خانه » هنر و ادبیات » غریبه درشهر/رضا اغنمی

غریبه درشهر/رضا اغنمی

نام کتاب: غریبه درشهر
نام نویسنده: غلامحسین ساعدی
نام ناشر: مؤسسۀ انتشارات نگاه
چاپ چهارم ۱۳۹۷ تهران
حروف نگاروصفحه آرا: فرزانه فتاحی

درسخن کوتاه ناشرآمده : که این اثر به همت علی اکبرساعدی وهمسرشان فیروزه جوادی آماده چاپ شده است. فهرست کتاب در«سه بخش» شامل دویست وهشتاد وشش صفحه و درپنجاه وهشت عنوان شماره ای به پایان می رسد.

کتاب روایتگر حوادث زمانه ایست که حرکت مشروطه خواهی درکشورآغازشده، اما مشکلات زیاد سر راهش قدعلم کرده ازپیشوایان مذهبی گرفته تا رجال معتاد به شرایط ارباب ورعیتی. ایران، ازچند سال پیش بین دو دولت انگلیس وروس تقسیم شده (قرارداد سن پترزبورگ ۱۹۰۷). معاهده ای هم دراین باره بین آن دوبه امضاء رسیده است. تبریز کانون مشروطه خواهی ست.

اولتیماتوم روس وتوپ بستن و تعطیل شدن مجلس دوم شورای ملی. اشغال ایران حملۀ وحشیانۀ قشون تزارروس به آذربایجان با موافقت انگلیس؛ سرکوب و خفقان تمام عیارمردم تبریز، تا جایی که پرچم روس بربالای ارک برافراشته شده (پنجم دی ماه ۱۲۹۰) وحوادث غم انگیز کشتار مردم، اعدام ثقۀ الاسلام و یارانش در روزعاشورا، ومحاصرۀ یازده ماهه شهرکه بنا به نوشته ی شاد روان کسروی (مردم از گرسنگی علف خوردند) وآثار جنبی آن تجاوزها، ادامۀ مبارزۀ مردم با پیشوایی ستارخان قراجه داغی و باقرخان خیابانی برعلیه استبداد قاجاریان، که ورود به آن مقوله وشرح جنایت های تکان دهنده روس ها جایش نیست.
در چنین روزهای پرآشوب است که بین مردم عادی وعامی کوچه وبازار، شایعۀ ورود امامقلی به شهرومخفی شدن او روز به روزبیشتر و بیشترقوت می گیرد. هرروزبه رنگ و لونی تازه و تکراری؛ حرف و حدیث ش ازکوچه و بازارو قهوه خانه و محافل گوناگون تا سرسفره ی خانه ها کشیده می شود. هرکس هرناشناس وغریبه ای را که می بیند، اورا امامقلی می پندارد و با شک وتردید به اطرافیانش با اشاره می فهماند که «نکندهمینه؟». ناگفته پیداست که منشاء شایعه، مخالفت با حضوربیگانه درخاک وطن می باشد ومبارزۀ نهانست باهدف آزار روانی آن ها؛ بین مردم ولوخیالی که خواب آشفته ی قشون متجاوز بیگانه را بهم ریخته است!

ساعدی، با آشنائی کامل باحوادث گذشته وجنایت های هولناک روس ها ویاران محلی ایرانی درزادگاهش، باآگاهی ازاحساس نهانی ودلهای زخمی وخونین جامعه ازمداخلات و تجاوزات روس ها درکلیۀ امورکشور، با زبانی ساده، وقایع تاریخی آن سال ها را درقالب داستان خواندنی روایت می کند.
پیشاپیش بگویم که ساعدی بازیگران زیادی با نام های گوناگون وارد صحنه می کند، همان گونه چند نفر در نقش “امامقلی”. حیدر شاخص ترین آن هاست که به هیچ وجه درمحل کسی آن را نه دیده ونه می شناسند. همچنین سلمانی دوره گرد وعده ای ازگدایان درنقش جاسوس روس ها.

سرآغاز سخن از نجف نوکر آخوند دوزدوزانی شروع می شود که ازخانه بیرون آمده با
کمک نجف سوارالاغ می شود. نجف با چوب دستی ضربه ای به کپل الاغ می زند و حیوان با تنبلی راه می افتد. ضربت دیگری می زند که تندتر! حاجی به اعتراض می گوید «زبون بسته را چرا می زنی؟ این که داره راه خودشو می ره».
نجف نیشش باز شده پاسخ می دهد که مدتی ست شما سوارش نشده اید تنبل شده:
«حیوون هم عین آدمیزاده، هرچه بخوره و یه جا بیفته وتکون نخوره، تنبل تر میشه دیگه. خود من هم این همه وقت …»
آخوند با گفتن بازافتادی به وراجی حرف اورا قطع می کند اما او ول کن نیست از میر مسیب نام برده وازپُرحرفی های اودرقهوه خانه که «ازاون حرفا می زد» آخوند می پرسد کدوم حرفا؟
«می گفت که باصدنفر تفنگچی آمده، الانه تو شهره و پشت کوه ها کمین کرده و می خواد یه شبه پدر ینه رال و تمام روس ها را در بی آره».
آخوند می پرسد کی اومده و کیست؟
نجف می گوید :
«امامقلی آمده آقا، عموی ستارخان دیگه، مگه شما نشنیدین که ماه هاست اومده ودور وبرشهره، حتی یه عده میگن که تو شهره، عجیبه که شما نمی دونین، همه می دونن!
آخوند ازشنیدن حرف نجف عصبانی شده داد می زند:
صداتو ببُر ملعون! کمی لالمونی بگیر دیگه! بگیر!
عابران داد می زنند که اومده تو شهره. یه عده ای هم می گویند نخیر ادماش اومدن خودش نیومده! دروغه نیومده وعده ای پاسخ می دهند نه خیر دروغ نیس!
اخوند با مشاهدۀ چند سالدات مسلح روسی وقره سوران که روی سکوی خانه ای بزرگ نشسته بلند بلند حرف می زدند و می خندیدند، سالدات مستی جلوآن ها را گرفته می پرسد: تو کی هستی زنی یامرد؟ می خندند. یکی می گوید معلومه که مرده! آن یکی می گوید اگه مرده چرا چادرسرش کرده؟!

بگومگوها بالا می گیرد براین ظن و گمانند که آخوند همان امامقلی ست، سیلی محکمی تو گوشش می زنند واورا پایین می کشند که صدایش بلند می شود که مراعوضی گرفتین من … ، حتا رهگذرهای محلی نیزبدون توجه به راهشان ادامه می دهند. نجف ازمعرکه فرار می کند وآخوند را به قراول خانه می برند.
خبر دستگیری دوزدوزانی توسط نجف به مدرسه می رسد. آخوند که مدرس “مکاسب” است به پیشنهاد سید جعفر یکی ازطلبه ها، تصمیم می گیرند که دستجمی به قصد نجات استادشان سوی قراولخانه حرکت کنند. همو با اشاره به این که ما بادست خالی وبدون جار وجنجال وچماق به آنجا رفته آقا را نجات می دهیم، به سمت قراولخانه حرکت می کنند و به آن محل می رسند.
سید جعفربالای سکویی رفته ازمحسنات دینی و وپاکی نفس و تدریس و بیماری اوسخن می گوید.
سیدجعفرپس ازتوضیح شغل ومقام آخوند، افسرروسی پاسخ می دهد ینه رال با اوکاردارد ما کاری ی باهاش نداریم. حیاط قراول خانه پر از طلبه ها ومردم شده بود.
«افسر دستور داد که آتش نکنند»، همین دستورباعث می شود که آقا از چنگ سالدات ها نجات پیدا کند. درادامۀاختلاف نظربین قره سوران ها که آخوند همان امامقلی ست، با شلیک تفنگی سید جعفرکشته می شود.
«افسر روسی داد زد”واسه چی کشتی؟ ویک سالدات چاق روسی جلو آمد و مشت محکمی کوبید رو پوزه ی قره سوران».
نجف آخوند را سوارالاغ کرده واز معرکۀ درگیری فرار می کنند.
درمراسم دفن وکفن سیدجعفر، درحالی که آخوند می گریست حاضران با انبوهی مردم، خواستار مجازات قاتل سید جعفر می شوند.
«مرد تنومندی ازبالای درختی فریاد می کشید: باید دست به کارشد وبادست های خالی همه شان را ازشهربیرون می کنیم. طلبه ای داد می زد باید قراول خانه را تاراج کنیم باید ینه رنرال را بکشیم».
ابراهیم داد می زد ماتنها نیستیم ای مردم خبردارید که اومده! باصدها تفگنچی تا همه را تار ومال کنه. علی اکبر که گوشه ای ایستاده بود نزدیک شده؛ آرام می گوید این مزخرفات چیست می گویی!
دراجتماع بزرگ مردم دریکی ازمساجد شهر، پیام ینه رال را جوانی ازطرف حاج رسول ملقب به عمدۀ التجار[تآمین کننده ی آذوقۀ روس ها] می خواند. ینه رال پیام داده که مردم باید متفرق شده وازبلوا بپرهیزند، درغیراین سالدات ها مسجد را محاصره می کنند. سپس افزوده :
«بهتره بیش ازاینکه خونریزی بشه عده ای بیگانه غرق خون بشن،.این غائله تموم بشه».
طلبه ای می گوید غائله را که ما شروع نکردیم. دست سخنگورا گرفته پائین می کشند.

درعنوان ۱۲ برویانف به ینه رال گزارش می دهد که امامقلی آمده توشهره، مآموریت دارد شما را بکشد. همۀ مردم خبررا شنیده اند. ینه رال می گوید «دستگیرش کنین»ارفع الدوله وارد باغ شده جام شراب خوش رنگی به دست. برویانف را می بیند درحال دستوردادن به افسران .
صحبت ارفع الدوله [عباس] بین مردم شایع شده که او همدست روس ها و خائن به وطن می باشد، حال آنکه نیست. همو درنقش رجل سیاسی، برویانف که از فرماندهان ارشد روس واز آمران اصلی کشتارها درتبریزبوده را به دست خود می کشد. با تمهیداتی اورابه باغی دعوت کرده درتاریکی شبانه پشت درخت مخفی شده، ازپشت سرش می گیرد و خنجررا فرومی کند درقلبش،جنازه را روی علف های باغ انداخته محل را ترک می کند. با گزارش سلمانی دوره گرد درباره مخفیگاه “چورکچی باشی” دریک خانه مخروبه، به کشف جنازه برویانف منجر می شود. بنگرید به عنوان ۲۲ و۲۵ .
حیدر درمذاکره با حاج رسول، همان که تآمین کننده خواربار روس هاست، مآیوس وناامید تجارخانه را ترک می کند، اما قبل ازآن درمقابل بی اعتنایی وسخنان توهین آمیز برخی ها می گوید:
«روزی میرسه که همه شهرازکوچک وبزرگ منو می شناسین و همه تون ازکوچک و بزرگ برای راه و چاره می آین دست بوسی من». همان جاست که حاج رسول باشنیدن پیداشدن جنازۀ برویانف می گوید: « وای که بیچاره شدیم».
درعنوان ۲۸ حیدر، توسط علی اکبربه خانه ای منتقل می شود. عده ای دورش را گرفته اند
او مات و مبهوت ازسخنان طرف، ناگهان فکری کرده می پذیرد که بامیل حریف باید سخن گوید.
«گوش کنین قول جوانمردانه بدین که ازدهن هیچ کدومتون درنره که من اینجا قایم شده ام».
علی اکبر لبخند می زند و حیدر سگرمه هایش درهم می شود.
به دستورینه رال تا پیدا شدن “امامقلی” روزانه شش نفر اززندایی ها را باید به دارآویخت. و نخستین روزاجرا می شود. حیدردریک برنامه ریزی برای تجهیزمردان مسلح، دستگیر شده و با مجازات ها و شکنجه های وحشیانۀ سرانجام به دروغ متوسل شده به امامقلی بودن خود اقرار می کند. محل مخفی شدن و اسم برخی ها را نیزمقر می شود.
درعنوان ۳۹ حیدر خود را به بابایوف معرفی کرده می گوید اهل ارومیه وبه حیدر بچاب شهرت دارد. دلال ورشکسته ای که برای کار وکاسبی به تبریزآمده گیرافتاده.هموخیلی حقیرانه وبس رذیلانه خود را نوکرکاسه لیس روس ها نشان می دهد! ودررو دررویی با زندانیان، که واقعا خیلی ها را نمی شناخت، درمقابل پرسش بابایوف روسی که امامقلی کجا و کیست؟ پاسخ می دهد که حتما بین همین هاست که من نمی شناسم.
طلم وستم و زندان و کشت وکشتاروفشار روس ها برمردم شهرمسئلۀ شبانه روزی شده. به فرمان ینه رال سالدات ها وقت وبی وقت آزادانه وارد خانه ها می شوند وبدون اجازه و کوچکترین شرم وحیا سوراخ سمبه ها را می گردند. درجستجوی”امامقلی” هستند. تا اینکه . . . عده ای سینه خیز با تجهیزات کامل خود را به پشت بام قراول خانه می رسانند:
«نارنجک ها را بیرون کشیدند. ابراهیم ساعتش را نگاه.کرد و گفت:هنوزچند دقیقه مونده.
جبارگفت من با چند نفرم میرم رواو دیوار وبعد آهسته آهسته خزید وپرید روی بام دیگر و پشت تارمی موضع گرفت».

عنوان ۵۸ پایان کتاب:
میدان حاج حیدر ازدحام بود. انبوه مردم دراطراف میدان جمع شده تا صحنه وبساط گردن زدن زندانیان را ببینند! سالدات ها دروسط میدان کنارسفره میرغضب ها باساطورو قمه و خنجردرانتظار زندانیان بودند، می گفتند و می خندیدند!
«چند فراش وقره سوران حیدر را درحالی که دست هایش ازپشت بسته بود وارد میدان کردند. . . . سالدات ها مردم را کنارزدند و ژنرال وبابایوف سوار براسب درحالی که عده ای افسرهمراه آنها بودند وارد میدان شدند. . . . میرغضب پشت سرحیدرقرارگرفت وداد زد “سرتو بالابگیر! و چنگ زد وموهای حیدررا گرفت وسرش را بالابرد . . . . یک مرتبه صدای شلیک توپ ها بلند شد.
«دست میرغضب درهوا خشکید. . . . صدای شلیک گلوله ها ازناحیه دیگری به گوش رسید.درست دراین لحظه گلوله ای پیشانی ژنرال را شکافت وگلوله ی دیگری بابا یوف را سرنگون کرد. محمد میرغضب گلوله ای جانش را گرفت. خنده روی لبان حیدرنقش بست. باصدای بلند داد زد “امام …” یک مرتبه ساکت شد. گلوله ای سینه اش را شکافته بود . . . آرام آرام خم شد و زانو زد و روی سفره ی چرمی درغلتید».

دریچه های تازه درمقابله بااستبداد ریشه دارکشورگشوده شود. با استقرارحکومت مرکزی کشور و کوچ اجباری آن دو(ستارخان و باقرخان) به تهران که با پیشواز وحرمت واحترام کم نظیراهالی دهات شهرهای سرراه روبه روبودند ودرتهران طاق نصرت برایشان زدند واستقبال جالبی کردند، اما چندی نگذشت که درحادثه ی خلع سلاح و حمله قوای نظامی به باغ اتابک، ستارخان به شدت زخمی شد واستخوان پایش شکست. در نهایت انزوا با پای شکسته پس ازچهارسال درتهران درگذشت. درباغ طوطی درجوار حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شد. (منبع بااستفاده ازپیکیدیا دانشنامه آزاد.”زندگی نامه ستارخان”) .

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*