از این پس نویسندگی من شروع می شود
مینا استرابادی
“ لبخند را چارهای نیست، در انتظار مرگ، که نمیخواهد و نمیآید… “
نوشتن از ساعدی، در حقیقت صحبت از نسل نویسندگان طرد شده ای ست که خفقان و اختناق آنان را ناشناس و مجهول الهویه از خاک خود راند، تا آنجا که نسل جوان ایران اکنون از این نسل جز نامی مستور در لایه های سانسور نشنیده است . ساعدی در جرگه ی همین نویسندگان است. نویسنده ای که استعدادهای بی بدیلش به یغما رفت و در اوج خلاقیت و شکوفایی پژمرد. حال آنکه احمد شاملو درباره ی او میگوید: ” ساعدی پیش از مارکز به رئالیسم جادویی دست یافت. او “عزاداران بیل” را قبل از آن که نویسندگان ما “مارکززده” بشوند، نوشته بود.”
ساعدی که پس از تحمل رنج زندان و شکنجه های بسیار روح حساس و پر عاطفه اش مجروح گشته بود، درنهایت پس از انقلاب اسلامی در حالی که دل زده و افسرده شده بود، ناچار راهی غربت شد و تن به مرگی خودخواسته سپرد. چرا که این هجرت جراحتهای دوش او را عمیق تر و سوزان تر ساخت، آنچنان که بعدها شاعر بزرگ آزادی دربارهاش سرود:
” شاهد مرگ خویش بود/ پیش از آنکه مرگ از جاماش گلوییتر کند” وخود او در “دگردیسی و رهایی آوارهها” مینویسد:
”دنیای آوارگی را مرزی نیست. پایانی نیست. مرگ در آوارگی، مرگ در برزخ است. مرگ آواره، مرگ هم نیست. مرگ آواره، آوارگی مرگ است. ننگ مرگ است.”
ساعدی، چه در حرفه ی روان پزشکی و چه در مقام نویسندگی درد و زخم مردمش را می جست و در صدد درمان آن بود، همان چیزی که در فیلم ها و نمایشهای برگرفته از آثار او هم متجلی است، او با جسارتی هنرمندانه، پرده از حقایق خشن و گزنده ای بر می داشت که در همه ی بسترهای جامعه اش ریشه دوانده بود، تلخی های ملموسی که او در “گاو” و “دایره ی مینا” تصویر کرده ؛ آن چنان تکان دهنده اند که خواننده را بر جای خود میخکوب می کند. شاید از همین روست که “محمد علی سپانلو” معتقد است ویژگی ساعدی، آمیختن دانش و هنرش با یکدیگر است چرا که او بی هیچ ملاحظه همه ی رگه های تاریک – روشن واقعیت را رصد می کند.
برای مثال آنچه ساعدی در کتاب “عزاداران بیل” نگاشته است، نقدی ست بر توهم تاریخی ملتی که همواره خود را تسلیم سلطه گران و ناگزیر به پذیرش جبر آنان می دانسته اند. او در حقیقت آرمانگرایان روشنفکر و فعالین جنبشهای آزادی بخش را خطاب قرار می دهد و معتقد است تا زمانی که ریشه ی این درماندگی روحی و استیصال تاریخی خشکانده نشود، جامعه هرگز به سوی اعتلا و توسعه پیش نخواهد رفت.
“از جاده صدای شیهه اسب شنیده شد. پسر مشدی صفر با عجله رفت بالا، یک نفر پوروسی قمه به دست، دور وبر گاری می پلکید و آن ها را می پایید. تا سرو کله پسر مشدی صفر پیدا شد، مثل باد در رفت و در تاریکی حاشیه دره ناپدید شد.”
ساعدی در اواسط دهه ی ۴۰ همراه بهرام بیضایی و اسماعیل خلج اساس ساختمان هنر تئاتر را در ایران بنا نهادند. نمایشنامه های ساعدی هنوز هم در زمره ی بهترین نمایشنامه هایی هستند که به لحاظ ساختار و دیالوگ در زبان فارسی نوشته شده اند. از “چوب به دستهای ورزیل” و ” بهترین بابای دنیا” گرفته تا “اتللو در سرزمین عجایب” که ساعدی آن را در غربت نگاشت. نمایشنامه ای که اغراق نخواهد بود اگر آنرا یکی از بهترین آثار مکتوب طنز در ادب فارسی بدانیم.
آنچه او در آثارش از مفاهیمی نظیر خرافات، جنون، وحشت، مرگ، روشنفکران سرگشته، سرمایه داران بی مقدار، بی خانمانهای آواره و کشاورزان رانده شده از زمین ارائه می دهد، تابلویی از جامعه ی هراسان ، بی هدف و آشفته ای را به تصویر می کشد که نتیجه اش مسخ انسانها، فقر فرهنگی و افول اجتماعی جامعه است:
“مردم راه باز کردند و چارپایههایی را که جلو یخچال چیده بودند کنار زدند. مرد، چند بار بالا و پایین رفت و از پشت عینک تکتک آدمها و دهانهایی را که میجنبید تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهای چرب که گوشهی دیوار روی هم ریخته بودند و زاویه دیوارها را پر کرده بودند خیره شد. صاحب مغازه روی یخچال خم شد و با لبخند گفت: «بفرمایین قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب باز کند و چیزی بگوید. مرد وقتی همه را وارسی کرد آمد و ایستاد به تماشای غذاهایی که پشت شیشه ی یخچال چیده شده بودند. چند لحظه بعد در حالی که ظرف گوشت را نشان میداد، پرسید: “گوشتتون تازهس؟” “
“ننه خانوم و ننه فاطمه نشسته بودند روی سکوی درگاهی نبی آقا، منتظر بودند که سر و صدا و رفت آمدهای داخل زیارتگاه تمام شود بروند تو. بیل زیر پای آن ها، باغ اربابی روبه رویشان و استخر بزرگ که از وسط خانه ها و زیر مهتاب رنگ پریده، مثل چشم مرده ای آسمان را نگاه می کرد.
سروصدا که کم تر شد، ننه خانوم بلند شد و در زیارتگاه را باز کرد و رفت توی تاریکی. با احتیاط شمعی روشن کرد. موش ها که روشنایی شمع را دیدند، هجوم بردند ضریح و از سوراخ های صندوق رفتند تو. ننه فاطمه که ایستاده بود جلوی در، با صدای آرامی گفت: ” یا الله، یا حضرت، یا علی، یا محمد، یا حسن، یا حسین، السلام علیک یا الله، یا حضرت، یا امام، یا علی، یا الله، مریض های بیل رو شفا بده!” “
برای نویسندهای چون او که صادقانه به وطنش عشق می ورزید، غربت و دوری از میهن به مثابه ی اسارت در صحرایی خشک و بی آب بود.پیکرش در زیر آتش زنه های هرم این بیابان می سوخت و بیش از پیش در خود فرو می رفت. چمدانهایش را باز نکرده بود؛ که می پنداشت مسافری درهم شکسته و خسته است و هرلحظه ممکن است این مسافرخانه ی معلق را ترک کند و به خانه بازگردد حال آن که خوب می دانست خانه ای ندارد، وطنی ندارد و راه بازگشتی نیز.
اوج افسردگی و پریشان احوالی او در یکی از نامه هایی که خطاب به همسرش نگاشته است مشهود است:
“من خستهام، بیخانمانم، دربهدرم. تمام مدت جگرم آتش میگیرد. من حاضر نشدهام حتی یک کلمه فرانسه یاد بگیرم. من وطنم را میخواهم. من زنم را میخواهم. بدون زنم مطمئن باش تا چند ماه دیگر خواهم مرد. من اگر تو نباشی خواهم مرد، و شاید پیش از این که مرگ مرا انتخاب کند، من او را انتخاب کنم.
به دادم برس! شوهر”
و سرانجام در دوم آذر سال ۶۴ در حالی که بیش از پنجاه سال نداشت در بیمارستان سنت آنتوان پاریس، در گذشت، و در کنار آن رانده شده ی بزرگ دیگر، “صادق هدایت” در گورستان “پرلاشز” آرمید.
ناصر پاکدامن که در آخرین لحظات زندگی ساعدی بر بالینش بوده است، چنین می گوید:
” صبح بود، ابر بود و بیمارستان بزرگ بیروحی بود و غلامحسین در حالت اغما بود و دیگر غلامحسین را من ندیدم. تنها کلماتی که از او در حالت اغما شنیدیم، این بود که : “من نویسندهام، وظیفهی من الان مبارزه با مرگ است. از این پس، نویسندگی من شروع میشود. باید نوشت… باید نوشت….”
اما ساعدی نمی دانست که سیزده سال بعد در همین ماه خزانی ، “محمد مختاری” و “محمد جعفر پوینده” به جرم همین نوشتن و ماندن در وطن در مسلخ استبداد به قتل خواهند رسید.