خانه » هنر و ادبیات » بعد ازآن سال ها/رضا اغنمی

بعد ازآن سال ها/رضا اغنمی

نام کتاب: بعد ازآن سال ها
مجموعه ی داستان
نویسنده: حسن حسام
چاپ دوم. – ۱۳۹۹
ناشر: با پیرایش وآرایش تازه نشر مهری – لندن

این کتاب یکصد وپنجاه وهفت برگی شامل شش داستان کوتاه است
‌‌
زن آقا فکرکن … – وجین – مادام – خب حالا بریم چکارکنیم – غروبشکار – خان جان می باشد که هریک درفضای داستانی خواننده را با زبان ونثر سنجیده و شیرین نویسنده آشنا می کند .
درپشت جلد بخش هایی ازداستان «غروبشکار» را آورده که خواننده را از فضای مه آلود و بارانی لندن به جنگل های زیبای گیلان می برد و دراندوه دوری ازوطن و تبعید اجباری «گناهی ناکرده» لحظاتی درسکوتی اندوهناک فرو می برد .
نخستین داستان روایت زنی ست که همسرش درکسوت ملایان با مقام آیت اللهی. دارای دو فرزند فاطی و رسول. روایت ها ودرد دل های ش شنیدنی ست:
«تو محضر بهش گفتم باس بذاره بچه هامو هفته ای یه بار ببینم . زیرجلی زد به خنده وگفت چرا که نتونی!؟ اروای بابای بیلمزش. با اون نگاه حشریش فکرکرد حالا که شدم لقمه حروم مزه م بیشتره! وقتی می خنده انگاردارن مرده هامو می جونبونن! بعد از هیجده سال جز جیگر زدن وخون دل خوردن بیست و یه تومن مهریه رو گذاشت کف دستم وگفت خیرشو ببینی! منم توروش تف کردم و ازخونه اش دراومدم. کاش رسول تومدرسه نبود! اون حتمن میتونس بفهمه ودس کم هواربزنه. اما فاطی تو این خط ها نیس. ازخونه که بیرون می اومدم بوسیدمش. حتاجیک هم نزد ازم پکربود و لابد فکرمی کرد می خوام برم خونه عمو بزرگ و نمی برمش . . .» ص ۸
همو بعد ازطلاق آواره و سرگردان درتهران بی درو پیکر. به خانه عمو می رود. زن عمو سرسجاده کلامی با او حرف نمی زند. بی اعتنا ست. بین دو نماز :
«چهارقدشو سفت می کنه و من من کنان و تسبیح زنون درمیاد که «امام مسجدو گذاشتی اومدی چی کار ننه! نه فکرکنی که برا این جا اومدنت می گم هاِ نه به جدم . اینجا خونه عموته . . . شوورت برات هم این دنیا بود وهم آن دنیا. نشست وبرخاستش با اعیونا و وکیل و وزراس. خیلی ها حسرتشو دارن ننه. زندگی به اون خوبی و خوشی رو گذاشتی که چی بشه فکرعافبتشو کردی؟ استغفرالله سر نمازم هستم. غیبت نباشه. مگه بادت رفت سر بدری خانم چی اومد! عاقبتش روم به دیوار شد صیغه ای که باس هرشبی توبغل این واون سرکنه. . . . پاشو برو دس آقارا ببوس وبگو اگه بدکردم غلط کردم واسه ی خاطر بچه ها منوببخش وبزرگی کن » . . . .
پریشان و سرخورده خانه عمو را ترک می کند. درفکرخانه خواهرش می افتد که آن هم وضع فقیرانه ای دارد. پس ازمقداری ازهمان پند واندرزهای عوامانه ی آبکی تحویل می دهد ومأیوس و دستخالی خانه خواهررا هم ترک می کند. از برادرزاده ش مش اسمال هم که: «هممیه شی خدا هشتش گرو نه شه » .
مأیوس ودرمانده وسرگردان با ناله و نفرین ییشنماز ریاکار وهرزه مسجد هول وهراس دل خونبار خود را تسکین می دهد:
«الهی ذلیل شی مرتیکه ی جلب که به خاک سیام نشوندی! موندم که کجا برم ؟ گفتم اگه جنده خونه م برم دیگه توسفره ی همچی اقای خانم بازجاکشی نمی شینم که دورتا دوردیوارش عکس وزیر و وکیل وازما بهترون قطارشده وخودش مث بخت النصر توشون نتق می زنه. گفتم نه دیگه برنمی گردم تا خانوم رییس آقا بشم. که هی شمس الملوک وبدری خانوم وتاجی و حاجیه خانوم وخانومای دیگه را بیاره توخونه ونگه داره که آوردمشون تاکه کاراشونودرس کنم ومحض رضای خدا گره ی کورشونو وا کنم. اونوقت همچی که پامو ازاتاق بذارم بیرون دس کنه پستونشونه بگیره واون سلیته ها بگن که ولش کن زنت حالا سرمیرسه و آقا بگه: ریدم تو گورباباش! تخم منو نمی تونه بخوره» ص۱۲

ازپشت هم اندازی و دخالت های پیشنماز درانتخابات وسازش باعوامل حکومت می گوید :
صد دفعه بااین دوتاچشا و ودوتا گوشام دیدم وشنیدم که این آقای شما به بله بله گوی پشت هم اندازی یه که توروزای رآی گیری پای تلفن گوش به زنگه تابدونه به کجا وبه کی باید رای بده وسالگردهای تیرخوردن شاه بره بالامنبر هرچی قرشمالی وپاچه لیسی توچنته شه ولوکنه روسرمردم ازهمه جا بی خبر تابه قول خودش بتونه بساط منقله شو جورکنه. این اقای بله بله گوی بزرگوار سگ دربار همون کسییه که شبابااون هیکل وهیبت توهره قدتاقد درازمی کشه تالنگ واززن همسایه رودید بزنه که احیانا مشغول عوض کردن کهنه ی بچه شه و بی خیال. ص۱۳
زن خسته و درمانده درپس خالی کردن دردهای زخمی وخونین دل پردردش تصمیم می گیرد : «صاف می رم ناصرخسرو لوان تور یا تی بی تی می گیرم برا رشت و از اونجام یه راست به ولایت!» ص۱۶
داستان خواندنی وبسی عبرت آموز درشناخت دلالان دوزخ و بهشت «زن آقا فکر کن . . .» به پایان می رسد .

دومین داستان «وجین» است. داستان زنی واقعا مادر وخانه دار و زحمتکش. ازتبار برنجکاران شمال : نویسنده با نثر زیبا وهنرمندانه گوشه هایی از زحمات جانفرسای آن طبقه را درهاله ای از طنز و زیبایی و درد جانفرسا روایت می کند :
« درلجن بیجار تا زانو خم شده بودند و علف های هرز را ازاطراف ساقه های جان گرفته و رو به رشد برنج می کندند. گاهگاهی زیلویی چسبیده به پای یکی و او جیغ می کشید. بقیه یک ریزخنده سر می دادند تا تلخی را چون عادتی مرسوم باشادی تحمل پذیرکنند! شلیته های چیت ورنگ وا رنگشان زیر «کمر چادر» حریال و شلوارهای دبیت بلند و سیاه وروسری های ابریشمین الوان با زانوان خسته و اراده مقاوم وپشتکار بجارکاران، لحظه هایی آمیخته از رنج و زیبایی را در پهنّه سرسبز برنجزار بازآفرینی کرده بود. زیبایی مهربانی که همزاد بود باکار جانفرسا !
— ــ من بجاکاره نو کونم مارهِ نو کونم ماره … – اهوی مار اهوی مار – من خانه کاره نو کونم ماره … اهوی ما آهوی ماره » .
ازازدواج گل آقا وقول وقراراولیه آن دو که درطول زندگی پشت هم باشند می گوید. زمانی که
گل آقا تازه سبیل پشت لبش سبزشده بود وجواهرنوجوان باآن چشمان آبی وموهای بافته و بورش تازه پوست ترکانده بود » .
بایادی ازکمکهای جواهر درکارهای سخت روزانه باوجود درد زایمان که دم به دم می امد ومی رفتِ ازخنده های مصنوعی اش تعهد درامور زندگی و مخفی نگهداشتن دردهای جانکاه اوهرخواننده را غرق حبرت می کند. استقامت این زن جوان در تداوم تحمل ش، درسختی ها و کارهای روزانه در حالیزبا خنده های مصنوعی سرانجام دراثرخونریزی شدید به فوت این زن جوان منجرمی انجامد .
نویسنده، دراین داستان صحنه های دردناکی ازعقب ماندگی های اجتماعی و تنگدستی های معاش خانواده های برنجکاران شمال کشور را توضیح داده است .

مادام سومین داستان این کتاب است .
محل حادثه رستورانی در راه شمال است که با تغییر جاده، ومتروک شدن جاده، رستم آباد از رونق افتاده وآمد ورفتی نیست و رستوران نیز بی مشتری کارش به کسادی کشیده است. آن زمان ها هرشب :
« وقتی دخل را خالی می کرد، دوتا جیبش پر از پول می شد و خسته و فاتح توی رختخوابش دراز می کشید وحساب مشتری های فردا را می رسید . . . مادام خیلی وقت بود که باعبدالله کار می کرد. . . . مادام خودش بود و سگش. نام واقعی اش آنا بود. اما همه مادام صدایش می کردند! موهای ش مثل کنف بود اما چشمان آبی قرورفته اش روی چهره گرد و گوشتالو، مهربانی شیرینی به پصورتش می داد . . .دراشپزخانه کارمی کرد. می گفت درجلفا به دنیا امده. ولی هیچ کس نمی دانست چگونه و چرا آمده بود گیلان وبعدش دررستم آباد پا\یر شده واول پیشخدمت و بعد آشپز رستوران عبدالله شده است » .
نویسندهٰ، با شرح خلوت بودن رستوران ونداشتن مشتری ازبرخوردهای تند عبدالله با مادام، که بطور قطع ازآثارکسادی بوده نکاتی را شرح می دهد که شنیدنی ست :
عبدالله دمق و بهانه گیر ازپشت پیشخوان داد زد‌
آهای مادام! چقدرپستایی گرفتی؟ مادام بدون اینکه دست ازکارش بردارد، با همان لهجه شیرین ارمنی – فارسی ازتوی آشپزخانه بلند بلند پاسخ داد : — چی چی رو داری می پرسی، خب مث همیشه یک کیلودیگه!عبدالله مثل برق گرفته ها پرید وتمام غم وغصه هایش راریخت توی پاهایش وبا شدت کوبید روی زمین وهوارکشید :
«آخه مغزخرخوردی مگه سگ ارمنی من نگفتم امروز نیم کیلو گوشت بگیر؟ کدوم مادر قحبه باس اینهمه گوشت روکوفت کنه آخه؟ مشتریای جوانیت میان؟ می بینی که تواین خرابشده مگس نمیپره» .
مادام می گوید خودت پول یک کیلو را به من دادی وعبدالله باصورت تریاکیش باسیگاری بیرون می رود .
چهارنفر وارد رستوران شده عبدالله به مادام می گوید هواپسه یه خیالم مست باشن. یکی ازمشتری ها می گوید: مارو بساز! می برسون رپیس . مشتری ها ودکا روسی ویا اسمیرینف می خواهند که عبدالله پاسخ می دهذ نداریم ومیکده و مینا داریم قبول می کنند. عبدالله داد میزند ‌
«آهای مادام یه بطر میکده بذاز رو میزآقایون . چهار نفر به هم نگاه کردند وحرفی نزدند»
نوبت غذا شیشلیک و دل و جگر وکاسه ماست وخیار می خواهند . عبدالله می رود آشپزخانه پریشان حال وشکسته پشت سرمادام می ایستد و می گوید :
« هوم مشتری اومد. شیشلیک می خوان. دل وجیگر می خوان. چه می دونم دسته خر می خوان چه کارباس کرد » .
خوب بهشون می گفتی نداریم
عبدالله مثل طلب کارها برگشت و زل زل مادام را برانداز کرد وگفت چه طوری بگم؟ گرفتم ننه سگا پا شدن رفتن ، تکلیف چیه؟ نمی شه » .
مادام بابطری عرق ، سرویس غذا ونان وسبزی و ماست وخیاررا رومیز می چیند وبا خنده روبه مشتری ها می گوید :
« ببخشید آقایون اگه اجازه بدین ، کوبیده ی تازه داریم. بیارم خدمتتون. یکی ازآن ها که خپله بود و مثل سرماخورده ها تودماغی حرفمی زد گفت دکی! اونای دیگه چی؟ تموم شده آقا نه کی جاده روعوض کردن وکارو کاسبی تخته شده . . . انشاالله دفعه دیگه . . . مادام با هشت سیخ کباب کوبیده روی می گذارد باعذرخواهی که اگه دیرشده ببخشین آقایون . یکی ازآن ها مادام صدا کرده ومی گوید: « ما دلمون می خواد یه کمی همچین یه خورده عیش کنیم اگه شما بخواین».
مادام پاسخ می دهد «اینجا نمیشه من بهتون آدرس می دم یک کیلومتری اینجاست.
«آخه من که جای ننه تونم ، اون وقت شما منو می خواین
نمی پذیرند و می گویند ما دلمون شما را می خواد مادام. بالاخره مادام عصبانی
«د بلن شین برین بی شرفا چرا دلتون مرده شور نمی خواد دیوثا»
عبدالله با شنیدن سروصدا به سمت آن ها رفته مادام با گریه می گوید :
« دیوثا بغل خواب می خوان منو می خوان!» عبدالله می دود و ساطور به دست برمی گردد به دنبال آنها که هرچهارنفرفرار کرده بودند
نویسنده این داستان خواندنی را این گونه به پایان می رساند :
«بیرون نسیم تند بود و سرد و آفتاب کسل کننده جاده. جاده ی خاکی و چند تا بید مجنون که می لرزیدند و دکان های بی مشتری ومادام وارفته ، نگاه ماتش ول شده بود تا انتهای جاده ، تا هیچ کجا» . . . .

آخرین داستان این دفتر خان جان است
خان جان ازملاکان منطقه و صاحب کارخانه چوب بری ست که درجریان اصلاحات ارضی و ملی شدن حنگل ها، همه املاک خودش را ازدست داه وجزومستأجران ملک خود شده است .
برای نقل و انتقال تولیدات کارخانه چوب بری، جاده ای هم به هزینه خودش احداث کرده بود زوار مقبره ی امامزاده سید ابراهیم هم ازآن استفاده می کردند .
روایتگر می گوید: «خواستم مثلا چیزی گفته باشم تا سرصحبت را با خان بازکنم. ازخان پرسیدم از کارخانه راضی هستی؟
ــ نه آقا کارخانه یک وقتی خوب بود. حالا باید منتظر شده تا بیایند برای آٔدم چوب هارا نشانه گذاری بکنند و پوسیده ترینش را بدهند به آٔدم که ببرد و بیاندازد توی کارخانه و سرماه هم پول اجاره را بگیرند! »
درد دل خان جان شروع می شود. ازهردری سخن می گوید تا می رسد به مهمان هایش که دوستان پسرش هستند وتازه ازآمریکا آمده اند .
«اینجا ما خانه که چه عرض کنم. کلبه ای داریم که بچه ها تابستان ها گاهی که هوس می کنند می آیند برای هواخوری وگردش. گاهی هم با چوپانان می روند ییلاق بالا. خب جوانند دبگر» . ص۹۱
درادامه صحبت خانجان از امنیت و رفاه زمانه می گوید:
«خدا پدر تاجدارمارا بیامرزد آقا که امنیت داریم. خدا عمرشان بدهد. حالا جهارتا ونصفی بچه افتاده اند جلو ومی خواهند جنگلی بازی دربیاورند و تیرو تفنگ در می کنند! اطلاع دارید که دار و دسته همین جنگلیها همین کوچک خان و قلدرهایش چطور شبیخون می زدند وشبانه انبارهای مردم را خالی می کردند. حالا پسر احمق من رفته دنبالشان و آبرویی برای من نگذاشته است! ص۹۷
نویسنده شوخ طبع وخوش ذوق، خواننده را به بهانه معرفی زنی که پای درختی دفن شده، روایتی را بامخاطبین درمیان می گذارد : «پیره زنی پای این درخت مدفون است. این پیره زن همان کسی است که بادستورحاکم قزوین،‌به این امامزاده ی فراری وهمراهش«بابا رکاب»، باحیله زهرخورانیده و آن را به قتل رسانده است. رسم است که زاپران بعنوان یک فریضه میباید پیش از رسیدن به مرقد آقا، گور پیره زن مدفون را سنگسار کنند! محوطه پرازماشین های لکنته و اسب وقاطر وآدم بود. اتوبوس قراضه ما هم که سالم تر از بقیه نبود توقف کرد» ص ۹۸
پس ازمراسم سنگسار، همراه مردی به راه ادامه می دهند. صحبت سرامامزاده ابراهیم ومتولی و زلیخا پیش مییاد که:«متولی سی تا ازاین زلیخاها را گرفته طلاق داده فقط اخترخانم را جرآت نداره چپ نگاه کنه چونکه دختردایی خان است وخودش خان زاده … ماشالله این قدراشرفی توی گردنش آویزان می کنه … اگرهمین اخترخانم نبود اقاجان، زلیخا و بچه اش از گرسنگی مرده بودند. . . حالا زلیخا دلش را زده فاسق گرفتن ش را بهانه کرده که طلاقش بده. تازه زلیخا بیچاره هیجده سالش نیست» ص ۱۰۱
صدای ناله وشیون درفضای دهکده می پیچد.خودکشی زلیخاازترس رسوایی وآمدن اخترخانم بالاسر جنازه . . . «صورت میت را پوشاند وسرش راپاپین انداخت وچشمش رابست وزیرزبان استغفرالله العظیم . . .» ص ۱۰۷ کتاب بسته می شود.

گفتن دارد که داستان های این دفتر، هریک بخشی از جامعه شناسی و تاریخی منطقه ی وسیع و با فرهنگ گیلان است که نویسنده وشاعری آگاه، وبسی شوخ طبع درردیف داستان های کوتاه، با نگاهی ژٰرف، غنوده در ادب وفرهنگ فضای زادگاهش، تدوین و منتشرکرده است.
با آرزوی موفقیت و درانتظار آثار جدیدش.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*