نثر خاص “ابوتراب خسروی”، موجب شده است که رمانها و حتی داستان های کوتاه این نویسنده بیشتر میان خوانندگان ویژه ی علاقه مند و شیفته ی ادبیات طرفدار داشته باشد. قصه هایی که خسروی می آفریند، در فضایی غریب و گاه سورئالیستی روی می دهند، او با درنوردیدن محدوده ی زمان، بسیاری از مرزها و تعلقات را بی معنا می کند و روایتی تو در تو و پیچیده را بازگو می کند که عناصر تشکیل دهنده ی آن، نه از منطق زمانی مالوف پیروی می کنند و نه فضاهای مکانی شان با یکدیگر سنخیت دارد.
خسروی خود دوستیش با قلم را، مدیون آشنایی با “گلشیری” می داند، شاید از همین روست که نثرش مشابه آنچه گلشیری در “معصوم پنجم” و ” جن نامه” پیاده کرده است، به کهن گرایی ، پراکندگی و پوشیدگی تمایل دارد.رمان “اسفار کاتبان” خسروی، با آن که از درونمایه های افسانه ای، مذهبی و تاریخی – که همان زمینه ی مورد علاقه ی اوست – برخوردار است ولی نسبت به “رود روای” رمزآلودگی و پراکندگی کمتری دارد.
رمان “رود راوی”، روایت گر زندگی جوانی به نام “کیا” از امت “مفتاحیه” است، او برای آموختن طب به لاهور می رود ولی پس از دو سال، تحصیل را ترک می کند و با شاگردی در نزد “مولوی عبدالمحمود” به مکتب “قشریه” می پیوندد، مکتبی که در تقابل شدید با مفتاحیه است، تا آنجا که هر دوی این فرقه ها پیروان یکدیگر را ملحد می دانند و حتی ریختن خون مخالفان خود را مباح می شمرند. کیا، در این بین به زنی روسپی به نام “گایتری” دل می بندد، او با این زن که هم نام مادر اوست در ساحل رود “راوی” واقع در لاهور آشنا می شود و به رغم ممنوعیت آموزه های قشریه، بارها به دیدار او می رود.
اما پس از چندی، کیا به سفارش عمو- برادر پدرخواندهاش، “کامل”- به دار المفتاح در رونیز فارس، بازمیگردد. کیا در بازگشت نام “گایتری” را در کتابی با خود همراه می کند و به این شکل، حضور معنایی و واژگانی گایتری را در زندگی خود رقم می زند. در رونیز، “مفتاح اعظم” فرمان می دهد، که با اجرای مراسم تسعیر، کیا را از لغرشهای گذشته اش پاک کنند، کیا، در مقابل مومنین دارالمفتاح، عریان به تخته بند بسته می شود و در حالی که درد تازیانه را بر جسم و جانش تحمل می کند، نام گایتری را صدا می زند و از روسپی لاهوری می خواهد تا از او باردار شود، تخته بند باردار می شود تا گایتری به رونیز بیاید و نطفه ی کیا را از تخته بند بگیرد.
پس از آن، کیا که از مراسم تسعیر سربلند بیرون آمده است ضمن اشتغال در “دارالشفا”، به سمت قائم مقامی مفتاح برگزیده می شود و به مطالعه در زمینه ی تاریخ فرق و نحوه ی شکل گیری آنان می پردازد.
او ضمن دیداری رسمی از دارالشفا هم بازدید می کند. محلی که برای نگهداری و درمان بیماران رونیز اختصاص داده شده است. یکی از شایع ترین بیماری های این مرکز، “زخم کبود” است، که موجب نقص عضو بیماران شده است، چرا که به محض حادث شدن این زخم بر عضوی از بدن، پزشکان، “تسلیب”( قطع عضو ) را تجویز می کنند. در دارالشفا همچنین قسمتی وجود دارد که در آن برای اعضای قطع شده، اعضا ی مصنوعی ساخته می شود که بسیار به اعضا ی حقیقی مشابه اند.کیا همچنین دراین دیدار با “اقدس مجاب” برخورد می کند. زنی مجنون که زخم کبود ندارد ،موهایش تراشیده شده و سرپرستار دار الشفا میگوید که او قصد کشتن مفتاح را داشته است. اقدس مجاب زاری می کند و تضرع کنان می گوید که این گفته تهمتی بر آمده از دسیسه است و او ارادتمند حضرت مفتاح و از مؤمنین مفتاحیه است. کیا که از گریه وفغانهای اقدس مجاب متاثر شده است، دستور میدهد، دیگر سر او را نتراشند و دستهایش را آزاد کنند.
از سویی گایتری که به رونیز آمده و ازتخته بند باردار شده است، فرزند کیا را به دنیا میآورد و سپس به لاهور باز میگردد. او که به علت ابتلا به زخم کبود در دار الشفا بستری شده است اجازه ی دیدار با کیا را نمییابد چرا که گایتری عضو فرقه ی مفتاحیه نیست.
سرانجام، درپایان داستان در مجلسی که برای نصب کیا به سمت ریاست مفتاحیه و جانشینی مفتاح اعظم ترتیب داده شده است. قدس مجاب که به واسطه کیا آزاد شده، به دستبوسی مفتاح میآید. او در مقابل چشم مؤمنان مفتاحیه با شلیک گلولههای پی در پی، مفتاح را می کشد و کیا را مجروح میکند و خودش به وسیله محافظان مفتاح کشته میشود.
رود راوی، داستانی ست نمادین با فضاهای سورئالیستی. داستانی که بر اساس بر هم ریختگی ساختار معمول بنا شده و خواننده را در فضایی میان وهم و واقعیت درگیر می کند، اما در نهایت، می توان از میان همه ی این عناصر به ظاهر از هم گسیخته و پراکنده، هدف و معنای کلی داستان و معانی نمادهای راز آلودش را دریافت.
رمان، در قالب تمثیل و نماد، مذهب را به چالش می کشد، خسروی در حقیقت با بیان نوع برخوردها و تقابلات دو فرقه ی کاملا مذهبی و متعصب، جامعه ی مذهبی پوسیده ای را به تصویر کشیده است که انسانها در آن مسخ شده و از خود بیگانه اند، تصویری که نمود آن در” تسلیب ” و اعضای مصنوعی بیماران دارالشفا، به خوبی ملموس است. فضای مخوفی که از انسانهای با اعضای تسلیبی ایجاد شده است، از اجزای سورئال داستان است و حکایت از انسانهایی دارد که از هویت و اصالت خود جدا شده اند، این انسانهای تسلیب شده با وجود نقص عضو هم به ورزش کشتی می پردازند. آنها حتی اگر از اعضایشان تنها پشت و سینه وسر داشته باشند، باز هم میل به کشتی گرفتن رهایشان نمی کند، حرکات کند وحلزون وار این انسانها که گویی نه در دارالشفا بلکه در محبس، اسیرند، از ایستایی و رخوت جامعه ی استبداد زده ای حکایت می کند که در آن به رهبر مذهبیاش به چشم یک ولی نگریسته می شود و تقدس و تنزهی که مردمان برای یک ولی قائلند، موجب شده که آنان از ماهیت درونی خویش تهی و به موجوداتی مصنوعی و منفعل بدل شوند.
رود راوی همچنین وامدار “بوف کور” صادق هدایت است. ساختار دوگانه ی روایت و هم چنین نقش زنان داستان از جمله مشابهت های فراوان این دو داستان است.
در سطح نخستین روایت، داستان از زبان راوی بی واسطه ای حکایت می شود که زندگی ایدئولوژیک کشورش را به تصویر می کشد و در سطح دیگر از اتفاقاتی سخن می گوید که مربوط به پیشینه ی تاریخی و اسطوره ای سرزمینش است، تلاقی و تداخل این دو سطح با یکدیگراست که از رازهای سیاستمداران کشورِ راوی، پرده بر می دارد و قدرت کنونی آنان را به اتفاقات کهن، باورهای آمیخته به خرافه وحتی متافیزیک مربوط می کند.
نکته ی دیگر، مربوط به زنان داستان است، همه ی شخصیتهای زن “رود راوی”، روسپی و تن فروش اند و همگی – جز یک نفر- ، یا با مفتاح و یاران نزدیکش در ارتباطند و یا حتی مادرآنهایند.
تکرار گایتری در نقش مادر- معشوقه نیز از وقایع نمادین داستان است. بدین گونه که مادرراوی که گایتری نام داشته، زنی از اهالی پنجاب بوده و در دارالمفتاح کنیزی می کرده است، او در حالی که کیا را باردار بوده از جانب مفتاح اعظم به “کامل” هدیه می شود ، او کیا را که پدری نامشخص دارد به دنیا می آورد و پس از مدتی بر اثر ابتلا به زخم کبود می میرد. مشابهت های این دو گایتری حدسی را به ذهن متبادر می کند مبنی بر اینکه مفتاح، پدر کیاست و همین نشان از تکرار و التقاط زمانی ای دارد که بر رمان حکم فرماست.
زمان وقوع داستان برای خواننده روشن نیست. چرا که از سویی سخن از اتومبیلها و پوشش خاص کت و شلوار شخصیتهای داستان در میان است. ولی از سوی دیگر گفت و گوها و نحوه ی زندگی شخصیتها با آنچه در این روزگار می گذرد، متفاوت است.
کیا که از طرف مفتاح ماموریت یافته است تا نوشتههایی که درباره اولیاء مفتاحیه در کتابخانه دار الشفا موجود است را سامان دهد. همواره میان گذشته و حال سرگردان است او در حال مرور تاریخ مفتاحیه و تورق کتابهای دارالکتاب است و شاید همین امر موجب نثر متکلف داستان شده است. چرا که داستانی پیش روی خواننده است که علاوه بر تاریخ گونه بودنش، سرشار است از مباحث فلسفی، فقه اللغت و افسانه.
مفتاح به کیا می گوید که گاهی شر به هیئت کلمات در میان کتابها ظاهر شده و فرمانروایان مفتاحیه را از اریکه سلطنت میاندازد و اکنون مؤمنان مفتاحیه به خاطر ورود شر در قالب کلمات در تاریخ رونیز دار المفتاح قادر به شناسایی اولیاء خود نیستند، از این روست که کیا را موظف می کند که مرور دوبارهای بر این کتب انجام دهد.
کیا ساعات زیادی را در کتابخانه میگذراند. رسالات مورخین متعددی را درباره سابقه رونیز و حاکمان آن مطالعه میکند. کسانی چون ابو احمد الحسن الاهوازی،ابو اخضر، الیاس ابو مقصود، السیوندی، ابن القرد و حسن بن منصور خزاعی در رسالات حدود الذات فی شی، شرح المسالک، حدود الاعمال فی شی،سلطان الحجر، رساله النبوغ و نوادر الوقایع هرکدام به نوعی به اظهار نظر درباره اولیاء مفتاحیه و عقاید آنان میپردازند.
در این میان کیا به قصه ای بر می خورد که کلید قفل بسیاری از رازهای سر به مهر حکومت را در خود جای داده است و آن، داستان “ام الصبیان”، معشوقه ی “ابودجانه ی اول”، است. ابودجانه که همه ی مفتاحیان از نسل اویند، از اسرای جنگ بصره بوده است که اسم اعظم را از شیخ کندری در زندانی که با او همسلول بوده است، میدزدد، او سپس از زندان می گریزد و هفت شبانه روز میرود تا به سرزمین بهشتگونهای میرسد. در آنجا صیحهای بر کوه میکشد، جنیان بر او ظاهر میشوند و شهری را بنا میکنند. با صیحهای دیگر-که به واسطه اسم اعظم به اینقدرت رسیده- مردمانی در شهر پدید میآیند. با سابقه و خاطره و تاریخ. ابودجانه حکمران آن شهر و مردمش میشود. نام این شهر رونیز- از توابع فارس- است.
ابو دجانه عاشق زنی به نام “ام الصبیان” می شود اما ام الصبیان در زمین تکثیر میشود و به همین دلیل ابو دجانه نمیتواند معشوقه اصلیاش را تشخیص دهد. تا اینکه ام الصبیان پس از روسپی گری بسیار در مقابل ابو دجانه به آسمان بالا میرود (همان چیزی که تحت عنوان “سلم السماء” از آن یاد می شود.)
ابو دجانه فرمان می دهد رصدخانه ای عظیم ساخته شود تا او بتواند ام الصبیان را ببیند . ابن اولاء با مصالح بسیار رصدخانهای میسازد. او خود میداند که دیدن ام الصبیان در آسمان ممکن نیست لکن این امر را از ابو دجانه مخفی نگه میدارد.ابودجانه با رؤیت آسمان از رصدخانه گمان میکند ام الصبیان را دیده و با او حرف میزند. ام الصبیان به ابو دجانه میگوید اگر میخواهد که او معشوقهاش باقی بماند باید پیغامش را به مردم زمین برساند و آن پیغام این است :”رنج است که شما را به فلاح خواهد رساند.”
ابن اولاء سازنده رصدخانه از هراس از ابو دجانه، گفتههای او را تأیید میکند:
ام الصبیان را با چشمانی سبز و با آن دهان و لبها دیدم که شرعیات مفتاحیه میگفت و وصیت مینمود که مؤمن به مفتاحیه باشید. مفتاحیون باید بر درد مقدسی که ما بر آن نازل میکنیم اقتدا کنند تا جسم آنان توانا گردد و روح آنان لا مکان بماند و چون سحابی آسمان گردند.
ابو دجانه صیحه میکشد که ما دیگر شاه نیستیم که مفتاح هدایت شما هستیم به ما ایمان بیاورید. تنها رنج است که شما را به فلاح خواهدبرد تا از جنس آتش شوید. بهشت،رؤیایی بیش نیست. این آتش است که شما را به مکان اعلای آسمانها خواهد برد. ابو دجانه به ام الصبیان میگوید آنها به شما ایمان آوردند. خلوص ایمانشان را بپذیر و با روح بزرگ خود در آنها حلول کن.
و از همین جاست که به نقش درد و رنجی که در سراسر رمان موج می زند می توان پی برد، صحبت از درد از همان نوشته های نخستین راوی آغاز می شود که دلیل پرداختن به وجود آن در ابتدا مبهم و گنگ است:
میپرسید چه اتفاقی افتاده که آدمی مثل من که تربیتی مفتاحی دارد، اصول خود را زیر پا گذاشته و بر سر درس معاندان مفتاحیه مینشیند […] به این نتیجه رسیدم که محصل طب نمیتواند عمق اجساد را نبیند، چون باید حداقل علت صوری درد را که علت مرگ هست در نسوج به عینه ببیند. و حال آنکه درد ماهیتی تجریدی دارد که تنها رد عبورش را در اجساد میگذارد. و در واقع آدمی مثل من به دنبال کشف ماهیت درد در کلاف سردرگمی از بو و رنگ و غرابت تن آدمی گم میشود و رد درد در جابه جای نسوج جسد مانده بود و لکن عین درد هیچجا نبود. برای همین چیزها بود که میباید رد درد را در جایی دیگر میزدم تا در مکانی دیگر بهغیر از تن آدمی به ملاقاتش میرفتم. مثلاً در مکانی به عین کلام. درد که تنها در نسوج تن آدمی پرسه نمیزند. گاهی هم ساکن اشیاء میگردد.
کیا از این رو تحصیل در رشته ی طب را رها می کند، که این نوع آموزش را کافی و اقناع کننده نیافته است، او می خواهد درد و رنج آدمی را به وضوح ببیند و لمس کند. به همین سبب است که به محض بازگشت از لاهور، ناچار است طعم درد را بچشد، او باید مراسم تسعیر را که با تشریفاتی خاص انجام می شود، طی کند. دراین مراسم که روی صحنه و در حضور اعضای والا مقام جامعه ی مفتاحیه، صورت می گیرد، عموی کیا، خطابه ی حضرت مفتاح را با صدای بلند می خواند و دستور العمل اجرای مراسم را برای کیا، بازگو می کند. او به کیا می گوید که بدون احساس شرمساری، همانند روزی که ازمادر متولد شده، برهنه شود:
صدا از سمت غرفهها میآمد که میگفت، کیا شرم نکن، تو هیچ اسراری نداری که پنهان کنی، مؤمنان دارالمفتاح همه محرم تواند. اسرار تن تو اسرار آنهاست […] همهی مؤمنان حاضر محرم اسرار دارالمفتاح هستند […] مؤمنین به عین دیوارهای خلوت تواند.
صاحب صدا سپس به کیا دستور میدهد که خودش را در اختیار صحابه ی تسعیر بگذارد. آنها به او میگویند که روی تخت بر شکمش دراز بکشد ” به عین آنکه خود را برای همخوابگی آماده میکنی” و این گونه تسعیر با فرود آمدن تازیانه، آغاز میشود و یکی از غریب ترین صحنه های رمان رقم می خورد، کیا در زیر ضربه های شلاق که با بی رحمی بر تن او فرود می آیند، گایتری را صدا می زند. او تختی که بر آن بسته شده را در آغوش می کشد و تصور هم آغوشی خود با گایتری را از کلمه به عینیت بدل می کند، او زمزمه می کند :” گایتری، از من بار بگیر”.
اجرای این مراسم، بعد جدیدی از درد را می گشاید، نظام سیاسی و سیستم قدرت، درد را به عنوان هویتی مستقل به کار می گیرند تا به واسطه ی آن خواسته های خود را به انسانهای تحت نفوذشان تحمیل کنند، این همان پیغامی ست که “ام الصبیان”، ” فاحشه ی مقدس” از آسمان برای قوم ابودجانه فرستاده است، هم چنان که کیا با مطالعه ی یکی از رساله های دارالکتاب می خواند:
گویا بر مفتاح اول آشکار میکند که کافی است درد را جزو اصحاب مؤمن خود درآورد تا به فرمان او باشد. در آن صورت دارالمفتاح فرومانروای زمین خواهد شد. سربازان تو باید هیئتی از صورتهای گوناگون درد و زخم و جنون باشند و از برای استقرار آن و جسم رعایای نافرمان باید اسباب لازم برای حلول آنها در جسم رعایا فراهم آید
این نحوه ی تفکر حتی پس از مجازات کیا هم به گونه ای به او تلقین می شود، چرا که به اوالقا می کنند همه ی آنها خادمان و جاسوسان حضرت مفتاح اند و در هیچ امری مخیر نیستند و حتی می گویند:
حضرت مفتاح فرمودهاند تا روزی که حتی یکی از گناهان کیا هم باقی مانده باشند زخمها حق ندارند مواضعشان را ترک کنند.
رود راوی هم چنان اشاره ای دارد، بر اختلافات ظاهری فرقه های مذهبی که گویی همه ی این نزاع ها و بحث و جدلها بازیچه ای ست برای بقا و تسلط هرچه بیشتر حکمرانان سلطه جو. در جایی کیا، دست نوشته ی الیاس ابومقصود از مصر را می خواند، دراین دست نوشته که منبع اصلی اطلاعات کیا دربارهی گذشته ی مفتاحیه است، چنین آورده شده است:
بدان ای پسر منشأ حیات بر ارض بر اصل تنازع استوار است […] در بینابین جمعین آدمیان هر آدمی باشد از برای دیگری. هیچ کس فی نفسه در امن نیست. الا ما که ایمان به اصول اباحیه از مشایخ به ما رسید. که میبایستی متنفر به اهالی ارض از هر نوع از جمله انس و جن و پرنده وکلهم اشیاء فی الارض بود. زیرا که از برای تنازع حتی بدون ادله باید متنفر بود. از هیمنه ی این تنفر هیچ مجالی از برای تقرب ودر دام شدن نباشد .