خانه » هنر و ادبیات » یادداشت مسعود بهنود باب نشریه ی کتاب جمعه

یادداشت مسعود بهنود باب نشریه ی کتاب جمعه

آذر ماه آخر پائیز…
مسعود بهنود

مجله‌ی نافه، پنج سال پیش در ویژه‌نامه‌ی نوروزی‌اش، پرونده‌ای درباره نشریه «کتاب جمعه» منتشر کرده و در بخشی از آن یادداشتی از مسعود بهنود را قرار داده‌بود که در ادامه از پی می‌آید.

12aq

ماه آخر پائیز بود، سال چهل، چه راهی دراز، چیزی نمانده پنجاه سال شود. کلاس سوم دبیرستان بود نوجوان. هوای خواندن، هوای فهم، هوای درک زمین و زمان به سرش افتاده بود. این نسل تازه بریده بودند از پاورقی ها و بسته بودند به شعر و قصه های جدی تر، تازه شناخته بودند که دنیا شکسپیر دارد، هوگو دارد، بی بالزاک چیزی کم دارد، کلبه عمو تم دارد، سرخ و سیاه دارد، و آن حافظ که غزلی یک ریال پاداش از برکردنش بود جز همان ریتم خوش آهنگ، صورتی در نهان دارد. همان سال تابستان خیال به سرشان افتاد تا لاری لبه تیغ شوند از روی نسخه سامرست موآم و دو سه نفری عهد کردند که بزودی از اجاق گرم خانه دور شوند به قصد شناخت جهان.
تازه شعرشان جان گرفته بود و شعر برایشان شده بود شاملو، سایه، مهدی اخوان و فروغ. چنان که قصه کوتاه یعنی هدایت، گلستان، آل احمد و دکتر ساعدی. آن ها در شعر و در قصه این نسل را به قله ای رسانده بودند که از امه سه زر و فالکنر و سارتر گامی پائین تر نمی گذاشتند. در شب های امتحان در زیر چراغ های میدان کاخ با صدای بلند شعر رهگذاران از بر می کردند.
آذر ماه آخر پائیز بود سوم و چهارم روزش، کراواتی عاریتی برگردن نازک بسته و کفش را در واکسی زیرگذر میدان توپخانه برق انداخته به کوچه اتابک رسید. دل در دلش نبود.داشت نقب می زد به وسط تاریخ ادبیات. وارد شد. اتاقی بود در طبقه دوم پر از دود. و شاعر در میانه اتاق سیگار می کشید و موهایش سپید با فرهای درشت، لب زیرین فروافتاده، در نظر نوجوان به مجسمه های سنگی از خدایان می مانست. همان بود که در عکس ها دیده بود. چیزی نه کم نه زیاد داشت. به نظر فقط هیکلش کوچک تر از آن بود که در تصور می آمد. پیراهنی راه راه به تن داشت، کمی چروک و برای آن زمانه خونسرد تر از این ممکن نبود.
هنوز نیک نمی دانم آن چه نوجوان پانزده ساله را به خطرکردن و پا گذاشتن در آن اتاق پراز دود ترغیب کرد، نشئه کیهان هفته بود یا شوق دیدار الف بامداد. در آن زمانه این دو از هم جدا نبودند.
اولین کسی که در آن اتاق چشم در چشمش شد، مردی قد بلند بود با موهای پریشان و سبیل تاب داده و صورتی همچون خیابان های تهران پر از چاله، تا نگاهش به من افتاد چیزی تعجبش را جلب کرد. بی آشنائی و بی هیچ زمینه ای گفت نگاه کن این مثل گنده گنده ها لباس پوشیده… و رو به او گفت می خواهی نخست وزیر بشی. خودش و جمع خندیدند. او از شرم سوخت. آن که جمجمه اش را از روی خدایان ساخته بودند هم خندید. با شوخی مرتضی ممیز وارد برج ممنوع شد. ناهار هم ماند. مدرسه هم نرفت. هیچ به خیالش نیفتاد جواب آقای رفیع زاده و مادر و دفتردار را چه باید داد.
وقتی بر می گشت. در اتوبوس که نشسته بود گمانش این بود که باید همگان بدانند این که نشسته چنین آرام و سر در شماره تازه کیهان هفته دارد، همان کس است که تازه از دیدار با الف بامداد آمده است. تازه از دخمه ای دودآلود بیرون آمده که جانش را در آن نهاده است. هوا تاریک بود که اتوبوس به نزدیک خانه رسید. کفشش درخشش واکس صبح را از دست داده بود. از جلو بقالی آقای تبریزی گذشت، جواد آقا کفاش داشت چراغ زنبوری اش را تلمبه می زد. او شال را گرفته بود جلو دهانش، پیچید در کوچه بشارت و یکهو بغضش ترکید. انگار در کاغدی که لای کتاب هفته بود و شاملو بر آن دو سطر نوشته بود گواهی حیات او درج بود. او که می خواست روزنامه نگار شود. می خواست فلک را سقف بشکافد، می خواست همراه شن جو کره ای جنگ کند. می خواست تربلینکا بگرید.
“نه خیال دکتر شدن دارم، نه هوس مهندسی، پولدار هم نمی خواهم بشوم. من می خواهم احمد روزنامه نگار شوم”، داد می زد بر سر مادر بزرگ وقتی این می گفت. منصورمیرزا پرسید “احمد روزنامه نگار کیه”. بند دلش پاره شد. دائی همه کس را می شناخت. “میگم می خوام روزنامه نگار بشم، مثه …”. صدائی پرسید: “احمد دهقان؟” گفت “نه دهقان نیست، دهقان کیه … “. و خود را از گردابی که بدان دچار بود بیرون کشید “من می خوام روزنامه نویس بشم”. دائی به طعنه گفت “مث محمد مسعود”. مادر بزرگ به دادش رسید و به عتاب گفت “چرا نمیگی مثل عبدالرحمن خان فرامرزی”.

jomeh332

نه من، که بیشتری از آتش به جان افتاده های زمان عبدالرحمن خان نشدیم، او مرد سیاست بود و قلم، محمد مسعود هم نشدیم به مردمگرائی که داشت. گرچه یک چند در چاپخانه فردین روی همان میز و صندلی که او کار می کرد و سرمقاله می نوشت نشستم.بار اول هم که به چنگال محرمعلی خان گرفتار آمدم برای ارعاب گفت “من فرخی یزدی و محمد مسعود را آدم کردم، تو که کسی نیستی فیسقلی”. من هیچ یک از اینان نبودم و نمی خواستم باشم. الگویم یک تن بود و او هیات اساطیری یک سردبیر داشت با ممیز شوخی می کرد و برای گره صفحه راه حل می داد. همینش در نظرم مانده بود.
در شعبه حروف چینی نگاهش کردم، در میان حروف سربی که سمی بود اما بوی زندگی داشت. کار در چاپخانه مزه نان تازه داشت. شاملو قدم می زد وسط شعبه حروف چینی و با خرده کلیشه ها بازی می کرد. در آن میان کس دیگری می شد. با حروف سربی و بابوشکا و خط برنج حرف می زد. دستان چاقش در گارسه حروف بر می چید. ژیبسی [موچین نازک حروف چینی دستی] را از جیب روپوش غلامحسین خان رییس شعبه برمی داشت. با کارگران چاپ رابطه ای دیگر داشت. و همه این حس ها را منتقل کرد. منتقل می کرد. منتقل می شد. چاره ای نبود.
آن زمستان به بهاری کشید، جوانکی که زندگی می جست در همان حوالی، همه آینده اش را جور دیگر نوشت. اما بهار با تکانی همراه شد. چرا نوشتم تکان، این که تکان نبود فاجعه بود. سونامی زندگی کش. بعد از تعطیلات نوروز که تمام روز و شبش را به مشق نوشتن داستانی و یا گزارشی که در کیهان هفته چاپ شود گذرانده بود، از پله های کیهان بالا رفت، در که باز شد اتاق بی دود و بی بامداد. پیدا بود خبری شده است. ممیز داشت کاغذ و مقواهایش را جمع می کرد. انگار یک موسیقی آرام – چیزی مانند پائیز چهار فصل ویوالدی – در فضا نواخته می شد. و برای جوانکی که روز اول مدرسه فرار کرده بود چه خبر بدتر از این یافت می شد. به فرمان مدیر مجله الف بامداد رفت.
ده روزی گمش کردم. جائی نبود برای یافتن. اگر بود هم من نمی شناختم. بعد هم می ترسیدم او را بی شعبه حروف چینی و بی صفحه بندی و بی ژیبسی و خط برنج ببینم، بی آن که در حال خواندن متنی و ویراستاری آن باشد. تا آن روز عصر در کافه نادری. شاملو که می ترسیدم از دیدنش، می ترسیدم از تاثرش. نمی دانستم چطور می تواند بترسد، گوشه ای نشسته بود داشت با فریدون تنکابنی و غلامحسین ساعدی می گفت و به صدای بلند می خندید. به گمانم هجده یا نوزده فروردین ۴۱ بود. انگار به دلهره های من خیانت شده بود. من که آن چند روز در کابوس توقیف کیهان هفته و راندن شاملو از آن جا مانده بودم غمگین. باورم نبود می تواند چنین از دل بخندد.
چه می دانست جوانک که وقتی بال فاجعه می زند، هزار شعبده در کلاه دارد زندگی. یکی هم عشق. همان زمان که در کیهان هفته مشکل پیش آمد شاملو با آیدا آشنا شده بود، در همان فاصله. و زندگی رنگ دیگر گرفت. شعر رنگ دیگر گرفت. بازی های مدیر کیهان هفته بیرنگ شد. خنده جای غصه نشست. و یک سال را پرکرد. شاعر جانش را در شعر ریخت وقتی سرود.

نخست دیرزمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی بازگرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او درآمده بود [شبانه ۲]

یک سال که می توانست تلخ باشد. یک سال که می توانست تلخ تر از زهر باشد گذشت. و سرانجام فرمان جهان مطاع رسید. دکتر ساعدی می گفت با طنزی چنان تلخ که تنها او می توانست بپردازد می پرسید “یعنی احمد تو خطرناک هستی الان. هاهاها . چطور این قدر خطرناک شدی”. اما دستگاه امنیت به کیهان اخطار کرده بود. روشنفکران مزاحم، روشنفکران دردسرساز، به قول شاه عن تلکتوئل ها. انگار بمبی خورد میان کیهان هفته. وسط خاطره. خورد درست به جای خوب قصه . آن ها چه کسانی هستند که می توانستند خدایان را از اسطوره ها بیرون کنند. و این بهار ۴۲ بود هنوز به پانزده خردادش نرسیده بود.
همان دیدار زمستانی کار خود را کرد. سه سال بعد، جوانک از مدرسه گریخته سرانجام روزنامه نگار شد و از سردبیرش اذن گرفت که با شاملو و آیدا گفتگوئی کند [شماره ۶۵۱ مجله روشنفکر. بر چهره‌ی زندگانی من آیدا لبخند آمرزش است]. زندگی می جوشید اما چیزی کم داشت که همان سال رسید. شاملو کتاب هفته ای دیگر ساخت این بار زیر نام خوشه. باز قهرمان اسطوره ها به سرزمین دلخواه خود رفت. باز حاجی غلام رییس شعبه حروف چینی و سعید صفحه بند و آقای صلاحی ماشینچی. و هزار نکته که بین آن ها و سردبیر می گذشت. اما بار دیگر، دیری نگذشت که زمان نگذاشت. او به این پائیز ها گوئی خو می گرفت. اما زخمش در شعر او نشان دارد. وقتی از درد می گوید. دردی که در استخوانش بود. و دیگر مجله ای که می خواست نصیبش نشد تا سرانجام با این که چراغش این جا می سوخت، بار بست و از این دیار رفت.
در سرزمین های دور خبر داد که باز دست به کار است اما توفان رسیده بود و مجال کتاب جمعه یا کتاب هفته یا کیهان هفته نبود چنان که او می خواست. در این میان ده ها نشریه ساخت و سردبیری کرد. اما جای کتاب جمعه در جانش، در حفره ای میان قبلش خالی بود.
زمستان ۵۷ زمستان انقلاب برگشت. حالا جوانک سردبیر هفته نامه ای بود و شاملو بدان جا بساط افکند مقاله نوشت، شرط بلاغ گفت، دست انداخت و با جوان مصاحبه بلندی کرد و گمانه زنی ها کرد آینده را. کم کم داشت از منجنیق فلک تیر فتنه می بارید. هنوز آیدا برنگشته بود و شاملو پریشان بود. و کوتاه زمانی بعد آیدا رسید، شبی در بهار، چه بهاری. در آپارتمان آنوش نشسته بودند و پاشائی، ساعدی هم بود، با آمدن آیدا بسته جانش، دوباره زندگی سامان گرفته بود با همه خشمی که بیرون از خانه در هوا می چرخید، در بیانیه های گهگاهی می آمد، با پیامی که شیخ خلخالی فرستاده بود. شبی به عادت مالوف پاته تیک چایکوفسکی می شنید و گاه شرحی هم می گفت. ناگهان ایستاد.

زمان در ذهنش انگار متوقف ماند. گفت “کتاب جمعه” . و دوباره گفت و باز گفت. انگار زمان به فرمانش بود. همچون دو بار پیشین دوباره یادداشت های کتاب کوچه را برداشت. هیچ زمینه ای مساعد نبود. اما این بار موسفید بامدادی به کار آمد. نسل جوان رسیده بودند. آمده بودند تا او تنها نماند. این بار بیش از هر زمان دوام کرد. سی و شش شماره، هر شماره جانی دوباره در فضائی که باز روشنفکر مزاحم می شد. و باز فتنه از منجنیق فلک. اول خرداد ۵۹ پایان دفتر.
شاملو دیگر روزنامه نگاری، چنان که می خواست نکرد. جانش شد و کتاب کوچه اش. اما باز این بار هم نسل تازه بودند در کمین. که از دورش نظاره کنند. تا بود بودند که چنانش ببینند که جوانک از مدرسه گریخته دیده بود.
و دریغا بامداد
که چنین به حسرت
دره سبز را وانهاد و
به شهر بازآمد:
چرا که به عصری چنین بزرگ
سفر را
در سفره نان نیز، به همان دشواری به پیش می باید برد
که در قلمرو نام

منبع: مجله نافه

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*