خانه » هنر و ادبیات » بخش دوم برخوردها در زمانۀ برخورد اثر ابراهیم گلستان/ رضا اغنمی

بخش دوم برخوردها در زمانۀ برخورد اثر ابراهیم گلستان/ رضا اغنمی

۲۰۲۱ /۱۱/۱۰
لندن

فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی دگر است.
فرخی سیستانی

نگاهی:
به
برخوردها درزمانۀ برخورد
اثر ابراهیم گلستان

برخوردها درزمانۀ برخورد
بخش دوم

عنوان ۵
آخرین فصل کتاب این گونه شروع می شود:
«از اداره راست رفتم به استخر. آب آرام وصاف بود کسی توی آب نبود. خط های سیاه کاشی کف استخر مستقیم و صاف می رفتند جز جایی که کف عمیق تر می شد. امتدادشان قوس بر می داشت رفتم تو لباس کندم و جستم درآب و زیرآب چشم باز کردم تمام طول تا دیوار ته و از زیر آب درنیامده چرخی زدم و نیم دیگر استخر را رفتم. تا دیگر ریه می خواست رو بیایی و بررو شنا کنی. خوب بود. آب خوب بود وشنا خوب بود و خوب بود خلوت بود استخر. اما دوباره خانقلی آمد اشاره کرد بیایم کنار رفتم».
ابوسعیدی، خبر امدن هیات ات خلع ید را می دهد و حضوردرجلسه بعدازظهر همان روز را: «مسئولین ارشد نشریه های شرکت را هیآت خواسته بود ببیند. می بردنمان آنجا. شرکت یک خانه داده بود به هیآت در محلۀ باوارده شمالی دربخش خانه های درجه دوم و سوم برای کارمندهایی کماپیش رتبه دار غیر انگلیسی شرکت».
ازگرمای اتاق می گوید وچهارنفربودنشان و احتیاط کاری دکترحمید نطقی که:
« رند و باهوش بود و حواسش فقط به هرچه نطق یا نوشتۀ کمال آتا نورک بود و ترجمه های به ترکی از پیتی گریلی ایتالیایی که من خبرندارم کیست هرچند نزدیک چهارسالی که من درابادان گذراندم کماپیش پیوسته ازاو چیزهایی ازاو برای من می خواند چیزهایی ازاو به من می گفت. از ترکیه گذشته و ترکی. از آمال قوم ترک که در واقعیت او بسیاری قوم های دیگر را درخود داشت، از اینکه قوم ترک درواقع ستون زبان و تمدن فرهنگ دنیایی است، ازاینکه آسیای صغیر و آناتولی از پیش از سلطان محمد فاتح پیش از سلجوقیان و بیزانسی ها، و ارمنی ها وحتی پیش از یونانیان و حکومت اورارتو وهیتی ها و پیش از افسانه های اساطیری و همر همیشه ترک بوده است. از تمامی اینها هیچ کس درتمام ترکیه به اندازۀ دکتر حمید نطقی اطلاع جمع نیاورده بود. باهوش تر بود ازان که چنین عقیده ها را خودش داشته باشد. . .» ص ۱۰۰
در محل سکونت هیآت خلع ید به اتاق هایی که آن ها ساکن هستند. سر می زنند آقای مهندس بیات را می بینند ایشان حواله می دهد به دکتر علی ابادی که دراتاق مجاورند. ایشان هم با اظهاربیخبری از وقت تشکیل جلسه، درانتظار تصمیم گیرنده که معلوم نیست چه کسی ست آن عده را سرگردان

ص ۶
می کنند ؟! حیرت آور اینکه چاپ اعلامیه و دخالت تیمسار کمال که دران دیروقت شبانه نشر اعلامیه مقدور نبوده، هم بیات و هم علی آبادی می پرسند: چه اعلامیه یی؟ :
«گفتم اعلامیه را قبلا آوردند. بعد تیمسار کمال را آوردند تیمسار یک کامیون سرباز را هم آوردند اما روزنامه زیرچاپ بود فرصت نبود تیمسار کمال هم دیدند . . . اعلامیه را آن آقای حزب ایرانی آوردش».
«یعنی تیمسارکمال شخصا نیاورد؟»
« تیمسار کمال یک کامیون سرباز آورد».
. . . . . گفتم زود خودش را کشت بیهوده خودش را کشت نموند تا ببیند»
پرسید کی؟
گفتم : «فرمود ” ما خر درچمنی هستیم پدران ما خر درچمنی بودند. خدا کند که از علف چریدن نیافتیم” همین چند هفته پیش ها». [صادق هدایت].
گفت نفهمیدم
گفتم: «واقعیت با تمام وضوحش گاهی نفهمیده می مونه». ص۱۱۵
«مزدا در هر جمعی مشخص بود چون هم بلند و راحت وهم شوخ کم عیار و مصر گفتگو می کرد وهم ازآن مهمتر ومشخص تر «ر» ها را غلیظ «غ» می گفت درآلمان درس خوانده بود . . . . . از کارش من بی خبر بودم می گفت مجموعه ای از ابزارشیشه ئی عتیق که گرد اورده بود در دنیا نظیر ندارد. اما ان روزها برای هرکس وهرچیز ایرانی دردنیا نظیر نمی دیدند. ایران در هرچیز منحصر به واحد بود . . . . درنتیجه اعتقاد جماعت به بی نظیری مجموعۀ عتیقۀ پرارج که مزدا داشت یا می گفت که دارد».
درآن روزجلسه مزدا با مشخصاتی که دربالا آمد، نخستین کسی ست که با آنها روبرو می شود.
راوی، حیرت زده می پرسد :
« شما چکار می کنید اینجا؟
سئوالم سئوال نبود اصلا یونگ بود دربرابر پیشگش»
وصحبت های دوستانه وخاطره انگیز ازگذشته ها بین ان دو.
مزدا علت حضورشان درآن جا می پرسد. جواب می دند که احضارمون کرده اند
صدای مردی توی آینه ازروی صندلی می گفت:
« آقایان چرا ایستاده ن؟ صندلی کمه؟ جلوتر بفرمایین».
ما به هم نگاه می کردیم. مزدا گفت فرمودند بفرماۀید . . . . مزدا دراین میان رفته بود پیش دیگران در ان سر اتاق که اول بود. صدا دوباره درامد که اقا شما بفرمایید».
من صاحب صدا مرد توی آینه را نمی شناختم. ندیده بودمش. ولی حالاهم که زیرقیچی بود و چرخیده بود کمی، با نیمی ازپشت و رویش به من، نیم دیگرش درآئینه گفته بود:
«بله بسیارخب و داشت می گفت ما خواستیم دیداری کنیم با آقایان چند کلمه حرف داشتیم که لازم است برای روشن شدن . . . . وقیجی همچنان جغ جغ می کرد . . . پشتش . . . . . . در ایینه رویش تمام رو به رویم بود»
گفتم «کجا بفرمایم. ان جا که مشغول اصلاحید».
مردی که مو می چید وا ایستاد. مرد میان ملاف سفید روی صندلی نشسته که چرخیده بود تا رویش به من باشد گفت اصلاح من چکار به کارمان دارد؟»
گفتم عینا .
گفت: این آقا که کارش را می کند ماهم رسیدگی می کنیم یه کاری که باهم داریم»
گفتم «صرفه جویی دروقت».
گفت «عینا». جا به جا پسم داد» ص ۱۲۱

ص ۷
نویسنده با درک درست ازاصلاح سروصورت و سخنانش، به تلف کردن وقت او پی برده است. می نویسد:
«ازعمد بود یا از رعونت بود؟ از بی خیالی بود یا از زور بی کاری؟ اعتنا نکردن به بحران بود یا
تاب بار بحران را نیاوردن و گریز ازان بود. . . . . . یا برای آرایش؟ اصلاح زلف و محاسن که از مستحبات است آیا مثل مطالعۀ چرخ باد بزن برقی یا قرائت زادالمعاد ومثنوی درجایی حدیثی و روایتی، جواب استخاره یی یا دلیل علمی مستحکمی برایش هست که آن را وسیلۀ مجربی برای خلع ید شرکت از صنایع نفتی شناخته باشند؟ قیچی حیغ حیغ می کرد ومن فکر می کردم چه قدر می شد رفت، تا کجا می شد رفت؟»
بالاخره با تآکید برای دیدار با هیات، مزدا، که نمی خواست تندی پیش بیاید، دخالت کرده می گوید: این اقای گلستان است ایشان ازجوانان با استعداد خوش ذوق اند. عکاس قابلی هستند در مسابقه اول شدند مقاله های سیاسی شان – ص ۱۲۳
حرفش را مرد میان ملافه برید. گفت آشناهستم. سابقا مقاله یشان را در روزنامه می خواندم. بیش تر گویا به وضع سیاسی بود ازکشورهای محتلف خارجی، زیاد ضد امریکا. اصولا درحمایت از همکاران چپ رو بنده کاری که درموازنۀ وضع دردنیای امروزه مطلوب چندان نیست کاری که درموقعیت کشور خطرناک است . . . . . خداوند ازهمان اول پشت و پناه ما بوده است و خواهد بود . . . تاریخ و حضرت باری پناه پشت ما هستند. ما با استفاده از عوامل موجود درکارمان موفقیم» ص ۱۲۴
نویسنده از مزدا اسم سخنران را می پرسد:
«مزدا به من نگاهی کرد که انگار باور نکرده بود چه می پرسم. برای باور هم نبود که پرسیدم. شاید برای پرده پوشاندنش به روی این پرسش با استفاده از فرصتی که این پرسش پیش آورده بود».
نویسنده سخنان کوتاه ابوسعیدی را شرح می دهد و به پایان می رساند :
«آن چه دیشب اتفاق افتاد در یک وضع استثنایی اتفاق افتاده …»

مرد میان ململ سفید رو به روی ایینه حرفش را برید و گفت : لازم نیست ذکری بفرمایید
اوضاع استثنایی همیشه اتفاق می افتد.افرادی که مسئولند باید همیشه آمادۀ تصادم با روحیه های پریشان و فکرهای ناقص و مخدوش ازنقاض ولج باشند. جوان هوشیار آرامی که دیشب بی مهری بهش کردند بسیار خوب درس خوانده ومهذب و نمونۀ ادب وتربیت از یک خانوادۀ قدیمی کشور– اقا شما اهل کرمانید من می شناسمتان، باید بسیارخوب اشنا به مقام و کمال علمی این خاندان باشید . . . به عقل و تجربه های بزرگترها مطمنن باشیم. مطیع شان باشیم اگر برادربزرگتریم باید تحمل نشان دهیم دربرابرخامی، درقبال قلت طرفیتی که گاه گاه می بینیم . . .». پاسخ این اظهارنظر در پایان اثر امده آست.
سلمانی پس ازاصلاح مشتری ازدر بیرون می رود.اما مرد: «روی صندلی نشسته و چرخیده بود و پشت به ما داشت. ازتوی آیینه بی آنکه به من نگاه کند گفت:
اقای گلستان که هنوز ایستاده اند همان جا.
چیزی نگفتم.
گفت: خواهش کردیم چند بار نزدیک تر بفرمایید، نفرمودند. جای اولشان ماندند.
هیچ نگفتم. می دیدم دبگر به من نگاه می کرد. می آمدند بهتر می شد. شنید. حرف می شد زد.
هیچ نگفتتم. و می دیدم بی آن که ازصندلی بلند شود چرخید واکنون از ته آیینه، از روبه رو به من مستقیما گفت «ایشان سئوال یا صحبتی دارند؟».
پس از رد و بدل چندی دربارۀ گفت وشنود: «به لحن اینکه دستم می اندازد گفت: مثل جیوه توی گرماسنج». ۱۲۷
ص ۸
گفت وشنود بین آن دو درصفحاتی چند ادامه دارد ونویسندۀ آگاه وفاضل زمانه: با گفتاری جالب و سنجیده می نویسد:
«گفتم تمام این احضار و انتظار و این بساط تنها برای این که من دیشب فرمان پرت حاشیه ای را از یک جعلق پر ادعای خودپسند خالی از منطق، که درعین حال تقصیر کار خطای به گردن خودش نبود قبول نکردم. جالب است اینکه؛ این شباهت الگوها و این شباهت نتیجه های الگوها – خواه فرق سن ها را ندیده بگیریم یا برعکس بگیریم با وجود همین فرق سن.ص ۱۳۶
پایان گفتار بس عبرت آموز تاریخی، وجهل جا افتادۀ ملی وعادی شدۀ در ذهنیت ملت باستانی را به رخ می کشد:
«مزدا در هر جمعی مشخص بود چون هم بلند و راحت وهم شوخ کم عیار و مصرو . . . دکتر نطقی گفت: چه شد پس؟
آقای ابوسعیدی گفت: «نمی دانم» اشاره هردوشان به این احضار ها و آوردنمان به این اتاق بود»
مزدا گفت : «حالا چکار می کنید؟»
گفتم: «حالا؟ الان که این جاییم می دونین احضارمون کردن. هیآت می خواهد ما را ببینه اما ما هیآت را نمی بینیم».
لبخندهایش برگشت. صدای مرد توی آیینه، از روی صندلی می گفت « اقایان چرا ایستاده ن؟ صندلی کمه؟ جلوتر بفرمایین»
ما به هم نگاه می کردیم. مزدا گفت «فرمودند بفرمایید».
. . . . . گفتم کجا بفرمایم آنجا که مشغول اصلاحید».
مردی که مو می چید وا ایستاد. مرد میان ملاف سفید روی صندلی نشسته، که چرخیده بود تارویش به من باشد گفت: اصلاح من چه کاربه کارمان دارد؟».
گفتم «عینا»
گفت: «این آقا کارش را می کند ماهم رسیدگی می کنیم به کاری که ماداریم»
گفتم : «صرفه جویی دروقت»
گفت : «عینا» به جا پسم داد.
گفتم: « کاری که ما داریم گفته اند هیآت احضارمان کرده است»
بگومگو بین نویسنده و همان مرد ادامه دارد تا نویسنده درباره سخنانشان می گوید:
شباهت: به یک صحنه ازیک فیلم .
فیلم؟ یعنی این ها تمام فیلم بود پیش حضرت آقا؟
آرام گفتم:« نه به این معنی یک صحنه از یک فیلم خاص را به ذهن می آورد»ص۱۲۸
گفتگوی خارج ازموضوع بین آنها را، نویسنده بیان می کند:
«باورهم نمی کنم که ما را احضار کرده اند به اینجا برای گفت و گو دراین موضوع»ص۱۳۲
گفت« چه عیب دارد گفت گو دراین موضوع »
گفتم اتلاف وقت کار ما نیست. گفتگوی ان دو ادامه پیدا می کند تاآنجا که نویسنده می گوید:
« عرفان خانوادگی چکار به نفت یا به خلع ید دارد؟ نسبت های خانوادگی چکار دارد به قابلیت و صلاحیت؟ هفت صدسال پیش گفت «از فضل پدر تورا چه حاصل؟» اما شما هنوز چسبیده اید به آن دوره و آن دیدی که سعدی ردش می کرد. میراث وکاست فره ایزدی برایتان هنوز شرط تصدی و بزرگی است. مثل توی قصه های شاهنامه و دید وعقیده های روزگارساسانی که خود شدند تضمین شکست دستگاه فاسد ساسانی. ازیک سو و پیروزی آسان اسلامی ازسوی دیگر، قابلیت برایتان یک ترتیب تخمه ای است. گمان می کنید بزرگواری ارث است و توی خانواده می ماند و پاکی و عصمت یک هدیه الهی است . . . »ص ۱۳۷
مرد هنوز نشسته کنار آینیه، بی برگردانش درآیینه حرفش را برید گفت:

ص ۹
«چطور است مهندس جان خودتان این کار را تقبل بفرمایید که این اداره را خودتان سرپرستی بفرمایید».
حواسم رفته بود که مرد داشت چیزهایی را هم چنان می گفت و من درفکرهای خود بودم.اما دوباره و این با ازروی اراده زدم درمیانۀ حرفش گفتم:«اقای ابوسعیدی من رفتم بیرون . بیشتر ازاین نمی مانم. میروم بیرون منتظر می مانم تاشما بیایید . . . اگز هیآت که احضازتان کرده است پیدا شد پرسیدند، شما بفرمایید حوصله اش سررفت ازبس پیداتان نشد نیامدید تشریف ها را برد. هیآت بی هیآت. نخواستیم» و رفتم. ص۱۴۰
کاظم راننده اداره رفته بود به آن دست درسایبان ایستگاه که مردم درانتظار آمدن اتوبوس بودند
و . . . کتاب به پایان می رسد.
درپایان بگویم که این اثر پر محتوای کم نظیر و خارق العاده درادبیات ایران را باید به دقت خواند و از گفتارهای پرمغز و هشیاردهنده اش سود برد. هربرگی ازاین اثر گرانبها، دنیایی ست از بیداری و درک درست تجربه های زندگی مردی آگاه و دانشمند با نوآوری های علمی وهنری زمان را که جهل و اوهام را به زنجیر کشیده است.

مرد دانشمندی که سال ها پیش گفته و نوشته:
«فکر اندیشۀ پاک وسالم، زمینۀ می خواهد زمینۀ پاک وسالم: «من ازبدی خوشم نمیآید. ارآن بدی که به من نزدیکترباشد بیشتر بدم میآید. بدی خودیها بیشتر ازبدی غریبه ها ازاردهنده است.» بنگرید به گفته ها اثرابراهیم گلستان ص۱۸۳ .
پایان

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*