خانه » 2017 (برگ 23)

بایگانی/آرشیو سالانه: 2017

کبیرکوه درآفتاب نشین/رضا اغنمی

 

 

نویسنده: جهانبخش رشیدی
ناشر:اردیبهشت جانان. خرم آباد
چاپ اول” زمستان ۱۳۹۲

 

درپسشگفتار، ازسابقه اقوام و هویت تاریخی ساکنان ایران سخن رفته که بیگمان، یادآوری قابل احترام وبجائی ست که نویسنده، به درستی درتوضیح ش موفق شده و اکنونیان، به ویژه نسل جوان را با این امر مهم آشنا کرده است. بازگشایی دفتر زندگی واختلاط اقوام وملل با فرهنگ و گویش وآئین های گوناگون، که امروزه باعنوان کشور و ملت باهمزیستی درهم آمیخته اند و بار زندگی را بردوش می کشند، بخشی از پژوهش های جامعه شناسی ست که درتاریخ زنده نفش مهمی در روابط بین المللی دارد. تا جائی که هویت هرقوم و قبیله هنوز هم بین شان مطرح است و وابستگی های ایل و تباری خود را با احترام حفظ می کنند.

 

«زاگرس نشینان مردمی اند با گویش های متنوع و ریشه دار، که ریشه ی گویشی آنان با زبان های کهن و باستانی اوستا وپارسی پیوندی تنگاتنگ دارند» براین باور سخت پافشاری می کند. با اعتماد به نفس می نویسد:
«هیچ قومی قصه های پارسی قدیمی وباستان را ازمناطق دیگر جهان به سرزمین زاگرس و حاشیه خلیح فارس انتقال نداده است» و سپس ازکتیبه های تاریخی زاگرس با توضیحاتی اضافه می کند:
« هیچیک ازپادشاهان و فرمانروایان پُرآوازه ی پارسی درهیچ کتیبه ای ننگاشته اند که ما شاه ایران هستیم. بلکه از سرزمین های دگر نام برده اند اما جهان آن را شاه ایران می دانند».

درمقدمه ۹ برگی، کبیرکوه را ازجهات: جغرافیای وطبیعی آب وهوا و رودخانه ها، غارها ، میوه ها وپرندگان و حیوانات وحشرات، امن و وناامنی های منطفه را معرفی می کند:
«کبیرکوه یا کَوَر دراستان فعلی ایلام ازجهت شمال غربی به طرف جنوب شرقی کشیده شده است و درمرز خوزستان درمحلی به نام “دُم شاه” ختم می شود. طول این رشته کوه تقریبا ۱۷۰ کیلومتر و به شکل دیوارهای بلند و یکنواخت استان لرستان قبلی را به دو ناحیه پشت کوه وپیش کوه تقسیم می کرد . . . پهنای رشته کوه تقریبا ازبیست تا سی کیلو متر و بلند ترین نقطه ارتفاع ۳۰۵۰ متر ازسطح دریاست».
اشاره ای دارد به حوادث سال های ۱۳۰۳ تا ۱۳۱۳ وکتاب خاطرات سپهبد امیراحمدی که (جلاد لرستان) لقب گرفته بود .

کوچ

داستان ازکوچیدن اجباری ایلات چادرنشین ازمناطق سوق الجیشی کشور، وتخته قاپوکردن اجباری [نشیمنگاه دایمی] آن ها که به دستور دولت وقت ازسال ۱۳۰۳ شروع شده بود، جزئیات آن حوادث راتوضیح می دهد. ازمقاومت مردان دلیر وجنگجوی لرستان در “تنگه ی زاهد شیر” می گوید که در۱۰ کیلومتری شرق خرم آباد به تهران بارها از ورود سربازان و لشکرگشی قشون مرکزی به منظور حفط امنیت و سرکوب خان های محلی، بارها با مقاومت سرسختانه مانع ورود نطامی ها به منطقه شده وسرانجام پس از تلفات سنگین طرفین، با شکست محاصره و تصرف منطقه توسط قوای نظامی، کوچ ایلات را طبق مصوبه دولت انجام می گیرد.

در اقامتگاه مورد نظر دولت، تمام مردان و زنان ایل با احشام و خدمه زیرنظر نظامی ها قرار می گیرند.

نویسنده که سعی دارد حوادث آن سال های نوپایی کشور، وقایع سرکوب وکوچ ایلات را همانگونه که بوده شرح دهد، می نویسد:
« درطول تاریخ دیده شده است که قومی چنان تحت فشار قرار گرفته اند که برای نجات خود و خانواده های شان دست به کارهای ناشایست زده اند. تا جائی که مجبور به دست درازی . چپاول وغارت دارایی دیگران شده اند». وسپس تسری این حرکت های زشت را به برخی از محلیها شرح می دهد. درکنار برشمردن نیازهای اولیه ی زندگی حقیرانه، می نویسد:
«گاهی دیده شده است که برخی ازافراد آن قوم چنان درتنگنا قرارگرفته اند که حتی ناچار به خوردن گوشت حرام شده اند» همو با دید واحساس انسانی، انگیزه های زشت و ناگواراین گونه تجاوز های هولناک را منصفانه یادآور می شود.
از حقیرشمردن وتوهین های گوناگون نظامی ها به اهل ایل تا به گرمسیربرسند به شدت خشمگین است. درجاده های خاکی خاردار وگذر از:
« روی “بی کُلها” که نوعی خار ریز وچند شاخه است و بسیار رنج آور» با پای پیاده درحالیکه مادری بچه شیرخوار درآغوش دارد و چه بسا کفش درپای مادر نیست. ازگرسنگی نفرات و گله های گرسنه وسختگیری وآزار واذیت نظامی ها درمسیر راه تا مقصد روایت های تلخی دارد.

سرانجام کاروان به کبیر کوه می رسد:

«اولین باران پاییزی، طراوت و شادابی فرح بخشی به کبیرکوه داده بود. طبیعت زیبا، آنقدرآرام ودل انگیز وفرح ناک شده بود که می رفت تمام ناملایات را به فراموشی بسپارد».
گله ها را درسینه کبیرکوه رها شده و درمزارغ سرسبز به چرا می پردازند.زن ها شروع به یخنن نان و رفع خستگی وگرسنگی چند روزه سرگرم می شوند. تا فرمان تخته قاپو شدن ایل توسط یک مآمورنطامی ابلاغ می شود.
با شنیدن این دستور، ولوله بین ایلیاتی ها می افتد که چون اسیران بدون جرم وحکم، گرفتار لشگریان خودی شده اند. همگی درغم واندوه روزهای تاریک فرو می روند.
در مقابل اعتراض های شدید سران ایل، سلطان سلیم گفت:
«ما مآموریم و معذور. لابد کسی که فرمان صادرکرده است می داند چه کار می کند. حتما دولت برای تان خانه می سازد» و بلافاصله می نویسد که مردم می دانسسند که این یک وعده ی دروغی ست. پایتخت درهرج و مرج بود و:
«تنها کسی که ادعای قدرت ورهبری و پیشوایی می کرد، همین رضا خان میرپنج بود».
امیر احمدی نیز در فکر چشم زهر کاری بود تا به قدرت برسد. سرکوب مردم لرستان دربرنامه کارش بود و وسیله ای مطلوب در تأمین مقام آینده اش. دستورمی دهد:
«که تا یک ساعت دیگر همه را آماده کوچ کنند و هرکس آماده نشد چادرها را روی سرشان پائین آورند و اضافه کرد عاقلانه است که به همه ی مردانتان که می دانم دردل کوهستان پنهان شده اند بگوئید تا پایین بیایند وتسلیم شوند و در حمایت سربازان به شما کمک کنند».
سرانجام ایل با کوچ اجباری به آن سوی رود سیمره می رسد دریک:
«مرتع نسبتا هموار در کنار رود سیمره که با دیواره ی نسبتا طولانی به طول تقریبی پنج کیلومتر و به ارتفاع بیست تا سی کیلومتر از رود سیمره جدا می شود».

نویسنده با شرح موضع جغرافیایی منطقه، و تأکید درباره خطرناکی رودخانه سیمره، اشاره ای دارد به شورش اهالی در آن سامان که :
« ده سال تمام کبیر کوه را دستخوش جنگ هایی کرد که بازتاب و خبر آن تاخراسان بزرک به گوش رسید. همین مورد باعث کشته شدن بسیاری از مردم و نیروهای دولتی شد»
وسپس ازتلفات دوطرف و آسیب های اجتماعی، سرگردانی انبوه جمعیت کشور می گوید که نتیجه اش :
«آوارگی و تبعید قریب به نیمی از جمعیت ایلی و عشیره ای آن زمان لرستان بود».
ارحقارت و پستی چهار سرباز هموطن یاد کرده که راه بر دختر جوانی از ایل بیرانوند ازتیره ی حسن بیک: «وقتی که می خواست جهت پُرکردن مشگ آب به کنار رودخانه سیمره برود سرراهش . . . راه به او حمله بردند وهرچه تهدید می کرد که اگرجلو بیایند خودم را به پائین می اندازم آنها اعتنائی نکردند و . . . دختر ناچار خودرا پائین انداخت». دختر غرق می شود. و حیرت آور این که :
«سربازان درنهایت جسارت و تمسخرکنان برگشتند بدون این که حتی کم ترین سرزنشی از مافوق بشنوند».
روایت هواناک دیگری نیز دراین باره دار ازدختر خواستن فرمانده از دوستمراد ازسران طایفه ی زیدعلی. که به فرار شبانه عده زیادی از اهالی طایفه زیدعلی ازمنطقه منجر می شود. سرنوشت آن عده ی متعصب و با غیرت باعبور از رودخانه خروشان سیمره درسیاهی شب یا آوارگی، وخفه شدن همان دختر مورد علاقه ی فرمانده در رودخانه به پایان می رسد. داستان غم انگیزی که درپس نزدیک به قرنی هرخواننده را از وحشیگری برخی انسان نماها شگفت زده غرق اندوه می کند!
از شجاعت وکاردانی زنی به نام “ماهی طلا” که در همان جنگ های منطقه ای گرفتارشده، و پسرانش درسنگر در محاصره نظامی ها، تشنه و گرسنه مانده بودند، داستان حیرت انگیزی از رفتن مادر به سنگرفرزندانش روایت می کند که بسی حیرت آوراست وخواندنی. آن ها پس از سیزده روزمحاصره توسط مادر نه تنها ازگرسنگی نجات پیدا می کنند بلکه با شگردهای خاص مادر بدون کوچکترین برخوردی با محافظان از منطقه فرار می کنند:
«عشق مادری و غیرت و بصیرت و ذکاوت عشایری همه دست به دست هم داد تا این که همه ی افراد طایفه ی زیدعلی ازآن آتش جهنم نجات پیدا کنند».

درعنوان:

برخوردهای پراکنده درپائیز سال ۱۳۰۵

ازقتل سلیمان مرد شجاعی از طایفه ی زیدعلی که دردورافتاده ترین نقطه با زن و بچه اش درچادر زندگی می کرده، یاد کرده است. فرمانده نیروی نظامی به سلیمان پیشنهاد کرده:
« با شماهیج کاری نداریم واگر تسلیم شوی، زن و بچه ی تو درامان می باشد ومن قول می دهم اگرتو تفنگت را تجویل بدهی درامان خواهی بود وهیج کس با تو کاری ندارد. سلیمان که گوشش ازاین حرف ها پُربود گفت:
« اگر راست می گوئید و با من وزن و بچه ها هیج کاری ندارید پس به راه خود ادامه دهید»
بگو مگوها به جائی نمی رسد. سلیمان را پیش چشم زن وبچه های مفلوکش می کشند:
«فرمانده دستورداد که جسد اورا حمل کرده و درکنار چاه جنازه را غسل دادند و اورا درهمان قبرستان قدیمی دفن کردند. وهنوز هم قبرایشان بعد از گذشت روزگاران در امان مانده است. زن و فرزندانش که از دور نظاره گر همه چیزبودند مشاهده کردند که آخرسر فرمانده سربازان را به صف کرد و نسبت به قبر ایشان ادای احترام کرده وازآنجا دورشدند و تفنگ و قطار خالی از فشنگش را با خود برداشتند و رفتند».
وقتی به این روایت نویسنده رسیدم، ناخواسته و بی اختیار “گورستان خاوران” و دیگر “قبرستان های پنهان” پراکنده درسطح کشور” درآینه ذهنم نقش بست. و تفاوت های دو فرمانروا! با دگرگونیهای خفتبار وحشیانه، کمتر از شش دهه، با دست منادیان و پیشوایان دینی! سقوط اخلاق، انسانیت وایمان و مهمتر، ابزار شدن مذهب!

نویسنده شرحی از پنهان شدن زن و بچه دریک غارکوهستانی و هجوم سربازان و غارت زیور وآلات زنان روایت کرده که به دست چریک های کرد انجام گرفته است. سراسراین بخش ادامه جنگ و جدال منطقه است وکشتار و بی خانمانی اهالی.
نویسنده، با یادی از تحقیقات تیمسار حاج علی رزم آرا درباره جغرافیای لرستان و تآیید پژوهش های آن شادروان می نویسد:
«اعداد وارقام به دست آمده ارتفاع قله های لرستان، به لحاظ صحت و درستی هنوز که هنوز است، مورد تأیید جغرافیا دان های کشوری است»

مقاومت محلی ها، فداکاری ها وجنگ وجدال های پراکنده ی سال های گذشته ادامه پیدا می کند. دررهگذر حوادث، نویسنده از دستبرد امیراحمدی به تعویض تاریخ ها دربازنویسی یاد کرده است:
«امیراحمدی چون موفق نمی شود که درقشون کشی ۱۳۰۷ به کبیرکوه کاری ازپیش ببرد درصدد برمی آید با گزارش های خلاف واقع وجا به حایی تاریخ اتفاقات مهم، درکتاب خاطراتش . . . جبران کند» و چند مورد ازتغییرات تاریخ را یادآور می شود.

درعنوان :
«دسیسه ی میر، میرزاتیمورپور برای به دام انداختن مردان جنگی»،

تسلیم شدن تمام عشایر منطقه و فروکش کردن جنگ و کشتار شرح داده شده است. نویسنده از رزم آرا که – دراین زمان به عنوان جانشین فرماندهی غرب بود – و ملاقات “غلام زیدعلی” از سران نامدار ایل، با رزم آرا یاد کرده و زمینه های تسلیم وخاتمه جنگ خونین چند ساله تا خرید کت وشلوار برای غلام به دستور رزم آرا، و برگشتن او به خانه با پوشش تازه که : «تمام اهل خانواده و طایفه به استقبالش رفتند» به تفصیل سخن گفته است.

بخش آخر باعنوان :
عاقبت کبیرکوه چگونه به آرامش رسید:

روایتی ست ازشهرنشینی برخی ها و اقامت درنقاط تعیین شده از طرف حکومت، با عادت های بیابانگردی مردم شجاع وسلحشور لرستان وهرطایفه در گوشه ای دراین سرای کهن دشت باستانی تبعید و پراکنده شدند. اما با مراجعت بعضی مالکان تبعیدی به محل به هنگام اخذ سند مالکیت زمین هایی که درگذشته داشتند اختلافاتی بین طایفه ها پیش می آید . کار به قتل وغارت می کشد.
بنا به روایت راوی: «این حادثه درسال ۱۳۳۸ هجری شمسی اتفاق افتاد».

نویسنده، تحت تآثیرفضای زمانه ی روایت ها، با نگاهی غمگین و حسرتبار، خیره به جغرافیای پیرانه ی لرستان، با این پیام، دفتر پُرخاطره را می بندد:
«ازآن کبیرکوه، دیرگاهیست درآفتاب نشین تهی از مردان ایل، بربلند قامت زاگرس، تنها، مغموم و دلسرد تکیه زده است! و گاه بر زلال بی نهایت آب “چشمه شیرین” می نگرد وگاه برچشم انداز کیالان ودهلیج وافق های دوردست خیره می شود».

سبک نگارش نویسنده دراین دفتر، با این که ازخاطره و وقایع تاریخی کشورشکل گرفته، آنچه اهمیت دارد، توجه بیشتر او معطوف به مونوگرافی لرستان است، که در شرح: گویش ها وضرب المثل ها رسوم محلی، نام کوه ها و دره ها و گذرگاه ها و روستاها و افراد بومی با جزئیات چه درمتن و چه در زیرنویس ها آمده است.

با آرزوی موفقیت نویسنده و احترام به تلاش های ایشان.

نوجوانان والیبالیست ایرانی با شایستگی قهرمان جهان شدند./ امیر خسروجردی

رقابت های والیبال نوجوانان جهان در منامه بحرین به پایان رسید.

دراین رقابت ها که با شرکت تیم های برتر دنیا در منامه، پایتخت بحرین برگزار می شد یکشنبه شب تیم های ایران و روسیه دیدار پایانی را برگزار کردند که این مسابقه حساس و سرنوشت ساز با پیروزی ۳-۱ نوجوانان ایرانی خاتمه یافت و این تیم با اقتدار و کسب هشت برد پیاپی بر بام والیبال دنیا ایستاد.
تیم ایران دراین دیدار گیم اول را با نتیجه ۲۱-۲۵ به روسیه واگذار کرد، اما گیم های دوم، سوم و چهارم را با نتایج ( ۲۵-۲۰، ۲۵-۲۳ و ۲۵-۲۰) به سود خود خاتمه داد و با شکست حریفش قهرمان این دوره شد. با این نتیجه، تیم نوجوانان ایران برای دومین بار در تاریخ این رشته جام قهرمانی را از آن خود کردند.
شاگردان محمد وکیلی درمرحله مقدماتی این دوره از مسابقات، تیم های ایتالیا، مکزیک، چین و جمهوری چک را شکست داده وراهی مرحله پلی آف شدند. این تیم در مراحل اول و دوم پلی آف نیز از سد ترکیه و برزیل گذشت و به مرحله نیمه نهایی صعود کرد که دراین مرحله هم با غلبه بر کره جنوبی مقتدرانه راهی دیدار فینال شد.

کی روش: رفتار کره ای ها باعث قدرتمندتر شدن ایران می شود/امیر خسروجردی

سرمربی تیم ملی فوتبال ایران از شرایط زمین تمرین این تیم در کره جنوبی به شدت انتقاد کرد.

کارلوس کی روش، سرمربی پرتغالی تیم ملی فوتبال ایران درحاشیه تمرین این تیم در کره جنوبی در گفتکو با روزنامه های این کشور درباره زمین تمرین تیم ملی اظهارداشت: شما بهترمی دانید زمانی که کره به ایران می آید ما نهایت تلاش خود را می کنیم تا بهترین شرایط و امکانات موجود را در اختیارشان قرار دهیم. بهترین استادیوم، بهترین زمین، بهترین غذا وغیره. وقتی کسی بهترین ها را در اختیار شما قرار می دهد، شما باید نسبت به او سپاسگذار باشید. در حال حاضر همه ما می دانیم که این زمین بهترین نیست، اما با انجام این کار شما تنها باعث بهتر و قدرتمندتر شدن ایران می شوید. این شرایط به ما کمک می کند تا رشد کنیم و بهتر آماده شویم اما برای فوتبال کره و طرفدارانش تنها سرافکندگی به بار می آورد.
وی درباره اینکه برای دومین بار تیم ملی ایران پیاپی به جام جهانی صعود کرده و انتظاراتش از ایرانی ها چیست، تصریح کرد: اولا اینکه انتظارات من و طرفداران فوتبال ایران این است که فوتبال را در سطح عالی بازی کرده و افتخار، شادی و خوشحالی را به میهن بیاوریم. دوما اینکه اگر تیم ملی فوتبال ایران عالی بازی کند مسلما شانس بهتری داریم تا برای اولین بار در تاریخ فوتبال ایران به مرحله دوم صعود کنیم. با این وجود این هدف و رویا به این بستگی دارد که ایران بتواند یک برنامه آماده سازی، جاه طلبانه، ممتاز و خاص را برای جام جهانی برگزار کند.
کی روش افرود: برای انجام این کار نیاز داریم تا یک سرمایه گذاری درست، بجا و یک برنامه تقویت فنی را به طور خاص برای آن دسته از بازیکنانی داشته باشیم که از تیم های محلی می آیند و تمرین ها و استانداردهای مشابه بازیکنانی را که در اروپا بوده اند، نداشته اند. معلوم است که مرحله قرعه کشی جام جهانی می تواند باعث بهبود آمال و آرزوهای ما شود. اما اگر ما تنها اهداف و رویاهایمان را متکی بر بخت و اقبال کنیم و باز هم همان وعده های معوقه را بدهیم، دیگر به هیچ جا نمی رسیم. برای همین ابتدا باید در مورد شرایط آماده سازی خود صحبت کنیم و بعد از آن است که می توانیم در مورد قرعه کشی صحبت کنیم و نه برعکس.
تیم های ملی فوتبال ایران و کره جنوبی درچارچوب مرحله مقدماتی نهایی بازی های جام جهانی ۲۰۱۸ روسیه در قاره آسیا پنجشنبه نهم شهریور در کره جنوبی به مصاف هم می روند. تیم ملی ایران پیش از این صعودش را به جام جهانی قطعی کرده و این مسابقه جنبه تشریفانی برای شاگردان کی روش دارد، اما تیم ملی کره جنوبی که نتایج خوبی در گروه یک مرحله مقدماتی کسب نکرده برای افزایش شانس صعود خود به جام جهانی ۲۰۱۸ چاره ای جز کسب پیروزی مقابل ایران ندارد.

گزیده خبرهای اقتصادی هفته 22 – 96

سخنان درد آور طیب نیا

طیب نیا درمراسم معرفه وزیر اقتصاد جدید به مواردی اشاره کرده است که بسیار قابل تعمق میباشد. او ضمن اشاره به دشواریها گفت: فرصتهای زیادی از دست رفت ، از جمله اصلاح وضعیت مخارج دولت بود و همچنین استفاده درست از اوراق بدهی به جای تامین کسری بودجه دولت. وی بیان کرد: برای اقتصاد ایران رشد اقتصادی یک ضرورت تردید ناپذیر است باید به رشد اقتصادی بیشتر و عادلانه تر برسیم. متوسط رشد اقتصادی در ٣٧ سال گذشته ٢.٣ درصد بود که به زحمت می تواند رشد جمعیت را جبران کند. نکته مهم دیگر نیز توزیع درآمد است. در اوایل انقلاب توزیع درآمد عادلانه تر شد همچنانکه ضریب جینی کاهش چشمگیری در بعد انقلاب پیدا کرد، ولی در مجموع ۴٠ سال گذشته ضریب جینی با نوسانات اندک در حدود ۴۰ درصد بوده است که یعنی تغییر معنا داری ایجاد نشده است و این به معنی کاهش درآمد و سطح پائین درآمد برای طبقات پایین جامعه است که این نشانه بدی برای کشور است. پدیده تَورم را به موارد بالا اضافه کنید که در سال هایی بعد از افزایش قیمت نفت جزو ویژگی‌های اقتصاد ایران بوده است و بار سنگین تَورم عمدتا بر دهک های پایین درآمدی است. در چنین وضعیتی چاره ای نداریم جز آنکه تمهیدات لازم را برای رشد فراگیر ایجاد کنیم. وی ادامه داد: در کنار این امیدواری ها، بیم‌هایی دارم، نخستین نگرانی به روند گذشته بر می‌گردد. اگر جنگ و تشدید تحریم ها و … را حذف کنیم به رشد میانگین ۴.۵ درصد میرسیم. امروز نگرانی وجود دارد که دوباره به رشد ۴.۵ درصد برگردیم که نمیتوان پاسخگوی نیازهای اقتصادی باشد. برای بالا رفتن رشد اقتصادی باید تن به اصلاحات ساختاری دهیم. در دولت یازدهم در وزارت اقتصاد برای اصلاحات ساختاری در بخش های امور گمرکی، امور مالیاتی و … اقدامات انجام شد. او با بیان اینکه از نگرانی دیگر او واگرایی در داخل و اختلال در روابط خارجی است، بیان کرد: از دل تکه تکه کردن جامعه پیشرفت اقتصادی و رفاه به وجود نمی‌آید. مرور تجربیات موفق و ناموفق جهانی نشان می‌دهد که تنها کشورهای همگرا که با دنیا روابط مناسبی دارند رشد و رفاه رخ میدهد. نگرانی دیگرم در هماهنگی در سیاست های اقتصادی که سیاستگذاری را با دشواری رو به رو مَی کند. ما با چالش های عمده ای رو به هستیم عبور موفق از این چالش ها نیاز به هماهنگی دارد.

وی ادامه داد: درک مشترکی از این چالش ها و چگونگی مقابله با آنها و درک هزینه هایی که تداوم این وضعیت میتواند به ما تحمیل کند، شرط لازم ایجاد یک برنامه ریزی هماهنگ است. ما نیازمند سازکار برای ایجاد هماهنگی هستیم همانطور که گفتم دولت یازدهم و رئیس جمهوری گام هایی را برداشتند ولی هنوز با یک نظام حکمرانی هماهنگ شده فاصله داریم. در ۴ سال گذشته به دلیل همین کاستی ها فرصت ها را از دست دادیم مثلا در سال ۱۳۹۲ فرصت مناسبی برای اصلاح وضعیت هزینه های دولت و هدفمندی یارانه ها وجود داشت ولی فرصت را از دست دادیم.

سیستم بانکی ایران عقب‌مانده‌ ترین در جهان

اکبر ترکان مشاور رئیس‌جمهور با انتقاد شدید از سیستم بانکداری کشور گفت: عقب‌ مانده‌ترین سیستم بانکی دنیا را داریم. بزرگ‌ترین ‌رسالت دولت دوازدهم، اصلاح این سیستم معیوب است و اگرنتواند آنرا اصلاح کند، تولید در کشور با مشکل مواجه خواهد شد. وی گفت: اگر بخواهیم خود را در نظام‌های مدیریتی با کشورهای صنعتی مقایسه کنیم، در حوزه تکنولوژی، صنعت، بیوتکنولوژی و فناوری فضایی نقص‌هایی داریم، اما در نظام بانکداری عقب‌ مانده‌ترین سیستم را داشته و با دنیا فاصله زیادی داریم و مردم مجبورند برای دریافت تسهیلات بانکی سود بالایی بپردازند. وی با بیان اینکه هیچ کسب‌وکاری نیست که سود این چنین بالا داشته باشد، بنابراین نظام بانکی ما اکنون مشوق تولید نیست. وی با بیان اینکه سه پایه کج در بانکداری کشورمان وجود دارد، گفت: این سه پایه در قانون بانکداری بدون ربا نیز وجود نداشت؛ اما اکنون شاهد آن هستیم؛ سود علی‌الحساب، سود روزشمار و سود بر حساب‌های جاری که باعث می‌شود بانک‌ها برای پرداخت آنها خدمات اعطای تسهیلاتشان را گران کنند. ترکان با اشاره به اینکه سود ٢٨ درصد اعلامی بانک‌ها که برای پرداخت وام نیز اعلام می‌کنند، غیرواقعی است و مقدار واقعی بیشتر است، گفت: ‌چراکه برای دریافت تسهیلات، باید مقداری از پول شما در نزد بانک‌ها باقی بماند که اگر سود آن نیز محاسبه شود، سود بانک‌ها از اعطای وام به‌مراتب بیشتر خواهد بود.

سهم پایین ایران از تجارت جهانی و کشورهای ذی‌نفع

سهم ایران ایران از تجارت غیر نفتی در جهان به قدری ناچیز است که در محاسبات بین المللی چندان به حساب نمیاید. بزرگ‌ ترین طرف تجاری ایران چین است که با توجه به قاچاق و صادرات غیر مستقیم از طریق امارات، میزان صادرات آن به ایران بیش از مقداری است که رسما اعلام می‌شود. در مقابل ایران سهم ناچیزی از صادرات به کشورهای طرف تجاری اصلی خود دارد. در نتیجه این کشورها در انتخاب بین ایران و امریکا حاضر به قبول ریسک بر سر تجارت با ایران نیستند. مهم‌ترین دلیل قدرت تجاری پایین ایران ، تداوم اقتصاد تک‌ محصولی نفتی یا متکی به صنایع با ارزش افزوده پایین با کمترین بهای فروش و ارزش تجاری است. اگر فقط پتروشیمی، فولاد و سنگ آهن ایران به صورت محصولات نهایی صادر میشد، ارزش صادرات کشور بیش از دو برابر می‌گردید. روند خام فروشی ضمن آنکه ارزش و سهم بین‌المللی تجارت خارجی ایران را به حداقل می‌رساند، حداقل بهره‌گیری از زنجیره‌های ارزش جهانی را حاصل اقتصاد ایران می‌سازد که کمترین میزان ارزش افزوده را ایجاد می‌کند. تکیه بر اقتصاد تک محور متکی به نفت و گاز و پتروشیمی، نه تنها ایران را در بازار جهانی در حاشیه نگه داشته که هژمونی و امنیت سیاسی و منطقه‌ای ایران را تحت تاثیرات نامطلوب خود قرار می‌دهد. متاسفانه ” نظام مقدس” نشان داده که آنها جز افزایش صادرات نفت و گاز و توسعه صنایع رانتی مبتنی بر منابع انرژی کشور، راه دیگری نمی‌شناسد. فروش منابع و ثروت‌ها و همچنین بنگاه‌داری و تصدی‌گری صنایع بزرگ چنان برای دولتمردان و وابستگان آنها شیرین است که زیانهای اقدامات خود را نادیده میگیرند.

گروه مپنا در شهر حلب پنج نیروگاه برق می‌سازد

گنجی زادگان مدیر پروژه‌های نیروگاهی ایران «مپنا» در حاشیه نمایشگاه بین المللی دمشق گفت: مپنا پنج واحد نیروگاه ٢۵مگاواتی برای تأمین برق شهر حلب سوریه می‌سازد. افزود: گروه مپنا از ١٢ سال پیش فعالیت خود را در سوریه آغاز کرد و در این ١٢ سال دو نیروگاه سیکل ترکیبی ۵٠٠مگاواتی را اجرا کرد. نیروگاه تشرین در ۵٠کیلومتری جنوب شرقی دمشق و نیروگاه جندل در ١٠کیلومتری شهر حمص از نخستین پروژه‌های گروه مپنا در سوریه است. او اظهار کرد: نیروگاه تشرین تحویل قطعی شد ولی در نیروگاه جندل در اواسط کار ساخت به دلیل به گروگان گرفته‌شدن هفت پرسنل مپنا، کارگاه تعطیل شد. ولی با وجود این مشکلات، کار به‌طور‌کامل متوقف نشد و از دوسال‌ونیم پیش با تأمین شرایط امنیتی، کار در نیروگاه جندل از سر گرفته شد و بخش بخار آن راه‌اندازی و تحویل شد و اکنون در مرحله تحویل نهایی این نیروگاه هستیم. مدیر مپنا در سوریه گفت: هم‌اکنون در حال کار روی طرح‌های جدیدی هستیم که پنج واحد ٢۵مگاواتی برای شهر حلب نمونه‌ای از این پروژه‌هاست. گنجی‌زادگان اظهار کرد: حلب هم‌اکنون بیش از دو‌ونیم‌ میلیون نفر جمعیت دارد ولی برق آن از طریق موتور برق تأمین می‌شود. وی افزود: از ویژگی‌های واحدهای ٢۵مگاواتی، نصب سریع آن است که هر پنج واحد در یک سال نصب می‌شود. گنجی‌زادگان بیان کرد: این واحدها دوسوخته است که با گازوئیل و گاز کار می‌کنند و تأمین مالی این طرح با شرکت مپناست.

بدهی ۴ هزار میلیاردی دولت به سیستم دارویی کشور

عبدالهی مدیر کل نظارت بر دارو و مواد مخدر وزارت بهداشت در “چهارمین کنفرانس صنعت پخش ایران ” از بدهی چهار هزار میلیارد تومانی دولت به سیستم دارویی کشور خبر داد و گفت برای ۶۰ شرکت مجوز پخش دارو و تجهیزات پزشکی صادر شده است وابراز امیدواری کرد که بخشی از این مشگل حل شود. مدیر کل نظارت بر دارو و مواد مخدر وزارت بهداشت افزود: اکنون سیستم بنکداری ناصر خسرو به سیستم منظم پخش دارو تبدیل شده و اشتغال زیادی ایجاد کرده است این در شرایط ی است که حدود ۶۰ شرکت مجوز پخش سراسری دارو و تجهیزات پزشکی را دارند که از این رقم ۵۲ شرکت فعال هستند. وی ادامه داد: این شرکت های فعال در حوزه پخش دارو ۱۱۰ انبار دارند که در مجموع ۱۲ تا ۱۳ هزار شغل ایجاد کرده اند. وی خواستار ایجاد تفکر خلاقانه و ایجاد کیفیت در سیستم پخش دارو شد و خاطرنشان کرد: اگر شرایط انبارداری و لجستیک رعایت نشود به سیستم خوبی برای توزیع دارو نخواهیم رسید.

امید حکومت اسلامی به تسهیلات اعتباری از بانکهای خارجی/دکتر منوچهر فرحبخش

از قرار معلوم در هفته گذشته بزرگترین قرارداد وام خارجی پسا برجام به مبلغ هشت میلیارد یورو بین سازمان سرمایه گذاری خارجی حکومت اسلامی ایران و اگزیم بانک کره جنوبی به امضا رسید. مراسم امضای این قرارداد با حضور محمد خزایی معاون وزیر اموراقتصاد و دارایی و مدیر اگزیم بانک کره جنوبی به عمل امد.

بر اساس گزارش پژوهشکده پولی و بانکی، هیات ایرانی که با مسولیت محمد خزاعی، رییس سازمان سرمایه گذاری خارجی و نمایندگانی از بانک مرکزی جمهوری اسلامی ایران و تعدادی از بانکهای تجاری کشور جهت امضا قرارداد مبادله وام به ارزش بیش از ۸ میلیارد یورو به سئول سفر کرده بود، طی مراسمی رسمی موفق به امضای بزرگترین قرارداد وام خارجی پس از برجام شد . آنگونه که گزارش شده، طیب نیا وزیر امور اقتصاد و دارایی دولت یازدهم در سفر چند ماه پیش خود به کره جنوبی مقدمات این توافقنامه را فراهم کرده بود که امضای آن به اینروزها کشید. در ابتدای مراسم امضای قرارداد، محمد خزاعی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیده و آسمان ها را سیر میکرد در سخنانی مجیز گونه با اشاره به سوابق خوب روابط و همکاری فی ما بین دوکشور و اینکه اقتصاد کره جنوبی به یازدهمین اقتصاد بزرگ جهان تبدیل شده و توانمندیهای تکنولوژیکی مطلوبی دارد، امضا و اجرایی شدن این خط اعتباری را که ۱۲ بانک ایرانی به عنوان بانکهای عامل و طرف قرداد استفاده از این وام خواهند بود گامی مهم در گسترش روابط بین دو کشور دانست. وی این مژده را داد که در آینده بخش های دولتی و خصوصی ایران میتوانند در چارچوب مقررات موجود از این وام استفاده کنند. او همچنین از زحمات و تلاشهای همکاران بانک مرکزی ایران و طرف کره ای در جریان مذاکرات فشرده ماههای گذشته تشکر و قدردانی نمود.
در این مراسم چانگ مدیر اجرایی اگزیم بانک کره جنوبی نیز طی سخنانی ضمن تشکر از تلاشهای سازمان سرمایه گذاری و همکاریهای بانک مرکزی و سیستم بانکی ایران امضا و اجرایی شدن این قرارداد را گام مهمی در توسعه روابط اقتصادی دو کشور مبتنی بر تامین منافع مشترک دانست و تصریح کرد: پروژه های متعددی با تایید بانک مرکزی و سازمان سرمایه گذاری ایران می توانند از این خط اعتباری بهره مند شوند. بنا بر این گزارش، پروژه های متعددی بویژه در حوزه بهداشت، حمل و نقل و انرژی پیش از این مورد مذاکره قرار گرفته و آماده معرفی به طرف کره ای هستند که پس از امضای قرارداد وام توسط سیستم بانکی کشور و اخذ مصوبه دولت برای تضمین وام مذکور، وزارت امور اقتصادی و دارایی برای صدور ضمانتنامه وام اقدام خواهد نمود. بررسی سوابق نشان می دهد که، بانک مرکزی و سازمان سرمایه گذاری خارجی مذاکرات اولیه ای با اگزیم بانک جهت ارائه تسهیلاتی برای ساخت بیمارستان در کشور در سال ۱۳۹۳ که تحریم ها شروع شده بود داشته اند و یادداشت تفاهمی در سال ۱۳۹۴ در خصوص چارچوب همکاری های مالی بین دو کشور در سال منعقد می شود که سقف ۵ میلیارد دلار برای همکاری در زمینه بهداشت و ساخت بیمارستان در متن یادداشت تفاهم قید و امضاء می شود.
گفتنی است که پس از امضای برجام اولین اقدام دولت یازدهم سفر پر عجله روحانی به دو کشور ایتالیا و فرانسه بود که حاصل آن تضمین یک اعتبار ارزی ۵.۵ میلیارد یورویی توسط ساچه {بیمه دولتی ایتالیا} بود که بلا فاصله هم بخشی از آن صرف خریدهای مختلف و از قبل برنامه ریزی شده با پورسانتهای قابل ملاحظه به واسطه های حکومتی گردید. بیمه دولتی فرانسه {کوفاس} نیز یک خط اعتباری برای بانک مرکزی را به تصویب رساند که سهم اصلی نصیب دو خود روسازی رنو و پژو فرانسه در رابطه با قراردادهای جدید با ایران خودرو گردید. خبرگزاری ایرنا گزارش می‌دهد که وزارت امور اقتصادی و دارایی دولت یازدهم از طریق سازمان سرمایه‌گذاری و کمک‌های اقتصادی و فنی ایران، مذاکراتی با بانک‌ها و نهادهای مالی خارجی در ایتالیا، چین، کره‌جنوبی‌، ژاپن، روسیه و نروژ داشته ‌است. در این ارتباط می‌توان به مذاکره با مدیوبانک ایتالیا، بیمه اعتبار صادراتی ایتالیا (٢میلیارد یورو)، اگزیم‌بانک چین (٣٠میلیارد دلار)، بانک سی‌‌بی‌دی چین (١۵میلیارد دلار)، اگزیم‌بانک کره‌جنوبی (هشت میلیارد یورو)، کاشور کره‌جنوبی (پنج میلیارد یورو)، مؤسسه بیمه سرمایه‌گذاری و صادرات ژاپن و وزارت اقتصاد، تجارت و صنعت ژاپن (١٠میلیارد دلار)، جِی.‌ای.‌سی.‌آ ژاپن یک‌میلیاردو ٢٠٠ میلیون یورو)، وزارت دارایی روسیه (پنج میلیارد یورو)، مؤسسه جی.‌ای.‌یی.‌کا و اعتبار صادرات نروژ یا ان.‌یی.‌سی (یک میلیارد یورو) با هدف تجهیز منابع مالی خارجی فاینانس اشاره دارد. همچنین قرارداد وام ۷.۱ میلیارد دلار با اگزیم بانک چین برای برقی کردن راه آهن تهران – مشهد و قرارداد ۲.۲ میلیارد یورو با روسیه برای بخش انرژی و حمل و نقل که گویا امضا و اجرائی شده است. ناگفته نماند که این اطلاعات توسط دستگاه تبلیغاتی حکومت اسلامی اعلام شده که صحت و سقم آن بسیار قابل تردید است.
ایجاد اینگونه تسهیلات اعتباری در سیستم بانکی در جوامع پیشرفته و بین دولتها یک عمل بسیار رایج و روزمره به شمار میرود که در طبیعت فعایتهای بانکی نهادینه شده است. ولی دستیابی به همین تسهیلات روزمره بانکی در حکومت اسلامی یک پیروزی درخشان و به خاک مالیدن پوزه استکبار جهانی معنا پیدا میکند. البته با نگاه از بیرون این برداشت حکومتگران اسلامی چندان هم بدون حکمت نیست. سابقه ” نظام مقدس” در جهان به لحاظ رشوه گیریها، فساد مالی و غارت بیت المال بقدری خراب است که اینگونه تسهیلات را نوعی سند برائت به شمار میاورد. از این رو است که اخبار آن نیز بطور گسترده پخش میشود تا بلکه بشود آبروی رفته را باز گرداند. در حالیکه در رابطه با حکومت اسلامی مثال توبه گرگ مرگ است که صادق میباشد. زیرا همین تسهیلات اعتباری که ظاهرا با هزار زحمت بدست میاید، هرچند که در ظاهر امر به منظور انجام پروژه قابل قبولی در نظر گرفته شده، ولی در نهایت این اعتبارات صرف خرید از شرکتهایی خواهد شد که قبلا با آنها درباره حق دلالی و نحوه خریدها توافق های لازم شده است. متاسفانه تقریبا تمام شرکتهای خارجی طرف معامله با ایران با این شیوه خرید حکومتگران اسلامی آشنایی دارن و آنرا پذیرفته اند. به ویژه شرکتهای چینی و هندی در پرداخت زیر میزی دستشان باز است و کنترل جهانی روی آنها چندان کاری نیست. درحالیکه در مورد شرکتهای اروپایی چنین نیست و به همین مناسبت هم در معاملات بزرگ بین حکومت اسلامی و شرکتهای اروپایی همواره پای یک شرکت ثالث آسیایی هم در میان است تا از آن طریق بتوانند تعهدات زیر میزی خود را عملی سازند.
به هرحال برجام از بابت باز شدن راه نقل و انتقال پول، تا حدودی کمک کار دولت و بخش خصوصی شده و با وجود موانع زیادی که همچنان باقی مانده، معهذا راه برای استقراض خارجی هموار گردیده است. استفاده از وام خارجی اگر توسط بخش خصوصی ومحاسبات دقیق بانکی صورت گیرد میتواند راهگشای برخی از مشکلات باشد، ولی اگرپای دولت در میان و ضمانت دولت نیز پشت آن باشد قضیه فرق میکند. در رابطه با همین وام ۸ میلیارد یورویی اگزیم بانک این خطر وجود دارد، که شرکت های دولتی بخواهند از این وام استفاده کنند. در آنصورت، پروژه‌ها برای تامین‌مالی باید به تایید بانک مرکزی برسند، ضمانت وام بر عهده دولت باشد و ضمانت‌نامه نیز از سوی وزارت اقتصاد صادر شود. مشخص است که در رقابت برای دریافت تسهیلاتی که قرار است دولت ضمانت کند، شرکت های دولتی دست بالا دارند وقابل پیش بینی است که بخش بزرگی از استقراض صورت گرفته، بدهی بخش دولتی خواهد بود. این ملاحظه از آن جا پررنگ تر است که این استقراض در زمانی صورت می گیرد که بار دیگر کفگیر بودجه دولتی به ته دیگ خورده به گونه ای که امکان تامین مالی از طریق ایجاد اوراق بدهی نیز با مشکل مواجه شده است. بنا براین جای هیچگونه تعجب بخواهد بود اگر این تسهیلات به نفع سوریه یا لبنان مصادره گردد.

صعود استرسوند به لیگ اروپا با درخشش سامان قدوس/امیر خسروجردی

سامان قدوس مهاجم ایرانی – سوئدی تیم استرسوند با درخشش و گلزنی، تیمش را به مرحله گروهی لیگ اروپا رساند.

در ادامه دور برگشت مرحله پلی آف رقابت های فوتبال لیگ اروپا پنجشنبه شب تیم استرسوند سوئد با درخشش فوق العاده سامان قدوس، مهاجم ایرانی خود ۲ به صفر از سد پائوک سالونیکای یونان گذشت و در مجموع دو بازی رفت و برگشت به مرحله گروهی این مسابقات صعود کرد.
دراین دیدار که درخانه استرسوند برگزار می شد، قدوس در ترکیب ثابت این تیم حضور داشت و در نیمه دوم با بازی درخشانش موجبات پیروزی استرسوند مقابل مهمان یونانی و صعود به مرحله بعد را فراهم کرد.
سامان قدوس در دقایق ۷۱ و ۷۷ این مسابقه دوبار دروازه پائوک را گشود و در برد ۲ به صفر تیمش تاثیر مستقیم داشت.
استرسوند در بازی رفت ۳-۱ مغلوب پائوک شد، اما با برد ۲ به صفر در بازی برگشت در مجموع دوبازی رفت و برگشت مقابل پائوک یونان به تساوی ۳-۳ رسید وبه خاطر گل زده در خانه حریف راهی مرحله گروهی لیگ اروپا شد.
سامان قدوس که فوتبالش در سوئد پرورش یافته در تیم ملی این کشور نیز سابقه بازی دارد، اما این روزها رسانه های ایرانی از دعوت او به تیم ملی ایران توسط کارلوس کی روش خبر می دهند و قدوس نیز در واکنش به این اخبار از دعوت سرمربی تیم ملی ایران استقبال کرد و اعلام کرده که دوست دارد با تیم ملی ایران در بازی های جام جهانی ۲۰۱۸ روسیه حضور داشته باشد.

هانری: زلاتان برای کسب قهرمانی لیگ برتر به یونایتد بازگشت/ امیر خسروجردی

تیری هانری علت تمدید قرارداد زلاتان ایبراهیموویچ با منچستریونایتد را اشتیاق این مهاجم برای قهرمانی با شیاطین سرخ در لیگ برتر دانست.

پس از تمدید قرارداد زلاتان ایبراهیموویچ، مهاجم سوئدی و مصدوم منچستریونایتد با این تیم که دیروز صورت گرفت، تیری هانری، اسطوره فرانسوی و سابق آرسنال انگلیس درباره این اتفاق گفت: سران یونایتد، زلاتان را حفظ کردند، اما من فکر می کنم او به خاطر چالشی که درذهنش بود در جمع شاگردان مورینیو ماندنی شد.
وی افزود: او می خواست بهتر کار کند و هنوز قهرمانی در لیگ برتر انگلیس را تجربه نکرده و من می دانم که زلاتان می خواهد با بردن جام قهرمانی لیگ برتر، قهرمانی در فوتبال انگلیس را هم به ویترین افتخارات خود اضافه کند.
هانری درپایان تصریح کرد: این مسئله برایم عجیب نیست، زیرا اگر من هم در منچستریونایتد بودم دوست داشتم بازیکنی مانند زلاتان در تیم و رختکن باشد وبنابراین حضور او در کنار لوکاکو و راشفورد در ترکیب منچستریونایتد در نهایت به نفع شیاطین سرخ خواهد بود.

گردهمایی اروپایی در بروکسل

درود بر شما ایرانی آزاده

این گردهمایی یک حرکت اروپایی است و ایرانیانی از آلمان، انگلیس، فرانسه و هلند هم خواهند آمد.
این گردهمایی را افراد آزادیخواه برگزار می کنند و هیچ وابستگی به هیچ حزبی ندارد.
در عین حال، از تمام احزاب سیاسی، نهادهای مردمی و انجمن های مدنی در خواست می کنیم با تشویق اعضای خود به شرکت در این گردهمایی و با صدور بیانیه ها و با پخش این آفیش، ما را یاری کنند تا بتوانیم به کمک هم یک گردهمایی آبرومندانه که شایسته زندانیان سیاسی ما است، باشیم .

به امید دیدار شما در این گردهمایی در روز دوشنبه ساعت ۱۲،۳۰ دوازده و نیم

با مهر
انور میرستاری

.خواهشمندم در پخش این خبر بکوشید

شب های بهایی کشی / سهیلا وحدتی

• پروانه خانم را در یک مهمانی شام دیدم. آرام از میان همه مهمانان به سوی من آمد و بی هیچ مقدمه ای از پنج سالگی اش گفت. از خاطره ای سخن گفت که بر هفتاد و اندی سال های پس از پنج سالگی اش سایه انداخته و همواره با او مانده و هنوز روی ذهن اش سنگینی می کند. آغاز سخن اش، و ادامه و همه سخن اش از ترس و وحشتی بود که در سن پنج سالگی چنان او را در چنگال گرفته و تن و روح او را لرزانده بود که هنوز رهایش نمی کرد …

پروانه خانم را در یک مهمانی شام دیدم. آرام از میان همه مهمانان به سوی من آمد و بی هیچ مقدمه ای از پنج سالگی اش گفت. از خاطره ای سخن گفت که بر هفتاد و اندی سال های پس از پنج سالگی اش سایه انداخته و همواره با او مانده و هنوز روی ذهن اش سنگینی می کند. آغاز سخن اش، و ادامه و همه سخن اش از ترس و وحشتی بود که در سن پنج سالگی چنان او را در چنگال گرفته و تن و روح او را لرزانده بود که هنوز رهایش نمی کرد. از او خواستم که بدون شتاب و با حوصله همه جریان را برایم تعریف کند، و او چنین کرد. ولی شنیدن ماجرا از زبان او برای درک آن همه وحشت کافی نبود. باید پیش زمینه بهائی کشی در ذهن او را می جستم. پس نگاهی انداختم به تاریخ بهائی کشی که در حافظه این خانواده نقش بسته و به مهاجرت آنها انجامیده است. شرح این بهائی کشی در کتاب “تاریخ شهداء یزد” آمده* که سال ها پس از جریان بابی کشی در یزد رخ داده است. بر اساس این کتاب، در سال ۱۲۸۱ خورشیدی، شورش بهائی کشی در یزد آغاز می شود و به تفت، اردکان و منشاد گسترش می یابد. نویسنده که خود بهائی است از قربانیان این شورش با عناوین احترام آمیز”آن حضرت” و “شهید” یاد می کند.

در این کتاب می خوانیم که در یزد ابتدا شایعه می شود که “توقیعی به خط سبز از ناحیه مقدسه نجف بیرون آمده که باید طایفه بهائی را قتل نمایند.” و با تحریک عده ای، مردم دست به کشتار و چپاول بهائیان می زنند. “خورد خورد جمعیت قریب چهارصد پانصد نفر قصد محله تل کرده تمام محض طمع مال که در شهر معروف بود که استاد علی اکبر آمده است که مشرق الاذکار در یزد بسازد و پول کلی همراه دارد شاید بتوانند پولها را بچنگ بیاورند.”

پس از یزد، کشتار بهائیان به تفت سرایت می کند. سپس در منشاد “شهرت یافت که در شهر جمعی از احباب (بهائیان) را شهید کرده اند” و “احباء (بهائیان) منشاد کلا از این قضیه مطلع می شوند. بعضی پنهان می شوند و بعضی به سمت کوه های منشاد فرار می نمایند.” ولی بهائی کشی آغاز می شود. ابتدا به کشتزار یک بهائی رفته و “سنگ بر سر جناب ملاعلی آمده سر مبارک ایشان شکسته خون جاری می گردد. پس از ضربت سنگ جعفر ابن غلام ابن جعفر چوبی به تمام قوت به ایشان میزند که بر زمین می افتند… و با کارد و سنگ و چوب هر یک ضربتی بر ایشان وارد می آورند” و مزرعه به مزرعه و خانه به خانه ادامه می یابد. “پس از فراغت از شهادت حضرت آقا ملاعلی اکبر، آن اشرار به مزرعه خواجه محسن می روند و به خانه حضرت آقا محمد اسمعیل {…} اولا بدن ایشان را باکارد شرحه شرحه می کنند و سنگ و چوب بر آن هیکل مجروح می زنند {…} بعد از فراغت از قتل جناب آقا محمد اسماعیل آن اشرار از مزرعه خواجه مراجعت کرده و جمعی دیگر از تماشائی و غیره به ایشان ملحق می شوند و قریب دویست نفر در وسط قریه منشاد دور خانه جناب استاد حسین ارسی دوز که از اهل شهر و در آن اوقات در قریه منشاد تشریف داشتند میگیرند” و استاد حسین را “به ضرب چوب و سنگ شهید کردند.” و سپس به سراغ آنهایی می روند که به کوه فرار کرده اند. “پس از فراغت از قتل حضرت استاد حسین یکدفعه رو به محله کرچنار که یکی از محلات منشاد است نهادند. سه نفر از اهل محله {…} فرارا به کوه جنوبی منشاد {…} رفتند.” یکی از این سه فراری را یافته و “فورا چند تیر تفنگ” به او زده و وی را می کشند و “پس از شهادت در همان محل قتلگاه … دفن کردند.” و سپس “قدری از کوه بالا میروند. تقریبا وسط کوه به حضرت آقا رمضانعلی میرسند {…} اشرار دیگر با سنگ و چوب آن هیکل مطهر را به قتل می رسانند.” و جستجو برای یافتن نفر سوم که یک جوان ۱۸ ساله است ادامه می یابد. “قریب دویست سیصد زرع دیگر از کوه بالاتر میروند و خود را زیر سنگی پنهان میفرمایند. اشرار ایشان را تعاقب کرده تا آن محل که رفته بودند ایشان را گم میکنند. پس از آن خیلی در آن مکان تجسس و گردش می نمایند. تا آخرالامر در زیرسنگی و جای خیلی سختی ایشان را می یابند. از آنجا ایشان را بیرون آورده روی یک سنگ صاف بسیار بزرگی می اندازند و هریک سنگی برداشته و آن هیکل نظیف را با سنگ میکوبند و از سر تا پا نرم میکنند که این سنگ بزرگ را خون میگیرد و از اطرافش خون جاری میشود و {…} گوشت و پوست و استخوانهایش بهم کوبیده شده انداختند روی سنگی. دیگر دو زرع پایین تر و دوسه تخته سنگ روی ایشان گذارده قریب به غروب از کوه سرازیر شدند. و چنین جوان رعنائی مثل آقا غلامعلی کمتر دیده شده بود و سن مبارکشان هجده سال بود.”

غارت و چپاول خانه ها و مغازه های بهائیان در دستور کار بود. “ریختند در خانه های احباب. اولا خانه و دکان حضرت آقا علی اکبر و شاطر حسن را غارت کردند. حتی بعضی درختهای خانه حضرت آقا علی اکبر را مثل درخت انگور داربندی و بعضی درخت دیگر را قطع کردند و عمارات را که چوب پوش بود آتش زدند.”

کشتار بهائیان چند هفته ادامه داشت. شیوه های کشتار از کتک و ضربه با سنگ و چوب گرفته تا گلوله زدن، تیرباران، آتش زدن و پرتاب کردن از بالای تکیه به پایین را در بر می گرفت. بسیاری از قربانیان را پس از کشتن، ریسمان به پای شان بسته و در کوچه و بیابان می کشیدند تا جایی که پیکر قربانی قابل شستشو برای غسل نبود. “آن هیکل مقدس را تیرباران کردند که تمام لباس ایشان از آتش گلوله ها مشتعل گشت و به درجه رفیعه شهادت کبری فائز گشتند و سنگ و چوب زیادی بر آن جسد اطهر میزدند. پس از شهادت ریسمان به پای مبارکشان بسته کشیدند و آوردند پشت خانه حضرت آقا علی اکبر در سنگستان مقابل خانه شاه سونی انداختند.” و یا در مورد دیگری “روغن نفت از زین العابدین عطار گرفته آورد و ظرف نفت را بر سر آنحضرت ریخت و … فورا باندازه آن هیکل مقدس مشتعل گشت و آتش زبانه کشید که این جمعیت تمام عقب ایستاد.”

از آنها می خواسته اند تبری بجویند و اگر چنین نمی کردند کشته می شدند. اما گاه حتی درخواست تبری هم فایده ای نداشته است.
“میگوید ای جوان تو بابی هستی.
– خیر تهمت بمن زده اند. شما چیزی از من دیده اید؟
– ما از شما چیزی ندیده ایم، لکن اسم شما را شنیده ایم که معروف باین اسم هستید.
– من جوان هستم. هنوز اول تکلیف من است. اگر بزعم شما خطائی از من صادر شده مرا توبه بدهید. پدر و مادر من خیلی مرا دوست میدارند زیرا دیگر اولادی غیر از من ندارند. در حق آنها رحم کنید و مرا نکشید و من در نزد شما می مانم.
شیخ اسماعیل می گوید مزرعه ما بابی لازم ندارد وبه آن اشرار میگوید ببریدش سر دوراهی شهری و عباس آبادی راه را نشانش بدهید هر طرفی میخواهد برود. اشرار آن حضرت را برداشته رو بخیابان روانه می شوند. از عقب اشاره می کند که او را بکشید و بلند میگوید ببریدش سر دو جاده راه نشانش بدهید. ”

زنان هم مصون نبودند. “می گفتند اینها چه صحبت است که شما میدارید. کاری به زن کسی ندارند. در این گفتگوها بودند که ناگاه صدای همهمه بلند میشود و جمع کثیری اطراف آن بیت را می گیرند. {…} سر کارد را تا نصفه کارد فرو می کند زیر گلوی مبارک که خون مانند فواره از گلوی آنحضرت می ریزد و نیز خون از دهان مبارک میریزد. {…} از سر سینه تا سر ناف آن حضرت را می شکافد که آن حضرت بر زمین می افتد {…} پس از شهادت آن مخدره را معلق آویختند بر درخت و هیزم بسیار از خانه خود آن شهید {…} آوردند و زیر آن درخت جمع کردند {…} و روغن نفت آوردند {…} آنوقت آتش زدند. از شعله آن آتش جسد آنحضرت آتش گرفت.” برادر این زن فرار کرده و پنهان می شود. عده ای نزد مادر این زن می روند و به او می گویند “شما همین دو اولاد داشتید. یکی فاطمه بگم که بیگناه کشته شد {…} الحال تو این یک اولاد دیگر داری و عاقبت مردم او را پیدا کرده می کشند و ما راضی نیستیم که او کشته شود. تو برو هرجا هست بگو بیاید بیرون. ما اهل هنزاء او را میبریم در طزرجان نزد معین دیوان و حاجی آخوند توبه اش می دهیم {…} که بعد از این آسوده باشد. آن بیچاره باور می کند و میگوید شما یک قسم قرآن با من بخورید که همین طوریکه می گونید با او رفتار می کنید و به او اذیتی نمی کنید. آنها قرآنی حاضر نموده و قسم قرآن میخورند و آن مادر جگر سوخته را مطمئن می نمایند. {…} باری بعد از شهید کردن آن سید مظلوم جمعیت طزرجانی و نوکرهای معین دیوان مراجعت به طزرجان مینمایند و آن جمعیت هنزائی ریسمان به پای آن حضرت بسته و آن جسد مطهر را به روی سنگستان که از حسین آباد تا هنزاء قریب نیم فرسخ است و تمام سنگلاخ و کوه و کمر است میکشند و می آورند هنزاء.”

زن ۶۵ ساله ای را از “بالای تکیه بزیر انداختند در حالیکه اکثر اهل منشاد در آن محل جمع بودند. بعد از شهادت زن های منشادی چادر و مقنعه آن مخدره را بردند و مرد و زن دور آن جسد مطهر جمع شده سنگ و چوب بر بدن آن مومنه مظلومه می زدند.”

“اشرار” در پی بهائیانی که از منشاد فرار کرده بودند، رفته و آنها را “با سنگ و چوب شهید کردند.” و آن افراد بهائی را هم که از ترس کشته شدن در شهرهای دیگر به منشاد پناه آورده بودند نیز شناسائی کرده و کشتند. پیکر بیشتر قربانیان در همان محل قتلگاه و یا در خانه خودشان به خاک سپرده شد.

بدین ترتیب سی تن بهائی در منشاد به دست مردم زجرکش می شوند.

این خاطره ها ملکه ذهن بهائیان منطقه شد، از جمله آنان که خود شاهد و یا قربانی بهائی کشی بوده و مجبور به فرار و مهاجرت به عشق آباد شدند. پدربزرگ پدری پروانه خانم نیز از قربانیان همین بهائی کشی در منشاد بود. او را به قصد کشت کتک زدند و سپس به گمان آنکه مرده است در یک خندق انداختند. ولی ایشان روز بعد به هوش آمد و سه باغ بزرگ و خانه را رها کرده و از آن شهر و مملکت به عشق آباد کوچ کرد. روشن است که خاطره وحشت انگیز این بهائی کشی سال ها در خانه بازگو می شده و بخشی از حافظه ی تاریخی تک تک افراد خانواده بوده است. با درک این واقعیت تاریخی است که می توانیم پای سخن پروانه خانم بنشینیم و سنگینی آنچه را که بر او رفته، درک کنیم و بفهمیم که چرا گذشته او را رها نمی کند.

خاطره بهائی کشی از زبان پروانه ناهید ادراکی: بجنورد، سال ۱۳۲۲

ماجرا وقتی شروع شد که پدرم به خاطر یک ماموریت کاری به سفر رفت. به پدرم “پاپا” می گفتیم زیرا که پدر و مادرم در روسیه بزرگ شده بودند و برخی واژه های روسی در خانه به کار می رفت. پدرم ۶ ماهه بود که خانواده اش مجبور به مهاجرت به عشق آباد روسیه شدند. مادرم نیز فرزند یک خانواده بهائی در عشق آباد بود که در آن شهر به دنیا آمده و تحصیل کرده بود. مادرم چند زبان می دانست و به دو زبان روسی و فارسی در مدرسه درس می داد. پدر و مادرم در سال ۱۳۰۳ در عشق آباد ازدواج کردند. پس از انقلاب روسیه، در سال ۱۳۱۸ آنها با دو فرزند به ایران بازگشتند. آنها سه منزل در روسیه داشتند که همه را جا گذاشتند و نتوانستند بفروشند و حتی مدارک تحصیلی شان را هم نتوانستند دریافت کنند. هنگام ورود به ایران، به آنها لقب ادراکی عشق آبادی دادند.

پدرم رئیس اداره پنبه در شهر بجنورد بود. مادرم خانه دار شده بود و کار نمی کرد. می خواست بچه هایش را خودش تربیت کند: جهان افروز ۱۲ ساله، جهانگیر ۱۱ ساله، پری ۹ ساله، پروانه ناهید (من) ۵ ساله، و خواهر کوچکترم ۲ ساله. تمام مردم شهر ما را می شناختند و می دانستند که دین ما بهائی است. پدر و مادرم با مردم شهر خیلی مهربان بودند و همیشه به همه، از دوست و آشنا گرفته تا غریبه، کمک می کردند.

خانه بزرگ و ثروت زیاد

خانه خیلی بزرگی داشتیم که با اثاثیه های گران قیمت و فرش های ایرانی و قالیچه های ترکمنی آراسته شده بود. کف حیاط آن آجرفرش بود. دیوارهای خیلی بلندی دور حیاط بزرگ را فرا گرفته بودند. در حیاط چوبی و خیلی محکم بود و یک دیوار به پنهای خود در جلوی آن بود که وقتی در خانه باز می شود، درون حیاط در دیدرس بیرون نباشد. به این فضای میان در حیاط و دیوار روبروی آن “هشتی” می گفتند. در یک طرف هشتی، یک اتاق بود که برای انبار خوراکی ها و آونگ میوه هایی مانند انگور به کار می آمد. در طرف دیگر هشتی، یک طویله برای دو اسب اصیل ایرانی و یک گاو بود که شیر و کره تازه ما را تامین می کرد. در طرف راست حیاط یک تور والیبال به دو ستون چوبی بسته شده بود که بچه های بزرگتر آنجا والیبال بازی می کردند و سمت چپ حیاط یک آب انبار بزرگ بود که بیست پله پایین می رفت تا به آب روانی که از خانه ها می گذشت برسد. یک سگ سفیدرنگ داشتیم که اسمش شاتی بود. وضع مالی ما خوب بود و به خاطر دارم که پدر و مادرم پول را در یک چمدان می گذاشتند. رادیو هم داشتیم. یک مهتر به نام اصغر از اسب ها مواظبت می کرد. زنی به نام عذرا هم کلفت مان بود. پدرم که به ماموریت رفت، مادرم به مهترمان، اصغر، گفت که “تو از حالا تعطیل هستی تا آقا برگردن.”

شلوغی در شهر

مادرم هر روز از سروصدا ها و شایعه ها و شلوغی در شهر** می گفت، و حرف هایی که او را نگران می کرد. من نمی دانستم که این شلوغی و گفتگوها چه بود. نگرانی مادرم را حس می کردم، ولی دلیل آن را درک نمی کردم. نمی دانستم چرا تصمیم گرفته که دوخواهر و یک برادر بزرگتر از من را به شهر مشهد بفرستد. کم کم شنیدم که بهائی کشی به زودی شروع می شود. نگرانی و دلهره من هم شروع شد. دسته سینه زنی را مجسم کردم که مادرم را خونین سوار بر الاغ کرده و دور شهر می گردانند.

سینه زنی

چند ماه پیشتر که محرم بود، با مادرم دسته و سینه زنی را در خیابان دیدیم. یک گروه زیاد از مردان که فقط شلوار به تن داشتند، جمع شده و دور شهر می گشتند. یک نفر را که لباس های خون آلود به تن داشت و مقداری خون روی سر و صورت اش بود روی یک الاغ گذاشته بودند. روی شتری یک کجاوه گذاشته بودند که چند نفر زن و بچه توی آن نشسته بودند که نقش زن و بچه امامان را داشتند. روی کجاوه چند تا کبوتر هم بود که پایشان را به اطراف کجاوه بسته بودند. یک گروه دیگر با یک مقدار آهن بوته ای که دسته داشت، راه می رفتند و محکم دسته بوته آهنی را بالا برده و به پشت شان می زدند به طوری که وسط شانه هایشان کبود می شد و یک حرفی یا صدایی بلند هم از دهن شان بیرون می آمد. گروه دیگر قمه به دست گرفته و آن را بالا می بردند و آهسته به پیشانی شان می زدند که از آن خون می آمد. یک گروه دیگر دو دست را روی هم گذاشته و بالا برده و پایین می آوردند و محکم به سینه هایشان می کوبیدند که صدایش شنیده می شد. صداهایی که بلند می شد برای من و حتی برای مادرم نیز ترسناک بود. دو طرف خیابان مردم در پیاده روها ایستاده و تماشا می کردند و این گروه از وسط یک خیابان به وسط خیابان دیگری می رفتند. من پشت مادرم قایم شده بودم و فقط از گوشه یک چشم نگاه می کردم. لرزی در تمام بدنم احساس می کردم. حالم داشت به هم می خورد. یک دستم را محکم به پشت مادرم گرفته بودم که نیافتم. مادرم وقتی که دید چادرش دارد می افتد، متوجه من شد و با دیدن حالت من راه خانه را در پیش گرفتیم. تنها خاطره ای که از آن روز برای من ماند، قمه و زنجیر و کتک و کشتن و خون آلود کردن بود. این همه برای من بسیار وحشتناک بود. وقتی که شنیدم بهائی کشی شروع شده، نگران بودم که تمام این ماجراها بر سر ما خواهد آمد. مادرم را می دیدم که به دست مردان قمه زن افتاده و دارد جان می دهد.

سفر بچه های بزرگتر به مشهد

مادرم تصمیم گرفت هر چه زودتر بچه های بزرگتر را با اتوبوس به مشهد بفرستد. از ترس اینکه مبادا مردم بفهمند و جلوی آنها را بگیرند، نمی خواست بلیت را زودتر تهیه کند. لوازم سفر بچه های بزرگتر را بست و صبح روز بعد همه ما رفتیم ایستگاه اتوبوس. بیست دقیقه پیش از حرکت اتوبوس مادرم سه تا بلیت خرید. ما برای اینکه جلب نظر نکنیم، دور از اتوبوس ایستادیم. هنگامی که راننده به اتوبوس نزدیک شد، خواهرها و برادرم رفتند توی اتوبوس و روی صندلی پشت سر راننده که خالی بود نشستند. من این صحنه را خیلی روشن به یاد می آورم. همانجا ایستادیم تا اتوبوس دور شد. من حس کردم نصف قلبم رفت و غمی عجیب به دلم نشست. هرگز تا این روز نتوانسته ام احساس آن روز را فراموش کنم. این روز چهارم از بهائی کشی بود. مادرم چهره خیلی غمگینی داشت.

اتوبوس کاملا دور شده بود که مادرم گفت “حالا از اینجا میریم خونه چند نفر از دوست هامون، بعدش میریم خونه.” از آنجا به منزل چند خانواده بهائی رفتیم و مادرم با آنها صحبت کرد و آنها را به بردباری و استقامت تشویق کرد. بعد به خانه رفتیم. مادرم شروع کرد به جمع کردن و قایم کردن بعضی اثاثیه گران قیمت. آن روز و آن شب، مادرم چندین بار در ایوان و حیاط خانه راه رفت تا مطمئن شود کسی آنجا قایم نشده باشد. هر دفعه که مادرم از اتاق بیرون می رفت، من به پشت شیشه پنجره دویده و او را نگاه می کردم که مطمئن شوم که مادرم خوب است و خطری متوجه او نیست. قلبم تالاپ تالاپ می زد تا وقتی که او به داخل اتاق باز می گشت.

شب های بهائی کشی

بالاخره مادرم تصمیم گرفت که این طوری در شب نمی تواند متوجه شود که آیا آدم کش ها وارد حیاط شده اند یا نه. یک تخت سفری داشتیم که آن را کشید و آورد توی حیاط و رویش را هم پشه بند زد. شب که شد، به من گفت “ما از امشب توی حیاط می خوابیم.” و افزود که در شب با همه لباس ها به تن و حتی با کفش هایمان می خوابیم. کفش هایمان را پوشیدیم و مادرم سر تخت و من و خواهر کوچکم پای تخت، یعنی سر و ته، خوابیدیم. از آن پس هر شب همینطوری با کفش و لباس در حیاط می خوابیدیم. من شب ها توی تخت پهلوی پای مادرم می نشستم و یک دست ام را روی پایش می گذاشتم و احساس امنیت می کردم. دست دیگرم را هم گهگاه اگر خواهرم بیدار بود روی دست یا پشت او می گذاشتم که او نترسد و احساس امنیت کند. او شب ها خوب می خوابید و متوجه این جریان ها نبود و اگر هم از سروصدا بیدار می شد، به او می گفتم “نگران نباش، ما توی حیاط می خوابیم که بتونیم ستاره ها رو تماشا کنیم.”

هر وقت صدایی می شنیدیم، سگ مان شاتی عوعو می کرد و مادرم برای اینکه آنها را بترساند با صدای بلند می گفت “اگر جرات دارین، بیایین. من همه شما رو می کشم.” مادرم یک تپانچه کوچک داشت و یک شمشیر بزرگ. تپانچه را زیر بالشت و شمشیر را زیر تشک گذاشته بود.

مادرم هر شب رو به سمت آب انبار می کرد که ۲۰ تا پله لیز و لغزنده داشت که پایین می رفت و به جوی آب پرزوری می رسید که به سوی خانه پهلویی جاری بود. مادرم می گفت “ناهید جون، یادت باشه اگر اینها اومدن توی حیاط، تو بلافاصله دست خواهرتو محکم بگیر و برو توی آب انبار! از اونجا برو توی آب و دست خواهرتو ول نکن! برو طرف خونه همسایه، بعد از پله ها برو بالا، برو خونه اونها.”
من می گفتم “پس شما چی؟”
مادرم می گفت “همه شونو می کشم و بعد میام هردوی شما رو میارم.”
من اعتراض می کردم که “آب انبار خیلی تاریکه! پله هاش لیز هستن، آب هم پرزوره. آب توی دهن و دماغم میره.”
مادرم اصرار می کرد “نه! حتما برو! روی نوک پا راه برو که آب توی دهن و دماغت نره.”
من راضی نمی شدم “من نمی خوام شما رو تنها بذارم.”
ولی مادرم دوباره اصرار می کرد “حتما این کارو بکن!”
این گفتگوی هر شب ما بود. مادر هر شب اصرار می کرد که “پشت سرت هم نگاه نکن!”

مادرم هر شب هر چند دقیقه یک بار به صدای بلند می گفت “اگر جرات دارین بیایین! من همه شما را می کشم!”

بالاخره سنگ اندازی توی خانه ما شروع شد. از پشت دیوار سنگ به حیاط پرتاب می کردند. شاتی واق واق می کرد و به طرف سنگ می رفت و باز به سوی دیوار می رفت و بلندتر واق واق می کرد.

در تمام این مدت حتی یکی از همسایه ها از ما نپرسید که “چه خبره؟” و “آیا کمک می خواین؟” اصلا به روی خودشان نیاوردند.

شب دیگر سروصداها زیادتر شد. انگار که جمعیت بیشتری پشت دیوارها بود. تعداد کسانی که سرک می کشیدند و از بالای دیوار توی حیاط را نگاه می کردند بیشتر شد. سنگ های بیشتری توی حیاط پرتاب می کردند. من پای مادرم را با دو دست در آغوش گرفته و با بغض از مادرم پرسیدم “اونها دارن میان که ما را هم با آن کاردهای بزرگ بکشن؟”
مادرم گفت “نه، نترس. من همه اونها رو می کشم. فقط یادت نره که دست خواهرت رو محکم بگیری و فورا پیش از اینکه اونها برسند بری توی آب انبار!” من واقعا از ته قلب نمی خواستم مادرم را تنها بگذارم. می خواستم به او کمک کنم که به دست آنها کشته نشود. یک سر دیگر هم روی دیوار پیدا شد و من سر چهار نفر را که از بالای دیوار نگاه می کردند دیدم. این دفعه شاتی تا نصفه دیوار بالا رفت و بالاتر پرید. سرها ناپدید شدند. سگ مان ما را نجات داد.

شب دیگر صدای تق و توق از در حیاط می آمد. مادرم متوجه شد که آنها دارند تلاش می کنند قفل در را خراب کرده و از در وارد خانه شوند. این بار وقتی که مادرم دوباره اصرار کرد که “یادت نره که با خواهرت فرار کنی توی آب انبار!” من برای اینکه دیگر این حرف را نشنوم، به مادرم گفتم “باشه.”

کم کم صبح نزدیک می شد و هوا کمی روشن شد. آنها نتوانستند قفل را خراب کنند و رفتند. آن روز صبح مادرم رفت توی حیاط. من هم دنبالش رفتم. از مادرم پرسیدم “مامان جون، چکار می خواین بکنین؟”
مادرم در جواب گفت “می خوام یکی از این تیرهای والیبال رو از زمین بیرون بیارم.”
تیر والیبال در زمین خیلی محکم بود. ولی مادرم با پشتکار و سرسختی تیر را از زمین بیرون کشید و کشان کشان به طرف در خانه برد. یک سر تیر را گذاشت زیر قفل در، و سر دیگر تیر را گذاشت روی زمین پایین دیوار هشتی مقابل در، بطوری که حتی اگر قفل در را هم می شکستند، باز هم در باز نمی شد.

شب ها وقتی که مادرم ساکت بود یا احیانا خوابیده بود، پای او را بغل می کردم و می بوسیدم و این کار قدری احساس آرامش به من می داد. صبح که می شد، احساس می کردم که قدرت و نیرویم خیلی کم شده است. از شدت عذاب های روحی در شب، اگر هم لحظه ای خوابم می برد از خواب های ترسناکی که می دیدم بیدار می شدم و پای مادرم را بغل می کردم. ولی بیشتر شب ها در تخت می نشستم.

شبی دیگر آمد و در این زمان حس کردم که من شب و تاریکی را دوست ندارم. نمی خواستم هرگز شبی وجود داشته باشد. در این شب تعداد سرهایی که از روی دیوار توی حیاط را نگاه می کردند بیشتر شد. حدود هفت سر را می شد دید. مادرم ما را بغل کرد و بوسید و با حالتی مصمم که سعی می کرد بر وحشت اش غلبه کند، به من گفت “امشب همه شان را می کشم!”
صداهایی از در حیاط می آمد و من فکر می کردم دارند می آیند. از ته دل با خدا حرف می زدم “ای خدای مهربان! ازت خواهش می کنم ما را کمک کن. من نمی خوام مادرم رو بکشن و بذارن روی الاغ. خواهر کوچیکه ام خیلی می ترسه اگه اینجوری بشه. خدا جون، حرف های منو می شنوی؟”

آرزو می کردم که روز بیاید و شب ناپدید شود. در عمق این فکرها بودم که سحر شد و کمی روشنایی آمد و آن غول های وحشی ناپدید شدند. من قدری خوشحال شدم. اما باز شب های دیگر هم آمد.

دهشتناک ترین شب، شب هفدهم بود. ما می توانستیم سرهای آدم ها را روی دیوار بشماریم. حدود ده نفر یا بیشتر بودند. واقعا خیلی ترسناک بود. سنگ های زیادتری در حیاط ریخته شد و شاتی بیچاره مرتب واق واق می کرد. چند سنگ هم به او خورد ولی او هنوز وفادار بود. صداهای توی خیابان هم بیشتر شد. مادرم با صدای بلندتر می گفت “اگر جرات دارین بیایین. من همه شما رو می کشم. من تفنگ دارم، می کشمتون!”

شاتی بیچاره تا وسط های دیوار بالا می رفت. خیلی از همه شب های پیش ترسناک تر بود. هر لحظه انتظار این می رفت که همه ما را کشته و توی خیابان روی الاغ ها بگردانند. ناگهان متوجه شدم که مادرم دراز کشیده و بلند نمی شود. او معمولا توی تخت می نشست و به صدای بلند آنها را تهدید می کرد. ولی دیدم دیگر نمی گوید “اگر جرات دارید بیایید. من می کشمتون!”

به طرف مادرم خزیدم و دیدم چشمهایش بسته است. مادرم را تکان دادم و گفتم “مامانی، مامانی… مامان جون!” ولی هیچ تکانی نخورد، هیچ جوابی نداد. حتی چشم هایش را هم باز نکرد. قلبم به شدت می تپید. فکر می کردم اگر آنها بیایند چه کاری از دست من برمی آید و چکار باید بکنم. در تمام مدتی که مادرم جواب نمی داد، هر چند دقیقه با صدای بلند می گفتم “اگر جرات دارین، بیایین. همه شما رو می کشم.” فکر کردم اینطوری آنها نمی فهمند که مادرم خواب است. نمی دانستم چرا مادرم جواب نمی دهد و بیدار نمی شود. تنها کمکی که به نظرم آمد خدا بود. پس شروع کردم با تمام وجودم و از ته قلب با خدایم حرف زدن: “ای خدای عزیز، مامانم به من گفتند که تو همه جا هستی، حتی وقتی تاریک است. پس تو ما را در تاریکی شب هم می بینی. چرا کمک نمی کنی؟ لطفا بیا اینجا و ما را با خودت ببر یک جایی که ما حفظ باشیم. ازت خواهش می کنم شاتی را هم ببری با ما. همه ما خیلی دوستش داریم. او هم سنگ بهش خورده و گناه داره. ای خدای من، مامان خوابیده ان. لطفا بیدارشون کن. ای خدا، تو آخه کجایی؟ آیا صدای منو می شنوی؟ آخه این مردم چرا میخوان ما رو بکشن؟ وقتی ما رو کشتن، میذارن روی خرها و ما رو با اون زنجیرها می زنن و با اون کاردها ما رو تیکه تیکه می کنن؟” در حالیکه اشک هایم روی صورتم می ریخت، گفتم “خواهر کوچیکم خیلی می ترسه! میتونی یک کاری بکنی که دیگه هیچوقت شب و تاریکی نباشه؟ گفتن راستگو باشین، دروغگو دشمن خداست. درست همون حرف هایی که تو گفتی، مامان جونی به ما یاد دادن. تمام رفتاری که یک بهائی باید داشته باشه، کرده ام. میتونی به مامان جونم بگی چشمشون رو باز کنن یا حرف بزنن؟ آه، خدا جون، فکر می کنم تو الان خوابیده ای. تو چقدر می خوابی؟ من یادم رفت از مامانم بپرسم که تو میخوابی یا نه. اگر خیلی بلند جیغ بزنم بیدار میشی؟ لطفا بیدار شو و بیا اینجا. ما به تو احتیاج شدید داریم. من تو رو دوست دارم. مادر و خواهر کوچیکم رو هم دوست دارم.”

دیگر تمام امیدی که داشتم به ناامیدی گرایید. داشتم بیهوش می شدم. اشک هایم بدون اراده می ریخت. یک دستم روی پای مادرم بود و دست دیگرم روی خواهرم تا بتوانم یک جوری حفظ شان کنم. دیگر نایی برایم باقی نمانده بود. داشتم تحلیل می رفتم و آب می شدم. ولی پیش از اینکه بیهوش شوم، یکباره مادرم در تخت نشست و ما را بغل کرد و بوسید و به سینه اش چسباند. من خیلی خوشحال شدم. چنان لذتی از اینکه مادرم مرا بغل کرد حس کردم که مزه اش را هنوز احساس می کنم و هرگز از یادم نخواهم رفت.

آن شب بدترین شب ها بود. لحظه به لحظه هر سه نفرمان را نیمه کشته بالای الاغ ها حس می کردم. از خدا تشکر کردم و گفتم قول می دهم همیشه مهربان باشم و مثل پدر و مادرم به همه کمک کنم. صبح آن شب دیگر هیچ رمقی نداشتم. چنان از همه چیز خسته شده بودم که مغزم از کار افتاده بود و قلبی برایم نمانده بود و مانند یک مجسمه بودم. وقتی به مادرم نگاه کردم دیدم رنگ اش پریده و بی حس و حال بود. طوری به نظر می رسید مانند وقتی که یکی از بچه ها به سختی مریض می شد، حتی بدتر از آن. خیلی ساکت به نظر می آمد و در خودش فرو رفته بود. من واقعا نمی خواستم و نمی توانستم که شب دیگری را تحمل کنم، و یا حتی روز دیگری را. شدیدا احساس می کردم که می خواهم شروع به دویدن کنم و به دورترین جاها بروم و دیگر برنگردم. دلم می خواست ذوب بشوم و غیب شوم و دیگر این بیرحمی ها را نبینم. از همه چیز خسته و ناامید بودم. اما نمی خواستم مادر و خواهرم را تنها بگذارم.

آخ، که چه بخواهم یا نخواهم، دوباره شب شد و تاریکی آمد. خدا باز هم شب را فرستاد.

مادرم در حیاط روی تخت نشسته بود. تفنگ و شمشیر را هم پهلویش داشت. به من گفت “تو بخواب. نگران نباش، من امشب همه را می کشم. اما یادت باشد تو فرار کن و پشت سرت را هم نگاه نکن که چه اتفاقی داره میافته! فقط فرار کنین و خیلی تند به طرف پله های آب انبار بدو!”

تصویری از پروانه ادراکی به همراه مادر و خواهر کوچکترش یک سال و اندی پیش از رخداد شب های بهائی کشی

این دفعه فقط سرم را تکان دادم. در حالیکه دلم از وحشت یخ زده بود. تعداد بیشتری کله آدم ها را بالای دیوار می دیدم و صداهای بیشتری می شنیدم. شاتی به شدت پارس می کرد و تا وسط های دیوار بالا می پرید. با خودم گفتم “امشب دیگه تموم میشه. اونها میان و بالاخره تموم میشه.” و فکر کردم بهتر از اینست که دوباره یک شب دیگر بیاید. مادرم شروع کرد به دعا کردن و من هم دعای حفظ را که از کوچکی می خواندم تکرار می کردم “یا بهی احفظ نی من کل بلیات.” ولی فکر می کردم خدا خیلی سرش شلوغ شده و دارد به دیگران کمک می کند و الان برای ما وقت ندارد. با خودم عهد کردم که امکان ندارد مادرم را تنها بگذارم و بروم توی آب انبار. و تصمیم گرفتم همانجا پهلوی مادرم بمانم زیرا من مامان خودم را می خواستم نه خانم همسایه را. آنقدر عمیق در این فکرها بودم و سعی می کردم بفهمم چه رخ می دهد و چه خواهد شد که یادم رفت کجا هستم. بعد به خود آمده و با بیحالی و ناامیدی به خدا گله کردم که “ای خدا، چرا ما را دوست نداری؟ من هیچوقت کسی را ناراحت نکردم. مامان گفتند که خدا گفته «زبان گواه راستی من است، هرگز به دروغ نیالایید.» دروغ نگفتم. پس به من بگو چه گناهی کردیم که دیگر آن کار را نکنیم.” آنقدر عمیق در افکار خود غرق بودم و با چشمان بسته و با زبان دل با خدا حرف می زدم که متوجه هیچ چیز دیگری نبودم. وجود خارجی نداشتم و فقط راز و نیاز با خدا بودم. مادرم دستم را گرفت و متوجه شدم که تقریبا نزدیک سحر است. مادرم گفت “بیا بریم توی اتاق.”

معجزه

در اتاق مادرم شروع کرد لباس های پدرم را پوشیدن. کلاه پدرم را هم به سر گذاشت و کفش های او را به پا کرد. من با تعجب به او نگاه می کردم. مادرم گفت “ناهید جون، تو همینجا توی اتاق بمون و در را برای هیچ کس باز نکن. در را از تو قفل کن. من دارم میرم بیرون و زود برمی گردم.”
همانطور که نگاهش می کردم، پرسیدم “مامان جون، شما مرد شدین؟”
مادرم گفت “فقط برای یک مدت کم.” و از در بیرون رفت. دلم به شدت به شور افتاد. قلبم تندتند می زد. احساس ضعف و ترس شدیدی می کردم. خواهر کوچکم روی تخت در خوابی عمیق بود. به شدت احساس تنهایی و بی پناهی می کردم. به طرف پنجره دویدم. هوا هنوز تاریک روشن بود. دو تا دستم را روی شیشه پنجره گذاشته و با تمام وجودم توی حیاط را نگاه کردم. از جایم تکان نمی خوردم. فکر می کردم الان مادرم را می گیرند و با آن کارد بزرگ می کشند. دعا می کردم “ای خدا، مامانم رو حفظ کن و برگردون خونه، یا اینکه منو همین الان ببر پهلوی خودت.” صدای قلبم را هرگز به آن بلندی حس نکرده بودم. این زمان خیلی خیلی طولانی به نظرم رسید. بالاخره هوا قدری روشن تر شد و مادرم را دیدم که آمد توی حیاط. بعد در اتاق را زد. من بلافاصله در را باز کردم. از شدت ترس نزدیک بود بمیرم. نشستم و به مادرم زل زدم. مادرم شروع کرد لباس های مردانه را درآوردن و لباس خودش را پوشید. در حالیکه لباس هایش را عوض می کرد، در حیاط باز شد و پدرم از در تو آمد. عجب معجزه ای شد. شاید بالاخره خدا بیدار شد و پاپا را آورد. من از شدت شادی دویدم به طرف اش و در حالی که بالا و پایین می پریدم، می گفتم “پاپاجون، پاپاجون، مامان مرد شده بودن. ببینین، هنوز کفش های شما پاشون هست.”

اصغر که دیده بود آقا آمدند، همان موقع آمد و درست موقعی وارد اتاق شد که من داشتم می گفتم “مامان مرد شده ان!” که اصغر بی اراده حرف از دهانش پرید و گفت “این شما بودین که تو خیابون راه می رفتین؟ ما تعجب کردیم که این مرد کی هست!” بعد فوری رفت و اسب ها را گرفت و شروع به کارهای معمولی خودش کرد.

مادرم تند و مختصر به پدر گفت چی شده و پدرم تفنگ دولول بزرگ اش را بر داشت و آن را توی حیاط و به دیوار ایوان تکیه داد. بعد در خانه را باز گذاشت و به صدای بلند گفت “هرکس میخواد بیاد، همین الان بیاد تو تا خدمتش برسم.”

ما دریافتیم که حالا که بهائی کشی شروع شده بود و بهائی ها را اذیت می کردند، اصغر که از اثاثیه گرانقیمت و پول خبر داشت طمع کرده بود و یک عده را جمع کرده بود تا هر کدام سهمی ببرند. با اینکه فهمیدیم کار اصغر بوده که هم بهائی کشی کند و هم پولی گیر بیاورد، پدرم صلاح ندید که به روی اصغر بیاورد برای اینکه ممکن بود جری شود و واقعا همه این کارها را انجام دهد.

بعد که اوضاع بهتر شد، برادر و خواهرهایم به خانه برگشتند. وقتی مادرم تمام جریان را برایشان تعریف می کرد، جریان آن شب را هم تعریف کرد که یکباره حس کرده بود که نمی تواند اصلا از جایش تکان بخورد و یا حرف بزند و یا چشمانش را باز کند ولی صدای مرا می شنیده و ناراحت بوده که من نگران بودم و نمی توانسته جوابم را بدهد. مادرم تعریف کرد که چقدر ناراحت بوده که فکر می کرده اگر آدم کش ها بیایند نمی تواند از بچه هایش دفاع کند و هرچه سعی می کرده نتوانسته چشمانش را باز کند ولی صدای مرا می شنیده که به جای او می گفتم “اگر جرات دارین بیایین. همه تونو می کشم.” و بالاخره بعد از یک مدت که به این منوال گذشته شروع کرده به دعا خواندن و به خودش فشار آورده تا اینکه یکباره توانسته بنشیند و ما را در آغوش بگیرد. من به دقت به حرف های مادرم گوش می کردم. وقتی حرف هایش تمام شد، به طرف او پریدم و خود را در آغوش اش جای دادم و با یادآوری آن شب وحشتناک بغض ام ترکید و های های گریه کردم و اشک بقیه هم جاری شد.

من هنوز نتوانسته ام لغت هایی را پیدا کنم که بتوانم آن همه وحشت و اضطراب را در طول آن چندین شب و روز بیان کنم. شما به یک دختربچه پنج ساله نگاه کنید و دوباره این جریان را مرور کنید. شاید بتوانید عمق وحشت و اضطراب مرا درک کنید. من تمام ساعات و روزها و دقیقه ها را ننوشته ام. خواب های وحشتناک را تعریف نکرده ام. ولی هنوز لحظه لحظه ی آن شب ها و روزها، همه آن وحشت و دلهره و اضطراب و ترس از کشته شدن مادرم و من و خواهر کوچکترم، شفاف و روشن در من زنده است.

پس از یک هفته مادرم تمام بهائی های شهر را دعوت کرد. یک میز خیلی بزرگ در حیاط بود که روی آن انواع غذاها را چیده بودند. مادرم با همه صحبت کرد و آنها را به بردباری و استقامت تشویق کرد و گفت هرچقدر آنها به شما بدی می کنند، شما همانطور که حضرت بهاءالله فرموده به آنها بیشتر محبت کنید. بهائی های آن شهر از پدر و مادرم خواهش کردند که شهر را ترک نکنند. مادر و پدرم قول دادند که صبر کنند و وقتی اوضاع بهتر شد به مشهد بروند.

دبستان

پس از تجربه دردناک هیجده شب و روز پر از شکنجه روحی و دلهره و وحشت شدید من وارد فضای جدیدی شدم و به کلاس اول دبستان رفتم.

در هنگام زنگ تفریح یک مقدار خوراکی که همراه داشتم از جیب بیرون آورده و به چند نفر از همکلاسی هایم تعارف کردم. ولی با تعجب فراوان دیدم که آنها قبول نکردند و گفتند “تو نجس هستی.” و “خون تو نجس است.” من می دانستم که تمیز هستم و لباس هایم هم خیلی خوب و تمیز است. بعد گفتند که “چون دین تو بهائی است، ما با تو بازی نمی کنیم و از دست تو چیزی نمی گیریم.” تعجب من خیلی زیاد شد. شب که سر بر بالش نهادم اشک ریختم ولی در همان حال خوشحال شدم که مسلمان نیستم و مانند آنها با کسی بدرفتاری نمی کنم. کینه ای از آنها به دل نگرفتم. فقط دلم برایشان سوخت و غمگین شدم.

رفتن از بجنورد

من فکر می کردم که شاتی را هم با خودمان ببریم. وقتی فهمیدم که مسلمان ها سگ را نجس می دانند و نمی توانیم شاتی را توی اتوبوس ببریم خیلی غمگین شدم. ولی متاسفانه شاتی را گذاشتند خانه همسایه بغلی. همان همسایه ای که در آن شب های شلوغ بهائی کشی اصلا به ما محل نگذاشته بود. رفتم خانه همسایه که با شاتی خداحافظی کنم. طفلک یک گوشه حیاط نشسته بود و سرش را روی دو دستش گذاشته بود. خیلی غمگین به نظر می رسید. خیلی دلم برایش سوخت. نشستم پهلویش و گفتم “شاتی جون، من تورو خیلی خیلی دوست دارم. خیلی ببخشین که نمیذارن تو هم با ما بیایی. به تو هم میگن نجس. اما من می دونم که چقدر مهربونی و اون هیجده شب چقدر فداکاری کردی. تو هم بهائی هستی و من هیچوقت تا آخر عمرم فراموشت نمی کنم. همیشه به یادت هستم که جون ما رو نجات دادی.” در این هنگام اشک هایم می ریخت و تمام این خاطره و قیافه شاتی و حرف هایی که زدم تا این لحظه یادم هست.

مادر و پدرم از رفتار مردم شهر دل شکسته شدند، به خصوص بعد از آن همه محبت و کمک هایی که به آن مردم کرده بودند. بچه های بزرگترشان هم باید برای ادامه تحصیل به شهر بزرگتری می رفتند زیرا ادامه تحصیل پس از کلاس نهم در این شهر کوچک ممکن نبود. در سال ۱۳۲۷ به مشهد رفتیم.

پایان سخن پروانه ناهید ادراکی

سخن پروانه خانم به پایان رسید.

اکنون هفتاد و اندی سال از آن رخداد و خاطره می گذرد ولی بدبختی اینجاست که نه تنها کابوس پروانه خانم، بلکه واقعیت بهائی کشی هنوز به پایان نرسیده است. کشتار بهائیان آشکار و پنهان در شهرهای گوناگون ایران ادامه دارد.

بهائی کشی آشکار

در یزد، بهائی کشی به گونه ای با حمایت حکومت انجام می گیرد. فرهنگ امیری ۶۳ ساله در تاریخ ۲۶ سپتامبر ۲۰۱۶، در بیرون منزل مسکونی خود در شهر یزد به قتل رسید.

در شامگاه قتل، دو مرد که شب قبل از آن به بهانه‍ی خرید خودرو به منزل ایشان مراجعه کرده بودند، بار دیگر برای ملاقات با آقای امیری به محل سکونت ایشان بازگشتند. هنگامی‌که آقای امیری برای پاسخگویی به درب منزل آمدند، قاتلان به طرز فجیعی با چاقو ضربه‌های متعددی به بدن ایشان وارد کردند.


تصویر فرهنگ امیری، قربانی بهائی کشی در یزد

یکی از برادران در پاسخ به دلیل قتل گفت: “می‌خواستیم یک بهائی را بکشیم. شنیده بودم که بهائیان، مسلمانانی هستند که از اسلام روی برگردانده‌ و مرتد هستند و ریختن خونشان ثواب است.”
برادر دیگر در بازجویی‌ دیگری اظهار داشت: “هدفمان کشتن یک بهائی بود. مهم نبود چه کسی باشد.”
این دو برادر حتی در جریان بازجویی‌ها بیان کردند که در صورت آزادی فرد دیگری را به قتل خواهند رساند. اما با قرار وثیقه آزاد شدند. ***

بهائی کشی پنهان

در شیراز، یک زن جوان بهائی را زنی ناشناس با ابراز دوستی فریب داده و در پارک به وی نوشابه سمی داده و او را مسموم کرده و کشت. خانواده مقتول حتی نتوانستند از هیچ کسی شکایت کنند یا ماجرای قتل را آشکار سازند زیرا از یک سو هویت قاتل را به طور دقیق نمی دانستند و از سوی دیگر ترسیدند که اگر پیگیر ماجرا شوند، خود نیز قربانی بهائی کشی شوند.

چگونه می توانیم به بهائی کشی پایان دهیم؟

* کتاب “تاریخ شهداء یزد” یا “تاریخ امری یزد” نوشته محمد طاهر مالمیری را می توانید در اینجا بخوانید:
www.bahailib.com

** من نتوانستم اطلاعات دقیقی از چگونگی آغاز و پایان ماجرا بدست آورم. اما به گفته خواهر بزرگتر پروانه خانم، در آن زمان در خانه دیگر بهائیان شهر بجنورد نیز سنگ می انداختند و یکی از بهائیان را در خیابان کتک مفصلی زدند. در آن روزها چنان فضای وحشت باری برای بهائیان ساخته شده بود که بیشتر آنها جرات بیرون آمدن از خانه را نداشتند.

منبع :اخبار روز

تاج: برای اجرایی شدن برنامه کی روش دولت باید کمک کند/ امیر خسروجردی

رئیس فدراسیون فوتبال از برنامه ریزی برای نهایی کردن کمپ تیم ملی در جام جهانی ۲۰۱۸ روسیه خبر داد.

مهدی تاج درباره برنامه ریزی فدراسیون در انتخاب کمپ تیم ملی در روسیه اظهارداشت: دراین خصوص جلسه مفصلی با کی روش داشتم و دراین باره باهم صحبت کردیم.
وی افزود:کی روش با سفر به روسیه از چندین کمپ این کشور بازدید کرد. درحالی که تاکنون تنها دو تیم مجوز صعود به جام جهانی ۲۰۱۸ را کسب کرده اند ۲۵ تیم به دنبال رزرو کمپ خود هستند و ما هم باید درپی انتخاب کمپ مورد نظر کی روش در روسیه باشیم.
رئیس فدراسیون درادامه درباره اجرایی شدن برنامه سرمربی تیم ملی ایران تصریح کرد: کی روش برنامه‌ای دارد که نگاه دولت را به این برنامه می‌طلبد. اگر وضعیت غیر از این باشد ما دچار یک اشکال جدی در بازی‌های تدارکاتی خواهیم شد.
تاج درپایان با تکذیب خبر برگزاری بازی دوستانه با لهستان اظهارداشت: خیر بازی با لهستان در دستور کار نیست، اما کی روش درحال هماهنگی با فدراسیون فوتبال آفریقای جنوبی است تا تیم ملی یک بازی دوستانه با تیم ملی این کشور انجام دهد.

گل گادوین منشا کاندید بهترین گل لیگ قهرمانان آسیا/ امیر خسروجردی

کنفدراسیون فوتبال آسیا گل مهاجم نیجریه ای پرسپولیس به الاهلی عربستان را کاندیدای بهترین گل لیگ قهرمانان کرد.

وبسایت کنفدراسیون فوتبال آسیا در مطلبی دراین باره نوشت: با اتمام دور رفت مرحله یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان فوتبال آسیاف مسئولان برگزاری این مسابقات چهار گل بازی های دور رفت را کاندید بهترین گل کردند که دراین میان گل دوم پرسپولیس به الاهلی عربستان که توسط گادوین منشا به ثمررسید نیز دراین میان آنها است.
براساس این گزارش، گل های وو لی (شانگهای) لئوناردو دی سوزا(الاهلی) و یوکوبایاشی (کاوازاکی) را نیز در میان کاندیدای چهارگل برتر لیگ قهرمانان به چشم می خورد.
دیدار رفت تیم های پرسپولیس تهران و الاهلی عربستان با تساوی ۲-۲ خاتمه یافت. بازی برگشت دو تیم ۲۱ شهریور در ابوظبی امارات برگزار خواهد شد و تیم برتر دو بازی رفت و برگشت به مرحله نیمه نهایی لیگ قهرمانان آسیا صعود خواهد کرد.

سفر نیکی هیلی به وین و پرسش‌هایی پیرامون پارچین/ رضا تقی زاده

نتیجه دیدار روز چهارشنبه سفیر آمریکا در سازمان ملل از مقر آژانس بین المللی سازمان انرژی اتمی در وین می تواند در تصمیم دولت ترامپ نسبت به تائید و یا خودداری از تائید پایبندی جمهوری اسلامی به تعهدات توافق اتمی در موعد سه ماهه منتهی به ۱۷ اکتبر آینده، نقش تعیین کننده ایفا کند.

وزارت خزانه داری آمریکا بر اساس قانون متعهد است مراتب پایبندی ایران به تعهدات برجام را هر سه ماه یکبار بررسی و موضوع را از طریق وزارت خارجه آن کشور به اطلاع کنگره برساند.

ادامه لغو تحریم های اتمی و صدور مجوزهای تجاری و بانکی برای موسسات و شرکت های طرف معامله با ایران موکول به ارسال این تائیدیه است و دولت کنونی آمریکا از ژانویه سال جاری تاکنون علیرغم اشاره بر «نقض روح برجام» از سوی ایران مراتب اجرای تعهدات در چارچوب توافق اتمی پانزدهم ژوئیه سال ۲۰۱۵ را مورد تائید قرار داده است.

نیکی هیلی، سفیر آمریکا در سازمان ملل از سختگیرترین منتقدین جمهوری اسلامی و توافق اتمی به شمار می رود و مکررا خواستار اعمال نظارت های بیشتر بر نحوه اجرای برجام شده است.

خواسته های هیلی از آمانو

پیش از دیدار ظهر چهارشنبه با آمانو، دبیر کل آژانس بین المللی انرژی اتمی، خانم هیلی طی گفتگو با خبرگزاری رویترز از «رفتار های گذشته ایران» یاد کرد که اشاره وی به اقداماتی است که گفته شده جمهوری اسلامی در جهت مبادرت به انفجار با قدرت زیاد ( شلیک نوترنی) و تلاش برای ساختن ماشه بمب اتمی در پارچین صورت داده است.

در جریان مذاکرات اتمی که بیش از دو سال به طول انجامید، راستی آزمایی از گذشته اقدامات اتمی ایران و «فعالیت های مشکوک به داشتن ابعاد نظامی (PMD) » از جمله دشوارترین بخشهای گفت و گوها بشمار می رفت، بطوریکه این موضوع چند بار ادامه گفت و گوها را به توقف کشید و تهدید به تعطیل کرد.

تنها بعد از سفر آمانو به تهران در تیرماه سال ۱۳۹۴ ، و دیدار او با حسن روحانی و علی شمخانی دبیر شورای امنیت ملی جمهوری اسلامی و امضاء دو سند محرمانه که خارج از ایران از آنها به عنوان «سند» یاد می شود و عباس عراقچی مذاکره کننده ارشد اتمی ایران در گزارشی به کمیسیون امنیت مجلس از آن به عنوان «نقشه راه محرمانه آمانو-صالحی» یاد کرده، امضاء توافق اتمی مابین ایران و گروه ۵+۱ ممکن شد.

بر اساس بسیاری از شواهد، منجمله خبر رسانی شخص آمانو که در جریان روزهای پایانی مذاکرات اتمی مدعی شده بود با تهران «توافق جداگانه ای بر سر پارچین صورت خواهد گرفت»، بازدید بازرسان آژانس از پارچین و نمونه برداری محیطی از آن، پیچیده ترین گره مذاکرات بشمار میرفت.

طی دیدار روز چهارشنبه فرستاده آمریکا از وین، مهمترین پرسش خانم هیلی از آقای آمانو، در مورد نحوه ادامه بازرسی های ماموران آژانس از ایران و امکان تجدید دیدار آنها از پارچین با استناد به تعهداتی است که دولت تهران در قالب «اجرای داوطلبانه پرتکل الحاقی» پذیرفته است.

انگیزه آمریکا در این مورد خاص، کسب اطمینان برای پیشگیری از آزمایش هایی است که ایران متهم بود تا پیش از سال ۲۰۰۳ میلادی در پارچین به عمل آورده. بمنظور تامین این خواسته، نیکی هیلی در وین طرح تقاضای خاموش برای بازدید از پارچین و نمونه برداری محیطی از محل را مطرح می سازد.

خانم هیلی از آمانو می پرسد: آیا بر مراکزی که قبلا اقدامات پنهانی در آن می ‌شد (پارچین) نظارت می ‌کنید؟ آیا قادر هستید به این مناطق دسترسی (بازدید مجدد) پیدا کنید؟

آمریکا به دنبال بهانه است؟

آمریکا به تنهایی سالانه هشت میلیون دلار هزینه بازرسی های ماموران آژانس از مراکز اتمی ایران را پرداخت می کند و دولت کنونی آن کشور که برجام را یک «توافق بسیار بد» می خواند، مایل است راه بازگشت ایران به شرایط پیش از توافق اتمی را بسته نگاه دارد.

اظهارات اخیر حسن روحانی در مجلس، و علی اکبر صالحی رییس سازمان انرژی اتمی ایران مبنی بر «بازگشت سریع به شرایط پیش از برجام» و «غنی سازی ۲۰ درصدی در چند روز» شائبه های کاخ سفید را در رابطه با بسته ماندن راه بازگشت پنهان و یا پیدای ایران به وضعیت قبل از توافق اتمی تقویت می کند.

اجازه ندادن به بازدید از پارچین بیش از آنکه نتیجه حساسیت تهران برای فاش شدن اسرار نظامی آن باشد، محصول گروکشی های درون حکومت و موافق ها و مخالفان توافق اتمی است -چنانکه در سال پایانی مذاکرات اتمی دولت ایران بنا بر پاره ای گزارش ها ظاهرا آمادگی داشت که با یک بار بازدید از پارچین موافقت کند؛ اقدامی که پیشتر، بدون بروز هر نوع حساسیت حاد، در سال ۲۰۰۵ هم صورت گرفته بود.

در صورت اصرار آمریکا بر بازرسی از پارچین و مخالفت جمهوری اسلامی با انجام بازرسی، اجرای (داوطلبانه) پرتکل الحاقی از سوی ایران عملا به حال تعلیق در می آید و این تعلیق می تواند نه تنها نقض «روح توافق اتمی» که نقض آشکار تعهدات آن تلقی شده و رییس جمهوری آمریکا را به خودداری از تائید پایبندی دولت تهران به توافق اتمی وادار سازد؛ اقدامی که الزاما به معنی خروج کامل آمریکا از توافق اتمی نیست ولی می تواند آغازی بر پایان تدریجی آن باشد.

«کتیبه اخوان»

‌ ‌‌‌تـحلیل‌ و تفسیر شعر «کتیبه» سروده مهدی اخوان ثالث

چهارم شهریور ماه مصادف است با سالروز خاموشی مهدی اخوان ثالث. همان خراسانی آمده از هیچستان، که از برجسته ترین چهرههای شعر نوی ایران به شمار می رود. به همین مناسبت قصد کردیم ورای رویه مالوف رسانه های نوشتاری فارسی زبان، به جای شرح تکراری زندگینامه و فهرست کردن تیتروار آثار او جستاری را مرور کنیم که یکی از ماندگارترین اشعار این شاعر نامی را کاویده است.

محمدرضا روزبه

اشاره:
کتیبه روایتی اسـت‌ اسـاطیری‌ـ‌ انـسانی‌ ـ اسطوره پوچی، اسطوره جبر، اسطوره شکستهای پی‌درپی و به قولی: «کتیبه، نمونه کامل یک روایت بـدل‌ به اسطوره گردیده است.»۱ محتوای شعر چنین است: اجتماعی از مردان، زنان، جوانان‌، بـسته به زنجیری مشترک‌ در‌ پای تـخته‌سنگی کـوهوار می‌زیند. الهامی درونی یا صدایی مرموز، آنان را به کشف رازی که بر تخته‌سنگ نقش بسته است، فرا می‌خواند، همگان، سینه‌خیز به سوی تخته‌سنگ می‌روند. تنی از آنان‌ بالا می‌رود و سنگ‌نوشته غبارگرفته را می‌خواند کـه نوشته است: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. جماعت، فاتحانه و شادمانه، با تلاش و تقلای بسیار، می‌کوشند و سر‌انجام توفیق‌ می‌یابند‌ که تخته‌سنگ را به آن رو بگردانند. یکی را روانه می‌سازند تا راز کتیبه را بـرایشان بـخواند. او با اشتیاقی شگرف، راز را می‌خواند، اما مات و مبهوت بر جا می‌ماند‌. سرانجام‌ معلوم می‌شود که نوشته آن روی تخته‌سنگ نیز چیزی نبوده جز همان که بر این رویش نقش بسته است: کسی راز مـرا دانـد…؛ گویی حاصل تحصیل آنان، جز تحصیل‌ حاصل‌ نبوده است.

اخوان، این ره‌یافت فلسفی‌ـ تاریخی را در قاب و قالب شعری تمثیلی در اوج سطوت و صلابت عرضه داشته است. صولت و سطوت لحن شعر تا بـه انـتها از یک‌ سو‌، فضای‌ اساطیری واقعه را و از دیگر‌ سو‌، صلابت‌ و عظمت تخته‌سنگ را‌ـ که پیام‌دار تقدیر آدمی است‌ـ نمودار می‌سازد. اخوان بر پیشانی شعر، مأخذی تاریخی را که ساختار شعر بر‌ آن‌ بـنیاد‌ نـهاده شـده، نگاشته است:
اطمع من قـالب الصـخره‌، کـه‌ از امثال معروف عرب است. شرح این مثل و حکایت تاریخی در جوامع الحکایات عوفی چنین آمده است: مردی بود‌ از‌ بنی‌ معد که او را قـالب الصـخره خـواندندنی و در عرب به‌ طمع مثل به وی زدندی چنان‌که گـفتندی: اطـمع من قالب الصخره (یعنی طمعکارتر از برگرداننده سنگ) گویند روزی‌ به‌ بلاد‌ یمن می‌رفت. سنگی را دید در راه نهاده و به زبان عـبری‌ چـیزی‌ بـر آن نوشته که: مرا بگردان تا تو را فایده باشد! پس مسکین بـه طمع فاسد‌، کوشش‌ بسیار‌ کرد تا آن را برگردانید و بر طرف دیگر نوشته دید که رب‌ طمع‌ یهدی‌ الی طبع: ای بـسا طـمع کـه زنگ یأس بر آیینه ضمیر نشاند چون آن‌ بدید‌ و از‌ آن رنج بـسیار دیـده بود، از غایت غصه سنگ بر سر آن سنگ می‌زد‌ و سر‌ خود بر آن می‌زد تا آن‌گاه که دمـاغش پریـشان شـده و روح او از‌ قالب‌ جدا‌ شد، و بدین سبب در عرب مثل شد.۲همچنین در کشف المحجوب هـجویری آمـده اسـت‌: «از‌ ابراهیم ادهم(ره) می‌آید کی گفت: سنگی دیدم بر راه افکنده و بر آن‌ سنگ‌ نبشته‌ کـه مـرا بـگردان و بخوان. گفتا بگردانیدمش و دیدم که بر آن نبشته بود: انت لاتعمل بما‌ تعلم‌ فکیف تـطلب مـا لاتعلم، تو به علم خود عمل می‌نیاری، محال باشد‌ که‌ نادانسته‌ را طلب کـنی…»۳ اخـوان خـود درباره این مثل گفته است: این را من از امثال‌ قرآن‌ گرفتم‌، ولی پیش از او هم در امثال مـیدانی هـم دیده بودم، جاهای‌ دیگر‌ هم نقل شده کوتاهش، بلندش، تفصیلش و به شکلهای مـختلف.
کـتیبه از چـند صدایی‌ترین نو‌سروده‌های روزگار ماست‌. جبر‌ مطرح‌شده در این شعر، هم می‌تواند نمود جبر تاریخ و طبیعت بـشری بـاشد‌، و هم‌ نماد جبر اجتماعی‌ـ سیاسی انسان امروز. از‌ منظر‌ نخست‌، می‌توان کتیبه را اسـطوره انـسان مـجبور دانست‌ که‌ می‌کوشد تا از طریق احاطه و اشراف بر اسرار فراسوی این جهان جبرآلود، معمای‌ ژرفـ‌ هـستی را کـشف کند اما‌ آن‌سوی‌ این کتیبه‌ نیز‌ چیزی‌ جز آنچه در این رو دیده‌ اسـت‌، نـمی‌یابد.
کلام با طنین و طنطنه‌ای خاص، با لحنی سنگین و بغض‌آلود آغاز می‌شود‌ که‌ نمایشگر رنج و سختی انـسان بـسته به‌ زنجیر تاریخ و طبیعت است‌:
فتاده‌ تخته‌سنگ آن‌سوی‌تر، انگار کوهی بود‌
و مـا‌ ایـن‌سو نشسته، خسته انبوهی…
لفظ آنسوی‌تر بیانگر فـاصله آدمـی بـا راز و رمز هستی‌ است‌. طنین درونی قافیه‌های داخـلی کـوه‌ و انبوه‌، عظمت‌ و ناشناختگی تخته‌سنگ‌ـ این‌ تندیس‌ سترگ تقدیر‌ـ را باز‌ می‌نمایاند‌. قافیه‌های درونی نـشسته و خـسته نیز رنج و خستگی نفس‌گیر زنـجیریان را تـداعی می‌کند. هـمگان (زنـ‌ و مـرد‌ و…) به واسطه زنجیر به هم پیـوسته‌اند‌، یـعنی‌ وجه مشترک‌ تمامی‌شان‌ جبر‌ آنهاست، جبر جهل و جمود‌، شعاع حرکت این انـسان مـجبور نیز تا مرزهای همین جبر اسـت و نه بیشتر تا آنـجا‌ کـه‌ زنجیر اجازه دهد.
«طول زنـجیر بـه‌ طول‌ بردگی‌ است‌ و متأسفانه‌ به طول آزادی‌ نیز‌.»۵ لحن سنگین شعر، گویای انـفعال، درمـاندگی و دل‌مردگی آدمیان است در زیر سـلطه و سـیطره جـبر حاکم. ناگاه‌ الهـامی‌ نـاشناخته‌ در ناخودآگاه وجود آدمیان طـنین‌انداز مـی‌شود و آنان‌ را‌ به‌ تحرک‌ و تکاپو‌ فرا‌ می‌خواند تا به قلمرو شعور و شناخت رمز و راز هستی نـزدیک شـوند.
ندایی بود در رؤیای خوف و خستگی‌هامان
و یـا آوایـی از جایی، کجا؟ هـرگز نـپرسیدیم
امـا اینان ماهیت این‌ الهـام را نمی‌دانند: آیا صور و صفیری در عمق رؤیاهای اساطیری‌شان بوده یا آوایی از ناکجاهای دور؟ نمی‌دانند، و نمی‌پرسند. زیرا هـنوز بـه مرحله شک و پرسش نرسیده‌اند. صدای مـرموز مـی‌گوید کـه پیـری از‌ پیـشینیان‌، رازی بر پیشانی تـخته‌سنگ نـگاشته است و هر کس به تنهایی یا با دیگری…، صدا تا اینجا طنین‌افکن می‌شود و سپس باز مـی‌گردد و در سـکوت مـحو می‌شود. دنباله این پیام را‌ بعدها‌ بر پیـشانی تـخته‌سنگ خـواهیم یـافت کـه: «کـسی راز مرا …» مصراع: «صدا، و نگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می‌خفت» به‌خوبی تموج و تلاطم‌ صدا‌ را طنینی دور و مبهم نشان‌ می‌دهد‌. به دنبال صدای ناگهان، بهت و سکوت آدمیان اسـت که فضا را در برمی‌گیرد:
و ما چیزی نمی‌گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی‌گفتیم
***
مرحله پسین بهت‌ و سکوت‌، شکی خفیف است اما‌ نه‌ زبان، که در نگاه. تنها نگاه بهت‌آلود آدمی پرسشگر است. چرا؟ هـنوز بـه مرحله شعور ناطقه نرسیده است؟ چون گرفتار ترس و تردید است؟ یا…؛ آن‌سوی این شک و پرسش درونی، همچنان خستگی و وابستگی به‌ جبر‌ است و باز هم خاموشی و فراموشی. تا آنجا که همان خـردک شـعله شک و پرسش نیز که در اعماق نگاه آدمیان سوسو می‌زد، به خاموشی و خاکستر می‌گراید: خاموشی و‌هم، خاکستر وحشت! و این‌ هست‌ و هست تا‌ آن‌شب، شـب نـفرینی جبر:
شبی که لعنت از مـهتاب مـی‌بارید
و پاهامان ورم می‌کرد و می‌خارید،
یکی از ما‌ که زنجیرش کمی سنگین‌تر از ما بود، لعنت کرد
گوشش را‌ و نالان‌ گفت‌: باید رفت
***
در چنین شبی که زنجیر جبر و جـمود بـر پای زنجیریان خسته و نشسته سـنگینی مـی‌کند، یکی ‌‌از‌ آنان که درد جبر را بیش از همه حس می‌کند، و طبعاً آگاه‌تر و آرمان‌خواه‌تر‌ از‌ بقیه‌ است، می‌کوشد تا لایه‌های تو در توی راز را بشکافد و طرحی نو در اندازد.
پس‌ برای حرکت پیش‌قدم می‌شود به تمامی القـائاتی کـه در طول تاریخ در گوش‌ آدمی فرو خوانده‌اند، لعنت‌ می‌فرستد‌ و برای رفتن مصمم می‌شود. جماعت نیز که اینک به مرزی از شعور و ادراک فردی و جمعی رسیده‌اند که سوزش زنجیر را بر پای و پیکر خود حس مـی‌کنند بـا او همگام و هـم‌کلام می‌شوند‌.
آنها نیز قرنها چشم و گوششان آماج القائات یأس‌آور بسیاری بوده است که آنان را از نزدیک شدن بـه مرزهای ممنوع بر حذر می‌داشته است که به «به اندیشیدن خـطر مـکن!»۶ القـائاتی‌ برخاسته‌ از آفاق تک‌صدایی و از حنجره اربابان سیاست.
و رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی که تخته‌سنگ آنجا بود
از اینجا بـه ‌ ‌بـعد، شعر، اوج و آهنگی دراماتیک می‌یابد؛ آن‌سان که همگرایی و هماوایی زنجیریان‌ را‌ همراه با صدای زنـجیرهاشان‌ـ طـنین‌افکن مـی‌سازد یک تن که زنجیری رهاتر دارد و طبعاً تدبیری رساتر، برای خواندن کتیبه از تخته‌سنگ بالا می‌رود. وسـعت جولان او با وسعت جولان فکرش‌ همسان‌ و هم‌سوست؛ هر دو از حیطه آفاق موجود و مسدود، فـراتر و فراخ‌ترند، او کیست؟ پیرو ایده هـمان دعـوتگر نخستین به انقلاب، همان‌که زنجیری سنگین‌تر از دیگران داشت: یکی از فلاسفه، متفکران، مصلحان‌ و پیام‌آوران‌ تاریخی؟ کسی‌ از بسیار کسان که در‌ طول‌ زنجیر‌ کوشیده‌اند تا از مرزهای مرسوم زیستن بگذرد و جهانهای فراسو را از منظری تازه بنگرد؟ یا … ؛ در هـر حال، این فرد پیشتاز می‌رود‌ و می‌خواند‌: «کسی‌ راز مرا داند که از این رو به‌ آن‌ رویم بگرداند» و این مرزی است برای سودن و نیاسودن، دعوتی است به دگر شدن و دگرگون کردن، فراخوانی است بـه جـدال‌ با‌ تقدیر‌ ازلی‌ـ ابدی، و اینک باید حلقه اقبال نا‌ممکن را جنباند. هر‌ راز و رمزی هست، آن‌سوی این سنگ جبر نهفته است.
همگان برای نخستین بار به رمز کشف این معمای‌ تا‌ ابـد‌، ایـن راز غبار‌اندود تاریخی، دست یافته‌اند، پس آن را شادمانه و فاتحانه‌، همچون‌ دعایی مقدس بر لب تکرار می‌کنند و این‌بار، شب نه دیگر لعنت‌بار، بلکه دریای‌است عظیم و نورانی:
و شب‌، شط‌ جلیلی‌ بود پر مهتاب.
گویی این شـب، آیـینه‌ای است در مقابل دنیای منبسط‌ و منور‌ درون‌ جماعت فاتح. این‌گونه تعامل دنیای برون را در شعر نیما نیز به وضوح دیدیم‌:
خانه‌ام‌ ابری‌ است
یکسره روی زمین ابری‌است با آن
در سطر: و شب، شط جـلیلی بـود پر‌ مـهتاب‌،
کیفیت توالی هجاها و موسیقی واژگـان، فـضایی شـاد و پر اشراق آفریده‌‌اند که با حالات‌ روحی‌ افراد‌ همگون است. سطور بعدی شعر، نمایش دیداری شنیداری تلاش و تقلای دسته‌جمعی زنجیریان است بـرای‌ بـرگرداندن‌ تـخته‌سنگ و مقابله با جبر موروثی:
هلا، یک… دو… سه دیـگربار
هـلا یک، دو‌، سه‌ دیگربار‌
عرق‌ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم.
تکرار سطر نخست، القاگر تداوم و توالی تاریخ این‌ کـشش‌ و کـوششهای جـمعی است. سطر سوم نیز نمایش رنجها، نومیدیها و ناکامیهای آنان اسـت‌ در‌ این‌ مسیر. دست و پنجه افکندن با سنگ جبر و جبر سنگین، با همه سختی و سهمناکی‌اش به پیروزی‌ می‌انجامد‌: پیـروزی‌ای‌ سـنگین امـا شیرین: این بار لذت فتح، آشناتر است. زیرا یک‌بار «هنگام‌ آگاهی‌ از سـنگ‌نوشته» ایـن شادکامی را تجربه کرده‌اند. همگان مملو از شور و شادمانی، خود را در آستانه‌ فتح‌ نهایی می‌بینند.
شکستن طلسم تقدیر، و رهـایی از زنـجیر پیـر، همان‌که زنجیری سبک‌تر‌ دارد‌، درودگویان به جد و جهد همگان فراز می‌رود‌ تا‌ پیـام‌آور‌ رهـایی و رسـتگاری باشد:
خط پوشیده را از‌ خاک‌ و گل بسترد و با خود خواند:
(و ما بی‌تاب)
لبش را با زبـان تـر کـرد‌ (ما‌ نیز آن‌چنان کردیم)
در همین‌ بخش‌، حالت انتظار‌ و بی‌تابی‌ جماعت‌ با بیان مصور حـرکات طـبیعی و بازتابهای‌ فیزیکی‌ آنان مجسم شده است. شعر، نمایشی‌تر می‌شود و شاعر، با بهره‌گیری از شـگرد‌ «تـعلیق‌» گـره‌گشایی از راز واقعه را به‌ تأخیر می‌افکند تا به‌ اشتیاق‌ و هیجان خواننده و بیننده بیفزاید. آرامش‌ و ضربان‌ کـند سـطرها، بهت و بیخودانگی «خواننده رمز کتیبه» را مجسم می‌سازد:
و ساکت ماند
نگاهی‌ کرد‌
سوی مـا و سـاکت مـاند
دوباره‌ خواند‌،
خیره‌ ماند، پنداری زبانش‌ مرد‌
***
توالی موسیقی درونی قافیه‌های‌ داخلی‌: ماند، خواند، مـاند، حـالتی سرشار از حیرت و گیجی توأم با ضربان خفیف قلب را‌ القا‌ کرده‌اند. صبر جـماعت لبـریز مـی‌شود و از‌ او‌ می‌خواهند تا‌ راز‌ بگشاید‌:
«برای ما بخوان!» خیره‌ به ما ساکت نگه می‌کرد
اما پاسخ او نـگاهی بـهت‌زده و حـیرت‌آلوده است. در این سکوت‌ سترون‌، جز صدای جرینگ جرینگ زنجیرهای مرد‌، هنگام‌ فـرود‌ آمـدن‌، چیزی‌ به گوش نمی‌رسد‌، گویی‌ تنها صدای رسا و رها، هنوز و همچنان طنین جبر است که در دهـلیز گـوشها می‌پیچد. فرود آمدن‌ مرد‌، گویی‌ فروریختن بنای آمال و آرزوهای آدمیان است. مـرد‌، ویـران‌ و مبهوت‌، پرده‌ از‌ آنچه‌ که دیده می‌گشاید:
نـوشته بـود/ هـمان/
کسی راز مرا داند که از این رو…
و فاجعه بـا هـمه ثقل و سنگینی‌اش بر روح و جان همگان فرود می‌آید. طنین تکرار‌ در گوشها می‌پیچد و دلها و دسـتها ویـران می‌شوند. سطر آخرین، زنجیره تـوالی و تـکرار تاریخ‌ـ تـاریخ شـکست آدمـی را در برابر چشمان خواننده تصویر می‌کند. گـویی حـیات سلسله‌وار بشر، سیری دورانی است‌ بر‌ مدار همیشگی دایره‌ای چرخان که اشـکال و ابـعاد مستدیر حاصل از این دوران آسیاب‌گونه، پیوسته انـسان محبوس و مجبور را به فـراسوهای مـوهوم این زندان گردان فرا خـوانده اسـت.
اما سرنوشت‌ آدمی‌، همانا پرواز در شعاع همین قفس مات و مدور بوده است که چـرخ فـلک‌‌وار، فراز و فرودی متوالی و متکرر دارد. بـند آخـرین شـعر، تصویری عمیق‌ و عـاطفی‌ اسـت از افسردن و پژمردن جماعت‌ گـیج‌ و گـرفتار:
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب، شط علیلی بود
این بار، شـب مـانند دریایی بیمارگونه به نظر می‌رسد کـه هـمچنان بازتاب‌ درونـ‌ غـم‌آلود و دردآمـیز مردمان است‌. مردمانی‌ تـنها و ترک‌خورده. بیهوده نیست که شاعر در سطر دوم این بند، فقط و فقط از یک «و» عطف در ساخت یک مـصرع مـستقل بهره جسته است این و او عطف، مـعطوف بـه تـاریخ‌ تـنهایی‌ و تـنهایی تاریخی ماست کـه در گـوشه‌ای کز کرده است، بودنی است معطوف به زنجیره سطرها و سیطره‌های پیشین و پسین.
اما با توجه بـه نـظام انـدیشگی شاعر، می‌توان از چشم‌اندازهای عینی نیز‌ به‌ تـماشا و تـأویل‌ «کـتیبه» پرداخـت. از دریـچه‌ای دیـگر «کتیبه» می‌تواند مظهر تلاش و تکاپوی مداوم و مستمر توده‌ها برای برگرداندن سنگ جبر‌ اجتماعی‌ـ سیاسی دوران باشد که همواره، همچون کوهی مهیب، حضور و استبداد‌ جمعی‌، آگاهی‌ و عقلانیت فردی و جـمعی، با صوت و صفیری ناشناس، مردمان را به دگرگون‌سازی تقدیر فرا می‌خواند.
آزاداندیشان، پیشگام این ‌‌انقلاب‌ و دگرگونی می‌شوند و مردمان نیز با عزم و پایداری سترگ خویش، و با تحمل رنجها و شکنجه‌های‌ مستمر‌، بار‌ جـنبشهای اجـتماعی را بر دوش می‌کشند، اما فراتر از همه اینها، «کتیبه» در ما و با‌ ماست. هر کس در زمان و مکانی کتیبه‌ای دورو در درون دارد که از‌ هر سو بازتابی یکسان‌ دارد‌. آنجا که اخوان می‌گوید:
نوشته بود:
همان،
کسی راز مـرا دانـد
که از این‌رو به آن رویم بگرداند
واژه «همان» چکیده همه دیده‌ها و شنیده‌هاست از تماشای‌ـ هر دو سوی هستی. در‌ این «همان» همه تجربه‌های تلخ بشر در مسیر رسیدن بـه «آن» مـوعود مقدس نهفته است. اما هـنوز و هـمچنان «همان است و همان خواهد بود» این دور تسلسل، به مثابه تقدیری ازلی‌ـ ابدی‌ همزاد‌ آدمی است. اما آدمی به‌راستی تا به این حد محکوم و مـجبور است؟ آیـا نمی‌توان… ؟
سرنوشت مردمانی کـه مـی‌کوشند کوه عظیم جبر را جابه‌جا کنند، از منظری اساطیری، یادآور اسطوره یونانی سیزیف‌ است‌. سیزیف نیز به جرم فریب خدایان، محکوم است که صخره‌های عظیم جبر بشری را که پیاپی‌فرود می‌آیند، به اوج بـغلتاند و دوبـاره … ، بدین‌گونه تاریخ تلخ او، تکرار و تسلسل همین رنج‌ ابدی‌ است. بیهوده نیست که «آلبرکامو”ـ نویسنده و فیلسوف نامدار فرانسوی‌ـ سرنوشت انسان قرن بیستم را شبیه سرنوشت سیزیف می‌داند که باید زندگی را همچون سـنگ سـیزیف بر دوش خـود حمل‌ کند‌.۷ «کتیبه‌» همچنین یادآور بن‌مایه داستان قلعه‌ حیوانات‌ اثر‌ «جورج ارول» است که در آن جنبش آزادی‌خواهانه حیوانات در نـهایت به استبداد تازه‌تری می‌انجامد این داستان به طور سمبولیک فرجام‌ انـقلاب‌ کـمونیستی‌ روسـیه به رهبری لنین را که به دیکتاتوری‌ پرولتاریای‌ استالین انجامید به نمایش می‌گذارد… در نهایت، کتیبه، «دشنامی است بـه ‌ ‌تـاریخ که جماعات انسانی را به دنبال نخود‌ سیاه‌ فرستاده‌ است… »۸
ساختار کلامی «کتیبه» تـلفیقی اسـت از اسـلوب زبان پر‌ صلابت کهن و برخی امکانات زبان امروز از رهگذر همین تلفیق، شاعر هم در تکوین فضایی تـاریخی‌ـ اساطیری توفیق‌ یافته‌ است‌ و هم در تجسم فضایی عینی و عاطفی. از وجوه دیگر ساختار ایـن‌ شعر‌، روح روایی‌ـ دراماتیک آن اسـت کـه قدم به قدم به پیوند روحی مخاطب با زنجیره حوادث‌ و حالات‌ شعر‌ می‌افزاید؛ به نحوی که مخاطب در جریان سیال کنش و واکنشهای جسمی و روحی‌ کاراکترهای‌ شعر‌، نقشی فعال می‌یابد. نقاشی و نمایش دقـیق حالات و حوادث، نیز در فرآیند مشارکت خواننده با‌ متن‌ نقشی‌ بسزا ایفا می‌کند. وزن سنگین شعر (مفاعیلن و مفاعیلن..) با هنجاری موقر و مناسب با روایت‌، به‌خوبی‌ کندی حیات و حرکت آدمیان را در چنبره جبر تاریخ و اجـتماعی، مـجسم کرده است‌؛ کما‌ اینکه‌ کمیت طولی سطرها همواره با کشش صوتی کلمات، با هنجار حوادث و نیز با حالات‌ کارآکترها‌ دارای تناسب ساختاری است مثلاً پراکندگی و ناهمگونی طولی مصراعها در ابتدای شعر از‌ سـویی‌، و پیـوستگی‌ و تساوی طولی آنها در بخش دوم شعر (به هنگام اتحاد و حرکت جماعت) از دیگر سو‌، مبین‌ پراکندگی و پیوستگی افراد در دو برهه خاص از واقعه است در سراسر‌ شعر‌، خط‌ مستقیم روایت شاعرانه بر بستر وحـدت داسـتانی نیز به تشکل ارگانیک اجزای شعر مدد رسانده‌ و مانع‌ تشتت‌ درونه متن شده است. اخوان در سرودن «کتیبه» از اسلوب «روایت و مکالمه‌» به‌طور‌ همزمان بهره جسته است. او بدون هیچ پیش‌زمینه و پیـش‌ساختاری وارد حـیطه مـتن می‌شود و روایت داستانی را‌ به‌ پیـش مـی‌برد. رونـد داستانی اثر، بر اساس شگرد حرکت از آرامش به‌ اوج‌ و سپس بازگشت به آرامش اولیه است. کما‌ اینکه‌ «ولادیمیر‌ پروپ» استاد مردم‌شناسی دانـشگاه لنـینگرادـ نـیز تغییر‌ موقعیت‌ یا رخداد را از عناصر اصلی روایت مـی‌داند.۹ عـنصر مکالمه (Dialogue) نیز در‌ شعر‌ به تکوین فضایی حسی و ملموس‌ بر‌ بستر درام‌، یاری‌ رسانده‌ است؛ یا آنجا که در اواخر‌ شـعر‌، عـمل داسـتانی عمدتاً بر پایه مکالمات به پیش می‌رود و شاعر خود بـه‌ عنوان‌ «دانای کل دخیل» در عرصه روایت‌ و دیالوگها حضور دارد و با‌ مراقبتی‌ هوشیارانه تعادلی ساختمندانه بین سه‌ عنصر‌ روایت، مـکالمه و تـصویر بـرقرار ساخته است. با این‌همه، در آثار اخوان، غلبه روح‌ روایی‌ بر رونـد تـصویری به وضوح‌ نمایان‌ است‌. به همین جهت‌ برخی‌ معتقدند که اخوان در‌ عرصه‌ اشعار روایی، بعضاً از مـنطق شـعری فـاصله می‌گیرد و آگاهانه یا ناخودآگاه به ورطه نظم‌ و سخنوری‌ در می‌غلتد. هر چند کـه او‌ خـود‌ مـی‌گوید: «من‌ روایت‌ را‌ به حد شعر اوج‌ داده‌ام اما شعر را به حد روایت تنزل نـداده‌ام.»۱۰ بـی‌شک سـلطه و سیطره روح روایت‌ بر‌ آثار اخوان از ذائقه تاریخ‌مدارانه او‌ نشئت‌ می‌یابد‌ و همواره‌ او‌ را با سیمایی‌ پیرانه‌ و پدرانـه بـر منبر نقل و حکایت به تماشا می‌گذارد، بی‌هیچ پروایی از اینکه چنین هیئت و هویت مـعهود‌ و مـوقری‌، او‌ را از چـشم‌اندازهای تازه و تابناک محروم سازد‌ گویی‌ او‌ بر‌ این‌ باور‌ است که: «در گرایش به سوی نـو و تـازه، عنصری از جوانی و خامی نهفته است.» پس پیری و پختگی خود را پاس می‌دارد.
سخن آخر اینکه: کـتیبه تـندیس هـنرمندانه‌ سرشت شاعر است که با سرنوشت آدمی در گردونه رنج تاریخ گره خورده است. گویی اخـوان خـود را عصاره رنج و شکنج آدمیان محبوس و مجبور در تلاقی تنگ حلقه‌های زنجیر تاریخ‌ مـی‌دانست‌. ایـن سـرشت و سرنوشت او بود که همواره آن روی کتیبه تقدیر را آن‌گونه بنگرد و بخواند که این رویش را. آیا نمی‌توانست «دیـگر» بـبیند و «دگـرگون» بخواند؟ نه، نمی‌توانست، یا شاید هم‌ نمی‌خواست‌، در هر حال این نتوانستن یا نـخواستن، تـقدیر شاعرانه او بود. هستی، برای او سکه‌ای دو رو بود که در هر دو رویش‌ «پوزخند‌ تاریخ» نقش بسته بود، و او‌ تا‌ آخـرین لحـظه عمرش نشنید یا نشنیده گرفت این دعوت را که:
سنگی‌است دو رو که هر دو مـی‌دانیمش
جـز «هیچ» به هیچ رو نمی‌خوانیمش‌
شاید‌ که خـطا ز دیـده مـاست‌، بیا‌
یک بار دگر نیز بگردانیمش۱۱
پانـوشت:
۱ـ رضـا براهنی، ناگه غروب کدامین ستاره (یادنامه اخوان ثالث)، ص ۱۲۸
۲ـ سدید الدین محمد عوفی، جـوامع الحـکایات… ،ص ۲۸۷
۳ـ علی‌بن عثمان هجویری، کشف‌المحجوب،ص ۱۲
۴ـ صـدای‌ حـیرت‌ بیدار،ص ۲۶۶
۵ـ رضـا بـراهنی، طـلا در مس، ج۱، (چ۱۳۷۱) ص۲۶۷
۶ـ سطری از شعر «در این بن‌بست» از احـمد شـاملو، ترانه‌های کوچک غربت ص ۳۵
۷ـ ر.ک: بررسی تطبیقی قهرمانان پوچی در آثار کامو، سارتر‌ و سال‌ بـلو، عـقیلی‌ آشتیانی، ص۸
۸ـ رضا براهنی، طلا در مس، ج۱، ص۲۷۲
۹ـ دسـتور زبان داستان، احمد اخـوت، ص۱۹
۱۰ـ صـدای حیرت بیدار‌، ص۲۰۰
۱۱ـ اسماعیل خویی، گـزینه اشـعار، ص۲۹۶

منبع: مجله ادبی شعر، شماره ۴۲

حزنی غرّنده در زبانی پاک

متن سخنان ابراهیم گلستان در مراسم یادبود مهدی اخوان‌ثالث در لندن

مرسوم بود وقتی کسی به رحمت خدا می‌رفت اگر تعینی میداشت، در مجلس گریز‌ناپذیر ترحیمش، آقایی بود که می‌رفت روی منبر و از روی تکه کاغذی که صاحبان عزا اسم آن مرحوم یا مرحومه‌شان را رقم زده بودند برای پیشگیری از اشتباه و بُر‌خوردن با نام‌های مرده‌های دیگر آن روز در سیاهه خطابه‌های آن آقا. نام مرده را می‌خواند و بعد بر این اساس سخن می‌راند- – بسیار کار‌کشته و فرسوده و مکرر و بی‌معنا. امیدوارم اینجا امروز و من شباهتی به آن سنت و روند فلسفی نداشته باشیم و حرف‌ها شبیه نباشد به صفحه‌های آگهی ختم و تسلیتِ روزنامه‌های عصر آن روز در ایران و از همان قبیل این هفته‌ها این‌جا که قلفتی به چاپ می‌آید.

یک رسم دیگر ما هم که مثل بعض دیگری از رسم‌ها و خلقیات که هر جا که مردیم به همراه می‌بریم، این پرهیز و این احتیاط از درست را گفتن است، از جمله اینکه از مرده بد نباید گفت هر چند وقتی که زنده بود اگر روبه‌رومان بود درباره‌اش چیزی به جز مجیز نمی‌گفتیم و هر‌گاه که پشت به ما داشت البته هیچ‌چیز به جز دشنام.
مرگ خط حاصل جمع است. مرده وقتی که زنده بود اگر کاره‌ای نبود که بعد از مرگ گفتنی نخواهد داشت؛ اما کاری اگر که کرده بود آن را کم یا زیاد نمایاندن به هیچ درد هیچ چیز نخواهد خورد الا که با این کار انصاف و واقعیت است و تاریخ، که مالانده می‌شوند- که البته ممکن است بگویند جهنم! تقیه را عشق است، سالوس را عشق است، باید مودب بود. با این جور ادب حتی در اول تاریخ کشورمان داریوش هم مخالف بود. و از خدا می‌خواست که کشور را از آن به دور نگه دارد. استدعایی که بیست و پنج قرن گذشت و مستجاب نگردید. این هم که از روی کاغذ است که می‌خوانم برای وقت نگه داشتن و پیشگیری از مکررات و پر‌گویی است هر چند، ناگزیر، پای مکررات در پیش است. در هر حال با مرده کار ندارم، از کار زنده حرف باید زد- از یک زندگی که با توجه یکدنده راه برگزیده خود را رفت، یک زندگی که خود را دید، خود را یافت و زمانه را حس کرد هر چند هم حس و هم نمودن آن نزد او، در حدّ یک زمانهِ دنیایی وسیع یا رو به پیش رونده نبود، اما در عمق ریشه داشت. عمیق بود. و صادق بود. تنها به ضرب حسّ و قریحه، به قوت دلبستگی، با تکیه روی نجابت، فقط. تا وقتی که کار کرد و در شور کار بود.
کاری که کار بود. دید و به حسب حسّ خویش شهادت داد. و هدیه بنا‌کننده به کشوری بخشید که فرهنگ در آن، رسما، به دست دلقک بود، حرف مفتی بود، در حالی که در هر جا و بیشتر از هر‌کجا ایران، کشورِ یک لکه رنگ روی نقشه جغرافیایی نیست، فرهنگ است. ما اهل بلخ و بخاراییم، ما اهل گنجه‌ایم و قونیه. نه‌تنها توس یا شیراز. و باید که اصل زمانه خود باشیم. در لکه اخیر که روی نقشه جغرافیا برای ما مانده‌ست، به هر صورت، فرهنگ یا مرده‌ریگ بود یا نردبان خدعه رسمی. پادگان نان آوردن- چندان دکان نان درآوردن که همان مرده‌ریگ هم حتی، بازیچه دکانداری رسمی بود. و از این قرار بوده که هم سدّ می‌شدند، فی‌المثل، پیش کاوش مارلیک، که این سدّ شدن ضدیت است با فرهنگ مرده‌ریگی و تاریخ. و هم ضد می‌شدند با نیما و سدّ شکستن نیمایی؛ و پیرمرد فخر شعر و فرهنگ همزمان ایران را انکار می‌کردند در حالی که نشر دانش و هنر روز ادعاشان بود.
تاریخ را نمالانیم.
این تازه یک نمونه بود از آنها که در چنته چیزکی‌شان بود. دیگر نگاه نفرمایید به آنهایی که من ناتوانم در به کار بردن وصفی برایشان در عین آن وفور بی‌نظیر که در زبان فارسی از فحش و ناسزا داریم. آنهایی که ربع قرن مسوول دولتی برای به اصطلاح فرهنگ و هنر بودند. باید وصفی پیدا کنم که هم سزاوارشان باشد و هم از لغت‌های ناسزا و فحش نباشد. چنین وصفی را سراغ ندارم. نیست.
برگردم به کلمه‌های پاکی و شفافی-م.امید.شاعر. خوب.
م.‌امید محصول یک تقارن تاریخ و ذوق فطری بود. ذوق در نزدش برحسب و درک رویدادهای روز به رشد آمد. او محصول یک ترکیدن در نظم روز بود. با ذوق تنها نمی‌شود که شاعر شد. با ذوق می‌شود تشبیه و قافیه نخ کرد، رج زد، اما شعر مربوط می‌شود به بال گرفتن، ژرفا یا ذروه‌های روح زبان دادن. زبان به زندگی دادن. او این کارها را کرد در حالی که در میان انفجارهای مکرر در الگو و نظم روزگارش بود. ترکیدن‌ها زمینه و محرک و معلم او بودند. درسی که می‌گیری و پاسخی که میدهی شخصی است. تضمینی برای عینا درست فهمیدن یا درست جواب دادن نیست. و مغتنم این است. تاکید روی این بگذار.
اما ندیدن دنیای گرداگرد و ندیدن ژرفای روح و مانع شدن به وروره جادویی مانند جفت‌کردن تشبیه و قافیه‌ست که فرق دارد با شعر، نکبت دارد برای شاعر و کارش، او را از شاعری می‌اندازد. در حد‌اکثر می‌شود کلمه جفت‌کن و هایهوی انداز، باد اندازنده در غبغب.
او، م.‌امید وقتی شروع کرد قانع نشد به وروره و رج‌زدن. ترکیدن‌ها زمینه و محرک. معلم او بودند، ترکیدن‌های نظم‌های زود‌گذر، کم‌پا و در نتیجه مکرر- که بی‌نظمی‌ست.
ده سال اول بعد از شکست‌ نظم رضاشاهی ده سال سرنوشت‌سازی برای ایران بود. ده‌سالی که سال‌ها سال، تا سی‌سال بعد و بعد از آن هم باز، بر هر زمینه سایه میانداخت. الگویی که زمان رضا‌شاه بر‌پاشد بر جا ماند اما روی آن، با حذف او هر چیز در هم شد. بی‌چنان الگو دشوار می‌توان تصور کرد که در سال‌های بلافصل بعد از او حرکتی که شد میسر بود، حتی وقتی که حرکت‌ها در ظاهر تمام، به ضد حکومت و نوع زمامداری او بودند، مرهون پیشرفت‌های دوران او بودند. حتی به یک حساب این دوره‌ها را ادامه و نتیجه آن نظم باید خواند. هر چیز منفی دوران او، هر چیز مثبت دوران او، با استفاده از وسائلی که فرآورده‌های دوره او بودند در معرض سوال و باز‌جویی و اعراض و اعتراض قرار گرفتند در حالی که قدرت اعراض و اعتراض و دقت در بررسی، از نوع خود‌به‌خودِ سادهِ روانی کم یا بیش ابتدایی و عزیزی بود بی‌آن که پشتوانه‌ای از دانش مجرب و یک آشنایی از نزدیک با آنچه باید دید، باید خواست، باید گفت، باید کرد باید در دسترس باشد.
اما یک نیرو که ادعای فهم علمی و قدرت داشت، احقاق حق و پیشرفت اجتماعی را از روی فکر و نظم و تجربه اقتباسی و به عاریت گرفته خود می‌خواست شروع کرد به خود را نشان دادن. شکل وجودی این نیرو وسعت و نظم ظاهر این نیرو، حرف و شعار تازه این نیرو، آهن‌ربای حسّ و آرزو و هوش اجتماعی شد. نو‌بودنش برابر هر نظم کهنه و فاسد تلالو داشت هر چند انگار هیچ‌کس هنوز نمی‌دانست هر شیشه شکسته می‌تواند نور را منعکس سازد.

دوران چشم باز‌کردن بود. یک‌جور اذان صبح در شهر می‌پیچید. بُعد‌های آگاهی، هر‌چند خام و خواب‌آلود، هر از چند‌گاهی به ضد هم حتی، به زندگی اضافه می‌گردید. حادثات گُر و گُر اتفاق می‌افتاد. همیشه اتفاق میافتد اما در آن زمان به تازگی به آنچه تازه بود، توجه و دیدن زیاد‌تر شد. در این پلک مالیدن برای بیداری، شعر هم گل کرد. شعر هم ترکید-هم از داخل هم از ظاهر. شعر گل کرد تنها نه چون بخش قدیمی و مرسوم در فرهنگ ایران است بلکه طبیعت آن جنبشی که راه می‌افتاد صدا و حرف و بیان می‌خواست. بیان مُد شد. جنبش مانند مدرسه‌ای بود که شاگردان در آن انگار خود معلم خود بودند. گردانندگان مدرسه چیزی به یاد نداشتند. امر می‌دادند.
این گردانندگان که گرداننده بودنشان از تصادف و بر حسب پیشامد نصیب‌شان گشته بود و در حد ننگ اسم و عنوان بود، در اجرای آن چنان شغلِ گردانندگی، به مقتضای مختصر و کم حدود آنجور گرداننده بودنِ محروم از اختیار، فقط امر یا شعار می‌دادند بی‌آنکه از علت و توجیه امری که مامور دادنش بودند و معنای کامل آن شعار‌ها که می‌دادند و البته پیش‌بینی آنچه که به دنبال آن‌چنان شعارها فرود بیاید، با‌خبر باشند. در روزگار جوشش حس، در امید و در تصور آن انقلاب حتمی و مسلم و بی‌تردید، حدود و هویت و عمق انقلاب نزد عموم و نزد کمابیش کل آن گردانندگان انقلاب در تلالو بود. گرما هم در بیابان خشک سراب می‌سازد. گذار از بیابان شکیبایی و نقشه می‌خواهد. نبود. این وضع عمومی بود که هر‌چند چرک‌های دیرینه را آن زمان از اندیشه پس میزد اما پاکی واقعیت‌ها را به چشم‌ها نمی‌آورد. در چرخ صوفیانه‌واری که در مجلس سماع جوان دور ور می‌داشت گیجی و دوار جای مستی سر از دست و دستار نشناسنده گرفته می‌شد و آرزو می‌شد که آنچه بود و واقعیت بود همان طلوع آرمانی در امروز است- یا حداکثر در همین فردا.
اما چنین نبود. کسان بسیار اندکی بودند که می‌دیدند این چنین نیست، نخواهد بود، نمی‌شود باشد.
این بود منظره پشتِ صحنهِ پیدایش یا گسترشِ شعری بیانِ نوِ حس در آن دوران.
شور محیط و شور درون، شور نفس به هم آمیخته می‌شد، و شد، تا حدی که شعر نو مشخص شد به شکل اعتراض به وضعی که حاکم بود و آرزوی از هم پاشیدنش می‌رفت. تبدیل شد به اهرم تحریک و ازدیاد نیروی نبرد نو به ضد نظم کهنه، در راه آرزوی تحول. خودِ آرزوی تحول. نیروی مستانه به این خیز فرصت به غوص در عمقِ انواعِ راه‌های چاره نمی‌داد. حاجت به دیدن انواع راه‌های چاره نمی‌دید. فرهنگ و روحیه و استعداد درک و بهداشت که دیرینه بود و عمومی بود عادت نداده بود به گونه‌گونگی و به جست‌وجوی گونه‌های فکر و اندیشیدن. یک طرز و حکم واحد که حتی تشخص آسمانی به خود می‌داشت عادت عمومی بود. یک زبان و فهمِ عمومی بود. دیواره دوار و خندق و باروی گرد تا گردِ حیطه تاریخ و زیست روزانه بود. جای اجازه نگذاشته بود برای گسترش نیروی اندیشه، به فرو‌روی در عمق. یک دید به عاریت گرفته که نو بود و در شرایط دیگر و در جاهای دیگر به پیش رفته بود هر چند در پیش رفتن‌هایش به فاجعه‌‌های فراوان رسیده بود، که هم طبیعی بود و هم ناچار، چنان حس بس‌کردن، حس قناعت به همان شور و جوش و تلالو سرور را زیاد کرده بود و در پهنا و عرض پرورانده بود که جا نداده بود برای غوص اندکی در عمق. شعر در خط اعتراض که می‌رفت کافی بود.
اعتراض شد عادت و شعر اعتراض شد شکل پسندیده، شد حتی تنها شکل پذیرفته پذیرفتنی بی‌آنکه در هویت این اعراض و اعتراض توجه شود. ابزار سنجش و احتساب عاقبت در دست‌ها نبود. قرار بود و رسم بود که پشتوانه این اعتراض تحلیل «علمی» تاریخ و کار اجتماع آدمی باشد و چنین تحلیل همان باشد که کارل مارکس در اول گفت. همه به همین عقیده پای‌بندی می‌نمایاندند. اما شاعری هم نبود که یا چیزی از مارکسیسم بداند یا در بند دانستنش باشد. همه، الّا، شاید، نیما. تا اندازه‌ای نیما. لازم داشتند اما لازم نمیدیدند. بعضی‌ها هم همان عقیده سطحی را بیهوده یافتند و پشت به آن کردند. که چیزی از آن گم نمی‌شود، نشد.
در این میانه بود که مهدی اخوان هم به جمع شاعران نو رسیدو شیبانی، شاهرودی، سایه، رحمانی، شاملو، رویایی و کمی پیش از این دوره شین پرتو و کمی دور از این عده تندر‌کیا، جواهری، هوشنگ ایرانی. از شعر می‌گویم نه از رج زدن و رج زن‌ها، نه از تشبیه جمع‌کن‌ها. اکنون از هر گوشه‌ای حبابی برون میزد از به جوش آمدن دیگ می‌جوشید. شعر ترکیبی بود از جوانی و جوش نبرد و صبر نمی‌کرد و چشم می‌پوشید از قواعد مرسوم و بر ضد رسم با فریاد برمی‌انگیزاند. با در گرفتن پیکار نفت در دو سال مصدق قوام کامل شد. حتی بهار هم میان میدان بود- تا این دیگ وارو شد.
اندازه‌گیری آن غیظ پس از بیست و هشتم مرداد، همراه با ترس و خشم درمانده، بر جای شوق به راه‌افتاده، از سکوت و توی لک رفتن، و از قیاس این خموشی با آن جوشش، بهتر به دست میاید. ادین(Auden) در یک شعر می‌گوید: «من تفنگ ندارم ولی میتوانم تف بیندازم». اما اینجا انگار تف هم در دهان خشکید. از ضربه جمع آن اخوت شعری که پیش‌تر گفتم پاشیده شد از هم. حتی شعر در شکل نو که هم هویت گشته بود با جنبش، از بی‌جنبشی و نفرت آنچه روی داده بود در نزد قدرت بی‌گفت‌وگویی مثل فریدون توللی برگشت سوی روزگار گذشته. درهای مدرسه را بستند بی‌آنکه شاگردان نتیجه آموزش خود را درست درآورده باشند.
اخوان اینجا طلوع تازه و مستقلی کرد: ناگهان «زمستان» شعری که درباره‌اش جای دیگری گفتم که وصف ظاهر یک امر ساده در طبیعت است اما با چه قدرت فشرده وضع تلخ تیره آن روزگار را منتقل می‌کرد- دورانی که انحراف فکری یک کشور در زیر اسم نظم محروم از تصحیح خود می‌شد؛ مجبور می‌شد به پرتی مشدد و آواره در عین قحط دوربینی و انصاف. دوران خیز تخطئه آدمیت بود. دوران بذر‌ریزی نوع نمونه نو از فساد؛ دوران ریشه‌بندی بی‌ریشه بودن بود. دیگر کسی به فکر فکر نمیکرد هر‌چند هر جور ادعا بر زبان فراوان بود- و تازه داشت به راه می‌افتاد. زشتی‌های تازه داشت مستقر می‌شد، عادت می‌شد، راه و رسم زندگی می‌شد. در این یک شعر وابستگی به آدمیت‌ و اعراض از سرمای تنهایی، جوش حیات همراه غیظ از این که شمع آسمان، خواه مرده یا زنده، در تابوت تاریکی‌ست و این‌ها تمام با چه حزن غرّنده در یک زبان پاک بال می‌گیرد. شعری که نبض زنده زمانه خود بود، فریاد هر زمانه به هر جا که ظلم باکسی با بیکسی مقابله دارد.
افتادن مصدق و، یک سال بعد در هم شکسته گشتن گروه افسران توده‌ای مانند زلزله آخر‌الزمانی بود. در آن ماه‌های محشر کبرایی هر کس می‌پرسید زمین را چه پیش آمد. ضربت چنان شدید فرود آمد که یاد تجربه‌های سیاه در ادعای پیشرفت و آزادی نادیده ماند و بستگی نه به فکر درست بلکه به دستگاه ناخوشی که دعوی دارنده بودن فکر درست را داشت دوام آورد. این یک وظیفه مردانه، یک نشانه شرف و پایداری به چشم می‌آمد و چشم را بر خرابی رفتار نادرست دستگاه به هم خورده می‌پوشاند. هنوز قدرت و حقانیت و معصوم بودن و آگاهی و زبردستی در دستگاه چپ به بازجویی و پرسش گرفته نمی‌شد. دستگاه هنوز حرمت داشت. هنوز کعبه آمال بود و ضدیت با آن، هر چند در صورت نقد و خرده‌بینی و بر حسب تجربه‌های مسلم شخصی بود به فحاشی و انگیزه نیازِ بازی سیاست شمرده می‌شد نه یک جور رو‌به‌رویی با واقعیت‌ها، تا آنجا که اعتراف‌های خروشچف را هم جعلی در حساب می‌آوردند و خط و نشان کشیدن‌های ژدانفی همچنان به جان هر نوشته و شعر جوان میخورد هر چند پای تازیانه زن و تازیانه خور هر دو در غل های تیمور بختیاری بود.
و بقیه میدان شعر و فکر هم که ملک طلق تغار خمیر‌های ورنیامده مرسوم یا کاسه‌لیس‌های ریز‌قوله اطراف آنها بود. بعضی‌ها رفتند سوی خطاب به دوشیزگان تازه بالغ ساده، با چشم‌های سور‌چران و دست‌های گدایی کن، بعضی‌ها به عشق رفتن به عشق‌آباد هنوز پرت می‌گفتند درباره درآمدن آفتاب و از این‌جور ساده‌لوحی‌ها. بعضی‌ها تقلید از ترجمه‌های شکسته بسته می‌کردند. اخوان همان دهاتی سر در کار خویش فرو برده ماند. دزدی نکرد، تقلید از ترجمه‌های نپخته را نکرد، با کش رفتن از کلام کهن وصله‌ای به شعر نو نچسبانید و هر گاه هم با ترجمه پخته‌ای روبه‌رو می‌شد آن را در ادعای بهتر کردن باز‌نویسی نمی‌کرد.
انسان در متن زندگانی فکر محیط خویش انسان است. از لولیدن انسان نیست.
او بی‌شیله پیله، در متن زندگانی فکر محیط خویش بر‌جا ماند. کم نگذاشت. پیمانه پر آورد. آخر شاهنامه آورد. اما امید میوه‌ای ست که مانند هر چه میوه دیگر سر درخت نمی‌ماند. دست‌کم همان چنان که شاهنامه هم ابدی نیست. وقتی که در اتاق در‌بسته‌ای باشی-و او در تمام عمر در چنین اتاقی بود- در انتظار این که نور بتابد، که هر کس حق چنین انتظار را دارد، ناچار آغاز می‌کنی در آرزوی داشتن نور و در خیال، نور می‌سازی و در خیال نور می‌بینی. میوه می‌خشکد. و میوه می‌خشکید و تلخی زیادتر می‌شد. «از این اوستا» گواه چنین حال است. مانند آن کشیش در داستان «کنت مونت کریستو» که با شکسته کوزه می‌کوشید سنگ‌های اطراف قلعه «ایف» را بخراشاند تا شل کند تا جا به جا کند تا راهی درآورد به سوی رهایی، اخوان با دستی به روی بغض زمانه، در حس احتیاج به بهتر، خیال‌پروری می‌کرد. یک شعر از طرف ویکتور هوگو به ذهن می‌آید که در رثای تئوفیل گوتیه گفته است و من اگر در آن «یونان دیرینه» و «فرانسه جوان» را بی‌اسم بگذارم و کلیت وهم انگار آن سردسته انسانی‌ترین شاعران فرانسه آن را سروده است برای مهدی اخوان، م.امید:
Fils de Grece classique et du la jeunne France,
Ton fier respect des mots fut respect de l’esperance
ای فرزند فرهنگ روزگار رفته و کشور امروز
آن حرمت سرفرازت برای کلمه‌ها
ادای حرمت بود به امید
من پیش خودم سر‌افرازم که در زمانه‌ای زندگی کردم که مهدی اخوان شاعر سترگش بود.

پانوشت: این مطلب مربوط است به همان ایام فوت اخوان‌ثالث.

شاعر کولیان/ لیلا سامانی

باز هم صفحه چهره‌‌نما و باز هم گشت و گذاری به چهارسوی دنیای فرهنگ و هنر. در نهمین شماره این صفحه، از بزرگانی یاد کرده ایم که به قول شاعر ما نغمه ای ماندگار در صحنه ی زندگی سرودند و رفتند. پهمراه گزیده نویسی های این هفته ی ما به چهارگوشه ی دنیا سفر کنید و از حال فرهنگ سازان بزرگ این کره ی خاکی، خبر شوید…

 

شاعر کولیان…

 

در سالروز مرگ غریب و اسرار آمیز لورکا، این شاعر چیره دست اسپانیا، نگاهی کرده ایم به زندگی این درخشان ترین چهره ی شعر اسپانیا که مثال یک کولی پرشور و سودا زیست و سرانجام به مرگی سراسر ابهام درگذشت.
فدریکو گارسیا لورکا در خانواده ای روستایی، متمول و اهل کتاب و فرهنگ به دنیا آمد، از کودکی تنی رنجور داشت و همین مساله او را از بازیهای کودکانه باز می داشت و در عوض موجب شیفتگی او به دنیای افسانه های بومی و ترانه های کولیان شد. همین شور بی‌پایان بود که بعدها دستمایه ی نوشتن نمایشنامه های تراژیک سه گانه اش شد،:«عروسی خون»، «یـــِرما» و «برناردا آلبا»
بالیدن در مزرعه ی خانوادگی عجین سنتهای کهن آندلس و پرورش در سایه ی پرورش مادری اهل شعر و موسیقی، از او شاعری آزاده و مردمی آفرید که آیینه دار فرهنگ عامیانه اسپانیا شد.
لورکا فعالیت حرفه ای اش را با همکاری با گروه ادب گرانادا آغاز کرد و وپس از آن بود که با پشتیبانی فرناندو دولوس استاد حقوق سیاسی دانشگاه گرانادا، چند نمایش نامه به صحنه برد و جلسه های شعرخوانی تشکیل داد. لورکا با انتشار آوازهای ژرف و قصیده های کولی به عنوان بزرگ ترین شاعر مردم مطرح شد و «شاعر کولی» لقب گرفت. او پس از آن در سال ۱۹۲۹ همراه با فرناندو دولوس به نیویورک رفت و نه ماه در این شهر ماند. کتاب اشعار او با نام شاعر در نیویورک در ۱۹۴۰ یعنی شش سال پس از مرگش منتشر شد. شاعر در نیویورک، بیانیه ای است علیه تهی دستی، جنایت، تبعیض نژادی و خشونت های نظام سیاسی و اقتصادی و نظامی.
نحوه برخورد لورکا با تضادها و تعارضات درونی جامعه اسپانیا به گونه ای بود که وجود او را برای فاشیستهای هواخواه ژنرال فرانکو ، دیکتاتور اسپانیا، تحمل ناپذیر می کرد، و به این ترتیب در همان اوایل جنگ‌های داخلی اسپانیا در بامداد روز نوزده اگوست سال به دست گروهی از اوباش فالانژ گرفتار شد و در تپه های شرقی گرانادا در فاصله کوتاهی از مزرعه زادگاهش تیر باران شد بی آنکه هرگز جسدش به دست آید یا گورش شناخته شود. لورکا اکنون جزیی از خاک اسپانیاست.
مهم‌ترین شعر لورکا پیش از مرگ او و شاهکار تمامی دوران شاعری اش مرثیه عجیبی‌ست که در رثای مرگ فجیع دوست گاوبازش « سانچــــِز مــــِخیاس»، سروده شده است و چونان آیینه ای ست برای نمایاندن سویه های فلسفی نگاه او نسبت به مرگ و زندگی و هم رده ی تراژدیهایی‌ست که او سال‌های آخر عمرش را یکسره وقف نوشتن آنها کرده بود. این سوگنامه، مشتمل بر چهار بخش است که در چهار وزن و متأثر از سنت مرثیه‌سرایی اسپانیا سروده شده است.

قلم به مثابه داس

 

روزهای پایانی آگوست مصادف است با سالروز خاموشی شیموس هینی،نویسنده ی برجسته ‌ی ایرلندی و برنده جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۵.
شیموس هینی دربهار سال ۱۹۳۹ در ایرلند شمالی در روستایی در نزدیکی بلفاست به دنیا آمد. او نخستین فرزند یک خانواده‌ ۱۱ نفره‌ کشاورز بود، که بر خلاف سنت خانوادگی شبانی و کشاورزی را ادامه نداد و معلمی پیشه کرد، او در جایی که پدرانش داس به دست زمین را شخم می زدند، قلم به دست گرفت تا اندیشه ی آدمیان را دگرگون کندو طی سال‌های پربار عمرش توانست مهم‌ترین جایزه‌های ادبی دنیا همچون نوبل‌ ادبیات، «پـــِن» و جایزه شعر «گریفین» را به خود اختصاص دهد. با این همه از میان خطوط شعرهای ساده و مهربانش همچنان بوی مزرعه و خاک به مشام می رسد.

او در دوازده سالگی با دریافت بورس وارد یک مدرسه شبانه روزی کاتولیک شد و آنجا زبان لاتین و ایرلندی آموخت. دانش او دراین دو زبان همراه با تحصیلات بعدی اش در زمینه زبان های انگلوساکسون در مسیر شاعری او مهم و تاثیر گذار بود.او در سال ۱۹۶۵ ازدواج کرد و اولین جزوه شعرش به نام یازده شعر، در جشنواره ی شعر دانشگاه چاپ شد. اشعار او با استقبال عمومی خوانندگان ایرلند و سراسر کشورهای انگلیسی زبان روبه رو شد. توجه به اسطوره های کهن و کشاندن آنها به شکلی به دنیای جدید و دگرگون کردن آنها و همچنین توجه به زبان امروز انگلیسی از ویژگی های شعر اوست. ذران پرتپش روستا، حس رشد و باروری، نفس کشتزارها و مزارع با شعر او عجین است و بیشتر از خاطرات کودکی و مشاهداتش از دل زندگی روستایی در ایرلند مایه می گیرد.
او مشاغلی همچون استادی در دانشگاه هاروارد و پروفسوری شعر در دانشگاه آکسفورد را تجربه کرد و سرانجام در سال ۱۹۹۵ جایزه نوبل ادبی را از آن خود کرد. کمیته نوبل با تحسین اشعار او آنها را «دارای زیبایی غنایی و عمق اسطوره یی خوانده بود که معجزه های روزمره و زندگی گذشته را به تعالی می رساند». شیموس هینی هنگام دریافت جایزه ادبی نوبل، سخنرانی پرمایه و بلندی ایراد کرد او در سخنرانی اش شعری تکان‌دهنده به عنوان “افشاگری” خواند که تمام شناسه‌های هنر او در آن مستتر است:
شعر هینی را منتقدان و ادب‌شناسان از والاترین نمونه‌های شعر مدرن انگلیسی می‌دانند، برای او اما مهم آن بود که شعرش بر دل مردم ساده بنشیند، در آنها شور زندگی برانگیزد و شعله امید برفروزد. از برجسته‌ترین مجموعه شعرهای او می‌توان به «دری به تاریکی»، «شال»، «زنجیر انسانی» و «مزرعه کار» اشاره کرد. هینی سرانجام در سی ام آگوست سال ۲۰۱۳ و پس از طی یک دوره کوتاه مدت بیماری در سن ۷۴ سالگی در دوبلین درگذشت.

 

ریشخند افسردگی

 

هفته پایانی ماه آگوست زادر روز دوروتی پارکر نویسنده‌ی تلخ‌اندیش و طناز آمریکایی را در خود جای داده، به همین بهانه یادی کرده ایم از او اشعار گزنده وسرشار از کنایه و ایهامش.
دوروتی پارکر زاده ی سال ۱۸۹۳ در ایالت نیوجرسی آمریکاست. او در همان سنین کودکی پدر و مادرش را از دست داد و برای امرار معاش به نواختن پیانو روی آورد. اما شور و شیفتگی اش به شعر و ادبیات سرانجام نام او را در سیاهه ی شاعران دوران ثبت کرد.
او از سال ١٩١٧ تا ١٩٢٠ در مجله‌ی وَنیتی‌فِر کار می‌کرد و با تعدادی از نویسندگان چون ، رابرت بنچلی و رابرت شروود، میز ِ گرد آلگونْکویین را ایجاد کرد. او معمولا ً تنها زن ِ گروه بود، و دوستانش او را زنی توصیف می کردند با سریع‌ترین زبان قابل ِ تصور و بُرنده‌ترین حس طنز و استهزاء .
اولین مجموعه‌ی اشعار پارکر با عنوان «طناب به میزان کافیی» در سال ٢۶ ۱۹منتشر شد. این اشعار بیشتر شامل خلاصه‌ی نقل قول‌هایی در مورد خودکشی و «قطعه‌های خبری» بود. این کتاب در همان سال به عنوان پر فروش ترین کتاب معرفی شد و شهرت بیش از پیش دوروتی را رقم زد. اشعار او طعنه‌آمیز، معمولا ً خشک، حاوی اظهارات زیبا برای جدایی یا عشق‌های نابود شده و یا در مورد سطحی بودن زندگی مدرن بود.
پارکر در سال ١٩٣٠ با هم‌سر دوم خود آلن کمپل به هالیوود مهاجرت کرد. او در آن‌جا به عنوان نویسنده سناریوهای تلویزیونی کار می‌کرد و فیلم «ستاره‌ای متولد می‌شود» را هم در همان سالها نوشت فیلمی که برنده‌ی جایزه‌ی اسکار به‌ترین داستان ابتکاری شد. او در مقابل فاشیسم و نازیسم هم ایستاد و در طول دوره‌ی مک کارتی جزو لیستِ سیاه بود.
دوروتی پارکر، سرانجام در سال ۱۹۶۷ در عزلت و تنهایی ، در هتل نیویورک که آخرین خانه‌اش شده بود، چشم از جهان فرو بست.

 

«دو ارمنی با هم سخن می گویند»

 

واپسین روز آگوست مصادف است با سالروز تولد ویلیام سارویان، نویسنده ی آمریکایی ارمنی تبار ، همان خالق رمان کمدی انسانی و برنده جایزه پولیتزر” Pulitzer” در سال ۱۹۴۰.
ویلیام سارویان در سال ۱۹۰۸ و در فرنزو، محله ی ارمنی نشین کالیفرنیا به دنیا آمد. او فرزند یک خانواده ی مهاجر ارمنی بود که در زمانه ی امپراتوری عثمانی و هنگامه ی نسل کشی ارامنه به آمریکا کوچ کرده بودند. کودکی و نوجوانی ویلیام با خاطره ی مرگ پدر، زندگی چند ساله در یتیم خانه ، تحمل فقر و تجربه ی مشاغل گوناگون سپری شد. او پانزده‌ ساله بود که به ناچار مدرسه را ترک کرد و برای امرار معاش خانه و مدد رساندن به مادرش، انواع و اقسام کارها را آزمود. همین حوادث زمان کودکی و تجاربی که از کارهای گوناگون بدست آورد‌ بعدها مایه اصلی داستان‌هایش شد.
سارویان در سال ۱۹۳۴ با چاپ اولین داستان کوتاهش در یک مجله ای ادبی ، اعجاب و تحسین بسیاری از منتقدین و نویسندگان آمریکا را برانگیخت و از آن به بعد بود که جای خودش را در میان نویسندگان بنام آمریکا باز کرد.
قلم سارویان اگرچه با زبان انگلیسی شناخته شده، اما خاستگاه ارمنی اش در سطر سطر آثار او هویداست. سارویان همواره خود را عضوی از پیکره ی ارمنی ها می دانست و به هم تبارانش عشق می ورزید.
در میان آثار متعدد سارویان، کمدی انسانی محبوب ترین اثر اوست، این کتاب داستان زندگی یک خانواده فقیر امریکایی در زمان جنگ است که به علت حضور تنها نان‌آور خانواده در جبهه ی جنگ وضع مادی آنها وخیم تر از پیش شده است
پسر چهارده‌ساله خانواده، هومر، با شغل نامه‌رسانی در تلگرافخانه، به‌خانواده خود کمک می‌کند. او به‌مناسبت شغلش، تلگراف های حاوی خبرهای گوناگون را به مردم شهر می رساند، پیام های مرگ و زندگی و پیامهای درد و دربه دری و عشق و امید. این شغل غریب و مالیخولیایی اما همراه است با زندگی سراسر هیجان یک کودک. آرزوهای کودکانه ، رنجها، حسرتها و عشق های معصومانه.
از دیگر آثار این نویسنده می توان به دوره زندگی تو ، نام من آرام است ، مردم زیبا، غارنشیان و دم و بازدم اشاره کرد.
سارویان به خاطر اقلیت ارامنه ساکن در ایران و ارتباط فرهنگی و اقلیمی در طی سالیان تاریخی، در کشور ما چهره ای شناخته شده محسوب می شود. او در تابستان سال ۱۳۵۱ به ایران سفر کرد، و برای دیدن آرامگاه سعدی و حافظ و همین طور بنای تخت‌ جمشید به شیراز رفت.
این نویسنده ی برجسته سرانجام درسال ۱۹۸۱ و به علت ابتلا به سرطان پروستات درگذشت . نیمی ازخاک کالبد او درکالیفرنیا و نیمی دیگر ازآن درکشور ارمنستان به خاک سپرده شده است.