خانه » هنر و ادبیات » حاشیه اى بر رمان دره یمگان/مسعود مولازاده/لندن

حاشیه اى بر رمان دره یمگان/مسعود مولازاده/لندن

۲۰۲۱/۴/۴

حاشیه اى بر رمان دره یمگان
داستانى بر پایه سرگذشت ناصرخسرو
نویسنده : دکتر محمد رضا توکلى صابرى
انتشارات : معین

داستان ناصرخسرو قبادیانى با نصرى ستودنى و کهن که نشان از قرون گذشته دارد آغاز میشود . انگیزه نویسنده از پرداختن به زندگى وى آنچنان که خود گفته است استقامت و پایداری او در برابر امیران و درباریان بوده است و در متن کتاب بارها بر خردمندى اش تاکید شده است . این مقاله به میزان موفقیت
در ارایه چهره واقعى این جهانگرد قرن پنجم هجرى در این رمان می پردازد و نه بیش از آن .
ابومعین و یا آنچه او در اذهان ما به آن معروف است – ناصرخسرو ، پس از خواب نما شدن در شبى و تحولى یک شبه ترک شرابخوارى و عیاشى میکند و خدمت امیران را از سلک جغرل بیک را نهى ؛ به گونه اى که دیگر پذیراى هدایاى آنها نیست و راهى سفرى میشود که هفت سال به درازا میکشد .
خواست و انگیزه او از این سفر زیارت خانه خدا بوده است در حالیکه انگیزه سفر و راز هر خردمندى پرسشگرى است و تحول یک شبه اش جای پرسش .
ناصرخسرو در این داستان نه تنها خود پرسشگر نیست بلکه تکیه کلام اش ” ( از من ) بپرس تا برهى ” است و در طول سفرش تنها به دیدار فاضلانى میرود که هم مسلک او هستند . اما در واقعیت ناصرخسرو آدم دیگرى است و خود را این چنین می شناساند .
از فلسفى و مانوى و صابى و دهرى __ درخواستم این حاجت و پرسیدم بى مر

هنگامى که از طرف نویسنده بر خرد او تاکید میشود ، حد اقل در دو مورد مواجه با ابوسعید و محمدبن دوست ناکام است .
ابوسعید پس از دیدن کاخهاى المستنصر ازبرادرش – ناصرخسرو می پرسد : ” من قصر سلطان محمود و مسعود را ندیده ام ، آیا این قصرها به شکوه آنها هستند ؟ ”
– بسى با شکوهتر است
– پس اینان هم همانند آنها دنیاى خویش خوب نیکو ساخته اند !
– اینان اولاد پیامبرند و هرچه کنند شایسته آن باشند .
– رسول چنین زندگى نکرد و زنان او در قصر نزیستند ، فرق ایشان با خلیفه عباسى چیست ؟
با در نظرداشتن این که خلیفه المستنصر فقتط نوزده سال داشته ، ناصرخسرو خردمند آواره دره یمگان آقاى دکتر صابرى در پاسخ ابوسعید میگوید :
– خلیفه و سلطان در خانه خشتى بر زمین نتواند نشست و سپاهیان را به آب و نان نتوان نگه داشت .او هر چه کند بر طریق اسلام است و سىوال نشاید . او پیشواى ماست و هرچه کند صلاح است زیرا او مصلحت مومنین را بهتر میداند .”
ابوسعید سرش را تکان داد و دیگر هیچ نگفت . ( صفحه ١۵٣ )

در مدتى که ناصرخسرودر قاین بود با شخص فاضلى آشنامیشود بنام محمدبن دوست . روزى محمدبن دوست از ناصرخصرو می پرسد : ” چه گویی که بیرون از این افلاک و انجم چیست ؟ ”
ناصرخسرو میگوید: ” وقتی میگویی چیزی ، پس یعنی در درون این افلاک است و نه بیرون آن .”
– پس چه گویی ، بیرون از این افلاک چیزى هست ؟ ”
– عالم محدود است و حد او جدا از او باشد ، پس بیرون افلاک و جهان ها مانند درون آن نباشد ”
– اگر عقل اثبات میکند که براى این جهان نهایتى هست ، پس نهایت تا کجاست ؟ اگر نهایت ندارد و نا متناهى است ، پس نا متناهی چگونه فنا پذیرد ؟”

در ادامه این مباحثه ناصرخسرو در پاسخ میگوید : اگر جهان نامتناهى باشد خلاف توحید و متناقض است . ” ( صفحه ٢٢۶ )
شاید دیگر نیازى به توضیح نباشد که در مجموع آنچه برای ناصرخسرو در این داستان میزان حقیقت است آن چیزى است که با اعتقادات مذهبى او بویژه
به خاندان فاطمى همخوانى داشته باشد ، در حالیکه در واقعیت او آدمى بوده پرسشگر و جوینده و اهل منطق بطوریکه در ادامه تکامل فکرى اش – که از دید نویسنده پنهان مانده – میتوان گفت که باید از بعضى عقایدش باید عبور کرده باشد که این چنین با نفرت از فقها یاد میکند :
از شاه زی فقیه چنان بود رفتنم ______ که از بیم مور در دهان اژدها شدم

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*