حدیث دلتنگی های آدمی
بیست و یکم آذرماه، سالروز تولد احمد شاملو( به سال ۱۳۰۴ ) ست؛ هم او که از دید اهل فن برترین چهره ی ادبیات معاصر ایران بود و نمادی از شعر ایران در سالهای عصر جدید. او در بسیاری از زمینه های ادبی، از شعر و داستان تا مقاله و نظریه، فعالیت داشته و در کنار شعرهای ناب خودش، بسیاری از شعرای نام آشنای دنیا را هم به علاقه مندان فارسی زبان شعر معرفی کرده.
ترجمه های او، رها از جلوه ی امانت به اصل شعر ( که به دلیل آشنا نبود شاملو با زبان های غربی، شک و شبهه ی فراوانی ایجاد کرده ) ، از منظر باز سرایی و آشنا بودن به ذائقه ی شعری فارسی زبانان، صاحب جایگاه رفیعی در ترجمه ی ایران اند؛ و نقش بسزایی در باروری و پویایی شعر معاصر ایران داشته اند.
هیات تحریریه ی بخش فرهنگی خلیج فارس، به بهانه ی سالروز تولد این چهره ی ادب ایران، ترجمه هایی چند از او را برای بازنشر در این صفحه گرد هم آورده که باهم می خوانیم…
سکوت ، سرشارازناگفته هاست
برای تو و خویش
چشمانی آرزو می کنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببیند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بیهوشی مان بشنود
برای تو و خویش، روحی
که این همه را
در خود گیرد و بپذیرد
وزبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خویش
بیرون کشد
و بگذارد
از آن چیزها که در بندمان کشیده است
سخن بگوئیم.
***
دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند،
رویائش را
آسمان پر ستاره نادیده می گیرد،
و هر دانۀ برفی
به اشکی نریخته می ماند.
سکوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده.
در این سکوت
حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو
و من.
***
گاه
آنچه ما را به حقیقت می رساند
خود از آن عاری است.
زیرا
تنها حقیقت است
که رهایی می بخشد.
***
از بخت یاری ماست
شاید
که آنچه می خواهیم،
یا به دست نمی آید
یا از دست می گریزد.
***
می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا آه دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس می کنم و می دانم
دست می سایم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیج چیز با آن به عناد برنخیزد.
***
چند بار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو که دیگر بار و دیگر بار
دام باز گستری!
***
پنجه در افکنده ایم
با دست های مان
به جای رها شدن.
سنگین سنگین بر دوش می کشیم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان.
عشق ما
نیازمند رهائی است
نه تصاحب.
در راه خویش
ایثار باید
نه انجام وظیفه.
***
سپیده دمان
از پس شبی دراز
در جان خویش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومین بانگش
در می یابم
که رسوا شده ام
***
زخم زننده
مقاومت ناپذیر
شگفت انگیز و پر راز و رمز است
آفرینش و
همه آن چیزها
که «شدن» را
امکان می دهد.
***
هر مرگ
اشارتی است
به حیاتی دیگر.
فدریکو گارسیا لورکا
خودکشی
(شاید بدان سبب که از هندسه آگاه نبودی)
جوان از خود میرفت
ساعت ده صبح بود.
دلش اندک اندک
از گلهای لتهپاره و بالهای درهم شکسته آکنده میشد.
به خاطر آورد که از برایش چیزی باقی نمانده
است جز جملهیی بر لبانش
و چون دستکشهایش را به درآورد
خاکستر نرمی را که از دستهایش فروریخت بدید.
از درگاه مهتابی برجی دیده میشد.ــ
خود را برج و مهتابی احساس کرد.
چنان پنداشت که ساعت از میان قابش
خیره بر او چشم دوخته است.
و سایهی خود را در نظر آورد که آرام
بر دیوان سفید ابریشمین دراز کشیده است.
جوان، سخت و هندسی،
به ضربت تبری آینه را به هم درشکست.
و بدین حرکت، فوارهی بلند سایهیی
آرامگاه خیالی را در آب غرقه کرد.
قصیدهی کبوتران تاریک
بر شاخههای درخت غار
دو کبوتر تاریک دیدم،
یکی خورشید بود
و آن دیگری، ماه.
– همسایههای کوچک! (با آنان چنین گفتم.)
گور من کجا خواهد بود؟
ــ در دنبالهی دامن من چنین گفت خورشید.
ــ در گلوگاه من» چنین گفت ماه.
و من که زمین را
بر گُردهی خویش داشتم و پیش میرفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود
و دختر هیچ کس نبود.
» ــ عقابان کوچک! (بدانان چنین گفتم)
گور من کجا خواهد بود؟»
ــ» در دنبالهی دامن من» چنین گفت خورشید.
ــ » در گلوگاه من» چنین گفت ماه. »
بر شاخساران درخت غار
دو کبوتر عریان دیدم.
یکی دیگری بود
و هر دو هیچ نبودند.
در مدرسه
آموزگار:
کدام دختر است
که به باد شو میکند؟
کودک:
دختر همهی هوسها.
آموزگار:
باد، بهاش
چشم روشنی چه میدهد؟
کودک:
دستهی ورقهای بازی
و گردبادهای طلایی را.
آموزگار:
دختر در عوض
به او چه میدهد؟
کودک:
دلک بیشیله پیلهاش را.
آموزگار:
دخترک
اسمش چیست؟
کودک:
اسمش دیگر از اسرار است!
] پنجرهی مدرسه، پردهیی از ستارهها دارد. [
کارد
کارد
به دل فرومینشیند
چون تیغهی گاوآهن
به صحرا
نه.
به گوشت تن من
میخاش نکن،
نه.
کارد،
همچون پرّهی خورشید
به آتش میکشد
اعماق خوفانگیز را.
نه.
به گوشت تن من
میخاش نکن،
نه.
کلارا خانس
از زیبایى بازمىپوشد
از زیبایى بازمىپوشد
ادوار ِ زوالناپذیر را.
به هنگام ِ برودت
در دل ِ خاک
سرمست مىکند
هیاهویش را.
دربه خودآیى بهاران
مژگاناش در علف بازمىگشاید
و کشتزاران را
لبریز مىکند.
سرودى شادمانه
همه چیزى آشکارىست بر دریاچهى پیشانىاش
آینهى سکوت سنگین او بودن.
سرودى شادمانه را
به آواز
گلو برمىدرم
تا شفافیت مطلق زایش آغازین را
به تماشا نشسته باشم.
آن جا که دلارام مىنشیند
آن جا که دلارام مىنشیند
فضا از نشانه سرشار مىشود،
لمعانى رنگینْکمانى
که فریاد را اهلى مىکند
به دستى از بلور
از هر چیزى
تا نهایت عریانىاش
گوهرى مىتراشد،
و همه چیزى نیز در سرگردانى ِ خویش
نگهمىدارد و مسحور مىکند
پرچین هوا را
که زمان
در آن
خود را به زیبایى تفویض مىکند.