خانه » مقاله (برگ 31)

مقاله

ایران و جهان در هفته ای که گذشت؛ شماره ی ۲۶؛ ف. م. سخن

هیچ حکومت مستبدی زودتر از موعد سرنگون نمی شود؛ ف. م. سخن

انقلاب و دگرگونی حکومت، امری ست که عوامل آن در درون حکومت های استبدادی وجود دارد. این عوامل با خودِ حکومت زاده می شود و تا زمانی که استبداد وجود دارد آن ها هم وجود خواهند داشت.

به عبارتی این عوامل، خارج از حکومت نیستند که بعدا در آن قرار گیرند بلکه جزیی از ماهیت آن هستند که با آن زاده می شوند و با آن از میان می روند.

این عوامل اما در ابتدای چنین حکومت هایی، حالت جنینی دارند و به تدریج همراه با حکومت و رشد استبداد رشد می کنند. این رشد اجتناب ناپذیر است، به عبارتی تاریخ بشر، دستکم در دوران جدید نشان می دهد که هیچ حکومت استبدادی یی توانایی از میان بردن عوامل انقلاب را ندارد و هر چه بیشتر تلاش می کند و دست به سرکوب بیشتر می زند، این عوامل بر خلاف تصور حکام مستبد بیشتر رشد می کنند.

این ها نکاتی ست که حاکمان مستبد در عین حال که در تاریخ خوانده اند یا به چشم دیده اند، در طول حکومت خود از آن غافل می مانند و خود را تافته ی جدا بافته می پندارند.

اصرار حاکمان مستبد بر حفظ استبداد در عین حال که می دانند استبداد، عامل انقلاب است و انقلاب عامل از میان رفتن حاکمیت شان شاید موجب تعجب ناظران تاریخ شود، اما این «کوری» هم جزو لاینفک خصائل استبداد است.

مغز مستبدان در چنان حصاری از عناصر روانی و واکنشی اسیر می شود، که شنیدن صدای انقلاب امکان پذیر نمی شود.

اینها نکاتی نیستند که بخواهیم در اینجا پیرامون شان سخن بگوییم. نکته ای که در این نوشته ی کوتاه در باره ی آن سخن خواهیم گفت این است که کسانی که بر ضد استبداد مبارزه می کنند، آن ها هم از موضوع استبداد و خصائل ذاتی آن از جمله انقلاب بی خبر ند.

از علائم این بی خبری یکی آن است که ضد استبدادیون، رشد طبیعی عنصر انقلاب را باور ندارند و برای آن اهمیتی قائل نیستند و تصور می کنند که با اصرار آن ها و تزریق داروهای رشد مثل «آگاهی» و «تبلیغ حکومت بهتر» و «مزایای سقوط استبداد» و «چگونگی مبارزه با استبداد» می توانند وقوع آن را جلو بیندازند.

جلو انداختن وقوع تغییر و سرنگونی حاکمیت های استبدادی محال ممکن است. تاکید می کنم محال ممکن است. (مورد سزارین توسط نیروهای خارجی را مستثنا می کنیم).

تمام تغییرات حکومتی در تاریخ جهان، در زمانی انجام شده، که به نقطه ی رشد نهایی و «رسیده گی» رسیده است.

البته علل وقوع امر وقوع یافته را بعد از وقوع اش می توان به طور دقیق دنبال کرد، ولی با تغییر پارامترهای قبل از تغییر، نمی توان به طور قطع گفت که اگر چنین می شد، انقلاب زودتر به وقوع می پیوست و اگر چنان می شد انقلاب اتفاق نمی افتاد یا دیرتر به وقوع می پیوست.

در این زمینه می توان الی ماشاءالله بحث کرد و به نتیجه نرسید.

ولی عقلاً و منطقاً، می توان گفت که چون انقلاب واقع شده، پس به زمان واقع شدن رسیده بوده است.

و می توان این سوال را مطرح کرد که انقلاب واقع شده، تا چه اندازه به تزریق های رشد سریع توسط ضد استبدادیون ربط داشته و کار آن ها موجب تسریع امر شده است؟

حال دامنه ی بحث را کمی بسته تر می کنیم تا به نکته ی اصلی مان برسیم.

آگاهی دادن، امری موهوم است. به عبارتی در عین واقعی بودن نه میزان آن را می توان سنجید، نه میزان اثر گذاری اش بر انسان ها را می توان اندازه گرفت.

ما حرف «الف» را در باره ی حکومت مستبد می زنیم و این حرف در فضا می پیچد. برخی گوش ها این حرف را می شنود برخی نه. برخی حرف های شنیده شده بر انسان اثر می گذارد برخی نه. برخی از حرف های اثر گذار موجب عمل می شود برخی نه.

هیچ کس، از جمله شخص تاثیر پذیرفته از حرف «الف»، نمی تواند بداند که علت عمل او دقیقا چه بوده است یا حرف کدام تزریق کننده ی آگاهی موجب تغییر در عمل او شده است.

لذا تاثیر عنصر «آگاهی» در جلو انداختن انقلاب ابدا قابل محاسبه نیست.

ولی تبلیغ به انجام اعمالی مانند مبارزه ی مسلحانه با عوامل استبداد و در مقابل سرکوب مسلحانه استبداد، مقاومت مسلحانه کردن، این ها موضوعاتی است که قابل دیدن مستقیم و ارزشیابی در وقوع انقلاب است.

در اینجا، از مبارزه ی مسلحانه ی «پیشرو» و تهییج و تشویق مردم به دنباله رَوی از پیشرو، یعنی کاری که سازمان چریک های فدایی خلق ایران و سازمان مجاهدین خلق ایران در دوران پیش از انقلاب انجام دادند سخن به میان نمی آوریم بلکه اسلحه را مستقیما و بدون واسطه، در اختیار مردم قرار می دهیم و این را فرض می گیریم که مردم آمادگی رو در رویی مسلحانه با نظامیان حکومت نکبت مستبد را دارند.

اولا مردم این آمادگی را هر چه تصور کنند که دارند، در واقعیت ندارند.

کسی که دانشجو ست یا نویسنده است یا کارمند بانک است یا کارگر است یا زن تحت ستم است، طبیعتا کسری کوچک از آمادگی نیروهای نظامی حکومت مستبد را که دائم در حال تمرین های سیستماتیک کشتار و سرکوب هستند ندارد.

تنها عاملی که به نفع مردم است، تعداد زیاد آن هاست. نظامیان هرگز نمی توانند از نظر تعداد، به جمعیت های میلیونی برسند.

این هم ممکن نیست که مثلا نیروی نظامی حکومت، فردِ آزادی خواه را به گلوله می بندد، و او از شدت خشم، و برای مقابله با این نیرو، تفنگ به سوی او می گیرد و او را از پای می اندازد.

اگر چنین فرضی، که تقریبا محال است، بتواند صورت تحقق پیدا کند، با فرض حالت های روحی و درونی که برای کشتن یک نفر لازم است چه باید کرد؟

در جنگ، تکلیف دو نیروی متخاصم معلوم است. ما ایران یم، و طرف مقابل ما عراق. ما باید عراقی ها را از خاک خود بیرون کنیم. هر کس لباس ارتش عراق به تن دارد را باید با گلوله بزنیم. اگر نزنیم او ما را می زند و کشورمان را فتح می کند.

در اینجا تکلیف معلوم است. فردا هم کسی ما را به جرم کشتن عراقی ها دستگیر و روانه ی زندان و فرستادن بر بالای دار نخواهد کرد.

اما در حالت مبارزه با عوامل حکومت مستبد، ابتدا این آمادگی را باید به دست آورد که این آدمکشان کسانی هستند مثل عراقی ها و شاید بدتر از آن ها. آن ها هموطن نیستند. آن ها یکی مثل ما نیستند که زن و بچه داریم و دنبال نان و آب برای آن ها هستیم. آن ها آدم کش اند و باید کشته شوند.

این حرف ها باید چنان تا مغز استخوان مان نفوذ کند که وقتی یک پاسدار یا لباس شخصی را دیدیم بدون معطلی گلوله را در سر او خالی کنیم. اما آیا می توانیم؟

سوال را مشخص تر بپرسم: چند در صد مردم عادی می توانند چنین کاری کنند؟

کارمند دانشجو پزشک وکیل راننده کارگر میوه فروش قصاب بقال… آیا این ها می توانند چنین کاری کنند؟

جواب قطعا این خواهد بود که تعداد بسیار اندکی از عهده ی چنین کاری می توانند بر آیند.

و حال سوال اصلی مطرح می شود:
این کار تا چه اندازه می تواند به سرنگونی حکومت استبدادی کمک کند و وقوع انقلاب را جلو بیندازد؟

جواب تقریبا مشخص است.

این نوع اسلحه به دست گرفتنِ «تزریقی» نتیجه ی مثبتی در پی نخواهد داشت و وقوع انقلاب را جلو نخواهد انداخت.

اما…
اما زمان وقوع انقلاب که برسد، و وقت سرنگونی حکومت استبدادی که برسد، و انقلاب به مرحله ی «رسیده گی» و «زایش» که برسد، در آن هنگام بخشی از همین مردم، بی هیچ دلیل خاص و قابل پیش بینی یی، اسلحه به دست خواهند گرفت و مستبدان را روانه ی گورستان خواهند کرد. مسلسل که هیچ، مردم را سوار بر توپ و تانک خواهیم دید که می روند تا کاخ استبداد را بر اندازند.

این مسلح شدن، تزریقی نیست. این مسلح شدن، طبیعی ست. وقت اش رسیده که نوزاد انقلاب زاده شود و تیر و تفنگ هم جزو طبیعت این زایش خواهد بود.

نه شعارهای زیبا و لطیف «ضد خشونت» موجب از دست نهادن سلاح و رفتار ضد خشونت خواهد شد، نه شعارهای زودرس «اسلحه به دست بگیرید» و «مسلح شوید» و «مقابله به مثل کنید»، موجب مسلح شدن مردم خواهد شد.

زمان آن خواهد رسید که اتفاقی که باید بیفتد خواهد افتاد.

اعتراضات اخیر در ایران، مرحله ای دیگر از رشد جنین انقلاب بود. متاسفانه نمی توان مدت نه ماهه مثل جنین انسان برای زایش او تعیین کرد، ولی می توان مراحل رشد آن را دید و امیدوار به دنیا آمدن اش شد.

بحث در مورد مقابله به مثل مسلحانه با حکومت بد نیست و می تواند آگاهی بخش باشد، ولی اگر تصور کنیم که با این بحث ها مردم مسلح خواهند شد، سخت در اشتباه خواهیم بود و این امر هم تنها بر سرخوردگی مردم خواهد افزود.

ایران و جهان در هفته ای که گذشت؛ شماره ی ۲۵؛ ف. م. سخن

اپوزیسیون ایران و روابط با حکومت های خارجی؛ ف. م. سخن

چرا حکومت های خارجی، در اعتراضات اخیر بنزینی، خود را به کوچه علی چپ زدند و اپوزیسیون برای جلب توجه و همراهی آن ها چه می توانست بکند که نکرد؟

چرا برای حکومت های خارجی، درگیری های هنگ کنگ مهم تر از درگیری های خیابانی در کشور ما بود؟

چرا سران حکومت های خارجی، ما و مردم ما را به هیچ می گیرند، و با حکومت نکبتی که ایران و دنیا را در آتش می خواهد، به شیوه ی معامله گرانه برخورد می کنند؟

چرا اپوزیسیون ما، با وجود این شیوه های نفرت انگیز، همچنان نگاه به طرف خارجی ها دارد؟

آیا می توان امید به تغییر رفتار خارجی ها داشت و آن ها را مجاب کرد تا به اعتراضات مردم ایران بیشتر توجه کنند تا معامله و بده بستان با حکومت نکبت اسلامی؟

این ها سوال هایی ست که اپوزیسیون ایرانی، معمولا با تعارف و بی قیدی از کنار شان می گذرد با این امید که کشورهای خارجی، خود به خود از خواب خوش -یا درست تر بگوییم از به خواب زدگی خود- بیدار شوند و وظیفه ی «انسانی» شان را انجام دهند.

آیا اصولا چیزی به نام وظیفه ی انسانی در روابط بین الملل وجود دارد، یا هر چه هست، همین است که امروز به عیان می بینیم و حاکی از بی آزرمی در روابط حکومت های خارجی با مردم ایران است.

ما در علوم سیاسی دو اصطلاح «هیرارشی» و «آنارشی» داریم که تعریف این دو می تواند برای درک سوال هایی که در بالا مطرح کردیم به کار آید.

وقتی می گوییم روابط بین الملل، منظورمان روابطی است که از مرزهای روابط دولت و حکومت با مردم خودش خارج می شود و به کشورهای خارجی و حکومت ها و مردم این کشورها ارتباط پیدا می کند.

در روابط حکومت با مردم خودی، آن چه حاکم است، «هیرارشی» یا سلسله مراتب است.

در روابط حکومت با حکومت های دیگر، آن چه حاکم است، «آنارشی» و فقدان سلسله مراتب است.

وقتی از هیرارشی سخن می گوییم، منظورمان روابط کاملا تنظیم شده ی از بالا به پایین و روابط تعیین شده ی میان افراد در این سلسله مراتب است.

آن چه در یک اداره می گذرد، مثال خوبی است برای تعریف هیرارشی.

روابطْ مشخص است، جایگاه افراد مشخص است، رییس و مرئوس مشخص است، تقسیم وظایف مشخص است، مواردی که باید تشویق و تقویت شود و مواردی که باید با تنبیه، حذف شود و از میان برود مشخص است…

اما در روابط بین الملل، چنین هیرارشی یی وجود ندارد و به نوعی هرج و مرج در این روابط حاکم است.

ما در روابط بین الملل، رییس و مرئوس نداریم، وظیفه ی از پیش تعیین شده نداریم، کدکس و شیوه نامه های مدون نداریم، وظیفه نسبت به سایر عناصر موجود در این روابط نداریم…

به بیان دیگر، نوعی هرج و مرج و هر کی هرکی در روابط بین الملل حاکم است حتی با وجود قراردادها و تعهدها و تشویق ها و مجازات ها.

باید توجه داشت که در روابط اقتصادی و تجاری بین الملل، هر چه مفاد قراردادها و توافق ها، به شدت کنترل و اجرا می شود، در روابط انسانی و بشری بین الملل، قرارداد و توافق نه تنها لازم الاجرا نیست بلکه می تواند در هر زمان و به هر شکل باطل و فسخ و کان لم یکن شود و بدتر از همه کلا نادیده گرفته شود.

به بیان دیگر در روابط بین الملل، آنچه مربوط به انسان ها می شود، تضمینی برای اجرایش نیست و در ساختار غیر هیرارشیک، می تواند به سادگی فاقد ماهیت اجرایی شود.

پس به طور خلاصه و در یک جمله می توان گفت که روابط بین الملل، روابطی ست که تحت شرایط آنارشیک عمل می کند و تضمین این روابط تنها از طریق زور و پول امکان پذیر است.

در این روابط، زور مساوی است با اقدام نظامی، و پول مساوی است با اقدام اقتصادی.

با به کار گیری این دو عامل می توان تضمینی برای اجرای تعهدها و قرار دادها به وجود آورد.

اما اگر روابط بین الملل، با تعریف گسترده تر، از چهارچوب دولت ها و حکومت ها بیرون رود و با روابط بین الملل ملت ها، پیوند بخورد آن گاه چه اتفاقی خواهد افتاد؟

در همین مثال ما، یعنی رابطه ی حکومت های خارجی با مردم معترض ایران و نیز گروه های اپوزیسیون ایرانی، اگر رابطه ی سیستماتیکی وجود داشته باشد که ندارد، رابطه ی آنارشیک و بی در و پیکر است، و به دلیل «فقدان» منافع اقتصادی و اصولا هر منفعت دیگری برای خارجی ها، هیچگونه جدیت و ضمانت اجرایی برای توافق ها و تعهدها وجود ندارد و آن چه ما شاهد خواهیم بود، شنیدن حرف های زیبا و تو خالی خواهد بود.

در وضعیت فقدان هیرارشی و حاکمیت هرج و مرج در روابط، چگونه می توان به حداقل تضمین ها دست یافت و مُهر «اخلاق انسانی» بر پای این تضمین ها نهاد؟

آن چه، هم در روابط بین حکومت ها و دول، و هم در روابط حکومت ها با مردم کشورهای دیگر می تواند نقش موثری ایفا کند، عنصر «اقتدار» است.

اقتدار، یکی از شرایط تضمین روابط و پایداری آن در روابط درونی حکومت و تنظیم هیرارشی ست.

اقتدار، که ایجاد اتوریته می کند، طی روابط دراز مدت و نظام مند، میزان کمّی و کیفی اش مشخص می شود.

مثلا در دوره ای، امریکا در جهان صاحب اقتدار بود. این اقتدار برای او ایجاد اتوریته می کرد و این صرف نظر از ضمانت های اجرایی تعهدها و قراردادها بود.

اقتدار امریکا نه تنها به خاطر برتری های مادی بلکه به خاطر شیوه های معنوی این کشور نیز بود که با وجود ارتباط مستقیم با عوامل مادی، دستکم در اثر تبلیغات مستقیم و غیر مستقیم، این طور به نظر می رسید که اقتدار معنوی نیز ورای منافع مادی در روابط این کشور با سایر کشورها عمل می کند.

اما حقیقت این است که آن زمان هم اقتدار معنوی، ناشی از اقتدار مادی امریکا بود.

اقتدار معنوی، اندک اندک و در طول زمان معنی اش را از دست داد، و منافع مادی، به شکلی صریح و بی تعارف جای آن را گرفت.

نه تنها امریکا بلکه کشورهای اروپایی، این صراحت را به حد اعلا رساندند طوری که ماکرون در پاسخ به سوال خبرنگار با سابقه ی ما جناب شاهید، علنا و صراحتا گفت که برای ما روابط رسمی با جمهوری اسلامی در اولویت قرار دارد و ما ناچار به داشتن رابطه با ج.ا. هستیم هر چند این روابط مردم معترض را خوش نیاید (نقل به مضمون).

بحث را خلاصه کنیم. در شرایطی که مردم معترض و مخالف حکومت نکبت چیزی در اختیار ندارند که با عرضه ی آن حکومت های خارجی را به سمت خود جلب کنند، تنها چیزی که برای ما باقی می ماند، اقتدار معنوی ست که باید با آن، دولت های خارجی را تا حد ممکن به سمت خود و مردم ایران و منافع شان جلب کنیم.

متاسفانه به دلیل به هم ریختگی روابط اپوزیسیون، و سبک بودن شیوه های مبارزه ی اپوزیسیون، و نیز جدی گرفته نشدن اپوزیسیون به خاطر عملکرد غلط توسط اکثریت مردم ایران، کلا ما فاقد اقتدار معنوی هستیم و روابط سبک و سخیفانه ی دول خارجی با ما مردم معترض، به خاطر فقدان همین اقتدار معنوی ست.

در نتیجه، نگاه خارجی ها، به طرف روابط با حکومت نکبت است که سودهای کلان مادی برای آن ها در پی دارد.

بنابراین به جای گله مند بودن از خارجی ها، باید از خودمان گله مند باشیم، که منزلت خود را نزد دولت ها به مقدار زیاد از دست داده ایم و آن ها را به سمت حکومت بدکار اسلامی رانده ایم.

برای به دست آوردن اقتدار معنوی، باید احترام و منزلت در میان دولت ها به دست آوریم، و این کارِ بسیار می طلبد.

مهم ترین این کارها، داشتن شناخت و سواد نسبت به همین مسائلی است که در این مطلب موجز بیان شد.

گام های بعدی را بعد از به دست آوردن این شناخت می توان برداشت.

ایران و جهان در هفته ای که گذشت؛ شماره ی ۲۴؛ ف. م. سخن

پاسخ به یک سوال: چرا ایرانی ها بانک های خودشان را آتش می زنند؟؛ ف. م. سخن

امروز، در سایت بی بی سی، خبری منتشر شده بود با این مضمون که «رسانه های امریکا می پرسند: چرا ایرانی ها بانک های خودشان را آتش می زنند؟»

این سوال و پاسخ آن، چند وجه دارد که رسانه های امریکا ظاهرا فقط یک وجه آن را مورد توجه قرار داده اند و آن آتش زدن بانک ها توسط مردم است.

پیش از پرداختن به وجوه مختلف موضوع، پاسخ همین وجه را می دهیم:
مردمی که بانک آتش می زنند، آن را موسسه ی خود نمی دانند، بلکه دستگاه تسهیل مالی غارتگران حکومتی یا وابسته به حکومت می دانند.

رسانه های امریکایی، احتمالا اطلاع ندارند که مردم عادی، برای دریافت یک وام مختصر و ناچیز، باید چه مشقاتی را متحمل شوند، و چه اسناد و مدارک و ضمانت هایی به بانک ارائه دهند. در نهایت نیز، احتمال عدم وصول وام همیشه وجود دارد.

دختر و پسری تازه ازدواج کرده اند و برای خرید چند وسیله از وسایل خانه، تقاضای وام ازدواج می دهند. دشواری اخذ این وام به حدی ست که عروس و داماد، عطای وام بانکی را به لقایش می بخشند.

فاجعه ی دیگر، بهره ای ست که برای وام بانکی گرفته می شود. این بهره، با هیچ نُرم بین المللی سازگار نیست و رقمی چپاولگرانه دارد.

وام گیرندگان بعد از ناامید شدن از گرفتن وام مختصر، سراغ نزولخواران می روند و با نرخ های بهره ی وحشتناک، هست و نیست خود را برای وام درخواستی به خطر می اندازند.

از سوی دیگر، کسانی که سرمایه و پس انداز خود را در بانک می گذارند تا با بهره ی آن زندگی شان را بگذرانند، با در نظر گرفتن میزان بهره، و عدم تناسب آن با میزان تورم، هر سال مقدار زیادی از پس انداز خود را از دست می دهند.

در سال گذشته، شاهد ورشکستگی چند بانک خصوصی با مجوز بانک مرکزی بودیم که هست و نیست پس انداز کنندگان را به یغما بردند و جواب گویی هم برای سرمایه ی از دست رفته پیدا نشد.

تمام این ها در حالی ست، که افراد حکومتی یا وابسته به حکومت، وام های حیرت انگیز چند صد و گاه چند هزار میلیاردی دریافت می کنند، بدون آن که تضمینی برای باز پرداخت آن ها بدهند.

این افراد بعد از سودخواری های باورنکردنی، وام شان را تبدیل به بدهی پرداخت نشده و سوخت شده می کنند و با پول های به یغما رفته به خارج از کشور می گریزند.

روسای فاسد بانک ها، که زیر علم اسلام حکومتی سینه زده اند و برای حفظ حکومت یقه درانده اند، واسطه ی اخذ این وام های کلان هستند که خود در نهایت از ایران فرار می کنند. نمونه ی محمود رضا خاوری، روشن ترین مثال در این زمینه است.

در نتیجه، بانک و موسسه ی مالی، برای ایرانیان، ابزار رفاه و گره گشایی در زمان گرفتاری نیست بلکه دستگاهی ست برای گرفتن پول از آن ها و ریختن این پول به حلقوم حکومتیان و غارتگران.

اگر مردم چنین موسساتی را به آتش بکشند، با این توصیفات، حق دارند.

اما در روزهای اعتراض اجتماعی و سیاسی، این فقط مردم نیستند که اقدام به آتش زدن بانک ها می کنند.

در میان مردم، افرادی از دستگاه های امنیتی خودِ حکومت حضور دارند که برای اثبات این که آتش افروزان، جزو اشرار هستند و به سرمایه های ملی آسیب می رسانند، اقدام به آتش زدن بانک ها و سایر اموال ملی می کنند، با این هدف که دلیلی برای سرکوب شدید مردم به وجود آوَرَند و آن ها را با گلوله درو کنند.

کاری که هم در اعتراضات دانشجویی ۷۸، هم در اعتراضات اصلاح خواهانه ی ۸۸، و هم در اعتراضات سرنگونی طلبانه ی ۹۸ شاهد آن بوده ایم و هستیم.

ایرانیان، بیمار روانی نیستند که به اموال ملی و متعلق به خودشان آسیب بزنند. این ها اموال و نهادهای حکومتی ست که ابزار چپاول ملت است. درک این موضوع شاید برای رسانه های امریکایی امری دشوار باشد، اما بدون شک، برای ما ایرانیان کاملا مشخص و جا افتاده است.

من و امام موسی صدر بخش سوم

دستآویزی به نامِ “اوامرِ ملوکانه”

هوشنگ معین زاده

آقای قدر که از بدو ورودش به لبنان، نگاه خصمانه‌اش را نسبت به من آشکار ساخته بود، چنانکه رفت، بعد از دو ماه و اندی هم که مرا به حضور پذیرفت و قرار شد با هم همکاری کنیم، نظرش نسبت به من تغییر نکرده بود.با هم رفت و آمد و گفتوگومیکردیم، امّا احساس من این بود که او فقط میخواهد مرا با برنامه‌هایش که به تنهائی قادر به انجام آنها نبود،همراه کند. به خصوص آن قسمتی که مربوط به موضوع آقای صدر بود که من رابط او با سازمان بودم.
اوهیچ وقت اشاره‌‌ای به خصومتش با موسی صدر نمی‌کرد و تمام هم و غمش صرف آن می‌شد تا به من بقبولاند که به موسی صدر نمی‌شود اعتماد کرد، زیرا با ما رو راست نیست! من هم که در اساس، مخالفت چندانی با این نظر او نداشتم،همهٔ تلاشم را صرف آن می‌کردم تا او را قانع کنم که:«همین موسی صدر غیر قابل اعتماد، به دلایل متعددی، دوستی‌اش به نفع کشور ماست و ما نباید او را برنجانیم، از خود برانیم و در آغوش دشمنانمان بیندازیم».اما به دلایلی که به آن خواهم پرداخت، او زیر بار این واقعیت نمی‌رفت. در این مرحله بود که به این نتیجه رسیدم که اصولاً آقای قدر بدون داشتن دشمنان فرضی، کارش پیش نمی‌رود و یا این که نمی‌تواند کارش را جلو ببرد.
او برای این که به مرکز و به پادشاه ایران نشان دهد که یک سفیر فوقالعاده است و انتخابش برای سفارت لبنان درست و بجا بوده، مخصوصاً به دشمن تراشی دست می‌زد، و در لبنان نیزدشمنی مانند موسی صدر برای او نعمتی بود که می‌توانست روزانه همهٔ حرکات و سخنان او را با چاشنی ضدیتش با ایران، به تهران گزارش کند تااز دو کانال مختلف، سازمان اطلاعات و امنیت کشور و وزارت خارجه به شرف عرض پادشاه برسد.
از این‌رو، پس از تلاش‌های بینتیجه‌‌ام برای قانع کردن اودر تغییر رویه‌اش نسبت به موسی صدر، ترتیبی دادم که این دو با هم بنشینند و رو در رو صحبت کنند. با این امید که شاید با گفتوگوی مستقیم، اختلافاتشان برطرف گردد.
این کار را با کمک یکی از دوستانم که از تجار سرشناس لبنان واز طرفداران موسی صدر بود، انجام دادم. آن دو، دو بار در منزلِ دوست تاجرمن و یک بار هم در منزلِ خود من، با هم ملاقات و گفتوگو کردند که البته این گفتوگوها دونفره بود و ما هرگز از مفادِ آن اطلاع پیدا نکردیم.

موسی صدر منصور قدر

واقعیت این است که در این مورد خاص، خود من کوچکترین تلاشی برای پی بردن به موضوع مذاکرات آن دو و آگاهی از نتیجهٔ صحبت‌شان نکردم. چون هدفم از میان بردن اختلافات و کدورت‌های آن دو بود. فکر می‌کردم با این دیدارها، مشکلاتشان حل واز میان برداشته می‌شود و من به نتیجهٔ دلخواه خود می‌رسم. بنابراین علاقهای به دانستن نتیجهٔ مذاکرات آنها نداشتم.
این که چرا آقای قدر هیچ اطلاعی از نتیجهٔ مذاکرات خود با آقای صدر به من نمی‌داد، دلایل خود را داشت. بیشک یکی از این دلایل آن بود که او نمی‌خواست هیچ کس دیگر در جریان اختلافات اساسی او با موسی صدر قرار بگیرد، به خصوص من که می‌دید چطور با دلیل و منطق می‌کوشیدم او را از خصومت با موسی صدر منصرف کنم و مصرانه استدلال می‌کردم که این خصومت به نفع مملکتمان نیست!
بعد از سومین ملاقات مابین آن دو بود که دیدم نه تنها اختلافات آنان برطرف نشد، بلکه خصومت قدر نسبت به صدر هم به جائی رسیده که تصمیم گرفته او را از مسند ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان پائین بکشد.
وقتی این موضوع را با من در میان گذاشت و خواست که در این باره به اتفاق هم برنامه‌ای تهیه و اجرا کنیم، چندین روز وقت من صرف آن شد که او را از این کار منصرف کنم. بیشک خود او هم به نادرست بودن کارش، آگاه بود و به یقین هم می‌دانست که پائین کشیدن موسی صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان به سادگی شدنی نیست. ضمن این که این کار بر خلاف نظر آقای قدر،کاملاً به ضرر کشور ما بود. ولی او حاضر بود به هر کاری دست بزند تا صدر را ازسر راهش بردارد.
و من، پاکدلانه اصرار داشتم او را قانع کنم که به جای خصومت با آقای صدر، بهتر است با کمک به او،از وجودش در جهت اهداف کشورمان استفاده کنیم. چرا که در غیراین صورت موجب دشمنی علنی او با ایران می‌شویم که دود آن هم به چشم کشورمان و هم به چشمان خود او خواهد رفت.اما متاسفانه همهٔ دلایل و استدلال‌های من، در او بیاثر بود تا این که روزی با لحنِ بسیار حق به جانبهای گفت:
آقای معین زاده! با این که من نباید اسرار محرمانهٔ پادشاه مملکتمان را برای کسی بازگو کنم، ولی امروز ناچارم بر خلاف تعهدم، به شما بگویم که عوض کردن موسی صدر از ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان،امر ملوکانه است.
در اجرای اوامر ملوکانه، من باید او را از ریاست مجلس اعلای شیعیان لبنان پائین بکشم! بعد هم با حالتی آمرانه گفت: «تو می‌توانی اوامر ملوکانه رانادیده بگیری! ولی من چنین جرأتی ندارم!».
با این حربهیِ قاطع، او مرا خلع سلاح کرد. چون مطمئن بودم که اگر کلامی خلاف میل قدر در این باره می‌گفتم، حرف مرا، پیراهن عثمان می‌کرد و پرونده‌ای برایم می‌ساخت که کارم با کرام الکاتبین می‌افتاد! احدی هم نمی‌توانست،حتی با آب زمزم هم گناه نابخشودنی مرادر طفره رفتن از اجرای اوامر ملوکانه، از پرونده‌ام پاک کند.
قدردر حالی که خلع سلاح شدن مرا موذیانه نظاره می‌کرد، پند و اندرزم نیز می‌دادو تاکید می‌نمود که انجام این کار واجب است، چون دستور، دستورِ شخصِ پادشاه است.
اما من در این اندیشه بودم که «چگونه ممکن است، پادشاه ایران که سیاستمدارانی مانند ژنرال دوگل و نیکسون و بسیاری دیگر از رهبران جهان در بینش و خردمندی او در امر سیاست جهانی سخن گفته‌اند، چنین اشتباه بزرگی بکند!؟ و به سفیر خود در لبنان دستور پائین کشیدن شخصی را از مسندش بدهد که چند ماه پیش او را به گرمی در بارگاهش پذیرفته و همه گونه قول کمک و مساعدت به او داده است؟»
در آن روزها، من با همهٔ ناپختگی‌ام، باور نداشتم که پادشاه ایران که همیشه مواظب رفتار و کردار و موقعیت خود، در سطح جهانی و روابطش با شخصیت‌های سیاسی، فرهنگی، مطبوعاتی، دینی و غیره بوده، چنین خطائی بکند و دستی دستی شخصیتی مانند موسی صدر را که می‌توانست مُبلغ خوبی برای او در کشورهای مسلمان منطقه و جهان باشد، بدون هیچ دلیلی از خود برنجاند و ناراضی کند و این مُهرهٔ مهم را بی سبب از دست بدهد؟ درحالی که در ملاقاتی که موسی صدر با او داشت، شاه با کمال میل و علاقه درخواست وی برای کمک به شیعیان لبنان را پذیرفته بود!
گفتنی است که سفر آقای صدر به ایران، دیدارش با پادشاه فقید و حضور جناب قدر در لبنان، از نظر زمانی چندان زیاد نبود. در این مدت کوتاه هم که من در لبنان حضور داشتم،هیچ موضوع خاصی در رابطهٔ آقای صدر و ایران پیش نیامده بود. بنابراین، دلیلی دال بر صدور اوامر ملوکانه به آقای قدر وجود نداشت.
گر چه قدر با هوشیاری خود، متوجه شده بود که من دروغش را باور نکرده‌ام، اما این را هم میدانست که نه تنها من، بلکه بالاتراز من هم جرأت نداشت از پادشاهِ مملکت صحت و سقمِ گفتهای را که به نقل از او می‌گویند، جویا شود!
این که آقای قدر برای قانع کردن من به همکاریش در این مورد خاص، چنین دروغی راسر هم کرده بود، بیشتر برایم پذیرفتنی بود تا قبول صدور اوامر ملوکانه.
سکوت کرده بودم و به این موضوعات فکر میکردم که قدر پرسید: حالا نظرت چیست و میخواهی چه کنی؟
گفتم:همان طور که فرمودید، اوامر ملوکانه را نمی‌شود نادیده گرفت، ولی از مشکلات موجود هم نمی‌شود چشم پوشید. موسی صدر با کلی تمهیدات و برنامه ریزی‌های این و آن، به لبنان آمده و بازیرکی و هوشمندی خود به این مقام رسیده است. اکنون که او در اوج شهرت و محبوبیت قرار دارد، پائین کشیدنش از این سمت کار آسانی نیست.چنین کاری هم نیازمند یک برنامهریزی دقیق و مساعد کردن اوضاع و احوال و ایجاد شرایط مناسب برای برداشتن اوست، که نمی‌دانم چگونه می‌شوداین کار را انجام داد؟
در این مورد خاص، نخستین پرسش این است که اگر او را برداشتیم، چه کسی را می‌خواهیم جایگزین او کنیم؟ به یقین برای جایگزینی او، آخوندی با مشخصات موسی صدرنداریم. بنابراین، ما با یک رئیس مجلس اعلای شیعیان «لبنانی»،سر و کار خواهیم داشت. این رئیس جدید لبنانی کیست؟ آِیا چنین کسی را در نظر داریم؟ بعد، رابطهٔ او با ما چگونه خواهد بود؟ چگونه می‌خواهیم او را در اختیار خود بگیریم؟ تازه به چه قیمتی؟ آیا او با ما رو راست خواهد بود؟و بعد، اگر چنین آخوندی را پیدا کردیم، مگر نه این که باید با او به گفتوگو بنشینیم و او را در جهت خواسته‌های کشورمان آماده کنیم؟ کاری که نتیجه‌اش از هم اکنون نامعلوم است.
واقعیت این است که هر چه فکر می‌کنم، نمی‌فهمم که چه لزومی دارد که ما این همه زحمت بکشیم و موسی صدر را از مسندش به زیر بکشیم و بعد شخص دیگری را پیدا و با او رابطه برقرار کنیم! بعد هم معلوم نباشد که آیا او واقعاً در اختیار ما خواهد بود یا نه!؟ و افزودم: از نظر اطلاع شما نیز باید به صراحت بگویم که تا به امروز این نمایندگی که من به تازگی آن را تحویل گرفته‌ام، با هیچ آخوند لبنانی ارتباط آنچنانی نداشته و کسی را هم برای چنین موقعیتی در نظر نگرفته است.
قدر که در مقابل منطق اصولی من هیچ حرفی نداشت، ابرو در هم کشید و گفت:
– خوب!مگر نمی‌شود یک آخوند ایرانی را به جای موسی صدر بنشانیم؟
گفتم: اگر آخوند ایرانی شرایط موسی صدر را داشته باشد، اشکالی ندارد! ولی ما چنین آخوندی نداریم، ولابد می‌دانید که موسی صدر تبار لبنانی دارد.نیاکان او در زمان صفویان از جبل عامل لبنان به ایران کوچ کرده بودند و به همین علت هم خیلی راحت توانست ملیت لبنانی بگیرد.
بعد از مدتی گفتوگو در این مورد،پرسید:
– اصلاً در میان آخوندهای ایرانی که در لبنان هستند،‌ کسی هست که قابلیت جانشینی صدر را داشته باشد؟
پس از تعمق کوتاهی گفتم:
– تنها آخوندی که من می‌شناسم و ممکن است به درد این کار بخورد، «سید حسن شیرازی» است. کسی است که از عراق اخراج شده و اکنون ساکن لبنان است. به نظرِ من، تنها آخوندی است که می‌شود برای آینده روی او سرمایه گذاری کرد. اما این که بتواند از پس برنامهٔ جانشینی آقای صدر برآید، شک دارم.
قدر از من خواست که برنامهٔ تعویض آقای صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان را به گونهٔ سرپوشیده با او مطرح کنم و ببینم برای این کار آمادگی دارد یا نه؟
در اینجا، پیش از این که مطلب را ادامه دهم، لازم است به دو اتفاق مهمی که در این فاصله، دررابطهٔ من و آقای قدر افتاده بود، اشاره کنم.

همایون منصور

۱- ارتقاء من به ریاست نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور،در لبنان.
در گیر ودار کشمکش‌های میان من و آقای قدر، آقای همایون منصور، رئیس نمایندگی ساواک در لبنان،ماموریتش به پایان رسیدوآمادهٔ بازگشت به ایران بود. با توجه به این که انتخاب جانشین او، به عنوان رئیس نمایندگی لبنان، با نظر آقای قدر صورت می‌گرفت، من از فرصت استفاده کرده و به او گفتم: پس از رفتن آقای همایون منصور،اگر شخص دیگری به عنوان رئیس نمایندگی انتخاب شود، من هم تقاضای بازگشت به ایران را خواهم کرد. قصدم این بود که به آقای قدربگویم که علاقهٔ‌ٔ چندانی به ماندن در لبنان ندارم. به خصوص این که اگر قرار باشدرئیس جدیدی با نظر ایشان به لبنان بیاید.

آقای قدر خیلی سریع منظور مرا گرفت و با تعجب گفت: تو را با درجهٔ سروانی، به ریاست نمایندگی ساواک در کشور مهمی مثل لبنان، انتخاب نخواهند کرد.
گفتم: ایرادی ندارد و من هم بر می‌گردم به ایران. با توجه به این که چندماه دیگر من باید برای درجه سرگردیام، امتحان بدهم. لذا بهتر است در ایران باشم و خود را آمادهٔ این امتحان کنم.
بعد از گفتوگوهای زیاد در این باره، آقای قدر که مرا مصمم دید، به خاطرِ برنامه‌هایش که نیازمند همکاری من بود گفت: در سفری که به تهران دارم، در این باره صحبت خواهم کرد. ببینم چکار می‌توانم بکنم.
با سفر آقای قدر به تهران، موضوع نمایندگی من رو به راه و حکم ریاست نمایندگی ساواک در لبنان به نام من صادر شد.

امتحان درجهٔ سرگردی‌ من هم در لبنان انجام گرفت. به این ترتیب که وابستهٔ نظامی ایران در اردن هاشمی، سرتیپ رضا مسیحزاده با پرسش‌هائی که از ایران فرستاده بودند، به بیروت آمد و با نظارت جناب سفیر، آزمایش کتبی درجهٔ سرگردی من در سفارت انجام گرفت. در آن سال من در بیروت و همدورهٔ دیگرم، سروان حبیب تسلطی که شاگرد اول دورهٔ ما بود و در آن زمان در ویتنام خدمت می‌کرد، در محل ماموریت خود امتحان دادیم.

۲- قطع تماس ‌من با موسی صدر
آقای قدر در سفر دیگرش به ایران، از سازمان خواسته بود که من ارتباطم را با آقای صدر قطع کنم. رابطه‌ٔ من با آقای صدر مربوط می‌شد به این که اگر آقای صدر پیامی برای سازمان (سپهبد ناصر مقدم مدیر کل اداره سوم ساواک)، داشت به من بسپارد که به تهران منتقل کنم و اگر سازمان هم پیامی برای آقای صدر داشت، من آن را به ایشان برسانم. و اینک به درخواست آقای قدر،دیگر اجازه نداشتم که با آقای صدر تماس بگیرم.
داستان ممنوعیت من از تماس با موسی صدر، برمی‌گردد به بعد از جریان مربوط به مصاحبهٔ آقای صدر با سلیمالوزی مدیر و سردبیر مجلهٔ معروف «الحوادث». زیرا از زمان حضور من در لبنان، نه سازمان پیامی برای آقای صدر فرستاده بود و نه آقای صدر پیامی برای سازمان ارسال کرده بود. لذا، نیازی به ارتباط من با ایشان نبود. بعد از این مصاحبه بود که آقای صدر از من خواست به دیدارش بروم تا پیامی برای سازمان بفرستد و این اولین دیدار کاری من با آقای صدر بود. در آن دیدار، ایشان داستان مصاحبه خود را با الحوادث برای من تعریف کرد و آن قسمت از مقاله را که با سوءنیت به تهران گزارش شده بود، برایم خواند و خودش آن را ترجمه کرد. بعد هم از من خواست که از تیمسار مقدم بخواهم که این مصاحبه توسط یک مترجم مسلط به زبان عربی ترجمه شود.

مصاحبه مطبوعاتی موسی صدر
وقتی آقای قدر از جریان دیدار من با موسی صدر و گزارشم با نظر مثبت به تهران مطلع گردید، متوجه شد که ارتباط داشتن من با آقای صدر به مصلحت او نیست. چون برای اولین بار بود که می‌دید، از طرف نمایندگی سازمان اطلاعات و امنیت کشور در خارج، گزارش او در سمت سفیر شاهنشاه آریامهر، با دلیل و مدرک نادرست عنوان می‌شود.
از دید آقای قدر ارتباط من با موسی صدر به هیچ وجه به مصلحت او نبود. از این‌رو در سفرش به تهران به ارتشبد نصیری گفته بود که معین‌زاده تحت تأثیر آقای صدر قرار گرفته‌ و مصلحت نیست که دیگر با او در ارتباط باشد. سازمان هم بیآن که در این مورد تحقیق و از من پرسوجوئی کند، به من ابلاغ کرد که از آن به بعد ارتباطم را با موسی صدر قطع کنم.
گفتنی است که من غیر از رابط بودن بین موسی صدر و سازمان، ارتباط دیگری با او نداشتم. این که چرا و به چه دلیلی من ممکن بود تحت تأثیر آقای صدر قرار بگیرم، برایم روشن نبود. در آن مورد خاص هم من گفتههای آقای صدر را عیناً به مرکز منعکس کرده بودم و آنها هم می‌باید نوشتهٔ مرا که نظر آقای صدر بود، بررسی و در باره‌اش تحقیق می‌کردند.
واقعیت این است که آقای قدر می‌خواست تنها رابطهٔ میان موسی صدر با تهران را قطع کند، تا هیچ کس غیر از او، دربارهٔ موسی صدر به ایران خبری منعکس نکند.
من در تمام مدتی که در لبنان بودم، یک بار در زمان سفارت آقای رکن الدین آشتیانی به درخواست خودم به منظور اعلام حضورم در لبنان، در دفتر کار آقای صدر (مجلس اعلای شیعیان) به دیدار او رفتم. یک بار هم در زمان انتشار مصاحبهٔ آقای صدر با سلیم الوزی مدیر و سردبیر «الحوادث»، به درخواست او، باز هم در مجلس اعلای شیعیان وی را ملاقات کردم و بس. در دومین ملاقات بود که من برای اولین بار، پیام ایشان با شرح مفصلی که حاکی از خواندن مقاله به زبان عربی توسط خود ایشان و ترجمه‌اش به فارسی بود را به مرکز گزارش کردم.
در اینجا، می‌باید این نکتهیِ بسیار مهم را هم یادآور شوم که متاسفانه با وجود این که حق به جانب موسی صدر بود، سازمان اطلاعاتِ و امنیت کشور جرأت نکرد به عرض پادشاه برساند که مترجم سفارت در ترجمهٔ متن مصاحبه اشتباه کرده است. نتیجه این که برای بار دوم با شیطنت موذیانهٔ آقای قدر، ارتباط آقای صدر با ایران قطع شد و همهٔ پل‌های این ارتباط ضروری با غرض ورزی کینه توزانهٔ قدر فرو ریخت.
این را هم باید یاد‌آور شد که بار نخست هم در دور کردن موسی صدر از ایران، پس از دیدارش با سپهبد در بند، تیمور بختیار، یکی از کسانی که نقش مهمی داشت، آقای قدر بود.

در اینجا دریغ است این نکته را نگفته بگذاریم و بگذریم، و آن این که اگر این بد جنسی و بد طینتی را قدر نکرده بود و اجازه داده بود که رابطهٔ میان ایران و موسی صدر که پس از دیدار او با پادشاه ایران به وجود آمده بود، برقرار بماند،بی‌شک، آقای صدر برای کمک گرفتن از قذافی به لیبی نمی‌رفت و چه بسا کشته هم نمی‌شد!

آنچه مسلم است، موسی صدر به دلایل متعددی میبایستی نقشی در انقلاب ایران می‌داشت و کشته شدن او در بحبوحهٔ پیروزی انقلاب، جای پرسش بسیاری دارد که تا کنون بیپاسخ مانده است! این که چرا، وقتی انقلاب ایران در شرف پیروزی بود، او را از میان بردند!؟ چه کسانی و چه سیاستی در این امر دخیل بودند و نقش داشتند!؟
فقط برای پی بردن به اهمیت این پرسش‌ها، کافی است، نگاهی بیندازیم به کسانی که پیش از انقلاب، در بیروت و در اطراف موسی صدر بودند! کسانی که اثر گذارترین افرادی بودند که انقلاب ایران را به ثمر رساندند. کسانی که حتی خمینی نیز بدون نظر آنها کوچکترین اظهار نظری نمی‌کرد یا اجازه نداشت اظهار نظری کند!؟ همهٔ کسانی که پاریس را در زمان حضور خمینی و برپائی انقلاب ایران تحت نظر داشتند، آنانی را که درحول و حوش خمینی بودند، دیدهاند، و به خوبی این واقعیت را میدانند! چرا که به چشم خود حرکات آنان را دیده و به گوش خود سخنانشان را شنیدهاند! و…..
سخن بر سر کسانی است که با شروع انقلاب، خمینی را از عراق به کویت و سپس به پاریس بردند. کسانی که نبض انقلاب در دست آنها بود و همان‌ها هم پس از پیروزی انقلاب، عضو شورای انقلاب و بعد هم رئیس جمهور، وزیر دفاع، وزیر خارجه، رئیس سازمان رادیو و تلویزیون ایران شدند یا سایر پست‌های حساس را اشغال کردند.
و اینان همان کسانی بودند که سالیان دراز در اطراف امام موسی صدر پرسه می‌زدند. به دیدارش به لبنان می‌آمدند و از حمایت او برخوردار بودند، زمانی که نه اسمی از خمینی در میان بود و نه صحبتی از انقلاب اسلامی! ولی مجلس اعلای شیعیان لبنان مرکز ثقل مخالفین ایران بود، و…
باری موسی صدر برای سر و سامان دادن به اوضاع نابسامان شیعیان لبنان، سرش را به هر در و دیواری می‌زد تا بتواند کاری برای این بخش از مسلمانان محروم لبنان انجام دهد. در این رابطه، بدون شک ترجیح می‌داد، دست کمک به سوی پادشاه ایران دراز کند که تنها رهبرکشور مسلمان شیعهٔ جهان بود. پادشاه کشوری که خود اوو همهٔ بستگانش در آن سرزمین چشم به جهان گشوده بودند.این که او برای دریافت کمک به شیعیان لبنان، به سوی قذافی رفت، در اثرسوء نیت و سیاست غلطی بود که آقای قدر با آقای صدر اتخاذ کرده بود. به عبارت دیگر، موسی صدر را منصور قدر به دامن قذافی سوق داد که با این کارش هم به اعتماد ولینعمت خود پادشاه ایران و هم منافع کشورش جفا کرد.

سید حسن حسینی شیرازی که بود؟
در پی خواستهٔ آقای قدر، به دیدار آقای سید حسن شیرازی رفتم. من بااین سید و برادران کوچکترش، آقایان صادق و مجتبی شیرازی که آنها هم معمم بودند،آشنا و در ارتباط بودم.
سید حسن که در آن زمان حدوداً سی و چند سال عمر داشت، آخوندی بود خوش سیما، خوش برخورد، مودب و مردم دار. می‌گفتند به زبان عرب تسلط کامل دارد، کتاب‌هائی هم در بارهٔ ادبیات عرب، اقتصاد اسلامی و امام زمان نوشته و اشعاری هم به زبان عربی سروده است. برخورد مودبانه او با ملاقات کنندگانش آنچنان دلچسب و دلپذیر بود که آقای موسی صدر که در جریان ارتباط من با او قرار گرفته بود، توسط یکی از دوستان،پیام داده بود که به آقای معین زاده بگوئید:«مواظب باشد، گول زبان نرم و چرب آقا سید حسن را نخورد».
از ویژگی‌های سید حسن شیرازی، تواضعی بود که در دیدارهای خود با اشخاص از خود نشان می‌داد.از جمله این که در تمام دیدارمان با هم، تا دم در به استقبالم می‌آمد، پیش از نشستن من، بر خلاف همهٔ آخوندها، منتظر می‌ماند که من بنشینم تا او بنشیند.در ضمن او یکی از آخوندهای شیک پوشی بودکه من در همهٔ عمرم در میان این طایفه دیده بودم.
سید حسن شیرازی متولد ۱۹۳۵میلادی در عراق بود. او در زمان حکومت بعثی‌‌های عراق، به علت فعالیت‌های سیاسی، دستگیر، زندانی (در زندان معروف قوهّالنهایه) شد و مورد آزار و شکنجه قرار گرفت و پس از خروج از زندان، ناچار عراق را ترک کرده و به سوریه رفت و سپس به لبنان آمد.
در سوریه دست به تاسیس حوزهٔ زینبیه زد و کارش رونق گرفت، ولی به علت بعضی از اختلافاتی که با موسی صدر پیدا کرده بود، به تحریک او و کمک شیخ نصرالله خلخالی نمایندهٔ معروف خمینی، از مراجع خواستند که از کمک به حوزهٔ زینبیه او خودداری کنند. سید حسن هم مجبور شد که حوزهٔ زینبیه را تعطیل و به لبنان کوچ کند.
در لبنان، من با برادران او سید صادق و سید مجتبی شیرازی که برای کار گذرنامه خود به سفارت آمده بودند، آشنا شدم و بعد هم به دیدار برادرشان سید حسن شیرازی به منزل او رفتم و پایهٔ دوستی مابین ما گذاشته شد.
در آن ایام سید حسن شیرازی، سخت مشغول تبلیغات برای برادر بزرگ خود، سید محمد شیرازی ساکن کویت بود که ادعای مرجعیت می‌کرد. او و برادرانش با آینده نگری، تعدادی از آخوندهای جوان را به افریقا می‌فرستادند که در میان کشورهای تازه استقلال یافتهٔ آن قاره، به تبلیغ اسلام و مذهب شیعه و مرجعیت سید محمد شیرازی بپردازند.
باری، در آن دیدار، من بعد از کلی مقدمه چینی، از او سئوال کردم که اگر روز و روزگاری قرار باشد، آقای صدر از مجلس اعلای شیعیان لبنان کنار گذاشته شود، آیا او برای جانشینی آقای صدرآمادگی دارد یا خیر؟
سید حسن شیرازی که آدم با هوش و زرنگی بود، سریع منظور مرا گرفت و در پاسخ گفت:
آقای معین زاده! مجلس اعلای شیعیان لبنان ارزش و اهمیتی ندارد که شما بخواهید در عزل و نصب ریاست آن دخالت کنید و خودتان را به درد سر بیندازید! اگر قصد شما در اختیار گرفتن شیعیان لبنان است، کمک کنید من در اینجا مرجع بشوم و اهداف امروز و فردای شما را در مقام یک مرجع دنبال کنم.
با تبسم معنیداری گفتم: حاج آقا! سن و سال شما با مرجعیت جور در نمی‌آید، و افزودم: برادر بزرگ شما آقا سید محمد، به خاطر جوان بودنش،هنوز مرجعیتش درست جا نیفتاده و مورد قبول قرار نگرفته است. شما با این سنی که دارید، چطور می‌خواهید مرجع بشوید؟
حسن سید شیرازی گفت:
شما از اوضاع و احوال جامعهٔ روحانیت بی‌خبرید و نمی‌دانید که مرجع شدن به سن و سال ارتباطی ندارد. چنانچه سواد و معلومات نیز نقش آنچنانی در مرجعیت ندارد. اگر یک روحانی امکانات مالی داشته باشدو دست‌های از پشت پرده به حمایتش برخیزند، به سادگی می‌تواند مرجع بشود. از نظر شرعی هم کسانی هستند که کارشان مرجع سازی است، بلدند، چطور کسی را مرجع کنند. آنها هستند که یکی را با همهٔ بیسوادی و بی تقوائی مرجع می‌کنند و دیگری را با همهٔ خصوصیات مرجعیت، از این مقام محروم می‌سازند. و افزود: شما کمک کنید و کاری به شدن و نشدنش نداشته باشید و خودمان می‌دانیم که چطور این کار را انجام دهیم.
در ضمن این را هم یادآور شوم: با همهٔ مخالفت‌های غرضآلود، برادر ما آیتالله، آقا سید محمد شیرازی، هماکنون یکی از مراجع عالم تشیع است. بعد از این هم یکی از مراجع اعلای عالم تشیع خواهد شد. جیغ و داد حسودانهٔ مشتی آخوند بیسواد و بیکاره را در نظر نگیرید.
من سخنان سید حسن شیرازی را در بارهٔ مرجعیت تا حدودی قبول داشتم، و تصادفاً اولین بار من این سخنان را در بیروت از زبان «شیخ نصرالله خلخالی» شنیده بودم که یکی از کسانی بود که در مرجعیت خمینی سنگ تمام گذاشته بود.
اما این که سید حسن شیرازی ارزش و اهمیتی برای ریاست مجلس اعلای شیعیان قائل نبود، را نمی‌توانستم بپذیرم. مگر این که یا او در زمرهٔ مکتب آخوندهائی باشد که مخالف دخالت روحانیت در سیاست بودند و یا این که تصاحب مقام و منزلت آقای صدر در رأس مجلس اعلای شیعیان لبنان را، غیر عملی می‌دانست و نمی‌خواست در یک بازی دشوار و تقریباً نشدنی، شرکت کند. وگرنه به باور من تصاحب جایگاه آقای صدر، برای هر آخوندی یک آرزو و حتی رویا محسوب می‌شد.

دیدار من با آقای شیرازی در این مورد خاص با این گونه مباحث طی شد. برداشت من از سخنان او این بود که آقا سید حسن هم برخلاف نظر آقای قدر، این کار را ساده و راحت نمی‌دید و می‌دانست که جابه جا کردن آقای صدر، در اوضاع و احوال آن روزهای لبنان و حمایت اکثریت شیعیان از او، به مناسبت خدماتی که به این طایفه کرده بود، کار ساده‌ای نیست. از این رو داستان مرجعیت خود را به میان کشید تا هم پای خود را از این بازی ناشدنی بیرون بکشد،هم بیجهت با موسی صدر و هوادارانش روبه رو نشود و هم بتواند کمکی برای کارهای خود از طرف سفارت و دولت ایران دریافت کند.
بعد از شنیدن نظرات او، از وی خداحافظی و خانه‌اش را ترک کردم تا آقای قدر را در جریان دیدار خود با او قرار دهم. و وقتی داستان دیدارم با سید حسن شیرازی را برای قدر شرح دادم، و نظرم را هم نسبت به واکنش او برای جایگزین شدنش به جای موسی صدر بیان کردم، مدتی به فکر فرو رفت و بعد، بیآن که پاسخی به نظرات من بدهد، اظهار علاقه کرد که ترتیبی بدهم تا شخصاً‌ او را ببیند.

چندی بعد با ترتیباتی که داده بودم، سید حسن شیرازی را به رزیدانس، محل اقامت سفیر بردم. بعد از معرفی او به آقای قدر، آن دو را تنها گذاشتم که دو به دو با هم گفتوگو کنند. نتیجه این دیدار چه بود؟ طبق معمول من از آن بیاطلاع ماندم، ولی بعدها برایم روشن شد که آقای قدر پس از آشنائی با سید حسن شیرازی، تماس خود را با وی حفظ کرد و ادامه داد، تا از اودر جهت سم پاشی علیه موسی صدر استفاده کند.

گفتنی است که سید حسن شیرازی آخوندی بود بسیار جاه طلب ودر پی کسب شهرت.او همزمان با تبلیغ برای مرجعیت برادر بزرگش سید محمد شیرازی در کویت، سر خود را هم به هر در و دیواری می‌زد که جدا از ماجرای برادرش، خودش را هم مطرح سازد. و در این راه نیز موفق بود و نسبت به سن و سالش مطرح و معروف شده بود. به قول قدما، شناگر ماهری بود که دنبال آب می‌گشت، من هم با معرفی او به آقای قدر، آب مورد نیاز او را در اختیارش گذاشتم. ضمن آن که درخواست کمک او برای مرجع شدنش به جای جانشینی آقای صدر، لقمهٔ آماده‌ای هم بود، برای آقای قدر که از این نقطهٔ ضعف او بهره برداری کند و او را در مسیر اهداف خود به کار بگیرد.
در همین زمینه، آقای قدر با معرفی سید حسن شیرازی به کامل اسعد، رئیس مجلس لبنان که از دشمنان دیرینهٔ موسی صدر بود، کاظم خلیل یکی از وزرای سابق و نماینده مجلس لبنان که پسرش نیز سفیر لبنان در ایران بود و دیگر مخالفین موسی صدر، میدانی به او داد که بتواند هم در میان آن بخش از شیعیان لبنان که مخالف موسی صدر و مجلس اعلای شیعیان بودند، جایگاهی برای خود پیدا کند و هم با دولتمردان لبنانی باب مراوده باز کند، تا جائی که حتی نخست وزیر لبنان هم او را‌پذیرفت و با وی به رأیزنی ‌پرداخت. بعد هم پایش به رادیو و تلویزیون کشیده شد و القابی مانند«سماحهالإمام سید حسن شیرازی» به او دادند که این لقب هم در لبنان بیسابقه بود.

آقای قدربا زرنگی خاص خود، مشغول ساختن پهلوان یلی از سید حسن شیرازی در مقابل موسی صدر بود که با دگرگونی اوضاع و احوال ایران و پیروزی انقلاب، زحماتش به هدر رفت.
سید حسن شیرازی هم که با شامهٔ تیزش، آیندهٔ انقلاب ایران را پیش بینی می‌کرد، به همراهی با خمینی که با او از عراق آشنا بود و مراوده داشت، پیوست و به تبلیغ انقلاب و رهبر آن پرداخت. با این امید که او هم میوه چین این انقلاب خداد دادی به آخوندها باشد. ولی رندان زمانه آرزوی میوه چینی او را هم با ترورش بر باد دادند.

سید حسن شیرازی را در تاریخ ۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۵۹زمانی که قصد شرکت در مراسم یادبود سید محمد باقر صدر در لبنان را داشت، دو نفر موتور سوار به ضرب گلوله ترور کردند و کشتند. اگر چه روزنامه رسمی مجلس اعلای انقلاب اسلامی عراق (الشهاده) در مصاحبه‌ای که با منشی صدام حسین، خالد عبدالغفار داشت، گفت صدام شخصاً دستور ترور سید حسن شیرازی را داده بود! ولی باور کردن این امر، چندان آسان نیست. به خصوص این که هیچ اشارهای به انگیزهٔ صدام حسین در کشتن او نشده است.

دراینجا ما بخشی از سرگذشت سید حسن شیرازی را در ارتباط با امام موسی صدر و منصور قدر بیان کردیم. گفتنی است که افراد خانواده حسینی شیرازی‌ در عالم تشیع جایگاه ویژه‌ای دارند. چنانکه برادر بزرگ سید حسن شیرازی، سید محمد شیرازی هم با خمینی رابطهٔ بسیار خوبی داشت. او در سال ۱۳۵۷ پس از پیروزی انقلاب اسلامی، از کویت به ایران و به شهر قم کوچ کرد. در قم، خمینی به خاطر مودت دیرینه‌اش با او، به دیدارش رفت و حرمت‌اش گذاشت.
نقل می‌کنند که با آمدن خمینی به عراق – کربلا در زمان تبعیدش، سید محمد شیرازی برخلاف علمای نجف و سید محمد باقر صدر و حزب الدعوه عراق، استقبال گرمی از او میکند و حتی مقام امامت جماعت حرم امام حسین را در مدت اقامت خمینی در کربلا به او میسپارد. بعد هم در تمام مدت تبعید خمینی رابطهٔ خوب خود را با او حفظ می‌کند.
در ایران، با این که در آغاز رابطهٔ بسیار حسنه‌ای با خمینی داشت، ولی به مرور زمان روابطشان تیره شد. در طول جنگ ایران وعراق نیز کار اختلاف آن دو به جائی رسید که خمینی دستور بازداشت خانگی او را صادر کرد. و سید محمد شیرازی در همین بازداشت خانگی، در سال ۱۳۸۰ فوت می‌کند و برادر سوم خانواده، سید صادق شیرازی بر جنازه برادر بزرگ نماز می‌خواند.
این بود سرنوشت دو پسر میرزا سید مهدی حسینی شیرازی و حال نوبت پسر سوم این خاندان، آقا سید صادق شیرازی است که داستان او و درگیری‌هایش با جمهوری اسلامی و حکومت آخوندها در ایران همچنان ادامه دارد.
***
در شمارۀ ۱۲۸ ( پائیز) رهآورد خواهید خواند:
«امام موسی صدر و خمینی»

ایران و جهان در هفته ای که گذشت؛ شماره ی ٢٣؛ ف. م. سخن

سرکوب مردم توسط حکومت خشن و ددصفت، و اصلاح طلبان و نواندیشان دینی ضد خشونت و مهر پرور!؛ ف. م. سخن

اصلاح طلبان و نو اندیشان دینی دیروز بیانیه ای صادر کرده اند که خلاصه محتوای آن چنین است:
«در مقابل حکومتی که کشتار می کند، شما معترضان گرامی، ساکت و آرام بمانید تا سرتان را مثل گوسفند ببرند!»

عنوان بیانیه ی خانم ها و آقایان ضد خشونت چنین است:
اعتراض‌ها را به صورت مدنی ادامه دهید و از خشونت بپرهیزید!

متن اعلامیه هم بعد از روده درازی بسیار، لُبّ کلام اش از این قرار است:
«…ما امضا کنندگان این اعلامیه با گرایش های مختلف فکری و سیاسی بر آزادی تجمع و تظاهرات شهروندان پای می فشاریم، پشتیبانی و همدلی خود را با مردم معترض اعلام می کنیم و از آن ها می خواهیم اعتراض شان را به صورت کاملا مدنی ادامه دهند و از «««هر گونه»»» خشونتی بپرهیزند. اعمال خشونت که بنا به تجارب سابق در بعضی موارد مشکوک و ساختگی به نظر می رسد، می تواند گروه های وسیعی را از مشارکت در یک حرکت مدنی بازدارد و بهانه سرکوب را بیش از پیش فراهم سازد…»

جالب اینجاست که برخی از این امضا کنندگان، ۴۰ سال پیش با مسلسل و نارنجک به جنگ نظام پادشاهی رفته اند و اکنون، نسبت به حکومت اسلام، بسیار با عاطفه و رافت عمل می کنند!

تجاهل العارف امضا کنندگان نسبت به موضوع خشونت به حد غم انگیز و تراژیکی رسیده است.

حکومت نکبت اسلامی، با تیر و تفنگ مردم معترض را می کشد آنگاه این جنابان خواهان این هستند که مردم ضمن اعتراض، از خشونت پرهیز کنند!

باید دید این حضرات آیا خود حاضرند با دست خالی در ایران به خیابان بروند و تن گرامی شان را سپر گلوله سازند؟

در ایران جنگی تمام عیار میان حکومت نکبت با مردم زجر دیده در گرفته است.

مردم این بار در مقابل غارتگران رسمی حکومت به جوش و خروش آمده اند.

آن ها حاضر نیستند هزینه های فلسطین و لبنان و یمن و سوریه را بر دوش بگیرند. مردم به قدر کافی زیر بار زندگی کمر خم کرده اند.

اعتراض مردم از اینجا شروع شد که:
ما حاضر نیستیم تن به سه برابر شدن قیمت بنزین بدهیم! حاضر نیستیم این پول را که شما حکومتیان می خواهید خرج خرابکاران منطقه و موشک پرانی و اتمی کردن ج.ا. کنید به اسم افزایش قیمت سوخت بپردازیم!

و رهبر حکومت نکبت در مقابل این اعتراضِ به حق -و واقعا به حق- چه کرد:
مردم جان به لب رسیده را اشرار خواند و صراحتا خواهان سرکوب آن ها شد!

اکنون جماعتی خارج نشین، که کماکان امید به آدم شدن حکومت دد خو دارند، در این جنگ نا برابر، می خواهند مردم را از دفاع در مقابل گلوله و تفنگ باز دارند!

مردم سینه سپر کنند و جان بدهند، تا حکومت ان شاءالله اصلاح شود و اسلام رحمانی جای اسلام جنایتکار آقایان حکومت را بگیرد!
مردم سینه سپر کنند و جان بدهند، تا حکومت اسلام، تبدیل به حکومت سوسیالیستی حضرات شود!

مردم، با نجابت، تا کنون تمام این یاوه گویی ها را تحمل کرده اند. آقایان اصلاح طلب متوجه شوند که شعار های زیبا و رئوفانه شان را در دوران آرامش می توانند به هر صورت که می خواهند بدهند، اما اکنون که مردم وارد جنگ با حکومت بدکار شده اند، این شعارها جز بلاهت امضا کنندگان بیانیه چیز دیگری به مردم نشان نمی دهد.

ایران و جهان در هفته ای که گذشت؛ شماره ی ۲۲؛ ف. م. سخن

ایران و جهان در هفته ای که گذشت؛ شماره ی ۲۲؛ ف. م. سخن

ابتدا پاسخ تک کلمه ای این سوال را می دهم:

هیچ!
به اعتقاد من آن چه امروز اپوزیسیون خوانده می شود، در واقع اپوزیسیون نیست، بلکه مجموعه ای از انسان هاست که بنا به «دلایل مختلف» ترجیح می دهند حکومت فعلی بر سرِ کار نباشد، یا حکومت، به صورت فعلی بر سر کار نباشد. این ها ناراضیانی هستند که به اشتباه نام اپوزیسیون بر خود نهاده اند.

کلماتی که در عبارت بالا به کار گرفته شده، هر کدام دارای معنا و مفهوم عمیقی ست، که بررسی آن ها به ما نشان می دهد، چرا حکومت نکبت اسلامی، ۴۰ سال تمام دوام آورده، و کماکان با نهایت قدرت و شرارت، به سرکوب مخالفان خود مشغول است. چرا عوامل این حکومت حتی در مقابل خواسته های ساده و عادی مردم معترض کوتاه نمی آیند و سرِ سوزنی به مردم امتیاز نمی دهند.

آیا این ها به خاطر قدرت بی حد و حصر و به قول اسلامیون «مطلقه»ی حکومت اسلامی است یا به خاطر فقدان اپوزیسیون به معنای واقعی کلمه؟

برای یافتن پاسخ این دو سوال ابتدا یک فرض را مطرح می کنیم:
آیا تا کنون فکر کرده اید که اگر اینترنت و ماهواره نباشد، از اپوزیسیون ایرانی چه باقی می ماند؟

بیایید بدون این که زمان را به عقب برگردانیم، تکنولوژی رسانه ای و ارتباطی روز را از زندگی مان حذف کنیم.

مردمی را در نظر بگیریم بدون اینترنت و سایت های خبری و شبکه های اجتماعی؛ بدون ماهواره و تصاویر تلویزیونی.

این همه جمعیتی که ما هر روز از طریق اینترنت و ماهواره با آن ها بر خورد داریم، آیا اثر و خبری ازشان باقی می ماند؟

بدون تردید خیر!

نهایت چیزی که مشاهده خواهیم کرد، چند روزنامه و هفته نامه خواهد بود با صفحات محدود، که عده ای از اهل رسانه ی امروز آن را با بدبختی منتشر خواهند کرد، و چند نفری از نویسندگان و برنامه سازان رسانه ای به طور گاه گاهی در آن مطالب کوتاه و محدود خواهند نوشت، و عده زیادی از کسانی که امروز از طریق اینترنت و تلفن زدن به تلویزیون های ماهواره ای به اظهار نظر و اظهار مخالفت با حکومت نکبت مشغول اند، نیست و محو خواهند شد و نهایتا در خوش بینانه ترین حالت چند صد نفری از آن ها، خریدار روزنامه ها و مجلاتی خواهند بود که ذکر آن ها رفت.

اگر به سوابق این موضوع برگردیم و حقایق را بازگو کنیم، نکته ی تلخ این خواهد بود که این روزنامه ها هم چون برایشان باید هفته ای یکی دو یورو صرف هزینه شود، به طور مرتب خریداری نخواهد شد و تهیه کنندگان این نشریات، با سختی و مرارت به انتشار نشریه ی خود ادامه خواهند داد.

به عبارت بهتر، تعداد زیادی از مخالفان حکومت اسلامی، که به آن ها به غلط اپوزیسیون ایرانی گفته می شود، از جلوی چشم ها محو خواهند شد.

در واقع این ها اپوزیسیون نیستند که وجود داشته باشند و محو شوند؛ واقعیت این است که این ها اصولا به عنوان اپوزیسیون وجود نداشته اند و نهایتا ناراضیانی بوده اند «هر کدام به دلایل خاص خود». نه بیشتر نه کمتر همین.

این که می گوییم، حتی نشریات یکی دو یورویی خریدار نخواهد داشت، و همین ناراضیان به همین اندازه هم در مخالفت با حکومت از خود مایه نخواهند گذاشت مسبوق به سابقه است.

به خاطر دارم که تعداد زیادی از شماره های هفته نامه ی «قیام ایران» زنده یاد دکتر شاپور بختیار، با مطالب خواندنی و آموزنده و نویسندگانی چون زنده یاد محمد جعفر محجوب، در اثر فروش نرفتن به قیمت ۵ فرانک، به طور رایگان به آدرس ایرانیان مقیم خارج ارسال می شد بلکه بخوانند و از وضعیت مملکت با خبر شوند.

حال این سوال مطرح می شود که آیا اهل رسانه ی کاغذی که به انتشار «خبر» و «نظر» با این مصیبت می پردازد، خودش «اپوزیسیون» است؟

خیر! اپوزیسیون نیست.

وظیفه ی اهل رسانه، در نهایت انتشار اخبار اپوزیسیون است. انتشار نظر اپوزیسیون است. انتشار کارها و فعالیت های اپوزیسیون است.

رسانه، اپوزیسیون نیست.
صاحب رسانه، اپوزیسیون نیست.
تشکیلات رسانه، تشکیلات اپوزیسیون نیست.

اپوزیسیون معنای خود را دارد. وظایف خود را دارد. مفاهیم خود را دارد.

رسانه معنای خود را دارد. وظایف خود را دارد. مفاهیم خود را دارد.

کسی که قلم می زند، و بر خلاف حکومت هم قلم می زند، و به تندی هم قلم می زند، نهایتا یک نویسنده ی مخالف حکومت است.

کسی که عضو و جزو اپوزیسیون است، می تواند قلم بزند اما کار قلمی اش معنای کار اپوزیسیونی ندارد. وظایف یک فرد اپوزیسیون، یا درست تر بگوییم «فعال»سیاسی مجزا از وظایف یک «نویسنده» سیاسی است و این دو از نظر ماهوی ربطی به هم ندارند.

حال ما با پدیده ی اینترنت و ماهواره رو به رو هستیم.

بزرگ ترین حُسن رسانه های اینترنتی و ماهواره ای «مجانی» بودن و قابل دسترس بودن آن برای همگان است.

این امر باعث شده تا رسانه های معروف به اپوزیسیون رشد زیادی نشان دهند، و افراد مخالف حکومت، به صورت پر تعداد نشان داده شوند.

امروز ما شاهد اظهار نظر همگان در همه ی زمینه های سیاسی و اجتماعی، به صورت فردی و گروهی و سایتی و تلویزیونی هستیم و این بسیار خوب است.

ولی این ها اولا معنی اش «اپوزیسیون» بودن این افراد نیست، و ثانیا اگر اینترنت و ماهواره ی مجانی وجود نداشته باشد، خبر و اثری از این اشخاص، «نخواهد بود».

اگر این واقعیت، تلخ است، موضوع ما نیست؛ موضوع ما بیان این واقعیت تلخ است. ما نمی دانیم و نمی خواهیم بدانیم که چرا این واقعیت تلخ وجود دارد. فقط می دانیم وجود دارد و چشم بستن بر آن جز بلاهت و خودفریبی نام دیگری نمی تواند داشته باشد.

اما اپوزیسیون واقعی چیست و چرا این قدر کمیاب است؟

اپوزیسیون واقعی خواهان تغییر کامل حکومتی ست که در حال حاضر بر سر کار است و برای این تغییر، فعالیت سازمان یافته دارد.

در مورد سایه روشن ها و به قول فرنگی ها «نوئانس»ها و اختلاف تعریف ها در اینجا سخن نمی گوییم.

ساده ترین نشانه ی یک اپوزیسیون، چه در قالب شخص و شخصیت، چه در قالب جمع و سازمان، خواست تغییر حکومت و تلاش سیستماتیک و پیوسته برای دستیابی به آن است.

پس اولین سوالی که در مورد «اپوزیسیون ایرانی» مطرح می شود این است که آیا این اپوزیسیون «واقعا» خواهان تغییر حکومت به طور کامل و ریشه ای ست؟

به این سوال با خوشبینی و بلکه هم با ساده لوحی پاسخ مثبت می دهیم.

سوال دومی که مطرح می شود این است که فردی که به عنوان شخصیت اپوزیسیونی شناخته می شود، یا فردی که در یک سازمان اپوزیسیون فعال است، تا چه حد حاضر است به صورت سیستماتیک و پیوسته برای بر انداختن حکومت تلاش کند و از خود «مایه» بگذارد؟

آن چه در دوران حاضر می بینیم که تفاوت کامل با آن چه حدود ۵۰ سال پیش می دیدیم دارد این است که اپوزیسیون امروز حاضر نیست برای تغییر حکومت، به صورت سیستماتیک و پیوسته تلاش کند، و نه در حد جان که حتی در حد و اندازه های عادی هم از خود «مایه» بگذارد.

این یک موضوع مهم است که باید در معادلات اپوزیسیون-حکومت-جامعه در نظر گرفته شود.

پس اپوزیسیون فرضی ما تا جایی پیش خواهد رفت که به او آسیبی وارد نشود یا اگر می شود در اندازه های اندک باشد.

از جان می گذریم و به مال می رسیم!

اپوزیسیون تا چه اندازه حاضر است از مال خود در مبارزه علیه حکومت مایه بگذارد؟

در زمان شاه، مخالفان سازمان یافته ی شاه، حاضر بودند تا پای جان پیش بروند. بنابراین گذشتن از مال برایشان مساله ای نبود.

در زمان حاضر، مخالفان منفرد یا سازمان یافته حاضر نیستند در مبارزه علیه حکومت تا پای جان پیش بروند. لذا باید سوال دوم که آیا این ها حاضرند از مال خود مایه بگذارند مطرح شود.

آن چه می بینیم، و واقعیت های موجود، به ما نشان می دهد این است که خیر! اپوزیسیون امروز چه از نوع فعال، چه از نوع ناظر، حاضر نیست از مال خود در راه مبارزه بگذرد؛ بگذرد که هیچ! حتی حاضر نیست اندکی از آن را به اندازه ی یک پرس چلوکباب که به راحتی می خرد و نوش جان می کند، صرف مبارزه علیه حکومت کند!

گفتیم اگر اینترنت و ماهواره ی مجانی از جامعه ی ایرانی گرفته شود، این جامعه حتی حاضر به هزینه کردن یکی دو یورو برای خرید یک نشریه ی اپوزیسیون نیست.

در دوران حاضر مشاهده می کنیم که رسانه های مستقل اینترنتی و ماهواره ای، همه با مشکل مالی رو به رو هستند و دست خواهش به طرف مردم مخالف حکومت دراز می کنند، اما جز تعدادی اندک نسبت به جمعیت ۸۰ میلیونی ایران، کسی اقدام به کمک مالی نمی کند.

می گویند «میلیون ها» ایرانی موفق از نظر کار و کسب در خارج از ایران حضور دارند. باید گفت که بر اساس داده ها و دیده ها و شنیده ها، حتی به اندازه ی صد نفر از این افراد که از نظر مالی وضعیت خوبی دارند و کمک مالی آن ها به شخصیت ها و سازمان های اپوزیسیون حتی به نظر شان نخواهد رسید، مخالف حکومت اسلامی ایران «نیستند»!

مخالف نیستند برای این که حاضر نیستند کمترین هزینه ی مالی برای بر انداختن این حکومت و کسانی که در حال فعالیت شبانه روزی برای بر انداختن حکومت هستند متقبل شوند.

در گذشته یکی از اصول اساسنامه ای گروه های اپوزیسیون، پرداخت حق عضویت بود.

همین حزب توده که انواع فحش و فضیحت نثارش می شود، اعضای اش نه تنها نسبت به در آمدی که داشتند حق عضویت می پرداختند، بلکه همین اعضا، هر چه در اختیار داشتند، از خانه و اتومبیل گرفته تا پس انداز نقدی شان را در اختیار حزب شان قرار می دادند.

کسی که بیست و چهار ساعته -و نه فقط روزهای جمعه، یا در خارج از کشور روزهای یکشنبه- در حال درگیری با حکومت است، بالاخره باید اجاره خانه اش را بپردازد و چیزی بخورد و هزینه ی برق و تلفن اش را تامین کند.

چنین کسی که نمی تواند شغل دیگری جز مبارزه داشته باشد، اگر کمک مالی به او نشود یا مردم مخالف حکومت، حقوق پیوسته و ثابتی برایش در نظر نگیرند، طبیعتا بعد از مدتی باید روانه ی قبرستان شود، چه برسد به این که بتواند با کسی یا حکومتی مبارزه کند!

در دوران ما، مردمی که فعالان و نویسندگان بیست و چهار ساعته ی سیاسی را می بینند، که بدون در آمد و بدون شغلی دیگر، دست به گریبان حکومت انداخته اند، اگر متوجه این واقعیت نشوند که این ها هم انسان اند و نیاز به رفع حوایج زندگی دارند، و فقط مصرف کننده ی «تفریحی» کار و اثر آن ها باشند، نمی توانند به عنوان «اپوزیسیون» حکومت شناخته شوند.

خاصه کسانی که بسیار اصرار بر پاکیزه ماندن اپوزیسیون فعال از نظر وابستگی مالی به کشورهای خارجی دارند و دوست ندارند که کسی از کشورهای خارجی کمکی دریافت کند، آن ها، با کمک نکردن شان، دقیقا به «آلوده شدن» اپوزیسیون فعال و وابسته شدن آن به کشورهای خارجی کمک می کنند و نیروهای ملی را -اگر چیزی از شان باقی مانده باشد- به دامن کشورهای دیگر می اندازند.

مطلب را خلاصه کنیم:
اپوزیسیون شدن و ادای اپوزیسیون را در آوردن، برای ما ایرانیان، خصوصا ایرانیان خارج از کشور، یک نوع تفریح و سرگرمی شده است. یک نوع پر کردن ساعات فراغت با بحث و جدل های سیاسی-اینترنتی.

اپوزیسیون واقعی، نیاز به انسان های صد در صد معتقد و صد در صد آماده به رزم با حکومت دارد. مردم ناراضی، اگر واقعا خواهان تغییر حکومت هستند ولی خودشان کاری ازشان ساخته نیست، باید حداقل برخی هزینه های اپوزیسیون را متقبل شوند.

متاسفانه ما فاقد هر دوی این ها هستیم. نام های ما، تو خالی و بدون معناست. اگر اینترنت و ماهواره نباشد، ما تبدیل به هیچ می شویم چون ماهیتا هیچ هستیم. همین است که حکومت نکبت اسلامی توانسته ۴۰ سال دوام بیاورد و خم به ابرو نیاورد.

ایران و جهان در هفته ای که گذشت؛ شماره ی ۲۱؛ ف. م. سخن

دستگاه امنیت جمهوری اسلامی نیازمند اثبات خود و ساختن مقصران دروغین است؛ ف. م. سخن

وقتی سخن از دستگاه امنیتی یک کشور به میان می آید، در واقع سخن از چیزی به میان می آید که ما باید کاملا از عملکرد آن بی خبر باشیم. وقتی هم از چیزی بی خبر هستیم طبیعتا سخنی به میان نباید بیاید جز آن که ما چیزی از این دستگاه و عملکرد آن نمی دانیم.

دستگاه امنیت یک کشور، آن زمان کار ش درست تر و اساسی تر است که ما مطلقا در باره ی آن چیزی ندانیم.

این که در باره ی کارهای یک دستگاه امنیتی، من و شمایی که انسان های عادی جامعه به شمار می آییم چیزهایی بدانیم، و بدتر از آن چیزهایی که می دانیم چون توسط خودِ دستگاه امنیتی بیان شده کاملا موثق است، آن دستگاه دیگر دستگاه امنیتی نیست بلکه چیزی ست شبیه به کلانتری محله های مختلف که گاه خبرهای شان در صفحه ی حوادث روزنامه ها منتشر می شود.

در گذشته ای نه چندان دور، زمانی که دستگاه امنیت کشور در اختیار کسانی مثل «حاج» سعید امامی و یاران اش قرار داشت، اتفاقاتی در کشور روی داد که بخش هایی از «عملیات» دستگاه امنیت ج.ا. را روی دایره ریخت.

آن چه در آن زمان روی دایره ریخته شد، البته توسط مردم عادی حدس زده می شد و حدس ها هم جملگی درست بود چرا که نحوه ی عملیات دستگاه امنیت آن قدر بدوی و آشکار بود که بچه ی دبیرستانی هم با کنار هم گذاشتن قطعات اتفاقات رخ داده، می توانست به سر منشاء آن اتفاقات دست پیدا کند. (سالادِ: فوتبالی کردن مردم؛ قتل سید احمد؛ اتوبوس ارمنستان؛ کتاب پری غفاری؛ حمل موشک در ظرف خیارشور؛ کشتن فرزند رضا فاضلی…)

آن حدس ها اگر چه مبتنی بر سند نبود، اما چنان منطبق با عقل سلیم بود که انکار آن، نفهمی و بلاهتِ انسان را می رساند.

به غیر از این، سازندگان بی تجربه و تازه کار دستگاه های امنیتی ج.ا.، چون این کاره نبودند، نیازمند اثبات خود و مهارت ذاتی (!) شان در کارهای امنیتی بودند تا بتوانند در آینده ی ج.ا.، پست و مقامی را که در اثر وقوع انقلاب و به شکل غیر منتظره و غافلگیرانه به دست آورده بودند، در اختیار خود نگه دارند.

شما تصور کنید که فلان بچه ی لمپن نازی آباد که کارش سر کوچه ایستادن و با دیگر هم محلی ها تخمه شکستن و متلک پراندن به دخترهای محل بود، یک شبه عضو مسلح کمیته می شود، و بعد به فاصله ی چند هفته ارتقا مقام می یابد و در ساختمان ساواک سلطنت آباد مامور به جمع آوری پرونده ها یا اعتراف گیری از افراد دستگیر شده ی رژیم سابق می شود، بعد با یک حکم، تبدیل به مقام امنیتی و برنامه ریز برای ایجاد دستگاه امنیت کشور می شود و همین طور قدم به قدم، از مقام بازجو و سر بازجو، پله های ترقی را یکی یکی بالا می رود و می شود مثلا سعید حجاریان یا محسن آرمین و محسن میر دامادی و دانشجوی از فرنگ برگشته ای به نام سعید امامی.

یا می شود آخوندی که برای آبدارچی خمینی شدن از دیوار مدرسه ی علوی بالا رفته بود و یک شبه از هیچ شده بود مقام صادر کننده ی حکم اعدام برای باقی ماندگان از نظام پیشین: یک آخوند در پیتی و دو زاری به نام ری شهری.

شما به موقعیت اجتماعی و حتی نام فامیل این اشخاص که نگاه کنید، می بینید یا اصلیت دهاتی دارند یا از خانواده های آخوندهایی هستند که به دلیل حرام بودن تلویزیون و رادیو در زمان شاه، در خانه هایشان از دستگاه های نشان دهنده ی جهان مدرن خبری نبوده است و به قول معروف از نظر ذهنی و فرهنگی عقب مانده ی عقب مانده هستند. این ها حتی نحوه ی حرف زدن و دایره ی لغاتی که به کار می برند و لهجه ای که دارند نشان دهنده ی فرودست بودن شان در طبقات و اقشار اجتماعی ست.

چنین افرادی، به دلیل عقده های سرکوب شده و محرومیت هایی که به خاطر مذهبی بودن خانواده متحمل شده اند، نیازمند مطرح شدن و خود را مطرح کردن هستند. آن ها باید به نحوی نشان دهند که وجود دارند، و وجودشان دست کمی از وجود افراد وابسته به رژیم گذشته ندارد.

از طرف دیگر، «هیچ بودن» این ها در عرصه ی اجتماع، دلیلی ست برای اثبات این که چیزی هستند، و فقط استعدادهای شان مجال بروز نیافته است.

نکته ی مهم دیگر این که این قشر از جامعه، به کار برنده ی اصطلاح هایی ست مثل «رو کم کردن» و «طرف را سر جای خود نشاندن» و «پوزه ی یارو رو به خاک مالیدن».

اثبات خود در این قشر از جامعه، با رجز خواندن و «منم منم» کردن ها و یک کلاغ چهل کلاغ کردن ها و ساختن و پرداختن داستان های قهوه خانه ای برای این که خود را قوی و مهم نشان دهند صورت می پذیرد.

این که طرف مقابل را به «گ.ه خوردن» بیندازیم و کاری کنیم که دیگه تو محل نتونه «سر بلند کنه» و «آبرو واسش بمونه» شیوه ی عمل بزرگ شدگان در اقشار قعر اجتماع ست و خدا نکند که اینها روزی قدرت یا ثروتی به هم بزنند که قدرت و ثروت در ترکیب با این «اخلاقیات» و «فرهنگ» آن ها را تبدیل به هیولاهایی وحشتناک و قسی القلب می کند.

حال در دایره ی خودی ها و رفاقت ها و رقابت ها هم، این ها مثل بچه های استادیوم های فوتبال، دائم در حال کری خواندن و رو کم کردن و تو دهنی زدن به طرف مقابل هستند.

این که شما آبی باشید یا قرمز، یک وجه ماجراست که یعنی دو بزرگ بلامنازع و بی رقیب هستید، و کلاس تان با کلاس دیگران کلا متفاوت است، و این که شما به عنوان آبی یا قرمز، در صدد از میدان به در کردن طرف مقابل تان باشید، یک امر متعلق به «بزرگان» کلاس بالاست که آن هم روش های خود را دارد.

از ابتدای تاسیس دستگاه امنیتی در ج.ا. ما شاهد قدرت گیری بچه دهاتی ها و بچه مذهبی ها و بچه جنوب شهری ها و نازی آبادی ها و رقابت ما بین آن ها برای اثبات این که کی برتر و بهتر است و کی شایسته ریاست است بوده ایم که همراه با زیر آب زنی ها و منم منم کردن ها بوده است.

دستگاه امنیتی یک کشور، با منم منم کردن یک عده و تلاش برای اثبات برتری عده ای دیگر هرگز با اصل سکوت و بی خبر گذاشتن بیرونی ها از عملیات دستگاه امنیتی سازگاری نداشته و به خاطر همین است که ما همواره در معرض اخبار و اطلاعات درست و غلطی که از دستگاه های امنیتی به بیرون نشت کرده بوده ایم و با قدرت گرفتن یک گروه، با افتضاحات و عملیات گروه دیگر یا کل دستگاه امنیتی به طور کاملا علنی آشنا شده ایم.

شما به عملکرد دستگاه امنیتی اسراییل به عنوان یکی از برترین و موفق ترین دستگاه های امنیتی جهان که نگاه کنید تفاوت ماهوی میان این دستگاه حرفه ای و کاربلد با دستگاه امنیتی ج.ا. را مشاهده خواهید کرد.

ما دستگاه امنیتی ج.ا. را دائما در حال بیانِ «من آنم که رستم بود پهلوان» می بینیم. اگر چه سربازان امام زمان، در این رجز خوانی ها «گمنام» نامیده می شوند اما این گمنامان در دستگاه متبوع خود، گمنام نمی مانند و اصولا طرح نام آن ها برای بیرونیان اهمیتی ندارد مگر آن که در عرصه سیاست نقش های متفاوتی ایفا کرده باشند (مثل سید رضا زواره ای و علی ربیعی مشهور به عباد و…)

ماموران امنیتی ج.ا. تحمل این که نام شان و کارشان مستور بماند ندارند و بخش بزرگی از آن ها برای این که به دوست و خانواده و رقیب شان نشان دهند که کاره ای هستند در مملکت، و کاره ی مهمی هم هستند، خود را به دیگران خاصه به رقیبان شان -گاه به صورت دولا پهنا- می شناسانند.

اما این موضوع به خودی خود این قدر اهمیت ندارد که آشکار کردن موضوع عملیات سری و پنهانی اهمیت دارد.

ما بر اساس اطلاعاتی که از ریگی به دست آوردیم، می دانستیم هواپیمای او از آسمان ایران عبور می کند و آن را به زمین نشاندیم و او را دستگیر کردیم!

و به این طریق این برگ مثلا موفق را به شرط درست بودن و صحت داشتن، با توضیح این «شاهکار» می سوزانند تا اگر مثلا آقای ایکسی، روزگاری بخواهد با هواپیما از آسمان ایران عبور کند دیگر این کار را نکند.

یا در مورد روح الله زم، او را -راست یا دروغ- به اسم دیدار با سیستانی، یا با قرار دادن ۱۵ میلیون دلار اسکناس نقد (!) بر روی تختخواب شیرین نجفی، گول زدیم و به عراق بردیم و او را در آن جا دزدیدیم! 🙂

و این ورق را هم لابد برای آگاه کردن بقیه ی اپوزیسیون شهرت پرست و مال دوست به دست خودشان می سوزانند!

به غیر از این ها دستگاه امنیتی ج.ا. برای حفظ موقعیت، نیاز دارد که خود را به شخص خامنه ای اثبات کند و بگوید ما در راه «آقا» و برای حفظ اسلام و ج.ا. چنین عملیات پیچیده ای انجام می دهیم!

و امت حزب الله هم ببیند و بداند که سربازان گمنام امام زمان چه عملیات «بالاتر از خطر»ی انجام می دهند و مهره ی «عظیمی» (!) مثل زم را به ایران بر می گردانند، و هنوز عرق راه از تن اش خشک نشده و به فاصله یکی دو ساعت (!) او را در مقابل دوربین های تلویزیون می نشانند و او هم مثل یک عضو سپاه یا دستگاه امنیت، شروع می کند به اعتراف کردن یا درست تر بگوییم به تعریف داستان های جالب و هیجان انگیز مچل کردن مخالفان جمهوری اسلامی!

*****

بحث جالب توجه دیگری که باید به آن در مطالب بعدی بپردازیم، موضوع دستگیر کردن مقصران «ساختگی» امنیتی و اعتراف گرفتن از آن ها و بردن شان حتی تا پای چوبه ی دار است.

نمونه ی جاسوسان اسراییل را که همگی بی گناه بودند همین چندی پیش به عیان مشاهده کردیم. یا شیوه ی بازجویان همسر سعید امامی که می خواستند او را به ضرب و زور به اسراییل بچسبانند.

در این زمینه، یک نکته ی اساسی هرگز مورد بحث قرار نگرفته است:
وقتی ماموران امنیت خانه ی جمهوری اسلامی، کسی را که جاسوس اسراییل نبوده، به ضرب شلاق و شکنجه، وادار می کنند که اعتراف کند جاسوس اسراییل بوده، همزمان دو اتفاق می افتد:
۱- جاسوس واقعی اسراییل هرگز شناخته نمی شود و چون شناخته نمی شود به کار خود ادامه می دهد یا از دست ج.ا. می گریزد
۲- جاسوس ساختگی، به جای جاسوس واقعی مجازات می شود و به افتخارات دستگاه امنیتی ج.ا. اضافه می شود که توانسته مامور اسراییل را به دام اندازد و از او اعتراف بگیرد و این جریان مورد تحسین مقامات ج.ا. قرار می گیرد.
سوال مهمی که هرگز مطرح نمی شود این است که کسی که جاسوس ساختگی می سازد و از او اعتراف می گیرد، در نهایت به چه کسی خدمت می کند و چه کسی را از دستگیر شدن و مجازات می رهاند؟!

چنین کسی، مامور ج.ا. است یا مامور رسمی و بسیار با مهارت اسراییل؟

به این موضوع در مطالب بعدی خواهیم پرداخت.

ایران و جهان در هفته ای که گذشت؛ شماره ی ۲۰؛ ف. م. سخن

شجاعت نقد و مخالفت را از نویسندگان سیاسی مان نگیریم!؛ ف. م. سخن

در روزهای اخیر که نشست «مدیریت گذار از ج.ا.» در لندن برگزار شد، من به عنوان یک نویسنده ی سیاسی منتقد، شاهد برخوردهای ناخوشایندی بودم که فکر می کنم تامل در باره ی آن ها می تواند برای آینده ی سیاسی مان اهمیت داشته باشد.

در اینجا نمی خواهم وارد تعاریف دقیق در موضوع نویسندگی سیاسی شوم و مثلا از انواع و اقسام آن سخن بگویم.

نوشته ام را از اینجا آغاز می کنم که انتظار جامعه، از نویسندگان سیاسی، بیان حقایقی است که از چشم مردمان عادی به دور است.

ما در اینجا، نوشتن بر اساس فاکت و سند را داریم و نوشتن بر اساس نتیجه گیری های منطقی از اخبار دریافتی.

برای اخبار دریافتی، فاکت و سند موثق می تواند وجود نداشته باشد جز آثاری که یک رویداد از خود باقی می گذارد. مثلا برای شکنجه در بازداشتگاه های جمهوری اسلامی، نمی توان سندی نشان داد که مثلا تصمیم گیران جمهوری اسلامی دستور به شکنجه ی بازداشت شدگان داده اند و یا فلان شکنجه گر، فلان فرد بازداشتی را شکنجه کرده است.

اما می توان بر اساس آثار و عوارضی که شکنجه بر روی فرد شکنجه شده می گذارد و شاهدان این آثار و عوارض، به این نتیجه رسید که شکنجه در بازداشتگاه ها وجود دارد.

بر این اساس، جمهوری اسلامی می تواند به راحتی شکنجه در بازداشتگاه های خود را انکار کند و خواهان این باشد که افراد مدعی فاکت و سندی مثل فیلم های شکنجه گروه سعید امامی ارائه دهند.

در چنین وضعیتی نویسنده ی سیاسی باید میان دو راه یکی را انتخاب کند:
یکی راه سهلِ انکار یا سکوت به خاطر فقدان سند
دیگری راه دشوار پذیرش عقلانی بر اساس گزاره های منطقی و مبارزه با عواقب آن.

در این مثال حکومت، خواهان سکوت نویسنده است، و اگر این سکوت، به شکل داوطلبانه، یا از طریق تهدید و تطمیع به دست نیاید، او را به زور وادار به سکوت یا ترکِ کشور خواهند کرد.

بنابراین، حکومت های سرکوبگر، اولین و مهم ترین دشمن نویسندگان سیاسی متعهد به جامعه هستند.

این حکومت ها، با فشار هایی که بر نویسندگان سیاسی وارد می کنند، شجاعت نقد و مخالفت را از این نویسندگان می گیرند.

جمهوری اسلامی که در میان حکومت های سرکوبگر و ضد آزادی بیان سر آمد سرکوبگران جهان به شمار می آید، کار را به جایی رسانده که نویسندگان را حتی در خارج از کشور آسوده نمی گذارد و به انحاء مختلف سعی در ساکت کردن آن ها دارد.

اما سخن ما در اینجا در باره ی سرکوب های حکومت نیست چرا که این سرکوبگری جزو ماهیت حکومت مستبد و بخصوص دینی است و نمی تواند جور دیگری رفتار کند.

سخن ما در باره ی سرکوب های پیدا و پنهان اشخاص و سازمان هایی ست که مخالف حکومت هستند و خواهان بر قراری دمکراسی و آزادی اندیشه و بیان می باشند.

طبیعتا تا زمانی که این اشخاص قدرت سیاسی در اختیار ندارند و ابزار سرکوب در اختیارشان نیست، شعارهای آزادیخواهانه و جامعه گرایانه می دهند و خواهان آزادی اندیشه و بیان هستند. اگر روزگاری قدرت به دست شان بیفتد، آن ها هم مانند خمینی عمل خواهند کرد که پیش از پیروزی انقلاب، می گفت در جمهوری اسلامی همه آزاد خواهند بود حتی مارکسیست ها، و بعد از پیروزی انقلاب، نه تنها مارکسیست ها بلکه مسلمانان هم آزادی های اولیه و عادی خود را از دست دادند و با سرکوب حکومت رو به رو شدند.

بنابراین چگونگی بیان، و رفتار شخصیت ها و گروه های سیاسی، در دوران سرکوب شدن، نه تنها مهم است بلکه باید در عمل به آن چه می گویند پایبند باشند، و نشان دهند که اگر روزگاری حکومت به دست شان بیفتد، رفتاری غیر از رفتار حکومت سرکوبگر خواهند داشت.

این گفتار و رفتار را می توان در پروسه ی مبارزه و برخورد با دیگر مخالفان حکومت مشاهده کرد.

گاه دیده می شود شخصیت و گروهی که امروز خود جزو سرکوب شدگان است، در برخورد با مخالفان و منتقدان، بهتر از حکومت مستبد رفتار نمی کند. فقط چون امکان سرکوب فیزیکی ندارد، تنها به گفتن و نوشتن بسنده می کند، و حداکثر با مبارزه ی روانی یا مالی، سعی در ساکت کردن نویسنده ی سیاسی منتقد یا مخالف خود را دارد.

در اینجا پرانتزی باز کنم در تعریف نقد و تفاوت آن با تخریب. هم در ایران و هم در کشورهای دیگر، عبارتی داریم با عنوان نقد سازنده. این عبارت در مقابل نقد تخریبگر قرار می گیرد. به اعتقاد من، ما در واقعیت چیزی به نام نقد تخریبگر «نداریم». نقد، یا نقد است، یا این که اصولا نقد نیست و تخریب است. نقد تخریبگر جمع اضداد است و کنار هم نشاندن دو کلمه ی مثبت و منفی که اثر یکدیگر را خنثی می کنند.

پس ما هر نقدی را سازنده می دانیم، و غیر از آن را کلا تخریب می شماریم.

بنابراین در اینجا سخن از نقد است و نه تخریب.

نقد می تواند درجات مختلفی از شدت داشته باشد. بنا به شرایط، و بنا به موضوع نقد و اهمیت آن، و بنا به میزان اثر گذاری عمل غلط یک شخصیت یا گروه، نقد می تواند شدید یا ملایم باشد. روحیه ی نقد شونده هم در این موضوع دخیل است و نویسنده ی سیاسی، که نسبت به همه ی جوانب کارش دقت دارد، حتی موضوع روحیه و قدرت پذیرش نقد و سختی و نرمی نقد شونده را در نظر می گیرد.

برای نویسنده ی سیاسی منتقد، چیزی که مهم است، شنیده و خوانده شدن نقد اوست. بدیهی ست منتقد امیدوار است نه تنها نقد او شنیده و خوانده شود بلکه مورد قبول طرف نقد شونده قرار گیرد.

ولی دو دلیل وجود دارد که منتقد به آرزوی قلبی خود نرسد:
اول اینکه منتقد، نقد ش غلط یا دارای ایرادهای جدی باشد و شخص نقد شونده، حرف اش درست باشد یا امکان تصحیح عمل خود را نداشته باشد.
دوم اینکه شخص نقد شونده، تمایلی به تغییر و تصحیح گفتار و رفتار خود نداشته باشد و بر عمل خود، چنان که هست، پای بفشارد و نظر درست منتقد را کلا نادیده بگیرد.

دلایل دیگری هم برای رد یا پذیرش نقد وجود دارد که ما در اینجا برای رعایت اختصار به آن ها نمی پردازیم.

نکته ی مهم که تمام این مطلب برای بیان همین نکته نوشته شده است این است که:
جامعه، اولا میان نقد و تخریب فرق بگذارد
ثانیا به تمام نقدها امکان انتشار و شنیده و خوانده شدن بدهد
ثالثا حتی در صورت مخالفت کامل با نقد ارائه شده، با منتقد چنان رفتار کند که شجاعت نقد و مخالفت از منتقد گرفته نشود و به خاطر مثلا رفتار نفی کننده و یا تحقیر کننده، باعث رانده شدن منتقد به سمت تخریب گری، و یا بر عکس، رانده شدن منتقد به سمت نویسنده ی ابتر و بی خاصیت شدن نشود.

نکته ی مهمی که باید توجه داشت این است که «نویسنده ی منتقد» معمولا یک نفر است و هیچ پشتوانه ی سیاسی یا شغلی و مالی ندارد ولی اشخاص و گروه های سیاسی که نقد می شوند، معمولا به شکل گروه هستند یا وابسته به گروه، و از امکانات زیادی برای از میدان به در کردن منتقد بر خوردارند.

برخورد منتقدان مستقل، با گروه های سیاسی یا حتی شخصیت های سیاسی، برخوردی نابرابر است.

چگونه می توان انتظار داشت که جامعه ی سیاسیِ خواهانِ دمکراسی و آزادی، با منتقدان درست رفتار کند، و آن ها را با برخوردهای نادرست خود تبدیل به شیران بی یال و اشکم و کوپال نکند؟

این افراد، باید قدرت تحمل خود را بالا ببرند، و حتی در مقابل نقدهای تند و غلط منتقدان، از خود سعه ی صدر نشان دهند.

این افراد باید بدانند که چشم جامعه، همواره به آنان است، و رفتارهای نادرست و شبه سرکوبگرانه، می تواند اعتماد مردم را از آن ها سلب کند.

این افراد باید بدانند که قدم اول برای دیکتاتور شدن و سرکوبگر شدن، از دور خارج کردن منتقدان است و تحمل منتقدان، شرط اول گام گذاشتن در راه آزادی بیان و ایفای رسالت رسانه های آزاد در یک کشور دمکراتیک است.

همه ی ما باید بدانیم که یکی از عوامل پیشرفت سیاسی، نقد است.

به همین خاطر، بدون توجه به موضوع نقد یا درست و غلط بودن آن، نفْس نقد کردن و ایجاد فضای لازم برای نقد، از مهم ترین کارهایی ست که آزادی خواهان باید انجام دهند.

الگوی کار در این زمینه خود ما هستیم که با پذیرش «عمل نقد» بدون اهمیت دادن به درست و غلط آن، به نویسندگان سیاسی جرات اظهار نظر بدهیم.

بخصوص بزرگان اپوزیسیون، باید تحمل بیشتری از خود نسبت به نقد منش و روش خودشان نشان دهند.

ما در جامعه ای رشد کرده ایم که ترس از نقد بزرگان، جزو خصائل ما شده و سرکوب ها، دو حالت افراط و تفریط برای ما به وجود می آوَرَد که یکی اش بی اعتنایی و گذشتن از کنار خطاها و نادرستی هاست و دیگری انجام تخریب نسبت به هر چه که کوچک ترین اختلافی با نظر ما دارد.

باید از فضای مجازی متشکر بود که امکان رسیدن به تعادل را در ما ایرانیان به وجود آورده یا در حال به وجود آوردن است.

در روزهای اولی که می شد با خط فارسی در اینترنت اظهار نظر کرد، نظرها بیشتر مبتنی بر تایید مطلق بود یا تکذیب مطلق آن هم به شیوه های ستایشگرانه یا برعکس، پرخاشگرانه.

هنوز از فضایی که بتوانیم نقد را در آن، بیشتر از تخریب ببینیم به دور یم ولی مشخص است که جامعه ی فرهنگی در این مسیر گام بر می دارد.

شخصیت ها و گروه های واقعا دمکرات و آزادی خواه، با رفتار و گفتار سنجیده ی خود می توانند به این روند شتاب بخشند.

در چند روز گذشته، برخوردهای ناشایستی که با من به عنوان یک منتقد صریح اللهجه و گاه تند زبان شد این فکر را در من به وجود آورد که گروه مورد نقد را به حال خود رها کنم تا در راهی که به گمان من راه خطاست، به پیش بروند و هر گاه سرشان به سنگ خورد، خود به اشتباه خودشان پی ببرند هر چند برای تصحیح مسیر دیر شده باشد.

اما منتقدان نیز باید در مواردی سر سختی از خود نشان دهند و میدان نقد را حتی در صورت مشاهده ی ناملایمات ترک نکنند. شاید شاهد روزگاری باشیم که نقد شوندگان، به جای خالی کردن زیر پای نویسندگان سیاسی منتقد، و تمایل به ساکت کردن آن ها با توهین و تحقیر، قدر منتقدان شان را بدانند و به جای تلاش برای از بین بردن امکانات رشد آن ها، فضا را برای شکوفایی نقدهای مفید، هر چه گسترده تر کنند.

بیداری ها و بیقراری ها(۳۵)،علی میرفطروس

اشاره:

«بیداری ها و بیقراری ها»نوشته هائی است«خطی به دلتنگی»که میخواست نوعی«یادداشت های روزانه» باشد،دریغا که-گاه-از «خواستن»تا«توانستن»،فاصله بسیاراست.

درسال های مهاجرت نامه های فراوانی به دوستانم نوشته ام که متضمن بسیاری ازدیده ها و دیدگاه های نگارنده است.دریغا که بسیاری ازآنها در دسترسم نیست هرچندرونوشتِ موجود برخی ازآن نامه ها می تواندبه غنای این یادداشت ها بیفزاید.

«بیداری ها و بیقراری ها»تأمّلات کوتاه و گذرائی است بر پاره ای ازمسائل فرهنگی،تاریخی و سیاسی: دغدغه ها و دریغ هائی درشبانه های غربتِ تبعیدکه بخاطرخصلت خصوصی خود،گاه،روشن و رام و آرام؛ وگاه،آمیخته به گلایه وُ آزردگی وُ انتقاد است،شایدسخنِ«تبعیدیِ یُمگان»(ناصرخسرو قبادیانی) -بعدازهزارسال-هنوزنیز سرشت و سرنوشت مارا رقم می زنَد.

این یادداشت های پراکنده،حاصل پراکندگی های جان و شوریدگی های ذهن و زبان است.«حسبِ حالی» درگذارِزمان که باتصرّفی درشعرحافظ می توان گفت:

حسبِ ‌حالی بنوشتیم وُ شد ایّامی چند

محرمی کو؟که فرستم به تو پیغامی چند

***

داستان کلیدر؛صدای انقراض ایلات

۷آبان ماه ۱۳۷۷/ ۲۹ اکتبر۱۹۹۸

مهدی جان من*

مدتی است که می خواهم برایت بنویسم امّااین زندگی پُروصله و پینه،امانِ نوشتن را ازمن سلب کرده است.تو به خوبی می دانی که من و ما دیگردر سن و سالی نیستیم که بخواهیم یا بتوانیم پُرتوش و توان دراین تیغ زارِزندگی بدَوَیم و به علایق فردی خویش پاسخ دهیم.دریک کلام،به طورِ اسارت باری «مشروط به شرایط»هستیم.بااینحال،عمیقاً آرزومی کنم که«انتهای سرنوشت اینجانباشد»…

همانطورکه نوشتم،من هیچگونه تجربه و صلاحیّتی درکارِ قصّه و رُمان ندارم.علایق اساسی من-چنانکه می دانی-تاریخ و شعر است و لذا درحوزۀ داستان بایدبگویم که من ازمنظرِتاریخ به قصه نویسیِ امروز نگاه می کنم.

من که تاریخ ایران را« تاریخ ایل ها»دانسته ام،تأثیرایل ها و قبایل برفرهنگ و ادبیّات و اخلاقیّات ما را بسیاراساسی می دانم و خصوصاًمعتقدم که ادبیّات داستانی ما تااین اواخر-عموماً-تحت تأثیر فرهنگ و مناسبات ایلی-روستائی بوده و تقریباً ازمسائل شهر و شهرنشینی-که بسترِجامعۀ مدنی است-به کلی دور بوده است،نمونه اش:داستان های محموددولت آبادی،ساعدی،علی اشرف درویشیان،نسیم خاکسار،صمدبهرنگی،جلال آل احمد و…به عبارت دیگر،ادبیّات داستانیِ ما بازتابِ مناسبات شهر و شهرنشنی نبود بلکه -به طورِ آشکاری-ضدتجدّدبود…بگذارنظراتم را با بزرگ ترین و معروف ترین رمان سال های اخیرِ ایران،یعنی رمان «کلیدر» دقیق تربگویم:

من خودم دو-سه بار این رُمان ده جلدی را مطالعه کردم(البته هربار از زاویۀ خاصی).با اینکه کلیدر ازنظرغنای واژگان و تصویرسازی و شخصیّت پردازی کم نظیر-یابی نظیر-است،بااینحال،به نظرِ من،کلیدریک رُمان ضدِّ تاریخی است.به این معنا که قهرمانان داستان(گُل محمدوخان عمو)درراستای مناسبات نوین اجتماعی نیستند،بلکه ایلیاتی های راهزنی هستند که برضد مناسبات جدیداجتماعی و علیه استقرارقوانین مدنی و نهادهای شهری(ژاندارمری،شهرداری و…)برای احیا یاادامۀ مناسبات ایلی-قبیله ای مبارزه می کنند؛به یادبیاور که آغازِ داستان کلیدر باکشتنِ یک ژاندارم(یعنی،عامل استقرارقانون ونظم نوین اجتماعی) و پنهان کردن پوتین های او درخانوادۀ «گُل محمد»آغازمی شود.

درکلیدر،دولت آبادی فاصلۀ بین خود و قهرمانان اصلی داستانش را ازیاد می برَد و باآنان همدل و همراه می شودبدون آنکه ازخودبپرسدکه:گُل محمد وخان عمو برای استقرار چه جامعه و یا کدام مناسبات اجتماعی مبارزه می کنند؟

ازاین گذشته،حضور«ستّار»(که گویا ازفراریان فرقۀ دموکرات آذربایجان است) و خصوصاً«فلاش-بک»های دولت آبادی در یادآوری حملۀ ارتش ایران برای نجات آذربایجان(۲۱آذر ۱۳۲۴)بسیار جانبدارانه- و حتّی غیرواقعی و اغراق آمیز-است و جنبۀ سیاسی-ایدئولوژیکِ داستان را پُررنگ تر می کند…درواقع،کلیدر،صدای انقراض ایلات درتاریخ معاصرایران است.

___________

*به مهدی اخوان لنگرودی

یک وطن داریم مانندِ…

۱۴شهریور۱۳۹۰/۵سپتامبر۲۰۱۱

خبرهائی که ازایران می رسند بسیارغم انگیز و هولناک اند.کشوری که روزی قرار بود به «ژاپن دوم» تبدیل شود،اینک درآستانۀ فروپاشی و تبدیل شدن به «اوگاندا»یا«بنگلادش»است.

صادق هدایت روزگاری زمزمه می کرد:

یک وطن داریم مانند خلا

ما درآن همچون حسین درکربلا

حالا حکایت ما با حضراتی است که با سرکوب،فریب،فساد و اختلاس های حیرت انگیز،میهن ما را به«خلا»و«کربلا»بدَل کرده اند…به یاد روایت محمدبن ابراهیمِ خصیبی می افتم که در ذکرحال و روزِمردم کرمان پس از حمله و استیلای مهاجمانِ غُز نوشت:

-«مُشتی رعیّتِ بیچاره در تاریکی شب،مُشت می زدند و به تحمّل و احتیال به انتظارِفَرَج،روزی به شب می بردند».

شاهرخ مسکوب می گفت:«بیشترِ وقایع و شخصیّت های واقعۀ کربلا از شاهنامۀ فردوسی کُپی برداری شده است.این مسئله نشان می دهدکه بعدازاسلام چگونه بسیاری از اسطوره های تاریخیِ ما وارد اسلام و خصوصاً باورهای شیعی شده است».

سخنِ مسکوب درست است و می تواند موضوع پژوهش های تازه ای باشد.متاسفانه در این سال ها بیشترِشاهنامه شناسانِ ما چنان غرق در«نسخه بَدل ها»شده اندکه از پیام اصلیِ فردوسی دورمانده اند.

برخلاف هدایت،من به سرشت و سرنوشت این ملّت چندان بدبین یا ناامیدنیستم،بلکه معتقدم که ازمیانِ این خون و خاکستر،ایران نوینی برخواهدخاست؛رهاشده از گرد و غبارهای قرون وسطی…ملّتی که-بارها-درهجوم های ویرانگرِ تازی ها و تاتارها و تیمورها توانسته خود را حفظ کند،این بار نیزسر بلندخواهدکرد و…ولی آیا ظهورِاین«ایران نوین»به زمان وُ زمانۀ ما «وصلت»خواهد داد؟

پاسخ این است:آری! به این شرط که رهبران سیاسی و روشنفکران ما -بافروتنی و تواضع – بر گذشتۀ پُراشتباهِ خود بنگرند و ازگذشته بیاموزند،نه آنکه با مغالطه و شعبده-باز-بساطِ ترور و سرکوب اندیشه را«احیا»کنندتا در«یک کلمه» فاتحۀ تاریخ معاصرایران را بخوانند و به قول شیخ نجم الدین رازی:

-«به جَلدی و زبان آوری حق را باطل کنند و باطل را در کسوتِ حق فرانمایند».

پیل و پَشه!

(حکایت ابوسعیدابوالخیر و ابوالقاسم قُشیری)

۸آبان ۱۳۹۱/۲۹اکتبر۲۰۱۲

به دوست فرزانه ام،دکترم.ر گفته بودم :«اگرسنگر و سایه سارِعرفان و ادبیّات ما نمی بود چگونه می شد دربرابرِ رذالتِ گستردۀ دلقکان و دَغلکاران ومشاطه نویسانِ گزافه گو پایدارماند؟».

این روزها-باز-کتاب ارجمند«اسرارالتوحیدِ»ابوسعیدابوالخیر را می خوانم.به نظرمن عرفان ایرانی و تصوّف اسلامی دارای تفاوت های اساسی است که متآسفانه کمتر موردتوجۀ پژوهشگران ما بوده است.این تفاوت ها درطول تاریخ موجب مجادله های بسیاربوده اند.در ویرایشِ تازۀ کتاب حلّاج،مشخّصه های عرفان ایرانی و تفاوت یا تقابل آن باتصوّفِ اسلامی را به دست داده ام.دراین جا می خواهم به یک نکتۀ اخلاقی درشیوۀ برخوردِ یکی ازنمایندگانِ برجستۀ عرفان ایرانی با مخالفانش اشاره کنم.درکتاب«اسرارالتوحید» آمده است:

ابوالقاسم قُشیری ازفُحولِ مشایخ صوفیه بودکه درمیانِ عوام شوکتی عظیم داشت.او روزی گفته بود که درشناخت مراتبِ حق،«من پیل ام و شیخ ابوسعید،پشه»…این خبر را به نزدِابوسعیدابوالخیربردند.ابوسعید آن کس را گفت:به نزدِ قُشیری شُو و بگوی:

-«استاد قُشیری! ما هیچ ! آن پشه هم تویی!».

چگونه انگلیسها آخوند را باین شکل برایمان ساختند.

دولت انگلیس
قبل از فرستادن برادران شرلی به ایران ،
فردی بنام مقصود علی را که یک هندی الاصل در لباس دراویش بود را روانه ایران میکند .

مقصود علی با کسوت درویشی اطلاعات زیادی را در در مورد فرهنگ و آداب و
رسوم و مسائل داخلی ایران ، در اختیار دولت انگلیس قرار میدهد .

بعدها برادران شرلی بر اساس اطلاعات مقصود علی وارد ایران میشوند .
درویش علی چنان به زبان فارسی تسلط داشت که حتی شعر فارسی میسروده است .
او ، اولین ویروس شومی بود که انگلیس روانه ایران کرد .

و همین درویش علی صنعت ملاسازی و اخوند سازی را در ایران راه اندازی کرد .

ورود مقصودعلی ، سال ۹۹۸ هجری گزارش شده است .
در این زمان خانقاه های زیادی در ایران وجود داشت .
گرداننده های خانقاه را مجلس آرا میگفتند .

از آنجا که مقصود علی درویش بود و شغلش مجلس آرایی خانقاه بود ؛ به مجلسی
معروف شد .
این آقا ، پدر مجلسیهای معروف میباشد .

شاه عباس در سال ۱۰۰۲ هجری ؛؛ بنا به دلائلی با صوفیان و دراویش به
مخالفت بر میخیزد و شروع به مبارزه و کشتار آنان میکند . (در صورتیکه خود
در ابتدا از طرفداران صوفیان بود)

این مبارزه بقدری شدید و پر از تعصب بود که مقصود علی بناچار از ایران
میگریزد و دو پسرش بنامهای محمد تقی و محمد صادق را در ایران جا میگذارد
.

محمد صادق هنگام فرار پدر ؛
فردی نابالغ بوده و در بزرگسالی به صوفیان
می پیوندد و بدون ترس به خانقاه رفت و آمد داشته است .

این محمد صادق ، همان علامه مجلسی اول میباشد .

بعد از مرگ شاه عباس ؛
پسرش شاه صفی به سلطنت میرسد
و در ادامه کار پدرش ، به کشتار صوفیان ادامه میدهد .
علامه مجلسی نیز به حمایت از شاه صفی
دستور قتل صوفیان را میدهد و وقتی مردم به او اعتراض میکنند که چرا
صوفیان را میکشی در حالیکه پدر خودت نیز یک صوفی بود ؛
میگوید :
پدر من یک درویش واقعی نبود ؛
برای رسوخ و نفوذ در صوفیان و کسب اخبار ،
به لباس دراویش در آمده بود .

در واقع پدر علامه مجلسی اول ؛ جاسوس شاه عباس بوده است .
پسرش محمد صادق هم جاسوس شاه صفی بوده است در بین دراویش .
و بهمین دلیل بدون ترس از شاه به خانقاه رفت و آمد میکرده است .

چیزی نمیگذرد که محمد صادق هم مورد غصب شاه صفی قرار میگیرد و مانند پدرش
مجبور به فرار به هندوستان میشود .

علامه مجلسی اول هم دو پسر داشت به نامهای عبدالله و عزیز الله
عبدالله را با خود میبرد و عزیز الله در ایران میماند . او به ثروت بسیار
زیادی دست مییابد که مشخص نیست منبع و ریشه اینهمه ثروت از کجا پیدا
میشود .

چندی بعد،محمد تقی که عموی علامه مجلسی بوده ؛
از طرف انگلیس، با شخصی بنام مراد هندی به عراق فرستاده میشود .

مراد در آنجا خود را سید مراد معرفی میکند و لقب سید از اینجا ببعد وارد
فرهنگ ما میشود .

زیرا او خود را سید مراد هندی معرفی میکند .

محمد تقی هم پسری داشته بنام محمد باقر که در عراق تحصیل میکرده .
چندی بعد محمد تقی به اتفاق سید مراد و منشی های فراوانش و پسران سید
مراد به ایران برمیگردند .

محمد تقی با ثروت بسیار زیاد خود که هیچگاه مشخص نمیشود از کجا بدست
آورده است ، حوزه های علمیه مذهبی متعددی در ایران براه می اندازد و طلبه
های زیادی را جذب حوزه های علمیه خود میکند و به آنها آموزش میدهد و
باصطلاح آخوند تربیت میکند .

ماموریت محمد تقی مجلسی ؛
رواج خرافات تا سر حد افراط در بین مردم بوده است .
زیرا انگلیس متوجه شده بود که تنها راه سلطه بر ایرانیان ؛ رواج خرافات و
تفرقه افکنی در بین آنهاست . که البته تشخیص درستی هم بوده است.

محمد تقی در ادامه کار خود ؛ شروع میکند به نوشتن کتابهای خود.با همان
نام خودش یعنی علامه مجلسی .

محمد تقی برای تمام امور و اوقات شیعیان ؛
از بدو تولد تا لحظه مرگ؛ دعاهای مخصوص را اختراع میکند.

هر روز هفته یک دعا؛هر روز ماه یک دعا ؛ هر مراسم یک دعا و آداب وتعقیبات
نمازهای مختلف .

آنقدر دعا که هیچکس در واقع نمیتواند تمام انها را انجام دهد .

منشی های او موظف میشوند که به سراسر ایران رفته و کتب و دعاهای او را تبلیغ کنند .
محمد تقی یکی از فرزندانش را به ازدواج یکی از سادات در میاورد و از آنرو
کلمه طباطبایی را ابداع میکند و پس از آن فرزند دو سید را طباطبایی
مینامند .

پس کلمه سید و طباطبایی یادگار مجلسی هاست.
دخترش را هم به محمد اکمل میدهد .
که نوه اش میشود وحید بهبهانی معروف .
همان که اجتهاد و تقلید در شیعه را اختراع میکند.پس از او پسرش محمد باقر مجلسی؛
کار پدر را ادامه میدهد .

بعد از محمد باقر مجلسی ؛ پسرش میر محمد حسین ادامه دهنده کار میشود .از
آنروز تا کنون ؛ بیشتر امامان جمعه ؛ فرزندان میر محمد حسین بوده اند .

میر محمد حسین مجلسی ؛ همان آخوندیست که باعث شکست ایرانیان از افغانها شد.

و هم او بدستور انگلیس ؛
شاه سلطان حسین را وادار کرد که
وزیر با تدبیرش فتحعلی خان اعتماد الدوله را بقتل برساند .
به این بهانه که خواب نما شده
و به او گفته اند که وزیر در پی کودتاست .

و خود سید محمد حسین ؛؛ نخست وزیر را کور میکند و سپس به قتل میرساند .

آخوندها از بدو بوجود آمدن؛
در تمام مدت ورودشان به عرصه تاریخ؛
جزء مخالفان سرسخت روشنفکری و جریانات اصلاحی در کشور بوده اند.
از جمله از مخالفان امیر کبیر ؛
جنبشهای مردمی و مشروطه مدارس؛ واکسیناسیون و هر جنبش اصلاحی دیگر.

و ما این سوغات را مدیون علامه های مجلسی هندی تبار هستیم .

منابع تاریخ اجتماعی ایران — مرتضی راوندی — جلد سوم صفحه ۴۸۳ ببعد
تاریخ عباسی — محمد منجم یزدی ، تاریخ ایران — عباس اقبال آشتیانی
روابط خارجی ایران در عهد شاه عباس صفوی

ایران و جهان در هفته ای که گذشت؛ شماره ی ۱۹؛ ف. م. سخن

اگر جمهوری اسلامی جای عربستان بود چه می کرد؟؛ ف. م. سخن

دیروز، حوثی های یمن، به تاسیسات سعودی حمله ی پهپادی کردند و به پالایشگاه «بقیق» و میدان نفتی «حقل خریص» که متعلق به شرکت «آرامکو» ست آسیب جدی وارد آوردند.

حوثی ها اعلام کردند که مسوول این حمله هستند و این حمله را با ده پهپاد انجام داده اند.

اختلال در تولید نفت عربستان، موجب خوشحالی جمهوری اسلامی شد اما طبق روال همیشگی، دخالت در این حمله را انکار کرد.

امروز پرزیدنت ترامپ به صراحت ج.ا. را تهدید به تهاجم نظامی کرد.

روزنامه ی کیهان دیروز تیتر زد:
«ستون فقرات عربستان شکست و آمریکا و آل سعود به عزا نشستند».

پیش از این کیهان علنا و صراحتا، کشورهای عرب منطقه و عربستان را به انجام خرابکاری های نظامی تهدید کرده بود.

در همین رابطه، زدن پهپاد امریکایی در خلیج فارس را باید مدّ نظر داشت. حملات متوالی و پی در پی حوثی ها به عربستان، و تهدید کشتی های در حال تردد در خلیج فارس هیچ دورنمایی برای کاهش تشنج هایی که ج.ا. در منطقه ایجاد کرده باقی نمی گذارد.

ملاقات خامنه ای با نماینده ی حوثی ها و وعده های کمکی که خامنه ای به حوثی ها داده است به طور قاطع و مسلم، نقش مستقیم ج.ا. در خرابکاری های منطقه را نشان می دهد.

دیروز سردار حاجی زاده اظهار داشت که حتی به اندازه ی یک متر ورود بیگانگان به داخل فضای ایران را تحمل نمی کند.

در این اوضاع و احوال سوالی که مطرح می شود این است:
اگر وضعیت معکوس می شد و عربستان چنین حملاتی علیه ج.ا. انجام می داد، سپاه ی که ادعا می کند تحمل حتی یک متر ورود دشمن به خاک ایران را ندارد، با عربستان چه می کرد؟

جواب طبیعتا «واکنش متقابل» است، پس چه استبعادی دارد که عربستان به همراه متحدان غربی و عربی اش با ج.ا. مقابله به مثل نکند و حتی به ایران اعلان جنگ ندهد؟

دیدن وضعیت امروز ج.ا. ما را به یاد روزهای قبل از جنگ عراق با ایران می اندازد. روزهایی که خمینی با لفظ و قدم، به گروه های ضد صدام کمک می رساند و آرزوی فتح عراق و سرنگونی صدام را در سر می پروراند.

در دوران خمینی، اگر چه شعارها غِلاظ و شِداد بود ولی کمک هایی که خمینی به خرابکاران منطقه می رساند در مقابل کمک هایی که امروز سربازان سید علی به خرابکاران منطقه می رسانند هیچ به شمار می رفت.

تحریک خمینی باعث شد تا جنگی که هشت سال طول کشید به راه افتد و کشور ما از هر نظر آسیب ببیند.

اکنون خامنه ای دقیقا در همان مسیر گام می نهد با این تفاوت که هم ج.ا. در نزد مردم ایران و کشورهای جهان منفور و مطرود شده، و هم خامنه ای، خمینی نیست که بتواند، نیروهای از هم گسیخته اش را متحد و یک پارچه کند.

دعوای میان محمد یزدی و صادق لاریجانی، نمونه ای از غثیان حکومت بیمار بود که سعی می کرد و سعی می کند دل آشوبه ی شدید خود را در مقابل ملت پنهان کند.

این که اگر جنگی در بگیرد، این بار چه کسانی جز مشتی سر سپرده ی ولایت به این جنگ بی فرجام خواهند رفت سوالی ست که قطعا دستگاه های نظرسنجی حکومت اسلامی آن را بررسی کرده و پاسخی برای آن دارد.

جمهوری اسلامی، آدم بشو نیست. این نکته ای ست که هم باید همسایگان ما در نظر داشته باشند هم کشورهایی مانند امریکا که متحد حکومت های منطقه به شمار می آیند.

جمهوری اسلامی اگر تا اینجا مورد حمله کشورهای غربی قرار نگرفته صرفا به خاطر سودی ست که به این کشورها می رساند.

بارها گفته ایم و نوشته ایم که این سود، در نهایت به زیانی هنگفت منتهی خواهد شد؛ زیانی که آسیب اش را مردم ایران خواهند خورد.

ایران و جهان در هفته ای که گذشت (۱۸)؛ خبر و تفسیر از ف. م. سخن

پرونده محمدعلی نجفی، پدیده ای تازه مطرح شده در تاریخ قوه قضاییه جمهوری اسلامی؛ ف. م. سخن

از حدود ۴۰ سال پیش که نظام اسلامی حاکم بر ایران شروع به شکل گرفتن کرد تا امروز، شاهد دگرگونی ها و تغییرات اساسی رو به قهقرا در دستگاه حاکمه ی کشور بوده ایم.

بعد از پیروزی انقلاب، و آغاز شکل گیری «جمهوری اسلامی»، خمینی نمی توانست باور کند که در راس حکومت قرار گرفته و هنوز اعتماد به نفس برای این که خود را همه کاره ی کشور بداند و بنامد نداشت.

او در اوایل کار، هر جا نیاز به انجام تحولی بود، یادی از مردم و کوخ نشینان و کارگران و امثال این ها می کرد به نحوی که گویی بدون این ها، جمهوری اسلامی نمی تواند قدم از قدم بردارد.

به تدریج، با به دست آوردن اعتماد به نفس و گذر از پیچ و خم های مهلک، خمینی مقام امامت و رهبری بلامنازع خود را باور کرد.

نظامی که در ایران شکل گرفت، چون کلمه ی «جمهوری» را یدک می کشید، ناچار به پذیرش برخی الزامات «جمهوریت» بود مثل تفکیک قوای سه گانه.

اما واقعیت این بود که در نظام ولایت فقیه، که هیچ سنخیتی با «جمهوریت» نمی توانست داشته باشد، تفکیک قوای سه گانه کلا محلی از اعراب نداشت و حاکمیت اسلام، به شیوه ی پیشینگان، و منطبق با نحوه ی حکومت محمد و علی در صدر اسلام، نمی توانست در قالب سه قوه ی مستقل مجریه و مقننه و قضاییه جای بگیرد.

در زمان خامنه ای، دو سه بار سخن از تغییر قانون اساسی و ساختار کامل حکومت به میان آمد که بنا به مصلحت، مسکوت ماند و کسی آن را پی نگرفت.

در دستگاه قضا، که زیر نظر مستقیم خامنه ای عمل می کند، بر خلاف دو قوه ی دیگر، تاثیر اسلام و قوانین بازمانده از ۱۴۰۰ سال پیش، بسیار زیاد و به شکل مستقیم است به عبارتی، اگر در دو قوه ی مجریه و مقننه، مسوولان این دو قوه و دست اندرکاران آن بتوانند، شکل و شمایلی نو تر و امروزی تر برای خود درست کنند، در قوه ی قضاییه چنین امکانی نیست و تقریبا همه ی تصمیم ها به شیوه ی ۱۴۰۰ سال پیش اتخاذ می شود.

این که در چنین سیستمی امر رهبر و بعد از او، قاضی القضات -که رییس دستگاه قضاست- واجب الاطاعه است، هیچ ربطی با تفکیک قوا و قوانین مدرن قضایی ندارد چنان که کماکان از واحد های شتر و دست و پا و چشم و غیره برای محاسبه ی خسارت ها و تعیین مجازات ها در این دستگاه استفاده می شود.

دستگاه قضا، در طول چهل سال گذشته، پیوسته تغییر شکل یافته و همواره بر وزن اسلامیت آن افزوده شده است.

یکی از پلید ترین وجوه اسلامیت در دستگاه قضا، موضوع قصاص و خرید و فروش خون مقتول و عضو بدن مجنی علیه است.

این که مجازات قصاص نفس وجود دارد، و این که لازمه ی این مجازات، «خواست» و «رضایت» صاحب دم است و فرضا قاتل می تواند بر اساس خواست و رضایت اولیای دم، از مجازات مرگ برهد، تنها یک بخش کوچک از فاجعه ی چنین قانونی را نشان می دهد.

فاجعه ی اصلی زمانی ست که اگر قاتل مرد و مقتول زن باشد، اگر خانواده ی زن خواهان قصاص مرد مرتکب شوند، باید نصف دیه ی مرد را به خانواده ی او بپردازند. اگر تعداد قاتلان مرد بیش از یک نفر باشد، تفاوت دیه باید به تعداد مردان قاتل پرداخت شود!

به بیان دیگر خانواده مقتول، هم عزیزش را باید از دست بدهد، هم بهایی سنگین برای مجازات شدن قاتل بپردازد.

اما از این فاجعه انگیز تر زمانی ست که خانواده ی مقتول و صاحب حق قصاص، در مقابل مبالغ هنگفت پیشنهادی قاتل قرار می گیرند و از وسوسه ی مبالغ سنگین نمی توانند خود را دور نگه دارند. قاتل با پیشنهاد میلیاردی برای دریافت عفو و گذشت از قصاص، کاری می کند که خانواده ی مقتول از قصاصی که باید بابت آن پولی هم بپردازد کوتاه بیاید و به جای پول دادن، پولی هم دریافت کند.

این قانون زشت و غیر انسانی، کار را به جایی رسانده که پدر بچه پولداری که با اتومبیل اش باعث قتل شده، وقیحانه می گوید: آدم کشتیم دیه اش رو می دیم!

بماند که این قانون قرون وسطایی، مسائل دیگری مانند خود را جلوی ماشین انداختن به قیمت نقص عضو و گاه مرگ، برای دریافت دیه از راننده با خود به همراه آورده است که پرداختن به این سناریوها خود نیازمند مطلبی مستقل و جداگانه است.

اگر تا دیروز این قانون پلید، در کریدور های پر ازدحام دادگاه ها، چهره ی خود را پنهان کرده بود و گهگاه که دختر بچه ای به قتل می رسید، مورد توجه قرار می گرفت، امروز، بعد از جنایتی که محمد علی نجفی، وزیر سابق آموزش و پرورش جمهوری اسلامی مرتکب شد، جامعه با چهره ی کریه این قانون رو در رو شده است و نکبت آن را به عیان دیده است.

قاتل، در روز روشن، به خاطر عصبانیت و نفرت از زن دوم اش، او را با هفت تیر به قتل می رساند، همه چیز از جمله سخنان خود قاتل حاکی از قتل عمد است، دادگاه وقوع قتل عمد را تایید می کند و حکم به قصاص می دهد، خانواده ی زن مقتول، از خون دخترشان می گذرند و قاتل بعد از سه ماه بازداشت که در روند قضایی ج.ا. هیچ به شمار می آید، از زندان، به دلیل داشتن کسالت بیرون می آید.

آن چه در این میان بر باد رفته، خون دخترکی ست که به خاطر اختلاف با همسرش، بر زمین ریخته شده. علت هم چیزی نیست جز قانون نکبت قصاص و خرید و فروش خون فرد به قتل رسیده.

تغییر حکومت اسلامی، تنها قدم اول برای بهبود وضع کشور است. دور ریختن قوانین و قواعدی که به زور بر ما تحمیل کرده اند، بخش بعدی ماجراست که باید قاطعانه به آن اقدام کرد و قدم نخست در این راه، شناخت این قوانین و تشخیص ضد انسانی بودن آن هاست.

ایران و جهان در هفته ای که گذشت (۱۷)؛ خبر و تفسیر از ف. م. سخن

درگذشت برایان مگی، فیلسوفی که فلسفه را از عالم انتزاع به میان مردم آورد؛ ف. م. سخن

در خبر ها آمده بود که برایان مَگی، فیلسوف، سیاستمدار، نویسنده، برنامه ساز تلویزیون، در سن ۸۹ سالگی درگذشت.

ممکن است این سوال برای خوانندگان ایرانی مطرح شود که درگذشت یک فیلسوف و فلسفه شناس انگلیسی چه ربطی به ما ایرانیان دارد؟

فلسفه ای که او از کنج دانشگاه ها و کتاب خانه ها، به میان مردم آورد، فلسفه ای ست که یکی از مهم ترین درس های بشری را به ما و مردم جهان می آموزد:
پرسشگری و به دنبال علت هر پدیده و رویدادی بودن!

ملت هایی در جهان سعادتمندند و در جهت سعادتمندی گام بر می دارند که هر چیز را -و مطلقا «هر چیز» را- مورد پرسش قرار می دهند. آن ها با پرسش های خود، به دنبال علل پدیده ها و رویدادهای خوب و بد در جهان هستند. برای آن ها اصل، پرسش است حتی اگر امروز برای بسیاری از پرسش ها پاسخ قطعی و دقیقی وجود نداشته باشد.

متاسفانه فلسفه ای که ما می شناسیم، فلسفه ای ست که ربط چندانی به زندگی مردم عادی ندارد، و بیشتر در عالم هپروت و پیچیدگی های لفظی سیر می کند.

فلسفه ای که برایان مگی به ما می شناساند، فلسفه ای ست مفید و زمینی که به کار جوامع و انسان ها می آید و اصل اول پیشرفت در همه ی زمینه ها را، به ما می شناساند:
پرسشگری و به دنبال علت هر پدیده و رویدادی بودن!

مثال روشنی که برای ما ایرانیان ملموس است این است که در زمانه ی حکومت آخوندها، و حاکمیت مکتبی که آن ها مدعی آسمانی بودن آن هستند، علت این همه عقب ماندگی و جهل و خرافات چیست و چرا جامعه ی ما، با این مکتبِ مثلا آسمانی، که نظام حاکم اصرار بر تحمیل آن به ما دارد، به جای سیر به سمت آسمان، به سمت چاه ویل بدبختی ها و فلاکت ها رانده می شود.

اغلب ما، صورت ظاهر را می بینیم و خواهان رهایی از شر نظام ی هستیم که طعم تبهکاری های او را چشیده ایم و به چشم دیده ایم.

اما بسیار کم هستند کسانی که به جای ظاهر، به باطن این پدیده توجه دارند و علت و علت العلل این پدیده را برای مبارزه ی اساسی با آن جست و جو می کنند.

اگر دقت کنیم، می بینیم که روحانیت حاکم بر کشور ما، و اصولا هر روحانیتی که خود را وصل به آسمان و ماوراءالطبیعه می داند، مخالف پرسشگری ست.

پرسشی هم که این گروه خودشان برای خودشان مطرح می کنند، در اصل برای دادن پاسخ های از پیش اندیشیده شده و فریبکارانه ای ست برای توجیه و ترضی عوام برای دنباله رُوی آن ها شدن.

اگر سوال های دیگری غیر از سوال های خودِ آخوندها مطرح شود و یا سوال ها عمق زیادی پیدا کند و به ریشه ها بپردازد، بلافاصله با خشم و خروش عمامه به سران رو به رو خواهیم شد و فرد پرسشگر، که به جواب های از پیش آماده شده ی آخوندها تن در نمی دهد با احکامی مانند کفر و ارتداد رو به رو خواهد شد و دهان اش به هر ترتیب که هست بسته خواهد شد.

این که آخوندها، ضد فلسفه ی واقعی و پرسشگر هستند از همین روست، و فلسفه ی اسلامی، که به حق فلسفه ی مسخره و به نوعی «ضد فلسفه» است، یافتن پاسخ، برای ترهات و لاطائلات دینی ست، که هم پرسش اش یاوه است، و هم پاسخ اش.

بنابراین، فلسفه، و پرسشگری فلسفی، و نگاه به عمق پدیده ها و یافتن علت آن ها، برای اهل فرهنگ کشور ما از امهات کشف و نابود کردن پلیدی هایی ست که به اسم آسمانی بودن به زور به خوردِ ما داده می شود.

در اینجا توضیحی بدهیم در باره ی دو کلمه ی مردمی کردن و عامیانه کردن فلسفه یا هر چیز دیگری.

میان مردمی کردن چیزی، با عامیانه کردن آن، تفاوت از زمین تا آسمان است. چیزی که مردمی می شود، به گونه ای بیان می شود که مردم با سطح سواد و فرهنگ متوسط، امکان درک آن چیز را پیدا می کنند. هنگام مردمی کردن چیزی، باید آن چیز را ساده کرد منتها این ساده کردن، نباید به پیکره و روح آن چیز آسیب بزند و یا چیزی از آن را تغییر دهد.

معمولا هر چیزی را -حتی پیچیده ترین چیزها را- می توان ساده بیان کرد و اگر چیزها ساده بیان نمی شوند، ایراد از آن چیزها نیست بلکه ایراد از گویندگان و نویسندگان است. ساده بیان کردنِ پیچیده ترین پدیده ها، کاری ست که هر کسی قادر به انجام آن نیست و داشتن سواد زیاد در رشته ای خاص، کمکی به ساده گویی نمی کند بلکه این کار لازمه اش، ابتدا داشتن استعداد، و بعد، رسوخ دانش آن چیز در وجود گوینده است طوری که خودِ گوینده، به طور کامل از چیزی که می گوید اطلاع داشته باشد و دانش آن چیز، با تمامیتِ وجودِ شخص در هم تنیده شده باشد.

عامیانه کردن اما، جراحی و حذف و تغییر و تعدیل و تحریف و دگرگون کردن و از ریخت و قیافه و ارزش انداختن چیزی ست که می خواهیم به عوام عرضه کنیم.

حال بعد از این توضیحات، بر می گردیم به برایان مگی و کار بزرگی که او کرد. مگی، فلسفه را، که در نزد مردم عادی، رشته ای پیچیده و نالازم برای زندگی ست، در کتاب ها و برنامه های تلویزیونی اش «مردمی» کرد، و وجوه نالازم و پرت و هپروتی آن را به کناری گذاشت و به وجوه لازم و ضروری آن پرداخت؛ وجوهی که در زندگی انسان ها کاربرد داشته باشد.

اولین و مهم ترین وجهی که مگی بر آن انگشت گذاشت، وجه پرسشگری و همه چیز را موردِ پرسش قرار دادن فلسفه بود.

من مگی را با کتاب، «سرگذشت فلسفه» اش شناختم. کتابی که توسط حسن کامشاد به فارسی معیار برگردانده شد و به چاپ های متعدد رسید.

زمانی که کتاب را دیدم، به دلیل نقش ها و تصاویر زیبای آن تصور کردم این کتاب برای نوجوانان است اما با مطالعه ی چند صفحه، متوجه شدم که خیر، این کتاب برای همگان، از جوانان گرفته تا سالخوردگان است.

اگر کتاب های «تاریخ فلسفه» و «لذات فلسفه» ویل دورانت با ترجمه ی کم نظیر و شیوای زنده یاد دکتر عباس زریاب خویی، کنجکاوان پرسشگر را گام به گام و به صورت سریال و پشت سر هم به دنیای فلسفه می برد و او را تا زمان حاضر به جلو می آورد، «سرگذشت فلسفه»ی برایان مگی، می تواند اذهان جستجوگر را بدون نیاز به سیر خطی، به شکل تکه تکه به خود جلب کند و از هر گوشه ی کتاب که خواست خوشه ای بر چیند.

«سرگذشت فلسفه» ی مگی، همان طور که گفتیم عامیانه نیست بلکه مردمی ست، و باید برای خواندن آن ذهن را به کار گرفت و همراه با نویسنده برای فهم موضوعات تلاش کرد.

ترجمه ی کامشاد اگر چه خوب است، ولی به راحتیِ فهم مطلب در مثلا ترجمه ی آلمانی این کتاب نیست. در این مورد کامشاد گناهی ندارد و اِشکال بزرگ، که می توان حتی آن را خیانتی بزرگ به مردم و اهل علم دانست، زبان آخوندی مترجمانی ست که برای دور کردن و راندن عوام از این رشته ی «خطرناک» و «مساله آفرین» درک ساده ترین موضوعات فلسفی را غیر ممکن می کنند و اسباب و لوازمی برای آن در نظر می گیرند که جز مشتی آخوند یا شبه آخوند، کس دیگری از آن برخوردار نمی تواند باشد.

کامشاد باید این کتاب را به زبانی مردم فهم و غیر آخوندی ترجمه می کرد که از عهده ی این کار به خوبی بر آمده است.

جالب اینجاست که خواندن کتاب های فلسفی، به زبان های اصلی، درک اش به مراتب راحت تر از خواندن همین کتاب ها به زبان فارسی ست، حتی اگر زبان اصلی را به طور کامل ندانیم!

بعد از «سرگذشت فلسفه» سراغ دیگر کتاب های مگی رفتم و آن ها را به زبان های غیر فارسی خواندم. کتاب هایی که باعث تفکر و اندیشیدن می شود و موضوعاتی را مطرح می کند، که انسان را از شدت تازگی و بدیع بودن به شوق و وجد می آورد.

گفت و گوهای برایان مگی با فیلسوفان معاصر، و فلسفه شناسان و متخصصان فلسفه، در باره ی فلسفه و فیلسوفان، که از تلویزیون بی بی سی انگلستان پخش می شد و اصل و ترجمه ی آن اکنون به فارسی در یوتیوب قابل مشاهده است، گام دیگری بود که او برای زمینی و مردمی کردن فلسفه برداشت و چه گام موفق و راهگشایی بود.

او فیلسوفان و متخصصان را با سوال های به جا و اظهار نظرهای عالمانه اش چنان به شور و شوق می آوَرْد که بیننده مطلقا احساس نمی کرد در حال تماشای برنامه ای در باره ی فلسفه است، که قاعدتا باید کسل کننده و خمودی آور باشد!

متن این گفت و گوها را جناب استاد عزت الله فولادوند به فارسی برگردانده اند و در کتاب گرامی «مردان اندیشه» به چاپ رسانده اند.

در پایان لینک ویدئوی اولین قسمت از برنامه ی «مردان اندیشه» را که به فارسی ست تقدیم حضور خوانندگان می کنم.