در تاریخ معاصر ایران، تنها دو حزب ایران و توده، به معنای واقعی حزب بودندعلیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۲ دی ۱۴۰۰ برابر با ۲۳ دِسامبر ۲۰۲۱ ۱۸:۳۰
با انقلاب مشروطیت، نمادهای یک جامعه در گذار از استبداد مطلق به نوعی دموکراسی، بهسرعت ظاهر شد. آنها که یک شبه انتظار دموکراسی داشتند، به هرجومرجی رسیدند که یک دهه پس از مشروطیت، آرزویشان برای امنیت و زندگی آرام در وجود سردار سپه تجلی یافت. احزاب سیاسی و روزنامهها و کلوپهای چپ و راست گاه دو سه نفره و زمانی ۱۰ و ۱۰۰ نفره و تیراژهای بالاتر درجه «شور» را بالا بردند اما دریغ از «شعور». تجربه ۵۳ نفر با درایت رضا شاه و مردانش به جوخه اعدام ختم نشد. صدرالاشراف گفته بود بهتر است در دادگاه نظامی محاکمه شوند اما رضاشاه با رد پیشنهاد او گفت که حکم آنجا تیر است؛ اینها فقط فکر کردهاند؛ تیر و تفنگی نداشتهاند و دادگاه مدنی باید به پرونده آنها رسیدگی کند.
با جنگ جهانی دوم، اشغال ایران و حضور سنگین روس و انگلستان و آمریکا، در کنار احزاب و روزنامههای مستقل، احزاب و روزنامههای وابسته به آنها صحنه سیاسی و اجتماعی ایران را پر کردند. یک سو حزب توده و فرقه دموکرات و… را داشتیم و آن سو حزب ایران و ملت ایران را. «کیهان» و «اطلاعات» و «آژنگ» و «باختر امروز» و «مرد امروز» را میخواندیم و حتما به «نامه مردم» و دیگر نامههای ریزودرشت حزب توده هم سری میزدیم.
حزب سیاسی در درجه اول نیازمند برنامه و سازمان و فضای آزاد است. حتی حزب در قدرت در کشورهایی با نظامهای دموکراتیک نیز بدون برنامه به قدرت نمیرسد و بدون فضای باز سیاسی امکان عرضه برنامههای خود و رقابت سالم را نخواهد داشت. هیچیک از کیانهای سیاسی در کشور ما بهجز حزب توده و حزب ایران از این ویژگیهای ضروری بهرهای نبرده بودند. به همین دلیل چپ و راست احزاب یکشبه داشتیم و ۴۳ سال پس از انقلاب، حزب توده با ۵۷ نفر کلاب هاوس برپا میکند و احزاب دیگر نیز سرنوشت بهتری ندارند.
نوروز تلخ خونین
نوروز ۱۳۵۸ را با اعدامهای بهمن و اسفند پشت سر گذاشته بودیم و بعد فروردین و اردیبهشت خونین بود که پس از قتل زندهیاد دکتر محمدرضا عاملی تهرانی، با مرحوم محسن پزشکپور، یار و همسنگر دیرین او، دیداری کوتاه داشتم. پزشکپور دیداری مفصلتری درخواست کرد. در پارک هتل قراری گذاشتیم و به اتفاق داریوش نظری به دیدارش رفتم. نظری یکی از برجستهترین و شجاعترین نویسندگان امید ایران بود که بعد از توقیف مجله یکسره به کار وکالت پرداخت که ناگهان مرگ دختر و همسر به جانش آتش زد و بعد سرطان و… تو گویی که بهرام هرگز نبود.
سر ناهار، پزشکپور افسرده از اعدام آژیر -نام حزبی عاملی تهرانی- و اوضاع ایران از پادشاه گلایه بسیار کرد و یادآور عبارت پردردش در روز خروج شاه شد که «کدام چوپان گلهاش را به کام گرگ میدهد و میگریزد؟» حرفهایمان به درازا کشید تا آنجا که درباره حزب رستاخیز گفت: «لقمه بدطعم و بوی ایران نوین را به اسم خوراک رستاخیز برابر ما نهادند که بفرمایید برایتان غذای مخصوص سفارش دادهایم؛ البته اگر نخورید یا تشریف ببرید خارج! و یا؟» (نقل به مضمون)
پزشکپور خود از خورندگان این غذا بود و چند روز بعد از تشکیل رستاخیز ضمن اعلام پیوند پانایرانیستها به حزب جدید، از اندیشههای داهیانه اعلیحضرتی که واقعا دوستش داشت و به او وفادار بود، تقدیر کرد.
اندیشه حزب واحد شاه چنانکه راویان امین نقل کردهاند، در شکل و نظم، دستپخت تودهایهای نادم دوروبر دستگاه سلطنت بود و در تولد یافتن با توصیههای مرحوم انورالسادات، رئیسجمهوری مصر، ارتباط داشت. شاه در سالهای پایانی کار خود، تردیدی نداشت که ماموریتی فراتر از یک رهبر معمولی به او واگذار شده است. به ویژه، زمانی که ابعاد بیماری خود را دریافت و خاصه پس از درگذشت اسدالله علم که بهتر از هرکسی او را میشناخت و قادر بود گاه به شیوهای شگفتآور آرزوهای ارباب را برایش تصویر کند و سپس آنگونه که خود میخواهد اجرایشان کند. (نمونهاش طرح کیش، واداشتن ولیعهد به فراگیری زبان و ادبیات فارسی به صورت جدی، دورکردنش از فضای خرافی دو مادربزرگ، تشویقش به نظامیگری و خلبانی و در عین حال مردمداری)
علم بهشدت با اندیشه تکحزبی و رستاخیز بازی (به قول خودش) مخالف بود. نه به این دلیل که به دموکراسی اعتقاد داشت؛ بلکه از آن رو که وجود دو حزب ولو هردو بله قربانگوی نوکر ارباب در یک حکومت مطلقه را مفیدتر میدانست. اما شاه این را نمیپسندید؛ چنانکه وقتی حزب مردم با دبیرکلی مرحوم عامری جان گرفت و زندهیاد غلامحسین صالحیار روزنامه ارگانش را خواندنی کرد و به تیراژ بالایی رساند، پادشاه رو ترش کرد و عامری ناکام از صحنه به غیبت ابدی دچار شد و علم مایوس و اندوهگین نوشت: «الملک عقیم».
با اینهمه باید گفت تجربه حزب رستاخیز با بودن شاخههای جوانان و دانشگاهیان و روزنامهای که مرحوم دکتر سمسار به راه انداخت و شماری از سرشناسترین روزنامهنگاران که با آن همکاری میکردند (ماشاءالله شمسالواعظین بعد از سالها سکوت شبی که به دعوت ماه منیر رحیمی به کلاب هاوس آمد، روزنامه رستاخیز را بهترین روزنامه پیش از انقلاب خواند) و خیلیها چون او میاندیشیدند.
رستاخیز در مراحلی میتوانست زیربنای حضور پررنگ یک حزب در فضای سیاسی ایران را پی بریزد. تشکیل جناحها نیز در همین مسیر بود. عمدهترین اشکال رستاخیز اعتقاد نداشتن گردانندگانش به حزب بود. مفهوم حزب همچنان که در سالهای پس از جنگ رایج بود، یک کلوپ کاریابی و به مقامهای عالیه رسیدن بود. در سالهای پس از جنگ جهانی دوم، چنانکه ذکر شد، جذبشدگان به حزبی چون «حزب ایران» نخبگان و تحصیلکردههای ایران بودند که عشق به وطن و آرزوی سرفرازی و پیشرفت ایران در جانودلشان جاری بود و خیلی طبیعی است وقتی دولت ملی دکتر مصدق روی کار آمد، از حزب ایران، برجستگانی در دولت و حاشیه دولتش حضور داشته باشند؛ اما در سالهای پس از ۲۸ مرداد، احزاب (منهای حزب ایران و در معیار بزرگتر جبهه ملی از یک سو و حزب توده از سوی دیگر) بهضرورت و مصلحت زمان گرد یک شخصیت مرکزی شکل گرفتند و با کمرنگ شدن پرتو این شخصیتها، رنگ باختند و محو شدند.
از «عنعنات ملی» سیدضیا گرفته تا حزب دموکرات قوامالسلطنه و بعدها ملیون منوچهر اقبال، مردم ( اسدالله علم) تجمع منفردین ( دکتر علی امینی) ایران نوین (با حسن علی منصور و پس از او امیرعباس هویدا) همه این احزاب شخصیت محور بودند. در حالی که حزب ایران بر اساس یک باور و اندیشه ملی جمعی برپا شده بود و در جبهه ملی اول، در کنار پانایرانیستها و سوسیالدموکراتها -ملکی و یارانش- و شخصیتهای ملی محبوب، محوریت دکتر مصدق را پذیرفته بود و بهمرور با تصویری از مصدق، شان و جایگاه یک حزب به معنای متداول آن در غرب را پیدا کرد.
حزب توده که در تبعید بود نیز با تغییر دبیر اول و اعضای کمیته مرکزی خود، در چارچوب ایدئولوژی و البته تعلیمات برادر بزرگتر در مسکو، کمتر شخصیتمحور بود. البته بعد از ختنه اسلامی حزب در اطراف انقلاب، «پدر کیانوری» و «مادر مریم» محوریت یافتند؛ چنانکه برادر مسعود رجوی در سازمان مجاهدین خلق سازمانی را در وجود خود و سپس خودش و همسرش، مریم عضدانلو قاجار، خلاصه کرد؛ در حالی که فداییان چون اسلاف چپ خود، روند یک تشکل سیاسی ایدئولوژیمحور را ادامه دادند.
در حزب ایران نیز تلاشهای بیعتکنندگان با دکتر کریم سنجابی پس از رفتار ناجوانمردانه و غیر حزبی با زندهیاد دکتر شاپور بختیار، دیری نپایید و حزب دوباره به یک تشکل اندیشهمحور بدل شد. چنانکه امروز هم سایه آن ادامه دارد.
باری بازگردم به قصه احزاب؛ رستاخیز اما حزبی بود که در میان احزاب بر پا شد (گاه به فرمان شاه و زمانی چون حزب دموکرات به اراده بنیانگذار). در عهد پهلوی دوم که شخصیت محوری تعیینکننده وجود نداشت، دبیرکل حزب نیز به اراده و فرمان همایونی برگزیده شد. به عبارت دیگر، رستاخیز در عمل به حزب شاه تبدیل شد و این بزرگترین خطای شاه و بدبیاری حزبی بود که با آن جمع نخبگان، میتوانست در بحران بعدی کارساز باشد؛ نه اینکه با آن همه سروصدا بیاید و با دو خط برود. بعد از انقلاب خیلیها مدعی بودند که بهزور وارد حزب شدهاند و بابت عضویتشان هزینهای سنگین پرداختند.
در آغاز انقلاب، تولد دهها حزب یا تولد دوباره و در مواردی تغییر شکل (چریکهای فدایی و مجاهد و رنجبر و …) به یک تشکل و حزب سیاسی را شاهد بودیم که در میانشان، حزب توده و جبهه ملی با محوریت حزب ایران باسابقهترین بودند و حزب جمهوری اسلامی هم با هیئت موسسی وابسته به مرکز اصلی قدرت یعنی آیتالله خمینی عبارت از سید محمد بهشتی، محمد جواد باهنر، علیاکبر هاشمی رفسنجانی، عبدالکریم موسوی اردبیلی در ۲۹ اسفند ۵۷ اعلام موجودیت کرد و خیلی زود با پیوستن میرحسین موسوی، حبیبالله عسکر اولادی تازهمسلمان و اهلبیتش، اسدالله بادامچیان، حسن آیت، حاج مهدی عراقی، محمود کاشانی، مهدی کروبی و علی درخشان در هیئت یک حزب دینی-انقلابی و ارتجاعیمسلک، حمله برای کنترل همه قدرت را آغاز کرد. یک هفته پیش از آن، حزب جمهوری خلق مسلمان با محوریت مرحوم آیتالله سید کاظم شریعتمداری اعلام موجودیت کرده بود.
نگاهی سریع به هیئت مؤسس این حزب و حزب جمهوری اسلامی آشکار میکند که در صورت تحمل حاکمیت، خلق مسلمان میتوانست به یک حزب مدرن امروزی با جناحهای چپ و ملی لیبرال تبدیل شود. این حزب هم از تجربه و دانش شخصیتی چون مرحوم امیرتیمور برخوردار بود، هم شخصیتهای آذری وطنپرست و پاکدامنی همچون دکتر علیزاده و نیز حسین منتظرحقیقی انقلابی با نگاه چپ خلقگرا گرد میز هیئت موسس دیده میشدند. مهندس حسن شریعتمداری، جمهوریخواه ملی معتدل و آقای سید هادی خسروشاهی با دلبستگی به اخوانالمسلمین و سایه خاطره نواب صفوی هم در حزب حضور داشتند و در کنارشان صدر بلاغی نشسته بود که به اسلام سیاسی مهری نداشت.
این حزب خیلی زود توانست شبهات مرتبط با نگاه دینی شیعه را از ساحت خود بزداید و علیرغم اتکای معنوی به اعتبار آیتالله شریعتمداری، با حضور ملیون سرشناسی چون حسن نزیه، دکتر رحمتالله مقدم مراغهای، محمود عنایت و … در جلسات هفتگی خود، روزنامه آزادش با مطالب متنوع سیاسی و فرهنگی از چهرههای سرشناس سکولار و چپ و ملی و اتخاذ مواضع ضد حاکمیت دینی درباره با قانون اساسی و رد ولایت فقیه، گسترش و محبوبیت بسیار پیدا کند.
من همزمان با سردبیری امید ایران، با خروج از اطلاعات، مسئولیت هفتهنامه خلق مسلمان را نیز عهدهدار بودم و خیلی زود تیراژمان ۱۰ برابر روزنامه جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی شد. در حالی که حزب جمهوری اسلامی هیچگاه فراتر از کلوپ شاگردان و حاشیه خمینی و روضهخوانها و بازاریهای جمعیت موتلفه و چند تکنوکرات خمینی زده یا متظاهر به خمینیزدگی مثل مهندس میرحسین موسوی و علیاکبر ولایتی، هویتی پیدا نکرد و با آنکه حزب حاکم بود و در انتخابات ریاستجمهوری بعد از کنار گذاشتن اجباری جلالالدین فارسی به سراغ حسن حبیبی باسابقه ملی و نهضت آزادی رفت، شکست سنگینی متحمل شد.
البته حزب در انتخابات مجلس با به دست آوردن اکثریت کرسیهای نمایندگی، پیروزی قاطع به دست آورد اما فردای آن روز بر سر تعیین نخستوزیر بین جناح موسوم به روضهخوانها (در راس آن علی خامنهای، رئیسجمهوری) و تکنوکراتها به ریاست میرحسین موسوی -ابوزینب- سردبیر روزنامه حزب، درگیری آغاز شد. درگیری که سرانجام در خرداد ۱۳۶۶، به فرمان خمینی، به انحلال نخستین حزب اسلامی حاکم بر ایران منتهی شد.
حزب خلق مسلمان نیز سالها پیش از این و بعد از درگیریهای خونین تبریز، با دستگیری یا گریز رهبران حزب به خارج و اعدام تنی چند از فعالان و هوادارانش به دست خمینی، به شکل خونینی به نقطه پایان فعالیت خود رسید.
از آن پس تا ظهور کارگزاران سازندگی بازهم بهصورت یک کلوپ، فعالیت حزبی در ایران به جامعه روحانیت مبارز منحصر بود که خود با تایید خمینی دوشقه شد (با خروج کروبی و محتشمی و موسویخوئینیها و … و تشکیل جامعه روحانیون مبارز) و جمعیت موتلفه اسلامی بود که هیچ یک صفت و ویژگیهای حزب به معنی واقعی آن را نداشتند.
خاتمی با توجه به اعتقادش بهضرورت حضور احزاب، اتحادیهها و جمعیتهای سیاسی و فرهنگی و صنفی در عرصه مبارزات اصلاح خواهانه، کوشید حزبی را پایهگذاری کند که خیلی زود مثل حزب جمهوری خلق مسلمان، مورد توجه نخبگان تحولخواه قرار گرفت و با عنوان جبهه مشارکت اسلامی با دبیرکلی دکتر محمدرضا خاتمی، دولت و مجلس را در دست گرفت و با مجموعهای از روزنامههای اغلب همدل در افکارعمومی اعتبار بسیار پیدا کرد. اما در نبرد با دولت نیمه پنهان رهبر و مراکز قدرتی مثل سپاه و با خروج خاتمی از دایره قدرت، به قهر ولایی دچار و تکهپاره و پرپر شد.
دو دهه بعد، هنوز هم شماری از رهبران و فعالان حزب در حصر اجتماعی یا خانگی یا ماست خودشان را میخورند یا مثل ما روزگار دور از خانه پدری را در غربت سر میکنند یا چون جوانان تحکیم وحدتی به پیری و دلوجان شکستگی رسیدهاند. عبدالله مؤمنی از کسانی بود که هزینه پایمردیاش را در زندان امنیتخانه مبارکه به سنگینترین بها پرداخت. در واقع سرکوبی وحشیانه و خونین جنبش سبز نقطه پایان بر تلاشهایی بود که برای برپایی احزاب مدرن در ایران صورت میگرفت.
در چنین فضایی با موافقت خامنهای که مثل سلفش به حزب اعتقادی ندارد و شعار «حزب ایران نوین پاینده باد / یک کمی هم حزب مردم زندهباد» را از ریشه در قول و عمل رد کرده است، زمانی نه چندان دور، قبل از انتخابات مجلس پیشین، دو حزب «ایران نوین» -البته با نام رهروان یا پیروان ولایت یا چیزی شبیه به آن- به رهبری علی لاریجانی و مردم (به اسم ندای ایرانیان به رهبری صادق خرازی، برادرزاده وزیر خارجه سابق کمال خرازی، سفیر ایران در سازمان ملل و فرانسه، معاون اسبق وزیر خارجه و برادر همسر مسعود خامنهای سومین پسر رهبر) جواز حضور در صحنه را پیدا میکنند.
نامه اخیر لاریجانی به شورای نگهبان نشان میدهد که سرنوشت دبیر کل حزب ولایت فقیه بهتر از سرنوشت دبیر کل حزب ایران نوین نبود؛ البته قوموخویشی صادق خرازی با عروس آقا باعث شد سرنوشت دبیرکل حزب مردم مرحوم عامری برای او مقرر نشود اما بعد از قلعوقمع جنبش سبز، حزب صادق خرازی و حزب علی لاریجانی عملا دود شد و به هوا رفت؛ تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.
فکر نکنید وضع ما در خارج بهتر از این است. ماهم هنوز در برابرمان از حزب و تحزب به جز کلوپهای رفقا و همکاران قدیمی و رویاپردازان چیزی نمیبینیم. با این حساب که هرکدام از این کلوپها در درون خود دچار چنان اختلافهاییاند که حتی مجال برگزاری یک نشست عمومی یا مثلا کنگره را هم نداشتهاند. با این همه نباید نومید شد. حضور جوانان در سپهر سیاست دیاسپارو همچنان به امید مجال روییدن میدهد.
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع ایندیپندنت فارسی را منعکس نمی کند.
سرنوشت آینده عراق کجا رقم خواهد خورد؟ تهران، واشنگتن، ریاض یا بغداد؟
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۰ برابر با ۱۶ دِسامبر ۲۰۲۱ ۱۶:۳۰
اگر آمریکا در ایران،افغانستان و عراق از بختیار،نجیبالله و علاوی حمایت کرده بود،سه کشور محوری منطقه امروز چه وضعی داشتند؟-Asaad NIAZI / AFP
اولین انتخابات عراق پس از سقوط صدام حسین در دسامبر ۲۰۰۵ برگزار شد که در آن ائتلاف ملی عراق به ریاست ابراهیم جعفری بیشترین کرسیها را در اختیار گرفت (۴۱ درصد). دومین انتخابات در مارس ۲۰۱۰، با پیروزی جبهه ملی دکتر ایاد علاوی پایان یافت اما کار عراق به سامان نرسید و پشت پرده دولت اوباما و جمهوری اسلامی ایران (مذاکرات ظریف-البیاتی) با یک «شامورتیبازی» سیاسی و برخلاف قانون، نوری المالکی از حزب الدعوه را در راس یک ائتلاف لرزان، پیروز انتخابات اعلام کردند.
اگر پل بریمر، حاکم عراق پس از اشغال این کشور، ارتش و دستگاه امنیتی عراق را منحل کرد و به رژیم اسلامی ایران مجال داد پنجههای خود را در شمال و جنوب عراق فرو برد، این بار با برکشیدن نوری المالکی و خروج ارتش آمریکا، عملا عراق به ولیفقیه واگذار شد اما مردمی که فردای سقوط صدام در خیابان متنبی کتابفروشیها، کافهها و میخانههای دیرین را برپا داشتند، حکم محتسب را رد کردند؛ با این همه، دادن شغلهای نانوآبدار به شیعیان وابسته به ولایت و طرد سنیها عملا زمینه را برای برپایی دولت سیاه داعش در شمال عراق هموار کرد.
شجاعت کردها از جمله پیشمرگههای کومله و حزب دموکرات کردستان ایران در نبرد با داعش در کنار بخشی از نیروهای حشدالشعبی که به فتوای آقای سیستانی تشکیل شد و ارتش و نیروهای حشد سنی و البته آمریکاییها داعش را تارومار کردند. نقش قاسم سلیمانی و واحدهایی از سپاه در نبرد با داعش بیشتر نمایشی بود و بعدها آشکار شد که سپاه بیش از سرکوب داعش در اندیشه کسب و جذب داعش بوده است. اسنادی که اطلاعات نظامی عراق همین هفته منتشر و کانال الحدث بخشهای مهمی از آن را بازنشر کرد، از ارتباط پنهان سپاه با القاعده و سپس داعش پرده برداشت.
در ماههای اخیر، رژیم یک بار دیگر کوشید به جسد داعش روح تازهای بدمد اما در این راه با هوشیاری مصطفی الکاظمی و واکنش سریع آمریکاییها و کردها، موفقیت چندانی نداشت؛ ضمن اینکه طرح سوءقصد به جان نخستوزیر عراق هم بینتیجه ماند.
پایگاههای رژیم جمهوری اسلامی ایران در عراق
بعد از سرنگونی صدام حسین، رژیم ایران در مرحله نخست، چند صد تن از عوامل خود از جمله شماری از وابستگان سپاه بدر و قدس را به عراق اعزام کرد. در جریان سفر محمدباقر حکیم به عراق، بیش از شش هزار نفر از سپاه بدر و اعضای مجلس اعلا به همراه شماری از کماندوهای حزب الدعوه که بیشتر را در کادرهای تروریستی آموزش دیده بودند، به عراق بازگشتند.
با حضور رهبران الدعوه و مجلس اعلا در شورای حکومتی و وزارتخانهها، تعداد کثیری از این افراد در ارگانهای نظامی، امنیتی و اقتصادی جذب شدند. تیپ گرگها (الذئاب) در نیروهای امنیتی عراق که به دستور آمریکاییها منحل شد، به تمامی از وابستگان سپاه بدر تشکیل شده بود. افراد این تیپ صدها تن از سنیها و نیز روشنفکران و نویسندگان، وکلا و زنان آزادیخواه عراق را به قتل رساندند.
در طول سالهای گذشته، علاوه بر ورود عوامل رژیم به ارگانهای نظامی و امنیتی، سه ارگان وزارت اطلاعات، سپاه قدس و اطلاعات سپاه گاه بهصورت مشترک و زمانی جداگانه اداره ستادهایی را در حداقل ۱۱ شهر عراق عهدهدار بودند. الکاظمی ۹۰ درصد این عوامل را تسویه کرد. البته بیرون راندن بزرگان و رهبرانشان از دستاوردهای مهم دکتر ایاد علاوی در دوران نخستوزیری موقتش بود.
حسن کاظمی قمی، نخستین سفیر رژیم بعد از سرنگونی رژیم صدام حسین که خود از سپاه قدسیهای سرشناس و دارای سابقه کار اطلاعاتی در لبنان و خلیج فارس بود، به همراه صفری، مسئول اطلاعات سپاه که با عنوان وابسته بازرگانی فعالیت میکرد، با بعضی از شبکههای سه ارگان مذکور ارتباط برقرار کردند. عمدهترین مراکز تمرکز فعالیتهای اطلاعاتی رژیم بصره، نجف، کربلا، کوفه، کاظمین، مدینه الصدر، العماره، الناصریه، الدیوانیه و شهرهای سلیمانیه و اربیل در شمال عراق در منطقه کردستان بودند (و در ابعاد محدودتر هنوز هم هستند و سردار ایرج مسجدی، از فرماندهان سپاه قدس و سفیر نظام در عراق، بر همه آنها اشراف دارد).
در نجف، علاوه بر این مراکز، رهبر جمهوری اسلامی ایران با اعزام محمدمهدی آصفی، رهبر معنوی الدعوه، به این شهر بهعنوان نماینده اصلی، وکلایی هم چون نورالدین اشکوری را هم مامور کرد تا با دلار، سلطه او بر این شهر را برقرار کنند (با مرگ آصفی، نمایندگان دیگری به نجف اعزام شدند که هیچیک تاکنون اعتبار لازم را احراز نکردهاند).
در این میان، آقای سیستانی که علاوه بر مخالفت با اصل ولایت فقیه، کلا آبش با سیدعلی آقا به یک جوی نمیرفت، از چند سو محاصره شد؛ نخست آنکه آقازاده ایشان سیدمحمدرضا با عمار حکیم، رئیس مجلس اعلا، یک جان در دو قالب شدند. تکلیف آقای شهرستانی داماد آقای سیستانی که دستش زیر ساطور دادگاه ویژه قم است، نیز کاملا روشن است. از سوی دیگر، اطلاعات سپاه تمام خانههای نیمه ویران اطراف خانه آقای سیستانی را خرید یا اجاره کرد و آخوندهای وابسته به رژیم را در آنجا اسکان داد. گفته میشود، کلیه وسایل استراقسمع نیز بر درودیوار خانه سیستانی نصب شده است. روزی موفق الربیعی، مشاور امنیت ملی نخستوزیر عراق، به دیدن آقای سیستانی رفته و مسائلی را از جمله ابعاد دخالتهای رژیم ولایت فقیه در امور عراق را با ایشان در میان گذاشته بود. چند هفته بعد، او به تهران سفر کرد و در اولین دیدارش با محسنی اژهای، وزیر وقت اطلاعات، اژهای به او گفته بود، نزد آقای سیستانی شکایت از ما نبرید! حرفی دارید مستقیم به ما بگویید. موفق الربیعی در دیدارش با آقای سیستانی حتی خواهش کرده بود محمدرضا، فرزند آقا، در اتاق نباشد و در تهران فهمید که دیوارها واقعا موش دارند.
رژیم بهسرعت مردم را از دست میدهد
علیرغم هشت سال جنگ بین ایران و عراق و بر جای ماندن یک میلیون کشته و زخمی، نه عراقیها دشمن ایران بودند و نه ایرانیها از عراقیها کینهای در دل داشتند. اصولا عراقیها به علت نزدیکی با ایران و تماسهای مستمر با ایرانیان سخت به ایران دلبسته بودند و بعد از سرنگونی صدام حسین، برای بیشترعراقیها، فارغ از دین و نژادشان، ایران پایگاه معنوی والایی بود؛ اما امروز از برکت جنایات و فساد و دزدی عوامل و وابستگان رژیم بهویژه عصائب اهل حق، حرکه نجباء، حزبالله و… نفرت جای احترام و لطف گذشته را گرفته است.
در بسیاری از شهرهای عراق، از جمله کربلا، مردم عادی که شیعیان متعصبی نیز به شمار میروند، رژیم را لعن و نفرین میکنند. با کمی تامل میبینیم که همین وضع در لبنان نیز به وجود آمده است؛ به طوری که لبنانی که ایران را به علت شباهتهای دو ملت و جامعه مدنی پیشرفته هر دو، نزدیکترین و بهترین متحد و دوست قرن گذشته خود بهحساب میآورد، حالا با آتشافروزیهای حزبالله و گروههای وابسته به سوریه و رژیم در لبنان و حمایت عجیبوغریب جمهوری اسلامی ایران از حزبالله اعتبار آن را زیر سوال برده و در یک همهپرسی که سایت لبنان آزاد به چاپ رسانده، ۸۴ درصد مردم این کشور از جمله گروه کثیری از شیعیان، از رژیم ایران و سوریه بهعنوان مسبب اصلی بدبختیهای خود یاد کردهاند و حزبالله را که تا پیش از جنگ اخیر با اسرائیل محبوبیت زیادی داشت، تشکیلاتی در اختیار تهران و دمشق و زائدهای از ولایت فقیه و بعث سوریه میدانند. همین نکبت در نقاط دیگر نیز در انتظار رژیم است.
جمهوری اسلامی ایران اینهمه پول به جیب حماس و جهاد اسلامی ریخت و حتی در جهاد اسلامی یک گروه شیعه هم درست کرد، اما فلسطینیها پس از اعدام صدام، در سوگ سردار قادسیه دوم اشک ریختند و تصاویر او را بالا بردند؛ دریغ از یک تصویر خمینی و خامنهای.
احمدینژاد نیز که با هوا کردن فیل نفی هولوکاست و تهدیدهای توخالی علیه آمریکا و متحدانش و البته اسرائیل نزد برخی در عراق محبوبیتی کسب کرده بود، امروز با گزارشهایی که درباره عملکرد او به چاپ رسیده و نیز متهم شدن جمهوری اسلامی ایران به اینکه فقرای اهل سنت در کشورهایی مثل سودان، یمن، سوریه، مغرب و شماری از کشورهای آفریقایی آنها را با پول شیعه میکند، محبوبیت خود را از دست داده است.
روحانی نیز نه جذابیتی در بین تودهها یافت و نه در جمع روشنفکران جایی پیدا کرد. قتلهای خیابانی آبان ۹۸ بهخصوص در عراق و لبنان، بهحساب او نوشته شده است.
اینک هم با ریاست مردی که صفت قاتل را پیش از نامش ذکر میکنند، دیگر نباید انتظار داشت حاکمیت بتواند اعتبار ازدسترفته خود در جهان عرب را احیا کند.
مصطفی عبداللطیف مشتت، معروف به مصطفی الکاظمی متولد ۱۹۶۷ در شهر بغداد است. سابقه مبارزاتی او به اوایل دهه ۱۹۸۰ بازمیگردد. او در سال ۲۰۱۴ از یکی دانشگاههای خصوصی در عراق مدرک کارشناسی حقوق گرفته است. الکاظمی در طول دوران مبارزه علیه رژیم صدام بهعنوان یک خبرنگار معارض شناخته میشد. او تاکنون چند کتاب به رشته تحریر درآورده و ادعا میشود که اتحادیه اروپا در سال ۲۰۰۰ یکی از کتابهای او را بهعنوان بهترین کتاب یک پناهنده سیاسی برگزیده است.
الکاظمی بعد از ۲۰۰۳ به عراق آمد و در سلیمانیه به کار رسانهای خود ادامه داد و در همین برهه نیز با دو حزب عمده کردستان (دموکرات و اتحادیه میهنی) رابطه خوبی برقرار کرد. او در ۲۰۰۷ با همکاری برهم صالح، رئیسجمهوری کنونی عراق، نشریهای به نام «الاسبوعیه» (هفتهنامه) را منتشر کرد.
الکاظمی در ایام معارضه، مدیرعامل بنیاد «الذاکره العراقیه» بود که برای مستندسازی و بایگانی جنایات رژیم صدام تاسیس شد. بر همین اساس گفته میشود که او در زمینه تهیه اسناد بهویژه فیلم از قربانیان جنایات رژیم سابق تجربه زیادی دارد. او پس از مدتی مدیر بنیاد «الحوار الانسانی» (گفتمان بشری) شد که یک بنیاد مستقل برای حل اختلافهای اجتماعی و فرهنگی و رواج گفتوگو بهجای استفاده از خشونت برای حل بحرانها است.
با توجه به تجربه این چهره در جمعآوری و طبقهبندی اطلاعات، حیدر العبادی، نخستوزیر (۲۰۱۴ – ۲۰۱۸)، او را در ۷ ژوئن ۲۰۱۶ (۱۸ خرداد ۹۵) به سمت رئیس سازمان امنیت و اطلاعات عراق برگزید.
الکاظمی با نشان دادن استقلال خود، در حالی که شورش در شهرهای شیعهنشین عراق علیه زمامداران شیعه وابسته به رژیم ایران بالا میگرفت، از پس پرده دستگاه امنیتی ظهور کرد و با قبول نخستوزیری بعد از شکست حداقل شش نامزد در کسب رای عام و خاص، در زمانی کوتاه توانست امنیت را به کشورش بازگرداند و با برگزاری یک انتخابات آزاد زودرس، زمینه بقای خود در سپهر سیاسی کشورش را فراهم کند. تلاش ناکام وابستگان سپاه قدس برای کشتن او محبوبیتش را بهشدت افزایش داده و این احتمال که بار دیگر در نخستوزیری ابقا شود، بیشتر از هر زمان است.
با وجود همه اینها، از الکاظمی بهعنوان دوست آمریکا که قصد دشمنی با جمهوری اسلامی ایران را هم ندارد، یاد میشود و برخی معتقدند که میتواند در کاهش تنش بین ایران و آمریکا نقش ایفا کند.
برخی از گروههای مقاومت اسلامی عراق الکاظمی را متهم میکنند که در مسئله ترور قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس به دست نیروهای آمریکایی، در انجام وظایف خود کوتاهی کرده است. به او این اتهام وارد شده است که برای ممانعت آمریکاییها از اقدام به این عملیات جنایتکارانه نقشی جدی ایفا نکرده است؛ امری که خود الکاظمی آن را رد میکند و میگوید که از اصل عملیات بیاطلاع بوده است.
واشنگتن در غیاب مردان مستقل و ملی در بغداد سخت به الکاظمی دلبسته است. سعودیها نیز از او حمایت میکنند. کار مهم الکاظمی برگزاری انتخابات پارلمانی پیشازموعد کشورش زیر نظر سازمان ملل و نهادهای نظارتی بینالمللی بود که به بهترین وجه انجام شد. در عین حال باید به توفیق او در برقراری گفتوگو بین ریاض و تهران در بغداد برای مصالحه هم اشاره کرد.
در انتخابات، جبهه مقتدی صدر بیشترین کرسیها را در مجلس به دست آورد و سهم خود را از ۵۴ به ۷۳ کرسی افزایش داد. این در حالی است که کرسیهای رقبای اصلی جبهه صدر یعنی گروههای جناح فتح، مرتبط با شبهنظامیان طرفدار تهران، از ۴۸ کرسی به ۱۴ کرسی کاهش یافت.
البته نوری المالکی و الدعوه او هنوز برای جذب دیگر شیعیان تلاش میکنند اما نه سیستانی از او حمایت میکند و نه عمار الحکیم. برای او هادی العامری مانده است که خود از منفورترینها است.
صدر که خود دنبال ریاست نیست، در یک ائتلاف با کردها، سنیهای گروه الحلبوسی، رئیس مجلس و چند مستقل میتواند کابینه را تشکیل دهد. چشم او تا اینجا به مصطفی الکاظمی است.
راستی اگر آمریکا در ایران و افغانستان و عراق، از دکتر شاپور بختیار، دکتر نجیبالله و دکتر ایاد علاوی حمایت کرده بود، سه کشور محوری منطقه امروز چه وضع و حالی داشتند؟
اتهامات دولت ابراهیم رئیسی و مجلس به دولت حسن روحانی برای بحرانهای اقتصادی موجود در کشور در حالی ادامه دارد که دولت رییسی علیرغم وعده ها و شعارها در حل معظل تورم و حفظ ارزش پول ملی درمانده شده و به روشهای امنیتی روی آورده است و ناتوانی دولت ابراهیم رئیسی از حل آنها همچنان ادامه دارد. این در حالیست که تشتت در مدیریت اقتصادی دولت به چشم میخورد . بخشنامه محسن رضایی برای کنترل قیمتهای پایه و کالاهای اساسی توسط سازمان بسیج یکی از نمونه های بارز این تشتت است . با انکه محمد مخبر معاون اول رییس جمهور از دخالتهای رضایی شاکی شده بود و با دخالت رهبر قراربود که محسن رضایی صرفا نقش مشورتی داشته باشد اما او به دنبال ایفای نقش بر جسته است و حاضر نشده تن به این مقررات اداری بدهد و بخشنامه وی نمونه کامل بی نظمی و تشتت مدیریت اقتصادی در کشور است . این در حالیست که وزیر اقتصاد نیز حاضر نشده که اقدامات خود را با مخبر هماهنگ سازد که وظیفه اش هدایت ، هماهنگی و اداره سکان اقتصادی کشور می باشد . بخشنامه رضایی همچنین در مغایرت کامل با دیدگاههای خاندوری وزیر اقتصاد به شمار میرود
در همین حال مهدی سعادتی عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس شورای اسلامی خطاب به وزیر اقتصاد هشدار داد که تیم اقتصادی دولت مراقب برخی کارشناسان نفوذی در داخل وزارت اقتصاد، سازمان بورس و سازمان خصوصیسازی باشند.
این نمایندهی مجلس همچنین ضمن تاکید بر ضرورت اجرای اصل ۴۴ قانون اساسی گفت علی خامنهای رهبر جمهوری اسلامی ایران نیز بارها هشدار داده است که اجرای سیاستهای اصل ۴۴ قانون اساسی، مخالفان و دشمنانی دارد. وی با بیان این موضوع که مهلت داده شده به دولت به اتمام رسیده و دولت حق استمرار مالکیت و مدیریت بر شرکتهای سرمایهپذیر را ندارد، تاکید کرد دولت گذشته به دنبال کودتای اقتصادی و تسلط عدهای خاص بر اموال مردم بود، که مجلس در برابرش ایستاد.
مخالفان اصولگرای دولت حسن روحانی در انتقاد از دولت روحانی تا حدی پیش میروند که دولت وخودوی را جزو همان دشمنانی میدانند که سالهاست معتقدند که نقش اصلی را در ویرانیهای کشور دارند.
این در حالیست که دولت روحانی با تنفیذ علی خامنهای و رای بالای مردم انتخاب شده و به عنوان رئیس جمهور هشت سال کشور را مدیریت کرده است و گرچه اشتباهات فاحشی داشته که از همه مهمتر بر امید و اعتماد مردم تاثیر داشته است، اما بخشی از جمهوری اسلامی بوده و هست و اتفاقا انتقادات مردم از وی و سلب اعتماد از دولت وی هم عمدا به خاطر همراهی وی با سیاستهای کلان جمهوری اسلامی بوده است، نه اینکه در مقابل نظام جمهوری اسلامی بوده باشد. و معلوم نیست اصولگرایان برچه مبنایی این سخنان را مطرح میسازند .
این اظهارات و تاکید اینکه دولت باید مالکیت و مدیریت خود بر شرکتهای سرمایهپذیر را واگذار کند، در شرایط فعلی اقتصادی در کشور، به معنی سقوط بیشتر بازار سرمایه و نابودی بیشتر سرمایههای مردم در بورس است.
دولت قاعدتا برای واگذاری سهام این شرکتها،طبق معمول با دستکاری در بازار سهم این شرکتها را به اسم خصوصیسازی، در سقف قیمتی به مردم خواهد فروخت و پس از آن، به دلیل کشف قیمت واقعی این شرکتها که اکثرا شرکتهای زیانده هستند و با بازگشت آنها به قیمت واقعی، مردم بخش بیشتری از سرمایهی خود را ر بازار بورس و سرمایه از دست خواهند داد و دولت هم پول حاصل از فروش این سهام را به مصرف هزینههای روزانه، پرداخت حقوق و دیگر هزینههای جاری کشور خواهد کرد.
در همان حال قاضی زاده هاشمی کاندیدای ریاست جمهوری و معاون رئیس جمهور نیز که پیش از این در دوران تبلیغات انتخاباتی بارها تاکید کرده بود که برای حل مشکل بورس و بازگرداندن سرمایهی مردم یک برنامهی سهروزه دارد، در واکنش به اینکه چرا وعدههای خود را در خصوص مدیریت بازار بورس عملیاتی نمیکند، اظهار داشت در حال حاضر وی رئیس جمهور نیست که بتواند چنین اقداماتی انجام دهد. وی در عین حال اظهار داشت برنامههای خود را به طور کامل در اختیار رئیس جمهور گذاشته و برنامهی وی در خصوص مدیریت سه روزهی بازار سرمایه و بورس نیز در اختیار تیم اقتصادی دولت ابراهیم رئیسی قرار گرفته است.
وی تاکید کرد دلیل عدم اجرای آن ممکن است این باشد که دولت ابراهیم رئیسی اولویتهای دیگری غیر از مدیریت بازار سرمایه را در اولویت برنامههای خود قرار داده باشد.
این در حالی است که به نظر نمیرسد تیم اقتصادی ابراهیم رئیسی اساسا برنامهای برای مدیریت شرایط داشته باشد. بسیاری از کارشناسان تاکید دارند که دولت بدون آنکه برنامهی بلندمدت و کوتاهمدتی برای مدیریت اقتصاد در دستور کار داشته باشد، تمرکز خود را بر مدیریت مقطعی شرایط قرار داده و توانایی خود برای حل و فصل امور روزمره منجمله تامین کالاهای اساسی روزانه و همچنین پرداخت هزینههای جاری را مدیریت اقتصادی و برنامهریزی اقتصادی تلقی می کندو عملا هیچ برنامه دراز مدتی برای توسعه کشور در دستور کار نئارد وبیشتر برنامه اقتصادی برای بقا اقتصادی را دنبال مبکند تا برنامه برای توسعه همه جانبه کشور . .
از زاینده رود من کو تا ایران من کو؟
اعتراضات کشاورزان اصفهان با شعار”زاینده رود من کو” نسبت به سوء مدیریت حکومت درامرمنابع آب و خشک شدن زاینده رود که با حمایت وسیع مردم اصفهان مواجه شده بود توسط نیروهای نظامی به خاک و خون کشیده شد. کشاورزان اصفهان حکومت را به دزیدن آب زاینده رود متهم کردند. حکومت طبق شیوه مرسوم خود با آتش زدن چادرهای کشاورزان، پرتاب گاز اشک آور، استفاده از تفنگهای ساچمهای و کورکردن چشم معترضین، دستگیری تعداد زیادی از آنها و اختلال در اینترنت، ظاهرا به این حرکت اعتراضی پایان داده است، گرچه هنوز اعتراضات ادامه دارد؛ مردم شهر کرد نیز در مقابل استانداری دست به تظاهرات زدند و از سیاست دولت با عنوان مافیای آب یاد کردند. کمپین “اصفهان تنها نیست” با انتشارعکس با یک چشم بسته در حمایت از مجروحین اصفهان با شرکت مادران آبان و هنرمندان و کاربران فضای مجازی، نوعی از حمایت مردم را بنمایش گذاشت. در ادامه اعتراضات، فراخوانی مبنی بر دعوت مردم اصفهان برای برگزاری نمازجمعه ۱۲ آذر بر بستر خشک زاینده رود در فضای مجازی منتشر شد، اما نیروهای انتظامی، در روز جمعه، حکومت نظامی اعلام کردند و راههای اطراف پل خواجو و زاینده رود را بستند. در حالیکه تعداد زیادی ازمعترضین اصفهان در زندان هستند، بیانیهای از طرف ۱۵۰ نفر از فعالین سیاسی، اجتماعی و حقوق بشری در ایران منتشر شد که خواستار آزادی آنان شدند.
در ادامه جنبش مردمی، روز پنجشنبه ۱۱ آذرماه، طی فراخوانی از طرف تشکلهای صنفی معلمان، در۸۰ شهر ایران، در اعتراض به وضعیت معیشتی خود، رتبهبندی مشاغل و کمی حقوق، دست به تجمع اعتراضی زدند. شعارهای مشترک آنان، “معلم بیدار است، از تبعیض بیزار است”، “معلم زندانی آزاد باید گردد” و مجلس حمایت نکن، دولت خیانت نکن” بطور مسالمت آمیز بپایان رساندند، قابل ذکر است که آموزگاران، تا بحال بارها تجمع اعتراضی داشتهاند. نمایندههای آنان از تاخیر و بی توجهی دولت ابراهیم رئیسی و مجلس در برآورده کردن مطالباتشان انتقاد داشتهاند و درقطعنامه پایانی، حمایت خود را از کشاورزان اصفهان اعلام داشتند.
گرچه این پروسه اعتراض و نارضایتی مردم به شکلهای مختلف ادامه دارد، اما جنبش اعتراضی مردم اصفهان مورد حمایت عملی استانهای دیگر ایران قرار نگرفت. بناچار این سوال را در پیش پای خود خواهیم گذاشت؛ چه زمانی جنبشها بهم پیوند خواهند خورد؟
حاکمیت درگیربحرانهای زیادی است و قادر به حل هیچکدام از آنها نیست و تنها راهی که برای مردم باقی مانده است، فقط “خیابان” است، خیابان تبدیل به یک اجبار شده است، چون از طریق درخواست، نوشتن نامه و ملاقات با مسولین، نتوانستند به نتیجه مطلوب برسند. درنتیجه یک راه حل بیشتر باقی نمیماند و آنهم بیان و پیگیری مطالبات خود درسطح خیابان است. اگر حاکمیت به خواست مردم از طرق مدنی توجه میکرد، دیگر ضرورتی برای رفتن به خیابان وجود نداشت، اما به دلیل بی درایتی مسولین و ناچاری، خیابان تبدیل به یک ضرورت برای رسیدن به هدف شده است؛ از یک طرف، مردم خیابان را برای اعتراض به وضعیت موجود انتخاب کردهاند و طرف مقابل یعنی دولت، تنها راه باقی ماندن در قدرت را “سرکوب” مردم میداند.
بعد از یک دوره ۱۲ ساله و بررسی جنبشهای اجتماعی در ایران، میتوان با قاطعیت گفت که همه اعتراضات ازطرف مردم مسالمت آمیز بوده و خود دولت عامل اصلی ایجاد تنش و درگیری بوده است. مثال مشخص آن، اعتراضات مسالمت آمیز کشاورزان اصفهان در بستر زاینده رود بوده است. در طول دو هفته اعتراضات، کوچکترین تنشی در جمع دیده نشد، نمایندگان کشاورزان به استانداری اصفهان برای مذاکره پذیرفته شدند ولی طولی نکشید که ماموران انتظامی، چادرها را به آتش کشیدند و بسرعت آثار آنرا نیزاز بین بردند و شروع به سرکوب مردم کردند. وقتی حاکمیت نمیتواند جوابگوی نیازهای مردم باشد تنها یک راه باقی می ماند و آنهم خشونت ورزی است.
جامعه ما یک جامعه جنبشی است و درشرایط امروزاز مرحله مطالبهگری گذشته و نهایتا به خیابان رسیده است. این کنش جمعی ادامه پیدا خواهد کرد، اگر دیروزخوزستان بود، امروز اصفهان و فردا قطعا سراز جای دیگری در خواهد آورد، با فاصله زمانی کوتاهتر، عمومی تر و رادیکالتر. تفاوتی که در اصفهان با بقیه اعتراضات شهرهای دیگر وجود داشت، میزان مقاومت معترضین بود، در موارد مشخص درگیریهای فردی با مامورین نیروهای انتظامی دیده شد، یعنی مردم به مرور زمان از حق خود به عنوان دفاع مشروع استفاده میکنند.
سوال دیگری که مطرح است اینست، جنبشها سازماندهی و رهبری ندارند و ممکن است به نتیجه مطلوب نرسند. باید گفت که جنبشها دارای مراحل مختلفی هستند و دارای سازماندهی و رهبری نیز هستند، مگر بیانیه درخواست استعفای علی خامنه ای از طرف گروه ۱۴ نفر اول و ۱۴ نفر گروه دوم، نمیتواند نشانهی بخشی از رهبری این جنبشها باشد؟ سازماندهی هم تا بحال از طریق سوشیال مدیا صورت گرفته است وشیوه کلاسیک فراخوان را نداشته است. اما آیا این سطح از رهبری و سازماندهی کافی است؟
تا بحال دو سوال اساسی مطرح شده است: چگونگی پیوند جنبشها و سطح سازماندهی و رهبری آنها، که چگونگی پیشرفت هردو سوال موجب نگرانی عمومی شده است. لازم به توضیح است که معمولا شیوه جنبشی، خاص کشورهای توسعه یافته است که با ساختاری دموکراتیک به مطالبات مردم جواب میدهند، اما در کشورهای در حال توسعه به علت ماهیت دیکتاتوری حکومت، هر گونه اعتراضی سرکوب میشود، بخصوص در حکومتهای اسلامی، از آنجاییکه رهبران، خود را امام و ولی فقیه میدانند، از دین برای ابقاء قدرت سیاسی خود استفاده میکنند و خود را محق میدانند که رقبای خود را شکنجه واعدام کنند. پس اگر درکشورما این جنبشها تا بحال علیرغم فعال بودن آنها، هنوز نتوانستهاند به اهداف خود برسند صرفا به دلیل استفاده حکومت از بازوی نظامی بوده است. بنظر میرسد در جامعه جنبشی ایران، هر واکنش اجتماعی بستگی به حرکت خود جوش جنبشهای اجتماعی در پی یک هدف مشترک دارد. مردم علیرغم سرکوب، راه نهایی را در پروسه پیدا میکنند و نباید از نبودن یک رهبرمشخص، احساس نگرانی کرد. جنبش مردمی نیازی به نسخه پیچیدن ندارد و در واقع این شیوه در میان مردم ما تاثیر چندانی هم ندارد، چون به موقع و زمان خود، طوفان خشم مردم، موانع را درو خواهد کرد. نکته مهم پیوند جنبشها دریک زمان خاص است.
بنظرمن امروز دیگرصحبت از دزدیدن رای، گرانی تخم مرغ و بالارفتن قیمت بنزین وکمبود آب کافی نیست، امروز تمام کشورما در خطر نابودی قراردارد، نابودی کشور یعنی نابودی نیروی انسانی و مالی و زیست محیطی ایران. اکثریت مردم ناراضی هستند و شواهد نشان میدهد که علی خامنهای و سپاه نیزعقب نشینی نمیکنند، علاوه بر سرکوب، شاید یکی از دلایل عدم موفقیت جنبشها، عدم تطابق برنامه آنها با استراتژی حاکمیت باشد. دلیل دیگر، اصرارمخرب اصلاح طلبان حکومتی درحفظ حکومت دینی است و دلیل سوم محافظه کاری طبقه متوسط جامعه و دموکرات اندیشی غیر واقعی بخشی ازنیروهای خارج ازکشورکه ایران را با کشورهای پیشرفته مقایسه میکنند.
بنظرچنین میرسد که چاره امروز همگی ما، از طریق تضعیف نیروی انتظامی به شیوههای مختلف و تلاش برای پیش بردن گفتمان “ایران من کو” درسطح وسیع جنبشی میگذرد. امروز روز پرسش “ایران من کو؟” از حکومت اسلامی است که دشمن اصلی تمام مردمان ایران است. شاید قله تکامل جنبشها برای ایجاد پیوند و اتحاد عمل، در همین شعار نهفته باشد.
ناهید حسینی
آذر ماه ۱۴۰۰
دیر زمانی است که به کُردها دل بسته ام،دلبستگیِ عمیقی که از سال ۴۸ با سفری به مهاباد و دیگر شهرهای کردستان آغاز شد و هنوز نیز ادامه دارد؛ مردمی شریف،شجاع، صدیق و زحمتکش که نانِ سفره شان را – بی دریغ – با من قسمت کرده بودند.
وقتی حلاّج منتشر شد و در همان چند ماه اوّل به چاپ های سوم و چهارم رسید،روزی داریوش کارگر به من گفت:
–عده ای کُرد از کرمانشاه آمده اند و می خواهند شما را ببینند…
با تعجّب پرسیدم: عده ای کُرد؟!،از کرمانشاه؟!
گفت:بله! در رابطه با کتاب حلّاج .کتابفروشی نیما در کرمانشاه یکی از مراکز مهم فروش کتاب حلّاج است…
پس از انتشار کتاب اسلامشناسی(فروردین ۵۷) و حلّاج (اردیبهشت۵۷) و خصوصاً آخرین شعر (مرداد ماه ۵۷) من چندان آفتابی نبودم بلکه با احساسِ داس ها و هراس ها به نوعی در«خفا» زندگی می کردم و لذا نتوانستم در مصاحبه با روزنامۀ آیندگان(هوشنگ گُلمکانی)و مجلۀ تهران مصوّر(خانم ناهید موسوی) شرکت کنم.«ناشناس»ماندم،با اینهمه،به سابقۀ اعتماد و اُنس و الفتِ دوران دانشجوئی پذیرفتم که با این مشتاقانِ مُشفق دیدار کنم.
در غروبی دلگیر وقتی به حوالی انتشارات رسیدم،گروهی را دیدم که با قامتی حماسی و لباس های کُردی در آستانۀ کتابفروشی انتظار می کشند . وقتی به آنان رسیدم و خودم را معرفی کردم،ناگهان جُثّۀ کوچکم میان دست های پُرتوان و حماسی آنان در هوا چرخید…
از«کرندِ»کرمانشاه آمده بودند،از«یارسان»ها(اهل حقّ) که در باورهای خود،به حلّاج ارادتی خاص داشتند و وی را قدّیس می دانستند.عقاید «یارسان»ها با آموزه های زرتشت،مزدک و خُرّمدینان پیوند داشت که بعد از اسلام- بخاطر سرکوب ها و ستم های شدید-با نوعی عرفان و «شیعه گری» آمیخته شده است. «یارسان»ها(اهل حقّ)تقریباً در سراسر کردستان ایران پراکنده اند
در سال ۶۱ وقتی مجبور شدم که از ایران بگریزم و از طریق کردستان خود را به ترکیه برسانم، همان «یارسان»ها از کردستان تا مرز ترکیه مرا همراهی و یاری کرده بودند:
«کاک رشید»، بلند و بُرنا و با فرهنگ بود که غیرت و غیوری را باهم داشت با چشمانی از عسل و آفتاب.هنوز صدایش در جانم طنین انداز است که با تفنگی بردوش- بهنگام خدا حافظی- به من می گوید:
–کاک علی! وقتی به اروپا رسیدید ما را فراموش نکنید! *** در پاریس،برای انتشار روزنامۀ«راهِ آزادی»(به سردبیری رضا مرزبان) وقتی با دکتر عبدالرحمن قاسملو و دکترصادق شرفکندی آشنا شدم،این باور در من تقویت شد که کُردهای ما با کُردهای ترکیه،سوریه و عراق تفاوت ها دارند و از «جداسری» های رایج دور هستند. دکتر قاسملو -با وجود سال ها اقامت در خارج از کشور- گنجینه ای از شعر و ادب فارسی بود و در «مشاعره»، سنگِ تمام می گذاشت.دکتر صادق شرفکندی نیز برادر کوچکِ استاد عبدالرحمن شرفکندی بود که آثاری در بارۀ ابن سینا و عمر خیّام منتشر کرده بود.
قرار شده بود که سرمایۀ اولّیۀ روزنامۀ«راه آزادی» توسط حزب دموکرات کردستان پرداخت شود بی آنکه این حزب تأثیری در راه و روشِ روزنامه داشته باشد.دکتر قاسملو- خود -گفته بود:
-انتظار نداریم از ما تعریف کنید فقط به ما فحش ندهید…
و در توضیح این سخن افزوده بود:
-برخی سازمان های چپ ایران در کردستان برای تکثیرِ اعلامیّه های شان گاهی دچار کمبودِ کاغذِ پلی کُپی می شوند و به ما مراجعه می کنند ولی با همان«کاغذ های اهدائیِ ما» به حزب دموکرات کردستان «بد وُ بیراه»می گویند!
با آنکه افراد شایسته و روزنامه نگاران پیشکسوتی مانند منوچهر محجوبی و رضا مرزبان نیز حضور داشتند ،ولی دکتر قاسملو گفته بود:
–بهتر است که این مبلغ به حساب «کاک علی» واریز شود و از طریق ایشان هزینه های روزنامه پرداخت شود…
دکتر قاسملو «کلید اعتماد»ش را در دستم گذاشته بود بی آنکه من قبلآً آشنائی یا ارتباطی با وی داشته باشم… *** -کاک علی! رهبران سیاسی و روشنفکران ما کدام انوشیروان عادل را پُشتِ دروازه های تهران دیده بودند که با استقبال از خمینی-اینچنین- ما را خاکستر – نشینِ فقر و فلاکت کرده اند؟…امیدوارم وقتی به اروپا رسیدید ما را فراموش نکنید!
سخن«کاک رشید» هنوز در جانم جاری است…شاید او نیز الآن در شمارِ کولبَران باشد که در پیِ«آب حیات»،کوه ها و درّه های پُر برفِ کردستان را درمی نوَرَدد؛ در بهمنی سهمگین دست و پا می زند و یا در شلیکِ پاسداران به خاک و خون می افتد و با چشمانی از عسل و آفتاب – در واپسین نگاهش – این شعر شاملو را زمزمه می کند:
چشمه ساری در دل وُ
آبشاری در کف
آفتابی در نگاه وُ
فرشته ای در پیراهن
از انسانی که تویی
قصه ها می توانم کرد
غمِ نان اگر بگذارد
غمِ نان اگر بگذارد
۲۶تیرماه ۱۳۹۵ =۱۶ژوئیۀ۲۰۱۶
من سیستانی ها و بلوچ ها را به شرافت و شجاعت و جوانمردی می شناسم؛ مردمی که از دوران داستانی و باستانیِ تاریخ ایران تا امروز ، مرزبانان غیور و صبور این آب و خاک بوده اند.در سال های اقامتم در کرمان(۱۳۵۲- ۱۳۵۳) با برخی از سران و سرداران بلوچ آشنا بودم و به عنوان«وکیل الرُعایا»! در تنظیم مکاتبات و مدافعات شان در دادگاه های کرمان کمک می کردم.بعدها،حضور یک دبیر بلوچ (با چهره ای زیبا و آفتاب زده)در دبیرستانهای شهرِ ما (لنگرود) و رفت و آمدهای او به کتابفروشی پدرم به این آشنائی و شناخت غنای بیشتری بخشید.
سیستان از قدیم ترین ایام پایگاه تمدّن و فرهنگ ایران بود و – در واقع – سخن یعقوب لیث صفّاری در سرزنشِ شاعران عرَب زبان و اینکه «شعری که من اندر نیابم،چرا می باید گفت»،رخصتی برای سرودنِ شعر به زبان فارسی شد، ازاین رو،ما به سیستانی ها بسیار مدیونیم.
در زمان جانشینان یعقوب نیز سیستان پایگاهی برای ترویج زبان و ادب فارسی بود بطوری که دوران حکومت ابو جعفرصفّاری(در اواسط قرن ۱۰میلادی) دوران شکوفائی و رونق فکر و فلسفه و علم و صنعت و ادبیّات بود و از این رو،برخی پژوهشگران (مانندجوئل کرَمر)دوران وی را «طلیعۀ رنسانس ایرانی-اسلامی» نامیده اند.
مؤلف احیاء الملوک(تاریخ سیستان تا عصر صفوی) در بارۀ تولیدات و محصولاتِ غذائی سیستان در زمان شاه عبّاس صفوی(در قرن ۱۶میلادی) یادآوری می کند که مقدارِ این تولیدات چندان بود که « ۸ هزار خروار (حدود ۲ میلیون ۵۰۰ هزار کیلو) غلّۀ سیستان توسط شاه عباس خریداری شد…».
و یا:
«یکی از امرای هند با ۱۰ هزار شتر بار،به سیستان آمدند و جمیعِ اهلِ قافله،مهمان حاکم سیستان شدند».
به روایت استاد باستانی پاریزی:اگر ساربانان و نگهبانان هر شتر را فقط دو نفر بدانیم،تعداد افراد این قافلۀ طولانی به ۲۰ هزار نفر می رسد.این رقم نشان می دهد که سیستان در آن زمان از نظر شهری و توسعۀ کشاورزی چنان موقعیّتی داشت که می توانست میزبانِ ۲۰ هزار نفر باشد!
امّا…امروز، مقامات مسئول در استان سیستان و بلوچستان گزارش داده اند:
-«۴۰۰ روستای سیستان در زیر طوفانِ شن مدفون شده اند…در ۲ روزِ اخیر وضعیّت هوای سیستان به نقطۀ بحرانی رسید و ۴۰۰ روستا را دفن و راه های بسیاری را مسدود و بیش از ۳۵۰۰ نفر را راهیِ بیمارستان ها کرده است».
با نگاه به این عکس ها «در اشکِ ناتوانیِ خود،ساغری زدم»:
رابطه نفرت از رژیم مذهبی و مهر به رژیم پهلوی علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۰ برابر با ۲ دِسامبر ۲۰۲۱ ۱۶:۴۵
هزار بار از خود پرسیدهام که آیا این فقط عملکرد رژیم ولایت فقیه است که نه هزاران بلکه میلیونها ایرانی را وامیدارد در همه خیزشهای خود، بین شعارهایشان «رضاشاه! روحت شاد!» را تکرار کنند؟ آیا صرف نفرت از رژیمی مذهبی است که در دل شمار کثیری از هموطنانمان محبت به رژیم گذشته و بهویژه رضا شاه بزرگ را به این سرعت دامن زده است و میزند؟ چرا این امر در مورد «او که روح خدا بود و نقشش بر ماه سایه انداخته بود»، حتی در تظاهرات حکومتی هم تجلی نیافت؟ راستی چرا خمینی با آن اوج در کمتر از دو سه سال بعد از مرگش به حضیض افتاد؟ یادتان هست روز خاکسپاری کفنش را برای تبرک پارهپاره کردند و پیکر برهنهاش از فراز دستها بر خاک افتاد؟
خلخالی بعد از انقلاب به من گفت: «بنزین خریده بودم پیکر رضا خان را روز دفنش به آتش بکشم اما نشد.» پیکر رضا شاه بعد از رسیدن از مصر، با بالاترین احترامها به خاک سپرده شد. خلخالی و ریشهری به قصد یافتن پیکر او و به آتش کشیدنش، آرامگاه رسمی رضا شاه و اطرافش را شکافتند اما چیزی نیافتند. مقدر بود نوادگان رضا شاه در روزهایی که در مشهد و تهران و قم و… فریاد میزدند «رضاشاه! روحت شاد!»، پیکر او را بیابند و رژیم دستپاچه جسد را بهسرعت در جایی به خاک بسپارد.
آقای خمینی هرگز باور نداشت به چند سال نکشیده چنین در جنگ بین مریدان پارهپارهاش کنند و با خطوط درهم و معوج، چهرهاش را چنان مغشوش کنند که حتی آنها که تصویرش را در ماه و تار مویش را در قرآن میدیدند، هم دیگر برایش اعتباری قائل نشوند.
نسل ما اگر چیزی از رضا شاه میدانست، همان اشارات گاهبهگاه دستگاه رسمی در سوم اسفند هر سال و مناسباتی در این مسیر و بعد هم آرامگاهی بود که روی مزار عبدالعظیم حسنی و امامزاده حمزه سایه انداخته بود. در نگاه مخالفان که در حاشیه آنها میپلکیدیم، «رضا خان را انگلیسیها آورده بودند، خودشان هم او را بردند». قلدر بود و ضد آزادی؛ مشروطه را قربانی کرد و خب البته اگر راهآهن کشید، به دستور انگلیسیها بود تا سالها بعد که جنگ جهانی دوم آغاز میشود، راه کمکرسانی به روسیه هموار باشد. دانشگاه و جاده و بیمارستان و اینها را هم که درست کرد، ضرورت زمان بود و اگر احمد شاه مانده بود (به روایت حسین مکی)، ما همه این پیشرفتها را داشتیم؛ به اضافه دموکراسی!
با آنکه برخی از پدران ما شیوه کشف حجاب را نمیپسندیدند یا به «من حکم میکنم»ها ایرادهایی وارد میکردند، به هرحال پرورش یافته فرهنگ ناسیونالیستی و تحولات دوران ۱۶ ساله سلطنت رضاشاهی بودند. حتی مصدقیها و مخالفان پهلوی دوم هم در مورد رضا شاه کوتاه میآمدند. در واقع شاید با یادآوری دوران کودکی و بعد نوجوانی و جوانی، نزد وجدانشان نسبت به رضا شاه نوعی احساس دین داشتند.
اعتراف میکنم تا بعد از انقلاب، بسیاری از نسل ما تحت تاثیر فرهنگ تودهای و رادیکالیسم کور چپ و اسلامی، رضا شاه را نمیشناختیم و تصویری که از او در ذهن داشتیم، تصویر دیکتاتور قلدری بود که پزشک احمدی داشت و به او دستور میداد با سوزن هوا مخالفانش را بکشد. یک یادمان دیگر هم از رضا شاه در ذهن ما نشانده بودند که احمدینژاد یکبار در توهین به رئیسجمهوری آمریکا آن را بهصورت تحریف شده به کار برد؛ اینکه رضا شاه در راه تبعید، در کرمان و در خانه یکی از اعیان، راه میرفته و با خود میگفته است: «اعلیحضرت قدرقدرت قویشوکت! آی زکی!» البته بعدا معلوم شد این جمله نیز نظیر بسیاری دیگر از مطالب عنوان شده از او و عصرش ساختگی و بیاساس بوده است.
باری، فاجعه انقلاب و از دست دادن همه داشتههای مثبت زندگی پیش از انقلاب، بدون آنکه جای کمبودها و نارواییهای عصر پهلوی را دادههای مثبت، عدالت، برابری و استقلال و حاکمیت ملی بگیرد، حقیقتا چونان صاعقهای بند بند جان و جهان ما را به آتش کشید و ویران کرد. معیارهای داوری اغلب ما -نمیگویم همه چون هنوز هم چهار تا و نصفی از ما هستند که یا دل به استالین و بریا و امامزاده کاسترو و اخوی رائول دارند یا مدعی ـ تاکید میکنم ـ مدعی پیروی از زندهیاد پیر احمدآبادیاند؛ اما ذرهای از باورهای او و نگاه ایران شمولش را نه درک میکنند و نه میفهمند و البته چند تا شازده دستچندم که فکر میکنند اگر شازده حمید، پسر محمدحسن میرزا، به توصیه چرچیل به تخت سلطنت نشسته بود و به زبان انگلیسی سوگند پادشاهی یاد میکرد، امروز ایران بخشی از انگلیس بود و پناهجویان ایرانی مجبور نبودند برای وصول به بلاد فخیمه خود را به آبوآتش بزنند- چنین است. کسانی هم هستند که بهمرور، دلخوشیشان به تماشای تصاویر عمو جان و جد مرحوم و خانم والده محمد میرزا محدود میشود.
درست در رابطهای معکوس، به همان اندازه که خمینی از فردای مرگش اعتبار خود را از دست داد، رضا شاه اعتبار گرفت. این موضوع را کار کوچکی ندانید وقتی میبینید که یک فرزند دلبسته انقلاب که از همان روزهای نخست سراپا در خدمت انقلاب بود و با همه جوانی در برهه انقلاب فرهنگی، در دانشگاه نقش ممیز را بازی کرد و دهها مقاله و تحقیق و خطابه درباره انقلاب و رهبری و اسلام ناب انقلابی محمدی نوشت و بازگفت، منظورم دکتر صادق زیباکلام، استاد سرشناس دانشکده حقوق دانشگاه تهران است، با شجاعت قابل تحسینی در یک مناظره تلویزیونی در برابر چشم و گوش میلیونها بیننده رضا شاه را میستاید که به او هویت داده است و میگوید که بخش بزرگی از هر آنچه امروز دارد، به همت آن مرد به دست آمده است. (نقل به مضمون)
حرفهای زیباکلام سخن یک نماینده بهرهور از رژیم گذشته نیست. او در رژیم گذشته دانشجوی جوانی بوده که با همه وجود به خدمت انقلاب درآمده است؛ بنابراین هیچ عاملی مشوق او در ستایش از رضا شاه نیست مگر وجدانش که در پیوند با عقل و تجارب فرهنگی و سیاسی و زیستن در حصار نظام ولایی بیدار شده است.
من این احساس و این نگرش توام با شیفتگی را اینک بین اغلب دوستان و آشنایان اهل اندیشه و قلم مشاهده میکنم. چه خوشبخت است آن نامداری که دور از وطن، در تبعیدگاه و دلشکسته و آزرده از نامردیها، چشم از جهان فرو میبندد، جسدش ماه و سالی در راه است تا به وطن برسد و در گوشهای آرام گیرد و میهمانان رسمی پسرش هرازگاه تاج گلی نثار مزارش کنند و بعد… ناگهان در میان رازورمزی که هنوزش نگشودهاند (گفتند استخوانهایش را در کیسهای همراه با استخوانهای پسرش علیرضا بیرون بردند و در گوشهای پنهان به خاک کردند یا با خود بردند و…) آن مزار و سنگ و آرامگاه در حمله بولدوزرهای خلخالی، آن دیوانهمردی که گفته بود روز ورود پیکرش به تهران بنزین خریده بود تا بر جنازهاش بریزد و آتشش زند، با خاک یکسان میشود تا به جایش آبریزگاهی بسازد و همه سو در کتابهای رسمی، در روزنامهها، در رسانههای گویا و تصویری جز ناسزا نثارش نمیشود؛ اما هنوز دههای از این رویدادها نگذشته است که اندکاندک نامش دوباره مطرح میشود.
وقتی سخنوری از کارشناسان سرشناس وزارت جلیله خارجه ولی فقیه در سمیناری در وزارت خارجه دشمنانش، دوران او را شکوهمندترین دوران تاریخ بعد از عصر شاه عباس صفوی میخواند، موسویخوئینیها (اصلاحطلبچی امروز) در روزنامه «سلام» به صلابه کشیدن کارشناس مذکور را خواستار میشود اما انگار حادثهای رخ داده است که نمیتوان بر آن سرپوش گذاشت.
در خارج ایران نیز بسیاری از مخالفان آن پدر و پسر به پدر که میرسند، لکنت زبان میگیرند. حالا دیگر تئوری کشیدن راهآهن با یک ریال مالیات بر قند و شکر به دستور انگلیس در سالها پیش از جنگ برای کمک رساندن به روسیه، فقط بیماران روانی را خوش میآید. حالا همه باور دارند که رضای سوادکوهی که میگفتند بیسواد بوده، بیش از هر باسواد و اهل اندیشهای در آرزوی سرفرازی و پیشرفت وطنش پای فشرده است.
وقتی خاطرات روزانه سلیمان خان بهبودی را میخوانم، آن هم چند بار و بعد «خاطرات و خطرات» مهدی قلی خان هدایت مخبرالسلطنه، عبدالله مستوفی، صدرالاشراف، فرزندان فرمانفرما (بزرگمرد قاجاری که او نیز مثل محافظ و رئیس گارد سابقش سرتیپ رضا خان، اعتلای نام ایران و پیشرفت و توسعه سرزمینش را آرزو داشت و سنگ بنای ارتش و دادگستری را که رضاشاه دیوار و سقفش را بنا کرد، او و مشیرالدوله، بزرگمرد دیگری از اشراف وقت، نهاده بودند) و خاطرات و نوشتههای دیگری که بعضی چون «بازیگران عصر طلایی» خواجهنوری صریح و بیپروایند و شماری چون تاریخ ۲۰ ساله حسین مکی پر از نیش و کینهورزی و… درباره دوران رضاشاه را ورق میزنم و نوشتههایی را که بهویژه در ۱۰ ساله اخیر درباره دوران زمامداری رضاشاه نوشته شده است، بررسی میکنم، بیاختیار میگویم چه خوشبخت آن زمامداری که معلوم نیست استخوانهایش کجا دفن است اما حضورش را در پردهای از احترام و گاه ستایش در گفتهها و نوشتههای نسلهایی مشاهده میکنیم که برخی حتی عصر فرزند او را هم تجربه نکردهاند؛ ۳۰ سالگان و کمتر از ۳۰ سالههایی که او را در لابهلای تصاویر و خطوط جستوجو میکنند.
و بدفرجام آنکه روز ورودش به پایتخت، ملتی قلبش را فرش راه او میکند و از میدان بزرگ شهر که امروز آزادیاش میخوانند تا بهشتزهرا در موکبش لبیکگویان میدود و پادافره خود را نخست در آن «هیچی» بزرگ دریافت میکند و بعد در اعدامهای بام مدرسه علوی و قصر و اوین و فرودگاه سنندج و دیزل آباد و… و جنگ و تیرباران و بر دار کشیدن صد صد تن از فرزندانش و آن همه کینه و نفرت را پراکندن و تا مجال بود ویران کردن و حتی یک خشت بر خشتی دیگر نگذاشتن و سرانجام جام زهر را سر کشیدن؛ ثمره حیات و میوه عمر خود را زیر پای حواریون بیفضیلت و بیخدا پرتاب کردن و در روز خاموشی بر فراز دست هزاران انسان جنونزده، تاب خوردن و ناگهان با کفنی پاره و پیکر نیمهعریان بر زمین افتادن… بر مزارش گنبد و بارگاهی باشکوهتر از امامان شیعه ساختن و متولی و کارگزار بر آن گماردن و… (۱).
نگونبخت مردی که همنشین نفرت مردمی شده است که روز بازگشت او شادمان از رفتن دیوِ «گریان» و ورود فرشته عبوس!! پای میکوبیدند اما امروز در هر سالروز مرگش نمایش تراژیک جنگ سیدعلی و سید حسن را مینگرند و تنها دعایشان درگیر شدن ظالمین به تیغکشی علیه یکدیگر است که «اللهم اشغل الظالمین بالظالمین!»
(۱) نقل از تارنمای «پرشین وی»:
«وقتی کفن امام (ره) پاره میشود
گفتنی است پس از این اتفاق، پیکر مطهر حضرت امام (ره) مجددا به جماران منتقل شد و این بار حضرت امام (ره) را با کفنی که رهبر معظم انقلاب از مکه برای خود آورده بود، کفن میکنند؛ امری که بسیاری چون ناطق نوری (در برنامه فوقالعاده بهمن ۸۵) و صادقی رشاد آن را نوعی اعجاز محسوب برشمردند. به گزارش بیباک، محمود عبدالحسینی، عکاس ایرانی، در جریان تشییع پیکر مطهر حضرت امام خمینی (ره) توانسته است صحنهای متفاوت را تصویربرداری کند. او در شکار لحظهای کاملا اتفاقی توانسته است در هنگام تشییع باشکوه حضرت امام (ره)، صحنه پاره شدن کفن ایشان به دلیل خیل عظیم جمعیت را در تاریخ ثبت کند.
عبدالحسینی پس از ظاهر کردن تصاویر آن روز تاریخی وقتی آن عکس را مشاهده میکند، حسابی شوکه میشود. میگوید: «تنم لرزید! عجیب بود! مثل تابلوی نقاشی حضرت مسیح شده بود. زمانی که او را از صلیب پایین میآوردند. سروصورت و گردن و پاها تماما شبیه تصویر مسیح شده بود! خیلی از خارجیهایی که عکس را دیده بودند، از شباهت فوقالعاده جنازه حضرت امام (ره) به جنازه نقاشی شده حضرت مسیح (ع) حیرتزده شده بودند.» عبدالحسینی همان زمان حاضر نشد این عکس را به مشتریهای دو میلیون تومانی خارجی بفروشد…»
دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مقاله لزوماً سیاست یا موضع ایندیپندنت فارسی را منعکس نمی کند.
در دوران شاه، مخالفان حتی به بازپسگیری دو تنب کوچک و بزرگ و ابوموسی اعتراض کردند
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۴ آذر ۱۴۰۰ برابر با ۲۵ نُوامبر ۲۰۲۱ ۱۸:۱۵
تردید نکنیم که شاه فقید از کمشانسترین رهبران ایران، بلکه جهان بود. دشمنانش هر دروغی را درباره او و زندگی و عملکردش مجاز میدانستند. حتی در بیاخلاقی کار را به جایی رسانده بودند که درباره زندگی خصوصی او افسانهها سر میدادند و یادشان میرفت که شاهان پیش از پهلویها چه میکردند و در حرمسراهایشان چه میگذشت.
هدفم در اینجا پرداختن به این امور نیست؛ بلکه نظر به موضوعی بسیار مهم دارم که دیرسالی است گریبان ما را گرفته و در عمل نیز در همه این ۴۳ سال، با همصدایی رژیم و اپوزیسیون در این مورد خاص، اپوزیسیون عملا در شرایط فلجی قرار گرفته است که برای حرکت، حق داشتن صندلی چرخدار یا دستی برای به حرکت درآوردنش ندارد.
ما و عبدالناصر
بگذارید کمی به عقب بازگردم و ماجرایی را از زبان مهندس توسلی، اولین شهردار تهران بعد از انقلاب و داماد مهندس بازرگان و عضو سرشناس نهضت آزادی، نقل کنم که یک بار در مقالهای به بخشی از آن اشاره کرده بودم. توسلی از سفر بعضی از چهرههای ملی به مصر عبدالناصر میگوید و این که جمعی از آنها در اوج بحران در روابط ایران و مصر و اقدام عبدالناصر به تحریف نام خلیج فارس، به مصر رفتند، آموزشهای نظامی و از جمله ساختن بمب را فراگرفتند، و گاه برای صلاح نصر، رئیس سازمان امنیت مصر، جاسوسی هم میکردند.
برای آن که تنها به قاضی نرفته باشم، نخست از نگاه و نظر خود در مورد عبدالناصر، رئیسجمهوری مصر از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۰، میگویم.
در اواخر دهه ۵۰ و سرتاسر دهه ۶۰، آزادیخواهان ایران و بهویژه اسلامگراهایشان نگاه بسیار مثبتی به عبدالناصر داشتند. من با آن که خیلی جوان بودم نیز بیتاثیر از این فضا نبودم که هیچ، بلکه گفتهها و نوشتههای ناصر و یار و مشاورش حسنین هیکل را میبلعیدم و بارها پیش آمد که آنها را ترجمه کردم و به دست چاپ سپردم. وقتی در جشن سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات برای بزرگداشت مرحوم ذبیحالله منصوری، زندهیاد فریدون فرخزاد ناگهان خبر مرگ عبدالناصر را داد، چنان حالی شدم که عباس پهلوان برای آن که اشکهای من فردا تبدیل به پروندهای در ساواک نشود (که شد)، مثل پدری مهربان مرا به گوشهای برد و اشک از چشمم پاک کرد و فریاد دردم را خاموش ساخت. اما آن شب برای نوجوان ۱۸ سالهای که میخواست سری توی سرها درآورد، به تلخی شب از دست رفتن پدرم شد.
این را نوشتم تا بدانید که مهر و باور داشتن به عبدالناصر را از جانب شماری از مخالفان رژیم گذشته، چماق نمیکنم تا بر سرشان بکوبم. ضمن این که من اگر در روزگار «قهرمانجویی» نسلهای پس از ۲۸ مرداد، به عبدالناصر دل بستم- چنان که رفیقانم یکی دل به لنین بسته بود و آن دیگری رو به قبله هاوانا نماز میخواند- هیچگاه به علت سن و سال و وابستگی نداشتن به حزب و گروهی مخالف، ضرر و زیانی متوجه کشورم نکردم. چنان که رفیقانم اگر عکس چهگوارا را در جیب داشتند، با سازمان امنیت کاسترو همکاری نمیکردند. اما حکایت گروه سماع و مجموعههایی از این دست، قصه دیگری بود و بحث من روی این قصه دور میزند.
نگاه به خارج
دو کیان سیاسی بعد از جنگ جهانی دوم، در ایران در ابعادی محدود، و پس از ۱۵ خرداد سال ۴۲ در ابعادی گستردهتر، ارتباط با بیگانه را با منطق ماکیاول توجیه کردهاند. (بین مرداد ۳۲ و خرداد ۴۲ شرایط کشور، در هم شکستن گروههای سیاسی، حضور پررنگ حزب توده زیر چتر اتحاد شوروی و اقمارش در خارج کشور، و ارتباط نداشتن بقایای حزب در ایران با بدنه اصلی و کادر رهبری حزب، از جمله دلایلی بود که باعث شد ارتباط احزاب و گروههای سیاسی با بیگانگان به حال تعلیق درآید.)
در فرهنگ سیاسی ایران پیش از ظهور رضاشاه، با آن که وابستگی به بیگانه مذموم و فرد و گروه مرتبط با بیگانه منفور جامعه میشد، اما حضور سنگین روسیه، همسایه شمالی، و بریتانیا در جنوب در همه شئونات زندگی ما، عملا مجالی نمیداد تا دولتمردی مستقل از این دو قدرت بتواند در صحنه سیاسی ایران جلوه کند. ناصرالدینشاه در حداقل چهل سال از سلطنت پنجاه سالهاش کوشید موازنهای بین وابستگان این دو قدرت ایجاد کند. یک عده نیز سیاستمداران سنتی از اشراف ایران بودند که وابستگی مستقیم به دو ابرقدرت آن روز نداشتند اما بنا به مشرب و نوع تربیت و تحصیل و تعلقات خود، به این یا آن دو دولت متمایل بودند. خاندان هدایت (مخبرالدوله و سپس فرزندش مخبرالسلطنه و صنیعالدوله و عموها مثل نیرالدوله) نخستین خاندانی بودند که به آلمانها تمایل داشتند. چنانکه قوامالسلطنه در سالهای نخستین این قرن شمسی کوشید با وارد ساختن ایالات متحده آمریکا به صحنه سیاست ایران، رقیبی برای دو همسایه همیشه مزاحم بتراشد. اما دیدیم که هم در آن نوبت، و هم پس از نوبت بعدی که پس از جنگ جهانی دوم قوام دست توسل به سوی آمریکا دراز کرد، او را پایین کشیدند، و بعد برای حل مسئله آذربایجان ناچار شد، ولو در ظاهر، روی خوش به خواستهای اتحاد شوروی نشان دهد.
رضاشاه طبعا ضد اجنبی بود و از سیاستمدارانی که شبهه ارتباط با اجنبی نسبت به آنها وجود داشت، بدش میآمد. این شبهه به محاکمه و قتل تیمورتاش، نصرتالدوله، و شماری دیگر، یا خانهنشینی و تبعید آنها منجر شد. تمایل او به آلمان عمدهترین دلیلش همان بود که قوامالسلطنه را متوجه آمریکا کرد.
در پی وقوع جنگ جهانی دوم، بار دیگر وابستگی به بیگانه، به ویژه روس (اتحاد شوروی) و انگلیس در سیاست ما پررنگ شد. باز میبینیم که زندهیاد دکتر مصدق در گرفتاری بین توطئهها و کید بریتانیا و نفاق و طمع روسها، تا آخرین روزهای زمامداری چشم امید به آمریکا داشت؛ و انگلستان همه تلاشش برهم زدن رابطه مصدق با آمریکا بود که در این کار نیز توفیق یافت. بعد از سال ۱۳۳۲، آمریکا بهمرور جانشین بریتانیا در سیاست ایران شد، اما بههیچروی دوستان آمریکا حالت نوکری که وابستگان بریتانیا و شوروی داشتند، ظاهر نساختند. اصولا آمریکا چون دولت استعمارگر شمرده نمیشد، در کسب دوست، دنبال نوکر و حقوقبگیر نبود. در عین حال، آمریکا به علت داشتن روابط گسترده نظامی و امنیتی و اقتصادی با ایران، به ویژه از نیمه دهه ۱۹۶۰ تا پایان رژیم گذشته در سال ۱۹۷۹ میلادی (۱۳۵۷ ش)، نیازی به استخدام جاسوس یا مزدور نداشت تا اطلاعات محرمانه را به دستش برساند.
در حالی که اتحاد شوروی، چه در تعامل با حزب توده و چه در رابطه با افرادی که یا در دام ایدئولوژی به مزدوری گرفتار میشدند یا در دام کاگب (KGB) میافتادند، نگاه ارباب-نوکری به این افراد داشت. البته بودند کسانی که واقعا روی اعتقاداتشان بر این باور بودند که دادن اطلاعات محرمانه به کشور شوروی بهنفع مبارزه جهانی با امپریالیسم است، و در نهایت برای برخوردار کردن ایران از رژیم کمونیستی لازم است قبله کمونیسم را از همه اسرار باخبر کرد. (نگاهی کنید به کتاب خواندنی هوشنگ اسدی که به زبان انگلیسی و فارسی منتشر شده است و روایت دست اولی از نقش نورالدین کیانوری در انتقال اطلاعات مورد نظر روسها به رژیم را باز میگوید. عکس آن را هم داریم که گفته میشده است که افضلی، فرمانده نیروی دریایی، گزارش جلسات شورایعالی دفاع را در اختیار روسها میگذاشت، آن هم در زمان جنگ. و بعد سرهنگ کبیری که گفته میشد دست در دست ریشهری در اعدام شایستهترین فرزندان ارتش ایران نقش داشت و اگر هوشمندی و وطنپرستی سرهنگ کتیبه، رئیس رکن ۲ ارتش، نبود، شاید به فرماندهی کل ارتش هم میرسید و جاسوسی را برای روسها ادامه میداد.)
به هر روی، بعد از سال ۱۳۴۲، غیر از چپ وابسته که در خدمت روسها و شمار کمتری چینیها و سه چهار تن هم حضرت ولی عصر انور خوجه بودند، دو مجموعه نهتنها با بیگانه بلکه با دشمنان وحدت و ملیت ایرانی (بعثیها و قومیهای عرب) ارتباطات تنگاتنگ برقرار کردند. در واقع همینها که امروز ارتباط مجاهدین خلق را با رژیم بعثی صدام حسین سند خیانت مجاهدین و وطنفروشی و همدستی با دشمن در حال جنگ با ایران دانستند و به همین دلیل صدها تن از آنها را اعدام کردند (که البته عمل مسعود رجوی و کادر رهبری سازمان در این زمینه در دوران جنگ، با هیچ متر و معیاری قابل دفاع نیست)، خود در سالهای پیش از امضای قرارداد الجزیره در سال ۱۹۷۵/۱۳۵۴، همکاری وسیعی با استخبارات (سازمان اطلاعات و امنیت) عراق داشتند.
بارزان التکریتی، برادر صدام حسین، که پس از سقوط رژیم بعثی محاکمه و اعدام شد، بهتفصیل در دو مصاحبه و یک کتاب از ارتباط اسلامیهای طرفدار آقای خمینی با استخبارات عراق که او ریاستش را داشت پرده برداشته است. (چون میخواهم مستند در این گزارش سخن بگویم، باید به نامهای اشاره کنم که دکتر عاملی، سفیر ایران در عراق، درباره دیدار آقای خمینی با بارزان تکریتی به وزارت خارجه ارسال کرده است. در این نامه او اشاره میکند که وقتی بارزان تکریتی از خمینی خواست که حال که عراق همهجور با طرفداران او همکاری میکند و امکانات ویژه از جمله برنامه رادیویی در اختیار آنها قرار داده است، او بیانیهای انتشار دهد و رژیم ایران را در ارتباط با عراق و تجاوزهایش به خاک آن کشور محکوم کند. عاملی مینویسد که خمینی به تندی گفت که من علیه کشورم موضع نمیگیرم. بعد هم گذرنامهاش را پرت کرد جلوی بارزان و گفت که اقامتم را لغو کنید، من میروم…)
اما این موضع آقای خمینی مانع از آن نبود که فرزندش مصطفی و شاگردان و مریدانش مثل موسوی خویینیها، محتشمیپور، و حجتالاسلام محمود دعایی، مدیر روزنامه اطلاعات و هفت دوره وکیل مجلس شورای اسلامی که اولین سفیر رژیم بعد از انقلاب در عراق بود، با عراقیها همکاری نزدیک نداشته باشند. آقای دعایی برنامهای رادیویی داشت با اسم مستعار علی اراکی که با عنوان «نهضت روحانیت» در ایران هر شب از برنامه فارسی رادیو بغداد پخش میشد. (امروز، رژیم ما را بهخاطر آن که بهعنوان مفسر و تحلیلگر در رسانههای بینالمللی ظاهر میشویم نوکر و جاسوس میخواند، اما دیروز سخن گفتن از پشت میکروفن رادیوی رژیم بعثی عراق دشمن ایران موجه بود و اشکالی نداشت.)
پیروان اسلام ناب انقلابی محمدی فقط به همکاری با رژیم بعثی عراق بسنده نکردند، بلکه شماری از آنها در خدمت ابوعلی، رئیس استخبارات سوریه، بودند که هم برای آنها گذرنامه سوری صادر میکرد، هم ترتیب انتقالشان به لبنان را فراهم میساخت، و هم به کاگب وصلشان میکرد تا از جیب خود دلار ندهد، بلکه از کیسه «تاواریش وینوگرادوف» سفره یاران و شاگردان سید روحالله مصطفوی را لبریز سازد. در لبنان، جلالالدین فارسی در اردوگاه صبرای فلسطینی خیمه و خرگاه داشت و بچهمسلمانهای از راه رسیده را آموزش میداد. بسیاری از کادرهای اولیه مجاهدین جزو این بچهها بودند که در کتیبه (هنگ) جلال فارسی آموزش میدیدند.
در اردوگاه شتیلا، آنجا که جبهه خلق برای آزادی فلسطین به رهبری جورج حبش، زعیم قومیهای عرب، گوشهای را در اختیار داشت، شماری از فداییان خلق آموزش میدیدند (حبش در تل زعتر و کارانتینه و در جنوب در صور و صیدا نیز حاضر بود، و بعضی از بچه ایرانیها را برای آموزش آنجا میفرستاد. همینطور در برج البراجنه در بیروت و عین الحلوه در جنوب، مجاهدین و اسلامیها نزد جنبش فتح اکثریت داشتند، و فداییان خلق با جبهه دموکراتیک خلق نایف حواتمه نیز در ارتباط بودند که میانه خوبی با اسلامیها نداشت. اما بیشتر بچههای فدایی خلق زیر پرچم جورج حبش بودند و «تیسر قبعه» مسئول مستقیم آنها بود. وقتی عرفات سه روز بعد از پیروزی خمینی به تهران آمد، در کنار هانی حسن و محمود اللبدی و خلیل الوزیرـ ابوجهادـ تیسر قبعه را نیز همراه آورده بود. در اطلاعات این را نوشتم. دو ساعت بعد از انتشار روزنامه، از خیابان میکده روبهروی سازمان آب که ستاد فداییان بود، رفیقی دیر و دور زنگ زد که فلانی تیسر کجاست؟ گفتم همهشان در نخستوزیری اتراق کردهاند. نمیدانم بعد چه شد و آیا او را دیدند یا؟
همه اینها را گفتم، اما ارتباط با مصر امر دیگری بود. ناصر پس از آن که روابطش با شاه تیره شد (شاه اسرائیل را به صورت دوفاکتو به رسمیت شناخت. یعنی این که حقِ وجود دارد. ترکیه از فردای برپایی اسرائیل، کیان صهیونیستی را- به قول اهل ولایت فقیه- به رسمیت کامل- دوژوره- شناخت و گستردهترین روابط امنیتی و نظامی و اقتصادی را با این کشور برقرار ساخت. در واقع دیرسالی، یگانه کشور اسلامی بود که بهترین روابط را با اسرائیل و عربها داشت. اما ناصر دوفاکتوی ما را پیراهن عثمان کرد و در سخنرانی معروفش در اسکندریه در آستانه وحدت با سوریه سخت به شاه و ایران تاخت و شعار «من المحیط الاطلسی الی الخلیج الفارسی»- از اقیانوس اطلس تا خلیج فارس عرصه قومیت عرب- را تبدیل به شعار «از اقیانوس اطلس به خلیج عربی» کرد و در قافیهاش تنگ آمد)، فردی به نام ضرابی را که از دور و بریهای سید ابوالقاسم کاشانی بود و البته ادعای مصدقی بودن داشت، در مصر پذیرا شد تا از طریق برنامه فارسی رادیو قاهره روزی یک ساعت علیه شاه و ایران خزعبلات سر هم کند.
این ضرابی بعد از انقلاب به ایران آمد و فکر میکرد حالا او را رئیس رادیو تلویزیون میکنند. سر پیری، زن جوانی هم گرفته بود. یکی دو بار که به انقلابیون مراجعه کرد، متوجه شد که همه درصدد بلند کردن زن جوانش هستند. این شد که به قاهره بازگشت و خیلی زود دق کرد و مرد. در واقع این ضرابی بود که وسیله ورود بعضی از ملی-مذهبیها به قاهره را باز کرد. مهندس توسلی شرح ماجرا را داده و نیازی به اطناب کلام نیست. فقط این را بگویم که هنگام دیدار با حسنین هیکل در زمان نوشتن رساله دانشگاهی خود، از او در باب ارتباط مخالفان شاه با مصر پرسیدم. هنوز دو سال تا انقلاب فاصله داشتیم. هیکل فقط دکتر یزدی و مرحوم چمران را میشناخت.
اما سالها بعد که به مصر رفتم و بخت دیدار از آرشیو ملی مصر نصیبم شد، چند سند در این مورد دیدم که عرق سرد بر پیشانیام نشاند. چون مشاهده کردم ماجرا در حد آموزش نظامی و کمکهای مالی خلاصه نمیشده، بلکه سه چهار تن از بهاصطلاح ملی-مذهبیها، برخلاف مهندس توسلی و دو سه تن دیگر، برای مخابرات (اطلاعات و امنیت) مصر جاسوسی هم میکردهاند. مرحوم شیخ محمدتقی قمی، رئیس دارالتقریب اسلامی در همان زمان، در نامهای به مرحوم علم یادآور شده بود که مراقب بچه مذهبیهایی که به مصر میآیند باشید، بهخصوص وقتی که در تابستانها برای گذراندن تعطیلات به ایران میآیند، چون متأسفانه اغلب آنها در چنگ سازمان امنیت مصر افتادهاند. از سرنوشت بسیاری از این جوانان خبری ندارم، اما احوالات آقای دکتر یزدی و مهندس توسلی و مرحوم چمران و بهرام… و قطبزاده را همگی میدانیم.
شگفتا که امروز بعضی از همانها که در خدمت اخوی صدام حسین، بارزان ابراهیم تکریتی- رئیس استخبارات عراق- بودند یا برای جناب «صلاح نصر» رئیس سازمان امنیت عبدالناصر جاسوسی میکردند، پرگوترین دهانها را در متهم ساختن مخالفان رژیم فعلی به جاسوسی و وابستگی به خارج دارند. همین حسین بازجوی شریعتمداری که روز و شب از وابستگی ما میگوید، در همان سالهای نخست انقلاب برای سعد مجبر، سفیر لیبی در تهران، جاسوسی میکرد و علی حسین پناه را هم او به سعد مجبر به عنوان رابطش معرفی کرد. حسین پناه بعدها دستگیر شد و یک سال در زندان بود. سفیر اسبق سوریه در تهران نیز که از افسران مخابرات بود و نشریه ما «الموجز» را از همان ابتدا مشترک شده بود، یک بار در گیرودار دوم خرداد، برایم نوشت که این حسین شریعتمداری که این همه با اصلاحات دشمنی میکند، نگران آن است که جیرهاش از سفارت لیبی قطع شود. ضمن این که ما مدتهاست جیرهاش را قطع کردهایم چون… است. کلمه بدی را استفاده کرده بود که من از تکرارش پرهیز میکنم.
نه پیش از انقلاب و نه پس از انقلاب، هیچکس از آقای خمینی نپرسید که روابط محتشمیپور و خوئینیها و آقامصطفی با برادر صدام حسین را چگونه توجیه میکنید. همانطور که کسی از دکتر یزدی و چمران و… در باب کمک گرفتن از ناصر و شرکت در آموزشهای نظامی صلاح نصر، رئیس سازمان امنیت ناصر، سؤالی نکرد.
امروز اگر یکی از مخالفان رژیم برای شرکت در سمیناری به عربستان و بحرین و امارات و کویت و مصر برود، به وطن خیانت کرده است (البته در این زمینه اسرائیل و آمریکا و انگلستان و فرانسه مستثنی هستند، یعنی تماس با آنها و حتی دریافت کمک از آنها اشکالی ندارد. تلویزیون راه بیندازند، پول نقد بدهند، خرج برپایی کنفرانس را مرحمت فرمایند، ابدا نشانی از خیانت به آرمانهای وطن نیست)، اما خدا نکند یک سازمان رسانهای بزرگ عربی تصمیم بگیرد سایت و برنامه تلویزیونی به زبان فارسی راه بیندازد؛ بلافاصله نهفقط رژیم، بلکه مدعیان مخالفت با رژیم در بوق میدمند که وطن را به عربها فروختند؛ ای داد! ای فریاد!
در دوران شاه فقید، مخالفان، اعزام نیرو به عمان را برای مقابله با کمونیستهای ظفار تقبیح کردند و حتی قرارداد الجزیره با عراق را مورد طعن و لعن قرار دادند، چون به نفع ایران بود. حتی به بازپسگیری سه جزیرهمان در خلیج فارس، دو تنب و ابوموسی، اعتراض کردند و با قذافی و شیخ شخبوط همصدا شدند. ارکان انقلاب خمینی از شرق و غرب کمک گرفتند؛ قذافی از طریق عبدالسلام جلود ۵۰ میلیون دلار برای خمینی در پاریس فرستاد، که اصحاب سبعه آن را هزینه کردند. درباب این اصحاب هم روزی خواهم نوشت. مهندس حسن شریعتمداری، فرزند مرحوم آیتالله سیدکاظم شریعتمداری و دبیرکل شورای گذار به دموکراسی، همان روزها میگفت طلبهای که صد تومان از آقا (پدرشان) میگرفت و کلاه بالا میانداخت، حالا هزار تومانی خرج میکند که نمایندگان آقای خمینی پخش میکند. این پولها را قذافی فرستاده بود.
آیا مصالحه ششم میان تهران و ریاض به بار خواهد نشست؟
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۱۸ نُوامبر ۲۰۲۱ ۱۹:۱۵
خمینی حج را که اوجب واجبات است تعطیل کرد – AFP
فردای روزی که به جده رسیدیم، دکتر ایاد مدنی، محقق، تاریخنویس و روزنامهنگار سرشناس سعودی و مدیر موسسه مطبوعاتی عکاظ که من و دوستانم را برای انتشار ویژهنامه فارسی عکاظ برای زائران ایرانی دعوت کرده بود، در یک گپوگفت دوسه ساعته، دیدگاههای من درباره مراسم برائت از مشرکین را جویا شد و میخواست بداند که خمینی دنبال چیست؛ در مکه که مشرکی زندگی نمیکند، پس این شعار بیمعنی ره به کجا میبرد؟
برایش به تفصیل مکرهای خطرناک خمینی را باز شمردم و یادآور شدم که این مرد نه به اسلام اعتقادی دارد و نه به تشیع و هیچ بعید نیست امسال (مرداد ۱۳۶۶) با توجه به شکستهایش در جبهه جنگ با عراق، بخواهد غوغایی در حج بر پا کند. استادم، مرحوم جعفر رائد، سفیر اسبق ایران در عربستان سعودی و بنیانگذار مرکز پژوهشهای ایران و عرب (که بعد از خاموشی مرحوم رائد اداره آن را من عهده دارم) و ماهنامه روزگار نو، با ما بود و آرزو کرد حادثهای رخ ندهد. سپس به حادثه حج قبلی اشاره کرد که تا آن زمان جهان از آن بیخبر بود؛ چرا که سعودیها خبر را منتشر نکرده بودند و بعدها فهمیدیم چرا…
سی۴ در ساک حجاج
در چهارمین روز پرواز حجاج اصفهانی (در حج سال ۱۳۶۵/ ۱۹۸۶) یکی از حجاج سالخورده به علت ابتلا به دیابت و در گرمای شدید آشیانه حجاج در فرودگاه پیش از انتقال به مکه، بیهوش شده بود. همسرش با کمک یکی از حجاج ایرانی به گروه پزشکی مدینهالحاج گفته بود داروهای همسرش در ساک سبز او است؛ ساکی با علامت سازمان حج و اوقاف که دفتر حج اصفهان به همه حجاج داده بود.
یکی از پرستاران که ساک را باز کرد، در کف ساک متوجه برجستگی شد که طبیعی نمینمود. با اشاره او، ماموری در سالن ساک را وارسی و با شگفتی، زیر آستر ساک مادهای کشف کرده بود (پنج کیلو ماده انفجاری سی۴). بلافاصله محل ورود کاروان محاصره شد و ساعتی بعد، از ساک زائران کاروان خانواده شهدا اصفهان ۷۵ کیلو ماده شدیدالانفجار سی۴ به دست ماموران سعودی افتاده بود.
شنیدم که ساعتی بعد، ۱۵۰ زائر کاروان که بیگناهیشان آشکار بود، آزاد و فقط مدیر کاروان و معاونش بازداشت و به اداره پلیس منتقل شدند. زائران روستایی اصفهانی در پناه ماموران سعودی، مراسم حج را انجام دادند و در بازگشت هدایایی نیز دریافت کردند. چند هفته بعد از مراسم حج، مدیر کاروان و معاونش نیز آزاد و به ایران بازگردانده شدند؛ چون آنها صادقانه اعتراف کردند که ساکها را سپاه اصفهان بهعنوان هدیه به زائران این کاروان داده است و فرمانده سپاه نجفآباد در پاسخ به پرسش آنها که چرا ساکها سنگینتر از حد معمول یک ساک خالیاند، گفته بود ما عایقی در ساک گذاشتهایم که پاره نشود.
هاشمی رفسنجانی که در خاطراتش به این حادثه اشاره میکند. او ضمن تماس با ملک عبدالله، ولیعهد سعودی که روحیهای آشتیجویانه داشت و بهشدت طرفدار همبستگی کشورهای اسلامی بود، از او خواسته بود مهلتی داده شود تا در تهران در این رابطه تحقیق کنند. سعودیها به مدت یک سال چیزی نگفتند و بعدها رژیم اسلامی مدعی شد که مسئول این کار مهدی هاشمی، برادر داماد آیتالله منتظری و رئیس سابق دفتر سازمانهای آزادیبخش سپاه، بوده است که به دستور خمینی و فتنهانگیزی ریشهری اعدام شد.
مرحوم منتظری هنگامی که اجازه انتشار خاطراتش در الشرقالاوسط را به من داد، در پاسخ سوالم درباره قاچاق مواد منفجره در موسم حج به عربستان و اینکه چه کسی مسئول واقعی بود، مهدی هاشمی یا… با تاثر گفت: «آقا مهدی بیگناه بود. همین حضرات سپاه، همینها که جنگ را باختند، عامل این جنایت بودند که به مرحمت الهی کشف و خنثی شد وگرنه خدا میداند چند هزار نفر کشته میشدند.»
یک سال بعد ما در عربستان بودیم تا نشریهای در ۱۶ تا ۲۰ صفحه برای حجاج ایرانی و افغان منتشر کنیم. مرحوم رائد سرپرست ما بودند. من بهعنوان سردبیر، همراهانم را با دقت برگزیده بودم؛ زندهیاد ناصر مطرقی، همکارم در مرکز پژوهشها، به همراه فرخ فرزانه، دیپلمات پیشین، مهران بنیادی، پدر هنرمند سرشناس سینمای جهان نازنین بنیادی، مرتضی نگاهی، نویسنده سرشناس، شاهین اعتمادی، همکار روزنامهنگارم که از ایران رفیق یکدل بودیم، و احمد وحدتخواه، روزنامهنگار بینالمللی و مدیر موسسه ساتراپ، که سالها همدل و همراهم بود و هست. سعودیها سخت از ما حفاظت میکردند و روزی که یک کارمند ایرانایر در هتل ما ظاهر شد، بلافاصله هتل را تغییر دادند.
هیچگاه باور نداشتیم که به فاصله دو هفته در روز بدعت نامبارک برائت از مشرکین، مکه خونین و آن همه درد و اندوه را شاهد خواهیم شد. یک روز پیش از مراسم راهپیمایی برائت، به آقای کروبی، امیرالحاج خمینی، در بعثه حج تلفن کردم و در میان شگفتی و خنده همکارانم که با هم ضمیمه فارسی روزنامه عکاظ را بیرون میدادیم، با لهجه غلیظ افغانی خود را مسئول بعثه حج مجاهدین افغان معرفی کردم و گفتم ما نیز علاقهمندیم در صف سربازان خمینی در برائت از مشرکین شرکت کنیم اما عکس و پلاکارد نداریم. جناب کروبی شماره تلفن رضایی نامی را داد و گفت: «من به ایشان میگویم به شما عکس و پلاکارد بدهد.»
روز بعد این خبر را بهتفصیل نوشتم. در مکهای که حتی یک تصویر پادشاه سعودی وجود ندارد، حضرت امیرالحاج ولیفقیه هزاران تصویر خمینی را که بعضی از آنها ۲۰ متر طول و پنج متر عرض داشت و روی چلوار در همان مکه نقش زده بودند، به همراه پلاکاردهایی که شعارهایی از نوع «تبت یدا ابی لهب، شیلوا یداک یا فهد ــ بریده باد دست فهد» در گرداگرد بیتالله الحرام مکه توزیع کردند. شب قبل نیز واحد برق سپاه صدها بلندگو در لابهلای خیابانهای اطراف کعبه تعبیه کرده بود.
از ۱۰ صبح، عملا سپاه و زنان که چرخ زائران معلول جنگ را هدایت میکردند و شماری کودک از چهار سوی مکه بهسوی کعبه روان شدند. حضور آنها چنان ازدحامی در هوای ۴۵ درجهای مکه برپا کرد که رانندگان و مسافرانشان فریادزنان به خمینی نفرین میکردند و فریاد مای مای (آب آب) به گوش میرسید.
زائران ایرانی نیز وضع بهتری نداشتند؛ بهویژه زنان و معلولان. برادران غیور سپاه و سربازان گمنام امام زمان سلطنتآباد، معلولها و زنان را جلو انداخته و خود پشت آنها سنگر گرفته بودند و شعارهای تندوتیز علیه آمریکا و اسرائیل و سعودی و به نفع خمینی سر میدادند. قرار بود تصویر ۴۰-۳۰ متری ولیفقیه را از فراز کعبه به پایین آویزان کنند. رفتاری که آنها با پلیس سعودی داشتند، تکاندهنده بود. سه چهار پلیس را با دشنه کاردآجین کردند و وقتی افراد گارد ملی وارد صحنه شدند، این دلاوران غیور به همراه کروبی و محتشمی و خلخالی و دیگر بزرگان اهل ولایتفقیه، هر یک از گوشهای فرار کردند و زنهای بیچاره و معلولها را در صحنه رها کردند.
قبل از آنکه روایت خود را از آن روز شوم بگویم، گوشهای از روایت سرتاپا دروغ روزنامه جمهوری اسلامی که مدیرش خامنهای و سردبیرش مسیح مهاجری بود، نقل میکنم.
«خیل یکتاپرستان را میبینی که گروهگروه با در دست داشتن پلاکاردهایی با شعارهای «الموت لامریکا» «الموت لاسرائیل» و تصاویری از امام با فریاد اللهاکبر و لاالهالاالله از هر سو به طرف میدان معابده، نقطه شروع راهپیمایی در حرکتاند.
شماری از حجاج که بازوبند قرمز انتظامات بر دست دارند، با کشیدن صفی ممتد از میدان معابده تا پل حجون در دو طرف خیابان، شکوه و نظم خاصی به مراسم میبخشند. عدهای نیز با بازوبند سبز که کلمه «سقایه الحاج» حج به چشم میخورد با کتریهای آب سرد، گلوی خشکیده از فریاد برائت از مشرکین حاجیان را تازه میکنند و به یاد مولایشان، حسین علیهالسلام، زوار تشنهلب ایرانی یا غیر ایرانی را سیراب میسازند.
نشاط کسب رضای خدا با اعلام برائت از مشرکین سختی گرمای هوا را در خود ذوب میکند؛ از روی پل شکوه و عظمت خیل موحدین نمایانتر است و مجذوبتر، پشتبامهای اماکن و ساختمانهای دولتی در طول مسیر مملو از افراد غیرنظامی سعودیاند و گاهی در کنار آنها دوربینهای فیلمبرداری نیز دیده میشود.
در ادامه مسیر هنگامی که ابتدای جمعیت به مسجد جن میرسد، ازدحام بیشتری ایجاد میگردد، کماندوهای سعودی تقاطع شارع مسجدالحرام را با استقرار ماشینها در وسط خیابان و کشیدن دیواری از سپرهایشان، مسدود کردهاند.
در این لحظات در کنار پلیس قرار میگیرم و منتظرم تا چون سال گذشته به روی این جمعیت عظیم که حتی پس از خاتمه دادن به تظاهرات میبایست جهت متفرق شدن به سمتی برود، راهی باز کند، ولی برخلاف انتظار، بهمحض نزدیک شدن صف پیشین تظاهرات که متشکل از برادران انتظامات است، به ناگاه افراد پلیس با علامت افسر سعودی همزمان باطومهای چوبیشان را بالا بردند و به سر مردم فرود آوردند.
هیچکس انتظار چنین صحنهای را ندارد. من ابتدا تصور میکردم همچون سالهای قبل درگیری مقطعی و کوتاه خواهد بود ولی هجوم گروه دیگری از پلیسهای مستقر در نزدیکی تقاطع که توسط بیسیم همان افسر فراخوانده میشدند، وضع را وخیمتر میکند. از آنجایی که هیچکس آمادگی مقابله با پلیس را ندارد، بهناچار علیرغم فشار سیل عظیم جمعیت به سمت جلو که از حمله پلیس بیاطلاعاند، مردم سعی میکنند برخلاف جهت راهپیمایی برگردند. به ناگاه، ازدحام عجیب و خطرناکی درست در مقابل مسجد جن ایجاد میشود. فریادهای اللهاکبر در فضای حرم امنالهی طنینانداز است و لابهلای فریادهای اللهاکبر این صدا به گوش میرسد درگیر نشوید… برگردید… خونسرد باشید… مواظب خواهرها باشید… برادرها نروید، عقب بایستید …
به دلیل عدم آمادگی مردم و عدم انتظار به وجود آمدن چین صحنهای هیچکس قدرت تصمیمگیری ندارد و گاه نظر افرادی که فریاد میکشند متفاوت است… درست در همین لحظه فاجعه دردناک آغاز میگردد.
عمال شخصی سعودی که در طبقات پارکینگ چند طبقه مقابل مسجد جن از قبل مهیا شدهاند، شروع میکنند به پرتاب سنگهای بزرگ، چوب، آهن، کولر و هر وسیله سنگین دیگر بر سر جمعیت بیدفاع. اینک برای من مسلم شد که هدف اینها متفرق کردن مردم با ایجاد رعب و وحشت نیست بلکه هدف کشتن مردم آنهم با فجیعترین وضع است. چرا که هر سنگی که از طبقه ششم پایین پرت میشود، براثر ازدحام غیرقابل وصف جمعیت حداقل سه یا چهار نفر را به شدیدترین وجه مجروح یا حتی شهید میکند.
باطومهای پلیس بر سر هر کسی که فرود میآید، بلااستثنا خون فوران میزند و جامهای سفید را گلرنگ میسازد و غرق در خون میگرداند.
در همان لحظات اول، ماکت قدس زیر ضربات باطوم پلیس از هم میپاشد. فشار جمعیت ما را به سمت راست خیابان که خواهراناند، میبرد. چند لحظهای از آغاز هجوم ددمنشانه پلیس سعودی نگذشته است که صدای شلیک گلوله شنیده میشود و دیدن افرادی که بر اثر اصابت گلوله به سرشان در خون پاک و مطهرشان میغلتند، این تصور که شاید تیرهای هوایی باشند، از ذهنم میزداید!
در این بین ناگهان میبینم که هجوم وحشیانه پلیس در سمت چپ خیابان برادرها را به عقب میراند ولی علیرغم ضربات شدید پلیس در سمت راست خیابان، این جمعیت انبوه قادر به حرکت نیست. ولی هرلحظه فشردهتر میشود. فشار و ازدحام به حدی است که تنفس را بهسختی ممکن میسازد. اطرافیانم که غالبا افراد پیر یا مسناند، از فرط فشار و سختی تنفس رنگ چهرههایشان رو به کبودی است و توان تکلم را از دست دادهاند. سخت متحیر میشوم و وقتی میبینم جلوی جمعیت خالی است ولی هیچکس حرکت نمیکند، تصور میکنم مانعی در وسط خیابان و در جلوی مردم انداختهاند.
با سختی زیاد خود را از لابهلای جمعیت بیرون میکشم تا به گمان خود با کمک چند نفر دیگر از برادران مانع را برداریم و جان چندین نفر را از دست پلیس سعودی که با باطوم بر فرق مردم میکوبد و پیکرهای نحیفشان را لگدمال میکند و همینگونه از زیر باران بطری شکسته و سنگهای سنگینی که ایادی رژیم از بالا پرت میکنند، نجات دهیم؛ اما وقتی در مقابل این جمعیت راکد و در هم قرار میگیرم، منظرهای بس دلخراش میبینم که کلامم از بیان چگونگیاش و عمق فاجعه در میماند…» (۱۹ شهریور ۱۳۶۶- روزنامه جمهوری اسلامی.)
تمام روایت روزنامه آقای خامنهای دروغ محض است. ما آنجا بودیم و صحنههای دلخراش را به چشم دیدیم و شب نیز صحنههای دردناکتر را از تلویزیون سعودی به همراه فیلم سال گذشته و ارسال ماده سی۴ به حج را مشاهده کردیم.
دوسه ساعت بعد از شروع معرکه، با رسیدن گارد ملی سعودی و شماری سوارکار، غائله پایان گرفت. آتشبیاران از کروبی و خلخالی گرفته تا رضایی و شوشتری و حجازی و… گریخته بودند و در هتلشان آب یخ میخوردند. غروب هم شام جانانه زدند و بیخیال خوابیدند و آن همه زن و معلول به شب نرسیده بودند.
باز به کروبی زنگ زدم. دستیارش مهدی گوشی را برداشت. بازهم با لهجه افغانی گفتم: «درود مکه را فتح کردید.» خفهشویی گفت و گوشی را قطع کرد. اما ما با مرحوم رائد و دکتر عباس مهاجرانی واعظ تا بامدادان سوگوار و داغدار هموطنانمان ساعتهای تلخی را سر کردیم. فردا سفارت سعودی در تهران اشغال شد ومحمد الغامدی، دبیر اول سفارت، به دست پاسداران به قتل رسید.
پایان سه دوره مماشات
خمینی حج را که اوجبواجبات است تعطیل کرد. سالها خواب فتح مکه را دیده بود و حالا!!؟ اما بهمحض مرگش رفسنجانی تماسها را از سر گرفت و دو سال بعد زائران بازگشتند؛ با این تعهد که مراسم برائت به شکل محدود فقط در چادر بعثه در منا که کمتر از ۵۰۰ نفر در آن جا میگرفتند، برگزار شود.
تا اینجا سعودیها سه دوره با رژیم مماشات کرده بودند اما قسم حضرت عباس با پیدایی دم خروس در انفجارهای دهران و خبر و دستگیری عوامل دستآموز رژیم دود شد و به هوا رفت. ملک عبدالله بعدها به خاتمی که با احترامهای ویژه از عربستان دیدار میکرد، گفته بود که جورج بوش سه بار فریه، رئیس افبیآی را اینجا فرستاد تا ما بخشی از اعترافهای عاملان خبر را در اختیارشان بگذاریم؛ چون ما با دستگیری صایغ (یکی از متهمان که در تهران آموزش دیده و مواد منفجره را از راه کویت به خبر برده بود) همهچیز را میدانیم اما من حاضر نشدم برادران و خواهران ایرانیام را دم تیغ بوش بدهم.
آن سال ملک فهد روی صندلی چرخدار با حال ضعف و بیماری در فرودگاه از خاتمی استقبال کرد. ملک عبدالله در راس یک هیئت ۱۰۰ نفره به همراه حکیم عرب، عبدالعز تویجری، مشاورش، به تهران آمد و در کنفرانس سران اسلامی شرکت کرد و شبی بر بام تهران رفت تا برف را تماشا کند.
در کنفرانس جنادریه وقتی با او دست دادم، گفتم مردم ایران به پاکی همان برفاند که تماشا کردید. با مهربانی گفت: «ایرانهم به همان پاکی و زیبایی است؛ مثل مردمش و ما اعمال رژیمها را هرگز به حساب ملت بزرگی چون ملت ایران با آن تمدن و فرهنگ دیر و دور نمیگذاریم.»
چهارمین مصالحه ایران و سعودی ابعادی گسترده داشت. بین عبدالله نوری و امیر نایف، وزیر کشور سعودی، بر پیمانی امنیتی توافق شد اما با برکناری نوری، حسن روحانی آن را امضا کرد؛ آنهم در زمانی که دبیر شورای عالی امنیت ملی بود. روابط هر روز گستردهتر میشد. هاشمی رفسنجانی ۱۷ روز در سعودی بود و مرحله پنجم مصالحه با همینها شکل گرفت.
سعودیها دیگر باور کرده بودند که اختلافها برای ابد زائل شده است اما… دستگیری چند طلبه شیعه سعودی پس از بازگشت از قم به کشورشان و آشکار شدن ارتباط سپاه با آنها و آموزش نظامی دادن به آنها در منذریه و علیآباد قم، مداخلات رژیم در لبنان و قتل حریری که نور چشم ریاض بود و سپس قتل هشت سیاستمدار و روزنامهنگار و استاد لبنانی دوست سعودیها به دست حزبالله، سپاه قدس و استخبارات سوریه دوباره به بحران در روابط دو کشور دامن زد.
سعودیها پس دستگیری شیخ نمر که روحانی شیعه مزدبگیر خامنهای و سالها با ایران در آمدوشد بود و بعد از چند حمله گسترده رژیم و شخص خامنهای به عربستان و پادشاه و ولیعهدش، هرگونه گذشت در مورد شیخ نمر که در دادگاه فریاد زده بود «بهزودی رایت ولایتفقیه را بر فرق آل سعود میکوبیم»، مجاز ندانستند. با اعدام نمر، سفارت سعودی در تهران و کنسولگریاش در مشهد به آتش کشیده شد و دو روز بعد سعودیها روابط خود با جمهوری اسلامی ایران را قطع کردند.
مصالحه ششم؛ آیا سر میگیرد؟
سعودیها امیدوار بودند روحانی که سوابقی با آنها داشت، موفق شود آب رفته را به جوی بازگرداند. تا مدتها باور داشتند که اشغال و آتش زدن سفارت و کنسولگری آنها به روحانی ربطی نداشته و صرفا کار نوکران خامنهای بوده است. با این همه، جنجالها و حملات گستردهای که بر پایه ادعا و دروغ علیه آنها، بعد از حادثه سقوط یک بالابر صنعتی در نزدیکی حرم مکه و سپس حادثه تونل بین مکه و منا رخ داد و غضنفر رکنآبادی، سفیر سابق رژیم در بیروت، نیز به قتل رسید، رژیم ادعا کرد که سعودیها رکنآبادی را بهعمد کشتهاند.
ریاض با انتشار اسامی حجاج ایرانی آشکار کرد که رکنآبادی با اسم دیگری به حج آمده و آنها اصلا از حضورش بیاطلاع بودهاند. با گسترش حضور سپاه در یمن و تلاش برای ورود آنها به خاک سعودی و نیز توطئههای سپاس قدس علیه مصالحشان در عراق و لبنان و بحرین و دست در آغوشی روحانی با امیر قطر و سران حوثی، از او هم دل بریدند. سرانجام این مصطفی کاظمی، نخستوزیر عراق، بود که با پادرمیانی سعودیها را قانع کرد تقاضای روحانی برای آغاز گفتوگو در سطح نماینده ویژه را بپذیرند. سعودیها پاسخ دادند: فعلا در سطح سفرا در عراق.
بدین ترتیب مذاکرات بر سر ششمین مصالحه بین تهران و ریاض از سال پیش آغاز شد و چهار دور آن تاکنون در بغداد انجام شده است اما آیا دو کشور به یک تفاهم حداقلی رسیدهاند؟ اگر جمهوری اسلامی ایران فردا از یمن بیرون رود و حوثیها را به پای میز مذاکره با دولت قانونی رئیسجمهور منصور هادی بکشاند، به چشمبرهم زدنی باقی اختلافها تسویه خواهند شد؛ وگرنه مصالحهای در کار نخواهد بود.
مقدمه
فرایند جنبشهای اجتماعی، یک روند پیچیده غیرخطی را در برخورد با موانع سر راه خود تا رسیدن به مقصد نهایی طی میکند. در خلال این روند، وجوهی از محرکهها، دینامیسم درونی، نیروهای شرکت کننده، مطالبات، اهداف و دستاوردها، هویت آن را شکل میدهند. بر آورده نشدن خواستهای اولیهای که جنبش بر اساس آنها شکل گرفته، اغلب پایان حیات آنها محسوب نمیشود و فروکش وسکوت تحمیل شده بر آنها، با فراهم شدن شرایط مساعد به بر آمد دوباره آنها، با خواستهای جدید در ابعادی گسترده تر جایگزین میشود. برای ارائه تصویری زنده از آنچه که گفتم، بد نیست نگاهی به دوره اخیر این جنبشها در کشور بیفکنیم.
نگاهی به حرکات اعتراضی دهه اخیر کشور
جنبش سبز ۱۳۸۸ که یک جنبش مدنی با شعار “رای من کو” بود، بخش بزرگی ازاقشار متوسط و روشنفکران را جذب خود ساخت و جغرافیای محدودی از کشور را در برگفت. این جنبش در شروع خود، ساختار شکن نبود، ولی بعد از مدتی، مطالبه عمدتا حقوقی آن، به مطالبه سیاسی بدل شد، حتی مردم از رهبران خود، موسوی و کروبی هم گذشتند و شعار “مرگ بر دیکتاتور” شبانه بر بام خانه ها طنین افکندند. در زمینه حمایتهای بینالمللی نیز این جنبش از جهانیان خواست که با خود تعین تکلیف کنند که آیا با مردم ایران همراه هستند یا خیر، “اوباما اوباما یا با اونا یا با ما” انعکاس رسای این مطالبه بود. شبکههای اجتماعی، بخصوص فیسبوک نقش جدی در خبر رسانی و بسیج نیرو ایفا کرد. سرکوب سیستماتیک جنبش، ادامه آن را ناممکن کرد، ولی تجربه و خواستههای آورده نشده آن تا فرصتی دیگر، درحافظه جمعی جامعه ثبت شدند.
در دیماه ۹۶، بخشی از مردم متشکل از کارگران، اقشارتهیدست، جوانان بیکار و بازنشستگان، در اعتراض به اوضاع اقتصادی حاکم بر کشور، به خیابانها سرازیر شدند، این بار گرانی تخم مرغ ودیگر اقلام غذایی، به انگیزه اعتراضات در بیش از ۱۰۰ شهر کشور تبدیل شد. به دستور مقامات حکومتی، هزاران نفر دستگیر و دهها نفر بیرحمانه در خیابانها وزندانها به قتل رسیدند. فضای مجازی و بخصوص تلگرام، نقش برجستهای در خبر رسانی و بسیج معترضین ایفا کرد. گرچه شعارهای اصلی عبارت بودند از “مرگ بر دیکتاتور”، ” مرگ بر گرانی” و “خامنهای قاتله، ولایتش باطله”، ولی مهمترین شعار مردم معترض در خیابانها در دیماه، “اصلاح طلب، اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا” بود. این شعار نقطه عطفی در طرز تلقی و انتظارات بخش بزرگی از جامعه ایرانی با نیروهای درون و پیرامون حکومت بود. فرصت این نیروها برای پاسخ به نیازهای حیاتی مردم، از نظر معترضین فعال و دهها میلیون حامی خاموش آنها دیگر پایان یافته بود.
یکی از ویژگیهای اعتراضات دیماه ۹۶، گستردگی جغرافیایی آن بود. سرکوب بیرحمانه، به دلیل اصلی درگیری خیابانی در چند شهر ایران بین نیروهای نظامی و انتظامی ومردم تبدیل شد. اما، اعتراضات دیماه، گرچه ناهمزمان و ناهماهنگ، زیر لوای خواستهای عمدتا صنفی همچنان ادامه یافت و کشور در سال ۹۷ نیز شاهد اعتراضات خیابانی پر شماری شد. اعتصاب سراسری معلمان و اعتصاب سراسری رانندگان کامیون، اوج گیری تظاهرات کارگران فولاد هفت تپه تا سال ۹۷ ادامه داشته است، طبق آماراز دیماه ۹۶ تا ۹۷ حدود ۹۵۹۶ حرکت اعتراضی در کشور به ثبت رسید (۱).
تا اینکه، این اعتراضات مستمر با سه برابر شدن قیمت بنزین در آبان ماه ۹۸ شکل انفجاری بخود گرفت. مردم معترض در ابعادی بسیار وسیعتر از اعتراضات دی ماه ۹۶ به خیابانها آمدند، این بار ترکیب جمعیت متنوع تر بود ولی مطالبات مردم اغلب همان مطالبات قبلی بود. این بار تقابل بین کل حاکمیت یعنی اصولگرایان واصلاح طلبان با حامیان مختلفشان از یک سو و مردم از سوی دیگر بود. اینترنت به مدت سه روز قطع شد، تا معترضین نتوانند اقدامات خود را همآهنک کرده و نیز اخبار مبارزات خود را برای کسب حمایت به خارج از ایران انتقال دهند. باز طبق دستورعالیترین مقامات جمهوری اسلامی، نیروهای انتظامی، بسیج و سپاه به جان معترضین بی دفاع افتادند وتا آنجا که توانستند قتل عام کردند. برخی خبرگزاریها تعداد کشته شدگان را حداقل چند صد نفر ذکر کردند، اما، خبرگزاری رویترز، تعداد کشته شدگان را ۱۵۰۰ نفز اعلام کرد. اخبار تکمیلی، این تعداد را بیشتر نشان میدهد، و هنور هم بطور دقیق معلوم نیست چه تعداد از مردم معترض در عرض ۴۸ ساعت با قساوت بدوی در خون خود غلتیدند. دیگر مدتهاست که “خشونت و سرکوب” در شناسنامه رژیم، حالت اسم اول و اسم فامیلی آن را پیدا کرده و ذات حکومت جمهوری اسلامی دقیقا در آن دو کلمه خلاصه میشود. بنا برتحقیقات عفو بین الملل، گزارشگر ویژه سازمان ملل و خبرگزاری رویترز، نیروهای نظامی از مهمات وسلاحهای جنگی برای سرکوب مردم استفاده کردند و عامدانه، مستقیم به مغز و قلب معترضین شلیک کردند؛ معنای و تعریف این اقدام در قوانین بینالمللی جنایت علیه بشریت است.
نظامی که از ابتدای کارش از حقوق مستضعفان صحبت میکرد، قول آوردن نفت را بر سفره مردم و وعده آب و برق مجانی می داد، امروز مردم کشوررا به مثابه دشمن اصلی خود در میدان جنگ به خاک و خون می کشد، گناه این مردم، اعتراض به افزایش قیمت بنزین در تقریبا ۲۰۰ شهرایران بود، یعنی از ۳۱ استان ایران ۲۵ استان در سطوح مختلف، نه تنها به قیمت افزایش بنزین اعتراض کردند(۲)، بلکه کل حاکمیت را به دلیل عدم توانایی در برآورده کردن نیازهای اولیه مردم در عرصه اقتصاد، بهداشت، آموزش و مسکن زیر سوال بردند. ولی رهبر نظام از افزایش قیمت بنزین حمایت کرد و معترضین را از مردم ندانست.
وقایع آبان، شکاف بین جمهوری اسلامی و ملت را عمیقتر کرد. ناله و فریاد مادران آبان، خواب راحت را از چشم مسئولین ربود و شعار آنان را در خطاب به رهبر جمهوری اسلامی به “خامنهای فرزندان ما کو؟” بدل کرد. مادران آبان، شجاعانه دادخواه خون فرزندان خود شده اند. در پی حمله سایبری وهک جایگاههای سوخت بنزین در سراسر کشور در۴ آبان ۱۴۰۰، شعار”خامنهای بنزین ما کو” نیز بر بیلبوردهای دیجیتال در جادهها ظاهر گشت.
شعار اصلی معترضین در آبانماه ۹۸ علیه کلیت نظام و رهبر بود. در واقع، این بار شعار “مرگ بر دیکتاتور” و “کشته ندادیم که سازش کنیم، رهبر قاتل را ستایش کنیم”، تبدیل به خواست معترضین بیشتری شده بود. در مقابل، نظام در آبان ماه ۹۸ درون بینهایت خشن و سرکوبگر خود را درسطح بی سابقهای به نمایش گذاشت و ننگی دیگر را در کارنامه سیاه خود ثبت کرد. اما این سرکوب کم سابقه هم نتوانست صدای مردم را خاموش سازد.
کشتار آبان، با سرنگونی هواپیمای اوکرائینی و کشتن ۱۷۸ نفر بیگناه، ادامه پیدا کرد. مدتی بعد، مردم خوزستان در اعتراض به بی آبی برعلیه وضع موجود بپا خواستند.
اعتراض به بی آبی، به انگبزه اصلی حرکت جمعی مردم در خوزستان در تابستان ۱۴۰۰ تبدیل شد، تلنبار شدن فقر و بیکاری وعدم بازسازی خوزستان بعد ازجنگ ایران و عراق با بحران آب آشامیدنی و برق، صبر مردم را لبریز ساخت. این اعتراضات در ادامه اعتصاب طولانی مدت کارگران هفت تپه نیشکر خوزستان، نشان دهنده بی توجهی عامدانه حکومت به حل مسایل مردم خوزستان بود. نکته قابل توجه این حرکت اعتراضی، حمایت شهرهای دیگر کشور از خواست مردم خوزستان بود، حکومت گرچه از روی استیصال به برخی ازمشکلات عدیده مردم خوزستان درحرف صحه گذاشت، ولی با قطع اینترنت و سرکوب و دستگیری گسترده آنان، مانع گسترش اعتراضات شد.
سرکوبهای خونین، پاسخ شایسته خود را درتحریم انتخابات ریاست جمهوری گرفت. این اقدام، یک حرکت وسیع مدنی اکثریت بزرگ مردم ایران در پشتیبانی از شعار “نه به جمهوری اسلامی” بود(۳). رهبر نظام این بار، با خیال یک دست کردن حاکمیت و انتصاب ابراهیم ریئسی از آمران کشتار زندانیان در سال ۱۳۶۷ به ریاست جمهوری و گماردن افراد سپاه در مقام وزارت، به مقابله با مردم شتافت.
آیا سرکوب یک جنبش به معنای پایان آن است؟
تصویر پیش گفته، بر بیهوده بودن هر گونه امیدی برعبرت گیری نظام حاکم از آنچه تاکنون بر سر کشور ومردم آورده به نا ممکن بودن سازش بین رژیم و مردم دلالت دارد. اعتراضات ادامه دار معلمان در مقابل مجلس و ساختمان آموزش و پرورش، اعتراض زنان علیه حجاب اجباری در اماکن عمومی، اعتراضات کارگران و بیان علنی نارضایتی وسیع مردم در کوچه و خیابان، همچنان نشان دهنده آینده پر تلاطمی است که با سکوت ومدارا در برابر رژیم، آنگونه که برخی از اصلاح طلبان توصیه میکنند، قابل پیشگیری نخواهد بود، فروپاشی در برخی زمینهها از قبل شروع شده و تاراج منابع ملی توسط چین و روسیه ادامه پیدا خواهد کرد و تنها راهی که رژیم در مقابل خود می بیند، تقویت بازوی سرکوب است. اما، جنبشهای سرکوب شده با بخش بزرگی از مشارکت کنندگان وفعالینش خصوصا در میان زنان و جوانان، نه تنها تمام نشده اند بلکه در انتظار فرصت وفرصتهای دیگر برای نیل به مقصود خویشاند.
نیاز به کلید واژه های مناسب
در این جا باید به یک کمبود مهم تحلیلی اشاره کنم؛ از نبود کلید واژگان مناسب برای توضیح و تحلیل وقایعی که درکشور پدیدار میشوند. صاحب نظرانی به بررسی اعتراضات آبان پرداخته و توصیفهای متفاوتی از قبیل جنبش، کنش اعتراضی، خیزش و شورش و اعتراضات خیابانی را درتعریف آن بهکار بردهاند. بنظر میرسد که چنین توصیفی، قبل از اینکه بر واقعیات و مضمون این حرکات متکی باشد و بیش از آنچه بر تعاریف آکادمیک استوار شود، بیشترتحت تاثیر پیش زمینههای فکری آنان بوده است(۴). ولی واقعیت اینست هم جامعه ما، اتفاقات و هم حکومت آن، در هیچکدام از چارچوبهای مفهومی پیشنهادی آنها و یا در تئوریهای مسلط موجود نمی گنجند. ممکن است آن عنوانها هر یک بتواند جنبههایی از اعتراضات آبان را توضیح دهد، ولی هیچ یک به تنهایی قادر نخواهد بود همه جنبههای آن را پوشش دهد. اعتراضات آبان را میتوان یک جا هم جنبش، هم شورش و هم کنش اعتراضی توصیف کرد، اما شورش، حادثهای است که بسرعت تمام میشود و کنش اعتراضی میتواند خاص گروهی باشد که به واقعه وحادثه معینی عکس العمل گذرا نشان میدهد ولی جنبش به دلیل اینکه بر بسترهای مناسب اجتماعی در طی یک پروسه زمانی نسبتا طولانی شکل میگیرد، پایداری بیشتری داشته و مفهوم غنی تری را در خود مستتر دارد، معمولا یک بستر اعتراضی، هر زمان میتواند با یک شعار خاص و با یک شکل خاص بروز پیدا کند، جنبش میتواند هم شامل کنشهای اعتراضی کوچکتر باشد و هم شامل گروههای معترض قبلی که دوباره به اعتراضات می پیوندند، بطور مثال در ۸۸، طبقه متوسط نقش اصلی را در اعتراضات داشت، در دیماه ۹۶، قشر فقیر و تهیدست جامعه و در دیماه ۹۸ ترکیبی از اقشار گوناگون در اعتراضات شرکت داشتند.
نکته دیگری که در تحلیل وقایع درایران باید مورد توجه قرار گیرد، مفهوم قشر یا طبقه است. کاربرد معنی کلاسیک طبقه، با واقعیتهای موجود در جامعه ما همخوانی ندارد؛ طبقه کارگر کشور یک جمعیت سیال با قشر بندیهای مختلف در درون خود است. ترکیب این طبقه واقشار دیگر، به علت فقر اقتصادی، مهاجرت از روستاها به شهرها و حاشیه نشینی دچار دگرگونیهای بزرگی شده است. بطور مثال، بخشی از اقشار متوسط، به دلیل شرایط اقتصادی اسفناک و تورم و ثابت ماندن حقوق، به سطح پایین تری نزول کرده که بخشی از جمعیت معترض آبان را تشکیل میدادند. اقشار متوسط، معمولا از قشر تحصیلکرده و کارمندان تشکیل میشود، این اقشار مابین گروههای اجتماعی مرفه و تهی دست جامعه قرار دارند. ما با اقشاری روبرو هستیم که از روستاها مهاجرت کرده، از نظر مالی به وابستگان نظام تبدیل شدهاند که در اقشار متوسط جا میگیرند ولی با فرهنگ متفاوتی ازآنهایی که به پایین ریزش کردهاند. از طرف دیگر، تعداد افراد هیات علمی دانشگاهی و دانشجویان افزایش پیدا کرده، ولی میزان فارغ التحصیلان دانشگاهی بیکار بسیار زیاد است، این گروه نیز به قشر بیکار و بدون درآمد تبدیل شده است، در نتیجه تغییراتی که دراقشارمتوسط ایجاد شده، مانع ازآن است که بتوان تقسیم بندی دقیقی مابین آنها برای تخمین پتانسیل مشارکت آنها در کنشهای سیاسی و اجتماعی مورد نظر به عمل آورد. اما میتوان گفت قشر متوسطی که مشکل جدی مالی ندارد و خواهان ایجاد تغییرات اساسی در اداره امور کشوراست، در اتحاد با طبقات و اقشار پایین جامعه، میتواند در برانگیختن و ایجاد تحولات سیاسی-اجتماعی ایران نقش قابل توجه وهدایتگری ایفا بکند، چون مطالبات وخواستهای آنان، همه عرصههای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را در بر میگیرد.
سخن پایانی
به جاست اکنون بپرسیم که با توجه به پیچیدگی اوضاع درجامعه ما، و وجود یک حکومت بشدت نا متعادل و در تقابل و تضاد با دنیای مدرن، سرنوشت کشور ومردم ما به کجا منتهی خواهد شد؟ روشن است که پاسخی جز گمانه زنیهای بسیارکلی به این سوال ناممکن است. اگر کمی هم در مورد نقش عامل خارجی در این مورد بیندیشیم زیان نخواهیم دید.
اینکه روسیه و چین قادر به نجات جمهوری اسلامی از بحرانهای عمیق آن باشند مورد تردید است. مهمتر از این دو کشور، اتحادیه اروپا و آمریکا است. اگر آمریکاییها به باج خواهیهای جمهوری اسلامی تن در دهند که احتمالش منتفی نیست، اروپا نیز به دنبال آنها روانه خواهد شد و دراین صورت، یکبار دیگر منافع مردم وکشور ما، قربانی مطامع و کوته بینی آنها خواهد شد و رژیم با قوت قلب ودست بازتر، مردم را سرکوب خواهد کرد. چنین تحولی ممکن است باعث طولانی تر شدن عمر رژیم شود. اما اگر از این احتمال صرفنظر کنیم، میتوان گفت که اعتراضات آبان بر بستری گسترده از نارضایتیها در گذشته بوقوع پیوست، مطالبات مردم، نه تنها حل نشده باقی مانده اند، بلکه بر عمق وسطح آنها نیز افزوده شده است. جنبش سبز، اعتراضات دی ماه ۹۶ و آبان ۹۸، سرنگونی هواپیمای اوکرائینی و اعتراضات خوزستان و تحریم انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰، تاثیرات اجتماعی، روانی وسیاسی بسیار عمیق وماندگاری را در حافظه جامعه ایرانی بر جا گذاشته است. حوادث آینده، نمیتوانند متاثر از آن مطالبات سر کوب شده و مسایل حل نشده جاری باشد. اگر جنبشهای آتی بتوانند با ابداع وبکارگیری اشکال کم هزینه و مناسب مثل اعتصابات عمومی، استمراری بیشتر از چند روز و چند هفته پیدا کرده، به گستردگی صفوف خود افزوده، کاملا سراسری شده و در صحنه بمانند، نقطه عطف پیروزی خود را رقم خواهند زد. این توانستن فقط میتواند در شرایط همبستگی درونی گروهها و اقشار اجتماعی معترض، نزدیکی و اتحاد عمل بخشهای مختلف اپوزیسیون و خنثی شدن قدرت سرکوب متمرکز حکومتی شکل بگیرد. جمهوری اسلامی، در طول حیات خود جز تشدید جو خشونت و سرکوب، و ایجاد نفرت و نا امیدی و احساس عدم امنیت، تولید دیگری خصوصا در دوره اخیر در پاسخ به مطالبات مردم نداشته است و این محصولات سمی، نمیتوانند پیش در آمد طغیانهای نیرومند آتی نباشند. مغایرت فزاینده معیارهای ارزشی و کشور داری جمهوری اسلامی با نرمهای عقلانی برای اداره امور کشور و تامین رضایت شهروندان و ایجاد مناسباتی عادی با خارج وهمسایگان کشور، فقط میتواند آینده ای تاریک تر در میان مدت برای این حکومت رقم بزند. این حکومت مثل هر رژیم استبدادی ایدئولوژیک دیگری، مدتی است که از قله و اوج قدرت خود عبور کرده و در سراشیبی فترت، ضعف و سرنوشت میرای خود قرار گرفته است. ممکن است دست یابی به بمپ اتمی قدرت مانور آن را در مقابله با غرب افزایش دهد ولی قادر به بیمه عمر آن در مقابل مردم نخواهد بود. اگرهزاران بمب اتم شوروی سابق نتوانست مانع فروپاشی امپراتوری قدرتمند بلوک سوسیالیستی در برابر مطالبات ساکنان آن، در تاریح بشر باشد، چند بمب اتمی ساخت پاکستان، جمهوری اسلامی نشان، هم نخواهد توانست مانعی در برابر خواست اکثریت مردم ایران برای ایجاد یک سیستم حکمرانی مبتنی بر دموکراسی و سکولاریسم در کشور باشد.
منابع:
وبسایت ایران ما – یک سال قیام و اعتراض در ایران
https://www.radiofarda.com/a/more-details-on-iran-protests-in-200-cities/30303090.html
کارزار «رای نمیدهم» با هدف تحریم «فعال و گسترده» انتخابات ریاست جمهوری ۱۴۰۰ ایران راهاندازی شد
https://www.radiofarda.com/a/31233498.html
سعید مدنی، چراغ خاموش، نگاهی به اعتراضات آبان ۱۳۹۸
ناهید حسینی-آبان ماه ۱۴۰۰
بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷ تصمیم به تشکیل وزارت اطلاعات چگونه گرفته شد
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۱۱ نُوامبر ۲۰۲۱ ۱۹:۱۵
حجاریان بعد از یک دوره معاونت واواک، خود به تیر یکی از اطلاعاتی ها تا پای مرگ رفت – عکس از مشرق
کار مجله به پایان رسیده بود و قرار بود چند تنی را ببینم . منشیام زنگ داخلی را زد و گفت از نخستوزیری. چند ماه پیش، این خانم پری کلانتری نازنین بود که گاه دو سه بار در روز زنگ میزد که آقای نخستوزیر… آن بزرگمرد زندهیاد دکتر بختیار، گاه به سئوالی، گاه درد دلی، و زمانی به دعوت برای گپی، زنگ زده است. و گاهی من زنگ میزدم برای خبری، سئوالی، یا قرار دیداری حضوری.
با تغییر نظام و آمدن مهندس بازرگان، دیدارهای من هفتگی شد. مگر آن که امری پیش می آمد و مهندس به این «قلم پُرشور» به قول خودش، زنگ میزد. آن روز ابوالفضل، برادرزاده مهندس، گفت اگر آب دستت است بگذار و بیا که مهندس کار مهمی دارد. رانندهای داشتم. جوانی نازنین به اسم بختیاری. امید- پسرم- اولین بار که دکتر بختیار را در منزلش دید، با تعجب کودک شش ساله گفت بابا علی جون، این که بختیاری نیست!
بختیاری پایین با جمع رانندگان روزنامه اطلاعات در گپ و گفت همیشه بود. داییاش اسماعیل، مسئول آبدارخانه روزنامه اطلاعات را سراغش فرستادم. آمد و با خجالت گفت که ساعتی بیرون رفته است. پیاده راه افتادم و بعد تاکسی مستقیم. خوشا روزهای تاکسیهای دو و پنج تومانی. رسیدیم و به لطف اعضای آشنا و سفارش از بالا، به اتاق ابوالفضل بازرگان رفتم و او مرا به دفتر عمویش راهنمایی کرد. آنجا مهندس به اتفاق دو تن انتظارم را میکشیدند، یک دکتر مصطفی چمران و دیگری ژنرال ف… از بلندپایگان اداره هشتم ساواک که کارش ضدجاسوسی بهویژه در نبرد با کاگب (KGB) و سازمانهای کشورهای اقمار شوروی بود. بعدها تیمسار منوچهر هاشمی، رئیس دیرپای اداره هشتم، در سالهای تبعید در لندن مرحوم تیمسار هاشمی شرح و تفصیل همکاری اداره هشتم با دولت موقت را بیان کرد و یک بار که با دکتر حسین لاجوردی در خدمتش بودیم، رازهایی را فاش کرد که یکیشان به همان روزی بازمیگشت که مهندس بازرگان مرا خواسته بود.
مهندس پرسید مجلهات درآمده؟ گفتم زیر چاپ است. فردا. گفت خبری است که فقط تو میتوانی چاپ کنی و ما را از این گرفتاری نجات دهی. بعد تیمسار ف گفت که آقای مهندس منظورشان این است که شما به عنوان یک روزنامهنگار ملی که با دخالت اجنبی بهویژه روسها سخت مخالف است ، خبر را منتشر کنید…
ناچار شدم صفحه محرمانه را عوض کنم و خبر رسیده را جا دهم. «نفر سوم سازمان مجاهدین خلق در حال دادن پرونده تیمسار مقربی به مأمور کاگب در بالاخانهای در خیابان ویلا دستگیر شد…»
مجاهدین شمشیر را از همان جا به روی من کشیدند و زهرشان را با مشت و لگد و شکستن بینی من در برمن آلمان در جانم ریختند. در برمن، درباره قتلهای زنجیرهای و نقش سعید امامی با فیلمی از او سخنرانی میکردم.
مهندس بازرگان از سوی مجاهدین و مرحوم طالقانی زیر فشار بود که سعادتی را آزاد کند. اما او و چمران که سخت با روسها مخالف بودند، نمیتوانستند به این خواست تن در دهند. ناچار به من گفتند تا خبر را در پرتیراژترین مجله آن روز، منتشر کنم.
این نخستین باری بود که دریافتم بخشی از ساواک علیرغم انحلالش توسط دکتر بختیار، با دولت موقت همکاری میکند.
در فردای انقلاب، مهندس غرضی، برادر مهندس صباغیان، و یکی دو تن دیگر، به دستور دکتر یزدی، معاون نخستوزیر در امور انقلاب، به ساواک رفتند. بعدها شنیدم که بخش مربوط به روحانیت را در همان روزها به احمد خمینی رساندهاند که مدتها این اسناد را معادیخواه و دو تن دیگر بررسی کردند و نتیجه را که ارتباط بعضی از آقایان را فاش میکرد یا از فساد اخلاقی کسانی مثل شجونی و فلسفی واعظ و موسوی شاه عبدالعظیمی و… سخن میگفت، تسلیم خمینی کردند. قابل تأمل است که ۱۴ تن از افرادی که نامشان در اسناد ساواک ذکر شده بود، در انفجار حزب جمهوری اسلامی کشته شدند؛ یکی در خیابان روزولت در راهِ رفتن به محل کارش در دانشکده الهیات به قتل رسید؛ و دیگری سالها بعد به اتهام واهی ارتباط با یک پسر ارمنی اعدام شد. یکی هم که فرزند آیتالله بزرگی بود، در راهِ سفر به مشهد زیر تریلی گذاشته شد و همراه با همسر و فرزندانش به قتل رسید.
همان اوایل انقلاب ما نام «ساواما» را بر سازمان اطلاعات ملی ایران در دفتر نخستوزیری گذاشتیم، جایی که نخست زیر نگین دکتر یزدی، دکتر چمران، عبدالعلی بازرگان فرزند مهندس بازرگان، و دستیارانی از نوع محمد غرضی و برادر هاشم صباغیان و اداره هشتم ساواک بود. مهندس عبدالعلی بازرگان در این زمینه گفته است: «ساواک ۱۱ اداره کل داشت و هر اداره کل شامل ادارات فرعی و دوایری بود. هرچند همه کسانی که در آن سازمان تلاش میکردند مسئول بودند، اما از این میان فقط اداره کل سوم با حدود ۵۰۰ کارمند در تهران و شهرستانها مسئول امنیت داخلی و برخورد با مبارزان و سرکوب مخالفین بود. اداره هفتم که یکی از رؤسایش از رفسنجانیها و تحصیلکرده بود، اصلا کارش بررسیهای سیاسی و اقتصادی برونمرزی بود. تخصص اداره هشتم که به ضدجاسوسی معروف بود، مراقبت از روسها در بیمارستانی که در تهران داشتند، مراکز اقتصادی و سایر فعالیتهایشان بود.»
همچنان که عبدالعلی بازرگان میگوید، اداره هشتم فعالیتهای گستردهای برای نظارت بر فعالیتهای شوروی در ایران داشت و بنابراین عجیب نیست که یکی از مهمترین دستاوردهایشان در ماههای ابتدای پیروزی انقلاب، کشف ماجرای محمدرضا سعادتی عضو ارشد سازمان مجاهدین خلق و ارتباط او با طرفهای روس بود. جواد منصوری، اولین فرمانده سپاه پاسداران (سفیر بعدی ایران در پاکستان و چین و معاون اسبق وزارت خارجه)، یکی از کسانی است که ضمن تایید حضور عناصر اداره هشتم در دولت موقت، ردگیری دیدار سعادتی با عناصر اطلاعاتی شوروی را به این افراد نسبت میدهد. او در این باره میگوید: «ما در همان روزهای اول به وسیله افرادی از اداره هشتم ساواک که کارشان تنها در ارتباط با جاسوسان خارجی بود و هیچ ربطی به مسائل داخلی نداشتند، مطلع شدیم که بین سعادتی و وابسته نظامی سفارت شوروی ارتباط برقرار شده است.»
در اسناد سفارت آمریکا در تهران نیز به گزارشی از ماموران این سفارت اشاره شده است که در جریان تلاش دولت بازرگان برای تشکیل دستگاه امنیتی و اطلاعاتی جدید تحت عنوان «ساواما» مورد مشورت قرار گرفته بودند. حسین فردوست نیز در خاطرات خود مدعی شده است که از اولین روزهای پس از پیروزی انقلاب، برخی از مقامهای دولت جدید با او تماس گرفتند و درباره تشکیل سازمانی نظیر ساواک با او رایزنی کردند. او هم سپهبد ناصر مقدم، آخرین رئیس ساواک را برای تصدی سازمان جدید معرفی کرد. او همچنین خاطراتی از رایزنیهایش با شهید سپهبد ولیالله قرنی و ناصر فربُد، دو رئیس ستاد کل ارتش پس از پیروزی انقلاب، نقل کرده است. این در حالی است که ابراهیم یزدی از اعضای کابینه مهندس بازرگان در کتاب «آخرین تلاشها در آخرین روزها» اخبار مربوط به ارتباط بازرگان با ناصر مقدم را رد کرده است و میگوید: «بازرگان بر خلاف شایعات موجود هیچگاه وعدهای مبنی بر انتصاب مقدم به ریاست سازمان اطلاعاتی و امنیتی جدید به او نداد.»
سخن دکتر یزدی عین حقیقت است. مهندس بازرگان با سپهبد مقدم چند بار گفتوگو کرد ولی آن که قول ریاست اطلاعات به او داد و زمانی که به دستور خمینی رضا زوارهای او را دستگیر کرد و به خلخالی سپرد تا اعدامش کند، ناجوانمردانه از وساطت شانه خالی کرد، عبدالکریم موسوی اردبیلی بود که مذاکره با آمریکاییها را هدایت میکرد.
در دوران سرپرستی دکتر چمران بر ساواما، مهدی- برادرش- عملا همهکاره بود و چمران دیگر در جبههها. مهدی از اعضای حجتیه کسانی را مثل مهندس مروج و جواد مادرشاهی به خدمت گرفت که اعتراض عدهای را برانگیخت. عزت شاهی مسئول تحقیق کمیتههای انقلاب در این باره گفته است: «در دوره مسئولیتم در بازپرسی واحد تخلفات کل کمیته، خیلی تلاش کردم تا از اسناد و مدارک ساواک محافظت شود و آدم قابل اعتمادی این کار را به عهده بگیرد. این مدارک و اسناد در جایی به نام مرکز اسناد نگهداری میشدند و فردی به نام جواد مادرشاهی را به مسئولیت آنجا گماشته بودند. مادرشاهی از اعضای انجمن حجتیه بود که قبل از پیروزی انقلاب نهتنها در امور سیاسی دخالتی نداشت، بلکه بعضی از اعضای آن در بعضی از موارد با ساواک همکاری میکردند و بدهبستانهایی داشتند. وجود مادرشاهی این فرصت را به آنها داد تا مدارک مربوط به خودشان را از میان پروندهها بیرون بکشند.» من نمیدانم این حرف تا چه حد درست است، اما بدون تردید اسناد مهمی از گنجینه اسناد بیرون برده شد. بعدها محمود احمدینژاد انبوهی از اسناد مربوط به خامنهای و نزدیکان و بستگانش در آن سه روز بیوزیری واواک از صندوقهای رمز کامپیوتری به کمک «دکتر ف-ی» بیرون برد که تا امروز حرز جوادش بوده (محافظی که هرگز از او جدا نشده) و او را از پیگرد یا کردن سرش به زیر آب- همچون هاشمی رفسنجانی- حفاظت کرده است.
در پی پیروزی بنیصدر در انتخابات ریاست جمهوری، پس از هفتهای درگیری و چانهزنی سرانجام محمدعلی رجایی عهدهدار مقام نخستوزیری شد. او خسرو تهرانی، شاگرد سابقش، را مسئول اطلاعات نخستوزیری کرد. وی نیز دوستانش مثل بهزاد نبوی و جمعی از وابستگان به سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی مثل حبیبالله داداشی، سعید حجاریان، و دوستان دیگری را که در کمیته اداره دوم کار میکردند که توسط مهندس محمد رضوی اداره میشد، به اطلاعات نخستوزیری آورد.
خسرو تهرانی بعدها گفت: «شهید بهشتی به من گفت حال که رجایی به تو اطمینان دارد، در پذیرش این سمت تردیدی نکن.» خامنهای هم توصیهای به این مضمون به او میکند. به گفتۀ تیمسار هاشمی در کتاب خاطراتش، بیش از ۹۰درصد کادر اداره هشتم ساواک تا دوران خسرو تهرانی در نهاد نخستوزیری مشغول به کار بودند: «تقریباً عوامل اصلی اداره من، بهجز رئیسشان، معاون وزارت (اطلاعات) که خواست از مملکت فرار کند و او را گرفتند و زندانی کردند، به کارشان ادامه دادند و الان هم مشغول هستند.» نام کامل تهرانی، خسرو قنبری تهرانی است.
انفجار در نخستوزیری
«در جلسه شورای امنیّت (که بعدها شورای عالی امنیت ملی شد) با انفجاری که به قتل رجایی، رئیس جمهوری، و باهنر، نخستوزیر، منجر شد»، خسرو تهرانی یکی از کسانی بود که با مختصر جراحتی، همراه با رئیس شهربانی که جراحات بسیار داشت، به بیمارستان منتقل شد، اما خیلی زود همراه با بهزاد نبوی، معاون نخستوزیر، و محسن سازگارا، معاون نبوی و مسئول رادیو، دستگیر شد. اتهامات او سهلانگاری و راه دادن عوامل نفوذی به جلسه بود، بهویژه وقتی که پای کشمیری و خروجش از کشور به میان آمد. خسرو تهرانی در به مدّت ۳ ماه هم به زندان افتاد ولی سرانجام با اثبات بیگناهی او و دوستانش و حمایت رئیس دولت موقت مهدوی کنی از زندان آزاد شد. او در سال تحصیلی ۶۴-۶۳ پس از ادغام دفتر اطلاعات نخستوزیری در وزارت اطلاعات، به دانشگاه امام صادق (ع) رفت و مشغول تحصیل شد و در سال۷۲ توانست دوره کارشناسی ارشد پیوسته خود را در آن دانشگاه در رشته علوم سیاسی و معارف اسلامی، با پایاننامهاش با عنوان «ساخت روانی و جامعهشناسانه سازمان مجاهدین خلق ایران با نگاه به مباحث تکنیکی» گذراند.
وی سابقه تدریس در دانشگاه تهران، دانشگاه علّامه طباطبایی، دانشکده فنون و علوم سیاسی، و حضور به عنوان پژوهشگر مرکز تحقیقات استراتژیک ریاست و معاونت آموزشی و پژوهشی مؤسسه آموزش عالی غیرانتفاعی ارشاد دماوند را در کارنامه خود دارد.
در کنار ساواما، سازمان اطلاعات سپاه نیز در پی تشکیل سپاه توسط محسن و مرتضی رضایی برپا شد، که زمانی علی لاریجانی نیز از مسئولان آن بود. (بحث درباره اطلاعات سپاه و دیگر سازمانهای اطلاعاتی رژیم حاکم را به وقت دیگری میگذارم.)
تشکیل واواک
سرانجام در مرداد ۱۳۶۲ در دوران ریاستجمهوری علی خامنهای، «وزارت اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی ایران» (واجا) تأسیس شد، اما هیچکس واجا را جانشین واواک نکرد.
درباره چگونگی تشکیل این وزارتخانه بحثهای زیادی شده است و باید گفت که سعید حجاریان بود که سرانجام خمینی را قانع کرد که حرف هاشمی رفسنجانی و موسوی اردبیلی و مشکینی را نپذیرد که خواهان تشکیل سازمانی زیر نظر مقام ولایت بودند و میگفتند تابعیت اطلاعات از دولتها به مصلحت نیست و خود آقا باید نظارت عالیه داشته باشد. حجاریان پیشبینی میکرد که سرانجام کار به تعزیر و شکنجه میکشد، و زیبنده نایب امام زمان نیست که مسئول معرفی شود. شگفتا که حجاریان بعد از یک دوره معاونت واواک، خود به تیر یکی از سربازان امام زمان «سعید عسکر» تا پای مرگ رفت و امروز علیل و دردمند حتی از زندگی عادیاش بازمانده است.
قانون تشکیل وزارت را هم حجاریان و دوستانش نوشتند.(۱)
برای پست وزارت، نخست اسماعیل فردوسیپور معرفی شد. او از شاگردان خمینی و از مصاحبانش در پاریس و ماههایی بود که او در نجف بود. در پاریس، یکی از پاسخدهندگان به تلفنهای مخصوص خمینی بود و در تهران یار احمد خمینی. مجلس به او رأی اعتماد نداد چون سندی وجود داشت که نشان میداد در سفر مادر تیمسار جواد معینزاده- رئیس دفتر ساواک در لندن قبل از انقلاب و رهبر ارتش آزادیبخش ایران (آرا) بعد از انقلاب- به حج، او روحانی کاروان بوده و بسیار به آن بانوی سالخورده کمک کرده است!! پیدا بود که این عبا را برای محمد محمدی ریشهری، پسر شاطر اسماعیل شابدوالعظیمی دوختهاند که رحم ندارد و به یک اشاره صدها نظامی را گلولهباران میکند و جواز اعدام قطبزاده را از خمینی میگیرد. ریشهری به وزارت رسید. سعید حجاریان، اصغر حجازی، محمدی گلپایگانی، و علی فلاحیان به معاونت منصوب شدند.
(۱) جزئیات متن قانون
قانون تأسیس وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران
ماده ۱- به منظور کسب و پرورش اطلاعات امنیتی و اطلاعات خارجی و حفاظت اطلاعات و ضدجاسوسی و به دست آوردن آگاهیهای لازم از وضعیت دشمنان داخلی و خارجی جهت پیشگیری و مقابله با توطئههای آنان علیه انقلاب اسلامی کشور و نظام جمهوری اسلامی ایران، وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران تشکیل میگردد.
تبصره ۱- اطلاعات نظامی با حفظ هماهنگی با وزارت اطلاعات بر عهده ارگانهای نظامی خواهد بود.
تبصره ۲- اطلاعات تخصصی آشکار در هر زمینه به عهده ارگان تخصصی مربوط میباشد.
تبصره ۳- هر یک از وزارتخانهها و مؤسسات و شرکتهای دولتی و نهادها و نیروهای نظامی و انتظامی که در کسب اطلاعات تخصصی خود به مسائل امنیتی برخورد نمایند، همچنین هر گونه اطلاعاتی که مورد تقاضای وزارت اطلاعات باشد، موظفند آن اطلاعات را در اختیار وزارت اطلاعات قرار دهند.
ماده ۲- به منظور انجام مشورتهای لازم جهت هماهنگی امور اجرایی اطلاعات، در حدود قانونی هر ارگان، شورایی مرکب از اعضاء زیر تشکیل میگردد:
۱- وزیر اطلاعات
۲- دادستان کل کشور
۳- وزیر کشور یا نماینده تامالاختیار او
۴- مسئول حفاظت اطلاعات سپاه پاسداران
۵- مسئول واحد اطلاعات سپاه پاسداران
۶- مسئول حفاظت اطلاعات ارتش
۷- مسئول واحد اطلاعات ارتش
۸- وزیر امور خارجه یا نماینده تامالاختیار او
۹- مسئول حفاظت اطلاعات نیروهای انتظامی
ماده ۳- اطلاعات انتظامی بر عهده نیروهای انتظامی متشکل از شهربانی، ژاندارمری، کمیته انقلاب میباشد. حوزه مأموریت اطلاعاتی هر یک از نیروهای انتظامی طبق آییننامهای خواهد بود که به تصویب وزیر کشور میرسد و هماهنگی بین آنها بر عهده وزیر کشور میباشد.
ماده ۴- کلیه امور اجرایی امنیت داخلی بر عهده ضابطین قوه قضاییه میباشد.
تبصره ۱- وزارت اطلاعات قبل از عملیات، اطلاعات لازم را در اختیار ضابطین قرار خواهد داد.
تبصره ۲- ضابطین کلیه اسناد و مدارک اطلاعاتی را که در حین عملیات به دست میآورند بلافاصله به وزارت اطلاعات تحویل خواهند داد.
ماده ۵- سپاه پاسداران ضمن تبعیت از خط مشی وزارت اطلاعات در مورد مبارزه با ضدانقلاب داخلی و مأموریتهای محوله در اساسنامه سپاه تا اعلام آمادگی وزارت اطلاعات، اطلاعات داشته و حق کسب و جمعآوری اخبار و تولید اطلاعات و تجزیه و تحلیل آن و شناسایی ضدانقلاب را داشته و این وزارتخانه را کمک میکند.
ماده ۶- واحد اطلاعات سپاه پاسداران وظایف زیر را بر عهده دارد:
۱- اطلاعات نظامی
۲- گرفتن اطلاعات لازم از وزارت اطلاعات قبل از عملیات به عنوان ضابط قوه قضاییه
۳- تحویل اخبار واصله امنیتی به وزارت اطلاعات
ماده ۷- حفاظت اطلاعات در ارتش جمهوری اسلامی ایران در قالب یک سازمان متمرکز و مستقل وابسته به ستاد مشترک با حفظ هماهنگی با وزارت اطلاعات انجام میشود. مسئول این سازمان از بین افراد مورد تأیید مقام رهبری و فرماندهی کل نیروهای مسلح با حکم رئیس ستاد مشترک نصب میگردد. عزل وی نیز با تأیید مقام رهبری با حکم رئیس ستاد مشترک انجام میشود.
تبصره ۱- کلیه افرادی که در این سازمان خدمت مینمایند، پس از تأیید سازمان سیاسی ایدئولوژیک ارتش به وسیله رئیس سازمان حفاظت اطلاعات ارتش نصب و عزل میگردند.
تبصره ۲- افراد حفاظت اطلاعات ارتش از نظر مقررات انضباطی تابع فرمانده یگان خود میباشند.
ماده ۸- حفاظت اطلاعات در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در قالب یک سازمان متمرکز مستقل وابسته به ستاد مرکزی سپاه پاسداران انجام میشود. مسئول این سازمان از بین افراد مورد تأیید مقام رهبری و فرماندهی کل نیروهای مسلح با حکم فرمانده کل سپاه پاسداران نصب میگردد. عزل وی نیز با تأیید مقام رهبری و حکم فرمانده کل سپاه پاسداران انجام میشود.
تبصره ۱- کلیه افرادی که در این سازمان خدمت مینمایند پس از تأیید نماینده مقام رهبری در سپاه پاسداران به وسیله رئیس سازمان حفاظت اطلاعات سپاه نصب و عزل میگردند.
تبصره ۲ – افراد حفاظت اطلاعات سپاه از نظر مقررات انضباطی تابع فرمانده یگان خود میباشند.
ماده ۹- حفاظت اطلاعات در نیروهای انتظامی در قالب یک سازمان متمرکز در وزارت کشور انجام میشود، مسئول این سازمان به وسیله وزیر کشور نصب و عزل میگردد. این سازمان در هر یک از نیروهای انتظامی واحدی مستقل و وابسته به همان نیرو خواهد داشت.
تبصره ۱- کلیه افرادی که در این سازمان و واحدهای مربوطه خدمت مینمایند پس از تأیید سازمان سیاسی ایدئولوژیک در شهربانی و ژاندارمری و نماینده وزیر کشور در کمیته انقلاب اسلامی به وسیله رئیس سازمان حفاظت اطلاعات نیروهای انتظامی نصب و عزل میگردند.
تبصره ۲- افراد حفاظت اطلاعات در نیروهای انتظامی از نظر مقررات انضباطی تابع فرمانده یگان خود میباشند.
ماده ۱۰- شرح وظایف وزارت اطلاعات:
الف- کسب و جمعآوری اخبار و تولید، تجزیه، تحلیل، و طبقهبندی اطلاعات مورد نیاز در ابعاد داخلی و خارجی.
ب- کشف توطئهها و فعالیتهای براندازی، جاسوسی، خرابکاری، و اغتشاش علیه استقلال و امنیت و تمامیت ارضی کشور و نظام جمهوری اسلامی ایران.
ج- حراست اخبار، اطلاعات، اسناد، مدارک، تأسیسات، و پرسنل وزارتخانه.
د- دادن آموزش و کمکهای لازم به ارگانها و نهادها جهت حفاظت از مدارک، اسناد، و اشیاء مهم آنها.
تبصره- هر یک از ارگانها و نهادها، مسئول حفاظت از مدارک، اسناد، و اشیاء مهم خود میباشند.
ه- ارائه خدمات اطلاعاتی ضروری به سازمانها و ارگانها و آگاه ساختن بهموقع آنها نسبت به توطئهها.
و- همکاری و تبادل اطلاعات و تجارب اطلاعاتی با کشورهایی که حائز صلاحیت لازم باشند.
تبصره- تعیین صلاحیت کشور مورد نظر و حوزه همکاری و میزان تبادل اطلاعات و تجارب اطلاعاتی به عهده هیئت وزیران که به ریاست رئیسجمهور تشکیل شود خواهد بود.
ماده ۱۱- خط مشی کلی و اهداف اطلاعاتی این وزارتخانه باید به تصویب هیئت وزیران که با حضور رئیسجمهور تشکیل میشود برسد.
ماده ۱۲- هیچیک از کارکنان این وزارتخانه و سازمانهای حفاظت اطلاعات و واحدهای اطلاعاتی نباید عضو هیچ حزب یا سازمان و گروه سیاسی باشند.
ماده ۱۳- دولت موظف است پس از تصویب این قانون حداکثر ظرف سه ماه لایحه ضوابط استخدام نیروهای مورد نیاز این وزارتخانه را تهیه و جهت تصویب به مجلس شورای اسلامی تقدیم نماید.
ماده ۱۴- کلیه نهادها و ارگانها موظفند همکاریهای لازم را در زمینه در اختیار قرار دادن نیروی انسانی، امکانات، و تجربیات اطلاعاتی به منظور تسهیل در انجام مسئولیتهای وزارت اطلاعات معمول دارند.
تبصره- آییننامه اجرایی این ماده به وسیله وزارت اطلاعات با هماهنگی ارگانها و نهادهای ذیربط حداکثر ظرف مدت سه ماه تهیه و به تصویب هیئت وزیران خواهد رسید.
ماده ۱۵- بودجه وزارت اطلاعات همه ساله به وسیله این وزارتخانه برآورد شده و در لایحه بودجه کل کشور منظور میگردد.
تبصره ۱- اعتبارات وزارت اطلاعات با امضای نخستوزیر و وزیر اطلاعات تخصیص یافته و به حساب هزینه قطعی منظور میگردد.
تبصره ۲- اعتبارات این وزارتخانه از شمول قانون محاسبات عمومی مستثنیٰ و تابع آییننامهای است که به وسیله وزارتین اطلاعات و اقتصاد و دارایی تهیه و به تصویب هیئت وزیران خواهد رسید.
ماده ۱۶- اعتبارات لازم جهت تأسیس وزارت اطلاعات از محل اعتبارات ردیف ۵۰۳۰۰۱ و ۱۰۲۰۰۱ قانون بودجه در سال جاری تأمین خواهد شد.
تبصره ۱- تأمین کادر و امکانات مورد نیاز این وزارتخانه حتیالمقدور از طریق انتقال کارکنان ذیصلاح و امکاناتی که در اختیار سایر نهادها و ارگانهاست انجام خواهد گرفت.
تبصره ۲- بودجه، امکانات، مدارک، و اسناد و ابزارهای امور اطلاعاتی کلیه ارگانها، نهادهایی که در این قانون وظیفه اطلاعاتی به آنها محول نگردیده یا حدود کار اطلاعاتی آنها محدود شده است، در اختیار وزارت اطلاعات قرار میگیرد.
قانون فوق مشتمل بر شانزده ماده و هجده تبصره در جلسه روز پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ماه یکهزار و سیصد و شصت و دو مجلس شورای اسلامی تصویب و به تأیید شورای نگهبان رسیده است.
رئیس مجلس شورای اسلامی- اکبر هاشمی
بحث عدم دریافت غرامت از عراق بخاطر تجاوز عراق در جنگ با جمهوری اسلامی از جمله مواردی است که تاکنون بحث و گفتگو در مورد ان مغفول مانده است . با انکه عراق بابت حمله به کویت تاکنون ۵۳ میلیارد دلار بابت تجاوزش به این کشور غرامت داده است . اما در مورد ایران بخاطر در حاشیه رانده شدن جمهوری اسلامی در سیستم بین المللی که مربوط به سیاستهای منطقه ای علیه اسراییل و کشورهای عربی و نیز سیاست هسنه ای اتخاذ کرده بود نتوانست در شورای امنیت از حمایت قدرتهای بزرگ برای دریافات غرامتش استفاده کند وبعد از سقوط صدام نیز بخاطر پیوندهای جدیدی که ایجاد شده بود و نفوذی که ایران در زمینه های مختلف کسب در عراق کسب کرده بودکرده بود عملا بخاطر جلوگیری از ایجاد فضا علیه جمهوری اسلامی این موضوع هر گز مطرح نشد . اما با شکایت اخیر عراق از جمهوری اسلامی در حوزه حق آبه در دیوان لاهه اکنون این بحث دوباره مورد توجه قرار گرفته است ویکی از نمایندگان مجلس و عضو کمیسیون انرژی خواستار دریافت غرامت به خاطر جنگ ایران و عراق شد و اعلام کرد عراق باید بخشی از چاههای نفت خود را به عنوان غرامت جنگی به ایران واگذار کند.
علیرضا ورنصری عضو کمیسیون انرژی مجلس روز دوشنبه با اشاره به اینکه ایران به طور مستقیم باید هزار و صد میلیارد دلار غرامت ازعراق، محاسبه شده به نرخ روز، دریافت کند، خواستار آن شد که غرامت جنگی عراق به ایران توسط یک تیم تخصصی در مجامع بینالمللی دنبال شود.
وی در عین حال خاطرنشان کرد با احتساب خسارات مستقیم و غیرمستقیم جنگ در ایران، این غرامت بیشتر هم خواهد بود.
این نماینده مجلس این اظهارات را در واکنش به سخنان مسئولان عراقی در خصوص شکایت از ایران بر سر ماجرای حق آبه در دیوان لاهه مطرح کرده است.
ورناصری در بخش دیگری از اظهاراتش ا اشاره به اینکه عراق در سالهای گذشته هم بر سر مسالهی حقآبه از ایران به جامعهی بینالمللی شکایت کرده است، اظهار داشت عراق در حال حاضر هم مدعی شده است ساختوساز سدها در ایران موجب آسیب زدن به حقآبهی عراق در منطقه شده است.
این ادعای عراق در حالی مطرح شده است که پیش از این، جمهوری اسلامی هم از طریق یک کمپین محلی تلاش کرده بود که آسیبپذیری منابع آبی در ایران را به سدسازی در ترکیه نسبت دهد.
گرچه گروهی از کارشناسان آب و محیط زیست تاکید دارند سدسازی تاثیر چندانی بر ایجاد تنش آبی در سرزمینهای همجوار ندارد و سدسازی هر کشور بارشهای جوی خود این کشور را کنترل میکند و با سدسازی عمدتا به سفرههای زیرزمینی خود این کشورها آسیب وارد میشود، نه سفرههای زیرزمینی همجوار.
ضمن اینکه به گفتهی کارشناسان مسالهی تنش آبی یک تنش فراگیر در سطح خاورمیانه موسوم به منطقهی منا است و تهدید تغییر اقلیم بر کل منطقه خاورمیانه و غرب آسیا مربوط میشود فقط شامل ایرن و یا عراق نیست.
ادعای عراق در خصوص تعدی ایران به حقآبههای سرزمین عراق از طریق سدسازی در حالی عنوان میشود که بسیاری از کارشناسان تاکید دارند بخش مهمی از مشکلات خوزستان به خطر خشکسالیهای پی در پی و پیاپی است که در عراق رخ داده است و خشک شدن سرزمینهای همجوار با خوزستان در عراق است که مسائل مربوط به خشکسالی را در خوزستان تشدید کرده است.
برخی از کارشناسان محیط زیست با خارجی دانستن منشا ریزگردهای استان خوزستان تاکید دارند منشا این ریزگردها فضاهای آسیبپذیر در عراق و عربستان است که به مشکلات گستردهی محیط زیستی در خوزستان دامن زده است.
از نظر برخی از کارشناسان، تاثیر خشکیدگیها در عراق در حدی در توسعهی ریزگردها در خوزستان زیاد است که این کارشناسان در سالهای گذشته تاکید داشتند که جمهوری اسلامی ایران باید بخشی از بودجهی تخصیصیافته برای کاهش معضل ریزگردها در خوزستان و کاهش اثرات آن را به توسعهی فضاهای سبز در مناطق همجوار خوزستان در عراق اختصاص دهد تا بتوان مساله ریزگردها در خوزستان را ریشهای تر حل کند. به گفتهی برخی کارشناسان این عراق است که با بیتوجهی به گسترش بیابانزایی در عراق و همچنین تحمیل جنگ به ایران و گسترش فضاهای بیابانی، به مشکلات محیط زیستی در داخل ایران دامن زده است.
این نماینده مجلس در بخش دیگری از سخنانش با بیان این موضوع که عدم اتخاذ تدابیر مناسب از طرف دولتهای متوالی عراق در اجرای پروژههای توسعه،موجب آسیب رسیدن به زیرساختها و عدم استفاده بهینه از منابع آبی، شده که بحران آبی را در کشور عراق تشدید کرده است. همچنین به گفتهی این عضو کمیسیون انرژی، این ترکیه است که با سدسازی بر روی دجله و فرات، موجب کاهش منابع آبی عراق شده است، نه ایران.
ورناصری در بخش دیگری از سخنانش با بیان این موضوع که کویت در سالهای اخیر ۵۲ میلیارد دلار از عراق غرامت گرفته است، اظهار داشت اخیرا عراق اعلام کرده است روند کسر سه درصد از مبلغ هر بشکه نفت صادراتی در ازای غرامت حمله صدام به کویت، به زودی با تسویه یک میلیارد دلار باقیمانده به اتمام میرسد.وی افزود گرفتن غرامت از دولت عراق، حق مشروع آسیبدیدگان جنگ است که باید استرداد شود.
ورناصری با اشاره به اینکه ایران به طور مستقیم باید هزار و صد میلیارد دلار غرامت ازعراق، محاسبه شده به نرخ روز، دریافت کند، تاکید کرد متولیان این امر ایران باید با رویه جدید در جهت گیریها، اقدامات لازم را برای پیگیری حقوق ملت ایران در مجامع حقوقی بین المللی انجام دهند و با تشکیل یک کمیته متشکل از نماینده ایثارگران، نهادهای مسئول و کارشناسان حقوقی، غرامت جنگی از عراق را محقق سازند. وی افزود عراق با توجه به شرایط مطلوب در صادرات نفت، میتواند با واگذاری تعدادی از چاههای نفتیاش به ایران برای تامین غرامتش به جمهوری اسلامی، اقدام کند.
وی در ادامه با مقصر دانستن امریکا در صورت عدم پرداخت غرامت جنگی توسط عراق به ایران اظهار داشت مطمئنأ امریکا از حق وتو در شورای امنیت علیه دعوی ایران استفاده خواهدکرد، اما در عین حال تاکید کرد دستگاه دیپلماسی جمهوری اسلامی ایران میتواند با استناد به مستندات بیشمار موجود، در این خصوص رسما اقدام کند.
ادعاها در خصوص دریافت غرامت از عراق به دلیل جنگ تحمیلی در حالی عنوان میشود، که در سالهای اخیر و با تشدید مشکلات و چالشهای بینالمللی ایران، به ویژه در حوزهی اقتصادی، ایران حتی قادز نبوده است که طلبهای خود از عراق دز زمینهی فروش برق و آب را وصول کند، چه رسد به اینکه قادر باشد غرامت جنگی از عراق بگیرد.
تنشهای بینالمللی جمهوری اسلامی، بیش از هرچیز به منافع ملی مردم ایران آسیب زده و موجب شده است تا جمهوری اسلامی ایران به خاطر چالشهایی که با جهان بر سر برنامههای هستهای دارد، از بسیاری از منافع خود و ملت ایران چشمپوشی کند و از مطالبهی بسیاری از آنها دست بکشد . سیاستهای جمهوری اسلامی و رهبران سیاسی ان بخاطر خارج کردن ایران از مدار عادی بودن یک کشور ضربه هعای سنگینی به کشور زده اند . ایران در حوزه پولی و مالی عملا از نظام بین المللی حذف شده است . و از جنبه سیاسی نیز به حاشیه رانده شده است . ورود دولت رییسی به قدرت با توجه به نحوه به قدرت رسیدنش در انتخابات غیر رقابتی و نیز سوابقش در حوزه حقوق بشر که با اعدامهای سال ۶۷ گره خورده است . عملا این وضعییت را دشوار تر کرده است . در چنین وضعییتی تند روها فقط میخواهند از عراق استفاده ایدئولوژیک کنند و حامیان رهبر درعراق را ساماندهی کنند و مجهز سازند و لذا در چنین وضعی بیش از انکه منافع کشور را دنبال کنند و خسارت جنگ با عراق را اخذ کنند اکنون در عراق بیشتر پول هزینه میکنند و ایران انقدر ضعیف شده که عراق پولهای گاز در یافتی را به ایران نمیدهد و حتی مجلس این کشور حاضر نشده که قرار داد ۱۹۷۵ الجزایردر مورد مرزهای دو کشور را که صدام بعد از حمله به کویت مجددا موذد تایید قرار داده است هنوز مورد تایید قرار نداده است . روند زوال سیاست خارجی جمهوری اسلامی برخلاف ادعاهای پرطمطراق مقامات جمهوری اسلامی مدتهاست آغاز شده است و میتواند نتایج مخاطره آمیزی برای کشور داشته باشد.
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۴ نُوامبر ۲۰۲۱ ۵:۴۵
دفتر خامنهای دوازده هزار کارمند و مشاور و وابسته و نماینده حقوقبگیر از بودجه بیتالمال دارد-عکس از ایسنا
قبل از این که خمینی از قم به تهران بازگردد، به فکر بازگشت به قم بود. او قصد داشت بعد از معالجه قلب در بیمارستان قلب ملکه مادر (که امام خمینی شد) به قم بازگردد. فرزندش احمد و دخترانش بهشدت مخالف این نظر بودند. در عین حال، به غیر از اصحاب ربعه (چهارگانه هاشمی رفسنجانی، دکتر بهشتی، آیتالله منتظری، و مطهری- که پیشتر به قتل رسیده بود- از آغاز حضور آقا را در پایتخت ضروری میدانستند)، در دولت موقت نیز مرحوم بازرگان، سحابی، فروهر، و یزدی و چمران حضورش را در تهران به مصلحت دولت موقت میدانستند تا هر روز مجبور نباشند بین تهران و قم هلیکوپتر سواری کنند؛ گاه برای شکوهای، زمانی برای استمزاجی، و روزی در جوار میهمانی رسمی برای دیداری.
در دوره بستری شدن خمینی در بیمارستان قلب، دو سه نفر مامور یافتن مکانی شدند. خانهای در دربند نخستین اقامتگاه خمینی بود، اما خیلی زود به توصیه سیدمهدی امام جمارانی، خانه قدیمی جماران با بیرونی و اندرونی، حیاط جلو، و فضای پشت خریداری شد. و بعد حسینیه به آن افزوده شد. مطابق اسناد ثبت شمیران، مالک خانه صدیقه هاشمی علیا بود. سپس مالکیت به احمد مصطفوی فرزند خمینی انتقال داده شد. قیمت خانه را لواسانی، یکی از نمایندگان و وکلای خمینی، از محل وجوهات دریافتی پرداخت کرد.
خمینی به جماران رفت. دو سه نوبت تعمیرات مختصری در بیت و حسینیه انجام گرفت. هاشمی رفسنجانی نیز به منزل مجاور خمینی نقلمکان کرد. جماران یک خانه تهرانی سنتی با بیرونی و اندرونی بود. اداره بیت در درست احمد خمینی منزلنشین باغکی در مجاورت بیت خمینی بود، و اداره دفتر نیز در دست محمدرضا توسلی و رسولی محلاتی بود. از افرادی که در دفتر آمدوشد مستمر داشتند باید به محمدعلی انصاری، محمدحسن رحیمیان، حاج شیخ حسن صانعی، سلیمی، آشتیانی، و… جمعا ۲۷ تن در یک ساختمان چهار اتاقه متصل به جماران اشاره کرد. بعدها، با تأسیس مرکز نشر آثار امام که تحت اداره انصاری بود، و اضافه شدن هیئت مشاوران، نمایندگان مستقیم، دفتر وکلا، و نمایندگیهای امام در ادارات دولتی و… جمعا هیئت عامل و حقوقبگیر بیت و دفتر آقای خمینی به ۱۰۹ تن رسید. و البته ائمه جمعه و نمایندگان در شهرهای کشور، دفتر دیگری برای رسیدگی به این امور تشکیل دادند.
بودجه دفتر و بیت خمینی تا زمان مرگ او، حدود یک و نیم میلیارد تومان بود.
از جماران تا حُر بن یزید ریاحی
دفتر ولی امر ثانی مسلمانان در چهارراه آذربایجان در حصار پاستور و کاخ- فلسطین کنونی- و سپه (امام خمینی کنونی) و میدان حُر بن یزید ریاحی- حشمتالدوله سابق- در کنار بیت مبارک، مجتمعی است با مساحتی نزدیک به هزار مترمربع (البته ۹ قصر و ویلای دیگر مثل ملکآباد مشهد، قصر قدیمی سلطنتی در رامسر، ویلاهای لواسان و سد لتیان و شاهدشت کرج، استراحتگاه و میدان سواری قصر فیروزه، و… برای استراحت و تأملات فکری آقا ساخته یا پرداخته شده است. بیچاره شاه که آن همه درباره خانه و قصرش افسانهها گفتند و با رفتنش همه دیدند شکوه و جلال آنچه قاجارها ساخته بودند هنوز هم از کاخ نیاوران شاه شکوه و عظمت بیشتری دارد. کاخ مرمر را نیز فرمانفرما برای رضاشاه ساخته بود، و شکوه قصرهای قاجاری را داشت که حالا مجمع تشخیص و قوه قضاییه و… آن را در اشغال دارند). در مداخل دفتر سیدعلی حسینی خامنهای، گاردها و ماموران فاز ۳ قرار دارند و پس از عبور از جدار امنیتی اول، بخش دوم در حراست فاز دومیهاست، که از فاز سومیها بیشتر مورد اعتمادند. در حصار فاز یک البته فقط خواص حضور دارند. پاسداران مخصوص نایب امام زمان، که تعدادشان ۱۰ گروه ۹۹ نفره است، از هزار امتحان عبور کردهاند و اغلب از میان جوانانی انتخاب شدهاند که بین ۱۸ تا ۲۵ سال عمر دارند، و شبیه به زندهخواران مرشد کامل کلب آستان علی عباس صفوی، به یک اشاره اصغر حجازی گلوی مخالفان آقا را میجوند و سینهشان را میشکافند.
چگونگی تکوین دفتر و بیت
برای آن که عرض و طول دفتر سیدعلی آقا و سپس بیت مبارک را به خوبی بشناسیم، ناچارم شما را سالها به عقب ببرم، به نخستین سال انقلاب، و حضور شیخی مفلوک به نام شیخ محمد محمدی در فرودگاه مهرآباد، که قیافهاش از فقر و فلاکتش حکایت داشت. شیخ با توصیهای از پدرزنش شیخ علی مشکینی، که از خاصه شاگردان و خدمه آقای خمینی بود، در دادستانی انقلاب مستقر شده بود. حضورش در فرودگاه، چند ماهه او را چنان به ثروت و دولت رساند که اسم محمدی برایش کوچک مینمود. بنابراین، ریشهری را بهجای شهر رئی به نامش افزود. او فرزند اسماعیل شاطر شاه عبدالعظیمی بود که در یک نانوایی اجارهای خمیر به تنور میچسباند.
ریشهری چندی بعد به سازمان قضایی نیروهای مسلح رفت و از آنجا که خامنهای نماینده رهبر (خمینی) در وزارت دفاع و مدتی نیز در سپاه بود، شیخ ریشهری خیلی زود با سیدعلی آقا ره دوستی گرفت و دست اخوت داد. در سازمان قضایی نیروهای مسلح، ریشهری به اتفاق احمد اتابکی، عباس سلیمی، و مهدی منتظری- رئیس بعدی حفاظت اطلاعات ارتش که هیچ نسبتی با آیتالله حسینعلی منتظری ندارد- گروهی را تشکیل داد که بعدها در تشکیل وزارت اطلاعات نقش مؤثری داشت. همینها علاوه بر بیش از یکهزار تن از شایستهترین و وطنپرستترین نظامیان و شماری غیرنظامی از جمله صادق قطبزاده، مرحوم مهندس رضا حاج مرزبان، احمد خادم حسینآبادی، حجتالاسلام مهدوی، در جریان زمینهسازی برای عزل آقای منتظری، مهدی هاشمی برادر داماد او را نیز اعدام کردند.
گزینش منتظری به عنوان قائممقام رهبری بیش از هر کس برای ریشهری که حالا بر کرسی وزارت اطلاعات تکیه زده بود غیرقابل تحمل بود. میدانیم که منتظری بهشدت از فارغالتحصیلان مدرسه حقانی بیزار بود. کسانی از تیره ریشهری، فلاحیان، و پورمحمدی در نگاه منتظری ملایان بیسواد پلیدی بودند که از خونریزی ابا نداشتند. به همین دلیل نیز با تمام نیرو برای برکندن آنها تلاش میکرد.
اشکال کار در این بود که ریشهری روزی یک توطئه علیه جان خمینی و رژیم کشف میکرد و از طریق احمدآقا که تمایلی به جانشینی منتظری در مکان پدرش نداشت، این کشفیات جعلی را به گوش خمینی میرساند. زمانی که روابط آقای خامنهای با خمینی به سبب جانبداری خمینی از مهندس میرحسین موسوی تیره شد، و چندی بعد در ماجرای فتوای قتل سلمان رشدی و اظهارات خامنهای در سفرش به اروپای شرقی، خمینی برای دومین بار بر دهان رئیس جمهوریاش زد، پیمان خامنهای و ریشهری شکل گرفت که مورد تایید هاشمی و احمد خمینی نیز بود. نخست طرح بیآبرو کردن منتظری و به وحشت انداختن خمینی از او به اجرا درآمد. همزمان راه تماس منتظری با استادش خمینی مسدود شد، و سپس «میثاق» شکل گرفت. بر پایهٔ میثاق قرار بر این شد که با عزل منتظری، هاشمی جلو بیفتد و خامنهای را بر کرسی ولایت بنشاند. بدون کمک ریشهری این کار غیرممکن بود. (من تا امروز میپنداشتم که انتخاب معاونان ریشهری از سوی خامنهای برای اداره دفترش به علت آشنایی وی با محمدی گلپایگانی و لابد به توصیه او بوده است، اما حالا با اطلاع یافتن از مواد میثاق بین او و ریشهری میدانم که این امر یکی از اصول میثاق بوده است.) ریشهری از خامنهای چند درخواست داشت. اولین درخواست، سپردن تولیت حضرت عبدالعظیم و امامزاده حمزه، دومی ریاست بعثه حج، سومی سپردن وزارت اطلاعات به فلاحیان بعد از او، و چهارمی سپردن امور دفترش به معاونان و مدیران بالای وزارت اطلاعات بود. خامنهای همه را پذیرفت. در حضور ریشهری، هر دو قرآن را با سوگندشان مُهر کردند.
خامنهای البته با محمدی گلپایگانی از جلسات گعده (دورهمیهای خودمانی) و شعرخوانیهای پیش از انقلاب آشنایی داشت. همینطور، با پدر اصغر حجازی آشنایی داشت که یکچند در دوران تبعید همسایهاش بود. ریشهری در کمتر از سه ماه کار منتظری را ساخت. رفسنجانی با بازنگری قانون اساسی اوّل نخستوزیری را از سر راه خودش که از ریاست جمهوری نصیب میبرد برداشت، و سپس شرط مرجعیت و اجتهاد را برای رهبری حذف کرد تا مشکل نیابت امام زمانی سیدعلی آقا حل شود. خمینی در بستر مرگ بود و احمدآقا به جایش مینوشت و امضا میکرد و مهر را زیر امضا میگذاشت. هم نامه عزل منتظری را نوشت و هم تایید تغییرات در قانون اساسی را به امضا و مُهر خمینی آراست.
نخستین فردی که از چند هفته پیش از مرگ خمینی، شب و روزش را با خامنهای سر میکرد، محمدی گلپایگانی بود. محمدی گلپایگانی پسر آخوندی شاعرمسلک و اهل بزم و حال بود که برخلاف پدر، اگرچه طبع شعر او را داشت، اما چون او درویش و بیاعتنا به قدرت و ثروت نبود. در آغاز انقلاب، با توجه به آشنایی که با خامنهای داشت، وقتی خامنهای در وزارت دفاع بود حکمی گرفت که راه ورودش را به پایگاه هوایی اصفهان (شهید منصور ستاری فعلی) هموار کرد. سال ۱۳۶۰ به علت مشکل مالی که در دفتر خرید نیروی هوایی در لندن پیش آمده بود، محمدی گلپایگانی به لندن آمد و در ساختمان کالا با سرهنگ لسانی، نماینده وقت نیروی هوایی و مأمور خرید تسلیحات، آشنا شد. آشنایی با همسر انگلیسی/ایرلندیاش که با داشتن یک فرزند و گزیدن نام زهرا، دل و دین که چه عرض کنم، عقل و هوش از سر شیخ ربوده بود، در کلاسهای انگلیسی نیروی هوایی اتفاق افتاد و به ازدواج دوم شیخ منجر شد. شیخ، زهرا را به لندن فرستاد و خانهای برایش خرید، و سال بعد به تهرانش خواند و منزل بسیار زیبایی به نامش کرد. خانم عاشق زبان فارسی هم بود. با پوشش دانشجوی ادبیات فارسی، حضور او در ایران توجیهپذیر میشد. در زمان معاونت ریشهری، سعید حجاریان گهگاه موضوع همسر بیگانه جناب معاون را مطرح میکرد، اما پشت شیخ به ریشهری و سیدعلی آقا گرم بود. بعد از انتخاب سیدعلی آقا به مقام ولایت، شیخ ناچار شد همسر دوم را به بلاد فخیمه بازگرداند و در اینجا خانهای مجلل برای او خریداری کند تا با فرزند فلج اولی و دوّمی باهوش و خوشرو، در کمال راحتی زیر سایه اسلام ناب از راه دور زندگی کند. البته شیخنا تا زمانی که از مردی و زور هر دو را داشت هر از گاهی به بهانهای به لندن میآمد تا از حلال شرعی دیدن کند، یا خانم را به تهران دعوت میکرد. اما به قول مرحوم علم، پدر پیری بسوزد که حتی زور و پول، و برای بعضیها قرص ویاگرا، نیز بیتأثیر میشود…
باری، محمدی گلپایگانی دختر خامنهای را برای پسرش گرفت. (یک دختر دیگر رهبر نیز عروس برادر باقری کنی، برادر مهدوی کنی است. برنامه نشاندن مهدوی کنی روی کرسی ریاست خبرگان بعد از این وصلت خجسته به اجرا گذاشته شد، و بعد از ریاست رفسنجانی، بار دیگر مهدوی کنی که جزو اهل بیت شده بود، بر کرسی ریاست خبرگان تکیه زد و…)
به هر روی، مجموعه اطلاعاتیهایی که به دفتر رفتند، در طول این سالیان با «سید» ماندهاند. فقط میرمحمدی جای خود را به ایروانی وزیر بازرگانی میرحسین موسوی داد که یکچند همراه با کردان امور مالی دفتر را عهدهدار بودند.
در حال حاضر، حاج علی مقدم که از ریاست جمهوری با خامنهای بود، رئیس دفتر ارتباط مردمی رهبر، مهندس حمید صنوبری رئیس دفتر محمدی گلپایگانی (و این حمید همان است که کشمیری قاتل رجایی و باهنر را وارد سیستم امنیتی نخستوزیری کرده بود)، اصغر حجازی رئیس دفتر اطلاعات رهبر، حسین طائب ملقب به میثم با وجود فرماندهی اطلاعات سپاه همچنان مشاور اصغر حجازی، حسین محمدی منشی مخصوص، و سردار شیرازی رابط آقا با نیروهای مسلح است. حداد عادل پدر همسر مجتبی، ولیعهد آقا، از مشاوران همیشه بیت است وعلیاکبر ولایتی پای گعده بعدازظهرهای رهبر است.
دفتر خامنهای دوازده هزار کارمند و مشاور و وابسته و نماینده حقوقبگیر از بودجه بیتالمال دارد. درست مثل یک کابینه، خامنهای ۲۳ مشاور در مرتبه وزیر دارد که هر کدام شورای معاونان و مشاوران خود را دارند. مشاور ارشد سیاسیاش دکتر ولایتی است، و مشاوران نظامیاش سرلشکر یحیی رحیم صفوی و سردار علی شیرازیاند. مشاور و رئیس تیم پزشکی، دکتر علیرضا مرندی و آقازاده آمریکا درس خواندهاش مشاور ویژه «آقا» در امور آمریکا و رسانههای بینالمللی و مترجم ارشد نایب امامالغایب است. جلسات مشاوران گاه بنا به نیازی که به آنها باشد خصوصی، و گاه در جلسات هفتگی برگزار میشود. رهبر در دفترش دولابچهای با مُهر و قفل ناشکستنی دارد که مِفتاحش در جیب وحید حقانیان است. از دوستی فلسطینی شنیدم که خامنهای به شماری از احباب خارجیاش از صندوق مخصوص دلار و یورو و دینار کویتی میدهد که یادگار صندوقهای پولی است که باراک حسین اوباما بعد از توافق برجام برایشان فرستاده بود.
بودجه دفتر خامنهای سالیانه بیش از یک میلیارد دلار برآورد میشود که شامل پرداختهای خارجی غیر ثبت شده او نیز میشود.
آیت الله علی خامنهای رهبر جمهوری اسلامی ایران،در مراسمی که به مناسبت تولد حضرت محمد برگزار شده بود، در سخنانی که با هدف اتحاد مسلمانان سعی کرد راه حل هایی برای خروج از بحران فلسطین و افغانستان ارائه دهد .راه حلهایی که نشان میدهد هنوز با واقعیتهای بیرونی فاصله جدی دارد و نشان میدهد که رهبر جمهوری اسلامی همچنان دچار ابهامها و خطاهای راهبردی درتحلیل تحولات منطقه ای است وی با بیان این موضوع که مسئلهی اتحاد مسلمین مسئلهی بسیار مهمی است، اظهار داشت مساله وحدت مسلمانان یک مسالهی مقطعی و تاکتیکی نیست و همیشه باید مدنظر باشد. وی سپس در مورد افغانستان وانفجار مساجد شیعیان در افغانستان آن را بخشی از توطئهها ی امریکایی دانست که قصدش ایجاد تفرقه میان شیعه و سنی است و با بیان این موضوع که این انفجارها توسط داعش صورت میپذیرد، گفت امریکاییها خودشان به صراحت اعلام کردند که داعش را خودشان به وجود آوردهاند.
این سخنان که به خوبی خطاهای تحلیلی و توصیفی مسئولا ن جمهوری اسلامی را نشان میدهد. توجه ندارد که این معضلات با اقدامات جمهوری اسلامی در ترویج شعارهای صدور انقلاب آغاز شد و هیچگاه نتوانستند این نوع شعارها را به مسیر درستی هدایت کنند و آن را به حاشیه برانند امری که هراس کشورهای منطقه خلیج فارس را برانگیخت همچنین در این تحلیل ن فعالیتهای تبلیغی جامعه المصطفی که دانشگاه تربیت مبلغ تز ولایت فقیه در کابل است و توسط نهاد رهبری اداره میشود و حساسیتهای زیادی را در افغانستان و پاکستان برانگیخته است عملا نادیده گرفته شده است .
علی خامنهای همچنین در این سخنان عمدا از انتساب انفجار مساجد شیعیان به طالبان و یا قصور انها در تامین امنیت این مساجد که در سالهای اخیر تلویحا آنها را رسمیت شناختهاند و در تلاش هستند که آنها را به عنوان یکی از جنبشهای افغان و ادامهی مجاهدین معرفی کنند، خودداری کرد .وی گفت برای جلوگیری از این حوادث این است که مسئولان محترمِ کنونی افغانستان، خودشان در این مراکز و مساجد حضور پیدا کنند، در نمازها حضور پیدا کنند، یا برادران اهل تسنّن را تشویق کنند که در این مراکز حضور پیدا کنند. واین جور کارهایی را میشود در دنیای اسلام انجام داد تا این توطئهها شکست بخورند.
این اظهارات علی خامنهای در حالی عنوان می شود که یکی از اهداف کلیدی و استراتژیک طالبان وگروههای بنیادگرا در منطقه، از جمله القاعده دامن زدن به همین نبردهای فرقه ای است که در اموزشها و اسناد خصوصی بن لادن که در حمله به منزل بن لادن کشف شد و نیز مواضع اموزشی داعش مسیله محو ومقابله با تشیع و شیعیان از جمله موضوعات محوری کار انان و خوراک انان برای بیسج نیروهای مذهبی در جومع خئودشان هست و این نیروی بسیج عمدتا با سر براوردن اسلام سیاسی توسط جمهوری اسلامی زمینه ظهورش فراهم شده است .
گرچه جمهوری اسلامی ایران در روزهای اخیر اعلام کرده است که قصد به رسمیت شناختن طالبان را ندارد، اما به نظر میرسد که علی خامنهای اصرار دارد که طالبان را که ظاهرا در حال تبدیل شدن به یکی از متحدان جمهوری اسلامی است، یک گروه مخالف با شیعه نشان ندهد. در حالی که این گروه از جنبه ایدولوژیک جریانی نیست که روواداری با شیعیان را دستور کار خودداشته باشد . این در حالیست که رسول موسوی، مدیر کل آسیای غربی وزارت امور خارجه و دستیار وزیر ه در سخنانی جنجالی که ظاهرا قرار نبوده منتشر شود طالبان را خطری جدی و راهبردی برای امنیت ملی ایران برشمروی همچنین برخلاف تبلیغات رسمی کنونی حکومتی تاکید کرده که این یک نوع سادهاندیشی است که فرض کنیم طالبان در افغانستان اگر مستقر شد، اتفاق خاصی در کشور ما رخ نخواهد داد. این مسأله نیز موضوعی نیست که از چشم و گوش و هوش مسئولین کشور در همه ردهها و تفکرات دور باشد. وی گفت تمام تلاش ایران این بوده است که طالبان به قدرت نرسد، چه در دهه ۷۰ و چه بعد از آن. حتی در سالهای اخیر تا جایی که امکانپذیر بود تلاش شد که طالب به قدرت نرسد.
این سخنان اکنون متفاوت با سیاستهایی است که سپاه پاسداران در پیش گرفته است جمهوری اسلامی ایران سالهاست با هدف تشکیل یک جبههی ضد غربی در منطقه، و رهبری آن، از گروههایی که او را در مسیر مخالفت با غرب و امریکا حمایت و پشتیبانی کنند، در دستور کار سیاسی و دیپلماتیک خود قرار داده است و به گفتهی کارشناسان این رویکرد را حتی در تقابل با منافع ملی ایرانیان قرار داده و دنبال میکند و همان موضعی است که محمدجواد ظریف آن را اولویت میدان بر دیپلماسی برای جمهوری اسلامی نامید.
ایت الله خامنه ای همچنین در مورد مسئله فلسطین و رسمی شدن روابط دیپلماتیک اسراییل و کشورهای عربی درپوشش طرح ابراهیم گفت شاخص عمده برای اتّحاد مسلمین، مسئلهی فلسطین است؛ مسئلهی فلسطین، شاخص است. وی گفت اگر چنانچه اتّحاد مسلمین تحقّق پیدا بکند، قضیّهی فلسطین قطعاً به بهترین وجه حل خواهد شد.وی سپس مسئلهی عادّیسازیهای روابط کشورهای عربی خلیج فارس با اسراییل که وی آن را رژیمی غاصب خواند خطای بزرگی نامید و آن را حرکتی ضدّ وحدت اسلامی و ضدّ اتّحاد اسلامی دانست و خواست که این کشورها از این راه برگردند و این خطای بزرگ را جبران بکنند.
این در حالیست که رهبر جمهوری اسلامی در این زمینه نیز دچار ابهام راهبردی شده و توجه ندارد که شرایط منطقه ای تغییر کرده است و تهدیدات ایران بخصوص برنامه گسترده هسته ایش، حملات روزانه پهبادی از سوی متحدانش به عربستان سعودی و نیز تهدید به حملات به امارات متحده عربی از سوی حوثی ها باعث یک چرخش راهبردی در این کشورها شد و نزدیکی سیاسی آنها را با اسراییل رقم زد و رهبر جمهوری اسلامی هیچگاه حاضر نشد علیرغم سخن گفتن در مورد وحدت انعطافی در مورد عربستان نشان دهد و حتی حکومت حاضر نشد از حمله به سفارت عربستان و اشغال سفارات این کشورعذرخواهی کند . این بی توجهی سبب شده است که درست یک روز بعد از سخنان رهبر جمهوری اسلامی و توصصیه به کشورهای عربی که از عادی سازی روابط دست بردارند ، یک هواپیمای تجاری امارات متحده عربی برای نخستین بار از فرودگاه ریاض به تل اویو پرواز کرد و بعد از ان هم هواپیمایی از تل اویو به مقصد ریاض حرکت کرد . این در حالیست که گزارشهای رسیده تحلیلی نیز حاکی از ان است که تاماههای اینده روابط اسراییل و عربستان ممکن است دستخوش تحول جدیدی ئر جهت عادی سازی شود که این تغییر بنیادی در منطقه خواهد بود .
رهبر جمهموری اسلامی توجه ندارد که در نظم جدیدی که امریکا قصد دارد درکاهش حضورش در منطقه خاورمیانه شکل دهد بهبود روابط اعراب و اسراییل یک ستون پایه اصلی ان میباشد که میتواند تصویری با ثبات را در منطقه در آینده به دست دهد و بهبود رابطه عربستان سعودی و اسراییل نقش کلیدی در این موضوع ایفا میکند و سفر هفته گذشته جک سالیوان مشاور امنیت ملی امریکا به عربستان سعودی محور عمده اش، تشویق و ترغیب عربستان سعودی در این مسیر بود .
بی توجهی ایران به تغییر سیاستهای منطقه ای و معادلات جدیدی که در حال شکل گیری است خسارتهای جبران ناپذیری به این کشور زده است . رهبر جمهوری اسلامی فکر میکند در کاهش حضور امریکا در خاورمیانه ، ایران میتواند نقش تهاجمی تری به خود بگیرد در حالیکه ایفای چنین نقشی روز به روز برخلاف توصییه های که برای وحدت مسلمین و حل مسئله فالسطین مطرح کرده است باعث نزدیکی هرچه بیشتر اعراب و اسراییل و عادی سازی روابط کشورهای باقیمانده در خلیج فارس با اسراییل خواهد شد.
آرامش دوستدار، اندیشمند برجستهی ایران، پنجم آبان ماه ۱۴۰۰ در ۹۰ سالگی در شهر کلن درگذشت.
دوستدار در سال ۱۳۱۰خورشیدی زاده شد. در سال ۱۳۳۷ برای تحصیل فلسفه به آلمان رفت و در دانشگاه بُن به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۵۰ خورشیدی مدرک دکترای خود را دریافت کرد. رساله دکترای او به “رابطه اخلاق و ارادهی سلطهگرا در آثار نیچه” میپردازد. از میان آثار آرامش دوستدار میتوان به ملاحظات فلسفی در دین و علم (۱۳۵۹)، امتناع تفکر در فرهنگ دینی (۱۳۷۰)، درخششهای تیره (۱۳۸۳)، خویشاوندی پنهان (۱۳۸۷)، زبان و شبه زبان، فرهنگ و شبه فرهنگ (۱۳۹۷) اشاره کرد. دوستدار چند سال به تدریس فلسفه در دانشگاه تهران سرگرم بود تا اینکه پس از بسته شدن دانشگاهها و انقلاب فرهنگی از دانشگاه اخراج شد و بار دیگر برای همیشه به آلمان آمد و در این کشور ماندگار شد. اندیشه کانونی نوشتههای آرامش دوستدار علل نااندیشا ماندن حوزه تمدنی اسلامی است. او میکوشد به این پرسش پاسخ دهد: چرا و چگونه یونان باستان توانست با رشد اندیشه و فلسفه، اندیشمندان اصیلی چون افلاطون، ارسطو و سقراط پرورش دهد، ولی ما نتوانستیم. آرامش دوستدار با بررسی نقادانهی فلسفه، الهیات، عرفان، ادبیات و تاریخِ حوزه فرهنگی ما جهالتِ بیست وپنج سده را میشکافد. او نشان میدهد حتی اندیشمندانی چون ابنسینا نیز، علیرغم تاثیرپذیری از ارسطو، بجای پیگیری در روش اندیشیدن یونانی، به تحریف فلسفه دست میزند تا خشونت و اندیشهکُشی در اسلام را توجیه میکند. دوستدار در آثارش نشان میدهد نااندیشا بودن ما سالمندتر از اسلام است و به دوران هخامنشی و مذهب زرتشتی میرسد. او در آثارش فرهنگ ایران را از گذشته دور تا به امروز “فرهنگی دینخُو” می نامد و “ایستا” و “ناپرسا” وصف میکند که “امکان پرسیدن را از آدمها می گیرد و از آنها بندههایی میسازد تا با توسل به مرجع دینی، به پاسخ دست یابند.” او نشان میدهد در فرهنگ دینخوی ما “هیچوقت کشمکش فکری وجود نداشته” و اگر هم بوده “یا در زمینه فقه یا شرح فلسفه اشراق و یا درگیریهایی بوده که بین شعرا پیش می آمده است”. آرامش دوستدار، در آثارش و به ویژه در “امتناع تفکر در فرهنگ دینی” همچون سقراط میکوشد اندیشیدن وپرسشگری را بهویژه در نسل جوان، برانگیزد. در پیشگفتار کتاب تاکید میکند که این اثر برای ذهن جوان نوشته شده است: به خوانندهی جوان این کتاب برای ذهن جوان نوشته شده. جوانی ذهن الزاما به سن نیست. به آن است که ذهن بتواند حتا سد درجه انعطاف پذیر باشد. بتواند آنچه را که شنیده و دیده و خوانده و خودش را از آن انباشته بروبد. از نو بشنود، ببیند، بخواند و بیاموزد و آن قابلیت هم اکنون یادشده را همچنان در خود بپروراند. بتواند یک کتاب از چند صفحه بیاموزد. در عین حال بتواند یادبگیرد که از دهها کتاب الزاماً نمی توان حتا چند سطر آموخت، و این هم، بستگی به نوع کتاب دارد و هم تجربهای که ذهن جوان رفته رفته می آموزد. اما این را نیز باید دانست که ذهن جوان را جوان نگهداشتن کار چندان آسانی نیست.” (امتناع تفکر در فرهنگ دینی، ص ۶۰) او در کتاب «خویشاوندی پنهان» در بخشی با عنوان «شاخصهای فرهنگ دینی» ویژگی بنیادین «فرهنگ دینی» را عدم پرسشگری عنوان میکند و معتقد است آنچه در فرهنگ دینی وجود دارد نه پرسش که «استخبار» است. بهترین بزرگداشت او اندیشیدن در دیدگاههای او و دقیقشدن در روش برخورد او در ریشهیابی ناپرسایی ماست.
ملاحظات فلسفی در دین و علم
نخستین کتاب آرامش دوستدار «ملاحظات فلسفی در دین و علم» نام دارد. این کتاب اثری است فلسفی که شالودهی نظری کتابهای بعدی آرامش دوستدار را میسازد. نویسنده در این اثر، تفاوت میان حوزههای بینش دینی و دید علمی را با دقت مفهومی ویژه میشکافد، تا روشن سازد که تفکر فلسفی در ماهیت خود نه بینش دینی است و نه دید علمی. از دیدگاه نویسندهی کتاب، دین و علم از آنگونه جلوههای حیات معنوی انسانی هستند که فلسفه را به معارضه میخوانند. وجه ظاهرا مشترک بینش دینی و دید علمی از یکسو و تفکر فلسفی از سوی دیگر در آن است که همگی از چیستی و چگونگی هستی جهان میپرسند.
پرتو افکندن بر مفهوم «پرسش» و ماهیت آن، یکی از کانونیترین موضوعات این کتاب است. نویسنده نشان میدهد که چون بینش دینی وابستهی کلام قدسی است و قدسیت کلام قدسی بیش از هر چیز در آن است که همه چیز را از پیش میداند، میتوان گفت که پرسش در بینش دینی ظاهری است و دین هرگونه پرسشی را در نهاد خود غیرممکن میسازد. به سخن دیگر، در روال دینی، پرسش هرگز پرسش نیست و بینش دینی به مرگ قطعی خواهد مرد، به محض اینکه نیروی پرسش واقعی در درون آن آزاد گردد.
در علم چنین نیست. از پرسش است که دید علمی میتواند به پاسخ برسد، ولی وقتی پرسش در علم به پاسخ خود رسید و پاسخ به اعتبار خود باقی ماند، پرسش دیگر پرسش نخواهد بود. پرسش علمی به خلاف «پرسش» دینی، نه ناظر و متکی بر یک مرجع، بلکه ناظر و متکی بر دانستههای مرتبطی است که از طریق تحقیق در امور حاصل میشوند. و اما در تفکر فلسفی، اعتبار هیچ پرسشی به این نیست که در ازای خود پاسخی به دست دهد. ژرفترین پرسشهای فلسفی آنها هستند که همواره از نو بر پاسخها چیره گشتهاند. تفکر وقتی فلسفی است که از پرسش برآید و در آن استوار بماند. به دیگر سخن، تفکر فلسفی به نیروی پرسش زنده است و تفکری که در تسخیر حیاتی پرسش نماند، هرگز فلسفی نیست.
آرامش دوستدار در ژرفاندیشیهای خود دربارهی بینش دینی و ماهیت دین، به تبیین وضع وجودی انسان دینی میپردازد و نشان میدهد که انسان دینی موجودی نیست که بتواند خود را در مقابل جهان و جهان را در مقابل خود ببیند و در این تقابل به ماهیت خود و جهان پی برد، بلکه او موجودی است که از سطوت و جذبه و جلال قدسی بیمناک است و در این بیمناکی، خود را در عدم صرف که همان مخلوقیت است در مییابد. بنابراین شناسایی انسان دینی چه از خود و چه از جهان، هرگز از خود او یا از جهان ناشی نمیگردد. از این رو، آنچه در بینش دینی شناسایی نام میگیرد، نه شناسایی جهان است و نه شناسایی انسان، بلکه هر چه هست صرفا معطوف قدسی و کلام اوست. بر این پایه، در پندار دینی، اندیشه ناشی از تفکر نیست تا بتواند درست یا نادرست باشد، بلکه متاثر از شهود بر قدسی و الهام از اوست. کلام قدسی نیز، در ماهیت خود، شناسایی و آفرینندگی با هم است و چون هیچ چیز از حیطهی شناسایی آفرینندهی الهی خارج نیست، اساسا چیزی به استقلال باقی نمیماند تا به شناسایی مستقیم و مستقل انسان دینی درآید.
درخششهای تیره
دومین کتاب آرامش دوستدار، «درخششهای تیره» نام دارد. وی در این اثر، «روشنفکری ایرانی» را که «هنر» آن را در نیندیشیدن میداند، به گونهای بنیادین نقد میکند و سنجشگرانه در رفتار فرهنگی ما میکاود تا کارسازی فرهنگیمان را روشن سازد. تزهای کانونی این کتاب بر آن تاکید دارند که ما در ۱۵۰ سال گذشته نیز به خلاف ظاهرش، در اسارت دیرپای فرهنگیمان همچنان «ناپرسا و نیندیشا» ماندهایم و در دورهای که کلام الهی مستقیما از افق فرهنگی برخی از متجددان خارج میشود، روال درونی به همانگونه ناپرسا میماند که پیشتر بوده است. نویسنده تاکید میکند که فرهنگ ما چون دینی بوده و مانده، در سراسر رویدادش «ناپرسندهی پرسشنما» بوده است. ناتوانی ما در پهنهی مسلط فرهنگی، ناشی از «دینخویی» و مآلا ناپرسایی فرهنگی ما بوده است. آرامش دوستدار یادآور میشود که «دینخویی» الزاما با دین به مفهوم تاریخی یا متداول آن و نیز پارسایی اصیل که از شرایط دین است کاری ندارد، بلکه رویکردیست که از اندیشدن و پرسیدن میگریزد و از نزدیک شدن به هر پرسش و بغرنج ناسازگار با دستورالعملهای فرهنگ مستولی در جامعه میپرهیزد. بطور خلاصه «دینخویی» یعنی آن رفتاری که امور را بدون پرسش و دانش میفهمد.
نویسنده یکی دیگر از مشکلات بنیادین فرهنگی ما را در «روزمرگی» میداند. «روزمرگی» یعنی سطحی ماندن و رفتاری که هیچ جویایی و جنبش درون روندهای در آن دیده نمیشود تا عمقی به آن سطحیت بدهد. برای «روزمرگی» معنوی، همه چیز روشن و آشکار است. هیچ چیز نیاز به اندیشیدن ندارد و هیچ گرهی نیست که «روزمرگی» معنوی آن را فورا باز نکند. «روزمرگی» آن رویکردیست که هیچ تاریکی و ابهامی در سراسر تاریخ و فرهنگ ما نمیبیند تا آن را معروض پرسش قرار دهد.
آرامش دوستدار ژرفنگرانه در رفتار فرهنگی ما میکاود و نشان میدهد که ما در میراث فرهنگ دینی خود هرگز آگاهانه و با فاصله ننگریستهایم تا جلوه های روانی و روحی خود را در آن بازیابیم و از طریق آن به نقد خود بنشینیم. از همین رو، تا وقتی که ما تاب و جرات نگریستن در چیستی فرهنگیمان را پیدا نکنیم، تا وقتی که به وسائل لازم و کافی روحی و فکری برای کاویدن این فرهنگ که کیستیاش در حال حاضر خود ما هستیم مجهز نشویم، تا وقتی که گذشته و سنت خود را معروض شک و پرسش قرار ندهیم، روشنفکری ما متولد نخواهد شد و فرهنگ ما فرهنگ «مرادپرست» و «مریدپرور» باقی خواهد ماند. چرا که روشنفکری فقط در شناختن خویشتن تاریخی خود و جامعهی خود جوانه میزند و نه در شناساییهای روزمره و دینخویانهی آنها.
امتناع تفکر در فرهنگ دینی
سومین کتاب آرامش دوستدار «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» نام دارد. این کتاب را میتوان اصلیترین اثر آرامش دوستدار ارزیابی کرد. آن رگهی سرخی را که در آثار پیشین آرامش دوستدار به چشم میخورد، میتوان در این کتاب با برجستگی بیشتری پیگرفت. نویسنده تاکید میکند که ظلمت هر اعتقادی، حقیقت هر اعتقاد است. حقیقت بدین معنا آن ناپرسیده و نادانستهایست که با احاطهی درونیاش بر ما فرهنگی میشود، یعنی احساس جمعی را تسخیر میکند و شالودهی اعتقاد را میریزد. وی، فرهنگ استوار بر چنین بنیادی را دینی مینامد و فرهنگ ایران را در سراسر تاریخش بر این بنیاد اعتقادی و بر این پایه، دینی میداند. دو مفهوم بنیادین در این اثر، «فرهنگ دینی» و «امتناع تفکر» هستند. تز کانونی کتاب میگوید که تفکر در فرهنگ دینی ممتنع یا ناممکن است و از آنجا که فرهنگ ما در سراسر تاریخش دینی بوده، اندیشیدن در آن از همان آغاز محال بوده و همچنان مانده است. با این همه، نویسنده یادآور میشود که فرهنگ ما کاملا تهی از پرسش و اندیشه نبوده است. نمونههای نادری از پرسش و اندیشه در آن وجود داشتهاند که چشمههای فکری برخاسته از آنها، در برهوت فرهنگ دینی ما خشک شدهاند. به این ترتیب، نویسنده میان «فرهنگ دینی» و «امتناع تفکر» رابطهای علّی میبیند، به این صورت که «فرهنگ دینی» مطلقا علت است و «امتناع تفکر» مطلقا معلول آن.
آرامش دوستدار در این اثر، به بررسی مسایل زیرزمینی فرهنگ ما و نادیده ماندهها و نایافتههای آن همت میگمارد و میکوشد در دورهها و پدیدههای مهمی از ایران باستان و ایران اسلامی بکاود و بنگرد. این کاویدن و نگریستن و تحلیل های برآمده از آن، کاملا درونی صورت می گیرد و نه از دیدگاهی بیرونی. چرا که به باور نویسنده، هر فرهنگی بغرنجهای خودش را در درونش دارد و حمل میکند، بغرنجهایی که راه حلهای درونی میخواهند، نه بیرونی و عاریتی. بر این پایه، خودشناسی با معیارهای ناخودین هرگز میسر نمیگردد. شناختن، چه ناظر بر ما و چه ناظر بر جز ما باشد، همواره با این شرط صورت میگیرد که بتوانیم با آن چیزی که میخواهیم بشناسیم فاصله بگیریم. نویسنده، مشکل جدی در خودشناسی فرهنگی ما را در مقاومت درونی میبیند که خود یکی از عوارض فرهنگ دینی است. انگیزههای این مقاومت درونی اگر چه متفاوت و گاه حتا متعارضاند، ولی همین مقاومت درونی به تنهایی سمج ترین مانع در راه یافتن به خودشناسی فرهنگی ماست. پی بردن به وضع وخیم فرهنگ ما بسیار دشوار است و ما آنقدر آسانگیر و سطحی هستیم که نتوانیم وخامت وضع را ببینیم. فقط کوشش آگاهانهی توانفرسا می تواند ما را از زنده به گور شدن فرهنگی موقتا نجات دهد. فقط و فقط با آشتی ناپذیری جستجو کنندهای که موانع، و نه خودش را جدی بگیرد، شاید روزی بتوانیم دیوار خارایی این فرهنگی را که ما را چون تلهای احاطه کرده، از تو بشکافیم و بدرانیم.
خویشاوندی پنهان
چهارمین کتاب آرامش دوستدار «خویشاوندی پنهان» نام دارد. . این کتاب دربرگیرندهی مجموعه مقالات و بررسیهایی است که نویسنده به تازگی یا در سالهای گذشته به رشتهی نگارش درآورده است. با این اثر، علاقمندان به آرا و اندیشههای آرامش دوستدار میتوانند ضمن آشنایی با نوشتههای تازهی او، به مقالاتی نیز دست یابند که در دههای گذشته در نشریات گوناگون به چاپ رسیده و دستیابی به آنها برای خواننده اگر ناممکن نباشد، دستکم بسیار دشوار است.
باید افزود که برخی از نوشتههای پیشین، متناسب با پیچیدگی موضوعشان یکسره بازدیده و افزوده شدهاند و در کتاب «خویشاوندی پنهان» برای نخستین بار به صورت کنونی انتشار مییابند. از آن میان میتوان به جستارهایی در حوزهی فلسفهی زبان مانند «روشنفکری پیرامونی و مسالهی زبان»، در حوزهی شناخت مانند «دانش چیست و روال علمی کدام است» و نیز در حوزهی نقد دینی و فرهنگی مانند «نوسازی نادانی برای نادانی نوخواه» در سنجش بینشهای عبدالکریم سروش اشاره کرد.
«خویشاوندی پنهان» از نظر موضوعی به چهار بخش تقسیم شده است:
ـ جستارها
ـ مقالهها و نقدهای فلسفی
ـ یادداشتهای فرهنگی ـ سیاسی
ـ سنجش پندارها.
نویسنده در نخستین جستار خود ـ که عنوان کتاب «خویشاوندی پنهان» نیز از آن برگرفته شده ـ بار دیگر وضعیت فرهنگی ما را نقدی کوبنده میکند. افزون بر آن، در همین بخش به جستاری برمیخوریم تحت عنوان «برآمدن دین یهود در سیاست سازمانی ـ دیوانی هخامنشیان» که پرتویی است بر نظام سیاسی ـ دولتی هخامنشیان ناظر بر حفظ استقلال داخلی و اداری ساتراپیها که مشتمل بر سرزمین های بیگانه بر گرد دولت مرکزی ایران بودهاند. این جستار نشان میدهد که نخستین «یهودیت» به گونهای که ما امروز میشناسیم، در نتیجهی آیین کشورداری هخامنشیان پدیدآمده است.
بخش مقالهها و نقدهای فلسفی، افزون بر «آدم دیوانه کیست» که گزارشی از نویسنده بر سخنی از نیچه فیلسوف بزرگ آلمانی است، به سنجش ترجمههایی از آثار فلسفی به زبان فارسی، دشواریهای انتقال اندیشهها از زبان اصلی به زبان ترجمه و توانشهای زبان ترجمه برای دریافت این اندیشهها اختصاص دارد. در این راستا به ترجمههای «چنین گفت زرتشت» اثر نیچه و «سنجش خرد ناب» اثر کانت پرداخته شده است.
بخش سوم کتاب، دربرگیرندهی یادداشتهای فرهنگی و سیاسی است. این یادداشتها در نخستین دههی برپایی «جمهوری اسلامی» به نگارش درآمدهاند و افزون بر بررسی تاثیرات ویرانگر این رویداد بر جامعهی ایران، به کاوشهایی دربارهی برخی مفاهیم بنیادین سیاست مانند جدایی کشورداری از دین و پیوند میان فرهنگ و سیاست اختصاص دارند. این بخش، احاطهی نویسنده بر موضوعات سیاسی را نشان میدهد. وی با ژرفبینی به تنگناهای فرهنگی جامعهی ایران برای برون رفت از مخمصهی حکومت دینی اشاره میکند. گذشت ایام، دیدگاههای وی را در زمینهی موانع و مشکلاتی که آن زمان دیده و نشان داده، به روشنی تایید میکند.
واپسین بخش کتاب، به سنجش پنداشتها اختصاص دارد. در این بخش افزون بر نقدی دربارهی شبهتئوریهای عبدالکریم سروش و پاسخی به کژفهمیهای نادر سعیدی جامعهشناس مقیم آمریکا از کتاب «درخششهای تیره»، نقدی گسترده دربارهی دیدگاههای آنهماری شیمل عارفهی آلمانی عرضه شده است. این نقد به مناسبت اعطای جایزهی صلح به آنهماری شیمل، به زبان آلمانی نوشته شده بود، آن زمان برای همهی روزنامههای معتبر آلمانی فرستاده شد، ولی به دلیل سیاست فرهنگی وقت آلمان نسبت به اسلام و جمهوری اسلامی، هیچیک از آنها حاضربه چاپ آن نشدند. متن مندرج در کتاب «خویشاوندی پنهان»، تنها ترجمهی متن آلمانی نیست، بلکه برای فارسی زبانان بازنگاری شده است.
احد قربانی دهناری
۶ آبان ۱۴۰۰ – ۲۸ اکتبر ۲۰۲۱
برای مطالعه بیشتر
داریوش آشوری، در جسارت اندیشیدن: بررسی فشردهی کتاب آرامش دوستدار
http://ashouri.malakut.org/archives/upload/2006/01/doustdar.pdf
فیسبوک آرامس دوستدار
https://www.facebook.com/ArameshDoostdar
جواد تسلیمی: اسطورهزدایی از افسانه مادری در رمانِ «غلاف»
رُمانِ «غلافِ»[۱] پونه روحی شرحِ حالاتِ درونیِ زنِ جوانی است که پس از تولّدی دوباره و دوگانه، با جدا شدن از امرِ نمادین و سفر به دنیای خیال، به تدریج تبدیل به بیگانهای سازشناپذیر میشود و اسطورۀ مادریِ گفتمانِ مردسالارِ حاکم را به پرسش میکشد. داستان در اتاقِ زایمانِ بیمارستان، هنگامِ زایمانِ زنی که نامش موناست، آغاز میشود. لحظاتی بعد ناگهان مونا با نوزادی بر سینههای برهنهاش بر روی تختِ اتاقِ زایمانِ بیمارستان به خود میآید. اما در خاطرِ او هیچ چیزی از گذشته باقی نمانده. گویا با خروجِ نوزاد از بدن، حافظه هم از مغز بُرون جسته است. او نمیداند کجاست و چگونه به آنجا آمده و آنجا چه میکند. حتی همسرش برای او یک غریبه است. بدین ترتیب مونا هم مانندِ مردِ مهاجرِ کتابِ قبلیِ پونه روحی، «مرد عرب»، به مثابۀ یک بیگانه، خارج از نظم سمبلیک قرار میگیرد. علاوه بر این فراموشیِ مونا او را نه تنها از دیگران بلکه از خود هم بیگانه میکند و همانطور که در ادامۀ داستان میخوانیم، مخفی کردنِ این فراموشی از طرف مونا، به این بیگانگی بُعد دیگری میافزاید و او در چشمِ دیگران هم به یک بیگانه تبدیل میشود.
زایمان و بیگانگی
بیگانگی یکی از مفاهیمی است که در طولِ تاریخِ فلسفه، موردِ بحث بین فیلسوفان بوده است. به گمانِ کارل مارکس، یکی از دلایلِ اصلیِ بیگانگیِ انسان از خود و از دیگران، نظامِ حاکم بر بازارِ کار و کارِ مزدی است. مارکس در «دستنوشتههای اقتصادی – فلسفی ۱۸۴۴» با الهام از نظریاتِ هگل از گونههای مختلفِ بیگانگی که نتیجۀ کارِ مزدی است نام میبرد و به تحلیلِ دقیقِ آنها میپردازد. به نظر مارکس هنگامی که فردِ مزدبگیر نیروی کار خود را برای تامینِ معاش میفروشد، وجود او به دو پاره تقسیم میشود: یک پارۀ معنوی که متعلق به خود اوست و یک بخشِ مادی که متعلق به کسی است که نیروی کار او را خریده است. به این ترتیب کارگری که نیروی کارِ خود را میفروشد، چه بخواهد و چه نخواهد وارد یک پروسۀ بیگانگی میشود که او را نه تنها از خود بلکه از کارگران دیگر، از جامعه و همچنین از انسان به عنوان گونهای از موجودات زنده و در نتیجه نسبت به هستی هم بیگانه میکند.
در فیلمِ «عصر جدیدِ» چاپلین با به تصویر کشیدنِ پروسۀ تولیدِ ماشینی و نظامِ کارِ مزدی، ضمن اشاره به این بحث مارکس، جزء دیگری از بیگانگی، بیگانگی از سکسوالیتۀ خویش، هم به آن اضافه میشود، آن جا که مردِ کارگر در خارج از محلِ کار، نوکِ پستان زنی را مانند پیچی میبیند که بایستی به وسیلۀ آچار تنظیم شود. اگر در نظریۀ مارکس و فیلمِ «عصر جدید» نظامِ حاکم بر بازارِ کار عامل اصلی بیگانگی است، در رمانِ «مردِ عربِ» پونه روحی، دیازپورا و در داستانِ «غلافِ» او، زایمان علتهای مختلفِ ورود فرد به دنیایی دیگر و بیگانگی اوست.
داستانی پُر از خلاء و ابهام
در رمانِ «غلاف» شخصیتِ اصلیِ داستان، به دلیلِ فراموشی و همچنین پنهان کردنِ این مسئله از دیگران، نه تنها از خود بلکه از خانوادۀ خود و دیگران جدا و بیگانه میشود. او دیگر پارۀ ارگانیک جامعه نیست. همه چیز، یعنی کُلِ داستان، در ذهنِ او جریان دارد. بنابراین ما خوانندگانِ داستان به درون ذهنیاتِ زنی دعوت میشویم که از هنگام زایمان همه چیز را فراموش کرده و همۀ چیزهایی که از نگاه او در داستان میخوانیم و “میبینیم”، حتی وجود همسرش و دیگران، میتواند توهمی بیش نباشد. همه چیز بر پایۀ ابهام است. مانندِ کاراکترِ اصلیِ داستانِ «سال گذشته در مارینباد» آلن رب گریه، اینجا هم هیچ چیز قادر به کمک کردن به مونا، برای به خاطر آوردن گذشتهاش، نیست. مونا مانند یک رهگذر، یک مسافر بیگانه، در پیِ چیزی در گذشتۀ زندگیِ خود است. اما برخلافِ کاراکترهای ادبیاتِ داستانی که در گذشته سفر میکنند (مانند راویِ رُمانِ «در جستجوی زمان از دست رفته»ی مارسل پروست، یا «خانمِ دالووِیِ» ویرجینیا وولف، و یا پسرانِ داستانِ «خودکشیِ باکرهها»ی جفری اجنیدس) او امکان سفر به خاطرههای گذشته را ندارد. فراموشیِ او به این معنی است که زمان، یعنی گذشته، و خاطره برای همیشه از دست رفته است. غیبتِ زمان در این داستان البته به معنیِ غیبتِ مکان هم هست. مونا به دلیلِ فراموشی، مکانها را هم دیگر به یاد نمیآورد. در نتیجه همه چیز مبهم، ناآشنا، چند پاره، بی آغاز و بدون پایان است. مانند زنِ فیلمنامۀ «کامیونِ» مارگریت دوراس، او دائم در تکاپوی کشف هویتِ خود است. با این تفاوت که مونا در وضعیتی دیگر و بسیار متفاوت، در هنگام زایمان، همه چیزش را، حافظه و هویتش، را از دست میدهد و به عبارتی از نو متولد میشود.
بنابراین رُمانِ «غلاف»، مانند رُمانِ قبلیِ نویسنده، «مردِ عرب»، در مورد بیگانگی است اما در فُرمی کاملا متفاوت و نو. متنی که کامل نیست و این امکان را به خواننده میدهد تا از طریقِ بازنویسیِ متن آن را به سمت کامل شدن پیش ببرد. داستان پُر از خلاء و فضاهای خالی است. به همان اندازۀ نوشتهها، یا شاید بیش از آنها، نانوشتهها در این متن نقش دارند. زبانی سرشار از سکوت، مکث و تعلیق، متن را فرا گرفته و از خواننده دعوت به مشارکت و مداخله میکند. چرا مونا حافظهاش را از دست داده؟ و چرا درست هنگام زایمان این رخداد اتفاق افتاده؟ اینها پرسشهایی هستند که متن به آنها پاسخ نمیدهد. پاسخِ این پرسشها به خوانندگان و تخیّل آنها واگذار میشود. از همان ابتدای کتاب قبل از شروعِ داستان، خبر از کوسههایی داده میشود که از دریا به خشکی آمدهاند و با شجاعت و غرور بر باریکراهها پرسه میزنند. عملی غیرمنتظره و غیرعادی که خبر از داستانی شگفتانگیز و نامتعارف میدهد. کوسهها در خشکی، قهقهۀ خندۀ مکررِ موجهای سیاه، و زنی که در اتاق زایمان «دوقلویی» میزاید که یکی از آنها خودش است و خودِ دیگرش هم هنگام زایمان به صورت سمبلیک «میمیرد». چرا اینهمه ابهام، اینهمه پرسشِ بیپاسخ؟ چرا اینهمه خلاء و دشواری در درک و فهمِ جریانِ داستان؟
داستانِ یک زنِ بیگانه در یک فُرمِ ادبیِ بیگانه
در دنیای مدرن، در دنیایی که روزمرگی و عادت، تواناییِ دیدن، شنیدن، و حس کردنِ زیباییها را نزد انسانها تقلیل داده، ادبیاتِ هنری و نامتعارف با کنارهگیری از دنیای آشنای روزمره، با ناآشنا کردن آشناها، با دشوار کردن فُرمها، با خلق فضاهای بیگانه، و با عرضۀ مجموعۀ منحصر به فردی از نیازهای ادراکی، ما را در فرایندی غیرکاربردی و سرشار از لذّت و سرخوشی غرق میکنند. فرایندِ درک به وسیلۀ آشناییزدایی دشوارتر و در نتیجه طولانیتر میشود و به ذهنیتِ ما جانی تازه میبخشد و مغزِ ما را دوباره متوجۀ عناصری میکند که در روزمرگی به حاشیه رانده شدهاند. نویسندگانِ رمانها هم با تغییرِ زبانی که تبدیل به زبان روزمره، و ابزاری برای بیانِ روزمرگی شده و ما آن را به صورت خودکار به کار میبریم، از طریقِ آشنایی زداییِ واژگان، کارکردِ زبان را دگرگون میکنند. آنها با به کار بردنِ زبانِ نامتعارف، با گزینشِ طرحی نو و به چالش کشیدنِ قوائد حاکمِ بر آن ژانر ادبی و قرار دادن خواننده در فرایندی ناآشنا، بیگانه و غیر کار بردی، ضمن خلقِ اثری نو و زیبا او را به اندیشیدن و تفکر دعوت میکنند. به عنوانِ مثال وقتی که در رمانِ «بارِ هستیِ» میلان کوندرا، ناگهان راویِ داستان رو به خواننده میکند و با او سخن میگوید و بدین ترتیب با افشای تمهیدات نویسندگی در رمان کاری نامتعارف میکند، با این عدمِ رعایتِ قوانینِ داستاننویسی، خوانندۀ رمان را به تفکر وامیدارد. به گمان تِزوِتان تودوروف «هدفِ هنر ایجادِ احساسی از چیزهاست، چنانکه دیده میشوند، نه چنانکه شناخته میشوند، و یا به تحلیل در میآیند. در هنر آنچه که به حساب میآید تجربۀ ماست از فراشدِ ساختن، و نه فرآوردۀ نهایی.» بدین ترتیب ادبیات به انسان کمک میکند تا دنیای خیال را که بر اثرِ سلطۀ نظمِ نمادین از دست رفته و یا فراموش شده، دوباره به یاد بیاورد. به نظرِ میلان کوندرا پیشرفتِ علوم و رشدِ رشتههای تخصصی، منجر به پرورشِ انسانهایی شد که جهان را تنها از نگاه فنی، تخصصی و علمی میبینند و در نتیجه هستی را، به قول هَیدِگِر، فراموش کردهاند. در این وضعیت هنرِ رمان این است که به بررسیِ آنچه که در درون انسان میگذرد، بپردازد تا بتواند از زندگیِ پنهانِ احساسات پرده بردارد و «آن هستیِ فراموش شده» را آشکار کند.
غلاف، رمان [به سوئدی] نوشته پونه روحی
در رمانِ «غلاف»، بیگانگی فقط یکی از موضوعهای اصلیِ داستان نیست بلکه ساختارِ داستان، یعنی فُرم آن، هم بر بیگانهسازی بنا شده است. فُرم و محتوی در این رمان در یک پیوند دیالکتیکی و دیالوگی با هم قرار میگیرند و از طریقِ دشوارسازی در فهم و تعلیق در ماجرا زیبایی میآفرینند. خواننده با متنی ارتباط برقرار میکند که با زبانی غنی و متفاوت، زبانِ روزمره را تازه و نو میکند و حالاتِ درونیِ یک زنِ جوان را با پرسشها، ترسها، نگرانیها، اضطرابها، دردها، حسرتها، آرزوها، و امیدهایش تشریح میکند. بیگانگیِ فُرمِ داستان، خواننده را دعوت به دنیایی جدید و ناآشنا میکند، همزمان که فراموشیِ شخصیتِ اصلیِ داستان، او را و همچنین خواننده را، به قلمرویی نو و بیگانه میسُراند. فراموشیِ مونا هویتِ قبلیِ او را پاک میکند و به او هویتی جدید میدهد. به این ترتیب یکی دیگر از موضوعاتِ اصلیِ رمانِ «غلاف» رابطۀ فراموشیِ مونا و هویت اوست. به عبارت دیگر، رمان به بررسیِ تاثیرِ فراموشی بر هویتِ مونا میپردازد. و از آنجاییکه از همان شروعِ داستان مونا همه چیز را فراموش میکند، همۀ داستان به نوعی بررسیِ جزء به جزء اثراتِ فراموشی بر هویتِ اوست.
رابطۀ فراموشی و هویت در رُمان «غلاف» از منظر حلقۀ سهگانۀ لَکان
به گمانِ ژاک لَکان، روانِ انسان ساختاری همانند یک حلقۀ سهگانۀ در هم تنیده دارد. نوعی در هم تنیدگی که در علمِ هندسۀ موضعی «گره بُرومه» نامیده میشود. نام این حلقههای در هم تنیده امر واقعی، امر خیالی و امر نمادین است. وضعیت روانیِ هر فردی بستگی به نوع پیوندی دارد که در دورههای مختلفِ زندگی میان این سه عنصر ایجاد میشود. این مدل از ساختارِ روانِ انسان به نوعی ادامه و تکاملِ مدلِ سه گانۀ فروید است، که بر اساس نهاد، من و فرامن شکل گرفته، با تفاوتهایی از جمله این تفاوت مهم: نزدِ فروید بلوغ و یا اعتدال روانی نتیجۀ یک “منِ” قوی و آگاه است. یعنی یک سوژۀ مستقلِ آگاهِ عاقلِ دکارتی که بر هستی و جهان حاکم است. یک سوژۀ یکدست و منسجم. در نگاه لَکان اما این سوژه منقطع و منقسم است، سوژهای میان تهی، پاره پاره و دائم در حال تحول و تکامل که برخلاف سوژۀ فرویدی که قادر به برقراریِ دیالوگی عمیق با “آن دیگری” نیست، در تقابل و پیوند دیالکتیکی و دیالوگِ عمیق با دیگری میتواند وجود داشته باشد و شکل بگیرد. سوژهای متغیر، متحول، و در حال رشد که نیاز به ارتباط دیالکتیکی با “دیگری” دارد. ارتباطی که از طریق زبان صورت میگیرد. به عبارت دیگر، زبان نزد لاکان، همان گونه که هَیدِگِر میگوید، خانۀ هستی است. انسان در زبان شکل میگیرد و زیست میکند. یعنی بر خلافِ منطقِ عقلِ سلیم این انسان نیست که زبان را میسازد بلکه برعکس این زبان است که خالقِ انسان و هویت اوست. علاوه بر این، ناخودآگاه در دستگاه فکریِ لَکان ساختاری زبانی دارد.
در تئوری لَکان مرحلهای از رشدِ کودک، به نام مرحلۀ آینه، اهمیتِ بسزایی دارد. کودک در این مرحلۀ پیشازبانی، که بین شش تا هجده ماهگی است، با دیدنِ تصویرِ خود در آینه، در تصورِ خویش به کشفِ وجودِ مستقلِ خود میرسد، و تمایزِ خود از دیگری و از جمله مادر را تشخیص میدهد. او در این مرحله در دنیای خیالی یا نشانهای، که دنیایی بیشتر تصویری است، به سر میبرد. در مرحلۀ بعد او وارد دنیای نمادین، یعنی دنیای پیچیدۀ نظم اجتماعی و یا قلمرو نظم پدری با قوانین و نظمِ حاکمِ پدر سالار، میشود. ورودِ کودک به این دنیا از طریقِ زبان صورت میگیرد. بنابر این زبان یکی از عناصر مهم “امر نمادین” است. امرِ واقعی اما هیچگاه دست یافتنی نیست بلکه یا از طریق امر خیالی به تصور فرد در میآید و یا از طریق زبان بیان میشود. به عبارت دیگر امر واقعی آن چیزی است که از ابتدا وجود داشته و شناخت آن از طریق فرد از طریق تصور (امر خیالی)، و یا زبان (امر نمادین) صورت میگیرد. انسان بنابراین هیچگاه موفق به شناختِ کاملِ امر واقعی نمیشود بلکه آن را از طریق امر خیالی و امر نمادین تفسیر میکند. از طریقِ این تفسیرها است که ما به وجودِ امر واقعی پی میبریم. کرونا مثالِ خوبی برای بیانِ این مسئله است. هر فرد، یا گروهی، تصوری از این بیماری دارد. برخی آن را کیفرِ انسانِ گناهکار میخوانند، بعضی آن را توطئۀ چینیها میدانند، بعضی دیگر آن را نقشۀ قدرتهای حاکم برای کنترل و کاهش جمعیت تصور میکنند، گروهی آن را نتیجۀ دخالت بیش از حد انسانها در طبیعت میپندارند، و گروهِ دیگری آن را ادامۀ منطقیِ سروریِ نظامِ سود میخوانند. به عبارتِ دیگر کرونا هجومی از سوی امر واقعی است که به خودیِ خود بی معنا است و از طریق تفسیرهای مختلف، معنا پیدا میکند.
در رمانِ «غلاف»، فراموشیِ کاملِ مونا او را به امرِ واقعیِ لَکانی برمیگرداند. از دست دادنِ حافظه به معنیِ تولدِ دوبارۀ اوست، به مثابۀ یک سوژۀ خالی و میان تهی، یک قابِ خالی، یک غلاف. چند ساعت پس از زایمان، مونا وارد مرحلۀ بعدی میشود، در آینه به خود نگاه میکند و از خود میپرسد: «آیا این من هستم؟ پوست، بدن و این چشمها؟ آیا این گوشتی است که افکار را پوشانده؟»[۲]. از آنجاییکه مونا هنوز واردِ امر نمادین نشده و با قوائد اجتماع آشنایی ندارد، او همۀ چیزها را از طریقِ تصوراتش، تفسیر میکند. او حالا در دنیای زنانگی، یعنی امر خیالی، پرسه میزند. مونا هم مانندِ مادرِ افسردۀ داستانِ «کاغذدیواریِ زردِ» شارلوت پرکینز گیلمن، اِلِنِ داستانِ «دستِ شبحِ» سِلما لاگِرلوف، لُلِ رمانِ «شیداییِ لُل. و. اشتاینِ» مارگریت دوراس، افیلیای پس از جنونِ نمایشنامۀ «هملتِ» شکسپیر، و زنِ دیوانۀ حبس شده در اتاقِ زیر ِشیروانیِ رمانِ «جین ایرِ» شارلوت برونته، یکی از زنانِ فراری، یا رانده شده از امر نمادین، و یا زندانیِ آن، در ادبیات داستانی است. او یک انحراف از نظمِ حاکم است، یک بیگانه، یک بیمار در ساختاری که در آن نگاهِ مردانه و مردسالارانه صدای منطقی و عقلِ سلیم محسوب میشوند.
فراموشی به عنوان یک مکانیزم دفاعی؟
یک پرسشِ دیگر در موردِ فراموشیِ مونا در داستان «غلاف» این است: فراموشیِ مونا چه دلیل یا دلایلی میتواند داشته باشد؟ در موردِ علتِ فراموشیِ مونا هم داستان چیزی نمیگوید اما شاید بتوانیم به کمک نشانههایی که در داستان موجود است و نظراتِ برخی از نظریهپردازان حدسهایی در این مورد بزنیم.
به گمانِ فروید، فراموشی مکانیزمی دفاعی برای ادامۀ زندگی است. زیرا آن چیزی که در گذشته اتفاق افتاده آن قدر برای انسان دردناک است که یادآوریِ آن میتواند موجب رنجِ شدید روانی، جنون و یا حتی خودکشی او بشود. اما فراموش کردنِ وقایع به معنیِ از بین رفتنِ آنها نیست. وقایع فراموش شده در ناخودآگاهِ ما مخفی میشوند و هنگامی که آگاهیمان به استراحت میرود (مثلا وقتی که میخوابیم) آنها دوباره ظاهر میشوند. با در نظر گرفتنِ این تئوری، چه تصوری در موردِ فراموشیِ مونا میتوانیم داشته باشیم؟ چه بر سرِ او آمده که او میخواهد نه تنها آن اتفاقات بلکه کلِ زندگیش را فراموش بکند؟ آیا فراموشیِ کل گذشته به معنیِ این است که همۀ زندگیاش غیرقابل تحمل و یا بیهوده بوده و به خاطر آوردنِ آنها حالش را بد میکند؟ آیا او با بارداری موافق نبود؟ از زندگی با همسرش راضی نبود؟ سبکِ زندگیِ طبقۀ متوسطِ مرفه سوئدی راضیاش نمیکرد؟
یک نکتۀ دیگر، اگر باز هم بخواهیم به تئوریهای فروید برگردیم، این است که داستان در وضعیتی بسیار گنگ و مبهم، با دردهای مونا و تابیدنِ نوری در چشمهایاش ،شروع میشود. اینها میتوانند نشانههای خواب و یا کابوس هم باشند. علاوه بر این، تمامِ داستان به صورتی مبهم و در ذهنِ مونا میگذرد و ما همه چیز را از نگاهِ او میبینیم. آیا در خوابها و یا کابوسهای او هستیم؟ آیا همانطور که فروید میگوید این بخشی از ناخودآگاه موناست که در خواب به سراغ او آمده است؟
تنها کسانی که در داستان نامی دارند مونا، تِرِز و یک شخصیت غایب به نام یِتِر [۳] است که بارها نامش از زبانِ مونا و ترز شنیده میشود. ترز میگوید که او، یعنی یتر، همیشه دوست داشت با ما باشد ولی ما نمیخواستیم با او باشیم. نامهای مونا و ترز نامهای تیپیک سوئدی هستند، اما یتر یک نام ترکی (نامی بیگانه در سوئد) است. اگر ترز را کودکیِ مونا در نظر بگیریم آنگاه این عدمِ علاقه به رابطه با یتر، میتواند پس زدنِ دیگریِ بیگانه را، که بسیاری از کودکان غیر سوئدی در مهدکودکها یا دبستانهای سوئد تجربه کردهاند و میکنند، تداعی بکند. فرهنگی که در آن از همان دوران کودکی، بعضیها با انتخابِ بهترین دوست، یک جمعِ کوچکِ بسته تشکیل میدهند و مانع ورودِ دیگران به این جمع میشوند و بقیه را از ورود به جمعِ «خودی» پس میزنند. آیا این آرزوی یتر، که میخواست با مونا و ترز باشد و دائم مزاحم به حساب میآمد و پس زده میشد، نشانهای از پس زدنِ بیگانه نیست؟ اگر مونا، ترز و یتر سه هویت مختلفِ مونا باشند آنگاه آیا تلاشِ مونا برای یافتنِ یتر به معنیِ اقدامِ او برای تماس با بخشی از وجود خویش است که در زندگیاش برای او بیگانه شده بود؟ پاسخِ این پرسشها را نمیدانیم. متنِ داستان هم چیز بیشتری در مورد این موضوعات نمیگوید اما انتخاب نامها به این صورت در داستانی که هیچ فرد دیگر به جز این سه نفر نامی ندارند راه را برای تفسیرهای گوناگون، و از جمله این برداشتها و برداشتهای دیگر، باز میکند. به جستجویمان در موردِ علتهای فراموشیِ مونا ادامه میدهیم.
فراموشی به مثابۀ آلودهزدایی؟
به گمانِ ژولیا کریستوا، در کتابِ «نیروهای وحشت: جستاری در موردِ آلودهزدایی»، یکی از مهمترین مراحلِ رشدِ کودک زمانی است که او شروع به جداسازیِ خود از دیگران میکند. در این پروسه که میتواند پیش از مرحلۀ آینۀ لاکان آغاز شود، کودک به وسیلۀ پسزدنِ بخشی از خود که در تصور او آلوده انگاشته میشود (از طریقِ ادرار، مدفوع، بالا آوردنِ شیرِ مادر، و حتی جدایی از آغوشِ مادر) سعی در ایجادِ مرزی بینِ خود و دیگری میکند. کریستوا نامِ آلوده زدایی[۴] را برای این پروسه انتخاب میکند. به گمانِ کریستوا این عمل، یعنی به دور انداختن یا دفعِ آن چیزی که بخشی از وجودِ خودِ شخص به نظر میرسد، یکی از اساسیترین تحولاتِ سوژۀ همیشه در حال تحول است.
آلوده زدایی در اوایلِ کودکی شروع میشود ولی در سراسرِ زندگیِ شخص (به شکلی فیزیکی و روانی) ادامه دارد. از این منظر فراموشیِ مونا درست در پروسۀ زایمان میتواند نتیجۀ دو آلودهزداییِ همزمان باشد: یکی بیرون انداختنِ بخشی از بدنِ خود، یعنی نوزاد، و دیگری به دور انداختنِ بخشی از مغزِ خود، یعنی حافظه. بنابراین فراموشیِ کاملِ مونا در پروسۀ زایمان را میتوان به نوعی آلوده زداییِ مونا از هر آنچه که او در زندگیاش تا به حال از نظمِ حاکم آموخته، تلقی کرد. یعنی پس زدنِ گفتمانِ حاکم و فرهنگِ مصرفیِ غالب بر جامعه، و بر زندگیِ او، که در آلبومهای عکسها و فاکتورهای خریدِ کالاهای مصرفی ثبت شده است. به همین خاطر هنگامی که او به مسافرتها و به جنبههای دیگر زندگیِ مصرفیاش در آلبومهای عکسهای گذشته نگاه میکند خود را خیلی دور از آن مونا میبیند و او را نمیشناسد. ما در واقع دو مونا در داستان داریم: یکی مونای قبل از زایمان که فقط در آلبوم عکسها وجود دارد و گویا قهوۀ سفید (قهوه با شیر) مینوشید، و دیگری مونای پس از زایمان که قهوۀ سیاه مینوشد. دو مونای متضاد، دور از هم و کاملا جدا از هم.
جستارهای ادبی بانگ، کاری از همایون فاتح
دو شخصیت در دو دنیا، ولی در یک بدن
مونای پس از زایمان که کاراکترِ اصلیِ داستان است، مونای جدا شده از امر نمادین است که کاملا به امر خیالی پناه برده. از دست دادنِ حافظه، و به دنبال آن ناپدید شدنِ مونای گذشته و زندگیِ گذشته، امکان شنیدنِ صدای دیگری را برای او فراهم کرده، «صدایی در درونِ او که همیشه وجود داشته و چیزها را به گونهای دیگر میبیند و حس میکند»[۵]. حالا او آرزوی سبُکی، آرزوی پرواز مانند پرندهای در پهنۀ آسمان را دارد؛ آرزوی آشیانهای در بسترِ آسمان، دور از زمین و دور از زندگیِ شهری، طوری که «هرگز نیازی به بازگشت به اتاقخوابش نباشد»[۶]. حسِ مونا به همه چیز و همه کس تغییر کرده و گویی او در حال پی بردن به این مسئله است و از خود میپرسد: «آیا او این حس را همیشه داشته، یا چشماناش باز شده؟»[۷]. از طرف دیگر با نشانههایی که از مونای قبل از زایمان در داستان داریم (مانند عکسهای او در آلبوم عکسها، از جشن عروسی گرفته تا سفرهای لوکسِ تابستانی و زمستانی) به نظر میرسد که او برعکس، غرق در امر نمادین و به دور از دنیای خیالِ خود بود. به این ترتیب به نظر میرسد که مونای امرِ نمادین، در یک آلودهزدایی به شکلِ از دست دادن حافظه در پروسۀ زایمان، کاملا پاک شده. به عبارت دیگر مونا با تولدِ دوباره به قلمرو پیشانمادین، یعنی به دنیای خیال، بازگشته و روانپریشیِ او نتیجۀ غلبۀ کاملِ امرِ خیالی است. او در زندگیِ مصرفی و آپارتمانِ لوکساش دیگر احساسِ راحتی نمیکند. او احساسِ خوبی نسبت به همسر و پدر و مادر همسرش، نمایندگانِ امرِ نمادین، ندارد و میخواهد از آنها دور باشد. غیبتِ پدر و مادرِ خودِ مونا هم نشانۀ غیبتِ امر نمادین در دنیای جدیدِ او است. مونا میداند که اگر او زندگیِ قبلیاش را بپذیرد همه چیز آسان میشود و زندگیِ راحت و لوکسی خواهد داشت. تنها شرط این است که «او به پرسشها و جستجویش پایان بدهد و همه چیزها را بپذیرد و متشکر باشد». اما او نه تنها این زندگیِ لوکسِ دروغین و لذتهای بیمعنی را پس میزند بلکه همانند «مدهآ»، شخصیت اصلیِ نمایشنامۀ ائوریپیدس، حتی فرزندی را که امر نمادین به او تحمیل کرده، یعنی مادرانگیِ تحمیلیِ امر نمادین، را نمیپذیرد. زندگی در نظمِ نمادین برای مونا مانندِ زندگی در یک زندانِ بزرگ با دیوارهای نامرئی است و تلاش برای فرار از این وضعیت مانند تلاشِ همان پرندهای است که در اتاقِ آپارتمانِ او گیر کرده و برای بیرون پریدن از این قفس بارها به شیشۀ پنجره میخورد و به زمین میافتد. در این فضا او حتی وقتی که قهوهاش را بدون شیر مینوشد احساسِ راحتی نمیکند. او تنها زمانی که از آپارتمان خارج میشود میتواند خودش باشد، و تنها زمانی احساسِ سبکی و آزادی میکند که در حیاطِ ساختمان، در باغِ خانه، به ملاقات تِرِز میرود.[۸] اگر تِرِز را کودکیِ مونا یا کودکِ درونِ مونا در نظر بگیریم، آنگاه با به خود آمدنِ مونا در طبیعت، به دور از زندگی در امر نمادین و جامعۀ مصرفی، مواجهیم. ملاقاتهای او با تِرِز در واقع در «باغِ درون»، در یک باغِ مخفی که به نظر کریستوا برای درک هستیِ خود در جامعۀ مدرن لازم است، صورت میگیرد. او تنها هنگامی که از طبقۀ سومِ ساختمانی که در آن زندگی میکند (امر نمادینِ لَکانی و یا فرامنِ فرویدی) به پایینِ خانه، به باغِ حیاطِ خانه (امر خیالِ لَکانی و یا نهادِ فرویدی) میرود، و پا به فضایی که به زیبایی و با جزئیاتِ کامل در داستان وصف شده میگذارد، در میانِ گیاهان، گلها، بوها، و رنگها، در ملاقات با تِرِز، احساسِ زنده بودن میکند.
به گمانِ کریستوا، در نتیجۀ سلطۀ کامل و قاطعانۀ امر نمادین و از دست رفتنِ دنیای خیال، روانِ انسان انرژیِ خویش و نیروی زندگی افزایی را که دنیای خیال برای او به ارمغان آورده از دست میدهد و فرد بیشتر شبیه به یک موجود بیاراده میشود تا یک انسان متعادل. فردی که فاقدِ هر گونه انرژی خیالی است احتمالا مُرده، و یا از پیش مرده است. از طرفِ دیگر، کسی که منحصرا متاثر از بارهای خیالی، خارج از مسیرِ ورود به معنا و هویت به سر میبرد، یک روانپریش محسوب میشود. به نظر میرسد که این دو حالتِ کاملا متفاوت، توصیفی برای وضعیت دو مونای رمانِ «غلاف»، (مونای گذشته و مونای حال) است. در یکی، مونای قبل از زایمان، امر نمادین هژمونی دارد و در دیگری، مونای پس از زایمان، امر خیال. تعادلِ امر خیال و امر نمادین، که برای سلامتِ روان لازم است، در هر دو به هم خورده است. در رُمان قبلیِ پونه روحی، «مرد عرب»، یکی از شخصیتهای اصلیِ داستان، زنِ جوانی به نامِ یاسمن، برای حفظ «خود» و استقلال خود سرانجام به خواستهها و انتظاراتِ همزیاش پیتر (که از او فرزند، خانوادۀ هستهای و آنچه که نظم حاکم از آنها انتظار داشت، طلب میکرد) پاسخ منفی میدهد. اما گویا مونای قبل از زایمان، یاسمنی بود که از خواستههای درونی خود، از دنیای خیال، کاملا گذشت و به پیتر جواب مثبت داد. بدین ترتیب فاصلۀ بین خواستههای یاسمن و پیترِ رُمانِ «مرد عرب»، در رُمانِ «غلاف» درونی میشود. بیگانگیِ بین دو فرد اینجا تبدیل به بیگانگی فرد از/با خود میشود.
علاوه بر این فراموشیِ مونا هنگام زایمان و اتفاقاتِ پس از آن در داستان، یعنی یادآوریِ این مسئله که مادر شدن فقط به معنی شادی، خوشی، و غلتیدنِ در میان گلها و شکوفهها، بر بستر ابرها نیست، بلکه همچنین به معنیِ درد، رنج، افسردگی و عوارضِ دیگرِ جسمانی و روانی برای مادران است، اسطورۀ مادری را که گفتمان حاکم برای مطیع کردنِ زنان در نظام مرد سالار آفریده، تبدیل به ضد اسطوره میکند. واقعیت این است که حتی در جامعۀ رفاهی مانند سوئد، لوکیشنِ داستانِ «غلاف»، زنان علاوه بر تحملِ همۀ دردها و دشواریهای دوران بارداری و زایمان، بخشی از حقوقشان و همچنین بخشی از مزایای دیگرِ آیندۀ زندگیشان مانند حقوقِ بازنشستگی را، به خاطرِ غیبتِ ناشی از زایمان در بازارِ کار، از دست میدهند.
بیگانۀ سازشناپذیر
فراموشیِ مونا او را از یک زنِ مطیعِ گفتمانِ حاکم تبدیل به بیگانهای شورشی و سازشناپذیر میکند و افسانۀ مادرانگیِ گفتمانِ حاکمِ پدر – مرد سالار را آلودهزدایی میکند. کریستوا در اشاره به بخشی از کتابِ «پدیدارشناسی روح» هگل با اشاره به آنتیگونه، کاراکترِ زنِ نمایشِ سوفوکل مینویسد: من به این تصویر از زن به عنوانِ بیگانهای سازشناپذیر بسیار علاقهمندم. به نظر او تلاش زنان برای حفظِ این بخش به عنوان بخشی آشتیناپذیر شاید همواره به ما اجازه دهد آن چیزی باشیم که هگل طنز ابدیِ اجتماع مینامد. کریستوا نقش زنان را نوعی هوشیاری میداند، یک غریبگیِ همواره مبارز و همواره معترض. اما زمانی که زنان، یا بخشی از زنان، اسیرِ تصویرِ زن به عنوان مادر، و احترام به قوانین پدرانه میشوند آنها این هوشیاری و قدرتِ مبارزه و اعتراض را از دست میدهند. و خطرِ از این جدیتر برای زنان خطرِ مقید ماندنشان به اسطورۀ مادری به عنوان درمانِ بیماریهای ناشی از نظم نمادین است. به نظرِ کریستوا افرادِ جوامع مدرن، بیشتر در خطر از دست دادنِ دنیای خیال هستند تا خطر از دست دادنِ «واقعیتی» که امر نمادین، یعنی گفتمان حاکم، برای آنها ساخته است. به گمانِ او علت اصلی این موضوع نه فقط به خاطر سلطۀ امر نمادین بلکه بیشتر به خاطر این است که افراد حساسیت خود به انرژی خیالی را از دست دادهاند.
بیماریهای جدید روح در جامعۀ نمایش
گی دبور از طریقِ پیوندِ مباحث فوئرباخ، در کتابِ «ذات مسیحیت»، در مورد جانشینیِ واقعیت به وسیلۀ نشانهها، و مارکس، در جلد اول «کاپیتال»، در موردِ نقشِ کالا در شیوۀ تولید سرمایهداری، تصویری مارکسی – فوئرباخی از جوامع مدرن، در کتابِ «جامعۀ نمایش»، ارائه میدهد. جوامعی که به تسخیرِ تبلیغاتِ بازرگانی و تصاویر تهی درآمدهاند، و افراد جای آرزوهای خود را با مصرف بی پایان پُر کردهاند. همان طور که مارکس ثروتِ جوامعِ سرمایهداری را «تجلیِ انباشتِ بیاندازۀ کالاها» میخواند، دبور زندگی در جوامع مدرن را «تجلیِ انباشتِ بیاندازۀ نمایشها» میداند. از نظر مارکس سرمایه، مجموعهای از اشیا نیست بلکه یک رابطۀ اجتماعی است. در نگاه دبور هم نمایش، نه به عنوان مجموعهای از تصویرها، بلکه به عنوان یک رابطۀ اجتماعی میان افراد است که از طریقِ تصاویر بازتاب مییابد (تز ۴). به نظر دبور نمایش همان سرمایه است که در درجۀ خاصی از انباشت به تصویر تبدیل میشود (تز ۳۴). در جامعۀ نمایش انسانها از طریق آنچه که میخرند، میپوشند، و مصرف میکنند خود را تعریف میکنند، و آرزوهای خود را از طریقِ مصرفِ کالاها و خدماتی که در بازار عرضه میشود ارضا میکنند. آنها در واقع برای برطرف کردن «نیاز»هایی که گفتمانِ حاکم از طریق بازاریابی و تبلیغات برایشان ساخته، مصرف میکنند.
سلطه و جذابیتِ تصویرها در جامعۀ نمایش به اندازهای است که کریستوا، در کتابِ «بیماریهای جدیدِ روح» از یک نوع بیمارِ جدید به نام «انسانِ مدرنِ خودشیفته» خبر میدهد. «خودشیفتهای که حتی اگر رنج ببرد احساسِ پشیمانی نمیکند، خودشیفتهای که حتی اگر افسرده نباشد تمام حواسِ خود را متوجه چیزهای بیاهمیت و بیارزشی میکند که لذتی منحرفانه به او میبخشند، اما امیال واقعیِ او را ارضا نمیکنند.» او از انسانهای مدرنی خبر میدهد که همواره رنج میبرند بدون آنکه از این امر آگاه باشند، انسانهایی که در حالِ از دست دادن روحشان برای بی حس ماندن در برابر فقدانی که در خود احساس میکنند از موادِ مخدر و مشروبات الکلی کمک میگیرند. و «اگر مواد مخدر و مشروبات الکلی زندگی آنها را در کام فرو نبرده باشند، جراحتشان را با تصاویر تهی و مصرف کالاها التیام میبخشند.» جامعۀ نمایش از طریقِ قدرتِ فوقالعادۀ تصاویر از یک طرف امیال و اضطرابهای فرد را کنترل و مهار میکند، و به این طریق «نیازهایی» را که در او بوجود آورده، برآورده میکند، ولی همزمان تواناییِ او برای میل کردن را تقلیل میبخشد.
این فرایندِ متضادِ جستجوی ارضا کردنِ میل در جامعۀ نمایش، انسان را از خود بیزار و بیگانه میکند. این بیزاری از خود، این از خودبیگانگی در جامعۀ نمایش، به گمان کریستوا، میتواند زندگیِ روانیِ افراد را نه تنها مسدود و محدود بلکه ویران بکند. «جامعۀ نمایش، نوعِ جدیدی از بیمارانِ هیستریک و وسواسی خلق میکند که لزوما روانپریش نیستند اما ناتوانیِ بیمارانِ روانپریش از نمادینسازی لطماتِ روانیِ طاقتفرسای خود را دارند، ناتوانی از بازنمایی کردن.» بنابر این کریستوا از دو نوع بیگانگی نام میبرد: یکی بیگانگی در میان افرادِ افسرده که با کلامِ خود بیگانه شدهاند و دیگری بیگانگیِ فرد با تنِ خود. این دومی همان بیگانگیای است که مارکس هم از آن نام میبرد. ریشۀ این بیگانگی در تئوریهای مارکس به نظامِ تولید و بازارِ کار برمیگردد، اما به گمانِ کریستوا بازارِ مصرف و مهمتر از آن شیوعِ فرهنگِ مصرفی بنیانِ این بیگانگی است.
این شکافِ بینِ تن و روان در سوژۀ مدرن، روح او را ناخوش و زندگیِ او را بیمعنا کرده و نیازی مبرم به نگاه انتقادی به همراه شورش در مقابلِ نظمِ نمادین بوجود میآورد. سرپیچیای که برای روانِ انسان و جامعه ضروری است و برای فرد لذّت و سرخوشی به ارمغان میآورد. موضوعی که البته در سنتِ سرپیچیِ اروپائیان تاریخی طولانی دارد. از شکِ دکارتی گرفته تا آزاداندیشیِ روشنگری، از نفیِ دیالکتیکیِ هگل تا تفکرِ انتقادیِ مارکس، از ناخودآگاهِ فروید تا دیگریِ لاکان، و هستیشناسیِ سیاسیِ هانا آرنت. و در کنار اینها ما شاهدِ شورشهای پی در پی در بسترِ هنر، ادبیات و فرهنگ هستیم: از «من متهم میکنم» زولا گرفته تا شورشهای هنری مانند سوررئالیسم، باوهاوس، و موجهای نو در ادبیات و سینما؛ از آرتو، دوراس، اشتوکهاوزن، پیکاسو، و پولاک گرفته تا فرانسیس بیکن و انیس واردا. اما از طرف دیگر، شکستِ چپ و ایدئولوژیهای شورشی در سازماندهیِ گروهها و طبقاتِ ناراضی و آسیب دیده، به همراه هجوم و گسترشِ موفقیتآمیزِ فرهنگِ مصرفی، نگاه انتقادی و فرهنگِ سرپیچی را در خطر نابودی قرار داده است.
به نظر میرسد که سوژۀ مدرن، این سوژۀ بیگانه از خود، که برای تحملِ رنجِ اطاعت و بردگی در محلِ کار، و در جامعه، خود را به وسیلۀ تصاویرِ تهی و مصرفِ بیش از اندازه، بیحس و مدهوش کرده، برای به دست آوردنِ دوبارۀ روحِ از دسترفتهاش در نیازی مبرم به طغیان در برابر نظمِ نمادینِ حاکم به سر میبرد. از آنجاییکه انقلابهای سیاسی تا به حال با وجودِ دستاوردهای بزرگ و مهم هنوز موفق به آزاد کردنِ روحِ انسانها نشدهاند شاید این نیازِ بشر بتواند از طریق جنبشها و انقلابهای روانشناختی و فرهنگی تحقق پیدا کند. چون این انقلابها، از دیدگاه کریستوا، تنها انقلابهاییاند که میتوانند اثراتِ سیاسیِ بادوامی داشته باشند.
دالِ ممتاز آلودهزدایی
پیشتر گفته شد که به بیرون انداختن یا دفعِ آن چیزی که بخشی از وجودِ خودِ شخص به نظر میرسد، یعنی آلودهزدایی، یکی از اساسیترین تحولاتِ سوژۀ همیشه در حال تحول است. از این منظر ادبیات، به مثابۀ هنر، دالِ ممتازِ آلودهزدایی است. زیرا نویسنده مانندِ زنِ باردار از طریقِ بیرون ریختنِ آنچه که در وجودش است و پردازش آنچه که موجبِ رنجشاش میشود دست به خلقِ اثر میزند و محنتهای روان را نشان میدهد. ژوزفین کلوگارت در رمانِ «یکی از ما در خواب است» با ظرافتی شاعرانه به توصیفِ سیبهای سرخی میپردازد که هنگامِ شب از شاخههای درخت آویزانند و سپس ادامه میدهد: «اینکه ما نمیتوانیم سیبها را در تاریکی ببینیم به این معنی نیست که آنها نمیدرخشند». ادبیات در این منظر به مثابۀ نیرویی شبخیز عمل میکند، مانند حشرۀ شبتابی که در شب پرواز میکند، و یا به مثابۀ کبریتی که فقط چند لحظه در شب روشن میماند، نه برای از بین بردنِ شب و تاریکی بل برای نشان دادنِ ظلمت و آنچه که در آن وجود دارد. و با پرسه زدن در عمقِ وجودِ انسان و هستی، ادبیات، به مثابۀ هنر، شاید بتواند مانند یک زلزلهسنج از زلزلهای که در راه است و کسی از آن خبر ندارد، به ما خبر بدهد.
احمدی بابک (۱۳۸۲)، ساختار و تأویل متن، نشر مرکز.
پروست مارسل (۱۳۷۶)، در جستجوی زمان از دست رفته، ترجمۀ مهدی سحابی، نشر مرکز.
دوراس مارگریت (۱۳۹۲)، کامیون، ترجمۀ قاسم روبین، انتشارات نیلوفر.
شکسپیر ویلیام (۱۳۸۱)، هملت، ترجمۀ م. ا. به آذین، نشر آتیه.
مکآفی نوئل (۱۳۸۵)، ژولیا کریستوا، ترجمۀ مهرداد پارسا، نشر مرکز.
مولّلی کرامت (۱۳۸۴)، مبانی روانکاوی فروید – لَکان ، نشر نی.
منابع غیر فارسی
Bronte Charlotte (1847/2014), Jane Eyre, Stockholm: Modernista.
Duras Marguerite (2011), Lol v. Steins hänförelse, Stockholm: Modernista.
Debord Guy (1983/1994), Society of the Spectacle, New York: Zone Books.
Eugenides Jeffrey (1993/2002), The Virgin Suicides, London: Bloomsbury.
Euripides (431BC/2012), Medea, Lund: Ellerströms Förlag.
Feuerbach Ludwig (1841/2011), The Essence of Christianity, Cambridge: Cambridge University Press.
Freud Sigmund (1899/2010), The Interpretation of Dreams, New York: Basic Books.
Freud Sigmund (1923/2018), The Ego and the Id, New York: Dover Publications Inc.
Freud Sigmund (1940/2011), An Outline of Psycoanalysis, London: Penguin Classics.
Heidegger Martin (1927/2008), Being and Time, New York: Harper Prennial.
Klougart Josefin (2014), En av oss sover (One of Us Is Sleeping), Stockholm: Bonniers Förlag.
Kundera Milan (1984), The Unbearable Lightness of Being, London: Faber.
Kundera Milan (1988), Romankonsten, Stockholm: Bonniers Förlag.
Kristeva Julia (1980/1982), Powers of Horror: An Essay on Abjection, New York: Columbia University Press.
Kristeva Julia (1995), New Maladies of the Soul, New York: Columbia University Press.
Kristeva Julia (2000), The Sense and Non-Sense of Revolt: The Powers and Limits of Psychoanalysis, New York: Columbia University Press.
Lacan Jacques (1966/2001), Ecrits: A Selection, London and New York: Routledge.
Lacan Jacques (1973/1998), The Four Fundamental Concepts of Psycho-Analysis, New York: Norton & Company.
Lagerlöf Selma (1898/2012), Spökhanden (The Ghost Hand), Stockholm: Novellix Förlag.
Marx Karl (1844/2007), The Economic and Philosophic Manuscripts of 1844, New York: Dover Publications.
Marx Karl (1867/1990), Capital Volume 1, London: Penguin.
McAfee Noelle (2004), Kristeva, New York & London: Routledge.
Perkins Gillman Charlotte (1892/1981), The Yellow Wallpaper, London: Virago Modern Classics.
Robbe-Grillet Alain (1962), Last Year at Marienbad, New York: Grove Press.
Rohi Pooneh (2014), Araben, Stockholm: Ordfront Förlag.
Rohi Pooneh (2021), Hölje, Stockholm: Ordfront Förlag.
Woolf Virginia (1925/2003), Mrs Dalloway, Stockholm: Bonniers Förla