نام “هرمان هسه” از آن دست نام هایی ست که به گوش تمامی ادب دوستان و اهالی فرهنگ آشناست، نامی که علاوه بر جایزه ی نوبل و گوته با هفت جایزه ی جهانی ادبی دیگر نیز گره خورده است.
هسه در جملگی آثارش بیزاری خود از هر آنچه بوی مدرنیته می داد را آشکار می کرد و بی پروا تلاش جوامع سرمایه داری برای سلطه طلبی و برتری جویی بر مردمان را نکوهش می کرد. رمان “زیرچرخ” او که تصویری ست از تناقضاتی که از سوی جوامع مدرن به بشر امروز تحمیل می شود، نمونه ای بارز از این نگرش است. او پس از شرکت در جنگ جهانی دوم، به بحران های شدید روحی گرفتار شد ولی هرگز از پویایی و خلق آثار ادبی دست بر نداشت.
اما آنچه او را از بسیاری از دیگر نویسندگان صاحب نام غربی، متمایز می سازد نگاه ویژه ی او نسبت به فرهنگ و ادبیات شرق است. خصوصیتی که شاید آن را از رگه ی شرقی مادرش به ارث برده باشد. داستانهایی که او در ” گرگ بیابان” ، “کودکی شعبده باز”، ” پرنده ” و … بیان می کند به واقع تلفیقی ست از آموزه های عرفان شرق و غرب. آثاری که منجر به نمود فلسفه ای جوینده، تعقلی پرسشگر و انسانیتی ژرف می گردند.
اما در این میان کتابهای “سیدارتا” و “سفر به شرق”، روایتی ناب تر از شرق و عرفان شرقی را به نمایش می گذارند، آثاری که وجه افتراقشان با یکدیگر در این نکته است که در اولی از “شرق” به عنوان محدوده ای جغرافیایی یاد می شود و در دیگری، “شرق” نمادی ست از وجدان، آرامش و آرمان:
“شرق مورد نظر ما سرزمینی خاص و محدوده ی جغرافیایی را شامل نمی شد، بلکه شرق برای ما زادگاه روح بود که جان را شکوفا و جوان می کرد، همه جا بود و هیچ جا نبود، همه ی زمان ها را به هم پیوند می داد و متحد می ساخت”
کتاب “سفر به شرق” ماجرای سیر و سلوک عرفانی- معرفتی بی سرانجام است و در حقیقت سفرنامه ای ست که پیش از رسیدن به مقصد نا تمام می ماند. داستان از زبان راوی اول شخص که یکی از رهروان این سفر است روایت می شود. او که در سراسر داستان با نام مستعار “ه. ه” شناخته می شود، از سفری پر نشیب و فراز و اسرارآمیز سخن می گوید، سفری مشحون از دوراهی، بیراهه و بن بست.
راوی که پس از گذراندن دوره ی کارآموزی و طی کردن آزمونهای سخت به عضویت یک “مجمع” پر رمز و راز پذیرفته شده ، به همراه دیگر اعضای این گروه، رهسپار این سفر شده است، سفری که در حقیقت حرکتی ست برای گسستگی از جبرها و دغدغه های پر آشوب زمانه، بدان سان که انسان را بی هیچ تعلق و اسارتی به سوی آرمان والا و آرامش ابدی رهنمون شود.
“سفر به شرق” سفری ست برای گذر از سرازیریهای غرور آفرین و سربالایی های یاس آلود. تلاشی ست برای عبور از سنگلاخ شک و تردید و رسیدن به راه هموار یقین و باور. نبرد سخت و نزدیک این دو وجه است که موجب بروز کشمکش در وجود رهروان این سفر می گردد. تا آنجا که خود راوی همواره از مجادله ی این دو تمایل معارض در عذاب است، “ه. ه” از سویی در عشق به ایمان و طلب وصال به یقین می سوزد و از سوی دیگر لبریز است از شک و تردید.
ویژگی جالب توجه این سفر پذیرش تمایلات و آرزوهای شخصی افراد، -هر چند ناچیز و سطحی – است، به نحوی که همه ی همسفران می بایست علاوه بر هدف عالی و مشترک “مجمع” هدف و انگیزه ای شخصی را نیز دنبال کنند، این مساله آنقدر حیاتی ست که یکی از شروط پذیرفته شدن در گروه به حساب می آید. حال هدف یکی یافتن گنجی با نام ” تائو” ست، دیگری در جست و جوی صید مار “کوندالینی” ست و یا شخصی چون راوی در آرزوی وصل و دیدار “شاهزاده خانم فاطمه” است که از نوجوانی عشقی آتشین را نسبت او در دلش احساس می کرده است. این آرزوها و تمنیات در حقیقت به مثابه ی نوازش روحانی و رویای شیرین ذهن به کمک این مسافران می آیند و هدف و مقصود را برای آنان ملموس تر می سازند.
راوی در این سفر با گروه های کوچک و بزرگی هم سفر می شود که گاه به هم می پیوندند و گاه از هم می گسلند. راوی نیز گاه با این گروه ها و انشعابهایشان همراه می شود و گاه از همگی می برد و تنهایی اختیار می کند.
رهروان این سفر به تدریج با آزمونهایی مواجه می شوند، آزمونهایی که دشواری سفر را رقم می زنند و مسافران سست ایمان را از راسخان جدا می سازند، اینجاست که تزلزل و استواری رخ می نمایند و رهروان از یکدیگر منفک می شوند. چنان که در این داستان دو قطب متضاد را راوی و “لئو” در بر می گیرند، راوی نمادی ست از تردید و شک و “لئو” تندیسی از یقین و باور. اولی عقل مصلحت اندیش را فرا می خواند و آن یکی دلش را غرق در دریای ایمان ساخته است، راوی محتاط و چاره اندیش است و لئو جسور و بی باک.
اما به واقع وجه داستانی ماجرا از آنجایی آغاز می شود که “ه.ه” و همراهان در جشن عمومی مجمع در “برم گارتن” شرکت می کنند. دراین بزم جادویی و شور انگیز، راوی با بسیاری از شخصیت های باستانی، اساطیری، نویسندگان، شاعران و هنرمندان دیدار می کند، وجه شگفت انگیز تر این جشن حضور شخصیت های آفریده شده ی راوی در آثار ادبی اوست.
پس از اتمام جشن و به هنگام ادامه ی سفر، مسافران به تنگه ای دهشتناک به نام ” موربیوی سفلی” می رسند و در اینجاست که راوی با خطیرترین آزمون این سفر مواجه می شود. او به ناگاه گمان می برد که “لئو” ی خوش چهره، وفادار، مهربان و یاری رسان گروه ناپدید شده و او و دیگر مسافران را ترک کرده است، او هم چنین می پندارد که “لئو” یکی از اساسی ترین وسایل سفر که “سند مجمع” است را نیز با خود برده است، اینجاست که یاس و تشویش همیشگیش بر او غلبه می کند و او را به ورطه ی یاس و پریشانی می افکند. او که احساس می کند گروه از هم پاشیده و سفر نیمه کاره رها شده است، اراده اش را از دست می دهد از ادامه ی سفر سر باز می زند و از مجمع دور می افتد.
“هرچه این احساس در من بیشتر قوت می گرفت، بیش از پیش معلومم می شد که در یافتن لئو، نه تنها امیدم را از دست می دهم بلکه همه چیز به نظرم مظنون و شبهه آلود می آید، ارزش و مفهوم دوستی، معنای ایمان و پیمان، سفرمان به شرق و حتی همه ی زندگیمان به مخاطره افتاده بود.”
راوی پس از آن خود را به آب و آتش می زند تا نشانی از لئو و مجمع بیابد تا بتواند مجمعی که گمان می برد متشتت و پراکنده شده است را بار دیگر گرد هم آورد. وی در نهایت موفق به یافتن لئو می شود و پس از شرکت در دادگاه عمومی مجمع پی می برد که اختفای ظاهری لئو به واقع آزمونی بوده است برای محک زدن میزان ایمان او. و بر خلاف تصور او مجمع پیوسته در حال سفر است و راهش را به سوی شرق ادامه می دهد و اینجاست که می توان دریافت، “سفر به شرق” چهره ی ادبی همان اندیشه ای ست که در تمام ابعاد وجودی هرمان هسه ریشه دوانیده بود و بر همه ی ابعاد زندگی او سایه افکنده بود:
” همیشه به خاطر خواهم داشت که ایمان از واقعیت نیرومند تر است.”
کتاب ” سفر به شرق” سفری است درونی و همیشگی. سفری ست در شرح جوییدن و پوییدن بشر برای یافتن کنه وجودی خویش. سفری که انسان با انسی دیرینه دارد، انسی به قدمت تاریخ حیات بشر. هسه در این کتاب گاه مانند آنچه عطار در ” منطق الطیر” گفته است، از پرواز پرنده ی پر تکاپوی ذهن آدمی به سوی معرفت گوهر حقیقی جان سخن می گوید و گاه چون خیام در میان نا دانسته های بیشمار، حیران و پریشان به جهان می نگرد و یقین را دور و دست نیافتنی می بیند:
“تلاشهای ما در نگارش تاریخ این سفر کاری عبث بود و از دنبال کردن و مطالعه ی آن نوشته های نتیجه ای عاید نمی شد؛ می بایست آنقدر در این قسمت از بایگانی بمانند تا زیر گرد و غبار مدفون شوند […] حقیقت چه بود؟ چه چیزی را می بایست باور کرد؟ “