذهب و همراهند، نه تنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند… افراد یک اُمت یک گونه میاندیشند و ایمانی همسان دارند و درعین حال در یک رهبری مشترک اجتماعی، تعهد دارند که به سوی تکامل حرکت کنند، جامعه را به کمال ببرند، نه به سعادت…، میان دو اصل به خوشی گذراندن و به کمال گذشتن، اُمت طریق دوم را میگزیند… حتی اگر این تکامل به قیمت رنج افراد باشد… اُمت یک جامعه متحرکِ مهاجر و دارای ایدهآل است..”(۱).
زن از نگاه بنیادگرایان معمم و مکلا باید در حجاب و در خانه بماند تا هیچ و جزیی از وسائل خانه و زیر کنترل کامل مرد باشد، مردی که در کنترل امام یا پیشوای مذهبی خویش است. از نگاه مسیحیت، زمین مرکز جهان و ثابت بود. گالیله عکس آن را اثبات نمود و فروپاشی اقتدار کلیسا آغاز شد. علم آتوریته و اقتدار کلیسا را در هم شکست. در جهان اسلام زنان و علم تمام هستی ایمانی آنها را بر باد خواهند داد. “ناقص العقل”ها در جهان اسلام سنگرها را یکی پس از دیگری فتح می کنند و این خاری است در چشمان بنیادگرایان. حتا در حکومت بنیادگرای وهابیان عربستان سعودی نیز ۳۲ % معلمان و استادان دانشگاهها(۱۹۹۰) را زنان تشکیل می دهند و این روند در تمام کشورهای و حکومتهای اسلامی، از جمله در ج.ا.ا. ادامه دارد.
امت اسلامی از همان شروع شکلگیری اش در مدینه آموخت، و بد آموخت، که باید حلقه ای از امت و پیرو”رهبر” مسلمانان باشد. زیرا پیامبر در یک دست کتاب و در دست دیگرش شمشیر بود. او (مومن) می بایست آزادی خود را قربانی صلح اجتماعی اش می کرد، و کرد. در اینجا “رحمت” در برابر “کفر” قرار گرفت. رحمت برای عضو جامعه امت مشترک الایمان و شمشیر برای کفار، مشرکان، ملحدان، منافقان و هر کسی که ایمان نمی آورد و تن به “امر به معروف و نهی از منکر” آنها نمی داد. یعنی مومن از استقلال خود و اندیشیدن مستقل از “حدود الهی” ترسید و به دوران کودکی اش برگشت یا در همانجا که بود درجا زد. او قیمومت “الله” را پذیرفت تا زنده بماند. و در نبرد میان خرد و ایمان در تاریخ هزار و چهارسد ساله، خردمندان همواره چنان سرکوب شدند (و اکنون همچنان می شوند) که چراغ علم و اندیشه خاموش ماند، مگر در دوران کوتاه و استثنایی رشد معتزله در عصر بنی عباس، که آنها نیز پس از اندکی به نفع مومنان یکدست و یک اندیشه از میان برده شدند. دورانی که علی شریعتی حدود هزار سال بعد در باره آن چنین می گوید: “… عامل استحمار در زمان بنی عباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است، و تحقیق …” (۲). خرد- و علم ستیزی در سده بیست و پس از تحصیلات “عالیه” در پاریس! زمانی که سرچشمه فضل و استاد بزرگ روشنفکران دینی و زینت بخش سایت ملی- مذهبی ها(علی شریعتی)، در باره علم و تمدن و پژوهش و هنر و ادبیات چنین گوید، چه انتظاری باید از فلان آخوند بیرون آمده از حوزه داشت؟
در دنیای مدرن امروز، اگر اسلام بدل به آینه تمام قد “فردیت”های مسلمان نشود، اگر با حقوق بشر و با علم و دانش آشتی نکند، یعنی از یکسو بخواهد همچنان همان مسلمان بی چهره درون امت یکدست و یک اندیشه اش را حفظ کند، و از سوی دیگر به راه رفته اش در ضدیت با خرد خودبنیاد، با حقوق بشر و علم و دانش ادامه دهد و “فردیت” انسان مدرن را نپذیرد، نه توان پذیرش دمکراسی را خواهد داشت و نه هضم حقوق بشر را. برای ماندن راهی به غیر از پذیرش انسان مدرن، “فردیت”هایی که محتوای مسلمانی اشان را خود تعریف می کنند، وجود ندارد. یا ارتجاع سیاه و واپسگرایی، یا مسلمان خردگرا و قائم به ذاتی که حقوق بشر و دمکراسی را می پذیرد. گالیله و گپرنیکوس که با علم پایه اقتدار کلیسا را فرو ریختند، هر دو هم کاتولیک بودند و هم از پایه گذاران اندیشه های ساختارهای دمکراتیک نظم سیاسی. یعنی می توان با حفظ فردیت خود، همچنان “مسلمان” ماند، اما مدرن شد و با نیازهای انسان مدرن حرکت کرد، همچون میلیونها مسلمان مدرنی که در جوامع باز زندگی می کنند. زیرا ساختار حکومت دمکراتیک به گونه ای است که حکومت ( یا دولت) در افکار و اندیشه ها یا دین و مذهب یا مرام ومسلک شهروندش دخالتی نمی کند و در ارزشها بی طرف است. مدارا، همزیستی مسالمت آمیز یا تساحل و تسامح اجتماعی از جمله پایه های نظم دمکراتیک اند. دمکراسی و حقوق بشر از درون دین و مذهب نمی آیند و نتیجه رشد و تکامل اندیشه و معرفت انسان به ویژه پس از جنبشهای روشنگری، خردگرایی و تقدس زدایی اند. مسلمانی که به هر دلیل این دو مهم را نپذیرد، در دوران میانی (قرون وسطا) زندگی می کند. دمکراسی بر روی تکثر ارزشها بنا می شود و نه یکدستی جامعه در اندیشه و عمل. یعنی “مسلمانان” می توانند با حفظ ارزشهای فردی خود، از نگاه فرهنگی، همچنان مسلمان بمانند اما بپذیرد که برای اداره امورعمومی جامعه نه نیازی به کتاب “مقدس”هست، و نه نیازی به امام یا “ولی امر”، همچنانکه در دمکراسیهای مدرن اتفاق افتاده است. در آلمان، یکسوم شهروندان کاتولیک، یکسوم پروتستان و یکسوم بی دین و مذهب به همراه میلیونها مسلمان و پیرو سایر مرامها و مسلکها هستند. یعنی از یکسو حقوق مساوی همه در برابر قانون تضمین است و از سوی دیگر هرکس ارزشهای خود را دارد و بر اساس آنها زندگی اش را شکل می دهد. حق انتخاب آزاد پوشش برای همه تضمین است، هر کس خواست با- یا بی “حجاب” می شود.
دعوای بنیادگرایان اسلامی با “غرب”، با دمکراسی و حقوق بشر، دعوای فردیت و خود مختاری انسان آزاد و قائم به ذات با مومنی است که می خواهد در امامش حل شود. فردیت و امت دو پدیده متضاداند، یا جای این است یا جای آن. در دمکراسی، ملت جمع شهروندان خودبنیادی است که حقوق پیشاحکومت دارند و قوای حکومت منتج از اراده آنها است و نه مانند امت برعکس. برای دمکراسی و حقوق بشر اصولا مهم نیست که دین و مذهب یا مرام و مسلک شهروند چیست. زیرا دمکراسی تنها فردیت خودمختار می شناسد و بنیادگرایان اسلامی در پی ساختن امت یکپارچه با امامی (رهبری) در راس آن هستند که مومنان را هدایت کند. دمکراسی “هادی” ندارد، مدیران منتخب دارد که با رای مردم می آیند و می روند، برای زمانی محدود، و برای اداره امورعمومی جامعه و نه برای “نجات”. یعنی رسالتی در کار نیست. در جامعه امت- امامتی، در جامعه ای که حکومتش بر اساس ایدئولوژی یا احکام و موازین اسلام ساخته شود، امت اسلامی زمانی به “رحمت” الهی دست خواهد یافت که مومنان در پی هوا و هوسهای فردی و تمایلات لذت جویانه نروند، آزاد نیاندیشند و تنها از امام پیروی کنند. در دمکراسی “رحمت” هنگامی می آید که شهروندان با استفاده از خرد خویش تلاش و مصرف می کنند، بنا به نیاز و توان.
پیش از اسلام جامعه عرب “متکثر” بود. نماد آن “صنم”، بت های گوناگونی بودند که هر کس برای خود می توانست یکی داشته باشد. بت هایی که همه جا بودند، در خانه، در معابر یا در کعبه. در مکه هر خانه ای “صنم” خود را داشت، نه الزاما به عنوان خدا و برای پرستش. زیرا اگر خواست صاحب صنم برآورده نمی شد، بعضا بت را ویران می کردند و یکی دیگر می ساختند. با فتح مکه در سال ۶۳۰ میلادی توسط امت محمد و پیروزی اسلام و نابودی تمام “صنم”هاُ، تکثر عملا از میان رفت و تنها یک چیز ماند: کلام الله که پیامبر محمد آوردنده آن و خود نماد پنداری و کرداری و گفتاریش بود. و از آن زمان تا کنون، امت همچنان در محدوده ایمان به حدود، در محدوده احکام و موازین شرع، در محدوده “توضیح المسائل”ها و رساله های عملیه نگه داشته و هر نوع بدعتی سرکوب شده است. شمشیر برنده داموکلس “کفر” همواره بالای سر تمام مومنانی قرار داشت و هنوز دارد که بخواهند از حلقه یکدست امت خارج شوند و به عنوان فردیت خودی نشان دهند. اگر”رحمت” الهی واقعا رحمت است، دیگری چه نیازی به قتل دگراندیشان یا گشتهای محسوس و نامحسوس برای ارشاد، یا شلاق و تعزیر و جریمه است. این چگونه رحمتی است که عدم پذیرش آن موجب مرگ می شود؟ یعنی هدف واقعی گشت ارشاد یا امر به معروف و نهی از منکر مجبور ساختن شهروند به پذیرش “رحمت” و زندگی بر اساس احکام شرع است تا فردیت انسان نتواند شکل بگیرد. آزادی را در نطفه خفه می کنند تا کسی هوای “سرکشی” نکند و از “حدود” خارج نشود.
ولایت فقیهیان، در ج.ا.ا.، فرمانبری از “خدا” را به فرمانبری از امام، و در زمان پنهانی امام دوازدهم از انظار (آنگونه که آنها مدعی اند)، به اطاعت بی چون و چرا از حکومت مجتهدان کرده اند تا به حاکمیت ناحق خود ادامه دهند. برای امت دوران محمد، مساوات میان مومنان (آیه ۴۹ از سوره ۱۴) جذابیت داشت. و آن “مساوات” مطروحه در کتاب مقدس یا سنت پیامبر و امامان برای دوران سده بیست یکم با معیارهای حقوق بشری، تبعیض و بی عدالتی محض است. از نگاه حقوق بشر، حیثیت انسان خدشه ناپذیر است و نه حیثیت فرد “مسلمان”.
قانون اساسی مسلمانان بنیادگرا قرآن و قانون اساسی تمام نظامهای دمکراتیک اعلامیه جهانی حقوق بشر است. هر دوُ برای هر دو نگاه، خدشه ناپذیراند. اولی قانون برفراز انسان و گویا الهی است و دومی حقوق پیشاحکومت انسان است تاهیچ حکومتی نتواند برفراز زمان و مکان به حیثیت انسان و حقوقش تعرض کند. اولی در تضاد با دستاوردهای جنبش روشنگری، خردگرایی و تقدس زدایی و دومی نتیجه تاریخی- منطقی این سه جنبش است. اولی تنها انسان مسلمان می شناسد و دومی انسان را تنها به دلیل بیولوژیک انسان تعریف می کند. حقوق بشر تقسیم حقوقی انسان را از بنیاد رد می کند و حکومت را موظف به تضمین مفاد آن می داند. در دومی تقسیم انسان به خوب (مسلمان) و بد (نامسلمان) یا مرد و زن یا … پایه و اساس است. در دمکراسی حقوق مندرج در اعلامیه جهانی حقوق بشر آموزش و تعلیم داده می شود، از مهد کودک تا دانشگاه. و در حکومتهای دینی تمام این ارزشها “تکفیر” می شوند. و میان این دو، سرانجام تنها می توان یکی را انتخاب کرد.
قانون اساسی مقدس ولایت فقیهیان و تمام کسانی که حکومت ایدئولوژیک- دینی می خواهند، قرآن است. اما امضای ج.ا.ا. زیر اعلامیه جهانی حقوق بشر نیز هست. ولایت فقیهیان برای دومی (حقوق بشر) “تره” هم خورد نمی کنند و ساختار سیاسی- اجتماعی خود را بر روی اندیشه هایی بنا کرده اند که سراسر ظلم و تبعیض است. ماده هژدهم اعلامیه جهانی حقوق بشر برای بنیادگرایان اسلامی عین “شرک” است، زیرا بنابر آن: ” هر کس حق دارد از آزادی فکر، وجدان و مذهب بهرمند شود. این حق متضمن آزادی تغییر مذهب یا عقیده و همچنین متضمن آزادی اظهار عقیده و ایمان می باشد و نیز شامل تعلیمات مذهبی و اجرای مراسم دینی است. هر کس می تواند از این حقوق، منفردا یا جمعا، بطور خصوصی یا بطور عمومی، برخوردار باشد”.
آزادی تغییر مذهب!؟ آزادی اظهار و انتخاب عقیده و ایمان!؟ یا تساوی حقوقی همه در برابر قانون(ماده هفتم)!؟ اینها همگی برای بنیادگرایان معمم و مکلا و برای ایمانشان سم مهلک اند!؟ بنابر حقوق بشر، مومن می تواند، برخلاف بیان بسیار روشن و آشکار کتاب مقدس، بدون هراس از حکم “ارتداد” از اسلام خارج شود، یا بر فرض “کفر” گویی کند و (مثال) مسلمان و نامسلمان، شیعیان و سنیان یا زنان و مردان یا مجتهدان و مومنان عادی را دارای حقوقی مساوی در برابر قانون بداند!؟ بنابر حقوق بشر، هر کس حق زندگی و آزادی دارد(ماده سوم)، حتا کافران و مشرکان و ملحدان و ازدواج آزاد زن و مرد مسلمان با نامسلمانان و تساوی حقوق در زندگی مشترک (ماده شانزدهم) باید اساس حقوقی و تضمین باشد. آزادی عقیده و بیان(ماده نوزده)، ناشی بودن قوای حکومت از ملت(ماده بیست) و حق قانونگذاریش !؟ اینها همگی تنها بخشی از تضادهای بنیادین حقوق بشر با اصول ارزشی و زندگی بنیادگرایان اسلامی است که میان این دو باید یکی را انتخاب کنند. هر دو با هم، می شود جمع اضداد.
انسان سده بیست یکم، با انفجار تعلیم و تربیت وعلم و دانش، به ویژه از راه دست یابی به اینترنت، دیگر حاضر به پذیرش هر دگمی تحت عنوان “حقیقت” ناب الهی یا غیرالهی که برفراز او باشند، نیست. یا کره زمین مرکز کهکشان است و سیارات از جمله خورشید به دور آن می گردند یا برعکس؟ یا انسان از خاک ساخته شده است یا حتا یک- هزارم گرم هم خاک در وجود او نیست؟ یکی راست می گوید: علم یا ایمان؟ و”روشنفکران دینی” چون شریعتی و… تصمیم به ایمان گرفتند و از این راه پشت به تمام دستاوردهای جنبش خردگرایی و روشنگری کردند و ندیدند که بهترین هدیه “خدا” به انسان خرد است و معیار سنجش خرد، علم است و نه ایمان یا “خدا”. دمکراسی و حقوق بشر یعنی حقوق فردی و به رسمیت شناختن فردیت در برابر امت. در دمکراسی هرکس، هر شهروند امام خویش است. او آزاد به دنیا می آید و می خواهد آزاد زندگی کند. و آزادی انسان نه “فلاح” به معنای تزکیه نفس، که زندگی در جامعه بدون تعرض از سوی حکومت به حقوق اساسی و حقوق بشر او است. او آزاد به دنیا می آید، انتخاب می کند، و پس مسئول و مسئولیت پذیر می شود و می داند که قضا و قدری در کار نیست و “نجات بخشی” نخواهد آمد. او می تواند زندگی اش را زندگی کند یا آن را تخریب نماید. می تواند کار خوب یا کار بد انجام دهد، حق انتخاب با او است. او مسئول سرنوشت خویش است. کسی که سرنوشتش از پیش رقم خورده باشد، مسئولیت پذیر نخواهد شد.
اگر انسان مسئولیت نپذیرد و بخواهد به عنوان حلقه ای بی چهره از حلقه امت زندگی کند و آن کند که “امامش” از سوی الله می طلبد، در آنصورت “خدا” مسئول تمام جنایاتی خواهد شد که او انجام می دهد. و انسان نمی تواند اخلاقا ستایشگر آفریدگاری باشد که جنایتکار است. خدایی که خالق جنایت و ظلم باشد، خود نماد ظلم و بی عدالتی خواهد بود. خرد و رای فرد در برابر ایمان و جمعگرایی کور، یعنی نافرمانی از”امام”. یا خرد و اندیشه مستقل یا ایمان. مومنان پیرو آتوریته و اقتدار “رهبر”اند و فردیت خود را از میان برده اند. از نگاه آنها امت بر فرد تقدم دارد. فرد مومن متقی می ترسد از جمع خارج و در پی آن بدل به “کافر” شود. قدرت امام در بی قدرتی مومنان است. اگر هر شهروند خود منشاء “حقیقت” زندگی خود شود و با خدایش ارتباطی مستقیم برقرار سازد، دیگر نیازی به امام یا مجتهد به عنوان رابط میان او و الله نخواهد بود و انسان می تواند از زیر یوغ و سلطه دین سالاران بیرون آید.
منابع و پانویسها:
۱- دکترعلی شریعتی: علی(ع)، مجموعۀ آثار ۲۶، از معلم شهید دکترعلی شریعتی، انتشارات نیلوفر، چاپ دوم، بهار ۱۳۶۲، چاپ پژمان، برگهای ۶۳۰
۲- مجموعه آثار ۵، ما و اقبال، شماره ثبت ۱۲/۸/۵۷، دفتر تدوین و انتشار مجموعه آثار برادر شهید دکتر علی شریعتی در اروپا، برگ ۲۱۵
حرفهای اخیر خامنه ای در باب زبان انگلیسی که گفته و گذشته، بدون اینکه موضوع اصلی گفتارش باشد، واکنشهایی را موجب گشته که با شادی از پیدا شدن فرصت حمله به او ابراز میشود و همیشه هم ربط درستی به آنچه که گفته است ندارد. او به تدریس انگلیسی به رغم فارسی ایراد گرفته است و گفته که زبانهای اروپایی دیگر را نیز باید تدریس کرد و توجه انحصاری به زبان انگلیسی به عنوان زبان بین المللی یا زبان علم و… نابجاست. تکرار اینکه یادگیری انگلیسی مفید یا لازم است، نه نشان از درک درست سخنش دارد و نه جواب حرفهای اوست.
چه گفته
در گفته هایش دو نکتۀ مهم و خلاف معمول هست که چندان مورد توجه قرار نگرفته و باید به آنها دقت داشت. اول از همه اینکه مخالفت با غرب از آنها مستفاد نمیشود. اگر این مخالفت کلی بود، حتماً وی صحبت از تدریس فرانسه و آلمانی و… نمیکرد.
دومی هم به همین اندازه غیرمعمول است ولی محتاج مختصری توضیح. اسلامگرایی نوعی است از فرهنگ مداری (culturalisme) و در بینشهای فرهنگ مدار، معمولاً به دو عامل اهمیتی اساسی داده میشود: مذهب و زبان. در بسیاری فرهنگها این دو را میتوان با هم و در موازات هم در مرکز گفتار فرهنگمدار قرار داد، ولی در ایران نمیتوان. نمیتوان چون این دو کمابیش با هم در موقعیت تخالفت تاریخی قرار دارد ـ فرهنگ ایران، مثل تاریخش دو لایه است. این دو لایه به کلی بیگانه و بی پیوند نیست، ولی هر کدام محور روایتی از فرهنگمداری است که در بیان ایدئولوژیکش تمایل به بی اهمیت شمردن دیگری و حتی حذف آن دارد. اسلامگرایان همیشه برتری اسلام را مد نظر داشته اند و از ابتدای انقلاب در راه تحمیل این عقیده، بسیار کوشیده اند. اصرار بر گسترش تدریس زبان عربی، به عنوان زبان اسلام، آن هم به صورت زبان زندۀ امروزی و نه محض خواندن آثار کلاسیک! در کشوری که زبان عربی در آن همیشه حکم زبان مرده را داشته، بارزترین نمونۀ این گزینش ایدئولوژیک بود و به شکست مفتضح و کامل انجامید. جالب این است که در اینجا خامنه ای تأکید را بر زبان فارسی گذاشته، کاری که اصولاً خاص انواع و اقسام ایران مدارانی است که مهری به اسلام ندارند! به دلایل پیروزی زبان پارسی در برابر حملات، در مقاله ای دیگر اشاره کرده ام و اینجا به آن نمیپردازم. به هر صورت معلوم است که خامنه ای، هم به دلیل بستگی به این زبان و ادبیاتش و هم واقعبینی، پیروزی مزبور را پذیرفته است. مقصودش دفاع از هر چه باشد، از زبان فارسی صحبت میکند.
نگرانی او از چیست
محور سخن خامنه ای زبان انگلیسی است، اما موضوع نگرانی وی بیش از آنکه فرهنگی باشد، به طرز بارزی سیاسی است. البته با در نظر گرفتن خصلت فرهنگمدار ایدئولوژی اسلامگرا، منطقی است که مسئله بدین ترتیب مطرح گردد، چون در این بینش، فرهنگ اصل است و سیاست تابع. این همه تحلیل های یاوه ای که از انقلاب اسلامی به این طرف، برخی مستشرقان بی صلاحیت و شاگردان کودنشان، محض توضیح این انقلاب بر پایۀ اعتقادات مذهبی ایرانیان به خورد ما داده اند و همه اش انعکاس کمرنگ یا پررنگی از گفتار اسلامگراست، بر این محور میچرخد.
در اینجا هم باید در درجۀ اول توجه داشت که هیچ زبانی مجموعۀ علاماتی خنثی و بی ارتباط با تاریخ حیات مادی و معنوی مردمانی که به کارش میگیرند، نیست تا بتوان بدون هیچ مشکل با یک مشت علامت معادل، جایگزینش نمود ـ فرضاً مثل ریاضیات. این امری است که بر هر دانشجوی سال اول زبانشناسی هم روشن است. تصور فراگیری هر زبان بدون اعتنا به فرهنگی که این زبان حمل میکند، باطل است. زبان را از گفته ها و نوشته های کاربران آن، فرا میگیرند. تا زندگی این کاربران و فرهنگ کشورشان را نشناسید، زبانشان را هم درست نمیتوانید یاد بگیرید. مثال خوب و دم دستی این امر ترجمه هایی است که برخی با صرف اتکأ به لغتنامه انجام میدهند، این متون قادر به رساندن جوهر مطلب نیست و اغلاط فاحش دارد.
زبان انگلیسی هم، مثل هر زبان دیگر، فرهنگی را با خود حمل میکند. این امر نه جدید است، نه خارق العاده، نه خطرناک. فقط باید به چند نکته توجه داشت. اول از همه اینکه آشنایی با هر فرهنگ به معنای قبول آن نیست. این هم یکی از مشکلات بینشهای فرهنگمدار است که افراد را در مقابل فرهنگ، منفعل و بی مقدار میشمرد و قاطعاً تابع آنچه که فرهنگ زیستگاهشان در ذهن آنها درج کرده است. در عمل داستان غیر از این است، فرد آزاد و قادر به انتخاب است و در هنگام تماس با یک یا چند فرهنگ، گزینشهای خویش را بر اساس معیارهای مختلف انجام میدهد. دیگر اینکه هیچ فرهنگی، مجموعۀ پیوسته و بی تضادی نیست که هر گوشه اش را گرفتید باقی اجباراً به دنبالش بیاید و تا گوشه ای از فرهنگی را رها کردید، باقیش هم از دست برود ـ درست بر خلاف فرضهای فرهنگمداری. در هر فرهنگی حوزه های پیوستگی و ناپیوستگی هست و گستره و فشردگی آنها با هم متفاوت است. آخر اینکه اصلاً تماس با این و آن فرهنگ الزاماً از طریق فراگیری زبان حاصل نمیگردد و در دسترس همه هست، از ورای انواع رسانه ها، ترجمه ها و… سالهاست که تلویزیون و سینما در این زمینه نقش اصلی را بازی میکند. نشستن پای تلویزیون کجا و زحمت یادگیری زبان کجا؟
خامنه ای از نفوذ سیاسی کشورهای انگلیسی زبان و در صدرشان آمریکا نگران است و تصور میکند که گسترش بی محابای زبان انگلیسی که حامل فرهنگ آنهاست، راه نفوذ سیاسی شان را صاف میکند. اینجا هم باید دید که مقصود از نفوذ چیست. اگر نفوذ سیاسی به معنای دخالت سیاسی باشد که ارتباطی به یادگیری زبان ندارد. در قرن نوزدهم که اکثریت قاطع مردم ایران خواندن و نوشتن به زبان خودشان را هم نمیدانستند، تا چه رسد به زبان خارجی، نفوذ خارجی و دخالت مضر در سیاست ایران، در نقطۀ اوج خود بود. در مقابل، انقلاب مشروطیت که به مقدار زیاد در واکنش به این خواری و به قصد تهیۀ اسباب بیرون آمدن از این موقعیت واقع شد، با نظر به فرهنگ غربی، پذیرش ارزشهای سیاسی آن و توسط کسانی انجام گرفت که با زبانهای غربی و با فرهنگ غرب بیشترین تماس را داشتند. آنهایی که از این تماس به دور بودند، از جمله آخوندهای مشروطه خواه، به درجات مختلف دنباله رو بودند. اگر هم مقصود از نفوذ، ترویج آزادی خواهی است که در فرهنگ غرب، چه در سطح فردی و خصوصی و چه در سطح جمعی و سیاسی رایج است، باید گفت که چاره ای ندارد، مردم خواستار آزادی هستند و به دستش خواهند آورد.
چارۀ کار چیست؟
خامنه ای در مقابل فشار کشورهای غربی و در صدرشان آمریکا، بر استقلال ایران که بسیار هم جدی است و با قاطعیت و پیگیری فراوان انجام میپذیرد و خسارتهای عمده هم به مردم ایران وارد آورده است، دنبال تقویت بنیۀ دفاع است. به تجربه میداند که از اسلام کار چندانی در این زمینه برنمیاید و از قدیم، یعنی از همان خرداد چهل و دو که برای خمینی و پیروانش مبدأ تاریخ شده، این ناسیونالیسم و گفتار ناسیونالیستی است که موجب تقویت اسلام شده، نه بر عکس. امروز هم همان است. آنچه با ملیت ایرانی پیوند ناگسستنی دارد زبان فارسی است، نه اسلام و هر جا هم قصد مقابله با نفوذ خارجی باشد، رکن اصلی قومیت و استقلال ایران همین زبان است. خامنه ای در جاهای دیگر هم به طرق مختلف اشاره کرده که اگر هم به اسلام پابند نیستید، اقلاً…
به اینجا که رسیدیم و زبان فارسی را عامل تقویت پیوند ملی شمردیم و خواستیم تقویتش کنیم، راه چاره همان است که سالهاست بر همه روشن است و صاحبنظران بارها در باره اش هشدار داده اند: بالا بردن کیفیت آموزش این زبان. کیفیت تدریس کمتر رشته ای در ایران به اندازۀ ادبیات فارسی متغیر است. از مدارس نمونه که بگذریم، کار بستگی دارد به بخت و اقبال شاگرد که چه معلمی به تورش بخورد، کاربلد و جدی باشد و معتقد به اهمیت کاری که میکند یا نه. قبل از انقلاب که من یادم هست، در بسیاری مدارس، تدریس فارسی یک درجه از تعلیمات دینی جدی تر بود و بعد مثل اینکه به یمن انقلاب اسلامی از آن هم عقب افتاده است. اینطور به نظر میاید که هر کس درست فارسی مینویسد، بیشتر خودش زحمت کشیده و خودآموزی کرده تا یادگیری سر کلاس. کافیست نگاهی به تولیدات روزنامه ای و حتی شبه ادبی بیاندازید تا ببینید اوضاع از چه قرار است. از یادگاری نویسی های اینترنتی صحبتی نمیکنم که کار به افتضاح نکشد.
نکته در اینجاست که با وجود این وضعیت، سخنی از تقویت آموزش زبان فارسی و بالا بردن سطح آن، نمیشنویم. بر عکس، بسیاری، از مواضع مختلف ایدئولوژیک، هم و غم خود را متوجه به حمله به این زبان کرده اند. اسلامگرایان و عربی بازیشان یک طرف، که البته چنانکه از سخنان اخیر خامنه ای معلوم بود و البته به هیچوجه هم بیسابقه نبود، خود را ناچار دیده اند دست به دامن زبان فارسی بشوند. تمامی اینهایی هم که زبان فارسی را به نادرست زبان تحمیلی میشمرند و خواستار تدریس زبانهای منطقه ای و قومی هستند، کم در راه انکار اهمیت زبان فارسی نکوشیده اند، بدون توجه به نقش تاریخی و بارز آن در حفظ پیوند ملی بین ایرانیان. خلاصه مثل اینکه مدتیست که ایرانی بودن و فارسی حرف زدن خیلی مد روز نیست و هر چه هست از سر ناچاری است.
به هر حال، دعوا در اینجا هم سیاسی است ولی در داخل خود ایران و بین ایرانیان جریان دارد و مشکل بیش از آنکه از توطئۀ خارجی یا تماس با فرهنگهای بیگانه برخیزد، از آشفته فکری خود ایرانیان سرچشمه میگیرد. توجه نکردن دولت، یا این و آن دستۀ سیاسی به اهمیت زبان فارسی و لزوم تدریس درست آن و نیز جلب توجه دانش آموزان به اهمیت آن، از جمله با بالا بردن ضریبش در امتحانات، امتیازی که تا آنجا که من اطلاع دارم، تا به حال و به نادرست منحصر به رشته های علمی مانده است، از عوامل مهم رنجوری این زبان است
زبان فارسی خونی است که در رگهای ایران میدود. برای اینکه بتواند هر چه بیشتر این تن را سیراب کند، باید به آن آزادی داد، نه فقط آزادی رواج، بلکه آزادی بیان و آفرینش فرهنگی، تا مردم کشور بتوانند هر آنچه را که میجویند، در درجۀ اول در همین زبان و فرهنگی که توسط آن حمل میشود، بیابند. منع فرهنگ بیگانه چارۀ کار نیست، تقویت زبان و فرهنگ ملی لازم است و این هم جز با آزادی میسر نمیگردد.
جنگ یا درگیری مسلحانه درجامعه ی بشری همواره وجود داشته، چه آن را ناشی از طبیعت انسان و چه زاده ی شرایط محیط بدانیم. می توانیم به سبک مذهبیان بگوییم سابقه اش به هابیل و قابیل می رسد .
آنچه مرا حیران کرده از هم پاشیدگی قواعد جنگ است که بکلی از بین رفته است . پس از تجربه ی دردناک جنگ دوم جهانی، برای جلوگیری از جنگ ، سازمان ملل ایجاد شد و قراردادهایی بسته شد که جنایات جنگی تحت حقوق بین الملل عرفی محکوم شود. حال در عمل می بینیم که هیچ یک از این قراردادها محترم شمرده نمی شود و کار به آنجا کشیده شده که آمریکا حتا برای حفظ ظاهر هم که شده، منتظر اجازه سازمان ملل برای حمله به جایی نمی شود. سرانجام هر جنگی صلح است و پس از جنگ باید قرارداد صلحی بسته شود که به معنای خاتمه ی جنگ و تعرض است . غرامت هم یکی از راه های جبران خسارات و صدمات ناشی از جنگ است اما ما با شگفتی شاهدیم که در جنگ های اخیر نه غرامتی پرداخت می شود نه قرارداد صلحی بسته می شود و مقصر اصلی جنگ هم مفقود است و نتیجه هم جز هرج و مرج نیست.
آنچه تا حال دیده و خوانده بودیم از این قرار بود که اغلب جنگ ها برای بدست آوردن منابع اقتصادی و یا برای گسترش سرزمین کشوری انجام می شود. حمله آمریکا و متحدان اروپایی اش پس از ۱۱ سپتامبر به افغانستان ، عراق و لیبی به معنای کامل نقض استقلال این کشورها و حق حاکمیت آنها بوده و افزون برآن جنگ فیل با فنجان بود و طرفین از نظر امکانات جمعیتی و تجهیزات جنگی و نظامی با هم برابر نبودند. اکنون که افغانستان ویرانه تر شده و عراق مبتلا به کشتاری روزانه گردیده؛ لیبی به لانه تروریست های مذهبی مبدل شده و سوریه ویران و با سرنوشتی نامعلوم دست به گریبان شده. آنهایی هم که ویرانی ها را به پا کرده اند، گذاشته اند و رفته اند! چه کسی مسئول است ؟ به هر در که بزنیم، نه فریادرسی هست و نه مسئولی!
درجنگ ها فقط نظامیان کشته نمی شوند بلکه مردم غیر نظامی هم کشته می شوند و یا آسیب دیده و مجبور به مهاجرت می گردند. در جنگ های اخیر خاورمیانه سیل مهاجران به اروپا مشکل ساز شد ؛ آمریکا و متحدانش اسراییل و اروپا بایستی مسئولیت خود را می پذیرفتند ولی فقط اروپا به ناچار و با باج دادن به اردوغان که شریک این جنایات است، مجبور به پذیرش بخش کوچکی از مهاجران شد و انسان های بی گناه بسیاری در سرما و در اثربیماری و گرسنگی مردند و هزاران نفر در راه مهاجرت در دریا غرق شدند و آنهایی که جان به در بردند مورد هزار نوع سؤ استفاده واقع شدند و این فاجعه ننگین هنوز ادامه دارد . بسیاری از آثار تاریخی و هنری این کشورها منهدم شدند . چه کسی مسئولیت پذیرفت؟ چه کسی مسئول خون های ریخته شده است ؟
باید صریح اعتراف کرد که ما به دوران استعماری جدیدی با ابزارهای نو و همراه با کشتارهای مهیب پا گذاشته ایم. دیگر اثری از جنبش های قدرتمند ضد جنگ، مشابه آن که در جنگ ویتنام بود مشاهده نمی شود. گویی احساسات بشری در این مورد ته کشیده است. طنز تلخ قضیه اینجاست که بیشتر آن گروه های چپی که در آمریکا در تظاهرات ضد جنگ شرکت داشتند اکنون از نومحافظه کاران سرسختی شده اند که در طراحی این جنگ های خانمانسوز مشارکت دارند.
فریاد استدلال کسانی که آمریکا را ناقض استقلال و حاکمیت ملی این کشورها می دانند به جایی نمی رسد و سازمان ملل بازیچه ی قدرت های بزرگ شده است .
زشتی این اعمال از بین رفته وتبهکاری در جهان نهادینه شده است، ولی با اینهمه این مانع نشده که با بهانه کردن همین قوانین، سیاست یک بام و دو هوا تعقیب شود؛ برای نمونه پس از گذشت ۵۰ سال از جنگ دوم جهانی اگر در گوشه ای از دنیا یک نازی پیدا کنند او را به محاکمه می کشند و خسارت می گیرند، ولی در مورد هزاران کشته در فلسطین ، افغانستان ، عراق ، لیبی و سوریه کسی مورد تعقیب قرار نمی گیرد که هیچ حتا صحبتی هم از تعقیب و محاکمه نیست.
چگونه است برخی رؤسای کشورها مانند میلوسویچ و صدام حسین برای جنایات جنگی محاکمه و مجازات می شوند ولی کشورهایی مثل اسراییل و آمریکا پایشان به این دادگاه ها کشیده نمی شود؟
کشتار انسان ها به بدترین شکل توسط بنیادگرایان مذهبی مانند داعش و پشتیبانان آنها و انهدام آثار باستانی بخشی از نتایج این جنگ ها بوده است . آثار فرهنگی و اجتماعی این جنگ ها برای سالیانی دراز باقی خواهد ماند که اکنون نمی شود آن را برآورد کرد اما یک چیز مشخص است و آن اینکه جامعه اروپا و بطور کلی غرب از این جنگ ها مصون نخواهد ماند چنانکه حملات تروریستی در اروپا بخشی از این جنگ صلیبی تازه آغاز شده است. اروپاییان که تصور مصونیت می کردند، با عملیات تروریستی داعش از این خیال به در آمدند، آمریکا چون دور است و تصور می کند که مشکلش همان یازده سپتامبر بوده و گذشته، عین خیالش نیست، تا باز واقعه ی جدیدی به خود بیاوردش که تازه باز هم معلوم نیست چه کار خواهد کرد و چگونه دنیا را بی حساب به خاک و خون خواهد کشید.
مشکل مردم خاورمیانه که دیگر جز با صفت «مسلمان» از آنها یاد نمی شود، این است که هم قربانیان اصلی این جنگ ها و تروریسمی هستند که از دلشان در آمده و هم مقصر اصلی قلمداد میشوند. این هم نوآوری جالبی است که در یک طرف یک عده قربانی داریم که مسئول هم هستند و در سوی دیگر کسانی را که این همه خرابی را به پا کرده اند و مطلقاً هیچ مسئولیتی ندارند! این که هیچ، به خاطر کشته هایی که تعدادشان به یک هزارم کشته های منطقه هم نمی رسد، خود را قربانی هم معرفی می کنند و چیزی هم از این «مسلمانان» بینوا طلبکار هستند.
اگر آدمکشی خاص جنگ است و همیشه بوده، این وقاحت در دروغگویی را باید در تاریخ بیسابقه به شمار آورد.
۲۰۱۶/۰۵/۲۳ استکهلم
افسوس که جایزه ای معتبر و شناخته شده جهانی برای ایجاد»شور و آشوب،بحث و مجادله،بانگ و فریاد…و یا شگفتی آفرینی اجتماعی« پیرامون رعایت و احترام به “حقوق شهروندی” و “منشور جهانی حقوق بشر”،در جهان وجود ندارد…وگرنه من خانم فائزه رفسنجانی را بخاطر ملاقات»شگفت انگیزش« از زندانی بهایی خانم فریبا کمال آبادی،برای دریافت جایزه»شگفتی آفرینی اجتماعی« کاندید میکردم…
در کشوری که »دیکتاتوری اسلامی« و »استبداد ولایت مطلقه فقیه« بر قرار است…در کشوری که اسناد و فتاوی مجتهدین و ملایان طراز اول مرده و زنده، علیه بدیهی ترین حقوق انسانی ایرانیان بهایی،بزرگترین اقلیت دینی کشور ایران در دسترس همگان است…در کشوری که تقریباً نزدیک به ۲۰۰ سال بهائیان را بخاطر ایمانشان به آئین ایرانی بهایی،هر شب و هر روز کشتار، شکنجه،زندانی کرده اند…و اموالشان را ملایان و حکومتگران برای استفاده شخصی خود مصادره و از همه حقوق انسانی محروم نموده اند…
اکنون زنی با تربیت مذهبی و از پدری بنام »آیت الله هاشمی رفسنجانی«، یکی از مشهورترین بنیانگذاران و مسئولین طراز اول جمهوری اسلامی، که در همه لحظات زندگیش دشمنی و کینه خود را علیه بهائیان بیان کرده، نوشته و منتشر نموده و از هیچ عملی علیه نابودی بهائیان روی گردان نبوده است…اکنون دختر او، فائزه رفسنجانی، با جسارت و دلیری به دیدار یک بهائی زندانی که زمانی با او هم بند و هم زنجیر بوده است میرود و از شماتت پدر و کینه و خشم دیگر ملایان قدرتمند حکومت اسلامی بیمی بدل راه نمی دهد…جای شگفتی دارد…من شگفتی خود را نمی توانم پنهان دارم…ایران آبستن شگفتیهای شورانگیزی است…
روز گذشته بخش چهارم گفتگوی اخیر آقای مهدی خانبابا تهرانی (۱) از رهبران کنفدراسیون سابق با آقای علی لیمونادی در تلویزیون ایرانیان منتشر شد که بحثی شنیدنی در این مورد است که چرا در همه سالهای بعد از انقلاب در خارج کشور تشکیلاتی نظیر کنفدراسیون نتوانسته شکل گیرد (۲). البته کارهایی را که فعالین کنفدراسیون می کردند امروز به مراتب بیشتر انجام می شود. مثلاً نگاهی بیاندازیم به کارهای دفاعی برای زندانیان سیاسی یا طرح مسائل حقوق بشری زنان، همجنسگرایان، بهاییان و دیگر گروه هایی که از حقوق اولیه محرومند. یا فعالیتهای بین المللی وقتی به مدد اینترنت، ایرانیان صدایی رسا در عرصه جهانی دارند. یا فعالیتهای فرهنگی و آموزشی که صدها برابر دوران کنفدراسیون انجام می شود. فقط نگاهی به سایت بالاترین نشان می دهد که همه اینگونه فعالیتهای دفاعی، بین المللی، و فرهنگی و کلاً افشاگری همه جانبه رژیم به مراتب از دوران کنفدراسیون بیشتر صورت می گیرد. اما چرا نتیجه کار به جنبش و تشکیلاتی سیاسی و مدنی نظیر کنفدراسیون حتی در خارج کشور، منتهی نشده است؟
واقعیت این است که آنچه در بنیان همه فعالیتهای کنفدراسیون، برای اعضا، کادرها و رهبران عامل حرکت بود تلاش برای عدالت اجتماعی، استقلال، و آزادی بود که خط فاصل اپوزیسیون آن دوران را با رژیمی که در قدرت بود ترسیم می کرد. امروز ما با رژیمی روبرو هستیم که خود نه تنها مدعی عدالت اجتماعی و استقلال است بلکه می گوید برای دستیابی به همان اهداف در مقابل قدرتهای جهان قرار دارد. در واقع همه رژیمهای ایدئولوژیک نظیر شوروی نیز اینگونه بودند و به همین دلیل نیز سالها طول کشید تا اپوزیسیونی ضد آنها قوام پیدا کند و بتواند نشان دهد کمونیستهای در قدرت که مالکیت خصوصی را لغو کرده بودند خود مالکین اصلی کشور شده و مسأله اصلی عدالت اجتماعی همان امتیازات ویژه خود آنهاست. حتی اگر قرار بود به مرحله عالی کمونیسم هم برسند و به هر کس به اندازه نیازش بدهند همان مقامات حزب کمونیست تصمیم گیرنده بودند که نیاز هر فرد جامعه را تعیین کنند. سالها طول کشید تا مردم واقعیت کاذب عدالت اجتماعی کمونیسم را ببینند (۳) و همچنین درک کنند وقتی رهبران شوروی و کشورهای بلوک شرق می گویند استقلال کشورشان در معرض حمله غرب است دروغ می گویند و خود آنها در کشورهایی نظیر افغانستان تجاوزگر هستند.
به عبارت دیگر تا سالها آنچه برای اپوزیسیون شوروی وجود داشت تکیه بر موضوع دموکراسی بود و رهبران شوروی هم آن را رد نمی کردند و حتی با اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا آنرا بعنوان ابزاری برای تضمین عدالت اجتماعی و استقلال نشان می دادند. اپوزیسیون جمهوری اسلامی در ۳۷ سال گذشته با معضل مشابهی روبرو بوده است. ضمناً سابقه نیروهای اصلی اپوزیسیون موجود در خارج در عرصه دموکراسی نیز مسأله است. در شوروی اپوزیسیون آن کشور تا ۴۰ سال همین مسأله را داشت که نیروهای موجود در آن خود در عرصه دموکراسی سابقه خوب و معتبری نداشتند و تنها وقتی اپوزیسیون قدیم شوروی با کهولت سن تمام شد و اپوزیسیون تازه ای را کسانی نظیر سولژنیتسین در روسیه یا امثال واسلاو هاول در چکسلواکی سابق شکل دادند، جنبش دموکراسی خواهی ضد شوروی توانست همه جا گیر شود.
کلاً شاید دلیل عدم شکل گیری تشکیلاتی نظیر کنفدراسیون در ۳۷ سال گذشته واقعیت روبرو بودن با رژیمی ایدئولوژیک است که دست بر قضا موضوع سکولاریسم یعنی جدایی مذهب و دولت را مهمتر از هر موضوع دیگری می کند اما متأسفانه اپوزیسیون ایران سکولاریسم را در صدر اهداف خود قرار نداده است (۴).
به امید جمهوری آینده نگر دموکراتیک و سکولار در ایران
کنار گذاشتن علی النعیمی، وزیر نفت هشتاد ساله سعودی به فرمان ملک سلمان، و جانشینی وی توسط خالد الفلیح، وزیر بهداشت و عضو قدیمی شرکت نفت آرامکو، اجرای طرح جاه طلبانه محمد بن سلمان نایب ولیعهد، (چشم انداز سال ۲۰۳۰) را برای نوگرایی اقتصادی و بینیاز ساختن کشورش به درآمدهای نفتی کلید زده است.
فرزند ملک سلمان، نایب ولیعهد و وزیر دفاع ۳۰ ساله عربستان علاوه بر جوانگرایی در هیات حاکمه سعودی، قصد دارد از راه اجرای برنامههای اقتصادی متنوعی که پیشتر در سایر کشورهای خلیج فارس تجربه شده، بنیه اقتصادی ریاض را تقویت کرده و قدرت رقابت کشور متبوع خود را در منطقه افزایش دهد.
طرح بینیاز ساختن هزینههای جاری کشور به درآمدهای نفتی، برای نخستین بار پیش از انقلاب در ایران معرفی و با سرمایه گذاریهای کلان در صنایع پیشرفته اروپایی (کروپ آلمان، ارودیف فرانسه و ۵۰ خرید درصد سهم مالکیت میدان گازی فراساحلی بریتانیا در ۴۰۰ کیلیومتری شهر ابردین) پیگیری شد.
هدف دولت وقت ایران از سرمایهگذاری در مجموعههای صنعتی پیشرفته و موسسات بزرگ تجاری جهان (از جمله تلاش برای خرید هتلهای زنجیرهای اینترکنتیننتال و شرکت هواپیمایی پان آمریکن) از یک سو کوتاه کردن راه دست یابی به فن آوریهای پیشرفته، و از سوی دیگر در آمدزایی ماندگار از منابع متنوع بهجای هزینه کردن درآمدهای ناشی از فروش نفت خام بود.
بعد از انقلاب سال ۵۷ و تغییر ساختاری در الگوهای اقتصادی و مناسبات خارجی ایران، کویت در جمع کشورهای حوزه خلیج فارس نخستین کشوری بود که تجارب اقتصاد نفتی ایران را مورد استفاده قرار داد به طوریکه در ابتدای دهه نود و زمان اشغال نظامی توسط ارتش عراق میزان سرمایههای خارجی کویت ۱۵۰ میلیارد دلار برآورد میشد و درآمدهای غیر نفتی آن کشور معادل درآمدهای صدور نفت خام بود.
قطر و امارات نیز بعد از کویت و پیش از عربستان، با هدف کاهش تکیه بر درآمدهای ناشی از فروش انرژی فسیلی در این مسیر حرکت کردهاند.
ایران با وجود پیشگامی در استفاده از درآمدهای نفتی در سرمایهگذاریهای مولد و ماندگار طی دهسال گذشته بیش از هشتاد درصد درآمدهای ارزی خود را صرف هزینههای جاری ساخته و آنرا از میان برده است. کاهش اخیر تکیه بودجه سالانه بر درآمدهای نفتی نیز ناشی از کاهش حجم صادرات و کاهش قیمت نفت بوه تا تغییر الگوی مصرف درآمدهای نفتی.
چشم انداز پانزده ساله سعودی
چشم انداز عربستان برای آینده بدون نیاز مستقیم به درآمدهای فروش نفت خام با قدرت گرفتن محمد بن سلمان فرزند ۳۰ ساله پادشاه سعودی و تمایل او به جوانگرایی در هیات دولت شکل گرفت. سند منتشر شده ماه گذشته در این رابطه، نخستین نقشه محمد بن سلمان برای ترسیم هدفهای طرح چشم انداز او بشمار میرود.
نایب ولیعهد عربستان که از حمایت کامل پدر خود در متنوع ساختن اقتصاد عربستان و جوانگرایی هیات حاکمه برخوردار است و ناظران پیشبینی میکنند که رسما ریاست هیات دولت را هم بر عهده بگیرد، قصد دارد با اجرای طرحهای نو در یک ساختار اداری کهنه و حکومت سنتی، از حمایت طبقه جوان کشور برخوردار شود.
همزمان با انتشار هدفهای چشم انداز پانزده ساله، عربستان قصد فروش ۵ در صد از شرکت نفتی آرامکو (شرکت دولتی نفت سعودی) و تغییر ساختار این موسسه بزرگ را اعلام کرد.
نخستین اقدام آرامکو بعد از اعلام تغییرات ساختاری، خرید سهام متعلق به شرکت شل و مالکیت کامل بزرگترین پالایشگاه نفتی آمریکا «پورت آرتور» با ظرفیت پالایش روزانه ۶۰۰ هزار بشکه نفت در ایالت تگزاس بود.
با فروش سهام آرامکو، تبدیل آن به یک مجموعه «صنعتی-سرمایه گذاری» با ارزش حد اقل ۲ هزار میلیارد دلار، و همچنین ایجاد صندوق ذخیره ارزی به ارزش ۳ هزار میلیارد دلار، عربستان سعودی ناگزیر از تغییر زیرساختهای اجتماعی، اقتصادی و تعدیل رفتارها در یک جامعه سنتی است.
محمد بن سلمان اعلام داشته که قصد دارد همزمان با اجرای طرح چشم انداز، نسبت نیروی کار زنان را از ۲۲ در صد کنونی به ۳۰ درصد افزایش دهد.
موسسه مطالعاتی معتبر «چتم هاس» در لندن اخیرا با انتشار گزارشی پیرامون تحولات تازه در عربستان سعودی، ضمن ابراز تردیدهایی نسبت به بخت به نتیجه رسیدن کامل هدفهای چشمانداز، تحقق هدفهای پایه طرح را موکول به بازتر شدن جامعه سعودی، افزایش بازدید کنند گان خارجی، آمادگی برای گشودن درها، حسابرسیهای روشنتر، شفافیت بیشتر و ایجاد آمادگی برای مشارکت وسیعتر با دنیای خارج دانسته است، که اتخاذ تصمیم اخیر سعودیها برای صدور «کارت سبز» و حق اقامت دائم برای اتباع خارجی گامی در این راه محسوب میشود.
عربستان در اجرای تغییرات تازه از تمهیدات نظامی و امنیتی نیز غافل نمانده است چنانکه قصد دارد تا ۱۵ سال آینده سهم مصرف بودجه نظامی خود را که سومین بودجه نظامی دنیا بعد از آمریکا و چین بشمار میرود، بهمنظور تولید ادوات جنگی و دفاعی در داخل کشور، از ۲ درصد کنونی به بیش از ۵۰ در صد افزایش دهد.
چشم انداز ایران
در ابتدای دهه هشتاد شمسی، مجمع تشخیص مصلحت جمهوری اسلامی با تدوین یک سند اقتصادی، چشم انداز توسعه ۲۰ ساله ایران را ترسیم کرد.
در تبیین افق چشمانداز برای جامعه ایرانی که قرار است در سال ۱۴۰۴ شمسی (۲۰۲۵ میلادی) محقق شود قید شده: «جامعهای توسعه یافته، متناسب با مقتضیات فرهنگی، و تاریخی و متکی بر اصول اخلاقی و ارزشهای اسلامی و انقلابی و تاکید بر مردم سالاری دینی، آزادیهای مشروع، فرصتهای برابر، توزیع مناسب درآمد، دور از فقر، فساد و تبعیض، متعهد به انقلاب و نظام اسلامی…، دست یافته به جایگاه اول اقتصادی، علمی و فناوری در سطح منطقه آسیای جنوب غربی، شامل آسیای مرکزی، قفقاز و کشورهای همسایه، و تولید رشد پر شتاب اقتصادی.»
زمان آغاز اجرای طرح چشم انداز، در قالب ۴ برنامه ۵ ساله عمرانی، سال ۱۳۸۴ اعلام شد که در انتهای نخستین برنامه ۵ ساله، نتایج بدست آمده با فاصلهای زیاد از هدفهای تعیین شده بازماند.
پیگیری هدفهای توسعه اتمی جای اولویت دادن به توسعه منابع فسیلی (نفت و گاز)، خارج شدن شرکتها و سرمایهگذاران خارجی از ایران، اعمال تحریمها، گسترش فساد اداری و سیاسی، افزایش درگیری بین جناحهای حکومت و ضعف دولت وقت در کنترل تورم، در شکست طرح چشم انداز جمهوری اسلامی موثر بودند.
نشانههای شکست اجرای طرح چشم انداز را در پایان نخستین برنامه پنجساله، میتوان در مقایسه هدفها با دستآوردها دید چنانکه ایران از بالاترین نرخ بیکاری و تورم در منطقه جنوب غربی آسیا رنج میبرد، نرخ رشد درآمد سرانه ایران همچنان منفی است (مردم هر سال فقیرتر میشوند)، نرخ رشد تولید ناخالص ملی بر اساس تائید دولت کنونی در پایان برنامه پنجساله اول مابین ۳ تا ۶ در صد منفی بوده (آمارهای متناقض)، ایران در ردیف ۷۵ ضریب ریسک سرمایه گذاری خارجی قرار دارد، سهم صنعت در تولید ناخالص ملی ایران به ۱۶ در صد کاهش یافته در حالی که سهم کشورهای پیشرفته تا ۷۰ در صد است.
درآمد سرانه در ایران ۱۴۰۰ دلار اعلام شده در حالی که درآمد سرانه کشور همسایه قطر بیش از ۱۰۰ هزار دلار، ترکیه نزدیک به ۶۰۰۰ و در کشورهای صنعتی بین ۳۵ تا ۴۰ هزار دلار در سال است.
سهم صادرات غیر نفتی ایران (بدون در نظر گرفتن میعانات گازی و محصولات پتروشیمی) حدود ۲۰ میلیارد دلار برآور میشود حال آنکه ترکیه دارای بیش از ۲۵۰ میلیارد دلار صادرات، مالزی بیش از ۲۶۰ میلیارد دلار و کره جنوبی بیش از ۷۵۰ میلیارد دلار صادرات سالانه است.
با اعلام تحریمهای تنبیهی یکجانبه آمریکا و اروپا از ابتدای سال ۲۰۱۲ روند تخریبی اقتصاد ایران سرعت بیشتری گرفت اما تمهیدات اقتصادی لازم برای مقابله با عوارض عقبماندگی از سوی دولت اتخاذ نشد.
با روی کار آمدن دولت روحانی روند سقوط اقتصادی، رشد تورم، افزایش بیکاری و کاهش تولیدات صنعتی و کشاورزی ادامه یافت ولی کندتر از پیش شد بطوریکه دولت در بهترین شرایط تنها امیدوار به حصول رشد اقتصادی صفر در سال جاری است.
طی اقدامی متفاوت با دیدگاههای دولت، رهبر جمهوری اسلامی «اقتصاد مقاومتی» را مطرح ساخت که بیش و کم مانند سند چشم انداز ۲۰ ساله، تنها به تعریف هدفها بسنده میکند و نه تدوین برنامههای عملی.
اقتصاد مقاومتی مورد علاقه رهبر جمهوری اسلامی درون گرا است و بیش از اقتصادی بودن رهنمودهای آن، دارای هدفهای سیاسی و میل مقابله با «تسلط نظام سلطه» و تقویت «فرهنگ جهادی» است.
بخش اعظم اقتصاد ایران دولتی است و موسسات مالی و تجاری منسوب به بنیادها و نهادها بر اقتصاد ایران مسلط شدهاند و بسیاری از آنها در صادرات و واردات دست باز دارند و حتی از پرداخت مالیات نیز طفره میروند.
در شرایطی که حتی محافظهکارترین نظامهای حکومتی مانند عربستان اقتصاد خود را به منابع خارجی پیوند میزنند، از درآمدهای فروش نفت و گاز برای سرمایه گزاریهای مولد و ماندگار بهره میگیرند و درهای اقتصاد و تجارت خود را بروی شرکای خارجی باز میکنند، ایران بدون داشتن برنامه روشن و مدون برای قرار گرفتن در مسیر رشد، پیوستن به جامعه جهانی، توسعه همکاری با همسایگان، همچنان بر حفظ «اصول و ارزشها» و ادامه راهی اصرار میورزد که تاکنون کشور را از طبیعت آن برای رشد باز داشته است
ماجرای دیدارفائزه هاشمی با فریباکمال آبادی زندانی بهائی به مرخصی آمده، و انتشارعکس این دیدار بازتاب گسترده در صفوف رژیم و رسانه های آن داشته است و موجب خشم و برانگیختگی بسیاری از سران و مراجع .اگر در نظربگیریم که تصورریشه دار و رسوب کرده سردمداران نظام نسبت به بهائیت ترکیبی از نفرت مذهبی و سیاسی عمیق است، که بر طبق آن نه فقط بهائیت به عنوان آنین و مذهب برسمیت شناخته نمی شود و نجس دانسته می شود که باید با آن ها معاشرتی نداشت و درصورت ناچاری بلافاصله خود را تطهیرکرد، آن گاه اهمیت شنیدن صدای شکستن این تابو بیشتر روشن می شود.
برطبق این باور همه بهائیان به عنوان یک فرقه ضاله و وابسته به اسرائیل و انگلیس و و دیگرقدرت های بزرگ هستند که بالقوه جاسوس انگاشته می شوند و سوای داوری مذهبی از این جنبه هم جمهوری اسلامی همواره خود را موظف می داند بهر شکل که شده آن ها را ایزوله نگهداشته و تحت کنترل و فشارسیستماتیک قراردهد. اگر نگرانی از فشارهای جهانی نبود، ابعادفشارها و خشونت سبعانه رژیم بسیار بیش از این بود. بی تردید شکستن تابوی سکوت و یا عدم معاشرت در سطح جامعه از مدتها پیش شروع شده است و اساسا اکثرافرادجامعه- مگرقشرهای هنوزمتعصب مذهبی- به خودی خود و بیرون از فضا و اقدامات حاکمان، حساسیت ویژه ای به آن ها نداشته و اصولا اگر مردم بحال خود وانهاده شوند، وجه همزیستی و تحمل همدیگر فارغ از عقیده و مذهب و مرام، امری طبیعی است، و تبدیل شدن این تفاوت ها و تمایز ها به نقار و نفرت پراکنی و جنگ و خونریزی امری غیرطبیعی و بیمارگونه است. اما آن چه که اکنون جلب توجه می کند، دو مشخصه تازه در شکستن شدن این تابواست:
نخست آنکه، این کار در میان صفوف طبقه سیاسی حاکم صورت می گیرد و بهمین دلیل هم چون افکندن بنزین به دعواهای درونی حاکمیت آن را شعله ورساخته و با پژواک بزرگی همراه شده است که خود در انداختن نورافکن به چهره رژیمی با ماهیت تبعیض آفرین و درجه بندی شهروندان و نیز شکستن بقایای این تابو در سطح جامعه کارسازاست. این تیری است که رهاشده حتی ابرازبرائت هاشمی از خطای دخترش که قبل از همه زیرفشارحامیانش، روحانی و غیرروحانی، صورت گرفت نمی تواند از تیزی و برندگی آن بکاهد. حتی اگر فائزه هم بقول رفسنجانی بخواهد خطایش را جبران کند، دیگر کسی نیست که نداند کدامیک از این کنش ها از جبن و تزویر است و کدامیک واقعی!
دومین ویژگی این رویداد نقش زندان در جوش دادن گسست هاست. زندان قاعدتا جائی است که طبقه های حاکم و دولت ها برای ایجادجامعه انضباطی و سربفرمان، و تأدیب متمردینبخاطرتخطی از نرمهای موردنظرخود از آن بهره می گیرد و این بهره گرفتن از زندان در جمهوری اسلامی که اساسا برای تأدیب به کاربردوسائل سخت افزازی متوسل می شود،ابعادگسترده ای دارد. اما درعین حال جائی است برای بهم رسیدن و تعامل و آشنائی و نزدیک شدن گرایش هائی که رژیم در بیرون از زندان با برافراشتن دیواره هائی چون مذهب و فرهنگ و تبلیغات و سرکوب و ایجادترس، آنها را دور از هم و بیگانه ساخته است. از جمله جوش خوردن و پیوندبین معلمان و کارگران نیز بخشا از طریق زندان صورت گرفته است. دردمشترک و مقاومت مشترک و دشمن مشترک، موانع ودیوارهای مصنوعی را که مانع پیوندجنبش ها و پیشروان و فعالان است بتدریج ذوب کرده و کلنگ بردیوارهای فرقه گرائی می کوبد.
بهرحال رژیمی که زندان بجای آن که وسیله تأدیب و تمکین از نرمهای اجتماعی طبقه حاکمه و در خدمت ایجاجامعه انضباطی باشد، به جائی برای تقویت نافرمانی و رفع گسست ها تبدیل شود، آن رژیم با چالش بزرگی بنام ریزش اقتدار و بی اثرشدن ابزارهای تنبیهی مواجه است. هم چنان که رژیمی که تابوشکنی به درون صفوفش تسری پیداکند، با معضل کندشدن یکی دیگر از ابزارهایکنترل یعنی تابوسازی مواجه است. چنین روندی بخشی از یک روندبزرگترشکستن یک به یک و گام به گام اقتداررژیم است که جریان دارد. به عنوان یک نمونه دیگر، شکستن اقتدارانحصاررسانه ای است که رژیم بخوبی آن را در چندماه اخیر لمس کرده و بحران مخاطب صدا و سیما، و فراخوان خامنه ای برای حضورفعال در جبهه رسانه های مجازی واکنشی است به افول این بازوی مهم اقتداررژیم!
همزمان با بحران برزیل و خلع رئیس جمهور از قدرت برای به محاکمه کشاندن وی، بر شدت بحران و فعالیت مخالفان در ونزوئلا هم که اکثریت مجلس را نیز در اختیاردارند افزوده و آن ها را تشویق به برداشتن خیزبلندی برای برکناری رئیس جمهور-مادورو، سلف هوگوچاوز- کرده است. رئیس جمهور نیز متقابلا با تمدیدحالت فوق العاده و برگزاری مانورنظامی با آن چه که تؤطئه و کودتا خوانده، و با تهدید به مصادره و سرکوب و زندان و و… به مقابله با آن پرداخته است*.
ونزوئلا با بحران های متعدد و حادی که اهم آن ها بحران اقتصادی با تورم سه رقمی، سقوط قیمت نفت به عنوان منبع اصلی درآمددولتی متکی به رانت نفتی، خشکسالی شدید و بی سابقه ای که سالهاست ادامه دارد و بحران سیاسی ناشی از حاکمیت دوگانه در کشور، و به آن ها باید افزود فشارهای دولت آمریکا را، مواجه است که در شرایط و افق کنونی راه خروجی هم برای آن دیده نمی شود. کشور عملا در حالت فوق العاده و امروز به فردا اداره می شود. جیره بندی، قطع مداوم برق خانه ها و کارخانه ها و کاهش ساعات کارمدارس و ادارات و کارخانه ها و…کشاکش های خیابانی بین رقبا …. همه دست به دست هم داده و کشوری را که دارای بزرگترین ذخائرنفتی جهان است بهم ریخته است. نارضایتی ها و بهم ریختگی ها به چنان حدی رسیده است که برخی ناظران و دولت ها، سرنوشتی چون رئیس جمهوربرزیل را هم برای او ییش بینی می کنند. فارغ از این که پی آمدنهائی این وضعیت چه باشد، نگاهی به این بحران ها از آرژانتین و برزیل و حالا ونزوئلا و البته کشورهائی مثل بولیوی و … گرچه با شتاب کمتری در همین مسیربحران زا قرار دارند؛ ضرورت نقدریشه ای از این نوع باصطلاح گذاربه سوسیالیسم و توهمات و اغواگری هائی که این نوع دولت ها به عنوان مدلی برای نیل به سوسیالیسم و رهائی از سیطره سرمایه داری برانگیختند و یا بعضا برمی انگیزند را، مطرح می سازد. این کار برای اجتناب از بیراهه روی ها و شفاف تر کردن مسیرکلی حرکت به سمت سوسیالیسم و رهائی با توجه به تجربه نزدیک به دودهه را پیش از پیش ضروری می سازد.
نباید فراموش کنیم که چاوز و جانشین او و برخی نظریه پردازان چپ مثل مایکل لبویتز از این مدل حرکت هم چون سوسیالیسم قرن بیست و یکم یاد و آن را تئوریزه می کردند، و بطورکلی دلبستگی بخش مهمی از چپ به این مدل ها پنهان نیست. دلبستگی به مدلی از گذار با ترکیب اهرم فشار از بالا و پائین، از بالا بهمراه نوعی دولت اجتماعی و متکی به حمایت اجتماعی از پائین. به گمان من دوران تجربه و جاذبه این نوع خرده پارادایم دولت های سوار برجنبش های اجتماعی که نمونه آن را به نحو خودویژه ای در یونان هم دیدیم و یا تاحدی در مشی حزب پودموس در اسپانیا شاهدش هستیم، به پایان خود رسیده است. واقعیت آن است که در جهان گلوبالیزه شده توسط سرمایه جهانی، دولت ها سوای رنگ و بوی محلی و برخی خودمختاری ها در حوزه های محدود، و علیرغم تناقضات و کشمکش ها، در کل و در کارکردهای عمومی بخشی از تقسیم کار و اجزاءماشین«دولت جهانی» سرمایه داری جهان گستر محسوب می شوند که توسط قوی ترین و اصلی ترین حلقات هژمونیک زنجیره جهانی سرمایه داری و اهرم های اقتصادی و سیاسی و فرهنگی تحت کنترل آن ها، در قیاس حتی فاقدقدرت مانور و خودمختاری و توان سمت گیری دولت های موسوم به گذار در عصردولت- ملت ها بوده و در صورت هر نوع تخطی توسط مکانیزم های گوناگون جهانی تنبیه شده و سرجایشان نشانده می شوند [ تنبیه جمهوری اسلامی برسر برجام به عنوان یک دولت یاغی تنها یک نمونه از آن بود. روسیه نیز با همه اقتدارش بخاطرهمین نوع یاغی گری در اوکراین و… تنبیه شده و تاوان سنگینی می پردازد]. باین ترتیب سکانداری دولت توسط مدعیان چپ و یا حامیان جنبش های اجتماعی و ضدسرمایه داری، فرجامی جز کنارآمدن با سرمایه داری و تبدیل شدن به کارگزارآن و یا در صورت امتناع غرق شدن در انبوه بحران های غیرقابل کنترل و اعبتار از دست داده راهی ندارند. وضعیت کنونی ونزوئلا نمونه ای از شق اخیراست. در همین ونزوئلا پس از گذشتن ۱۶سال از تجربه این نوع خرده پارادایم معطوف به سوسیالیسم دولتی، و با عنوان پرطمطراق سوسیالیسم قرن بیست ویکم، شاهدیم که مادورو برای بزرگترین شرکت موادغذائی که خصوصی است- و مشابه آن ها فراوانند- خط و نشان می کشد که اگر بقدرکافی تولیدنکنند و یا تعطیل کنند دولت آن ها را مصادره خواهد کرد. این نوع تهدید به مصادره کردن، حتی اگر عملی شود، کاری که در طی ۱۶ سال و در اوج قدرت صورت نگرفته است، و صرفنظر از این که تا چه حد مورداستقبال کارگران باشد یا نه؛ معلوم هم نیست که با تنگناهای موجود پس از مصادره توسط دولت چه گونه خواهد توانست به کارادامه دهد و از پس چالش ها و بحران های موجود برآید و رضایت کارگران را جلب کند. این نوع واکنش به بحران، جز کوبیدن بر طبل دولتی کردن و رانده شدن بیش از پیش به مسیرهمان سوسیالیسم دولتی تجربه شده و شکست خورده نیست. نتنجه این گونه سمت گیری و حرکت به سوسیالیسم نیز نهایتا جز قرارگرفتن در مقابل نارضایتی های عمومی و تشدیدسرکوب، آشفته کردن صفوف جنبش و به بورژوازی امکان نفس تازه کردن و سر بلند کردن و خلاصه تقویت صفوف نیروهای ارتجاعی حاصلی ندارد. هم اکنون دولت آمریکا روزشماری می کند و بی تردید با انواع مداخلات آشکار و پنهان، که دولت ونزوئلا زیرفشاربحران کاملا فرسوده شده و راه برای نیروهای همسو با سرمایه جهانی گشوده شود.
جنبش ها و فعالین و جریان های چپ اگر در مسیرپیشروی خود مجهز به آگاهی منفی از آن چه که نباید انجام داد و تکرارکرد، آگاهی منفی که از دل تجربه بیرون آمده و بر وجه منفی دیالتیک تمرکزدارد، باشند؛ در واقع گامی بزرگ برای پیشروی به سوی رهائی برداشته اند. بر این اساس آن ها قاعدتا باید با استنادبه تجربه های صورت گرفته از سودای تصرف و سکانداری ماشین دولتی، یعنی از توسل به سازوکارهای سرمایه داری برای نیل به هدف رهائی- اگر که مدعی آنند- اجتناب ورزند. عدم تکرارتجربه های منفی و بهره گیری از آگاهی منفی- آن چه که نباید بشود- اولین و اساسی ترین گام برای جلوتررفتن است. در این صورت بهتر می توان به دست آوردهای مثبت و ساختن شالوده های جوامع سوسیالیستی خدمت کرد. آن ها نباید در تباهی های بی پایان نظام سرمایه داری مشارکت کنند و مسئولیت رتق و فتق آن را به عهده بگیرند و باین ترتیب هم اعتبارخود و چپ را به بادهند و هم مجال و فرصتی برای سرمایه داری جهت نفس کشیدن و خروج از بحران فراهم آورند. این آن چیزی است که متأسفانه در آمریکای لاتین و نه برای باراول، درحال اتفاق افتادن است و درسی است که فرجام”پاره الگو” یا خرده پارادایم گذاربه سوسیالیسم متکی به دولت و سوار بر موج جنبش های اجتماعی، و مشخصا تجربه های برزیل و ونزوئلا و تاحدی آرژاتتین و…. به ما می آموزد. توپ را باید به زمین خودبورژوازی انداخت و به جای ورود به سازوکار و زمین بازی آن و پاسخ گوشدن در برابرمصائبی که نظام سرمایه داری می آفریند، علیه اش به پاخاست!
*- رئیس جمهوری تهدید کرد که کارخانه های تعطیل را مصادره می کند
نمیتوان علیه «دشمن» تبلیغات کرد و همزمان از آن توقع تسهیلات مالی و اداری داشت.
بعد از امضای توافق جامع اتمی (برجام) پیشبرد گام به گام «مناسبات کاری» تهران– واشنگتن، و پرهیز از تحریکات رسانهای و میدانی میتوانست نه تنها مبادلات تجاری بر پایه دلار و برخورداری ایران از منابع پولی آمریکا را مقدور سازد، که همچنین پرداخت ۲ میلیارد دلار غرامت به قربانیان تروریسم از کیسه ایران را مانع شود.
انجام مبادلات دلاری میتوانست هراس بانکهای بزرگ را از داخل شدن در مبادلات پولی با افراد حقیقی و حقوقی ایرانی رفع و تدریجا به عادیسازی فضای تجارت خارجی ایران بیانجامد. معاف شدن از پرداختن غرامت به قربانیان تروریسم نیز ارزشی معادل دو میلیارد دلار پول نقد داشت.
بی اعتنا نسبت به بار منفی دشمنیِ کور با آمریکا، علی خامنهای، نظامیان و اصولگرایان حکومت اسلامی تهران، در هر فرصت ممکن ساختار سیاسی، نمادهای ملی، دولت و قانونگذاران آن کشور را مورد حمله قرار دادند.
منع واردات اتومبیلهای آمریکایی به ایران تازهترین اقدام خصمانه تهران است که در رابطه با واشنگتن اخیرا در پیش گرفته شد.
ابراز تنفر و ادامهی دشمنی رهبر جمهوری اسلامی نسبت به آمریکا در حالی صورت میگیرد که نمایندگان دولت او به منظور طرح درخواستهای مالی راهی کشور «دشمن» میشوند- چنانکه جواد ظریف برای گفتگو پیرامون ضبط دو میلیارد دلار داراییهای ایران به منظور پرداخت غرامت به قربانیان تروریسم به نیویورک رفت و همزمان، ولیالله سیف رییس بانک مرکزی جمهوری اسلامی نیز برای در خواست انجام معاملات دلاری به دیدن جک لو وزیر خزانهداری آمریکا شتافت.
رییس جمهوری کنونی آمریکا نیز طی هفت سال گذشته علاوه بر نامهنگاریهای آشتیجویانه به رهبر جمهوری اسلامی، بیش از هر رییس دولت سلف خود برای سوق دادن حکومت مذهبی تهران به سمت و سوی جامعه جهانی گام برداشته است . بعلاوه، دولت اوباما به منظور گسستن زنجیر تحریمها از پیکر اقتصاد ایران، با وجود مقاومتهای کنگره، با دولت تهران همراهی سازندهای داشته است.
اما، در نتیجه ادامه رفتارهای خصومتآمیز تهران و سماجت نسبت به مسدود نگاهداشتن مسیر عادیسازی گام به گام مناسبات با آمریکا، طی چند ماه اخیر واشنگتن نیز از مبادرت به هر اقدام تازه جهت کمک به ایران پرهیز کرده است.
کارتونهای احمد بارکی زاده
تائید رسمی مصوبه قانونی ۲۰ دسامبر سال ۲۰۱۵ کنگره در مورد محدودیت سفر بدون ویزا به آمریکا و همچنین خودداری از صدور دستور لازم برای مجاز ساختن مبادلات بر پایه دلار برای ایران، دو نمونهای است که در صورت حفظ مناسبات کاری دو کشور و خودداری تهران از ادامه تحریکات ضد آمریکایی، میتوانست شکل متفاوتی داشته باشد.
نمیتوان از یک سو دولتی را «خبیثه»، «شیطانی» و «دشمن» خواند و از سوی دیگر انتظار برخوردار شدن از ظرفیتها و تسهیلات مالی و اداری آن را داشت.
مصالح ملی و مناسبات با آمریکا
مفهوم سیاست خارجی اتخاذ راهکارهایی است در رابطه با کشورها، نهادهای بینالمللی و منطقهای، به منظور دفاع از منافع ملی و همچنین تامین حداکثری هدفهایی که در رابطه با مناسبات برونمرزی تعیین شدهاند.
برای هر کشور متعارفی (غیر انقلابی و عموما انتخابی) مناسبات برونمرزی فراحزبی، و در مقایسه با تفاوتهای جناحی دارای اولویت است.
به این دلیل، چارچوب سیاست خارجی کشورهای متعارف، معمولا متاثر از مولفههای ثابت مانند جغرافیا، فرهنگ، زبان و همچنین ملاحظات امنیت و منافع ملی است و با آمدن و رفتن دولتهای مختلف، تغییرات در آن بیشتر رفتاری است تا ساختاری.
در مناسبات خارجی علاوه بر عوامل ثابت، پارهای متغیرها- مانند سیاست خارجی کشورهای دیگر- میتوانند روند مناسبات برونمرزی یک کشور را تحت تاثیر قرار داده و آن را به واکنش وا دارند چنان که، بعد از اشغال شبه جزیره کریمه توسط ارتش روسیه، آن کشور تحت تحریم قرار گرفت و روابط خارجی مسکو با آمریکا و جامعه اروپا تغییر کرد.
نمونه شناخته شده دیگر، واکنش جیمز مونرو رییس جمهوری وقت آمریکا به توسعهطلبی استعماری اروپا در قاره آمریکا (شمالی و جنوبی) است که «دکترین مونرو» نام گرفت و مناسبات آمریکا با کشورهای اروپایی را متحول ساخت.
سیاست خارجی از با اهمیت ترین ابزارهای دفاع از منافع و حریم ملی یک کشور و اهرم افزایش اعتبار بینالمللی و قدرت رقابت (اقتصادی، مالی، فرهنگی، ورزشی..) در جامعه جهانی است.
تعیین اولویتها و هدفهای سیاست خارجی نیز با در نظر گرفتن همین مولفهها صورت میگیرد، چنان که «جمهوری سوسیالیستی خلق چین» طی سه دهه گذشته، مناسبات خود با آمریکا را بر پایه پرهیز از تنش و توسعه تجارت خارجی قرار داده است.
در نقطه مقابل چین، (و کشورهای دیگری مانند ویتنام و کوبا که همچنان خود را سوسیالیستی و متعهد معرفی میکنند) جمهوری اسلامی قرار دارد که بی اعتنا نسبت به تغییرات سی سال اخیر جامعه جهانی، شکل گرفتن نظم نو، توسعه دهکده جهانی، قدرت گرفتن موسسات و بنگاههای فراملیتی و توسعه ارتباطات دو جانبه و چند جانبه، و در عمل نادیده انگاشتن کامل منافع و مصالح درازمدت ایران، اولویتهای سیاست خارجی خود را بر پایه ضدیت با آمریکا، ادامه رقابت شیعه-سنی، حمایت از تروریسم، تجهیز گروههای مسلح و استخدام سربازهای اجارهای برای انجام جنگهای نیابتی و نفی موجودیت اسرائیل قرار داده است.
جمهوری اسلامی ۳۷ سال است که بدون تغییر ساختاری در جهانبینی خود (با وجود تغییرات رفتاری محدود و مقطعی بعضی از دولتهای آن) شعارهای مرگ بر آمریکا و ضدیت با «شیطان بزرگ» را سر میدهد در حالی که دنیا طی این زمان تغییرات شگرفی را تجربه کرده است. در این مجموعه حکومتی و ساختار فکری آن، جای تعجب نیست که دبیر سابق شورای امنیت ملی (سعید جلیلی) موضوع پایاننامه دکترای خود را «سیاست خارجی محمد» پیامبر مسلمانان انتخاب کند.
ایران و آمریکایک اختلاف مالی و ملاحظات حقوقی آن
در این میان، به دنبال بر مصوبه اخیر دادگاه عالی آمریکا دایر بر پرداخت غرامت به قربانیان اقدامات تروریستی سال ۱۹۸۳ حزبالله لبنان، که طی آن شماری از شهروندان آمریکایی به قتل رسیدند، جواد ظریف، به جای داخل شدن در گفتگوهای سازنده با همتای خود و یافتن راه حل مشکل، اقدام آمریکا را «راهزنی در روز روشن» خواند و به سازمان ملل شکایت برد.
دولت اوباما هم که میتوانست با اقدام بموقع از حاد شدن موضوع پیشگیری به عمل آورد، در قبال تصمیم دادگاه عالی کشور خود سکوت اختیار کرد، شاید به این دلیل ساده که بار هزینههای ادامه ایستادن در کنار حکومت متخاصم و پرخاشجوی تهران را برای دولت و حزب دمکرات، به ویژه در سال برگزاری انتخابات افزایش ندهد.
موضوع احکام دادگاههای محلی آمریکا و پرداخت غرامت به قربانیان تروریسم طی ۲۰ ساله گذشته بین ایران و آمریکا مطرح بوده ولی تهران هرگز موضوع را جدی تلقی نکرده است. با صدور حکم اخیر دادگاه عالی آمریکا، موضوع اینک فوریت اجرایی یافته است.
بنا بر اصول پایه حقوق بینالملل، کشورها در مقابل احکام دادگاههای محلی کشورهای دیگر از امنیت قضایی برخوردارند و احکام صادره در دادگاههای یک کشور علیه کشور دیگر لازمالاجرا نیست. در این زمینه دعاوی متعددی مطرح شده که یکی از تازهترین نمونهها اعلام حکم سال ۲۰۱۲ دیوان بینالمللی کیفری در مورد دعاوی آلمان و ایتالیا پیرامون پرداخت غرامت ناشی از نقض حقوق بشر توسط حکومت نازیها در فاصله سالهای ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ است که دادگاه لاهه با استناد به «مصونیت دولتها در برابر احکام دادگاههای محلی کشور دیگر»، دعاوی ایتالیا را مورد پشتیبانی قرار نداد.
اجرای احکام دادگاههای محلی آمریکا علیه ایران نیز بر همین پایه میتوانست معلق بماند چنانچه از یک سو مناسبات کاری تهران– واشنگتن همراهی و همکاری دولت آمریکا را موجب میشد و از سوی دیگر منابع ۲ میلیارد دلار داراییهای متعلق به ایران در آمریکا شناسایی نمیشد.
حجم احکام صادره در دادگاههای آمریکا علیه ایران به حدود ۵۰ میلیارد دلار میرسد در حالی که عملا در وضعیت موجود پرداخت تا دو میلیارد دلار غرامت از کیسه ایران مقدور است، مگر داراییهای دیگر متعلق به ایران نیز شناسایی و به دادگاههای آمریکایی معرفی شوند.
وجود احکام مالی علیه ایران در دادگاههای آمریکا به صورت بالقوه قادر است مبادلات تجاری آینده بین ایران و آمریکا را نیز با مشکل روبرو سازد، به این ترتیب که اعتبارات گشوده شده به نام ایران در آمریکا قبل از انجام نقل و انتقال با حکم دادگاه ضبط و به عنوان منبع پرداخت غرامت مورد استفاده قرار بگیرد.
دولتهای حکومت اسلامی ایران با ارتکاب دو خطا زمینه پرداخت غرامت دو میلیارد دلاری را عملا فراهم ساختند؛ نخست به جای داخل شدن در گفتگو با دولت وقت آمریکا و یافتن راه حل مشکل در این مورد، سکوت اختیار کردند و بعد با اطلاع از وجود احکام دادگاههای آمریکایی در مورد درخواست غرامت، علاوه بر داراییهای حل و فصل نشده گذشته، بیش از دو میلیارد دلار دیگر نیز در زمان دولت احمدی نژاد اوراق بهادار آمریکایی را اختیار آن کشور باقی گذاشتند.
تنها اقدام متقابل ایران در برابر احکام دادگاههای آمریکایی، صدور احکام ادعایی و تلافیجویانه و بیثمر در دادگاههای داخلی و طلب غرامت از آمریکا معادل مطالبات آنها بود.
احکام دادگاههای ایران به دلیل در اختیار نداشتن هر نوع دارایی متعلق به آمریکا (منهای بنای سفارتخانه آن کشور) نمیتوانند اجرایی شوند مگر با همکاری دولت آمریکا و انجام یک معامله پایاپای، به این ترتیب که هر دولت اجرای احکام دادگاههای داخلی خود را بر عهده گرفته و موضوع را فیصله دهد. (در فاصله سالهای ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۵ خزانهداری آمریکا بیش از ۲۰۰ میلیارد دلار جریمه ارتکاب خلاف علیه بانکهای متعدد وضع کرده و از محل دریافت بخشی از جریمهها دولت میتواند غرامتهای مورد ادعا– از جمله اقدامات تروریستی سال ۱۹۸۳ حزبالله در لبنان را پرداخت کند.)
در این مورد خاص مانع دیگری را کنگره آمریکا ایجاد کرده که با انتساب آن به جمهوری اسلامی، خودداری ایران از قبول و اجرای احکام دادگاههای داخلی آن کشور و پرهیز از پرداخت غرامت با استدلال بر معافیتهای مورد تائید دیوان بینالمللی کیفری دشوارتر میشود. به موجب مصوبه کنگره «کشورها و نهادهای منتسب به تروریسم جهانی از شمول امنیت قضایی کشورها در برابر احکام دادگاههای محلی آمریکا مستثنی میشوند»!
یک واقعیت غیر قابل انکار این است که اقتصاد ایران وابسته به تجارت خارجی و متکی بر مبادله منابع انرژی فسیلی (نفت و گاز) با کالاهای مصرفی است و هزینه بی اعتنایی به این واقعیت، تا پیش از تغییر الگوی تولید و تجارت و زیرساختهای اقتصاد ایران، که شعار بی محتوای «اقتصاد مقاومتی» نوید آن را میدهد، ادامه رکود کنونی و افزایش فقر عمومی است.
واقعیت دیگر این است که بازگشت ایران به جامعه جهانی، افزایش همکاریهای منطقهای و بخصوص عادی شدن تجارت خارجی ایران، بدون عادی شدن مناسبات خصمانه تهران با واشنگتن و دست کم استقرار نوعی مناسبات کاری بین دو کشور امکانپذیر نیست.
با وجود این واقعیتهای روشن و قابل درک، و بی اعتنا نسبت به مصالح و منافع ملی ایران، رهبر جمهوری اسلامی و حلقه تنگ نظامیان و اصولگرایان همچنان بر طبل خصومت با آمریکا میکوبند.
[کیهان لندن شماره ۵۸]