خانه » هنر و ادبیات » مردی که خلاصه‌ی خود بود | بخشی از مقاله‌ی محمد قائد درباره‌ی احمد شاملو

مردی که خلاصه‌ی خود بود | بخشی از مقاله‌ی محمد قائد درباره‌ی احمد شاملو

احمد شاملو، به گفته ی خودش، “با نزدیک به یکصد و هفتاد جلد کتاب چاپ شده و چاپ نشده که پاره ئی از آنها تا هجده بار تجدید چاپ شده است” در تاریخ ادبیات ایران مقامی یگانه دارد: شاعر، نویسنده، روزنامه نگار، مترجم و محقّقی که یک تنه تبدیل به کارگاهی فعّال در حیطه ی کتابت شد (در این رقم، ظاهراً شماره های کتاب هفته، کتاب جمعه و مجلّدات در دست تدوینِ کتاب کوچه را هم به حساب آورده است.) تقریباً هر آنچه نوشت خواننده دارد، اما میل نداشت برخی ترجمه هایش بدون بازبینیِ اساسی تجدید چاپ شود.راهی دراز پیمود و در این مسیر، هم آزمود و هم آموخت و هم دور ریخت.

90(1)

اما تعداد و حجم کتابهای او به تنهایی بیانگر شخصیت ادبی اش نیست.حضور جسمانی، پرکاری، سماجت، خُلقِ گاه مهربان و گاه تند و نیروی روحی اش را نباید در ایجاد این کارگاهِ یک نفره دست کم گرفت. خراباتیگریِ شاعرانه و قلندریِ هنرمندانه شاید برای مدتی در مشهور نگه داشتنِ کسانی کارساز باشد، اما ارزشی برای همه ی زمانها و نسلها و سنها نیست. به برکت پشتوانه ی سالها کار مداوم، در مرحله ای از زندگی اش به شیوه ی زیستِ متعارفی دست یافت که نشان می داد از نظر حرفه ای بر خطی ممتد، و هرچند با کمی زیگزاگ، حرکت می کرده است. احتمالاً در تاریخ ادبیات ایران در قرن بیستم نخستین فردی بود که با درآمد حاصل از فروش نوشته هایش ( و البته با کمک آیدا) و بدون آب باریکِ بازنشستگی، توانست به سطحی از زندگیِ به اصطلاح مرتب دست یابد.
آنچه موفقیت حرفه ای و مادّی او را به کمال می رساند تداوم روحیه ی سرکش سی سالگی در هفتاد سالگی بود. قلندری که به ضرورت سن غلاف کند و کوتاه بیاید کار مهمی نکرده است؛ کسی که بتواند همانند شهروندان ارشد، از نوع متعارف، رفتار و زندگی کند اما نافرمان و گردن کلفت باقی بماند و پَر نریزد نوبر است. حتی صدای پرطنین او و انبوه موهای مجعّدی که تا آخر عمر بر فرقش ماند در خدمت تحکیم تصویرش به عنوان نویسنده ای سرکش عمل می کرد که کوتاه بیا نبود.

resized_274519_325

با شاملو در اسفند سال ۱۳۵۷ که هر دو به ایران برگشته بودیم دیداری دست داد و به معاشرت و دوستی انجامید. نسل ما سالها به زبان شعرها و با شعرهای او صحبت و فکر کرده بود، در شعرهایش مفاهیمی تاریخی، اجتماعی، عاطفی، عشقی و البته سیاسی یافته بود و اعتقاد داشت که این زبانی است کاملاً جدید و پاسخگوی ادراکات انسان امروز و نیازهای او. وقتی می سرود ” یاران ناشناخته ام / چون اختران سوخته / چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد/ که گفتی/ دیگر/ زمین/ همیشه/ شبی بی ستاره ماند “؛ ” بی آنکه دیده بیند،/ در باغ/ احساس می توان کرد/ در طرح پیچ پیچِ مخالف سرای باد/ یأس موقرانه ی برگی که/ بی شتاب/ برخاک می نشیند “؛ ” این فصل دیگری ست/ که سرمایش/ از درون/ درک صریح زیبایی را/ پیچیده می کند “، مضامینی هم برای گفتگو با دیگران و هم مکالمه ای با درون به دست می داد.
در هفده هجده سالگی، بسیاری از شعرهای او را حفظ بودم. شعر او برقی بود که در عرصه ی ادبیات ایران درخشید و فکر و زبان خوانندگان بسیاری را شعله ور کرد.حتی در سربازخانه و در وقت خیس و خسته قدم آهسته رفتن در خاک و خُل زبان حال بود: “بیابان، خسته/ لب بسته/ نفس بشکسته/ در هذیان گرم مه عرق می ریزدش آهسته/ از هر بند”. روحیه ی سرشار از انرژی و لحن پرمطایبه اش مکمّل شخصیتی بود که به زبانی جدید می سرود و زبانِ نو می ساخت. در معاشرت با او، می توانستی ادیب و شاعر را کنار بگذاری و همصحبت کسی شوی که آماده بود تا صبح از هر دری حرف بزند و به حرف گوش کند )هرچند که بعداً بسیاری حرفها را از گوشِ دیگر در کند.
۲.
در همان زمان در تدارک راه انداختنِ نشریه ای بود که اسمش را کتاب جمعه گذاشت. نخستین شماره ی آن در مرداد ۱۳۵۸ بیرون آمد. یک هفته بعد، روزنامه ی آیندگان توقیف شد و چند ماهی در دسترس نبودم. در آیندگان، به عنوان عضو شورای سردبیری، سرمقاله ها و یادداشتهای پنجشنبه را هم می نوشتم. پس از بازگشتم به سطح شهر، پیشنهاد کرد همان کار را در کتاب جمعه ادامه بدهم.
در آن زمان گرفتار تردید یا بحرانی فلسفی – عاطفی بودم. تعطیل شدن آن روزنامه، گرچه زودتر از انتظار اتفاق افتاد، قابل پیش بینی بود.آنچه بر ذهنم سنگینی می کرد تأثیر شدیدی بود که یک روزنامه بر فکر خواننده دارد. در آن شش هفت ماه مستقیماً تجربه کردم که خواننده وقتی به نویسنده اعتماد دارد، فکر او را فکر خودش می کند. در چنین موقعیتی، نویسنده حتی اگر اشتباه کند و به اشتباه خویش اقرار کند، خواننده باز دست از پیروی از او بر نمی دارد و این خطا و اعتراف را به حساب روندی فکری می گذارد. رومن رولان در توصیف یکی از شخصیتهای رمانِ جانِ شیفته می نویسد:” او همان روزنامه ای را می خوانَد که پدرش در زمان خود می خوانْد. عقاید روزنامه چندین بار عوض شده، اما او تغییر نکرده؛ همچنان برهمان عقیده ی روزنامه ی خویش است.”
در جواب پیشنهاد شاملو گفتم ما دست کم در دو مورد نه تنها در پیش بینی خطا کردیم،بلکه تشخیصمان یا اساساً نابجا بود یا عملمان نتیجه ی عکس داد: در اعتصاب نامحدود و نابجای روزنامه نگاران و بزنگاه زمستان سال ۱۳۵۷؛ و در مخالفت با همه پرسی برای تصویب پیش نویس قانون اساسی و فشار آوردن برای تشکیل مجلس مؤسسان در اردیبهشت ۱۳۵۷ )خود او از طرفداران تشکیل مجلس مؤسسان بود و از تریبون کانون نویسندگان بیانیه های پرحرارتی صادر می کرد(. گفتم نوشتن درباره ی هرچیزی یعنی دخالت کردن در آن و دستکاری در فکر دیگران؛ و خواننده های مطالب سیاسی چیزی می خواهند که وجود ندارد: پیشگوییِ اینکه در آینده ی نزدیک در عرصه ی سیاست چه خواهد شد. آینده، چه نزدیک و چه دور، قابل پیش بینی نیست، تا چه رسد به پیشگویی؛ و چیزی که قابل پیش بینی باشد آینده نیست. گفتم نوشتن درباره ی مسائل سیاسی روز برای روزنامه یا مجله ی خبری مناسب است و برای نشریه ی جدید او باید قالبی تازه و متفاوت تدارک دید.
از جمله چیزهایی که در آن گفتگوهای طولانی برایش تعریف کردم ماجرای شبی بود که کسی با شتاب از پشت تلفن به تحریریه ی روزنامه گفت از طرف فرقان صحبت می کند و اعضای آن گروه، مطهری را ترور کرده اند. ما هم نمی دانستیم فرقان چیست یا کیست. اما در تحریریه ی بیست سی نفریِ معتبرترین روزنامه ی کشور، اسم مرتضی مطهری هم به گوش کسی نخورده بود. فردا صبح که کتابهای آیت الله مطهری به دستمان رسید،دیدیم او هم چیز زیادی درباره ی دنیای ما نمی دانست و حرف چندانی برای خواننده ی ما نداشت. ما در دو قاره، در دو سیّاره، در دو عصر و در دو فرهنگ متفاوت زندگی می کردیم، اما اتباع یک کشور واحد بودیم. حالا دعوا بر سر این بود که از میان این همشهریهای روحاً دور از هم که نه زمینه ای مشترک دارند و نه چشم اندازی یکسان، حکومت آتی نماینده ی علایق و فرهنگِ کی باشد.

shokouh

به شاملو گفتم در این کشور، چنین تنازعی جز با شمشیر و خون فیصله نخواهد یافت و حداکثر کاری که فعلاً از ما اصحاب قلم و دوات بر می آید این است که برخورد نهایی را جلو نیندازیم و کاری نکنیم که تصادم تشدید شود. حرف کشیشِ رمان خوشه های خشم را تکرار کردم که ” من استعدادِ راهنمایی مردم رو دارم، اما به کجا راهنمایی شون کنم، نمی دونم.”گفتم کسی هم که حکومت می کند ممکن است نداند مردم را به کجا می بَرَد، چون نه همه ی مردم را می شناسد، نه همه ی مردم او را می شناسند و نه تصوّری از آینده دارد، اما تفاوت اهل قلم با او در این است که خواننده ها، مثل شخصیت رمانِ جانِ شیفته، ممکن است برعقیده ی روزنامه ی خویش بمانند و بگذارند گناه جهلِ نویسنده ی کم اطلاع فراموش شود، حال آنکه سیاسیّون اگر منفور شوند گرفتار لعنت ابدی اند.این بحث طولانی دوستیِ ما را محکم تر کرد و همیشه آن حرفها را به خاطر داشت.
اما روزگار دشواری بود- شاید به دشواریِ همیشه – و خواننده ها گناه جهلِ همه ی نویسندها را نمی بخشیدند. مثلاً، اعتبار هرآنچه جلال آل احمد طی بیست سال نوشته بود طی بیست روز، یا شاید بیست دقیقه، دود شد و به هوا رفت و او ناگهان از چشم روشنفکران افتاد ( از جمله، برای دفاعش از شیخ فضل الله نوری ) و درباره اش این طور قضاوت کردند که نمی دانست درباره ی چه چیزی حرف می زند و مدعیِ رهبری کردنِ مردم بود بی اینکه بداند به کجا ( در همان زمان، شاملو تکذیب کرد که ” سرود برای مرد روشن که به سایه رفت” را برای او گفته است. شعر ” خطابه ی تدفین” را هم از خسرو روزبه پس گرفت) . روشنفکران می خواستند بدانند این شرایط چرا و چگونه پیش آمد. شاهد بودم که از هر طرف به غلامحسین ساعدی فشار می آوردند که موظف است بنویسد و نباید سکوت کند. شاملو هم تا آخر عمر زیر فشار خوانندگان بود تا، به عنوان وجدان آگاه جامعه و جهان، شعر سیاسی – اجتماعی بگوید. مردم قضیه الهام را انگار زیاد جدّی نمی گرفتند؛ مدام حرف از وظیفه بود.

274518_394

گرچه قلباً علاقه ای به پرداختن به اوضاع جاری نداشت، سرانجام مرا قانع کرد که مقاله هایی با هرشکلی که می خواهم بنویسم. در ابتدای شماره ی ۱۸ در آذرماه بخشی باز کرد با حالت سرمقاله و با سرفصل “آخرین صفحه ی تاریخ” اما پس از یک شماره آن را به “آخرین صفحه ی تقویم” تغییر داد. آن مقاله ها نگاهی بود بر تحولات سیاسی – اجتماعی کشور، تشریح سخنان بازیگران صحنه ی سیاست و مروری بر جراید، همراه با نقد و نظر. شاید تنها مورد در نشریات رو زمینیِ آن زمانِ ایران بود که گروگان گرفتنِ کارکنان سفارت آمریکا در تهران را اقدامی مغایر منافع کشور و ملت خواند. سبک جدید آن سرمقاله ها خوانندگانی را راضی کرد، از فشارهایی که برای چاپ مطالب زنده به مجله وارد می شد کاست و خواننده های جدیدی را به سوی آن کشاند.
شاملو در کتاب جمعه کاری را که هجده سال پیش از آن در کتاب هفته بنیاد گذاشته بود دنبال می کرد. تقریباً به همه ی زمینه های فرهنگی و اجتماعی )جز ورزش( علاقه داشت و دلش می خواست خواننده ی نسل جدید هم با او همراهی کند. اما چیزهایی عوض شده بود. نسلی جوان که به صف خوانندگان مطالب جدّی پیوسته بود چیزهای تازه ای می خواست که هم بسیار سیاسی و بسیار احساسی باشد، هم برایش به آسانی و به سرعت قابل هضم باشد، و هم به اوضاع جاری مربوط باشد.مجموعه ی این خواستها کار نشریه ای مانند کتاب جمعه را که می خواست به فرهنگ و ادبیات انسانگرا، اما غیرخبری بپردازد دشوار می کرد.در ابتدای شماره ی سوم نوشت:” خوانندگان کتاب جمعه خواهان آنند که در شرایط موجود جامعه، گروه نویسندگان ما چابک تر حرکت کنند و مسائل حاد سیاسی و اجتماعی را با صراحت لهجه و منطقی قاطع بشکافند و تاریکی ها را روشن کنند” و وعده داد که نشریه با “مسائل هفته کم و بیش پا به پا حرکت خواهد کرد.” در شماره ی بعد، سه صفحه از ابتدای مجله سفید بود. در شماره ی پنج در پاسخ خواننده ای توضیح داد: “سفید ماندن آن صفحات ناشی از اشتباه چاپخانه نبود. گاهی سکوت می تواند بیش از هر سخنی گویا باشد. آن سه صفحه جای خالی یادداشتی بود که شورای نویسندگان مجله در آخرین لحظه به خودداری از چاپ آن رأی داد و حفظ مجله از آن یادداشت لازم تر شمرده شد.” انگار زیادی ” صراحت لهجه” به خرج داده بود.

70784163253777486502

اما فشار خوانندگان از همه سو ادامه داشت. در سرمقاله ای در شماره ی۱۴ نوشت: “جمعی ما را چپ گرا می دانند و می گویند کارمان رنگ و بوی مارکسیستی دارد. در حالی که جمعی دیگر گلایه دارند که چرا دست به عصا راه می رویم و به حد کافی چپ نیستیم. خواننده ئی نامه ئی فرستاده است … برپهنه ی کاغذی نسبتاً بزرگ، تنها این عبارت دیده می شود : ‘ به درد زنگ کلاس انشا می خورد.’ بقیه ی نامه اش سفید بود و در پایان آن هم تنها علامت سؤالی بود به جای امضاء که این همه یعنی سرزنشی به خاطر شاید رقیق بودن محتوای سیاسی کار، از سوی خواننده ی جوانی که حاضر به نوشتن نام و نشان خود نیز نیست!”
در پاسخ به ایرادها و خواستها نوشت:” کتاب جمعه برای ما تمرینی است در حرکت به سوی آزادی … ما بر این باوریم که گوهر کارِ روشنفکری یک چیز است و گوهر فعالیت یک مبارز سیاسی یا یک انقلابی چیز دیگر. و بزرگ ترین آموزگاران انقلابی در تاریخ بشر نیز بیش از هر چیز، خود از کارگزاران فرهنگی بوده اند.” و باز در جایی دیگر در همان شماره: ” به مجلس خبرگان پرداختن کارِ کتاب جمعه نیست.” با این همه، در پاسخ به خواست خوانندگان، نخستین مطلب شماره ی ۱۵ مقاله ای بود از محمد مختاری با عنوان ” شوراهای شهر: استقبال یا عدم استقبال؟” در تحلیل نظر وزیر کشور که گفته بود از انتخابات شوراهای شهر استقبال نشده است ( از دیگر مطالب محمد مختاری در کتاب جمعه، مقاله ای دو قسمتی درباره ی “بررسی شعارهای دوران قیام “بود). اما کتاب جمعه، حتی اگر می خواست به کار صرفاً فرهنگی بپردازد نمی توانست یکسره از بازتاب تحولات سیاسی روز برکنار بماند. در شماره ی ۱۶، نخستین مطلب از یک رشته بیانیه علیه گروه پنج نفره ی وابسته به حزب توده در کانون نویسندگان، همراه با خبر تعلیق عضویت آنها، چاپ شد. این نبرد خشماگینِ قلمی در بیست شماره ی بعدی ادامه یافت.
گرفتاری دیگرش سروکله زدن با انبوه شعرها و شعرپردازان بود. سردبیران جراید به تجربه می دانند که چاپ کردنِ شعر نو همراه است با استقبال از نشریه در میان افرادی که غالباً احساس می کنند استعداد کار دیگری ندارند. اما بازکردنِ این در، سِیلی از نامه ی حاوی قطعات ادبیِ عمودی، که عمدتاً برای همان نشریات تولید می شود، در پی می آورد. سردبیران معمولاً موضوع را به این ترتیب فیصله می دهند که شخصی پرحوصله را برای رسیدگی به این کار می گمارند و فرض را بر این می گذارند که کسی اینها را نمی خوانَد جز همانهایی که شعر می فرستند. شاملو، به عادت همیشگی اش، به همه ی نامه ها از جمله شعرها شخصاً رسیدگی می کرد و با آنکه انتظار نداشت در انبوه کاغذهای رسیده با چیز جالبی رو به رو شود، دلش رضا نمی داد این کارِ وقت تلف کن را به کسی بسپارد. حتی می توان گفت از صحبت کردن با خواننده ها، و گاه سرزنش کردن شان برای شعرهایی که می فرستادند، لذت می برد. در ستون پاسخ به نامه ها چیزهایی از این قبیل دیده می شد : “حقیقت این است که ما در زیر آواری از مقاله و قصه و شعر دفن شده ایم و به راستی فرصتی برای خواندن همه ی آنها به دست نمی آید.” گاه حتی دودل به نظر می رسید که با دلمشغولیهای گوناگون جامعه چه باید کرد. در شماره ی ۱۸ : “پرداختن به اخبار سیاسی کار یک نشریه مرجع نمی تواند باشد”، اما در شماره ی ۲۷ در پاسخ به خواننده ای که شعری سوزناک فرستاده است: ” ما یقین داریم که خوانندگان مجله به ‘شعر’ کاملاً بی موقعی که شما سروده اید هیچ توجهی نخواهند کرد… و حق با آنهاست: همگی حواسشان پی این است که آقای رئیس جمهوری با آزادی های مورد ادعایش چه خواهد کرد.” و باز در همان شماره: ” از پائین بودنِ سطح قصه در کتاب جمعه گلایه می کنند اما خود آستین بالا نمی زنند و قصه ئی نمی فرستند که چاپ آن لااقل ده شماره یک بار، فشار گلایه ها را کم کند. عجبا که دوستان شاعر… شعری نمی فرستند که چاپ آن اسباب سربلندی ما شود… اما همه از این بابت خود را طلبکار می دانند!”
شماره ی اول کتاب جمعه مطلبی داشت با عنوان “برنامه ی جمهوریِ اسلامی آقای بنی صدر”، اما در شماره ی ۳۱، خود شاملو در گفتگویی با دانشجویان دانشکده علوم ارتباطات که از او پرسیدند “کتاب جمعه برای طبقه ی بخصوصی با فرهنگ بخصوصی نوشته می شود و عده ئی می گویند شما از توده ی مردم کناره گرفته اید”، گفت :” اگر بگویم مسائل سیاسی ما در شرایط کنونی بسیار درهم، و جنبه های مختلف آن چنان درهم پیچیده است که به سادگی قابل بررسی نیست و زمان می خواهد، لابد ‘ آن عده’ حمل به محافظه کاری خواهند کرد. ولی همین است که گفتم. بسیاری از مسائل و مشکلات را باید گذاشت زمان در هم ادغام کند تا بتوان سرنخ ها را پیدا کرد.”
اما تغییرهای مهمی در فکرها و تلقیات پیدا شده بود که کتاب جمعه تکلیفش با آنها روشن نبود. در دهه ی ۱۳۵۰، و حتی پیش از آن، شطرنج در ردیف سرگرمیهای عتیقه و تفنّنی قرار گرفته بود و دیگر ورزش فکریِ نخبگان جوان به حساب نمی آمد. شاملو علاقه داشت مجله اش صفحه ی شطرنج هم داشته باشد، اما شطرنج برای خوانندگان جوان جاذبه ی چندانی نداشت. از خوانندگان نظرخواهی کرد و نامه هایی در این باره می رسید. سردبیر که پیدا بود گرایشی قلبی به تداوم صفحه ی شطرنج دارد، در پاسخ به خواننده ای نوشت : “شطرنج را، چنان که ملاحظه کرده اید ادامه می دهیم؛ بی این که واقعاً هیچ یک از خود همکاران مجله فرصتی برای پرداختن به آن داشته باشند!” و انگار حوصله اش از این همه جروبحث آدمهای بی اطلاع سررفته باشد، به خواننده ی دیگری اخم کرد: “در مورد شطرنج، استدعای ما از خوانندگان این است که موضوع را دیگر خاتمه یافته تلقی کنند.” یعنی هم دموکراسی و هم دستور کفایت مذاکرات.
علایق شخصی اش را فراموش نمی کرد )مثلاً چاپ کردنِ ترجمه ای تازه از شازده کوچولو یا متن فکاهیِ نمایشنامه مانندِ جیجک علیشاه اثر ذبیح بهروز(. گرایش شخص او به جانب ادبیات و هنر متعهد و جهان بینیِ اجتماع گرا اما چندجانبه و مفرّح بود )کاریکاتورهایی صِرفاً فکاهی چاپ می کرد و از این کار بسیار لذت می برد(. پخته شدنِ چنین نشریه ای و جا افتادنش در ترکیبی قوام یافته به مجال و آرامشی نیاز داشت که دست نداد. از نظر قالب، چنین نشریه ای بهتر است ماهنامه باشد تا به خواننده فرصت بدهد مطالب آن را با تأنی بخواند. بعضی خواننده ها می نوشتند نه پول دارند و نه وقت و حوصله ی خواندنِ این همه مطلب کتابی و دائره المعارفی. علاوه بر مطالبی مستند و جدید درباره پیشینه ی وقایع سیاسی، در کتاب جمعه مطلب غیردائره المعارفی و زنده هم کم نبود. اما احساس دردناک تعلیق و ابهام بر فکر اقشاری از جامعه سنگینی می کرد و خواننده هایی مصراً خواهان افشای حقایق پشت پرده بودند.
گرچه در ۱۵ شماره ی هفته نامه ی ایرانشهر لندن در سال ۱۳۵۷ به عرصه ی کشمکشهای سیاسی و ایدئولوژیک کشانده شده بود، چیزی که دوست داشت درست کند- در تمثیلی از نوع مورد علاقه ی خود او- کوارتتی بود زهی برای اجرای قطعاتی عمیق و شخصی؛ اما نسل خواننده ی جوان تر دسته ی موزیک نظامی می خواست. شاملو به عنوان مؤلف تک رو، احتیاج داشت که آنچه را تولید می کند شخصاً بپسندد. مدّعیِ سلیقه ایجاد کردن بود، نه اهل دنبال ذائقه ی بازار رفتن. منظور از تک رو، تک افتاده و بی پیرو نیست؛ برعکس، رهبری کردن و پیرو داشتن برای شاملو امری لازم و بدیهی بود. برای چنین آدمی، رسیدن به تعادلی دلخواه که بتواند، مثل آرشیتکتهای تراز اول، برای مشتریانی خاص طرحهایی با ارزش و ماندگار بدهد و چنان وقتش پرشود که لازم نباشد با سلیقه های جورواجور کلنجار برود موهبت بزرگی است.
در ابتدای دهه ی ۱۳۴۰، بیشتر حجم کتاب هفته را داستانهای کوتاه و عالی تشکیل می داد که در فراغت آن سالها برای خواندنشان یک هفته وقت بود. در سالهای پرهیجان انتهای دهه ی ۱۳۵۰، هر چیزی باید مصرفِ فوری می داشت تا خوانده شود. به همین سبب بود که کتاب جمعه احساسِ فوریت نمی داد و بیشتر خریده و کمتر خوانده می شد؛ عارضه ای که کل صنعت نشر ایران در دهه ی ۱۳۶۰ گرفتار آن شد و هنوز هم گرفتار است: مردم حتی وقتی هم کتاب می خرند فکر می کنند برای خواندنش تا ابد وقت هست.
عجیب است که چنین روحیه بِهِل انگارانه ای در شتاب اجتماعی همان دوران شکل گرفت. ادبیات مقاومت، ادبیات رسمی شد و تشخیص ادبیات مترقی از تبلیغات رسمی همیشه و برای همه آسان نبود. نمی دانم آخرین کتابی که در تهران به جانبداری از مبارزه فلسطینیها چاپ شد و خوب فروش کرد کدام و کِی بود. اما می توان گفت که با رفع ممنوعیت از حرف زدن درباره ی چریک فلسطینی و امپریالیسم و غیره، جاذبه ی پاره ای موضوع ها تا حد زیادی فروکش کرد. در سالهای ۱۳۵۷ و ۵۸ همه منتظر نشر آثاری بودند که پیشتر می گفتند سانسور می شود. در همه جای دنیا این از تجربه های ربع آخر قرن بیستم بود که می گفتند سانسور نمی گذارد بنویسیم. اما وقتی سانسور برداشته شد، انگیزه ای برای نوشتن درباره ی آن چیزها وجود نداشت و حالا باید درباره ی موضوعهای تازه ای می نوشتند که در جاهایی ممنوع بود، در مواردی تجربه ی نوشتن درباره ی آنها وجود نداشت، و در جاهائی خواننده نداشت ) در شوروی و اروپای شرقی هم کتابهایی که بیست سال مخفیانه و مثل ورق زر دست به دست چرخیده بود وقتی از زیر پیشخوان به روی آن آمد باد کرد، یعنی حتی ارزش ادبی آنها در معرض تردید قرار گرفت(. تعجبی ندارد که کتاب جمعه وقتی در دفاع از آرمان فلسطین و علیه امپریالیسم جهانخوار مطالب “بنیادی” چاپ می کند، خواننده برای سالهای بازنشستگی اش در طاقچه بگذارد و خواستار مطالبی درباره ی مباحث جاری کشور شود.
با این همه، فروش کتاب جمعه خوب بود. در ماههای آخر در ده هزار نسخه چاپ می شد ) در ۱۶۰ صفحه ی ۲۱×۱۴ به ده تومان( که تیراژی اطمینان بخش بود.یکی از روشهای مورد علاقه ی شاملو جواب دادن به تک تک خواننده ها بود ) سردبیرانِ امروزی تر روشِ چاپ کردن اصل نامه ی خواننده بدون پاسخ انفرادی و مستقیم را می پسندند و این را حق خواننده می دانند(. گاهی می دیدم تمام روز تا نیمه شب مطلب راست و ریس می کند و به خواننده ها جواب می دهد، بی آنکه بلند شود برود غذایی بخورد. چنین سبکی، بخصوص با سردبیری صاحب نظر در امور شعر و شاعری، نزد خواننده های بسیاری جاذبه دارد. ندرتاً از دست خواننده ای اندکی عصبانی می شد. در سال ۱۳۴۷ در خوشه از نامه ی خواننده ای ) که شاید چون شعرهایش چاپ نمی شد با بدجنسی به نوع ارتباط او با بعضی شاعره ها گوشه کنایه زده بود( چنان برآشفت که، بدون چاپ اصل نامه،در پاسخی خشماگین نوشت: ” آیا خود نیز از این حقیقت آگاهید که موجودی ابلهید؟” در کتاب جمعه حالا دیگر “موجودات ابله ” هم رعایت حرمتش را می کردند. دوست داشت برای خواننده ها درددل کند و، از جمله، با تأسف اذعان کند که بعضی خوانندگان جوان توان مالیِ خرید مجله را ندارند.
در خرداد سال ۱۳۵۹، نسخه های شماره ی ۳۶ کتاب جمعه را که برای پخش در شهرهای دیگر می رفت در ایستگاه راه آهن تهران توقیف کردند- و فاتحه. این پایان فصلی دیگر بود، هم برای او و هم برای خوانندگانش ) سرمقاله ی شماره یک را با این جمله شروع کرده بود: ” روزهای سیاهی در پیش است(.” پایان کارِ کتاب جمعه را باید به نیروی قهریه ی بیرون از اراده ی ویراستار نسبت داد، نه به نتیجه ی مستقیم کار او در بازار عرضه و تقاضا. از جنبه ی بخت بقا، این را هم باید در نظر داشت: در نتیجه ی فشار خواننده ها برای مطالبِ سیاسی بود که مجله به باد رفت. اگر شاملو کار ادبی اش را می کرد، مجله در مظان تحقیر و سوءظن بود و کم خریدار می ماند؛ سراغ سیاست که می رفت در اسرع وقت بسته می شد. در توضیح پاره ای حالات اجتماعی، چاره ای جز توسل به نظریه ی جبرِ عِلّی نیست.
بعد از کتاب جمعه، دست از مطبوعات شُست و هیچ پیشنهادی در این زمینه را قبول نکرد. سالها بعد در سفری به آمریکا، ایرانیان مهاجرِ خسته از بگومگو و دسته بندی به او پیشنهاد کردند بماند و نشریه ای فرهنگی راه بیندازد، اما گفت کمترین علاقه ای به ماندن در خارج ندارد. در بازگشت به ایران، با اشتیاق بسیار و فوراً، به من گفت که مرا پیشنهاد کرده است. من هم نخواستم بروم و گفتم بهتر است ایرانیان مقیم خارج، با آن همه دانشجوی جوان، برای خودشان نشریه بسازند، نه اینکه از تهران مستشار استخدام کنند. گفتم در ایران خوانندگان ما عمدتاً جوانها هستند. در آمریکا جوانِ ایرانی تبار به گرفتاریهای تاریخی و مذهبی و مسائل مورد علاقه ی پدر و مادرِ میانسالش، آن هم به زبان فارسی، اهمیتی نمی دهد؛ قرار هم نیست اهمیت بدهد.

منبع: کتاب «دفترچه‌ی خاطرات و فراموشی» ، چاپ سوم، انتشارات طرح نو

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*