خانه » هنر و ادبیات » از آنجا و از اینجا/ رضا اغنمی

از آنجا و از اینجا/ رضا اغنمی

نویسنده: شهلا شفیق
ناشر: انتشارات خاوران. پاریس
چاپ اول: تابستان ۱۳۸۹– ۲۰۱۰
روی جلذ: یکی ازنقاشی های محبوبه در۴سالگی

این کتاب خواندنی شامل ۱۳ قصه و یک نمایشنامه است که در۲۲۵ صفحه تدوین و به چاپ رسیده است. نویسندۀ آگاه و بسی مهربان آن را درفوریه سال گذشته برایم فرستاده بود که، از برکت خانه نشینی «کورنا” ی نکبت بار، درایام حصرخانگی جهانی، ازلابلای کتاب ها پیدا کردم و با خوشحالی شروع به مطالعه کردم.
دراین بررسی برخی از داستان ها را برای معرفی برگزیدم .

بوته های تمشک” نخستین داستان:
پدر خانواده ای، دوانگلیسی رهگذرو ناشناش زن و شوهر را به خانه اش دعوت می کند. صاحبخانه دارای همسرو دودخترنوجوان است که دخترها کم وبیش با زبان انگلیسی آشنایند. باهم به حاشیۀ شهر می روند برای تفریح. پس از غذا خوری، زن ها سرگرم ورق بازی می شوند وپدر برای استراحت به خواب (قیلولۀ) بعدازغذا. مرد انگلیسی و آن دودختر برای تمشک چینی به جنگل می روند. مردانگلیسی با تجاوزی آزاردهنده، دنائت وپستی خودرا نشان می دهد:
«آنقدربه من نزدیک شد، خیلی به نظرم عحیب آمد ازجا پریدم غافلگیرم کرده بود خجالت می کشیدم . . . چند دانه تمشک ازتوی سبدش برداشت. دستش را به طرف دهانم درازکرد: پیلیز!. . . . دستش را دور کمرم حلقه کرد وصدای قلبم را می شنیدم. مثل پرنده ای مضطرب خودرا به دیوارۀ سینه ام می کوبید . . . دستهایش مثل چنگال توی دماغم فرو می رفتند دردم می آمد . . . دندان هایم را روی بازویش گذاشتم و فشردم صورتش ازدرد منقبض شد . . .» شب هنگام درخانه که دخترها، دراتاق خواب پاها را به هم دیگر نشان می دهند یکی می گوید “آقای جونز. باتوهم؟!” خواهرش می گوید چه خوب شد که پدر نفهمید!
روایتی عبرت آموز از باور و اعتماد عوامانه به رهگذران ناشناس.

دومین داستان “اولین عشق”
این گونه آغاز می شود:
«مریم برخاست و ماسه هارا ازخود تکاند. مرغابی ها روی دریا پر کشیدند. آسمان آنقدر آبی بود که بال مرغان لاجوردی شد. هُرم آفتاب چشم هایش را بست»
چوانی درآن نزیکی ها روی ماسه خوابیده، با نگاهی به آن دلش می خواهد برود نزداو. یاد دختر همسایه می افتد که او هم درچنین هوس ها شکمش بالا امده ورسوایی ها!. برای جلوگیری از آبستنی های “بدون آمیزش” وترس از پیامدها و بی آبرویی ها :
«هربارکه حمام نمره می رود همه جا را با پرمنگنات می شوید . . . ازمادربزرگ چیزهای زیادی درباره دخترهایی که بی هیج گناهی ابستن شده اند» شنیده و همان شنیده و گفته ها کابوسی شده درذهنش، تا جایی که شب ها وقتی خوابیده احساس می کند موجود زنده ای درشکم دارد ونبض ش می زند. صبح به وقت بیداری ازفکروخیال شب گذشته خنده اش می گیرد.
ازبچه کوچک های معصوم ولخت و پاپتی می گوید که دراکثر جاده های شمال نزدیک دریا جلو ماسین ها را گرفته و با فریاد خانه واطاق کرایه ای و فروش بلال :«همه شان به یک شکل و شمایل وفتی می دوند حلو ماشین ها، انگار دارند بازی می کنند ازهم جلو می زنند همدیگررا هُل می دهند جیغ و ویغ کنان دورماشین می دوند» دراین شلوغی یکی ازهمان ها زیر ماشین می رود. مریم که شاهد ماجرا بوده، زخمی را روی صندلی ماشین عقب دراز می کنند:
«مادرش ضجه کنان خودرا داخل ماشین انداخت: آقا همین یک پسررا دارم اقا قربانت بروم . . . دستمون خالیه پدر نداری بسوزه»
تا به بیمارستان می رسانند.
مریم به خانه برگشته، مراتی، پسرعمۀ مادرش را می بیند که چشم های هیزش :«نوک سینه هایش را می سوزاند» مادرمی گوید قوزنکن برولباس عوض کن حافظی به مهمانی دعوتمان کرده. توی حمام درتماشای پستان های نو شکفته ش، فریاد پدر را می شنود: حاضرمیشین یانه؟ پدربا نگاهی به زن و دخترش :
«چه حاجت است به مشاطه روی زیبا را باچشمکی به مراتی : تازه خوشگل ترین شون فقط پنج دقیه به درد می خورد»
مراتی پاسخ می دهد:
« اختیاردارین … اقلا بفرمایین یه ربع! می زنند زیرخنده»
شوخی های دل بهمزن عوامانه درتحقیر زن، درگستره ی فرهنگ مردسالاری!
سرمیزشام مریم غذایی کشیده گوشه ای نشسته مادرمی گوید پاشوبرو پیش دختر حافظی وقاطی آن ها غذا بخورو صحبت کن. پسرودخترقاطی همند و می رفصند:
«چشم های مادر دنبال پاهای به هم چسبیدۀ پدر و خانم صیادی می چرخد»
درگفتگویی تند بین پدرومادرمریم، پدر روبه مادر می گوید:«کتک دلت میخواد ادامه بده!»
مادراشک می ریزد ومریم آرام بغلش می کند. .اربیوفایی نفهمی مردها می گوید
مریم درختخوابش اشک می ریزد.. و روی دیوارسایۀ پدرش را می بیند. کنارتخت خوابش نشسته: می گوید:
«گریه می کنی دخترم این زنا دیونن .. . فکر وذکروشون همین مزخرفاته و. . .»
مریم درخود فرورفته، با دورشدن صدای پدر، آرام آرام به خواب رفته، حوادث روز در رؤیا بال وپرمی گشاید. دخترحافظی را می بیند با پسرکاکل خروسی که به کفل های دخترزده می گوید:
«زنا فقط واسه ده دقیقه خوبن!». ازخواب می پرد.
نگران، با بیم وهراس درسکوت مطلق، خیره به سایه های سرگردان که دردرودیوارتاب می خورد، بلند شده به اتاق خواب پدر و مادرسرک می کشد. می بیند:
«روی تختخواب، تنگ هم خوابیده اند.سبیل های پدر باخُروپُف خفیف وآسوده ای بالاپایین می رود. دست درکمرمامان دارد. لب های مامان نیمه باز است سایه های شب این تابلوی زنده را عجیب و غریب کرده است»

مریم درساحل نگران و سرگردان دنبال همان پسرمی گردد که امروزسرجایش نیست. «چقدرپشیمان است که این همه روز راهدرداد،به طرفش نرفت» به سوی صدای موسیقی کشیده می شود جوانانی سرخوش می زنند ومی رقصند. دخترزیبایی با پسری می رقصد.
«مریم پسرجوان رامی بیند که دوردختر می چرخد . .. نگاه شادمانه اش یک لحظه روی صورت مریم می چرخد . . . مریم باچشم های اشک آلود سکوت می کند. دخترحافظی خدا حافظی می گوید می خواستیم شب بیاییم پیش شما، برای خداحافظی] ما فردا برمی گردیم.
داستان تمام می شود..
وصف حال بازیگران، نمایش طبیعی حوادث وفضای روایت ها با زبانی نرم وساده بردل می نشیند و خواننده را تا پایان کتاب، با رفتارهای سنتی، اخلاقی و روانی بازیگران گوناگون جامعه، بیشتر آشنا می کند.

دیوار
پایان تظاهراتی ست، دورازچشم حزب اللهی ها: بلندگو اعلام می کند:
«رفقا تظاهرات را با شعارمرگ برارتجاع، زنده باد انقلاب پایان می دهیم و پراکنده می شویم»
راوی، دوستش فرزانه را بین جمعیت پیدا کرده وباهم راه می افتند که ناگهان خود را درحلقۀ عده ای ازحزب اللهی هایی می بینند که آن روزها با فتوای خمینی، قتل هرمخالف مجازو بهشتی شدن قاتل را آیۀ قرانی می خواند. همین
فتوا، لات ولوت ها و چاقوکشان را که باتغییررژیم بیشترآن ها را اززندان آزاد و وارد معرکه کرده بودند، با تظاهر به رعایت احکام دینی، از اذیت وآزار گرفته تا ضرب وشتم و قتل هرمخالف کوتاه نمی آمدند!
راوی می گویذ روسریم ازعقب کشیده شد:
«جنده خانوما، این چه طور روسری سر کردنه! مارو سیاه می کنین؟»
فرزانه آهسته تو گوشم گفت من حامله ام».
— «دست های عرق کردۀ فرزانه محکم مچ دستم را چسبید ومرا باخود کشید.
دری پشت سرمان بازشد توی مغازه بودیم. . . .کرکره را ازجا می کندند وشعار می دادند».
فرزانه به محسن تلفن می کند بیاد عفبشان. زود می رسد .
کرکرۀ مغازه بالا می رود . جماعت هجوم می برند توی مغازه . یکی داد می زند دست نزنین کمیته میاد!
درآن ازدحام، راوی بهروز هم دانشکده ای خود را می بیند.
با رسیدن کمیته چی ها، حزب اللهی ها را آرام می کنند. محسن به کمیته چی ها می گوید که همسرش باردار است ونجات پیدا می کنند.
محسن وفرزانه ازاتوبوس پیاده شده می روند. راوی با دل پُردرد ازتحقیر وتوهین آن جماعت اوباش می گوید:
«تازه وحشت ودرد و تمام تنم را به هم پیچید. . . . تمام خشم وتحقیرشان را توی صورتم تف می کردند . . . باآن دست های بی آزرم روی پیکرم می گشتند و درد و خفّتم می دادند . . . کسی پهلویم نشست بهروز بود».
با درک مهربانی او، محکم دستش را می گیرد، بی پروا، احساس خود را صمیمانه می گوید:
« دلم می خواست درآغوشم بگیرد»
داستان به پایان می رسد.
خواننده، درسیاهی خشونت، وآفریده های ملموس نویسندۀ تیزبین به مطالعۀ اثر ادامه می دهد.

«هتل چاقلایان” آخرین دا ستان این بخش است.
این هتل مسافرخانه ای ست درشهروان ومنزلگاهی ست که قاچاقچیان، مسافران ایرانی اسب سواروپیاده را با گذر
از گردنه های صعب العبور وخطرناک پس ازچند شبانه روز راهیمایی دربیم وهراس، به شهرمرزی وان می رسانند. هتل مرکز ایرانی هایی است که مسافران آنجا زیرنظر پلیس ترکیه اجازه اقامت می گیرند تا اخذ ورقۀ خروج به شهر استانبول. نویسنده دراین داستان، چهره های گوناگون هموطنان را معرفی کرده که بسی شرم آوراست ومایۀ ننگ! رفتارها و بگومگوهایی که درپشت چهره های پنهان، انبوهی ازبدگویی ولودادن های همدیگر:
«پریشب تومهمونی رئیس پلیس، همه ازیک دخترکمونیست حرف می زدن که با پاسپورت جعلی توهتل چاقلایان منتطراجازۀ عبوره.. . . مسئول امنیت ترکیه هم اونجا بود زد توی دهن همشون. می گفت: چرا این قدر برای هم می زنین. بالاخره همه تون ازیک جهنم فرار کردین. این دختر هم مثل خواهرتونه» صص ۶- ۷۵ .
بی گمان، این داستان به درستی، روایت تلخی ازجامعه شناسی فرهنگ خودی را عریان کرده است!
سرانجام بیشترین فراریان ازوطن که دراین داستان آمده دراندک مدت ازوان خارج هریک به گوشه ای ازجهان پناه می برند.

خانۀ خانم ژیرار
نخستین داستان بخش «ازآنجا» :
هماخانم، زن ایرانی مستآجرمادام ژیرار است. درگفتکویین آن دو، هما مسافرت سخت خود ار ایران به ترکیه همراه پسر بچۀ کوچکش وسیلۀ قاچاقچی را شرح می دهد. مادام با اظهارهمدردی نظر هما را به خود جلب می کند. ژیرار مسئول یکی اربانک های درترکیه است. وضع مالی خوبی دارند. مادام در معرفی دو مستآجر دیگر که نزدیک اطاق هماست با رضایت ازآنها یاد می کند. دراندک مدت آن دوخانم بیشتتر بهم نزدیک می شوند. هما ازنیازهای مالی خود می گوید و ازفروش طلا وجواهراتی که با خود ازایرا ن آورده را بامادام ژیرار درمیان می گذارد. مادام با دیدن آن ها خوشش میاید وتمام آن ها را به قیمت بالاتر از قیمت روز می خرد و پول همه را می پردازد. روابط دوستانۀ ان دو روز به روز محکمتر می شود. مادام برای کمک به هما خانم کار تمیزکردن اتاق ها و دیگر کارهای خانه را به او وا می گذارد و هما ازپرداخت اجاره خانه معاف می شود.
روزی ازروزها، هما به شنیدن صدایی از درون اتاق خواب پشت درگوش می خواباند ببیند چه خبره.
«مقابل درنیمه باز ایستاد و اول موهای مجعد وبوررا دید که کف موکت کشیده بود. چشم های خانم ژیرار بسته بود و گردن بندهای رنگی تمام بالا تنۀ حجیمش را که ازتخت آویزان بود پوشانیده بودند. بعد واینه را دید وعضلات نیرومند ش را میان ران های مادام ژیرار. واینه کمربندی از پرهای رنگارنگ دور کمرش بسته بود» [نوش جانشان!] واینه هما را می بیند وانگشتش را آهسته روی دهانش می گذارد.
مارتین همسایۀ دیگرهما، که نقاش سرشناس و معروفی است درسرپله ها باهم برخورد می کنند.همو، هما را برای
مشاهدۀ تابلویی که همان روز تمام کرده اورا به اتاقش دعوت می کند. هما سرگرم تماشای تابلو، نقاش می گوید:
«سه ماهه دارم روش کار می کنم. امروزتمام شد. دلم می خواست یه نفر نگاهش کنه»
با انگشت به پیکره ی ابری اشاره کرد«این لهستانه مادرمن که ترکش کرده ام . . . با سرلرزانش روی شانه های افتاده و دست های دراز که در دوسوی بالا تنه قوزدارش آویخته بودند به یک درخت آخر پائیزی می ماند»
شب در اتاق هما، مارتین و واینه به خاطر تمام شدن تابلوی نقاش جشن گرفتند.
داستان تمام می شود.

طعم قهوه
داستان ازبیمارستانی شروع می شود و گفتگو بین دختری که کلی قرص خورده به قصد . .. پرستار می پرسد:
«چرا می خواستی بمیری؟ حتما تو عشق شکست خوردی!»
رو به بیماری که در تخت کناری خوابیده، از زیبایی دختر می گوید و بی عقلی زنا و بی ارزشی مردها!

زن ومرد ایرانی درکافه ای نشسته اند. زن بعد ازخوردن قهوه یاد خاطره ای ازهیجده سالگی وفکرخودکشی خودافتاده می خواهد مردرا ببوسد که مرد می گوید:
«این جا مناسب نیست: بعضی وقتا میشی یه بچه، زمان ومکان رو فراموش می کنی!»
زن درگذشته ها فرو می رود وآغوش گرم مادروسختگیری های پدر.دودلی ها وشک وتردیدهای خود. دوست پسرش که فکروکیل گرفتن برای “زناشویی بدون اجازه پدر” با او. «خجالت می کشید به پسربگوید که دیگردوستش ندارد». هرزه خواندن خواهربزرگش که به اوگفته بود آبروی خانواده را بردی. مشتی قرص می خورد نه به خاطرعشق، برای رهایی ازدست همه شان. همچنین ازدست پسرکه فکروذکرش: «درتاریکی سینما زیربلوزش بچرخند» ازدست پدرکه مادرسیلی زده وفریاد کشیده بود ببرید پیش دکتر تاببینم دسته گلی به آب داده یانه؟
دختردرمقابله با بدگویی ها وکنایه ها می نالید و اشک می ریخت. مادررا می دیدهرروزپس ازرفتن پدرازخانه، پشت تلفن با خاله ها درگفتگو:
«مرداهمشون سرو ته یه کرباسن!»
مادر،هرروزقبل ازآمدن پدر خودش را تروتمیزکرده وماتیک می زند
«از لبخد ماتیک زدۀ مادرخجالت می کشید. وازصدای تختخواب پشت دربسته دلش آشوب می شد. صبح دلش نمی خواست به صورت هیج کدامشان نگاه کند به صبحانه دست نمی زد»
سال ها بعد، شب هنگام در قطار سرگرم خواندن کتاب، مردکنار دستی به کتاب دست او سرک کشیده می پرسد به کدام زبانه؟ همو با شنیدن نام ایران از وحشتی تصنعی و پرازتمسخر کج و کوله می شده «خمینی! او لالالا» همدیگررا می بوسند و قرار دیگری برای دیدار بعدی می گذارند.پایان داستان با زبانی پخته و زیبا نمایشی از درد تنهایی وغریبی ست که درآینۀ ذهنش شکل می گیرد:
« درآسمان پائیزی، مثل پرکاه سبک و سرگردانی روی جوی روان ته آب چهرۀ مادرش مثل سنگ ریزه ای آرام و بی حرکت، بی هیچ حسی اورا می نگریست».
تنها زن، مادر و دردکشیده وداغدیده، چون نویسندۀ آگاه، با حس ودرک درست می تواند چنین صحنه های درخشانی را در داستان های تبعید به نمایش بگذارد.

مه
در فضای مه گرفتۀ پاریس مردی به نام رحمت درکافه نشسته قهوه می خورد که زن جوانی وارد شده دنیال جا می گردد گیرش نمیاد با دیدن صندلی خالی روبه روی رحمت ازاو خواهش می کند وکنارش می نشیند. می گوید که دنیال آدرس می گردد وپیدا نکرده اهل مراکش است، آمده پاریس سراغ شوهرش! آدرس منزل اورا می گوید ورحمت پاسخ می دهد نزدیکی های خانه منه. قهوه تان را که خوردید من شما را راهنمایی می کنم. ادرس خانه را پیدا کرده درمی زنند اما کسی نیست. زن می گوید حتما رفته بیرون برمی گردد. و سرانجام سرارخانۀ رحمت و توی رختخواب درهم می لولند:
«رحمت کمرگاه زن رافشرد و گره خوردن عصلات پیکر اورا حس کرد . . . زن دست هایش را بالای تخت گره زد ونالید. رحمت مورمور سردی را در مهره های پشت خود احساس کرد . . . زن دست هایش را گذاشت روی پستان هایش نگاه رحمت باز افتاد به مچ باند پیچی شده اش . . . زن نگاه رحمت را گرفت:
«پریروز رگم را زدم نشد! . . . تصمیم گرفتم بیام دنبالش . . . ازترن که پیاده شدم فکر می کنم دیدمش توی همین اولین خیابون پیچید تو یک کوچه گمش کردم . . . هرچند تو مه آدم ها شبیه هم می شن!»
داستان تمام می شود با اندوهی سنگین کمین کرده بردل خواننده ، فریاد بگومگوها و اختلاف ها چه بسا ندای فقر و آواره گی های ویرانگر، پنهان ازانظار، فرو رفته در هیاهوهای زندگی گسترده تر می شود!

آخرین داستان کتاب باعنوان : مایلم دلایل شما را بشنوم.
کتاب با نمایشنامه «کافه استانبول» به پایان می رسد.
داستان های خواندنی کتاب را باید به دقت مطالعه کرد. براین باورم که هریک، روایتگر گوشه هایی ازفرهنگ جاری و دردهای مرسوم جامعۀ ماست که نویسنده، با مهارت قلم خود دردها را عریان کرده است.
آثار فرهنگی خانم شفیق را باید ارج نهاد که بدون شک درادبیات تبعید جایگاه ویژه ای دارد.
با آرزوی موفقیت وشادی این بانوی فاضل و آگاه.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*