خانه » هنر و ادبیات » هنوز از شب دمی باقی است/محمود کویر

هنوز از شب دمی باقی است/محمود کویر

2066 

هنوز از شب دمی باقی است
مجموعه داستان: حسین رحمت
نشر: اچ اند اس مدیا.

**
داستان‌های مجموعه داستان «هنوز از شب دمی باقی است» سفری است به تارتاروس. تبعید تایتانها به تارتاروس است و داستان تایتانهایی که ما باشیم. سفری در تاریکی. در ظلمت. در شب. مانند خود شب پر از رویاست. پر از کابوس است. مانند رویا و کابوس مرز ندارد. بال دارد. مبهم است. مه آلود است. گذشته و آینده است. حال و روزگار انسان هایی است که بین گذشته و آینده سرگردانند و حال و روزگارشان خراب. غریب. تنها.
این داستان ها بیان پریشانی، آرزوها، سرگردانی و رویاهای زیبای انسان های لگدمال شده، شکست خورده، خوار شده ی جامعه و هم چنین آینه ی پریشان تبعیدی ها و آوارگان است. فرقی نمی کند. یکی در وطن آواره است و یکی در بیرون مرزهایش.
این داستان ها شرح شب است. شبی شرحه شرحه. شبی که مانند بدنی سلاخی شده بر قناره ی تاریخ آویزان است و ما به تماشایش. شب انقلاب. شب جنگ. شب تبعید. همه زشت. همه پلشت و نویسنده می کوشد تا از میان تاریکی های این شب پتیاره نوری بجوید و ستاره ای پیدا کند. نور امید. نور رویا. نور آرزو.
تنها رویا ها مانده اند که غارت نشده اند. که سلاخی نشده اند.نویسنده می کوشد تا رویاها را نجات دهد. گرچه در سخنش این نیست. گرچه در سخنش رویا ها را بر نمی تابد ، اما در جان نویسنده است.نویسنده کودک بازیگوش درونش را با خود دارد. او را به بازی می گیرد. از او می گریزد و با او قهر و آشتی می کند اما ترکش نمی کند. و کودک، رویا را دوست دارد. رویا را باور می کند. زیرا که رویاها هستند.
من در رویاهای نویسنده زیسته ام. من با او همراه بوده ام. با او در شب بوده ام. با او در سفر بوده ام. من را روایت کرده است. این منم در داستان های او. خودش هم نمی داند. نه. نمی داند که من آنجا هستم. ولی من هستم. پس بهتر از خودش می دانم که گرچه هنوز از شب دمی باقی است اما حسین رحمت به رویا باور دارد. از تبار رویاست. آرزوهایش هم چنان جهان ما را زیبا می کنند.حسین رحمت اولاد رویاست. از تبار رویاهای زیبای روزگار ماست.
حسین رحمت که دارد مرا روایت میکند و با من یکی است مانند من خودش عاشق طبیعت است. با سنگ و درخت و رود و کبوتر سخن می گوید. تپش نبضش را با دل دل کبوتر اندازه می کند. زیرا که تنهاست. غریب است. تبعیدی زمانه است. همیشه همینگونه بوده است. دانایی رنج است. پرومته را به جرم دانایی در کوه به بند می کشند تا عقابی جگرش را پاره کند. این اسطوره است اما تاریخ هم همین است. کرانمر را برابر همین دانشگاه آسفورد در آتش سوزاندند. میدان گل های شهر رم هنوز عطر بدن سوخته ی ژواردانو برونو را دارد. در کوچه های همدان هنوز پیکر سوخته ی شیخ اشراق را در بوریای تاریخ بر دوش می برند.
آدم ها و آدمک های داستان ها مانند عروسک هایی هستن پس از یک بمباران هوایی در یک ویرانه. نویسنده چونان کودکی بر بالین عروسک هایش. نویسنده دغدغه ی آدم هایش را دارد. آدم هایی در مه. در بیابانی از اندوه. آدمهایی تکه پاره شده. آدم هایی که در شب می زیند. در تاریکی گذشته و در ظلمت آینده.
برج و باروها فرو ریخته اند. ویرانی است و غبار و رنج. در این ویرانه ای که باقی مانده، اما کسانی برخاسته اند. جامه می تکانند. پیشانی بر خاک می کوبند. آه می کشند. فریاد می زنند. چراغی بر می افروزند. چوبدستی می یابند. در میان اوارها می گردند. عکسی،نامه ای،پیراهنی و یا ساعتی پیدا می کنند و همه را در چمدان عنابی خویش می گذارند و به راه می افتند. باید رفت گرچه هنوز از شب دمی باقی است.
زبان داستان نیز با آدم ها و با نویسنده همراه است. گاه روان است و زلال و پاکیزه مانند رویایی که بیان می شود و گاه پرشتاب و بریده بریده مانند هق هق. مانند سکته. مانند تلگراف. آنگاه که روایت جنگ است و مرگ.
زبان آیینه خانه ی هستی است. زبان آدم های این داستان ها پر از راز و رمز است. هر نامی و نشانی خود نمادی است. راه به جایی می برد. ناسزا و سوگند و تعارف بخشی از زبان ما و بخشی از شناسنامه و هویت ماست و ادبیات جلوه های آن را نشانمان می دهد و به رخ می کشد و ثبتش می کند. در این داستان ها در بسیاری از جاها زبان چنین کرده است. نویسنده با راز و رمز زبان خود آشناست و آنها را به کار می گیرد و موفق است.
نخست که داستان ها را خواندم دانستم که دارم داستان می خوانم. در داستان غرق نشدم. با داستان همراه شدم. هر کجا که داستان می خواست مرا با خود ببرد، گویی نویسنده به شیوه ی فاصله گذاری برشت می آمد و نهیبی می زد که: هی: داری داستان می خوانی.
حکایت این سی و چند سال هم چنان باقی است و هرکس روایت خود را دارد. این سی و چند سال یکی از مهم ترین دوره های تاریخ ماست. باید نوشت. نباید گذاشت فراموش شود. باید سرود. باید نقاشی کرد . باید این تاریخ را به حافظه سپر. اینجاست که می خواهم بنویسم: حسین رحمت! نویسنده ی خوب و مهربان. دستت درد نکند. آفرین!
حسین رحمت خود فرزند آوارگی است. و حکایتش چونان حکایت سینوهه است که گفت: من خودم را از خاکی که رویش ایستاده بودم به زور کندم.
و امروز و هنوز میلیون ها انسان به زور از خاک کنده می شوند. به درد.
و به شما بگویم: بیایید برویم داستان های حسین رحمت را بخوانیم. بیایی برویم به رویاهایش. به آرزوهایش. به تارتاروسی که ما هم در آنجا هستیم. نگاهی بگردانیم. آشناهای بسیاری را خواهیم یافت.
و همراه نیما و با حسین رحت بخوانیم:
هنوزاز شب دمی باقی ست، می خواند در او شبگیر،
وشب تاب، از نهانجایش، به ساحل میزند سوسو .
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز ازحوصله و زصبر من باقی ست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند.
و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش، امید انگیز، بامن
دراین تاریک منزل می زند سوسو .

سبز باشید
محمود کویر
**
پانویس: تایتان ها فرزند آسمان و زمین بودند. با ایزدان نبرد کردند و شکست خوردند و به تارتاروس تبعید شدند.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*