خانه » هنر و ادبیات » مردگان سرزمین یخ زده/رضا اغنمی

مردگان سرزمین یخ زده/رضا اغنمی

نام کتاب: مردگان سرزمین یخ زده
نام نویسنده: بهار بهروز گهر
ناشر: نشرمهری – لندن
چاپ اول: ۱۳۹۸ – لندن

این کتاب که اخیرا درلندن منتشر شده، شامل دوازده داستان کوتاه به شرح زیراست:
ژرفای باتلاق ، تن هاٰ، تنهاٰ ،بارش افسوس ،حس گنگ درون، رهایی ، مردگان سرزمین یخ زده ، مترسک وکلاغ ها ، آن دگری ، تاریکی محض ، به نام زن ، سرگردان درگردباد ، فرار بی یایان .

برخی ازاین داستان ها را برای نقد وبررسی برگزیدم .

نخستین داستان روایتی ست تخیلی، گمشده درجنگلی بکر و اشناس فرورفته در تاریکی و ظلمات که : «نمیدانستم چطور به اینجا رسیده بودم. حال عحیبی داشتم – زمان ومکان ازدستم دررفته بود : درحالی کاملا متفاوت که مرا بین آسمان و نگه داشته بود » .»
ازتاریکی محض وتابش ماه که درختان جنگلی را دردیدرس ش گذاشته ، یاسرگردانی راه می رود اما نمی داند کجا می رود و مقصدش کجاست :
« فقط می خواستم خود را ازاین حنگل مخوف رها سازم »

گیج و پریشان ، صدای ارابه ای ازدوردستها را می شنود . دلگرم به نجات و رهایی ازاین جنگل هراسناک. ارابه می رسد کهنه، «مردی درشت هیکل و نیرومند روی ارابه نشسته بود با تازیانه به اسب می زد . شنل مشکی برتن داشت وروی خود را با کلاه بلند شنل پوشانده بود. جاخوردم برای یک لحظه ترس برمن غالب شد و دستانم به لرزه افتاد» .

ارابه می ایستد. مرد می پرسد کجا می روی ؟ . بپربالا. پاسخ نمی دهد با ترس و لرزمی نشیند از ارابه ران می پرسد کجا می روی جواب نمی دهد. ولی او درسکوت فرورفته چون که نمی داند کجا می رود. جایی به زور پیاده اش می کند. ناامید و پریشان راه می افتد با حیوانی وحشی روبروشده حیوان را ازپا می اندازد. یاد مادرش می افتد. و ازروح آن درگذشته برای نجاتش کمک می خواهد. مادر را می بیند وبه او التماس می کند. مادر روی بر گردانده وناپدید می شود. درباتلاقی فرورفته صدایی می شنود: «بی حرکت … بی حرکت» زن زیبا وجوانی را می بیند ازاو می پرسد یه من بگو
اینجا کجاست؟ زن می گوید:«توهمیشه توغرورت غرق بودی .

راوی درسیاهی باتلاق درانتظار مرگ می گوید‌:
«صدای بازشدن در مرا به خودآورد. به خود نگاهی انداختم. روی صندلی چوبی متحرکی نشسته بودم . زنی با روپوش سفید وارد تراس شد روبه رو را نگاه کردم پرازساختمان های بلند و ترسناک بود . . . پرسیدم اینجا کجاست؟‌ من کی هستم؟ لبخندی زد وگفت سوال همیشگی وهرروزه ی شما علی عظیمی هستید و اینجا هم آسایشگاه روانی است». ص ۱۳

داستان دوم: تن هاٰ، تنها

داستان ازشبی شروع می شود که راوی داستان دوساعت بعد ازنیمه شبی درحال تماشای تلویزیون سرش را سمت پنجره چرخانده ازفضای نیمه روشن بیرون شگفت زده :«شاید دیوانه شده بودم »»
تا این که متوجه آسمان وباریدن برف می شود .
پنجره راباز کردم … هوای سردی به صورتم خورد … سردی هوا را حس نکردم» ص ۱۵
از آنجا که درسرآغاز داستان از هراس ودلشو ره درونی سخن رفته این سهو بیانی رانادیده باید گرفت والاچگونه ممکن است که (هوای سرد به صورتش بخورد وسردی هواراحس نکند وبنویسد). امید اینکه نویسنده عزیزدربکارگیری این گونه کلمات آُفت زا بیشتر دقت کند.
گله مند از بی خوابی های شبانه وتنهایی درخانه و بیرون، ازسیگارکشیدن های دایمی و مهمتر فرار ازکسی که به هرکس می گفت باورشان نمی شد:‌«ماه هاست که شب ها تا سپیده دم از پنجره به بیرون خیره می شوم … دراین وقت شب همه درمیان خواب و رویا هستند ومن میان ترس و دلهره و تنهایی … گاهی حوصله ام لبریز می شود به خیابان رفته قدم میزنم… ولی اونجاهم اورا نمی بینم… ماه هاست دنبال او می گردم ولی پیدایش نمی کنم… واقعا اوکیست؟» ص۱۶
تا اینکه شبی حس می کند که :«کسی ازکنار تختم گذرکرد». بادلهره وپریشان اطراف رانگاه می کند . دنبال سایه می گردد. نگاهش به آینه می افتد:«زنی میان آینه بود … … پیکری زنانه میان آینه، بدون صورت بود… ترسم چندین برابرشد ازاتاق بیرون دویدم. دیگر نمی توانستم درخانه بمانم … … در دلهره و پریشانی نامه ای به خط خود می بیند که نوشته شده : « دنبال که می گردی؟ او خود تو هستی . . . . . . درآینه خود رادیدم به چشمان خودم درآینه خیره شدم …آری او خود من بودم زنی تنها …» ص ۲۰ .

بارش افسوس

داستان گیرایی است غم انگیز ارفلاکت فقر ونداری. هوای سرد و زمستانی. راوی دختری دارد مدرسه ای که ازمادرش کاپشن خواسته. مادردرزباله ها می گردد ومیچرخد تا لباس زمستانی گیر بیاورد. دراین گشت وگذار ازبهمزدن زباله ها بوگند گرفته تا زیرباران شدید با لباس خیس چشم به «کیسه سیاه آویزان ازدرختی می افتد و کیسه را باز کرده :
میان پارچه های کهنه، دستمال های رنگ وارنگ ورورفته روبالشی پاره کاپشنی دخترانه به رنگ سرخابی یافتم . . . . تا کسی ندیده آن را داخل کیف گذاشتم چادرم را جمع کرده و راه افتادم. طوری باعجله می رفتم که انگار چیزی دزدیدم . . . . به ایستگاه رسیدم سواراتوبوش شدم . . . ناگهان صدای کلفت مردانه مرا به خود آورد آیستگاه آخر ازصدایش به خودآمدم. پچ پچ های مردم، نگاه های تحقیرآمیزشان، حتی دوری ازمن به خاطر بوی بد زباله ها دیگر نمی توانست مرا ناراحت کند. غرورم جای دیگری شکسته بود. قطرات اشک امانم نمی داد. فقط سرم تکان می خورد ونگاهم به پنجره ی بسته اش که باران شدیدی به آن می زد خیره مانده بود». صص۲۸ – ۲۷

رهایی

داستان پنجم این کتاب پیچیده و پرراز ورمز «رهایی» است . روایتگر به صدای زنگ ساعت از خواب بیدار می شود. بقول خودش :
«خسته بودم و برای شروع یک روز جدید انگیزه ای نداشتم شروع یک روز جدید یرایم کابوس بود». ازکرایه خانه و بدهکاری های دستفروشی و سختی معاش و فلاکت های روزانه می گوید
ساک روزانه را باچسب پرکرده راه می افتد برای فروش. «فروش،‌هر روز بدتر از روزقبل می شد» در محل آمد و رفت مردم جلو هرکس را می گیرد و چسب را نشان می دهد، کسی توجه نمی کنند وبی اعتنا به او راهش را ادامه می دهند. به محل دستفروش ها می رود وآنجا هم دستفروش ها راهش نمی دهند. درآنتهای محل آخرین دستفروش پیرمردی سیرفروش، بادیدن دختر جوان می گوید دخترم بیا اینجا وایستا کنار من هرچی داری بفروش. خوشحال می شود و بساط خودش را پهن می کند: «شروع کردم به فریاد زدن و حلب مشتری. چند نفری خریدند … خنده ای برلبانم نشست … پیرمرد هم چند مشتری برام فرستاد و سرانجام توانستم فروش کنم… خوشحال بودم .
با دیدن زن جوانی که دست دختربچه ای را گرفته بود وسرگرم خرید، به کودک زیبا لبخندی می زند و درآرزوی های حسرتبار خود فرو می رود . به گفتگو با «من خود» می پردازد :
«من نیز صاجب خانواده و فرزند می شوم؟ تاکی محکوم به تحمل این شرایط هستم؟ کسی چه می داند شاید روزی من نیز عروس شوم وفرزندی داشته باشم … خدارا چه دیدی؟ »

به صدای ناگهانی و داد و فریاد دستفروش ها، حمله مأموران سد معبررا می بیند و همهمه وهیاهوی دستفروشان را. پیرمرد فریاد می زند:
« دخترم جمع کن… جمع کن و ازاینجا برو وگرنه تموم جنساتو می برن … مأمورای سد معبر معبر دارن میان» .

باترس ولرز بساط را جمع کرده فرار می کند و با اتومبیلی تصادف کرده، بیهوش وسط خیابان از حال رفته روی زمین می افتد. کمی بعد به خود آمده ساک را برداشته به راهش ادامه میدهد سر راه با دیدن درب بازخانه ای بزرگ، در آن خانه:‌ فرومی رود.خانه بزرگ و پردرخت رویایی! «ازدیدن این خانه احساس خوبی داشتم. آن خانه مرا به اعماق آرزوهایی برد که سال ها بود فراموششان کرده بودم» صص۴۱ــ ۴۰

نویسنده ، تمام آرزوهای دیرینه و حسرتبارخود را در این بخش داستان زیبا،‌ در بستر«رویا» برای مخاطبین شرح می دهد :

« ازمیان راهروی ورودی گذشتم و به حیاط رسیدم. حیاطی پراز درختان زیبا وگل های رنگارنگ که وسط آن هم حوضی بزرگ وابی رنگ نمابان بود. . . . بهشتی بود برای اهالی خانه … همیشه در رویاهایم خود را مالک چنین خانه ای می دیدم. ولی افسوس که من از خانواده ای فقیر و ندار بودم که نمی توانستم حتی یک اتاقش راهم اجاره کنم . . . چشمانم پرازاشک شد … به خود آمدم و . . . با شتاب خانه را ترک کردم».

را ه خانه اش راگم می گند وازهرکس می پرسد بی اعتنا می گذرند وبه راه شان ادامه می دهند. راوی، پریشان و سرگردان به مدرسه ای می رسد. از سروصدای شادی و خنده و فریاد بچه ها خوشحال می شود. همراه با شاگردها وارد کلاس می شود. خانم معلم را می بیند. «زنی با شعور، مودب و متبن بود. درچهره او خود را دیدم. درافکارم معلم این کلاس بودم و فرصت درس دادن به بچه ها را یافته بودم. . . پرسشی کردم و چند فریاد هم سرشان کشیدم وازکلاس فرارکردم»

بامشاهده زن جوانی باکودک خردسال درآغوش، زنبیلی به دست به کمکش می رود. زن سر خود را بر می گرداند تا از او تشکرکند، صورت خودش را می بیند :
«آه او من بودم… خود خود من… وآن خردسال فرزند من بود. مگر می شد؟ من کی ازدواج کرده بودم؟ »‌ صص۴۳-۴۲
با دلهره درحال دویدن به سمتی، زن جوانی را می بیند که وسط خیابان به پشت افتاده ولو روی زمین
«نگاهی به بدن بی جان خود که وسط خیابان غرق خون بود انداختم … روی زمین نشستم.. چرا نمی ترسیدم؟ چراسردردم دیگر تمام شده بود؟ . . . چرا دیگر تمام دردها و ترس ها تمام شده بود؟ آری من رها شده بودم … ازآرزوها، مشکلات وگرفتاری ها . . . من ارقید وبند زندگی رها شده بودم. آری من مرده بودم و اینک رهایی را تجربه می کنم.» ص ۴۴

داستان: مردگان سرزمین یخ زده

نویسنده، شرح بیداری خود ازخواب صبحگاهی را، با تمثیلی ازمرد میانسال قد خمیده، شروع می کند: « روزی که شروع وپایانش برایم فرقی نداشت وفقط تکرار مکررات بود.چشم پف کرده ی مملوازبی خوابی های شبانه ام را با دست مالیدم… شاید این مالش، التیامی برخستگی بار سنگینی که چشمم بردوش می کشید، بود… این همه بیقراری واضطراب ازکجا می آمد؟ از جان تکیده و رنجورمن چه می خواست؟ کی قراربود رهایم کند و جایی که منتظرش بودند برود؟ . . . مدتهاست ا آن کار لعنتی که همیشه ازش متنفر بودم ولی تنها منبع درآمدم بود دست کشیده ام. . . عذرم توسط جوانانی خواسته شد که ازکل تجربه ی کاری من لحظه ای را هم نداشتند . . . . . . فقط می رفتم تا ازاین زندان تنگ و تاریک، از تنهایی فلاکت بار رها شوم به امید اینکه شاید نور وروشنایی روز، جان و روح یخ زده ام را گرما بخشد. سال هاست به این امید ازخانه بیرون می زنم » صص ۴۶- ۴۵

روز، روزیست که سراسر شهر را برف پوشانده است راوی درحال قدم زدن است. از حس عادت همیشگی، دنبال قدم های خود می گردد… «ردی که سال هاست دیگرازمن به جا نمی ماند … شاید آن را گم کرده ام شایدهم مرده ام ونمی خواهم آن را باورکنم. مرگی که جسم حرکت می کند و روح مدتی برای طولانی بی حرکت می ماند…ازتفکرپریشانم حاخوردم و لحظه ای درآن غرق شدم». ازآدم ها می گوید «همان موجودات عجیب وغریب این زندگی سرد» که درآمد و رفت هستند. اما فقط، مثل ربات حرکت می کنند. گاهی ازبعضی آنان می ترسیدم…

هیچ اختیاری ازخود نداشتند. می رفتند و می رفتند و می رفتند…» ص ۴۷

دنبال آشنایی بین مردم می گردد وپیدا نمی کند و«تنهایی خویش را دود می کردم… به خانه که رسیدم چشمم به کتاب خانه ای مملو ازکتاب هایی که روزگاری برای داشتن هرکدام ازآن ها تلاش کرده بودم، افتاد… کتابهایی که عمرم را برای آنها گذاشته بودم ولی حالاچه؟ . . . . . . نفسم گرفته وبغض راه گلویم را بسته بود . . . درشهرمردگان هوایی نبود . . . گویی مدت هاست شهررا ندیده ام . . . اینک این شهررا به سرزمین یخی بامردگانی متحرک، تبدیل کرده بود». ص ۴۹ . داستان به پایان می رسد

مترسک و کلاغ ها

هفتمین داستان این دفتر پربار است
درپس گفتاری کوتاه وانسان بودن آنها :« البته که ازاین کلاغ های پیر با مغزهای کوچک و خرفتشان که کاری جز نوک زدن به کله ی ضعیف و کوچک من نداشتند، بهتر بودند . . . چرا باید هر روز با ضربه ی محکم نوک هایشان از خواب بیدار می شدم؟» ازتاریکی هوا وغرش شدید و رگبارتند.مهیب می گوید و بعد، ریختن کلاغ ها به زمین . که آنها بودند جلو نورخورشید را گرفته و همه جا درتاریکی فرورفته بود :
«ناگهان یک یه یک فرود آمدند وهرچه جلوی راهشان بود را نابود کردند. ترسیده بودم تلاش کردم فرارکنم، ولی دستانم بی حرکت بود. . . . وقتی چشم بازکردم مزرعه نابود شده بود» ص ۵۳

مترسک، زن جوان و زیبایی را می بیند با دختربچه ای درکنارش خیره به خود، ازمادرمی پرسد این بیچاره مترسک چرا به این روزافتاده؟ مادر می گوید پارسال کلاغ ها به مزرعه حمله کردند و همه چیزرو نابود کردد . . . : «ولی من از نو می سازمش …» ص ۵۵
همان زن زیبا، باوسایل دوخت و دوز کامل مترسک را نوسازی می کند. با تمجید از مهر ومحبت آن زن زیبا:‌« چشمی نو برایم دوخت حالا همه جارا بهتر می دیدم . . . . . . دراین فکرها بودم که درآخر، کلاه حصیری بزرگی برسرم گذاشت وگفت حالا دیگه هیچ کلاغ سیاه زشتی نمی تونه به سرت نوک بزنه. یک دفعه ازاین جمله جاخوردم، مگه صدایم را شنیده بود؟» ص ص ۵۶

آن دگری

راوی داستان زنی ست که با اتومبیل قراضه اش مسافرکشی می کند. شوهرش فوت کرده و تآمین هزینه زندگی برعهده ی اوست.از دردها ومشکلات زندگی دل خونی دارد که با مخاطبین در میان می گذارد. درخیابان گردی:
«برای هرکس که کنارخیابان ایستاده بود، بوق زدم … خیابان ها را یکی پس ازدیگری طی کردم ولی بی فایده بود. هیچ کس سوار نمی شد» .
جلو خانم شیک پوشی منتظرتاکسیِ، ترمز کرده، دولاشده ازخانم می پرسد خانم جان کجا تشریف می برید؟ که خانم کمی تردید کرده، اوتوضیح می دهد که راننده تاکسی ست و نیازمند پول و کمک است. خانم. با نگاه تحقبرآمیز سوارشده وقتی به مقصد می رسد پول خوبی هم می پردازد
نگاه خیره او به مسافر زیبا و شیک پوش خاموش، درطول راه، خانم را ناراحت کرده، ودرمقابل حرکت ونگاه اعتراضی او می گوید که نمی توانستم خودم را کنترل کنم. مدام به او خیره می ماندم او چون ساحره ای مرا مسجور خود کرده بود. ص۶۰
راوی زیرنظر گرفتن ش، حرکت و رفتار مسافر زیبا را تا مقصد شرح می دهد‌:
«ازماشین پیاده شد از شیشه جلو خم شد و به علامت تشکر سری تکان داد. ناگهان درشیشه ی عینک جیوه ایش زن دیگری را دیدم که با او کاملا متفاوت بود. ازچیزی که می دیدم خشکم زد. زنی با موهای مجعد . . . و تارهای نقره ای منقوش کرده بود . صورتش خشک و بی آب که چروک اطراف چشمش به شقیقه ی بلند و کم مویش هم سرایت کرده بود دستان سیاه و آفتاب سوخته و زمختش چون مردان بود. ازترس جا خوردم. . . . . . . لبهایم ازبی آبی خشک شده بود و به سختی نفس می کشیدم. دقیق تر شدم. آری خودش بود. همان زنی بود که دیده بودم. همان خود واقعی ام» ص ۶۲

فراربی پایان

نویسنده، با نثر پخته و گفتار دلنشین ازمشاغل خود می گوید و شغل دانشگاهی رشته ی تربیت معلم. که بعذ از اتمام دوران تحصل و اخذ مدرک :
«درآموزش و پرورش پذبرفته نشدم. دلیلش راهم می دانستم چون آشنایی نداشتم وازخودشان نبودم»
دریک شرکت خصوصی کاری گرفته و به کارفروش سرگرم می شود. ولی با مشاهده ی کارهای ناروا :«کسالتی که ازدیدن افرادی بی تجربه ولی پرنفوذ که صاحب منصب می شوند و دیگر ان را به یوق [یوغّ] بندگی می کشند وهرکس کوچکترین اعتراضی کند ازکاربیکار می شود. از دیدن این همه بیعدالتی و نافرجامی خسته بودم ودیگر تاب فکر کدم به انها نداشتم» .
با نفرت ازشغل وکارکردن به خاطر پولی که می گرفت و نیازمندش هم بود ، همچنین از خستگی و بیزاری از روز مرگی ها و از بی خوابی های شبانه یاد می کند و گم شدن درزمان و مکان:
تلفنم زنگ خورد. اولین تلفن آن روز بود اول وقت. درخیابان بودم ولی با بی حوصلگی جواب دادم. رضا بود. همسرم. سلام عزیزم. خوبی؟ رو براهی؟ صبحت بخیر. می خواستم بگم تولدت مبارککککککککککه
تولدم؟ مگه امروز تولدم بود؟
مگه امروز چندمه؟ چند شنبه است؟ خندید وبا تعحب گفت ای شیطون یعنی تو یادت نیست امروزچندمه . . . . . . » یادش میاد که دوماه از مرگ مادر گذشته است ص۹۳

جهت پرهیزازاطاله کلام، بررسی این اثر پراندیشه وجالب را همبن جا می بندم . گفتنی ست که
قدرت اندیشه واقتدارقلم وآگاهی نویسنده، ازشکل گیری دوران هستی وتکامل انسان، دراین اثر کم نظیرشگفت انگیز است. تا جاییکه برخی ازروایت ها، بعنوان مثال (مترسک ها وکلاغ ها)، یا سرآغاز داستان (مردگان سرزمین بخ زده) ص ۴۵ و (آن دیگری) و… بر این باورم که نویسنده روایت ها، تلفیقی ازحوادث زمان، اسطوره های تاریخی وپدیده های قدرتمند و بنیادی هستی راُ درهم آمیخته تا، اقتدار تکامل را، فارغ از باورهای مرسوم دینی و سیاسی، نشان دهد، نشانه ها زیاد است و دلیری وشجاعت ش ستودنی. جای سپاس دارد و تمجید.

بجاست که در داستان های کوتاه، نمایش مقوله ی دیرینه سال«آفرینش وتکامل» با این ادبیات سنجیده ومحکم را صمیمانه به خانم بهاربهروزگهر می باید شادباش گفت.*

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*