خانه » هنر و ادبیات » حرف های قاضی ربیحاوی درباره ی جنگ و ادبیات جنگ
حرف های قاضی ربیحاوی درباره ی جنگ و ادبیات جنگ

حرف های قاضی ربیحاوی درباره ی جنگ و ادبیات جنگ

گریختن با پای برهنه….
محمد سفریان

sdfsdfsdsd

قاضی ربیحاوی

اشاره:
هر ساله و در همین روزها، حرف جنگ و ذکر شومی هایش نزد ایرانی ها بیشتر از قبل می شود، چه این روزها همزمان است با آغاز جنگی که از جانب حکومت مذهبی با عنوان ” دفاع مقدس ” به مردم معرفی می شود … این جنگ خواهی نخواهی در ادبیات معاصر ما هم نمودی علنی داشته و آثار به نسبت زیادی هم در این باب قلمی شده اند. از آثار ادبی و گزارش های صادقانه تا نوشته های تبلیغاتی فراوانی که با پولهای کلان حکومت ممکن می شدند. باب همین مسائل پای صحبت قاضی ربیحاوی نشستم، هم او که جنگ را در زندگی و داستان تجربه کرده؛ به عین دیده و با جان لمس کرده. حرف هایمان هم اندکی به درازا کشید اما حیفم آمد که آنها را مطابق رسم روزنامه های ایترنتی کوتاه کنم، چه همه گی این سطور به گونه ای سند و مدرک اند و یادداشت هایی برای تاریخ؛ حرف هایی که برای بچه های نسل او خاطره اند و برای جوان ترها تاریخ؛ شما هم با اندکی حوصله ی مضاعف حرف های او را از پی بگیرید که جملگی شان قصه ی تلخ دیروزهای همین مرز و بوم اند… دیروزهایی که تاثیری شگرف در امروز ما داشته اند… با هم بخوانیم…

همانطور که میدانی کمتر از دو سال از برقراری رژیم جدید ایران می گذشت که در شروع پاییز سال ۱۳۵۹ ارتش عراق ناگهان بدون اطلاع قبلی از تمام جهات مرزهای ایران در پناه آتش شلیکهای کور همه جانبه از زمین و هوا به قصد اشغال کشور وارد ایران شد. اگرچه ارتش عراق توانست در شروع چندتا شهر مرزی را اشغال بکند اما رژیم ایران هم خیلی زود توانست رشته اوضاع را به دست بگیرد و از امکان اشغال بیشتر جلوگیری بکند. تفاوت اساسی بین دو ارتش عراق و ایران به زودی آشکار شد. ارتش عراق ارتشی زخم خورده و ناراضی از دیکتاتوری بود، آن نارضایتی تا مغز استخوان تک تک افراد آن ارتش فرو رفته بود بطوریکه هرکس به دنبال راه گریز از آن ارتش می گشت، حالا بخت برگشته ناچار به ایستادگی در مقابل ارتشی مملو از جوانان داوطلب ایرانی بود که با جان و دل به جبهه آمده و از مرگ هراسی نداشتند بلکه آن را مقدس هم می پنداشتند و وصال مرگ بهترین پاداش در آن نبرد بود، خب طبیعی بود که ارتش عراق و رهبری افسار گسیخته اش خیلی زود فهمیدند توان ادامه و مقابله در آن نبرد را ندارند و آن پس شروع کردند به درخواست صلح اما رژیم تازه ایران مثل هر موجود هوشیار دیگری کوشید که این ضعف ناگهان وارد شده بر کشور را به قوتی برای استحکام پایه های نظام تبدیل کند و سرانجام با کش دادن جنگ به مدت هشت سال هم به مقصود خود رسید.

fgfdgfdgdخب این مقدمه را گفتم که بگویم مملکت ما در همین دو دهه ی گذشته به مدت هشت سال درگیر با یکی از طولانی ترین جنگهای معاصر جهان بود و مثل هر جنگ دیگری روزنامه ها و رسانه ها مرتب از آن خبر داشتند، اصلا اخبار جنگ در این مدت صدر اخبار دیگر داخلی و خارجی شده بود، اما باز هم مثل اتفاقاتی که در بیشتر جنگها می افتد، در اینجا هم همه تمرکز خبر رسانی ها بر روی اوضاع جبهه های نبرد و فتوحات مردان در جبهه ها بود و یا اینکه چگونه ارتش ما توانسته آنهمه خسارت، ویرانی و کشته برای دشمن به بار آورد.

منظور اینکه در روزنامه ها و تلویزیون خبری از مردم معمولی و از زندگی واقعی مردم منطقه منتشر نمی شد. صفحات روزنامه ها در اشغال چاپ عکسهای جوانان سرباز و داوطلب در جبهه ها بود و تصویرهایی از فتح تپه های فتح که همه نامهای مقدسات را به خود می گرفتند اما تصویری از مردم لت و پار شده یا آواره شده ی پشت تپه ها نبود، فقط گاهی عکسهایی بود پراکنده از عکاسان جوان و فهمیده دوران که تعدادشان زیاد نبود، گاهی عکسهای آنان بود مثل عکسهای کاوه گلستان و رضا دقتی که به تصویر واقعی مردم اختصاص می یافت و طبعا همه تلخ بود و پُردرد، چرا که عین حقیقت بود، به همان تلخی، اما خب اینها هم محدود بود چون در روزنامه ها سانسور و محدودیت داشت قدرت بیشتری می گرفت و از انتشار اینگونه عکسها جلوگیری می شد بنابراین ما بیشتر این عکسهای عکاسان ایرانی را بایستی در مطبوعات خارجی جستجو می کردیم چون تلویزیون ایران که تا خرخره زیر سانسورشیپ بود و مطبوعات هم که جرات انتشار اینگونه عکسها را نداشتند و فقط مطبوعات غربی یعنی اروپایی امریکایی عکسهایی از مردم ستم دیده ایرانی در واقعه جنگ را می توانستند منتشر بکنند.

در همان شروع جنگ بود که یک شیوه دیگر برای انتشار اخبار درباره مردمی که جنگ ناخواسته بر آنان تحمیل شده بود و ندانسته داشتند زنده زنده در آتش جنگ می سوختند نیز خلق شد، انتشار قصه های واقعی درباره سرنوشت روز به روز آن مردم.

jang-6

رزمنده ایرانی در ورودی شهر خرمشهر – جنگ ایران و عراق

به یاد می آورم در نوجوانی قصه ای از ویلیام فالکنر خوانده بودم به نام دو برادر که مرا تحت تاثیر قرار داده در خاطرم مانده بود. جالب ترین موضوع برای من این بود که نویسنده یک شخصیت ساخته خیال خودش را در یک موقعیت واقعی یعنی در موقیت یک جنگ واقعی قرار داده و سفر او را به زبان ساده ی یک پسربچه روستایی شرح داده بود. نفس گرم این قصه بطور ناخودآگاه در جایی از سینه من می تپید تا اینکه بالاخره روزی فرارسید که این نفس از سینه به کاعذ دمیده شد، تقریبا هفته ها از شروع جنگ گذشته بود و من هنوز در آبادان بودم و آبادان هم در محاصره ارتش عراق بود یعنی هرگونه عبور و مرور از راه های زمینی دست و پنجه نرم کردن با خطر مرگ بود. این بود که ما هم به ناچار مدتی در شهر پُر از خطر ماندیم. خب روزها کاری نداشتم انجام بدهم درضمن اینکه قرار ماندن در یکجا هم نبود و خلاصه همه ش در گردش شهر و اطراف آن بودیم به قصد کمک به مردمی که نیاز به کمک داشتند و هر دم چهره ای تازه می دیدیم با قصه ای تازه از واقعیت آن آدمی. تجربه عجیبی بود. و در همان روزها بود که فکر نوشتن یک قصه به ذهنم آمد. در آنسال من بعنوان یک نویسنده با انتشار دو کتاب قصه برای نوجوانان شهرتی برای خود دست و پا کرده بودم و خلاصه می دانستم که ناشر پیدا کردن برایم آسان است، همانطور که گفتم حال و هوای قصه فالکنر هنوز در وجودم بود فقط باید آن را منطبق بر حال و هوای خودمان می کردم که آنهم بدون هیچ سختی در مُشتم بود چون قرار بود از سرزمینی بنویسم که در آن زاده شده بودم و نوزده سال از بیست و سه سال عمرم را در آنجا زیسته بودم بخصوص روزهای چنین سختش را هم داشتم می دیدم بنابراین از عهده این هم برمی آمدم و خلاصه تنها حاجت فرار از آن محاصره بود.

کلاه خود یکی از شهدای جنگ ایران و عراق

کلاه خود یکی از شهدای جنگ ایران و عراق

به تهران که رسیدم اول نشستم قصه را نوشتم شد یک کتاب در چهل صفحه بنام – وقتی دود جنگ در آسمان دهکده دیده شد – و کتاب منتشر شد وقتی فقط چند ماه از آغاز جنگ گذشته بود. در آن دوره ممیزی بر کتاب هنوز رایج نشده بود، وزارت ارشاد هنوز آنقدر با روزنامه ها و مجله های جور به جور سر وکار داشت که هنوز سر و کارش با کتاب درنیامیخته بود. از آنجا که شخصیت اصلی و راوی قصه یک نوجوان است این کتاب به عنوان کتابی برای نوجوانان به بازار آمد و مورد توجه مردم و شورای کتاب نوجوانان که سازمانی مستقل بود و توسط افراد فرهیخته اداره می شد، قرار گرفت و ضمن معرفی به عنوان نخستین کتاب قصه ی منتشر شده درباره جنگ ایران و عراق، چندبار دیگر منتشر شد و جایزه ای هم از آن سازمان نصیب من کرد در سال ۱۳۵۹ قصه کتاب که از زبان یک پسربچه روستایی اهل جنوب ایران نقل می شود درباره سرنوشت مردم یک دهکده در جنگ است. مردمی که تا پیش از آن در صلح زندگی می کرده اند و هیچ درکی از جنگ ندارند.

اما راستش خود من هنوز تردید داشتم که آیا آن کار خوبی بوده یا خیر تا اینکه از ابراهیم گلستان یک یادداشت به من رسید درباره همان کتاب، چون یک کپی برایش فرستاده بودم، حرفهای او که کتابم را بسیار پسندیده بود حسابی مرا دلگرم کرد. بعد شروع کردم به نوشتن یک مجموعه قصه کوتاه درباره جنگ، پنج داستان کوتاه در یک مجموعه بنام – خاطرات یک سرباز – که توسط نشر ققنوس منتشر شد احتمالا در سال ۱۳۶۰ در این کتاب زاویه دید من به جانب دیگری از جنگ بود، قصه هایی از جبهه ها، از همان مکانی که مورد توجه رسانه ها بود اما حالا آنطور که من داشتم به تصویرش می کشیدم، همانگونه که خود می دیدمش و نیز مردم اطرافم آن را می دیدند، زشت و ترسناک همراه با فریبی که زیر ظاهری مقدس نما پنهان بود. رسانه ها نمی توانستند انگیزه های متفاوت و گاهی حقیر حضور آن مردان در آنجا را نشان بدهند، نمی توانستند ترس پنهانی را که بر آن مردان حاکم بود به تصویر درآورند، و نیز در رسانه ها نشان نمی دادند که وقتی مردان ارتشی به مناطق و روستاهای آبادی نشین می روند و در آنجا ماندگار می شوند چه گندی بالا می آورند و البته که بوی این گند در همه ی جنگها به مشام می رسد، آزار و اذیت مردم آبادی حالا شده از سرگرمی های سربازان در زمان جنگ. و ترس از مرگ، بر خلاف تبلیغاتی که می شد، چون پروانه های سیاه سرگردان گرد سر سربازان می گردید. باری اینها را من سعی کردم در کتاب خاطرات یک سرباز بیاورم که آنهم اولین مجموعه قصه منتشر شده کوتاه ایرانی درباره جنگ ایران و عراق است.

امروز محققان و پژوهشگران ادبی ایرانی برای قصه های منتشر شده درباره جنگ اصطلاح ادبیات جنگ را خلق کرده اند و در این اصطلاح باز اصطلاحات دیگری هست با عنوان ادبیات ضد جنگ و ادبیات دفاع مقدس، یعنی ادبیات موافق با جنگ، که خب من واقعا دلیل این دسته بندی ها را نمی فهمم چون قصه قصه است، بعضی ها در قصه شان ممکن است جنگ را تقبیح بکنند و بعضی ها آن را عزیز و محترم بدارند، با اینحال من عمق یا انگیزه ی این دسته بندی ها را درک می کنم، در واقع باید گفته می شد ادبیات حکومتی درباره جنگ و ادبیات آزاد درباره جنگ. چون تا آنجا که من به یاد می آورم حکومت پول خرج می کرد برای خلق رمان و مجموعه داستانهایی که تصاویر زیبا، مقدس و دروغین از جنگ ترسیم می کردند، نهایت با این هدف که گفته شود جنگ چیز خوبی است و به قول امام نعمتی ارزشمند برای آن ملت یا همین اُمت.

در اینگونه قصه ها خواننده با اشخاص واقعی مواجه نیست بلکه با یک مُشت قهرمان به همان معنای قهرمان در رمانهای قدیمی که غیر واقعی بودند و همه نیک بودند و شر نداشتند مواجه هست، خب اینطور نبود که نویسنده ای در خانه اش بنشیند و بخاطر عقیده اش به تقدس جنگ از این قصه ها بنویسد، نه، آنها که از اینگونه قصه ها می نوشتند در استخدام بودند که اینها را بنویسند و یا آنکه آنها می دانستند بعد از تمام شدن کتاب، پول خوبی به جیب خواهند زد، بنابراین این اطلاعات دقیقی نیست که بگوییم یک عده نویسنده واقعا از صمیم قلب عقیده داشتند که ادبیات باید از دفاع مقدس بنویسد و وظیفه خود می دانستند که اینکار را بکنند و حتی اگر کسی بخاطر آن کتابها پولی به آنان نمی داد باز آنها همان چیزها را می نوشتند، اگر واقعا اینطور بود ما از آنهمه انبوه رمانهایی که در تأیید و تقدیس جنگ نوشته شد حالا حداقل چندتا کار با ارزش داشتیم.

رمان خوب نوشتن ربطی به این ندارد که نویسنده مذهبی باشد یا غیر مذهبی. می توان مذهبی دوآتشه بود و رمان خوب نوشت و می شود هم که سوسیالیست سرخ داغ و یا بی مرام و بی مذهب بود و رمان بد نوشت. مطمئنن اگر چیز جالبی دراین زمینه انتشار یافته بود خارج از تفکر مذهبی یا غیر مذهبی بودن کار، آن کار خودش را بالاخره نشان می داد. در آنسالها آن ملت چنان تشنه رمانی مرتب و منظم درباره جنگ بود که از ناچاری خیال کرد کتاب زمین سوخته احمد محمود هم یک رمان است و آن را در قفسه رمانهای جنگی جا داد و جالب اینکه در صف رمانهای ضد جنگ، درحالیکه آن کتاب یک گزارش صرف شخصی عاطفی بود که یک مرد پیر درباره زادگاه خود در آن موقعیت نوشته بود بدون اینکه درآن حرف جدی برای گفتن داشته باشد، مهمترین حرف کتاب اینست که برادر واقعی نویسنده ـ راوی بطور تصادفی در بمباران شهری کشته می شود و نویسنده می کوشد با این واقعیت روضه ای پُر سوز و گداز برای خواننده بسازد و ما هم که روضه دوست ترین ملت جهان هستیم، و جالب اینکه در جای جایی از کتاب نویسنده مجذوب جوانانی می شود که داوطلبانه مثلا درحال مقابله با دشمن سفاک هستند. خب البته از نویسنده ای چون احمد محمود که همیشه در کتابهایش می کوشید هم جانب خواننده ی ساده پسند همطراز خودش را نگه دارد و هم هوای روشنفکران و کتابخوانان هوادار حزب مورد علاقه اش را داشته باشد بیش از آنهم انتظار نمی شد داشت اگرچه او کارهای خوبی هم خلق کرده، داستانهای کوتاه زیبای به یاد ماندنی در سبک و سیاق قصه های کوتاه همینگوی، اما خب در مورد نوشتن کتاب زمین سوخته می توانم بگویم که او قربانی محبوبیت و شهرت خود شد با این انتشار این کتاب، البته او انسان ساده ای بود و ذهن پیچیده ای برای تفکیک بعضی از اوضاع را نداشت و در واقع کسانی بودند در اطراف او که به غلط تشویقش می کردند.

باری کتابهای دیگری هم درباره جنگ منتشر شد به قلم بعضی نویسندگان جنوبی، کتابهای لاغری که در مدت زمان کوتاه نوشته شده بودند، اما موضوع این بود که اینها به جنگ از زاویه نگاه سیاستی که به آن(مستقیم و یا غیرمستقیم)وابسته بودند نگاه می کردند و بهانه شان هم بود که بهرحال دشمن به خاک ما حمله کرده و باید ترسیم کرد که ما ایرانیان بخصوص جنوبیهای غیرتی درحال دفاع از خاک پاک خود هستیم و البته حضور نوجوانانی که خود خیال می کردند با جان و دل و تنها برای حفظ خاک و حفظ ناموس وطن به خط مقدم آمده اند درحالیکه نمی دانستند آنهمه تبلیغات چه به سر آنان آورده است وقتی که تکه های ناموس مملکت همچنان پرپر کنان می رفت یا رفته بود.

چند ماه بعد از شروع جنگ بود که کانون نویسندگان ایران تصمیم به انتشار یک ویژه نامه جنگ گرفت. این ویژه نامه چاپ و منتشر شد در اواخر سال ۵۹ و کپی های آن هنوز موجود هستند، در آن کتاب فقط یک داستان کوتاه هست که از زاویه انتقادی به جنگ نگاه کرده، داستانی که من نوشته بودم بنام توی دشت بین راه، موضوع داستان این بود که مردم دارند در بیابان از آتش جنگ می گریزند و در سر دختربچه فقط یک پرسش در گردش است اینکه آنها جزو نیروهای اینطرف جنگ هستند و یا جزو نیروهای آنطرف جنگ. می دانی هنوز اوضاع برای برخی از نویسندگان به قول امروزی ها شفاف نشده بود که باید از این جنگ استقبال بکنند یا آن را تقبیح کنند چون بیشتر نویسندگان دوران بطور دور و نزدیک و یا بطور مساقیم و غیرمستقیم هوادار احزاب و سازمانهای جور به جور بودند و رهبری اغلب آنها هنوز مانده بودند که چه بکنند و به طبع نویسندگانی که از آنها حمایت می کردند اما من خیالم راحت بود چون فقط از نظرات و ایده های خودم حمایت می کردم و خطی و خالی از تفکر دیگران نداشتم.

خب اما هنوز یک عده هستند با اینکه وابسطه به حکومت نیستند اما هنوز همان تئوری حاکمیت را دنبال می کنند یعنی گفته می شود که دو جور نویسنده ی ایرانی درباره جنگ ادبیات خلق کردند، نویسندگانی که جنگ را یک فاجعه ی ضد بشری ضد ایرانی می دانستند و در ادامه ی هرروز آن ضایعه ای علیه مردم و علیه کشور مشاهده می کردند و دسته دوم نویسندگانی بودند که جنگ را نعمتی می دیدند هدیه شده از جانب خداوند به مردم ایران در این موقعیت حساس تاریخی که هر اتفاقی درآن مقدس است و در زیر این باران مقدس نباید حرفی زد از ویرانی ها و از جان های بی پناه سرگردان که غیر از تحمل مصیبت چیزی نصیبشان نبود. بی پروا به تو بگویم اصطلاحِ ادبیات ژانر دفاع مقدس مسخره ترین عبارتی ست که تا به حال شنیده ام. البته که این اصطلاح از اتاق مشاوران فرهنگی حکومت بیرون آمده (چون برای سینمای جنگی هم این عبارت به کار برده می شود) اما توسط منقدان و پژوهشگران غیر مذهبی هم قاپیده شد و همینطور آن را بکار بردند تا اینکه بعضی از جوانان تازه از راه رسیده ی بی خبر پنداشتند که این عبارت راستی راستی از قبل در عالم هنر جهان موجود بوده. درآن زمان یک عده که تعدادشان هم کم نبود به عنوان نویسندگان دفاع مقدس توی راهروهای ساختمانهای حوزه و سوره تبلیغات اسلامی به دنبال سوژه برای قصه تازه شان می پلیکیدند، معمولا نویسنده با استعداد در میان آنها کم بود اما آدمهای پُرکاری بودند، بعضی از آنها طرح و ساخت و پرداخت قصه های ما را برمی داشتند و این بار آن را طبق خواسته خودشان می نوشتند یعنی مسیر قصه را طوری عوض می کردند که در پایان قصه بشود در ژانر دفاع مقدس. در اینجا نمی خواهم از کسی نام بیاورم، نامهایی در ذهنم هست اما اگر بخواهیم از یکی بگویم بعد باید از دیگران هم بگویم بهرحال آنها که در آن زمان فعال بودند می دانند از چه کسانی حرف می زنم، آنها که همه جور امکانات چاپ و انتشار داشتند با بهترین کیفیتها و ناشرهایی که هیچگونه درآمدی از فروش کتاب نداشتند چون کتابهای آنان توسط مردم خریداری نمی شد بلکه این کتابها فقط به کتابخانه ها و کتابخانه های اداره ها و مراکز درمانی مخصوص مصدومان جنگ و خلاصه به اینجور مرکزها فرستاده می شد و یا بطور رایگان به افراد هدیه می گردید. پول و هزینه چاپ و انتشار اصلا موضوع نگران کننده ای برای آن ناشران نبود چون بودجه آنها مستقیم از حاکمیت ثروتمند می آمد، هم برای انتشارات و هم برای ساخت فیلمهایی در ژانر دفاع مقدس.

انگیزه استقبال ناقدان و صاحبنظران ادبی غیر مذهبی از این عبارت یکی ش هم این بود که اینها خیال کردند با پذیرش این عبارت دمکراسی را رعایت می کنند و به نویسندگان مذهبی هم یک میدان ویژه ادبی هنری می دهند درحالیکه همانطور که گفتم اینگونه ادبیات و سینما از جانب حکومت تغذیه می شد و دست اندرکاران به واقع چندان عقیده ای به کاری که می کردند نداشتند، یکی از دلایل اثبات این حرف همچنان گفتم نبودن اثری ارزشمند در آن زمینه و با آن اعتقاد در هنر قصه نویسی امروز ایران. جرقه های کم سویی گاهی دیده شد اما ماندگار نبود چون تکیه به باور واقعی نداشتند آن جرقه ها، همین واقعیت بود که مدتی بعد، وقتی آن دسته نویسندگان از نظر اقتصاد زندگی روزمره ی خود را از آب و گل گذراندند موجی بنام هنرمندان متحول شده راه افتاد. برخی از آنان که دریافته بودند برای اسم در کردن در مطبوعات ادبی می بایست رُل متحول شده را بازی کنند و قصه هایی بنویسند که مثلا نگاهی منتقدانه به جنگ داشته باشد.

خب این با اینکه می تواند یک اقدام انساندوستانه باشد اما عبارت مربوط به آن لُغت تحول نیست. تحول وقتی ست که تو در کار یا در زندگی ت یک پله به جهت بالاتر می پری. تحول همان لغت پریدن است در زبان عربی. اما از کجا معلوم آنکس که تغییر عقیده داده در مورد موضوعی مثل جنگ، حالا حتما قادر هست یک قصه ی خوب بنویسد! برخی از سایت گردانان و نظریه پردازان ادبی ساکن خارج هم اصرار دارند که داستانهای این دسته یعنی همین متحول شدگان که اغلب خود در جنگ هم حضور فیزیکی داشته اند و حالا سالها پس از پایان جنگ دارند می نویسند ادبیات راستین جنگ هستند و ادبیات به یاد ماندنی، آنها می دانند که این حرفی بی پایه و بی اساس است اما خب یکی از دلایل اصرار بر این نظریه این هست که فعالیت نویسندگانی مثل مرا که از هفته های شروع جنگ کوشیدیم مُصیبت وارد شده بر مردم را ثبت کنیم کمرنگ و نادیده انگارد، من به این بخش البته اعتراضی ندارم اما همانطور که گفتم متحول شدن که در این مورد بخصوص از تغییر عقیده دادن گرفته شده به معنای نویسنده ی خوب شدن نیست، نکته دوم اینکه در مورد نحوه و چگونگی حضور فیزیکی آن نویسندگان در جبهه ها هم پرسشهایی هست که پاسخ روشن ندارند، آیا آنان به عنوان رزمنده ی سلاح به دست در جبهه ها حضور داشته اند و یا گاه گداری سوار بر اتوبوسهای دولتی برای انجام سفرهای تفریحی به خطوط مقدم جبهه ها مسافرت می کرده اند، هم در زمان جنگ و هم سالها سال بعد از خاتمه آن. حتی در یکی از همین سفرهای تفریحی به جبهه های بعد از پایان جنگ بود که یکی از چهره های سرشناس مطبوعات ادبی بنام مرتضی آوینی با قدم به اشتباه روی مین منفجر نشده ای گذاشتن به شهادت رسید.

از طرفی همه این سازمانهای دولتی و یا سازمانهای ادبی وابسطه یک آرشیو تهیه کرده بودند از خاطرات رزمندگان واقعی در جبهه ها، هرکس به زبان و به لحن خود چیزهایی درباره وضعیت خود نوشته بود و اینها گنجینه های با ارزشی بودند و مطالعه آنها کمک زیادی می کرد به آنها که می خواستند وانمود بکنند در جبهه حضور فیزیکی داشته اند. نکته دیگر اینکه وقتی من دست به قلم بردم برای نوشتن قصه هایم درباره جنگ اصلا به این فکر نمی کردم که قرار هست اینها چیزهای ماندگاری بشوند که علاقه مردم و سلیقه ی نسلهای کتابخوان آینده را جلب کند، من اصلا به آینده نمی اندیشم در زمان خلق آن قصه ها، همه چیز درباره حال بود، آن حال لعنتی که از آسمانش به جای باران آتش می بارید، من می خواستم قدرتی داشته باشم که آن وضعیت را متوقف بکنم، آنچه برای من مهم بود آن بود که مردم داشتند پای پیاده در بیابان برهوت از زادگاه خود می گریختند به نا کجا. خب کجا را داشتند بروند؟ بخصوص عربهای روستایی جنوب که واقعا هیچ قوم وخویشی در مناطق دیگر ایران نداشتند و هیچکس هم پناهگاهی برای آنان در نظر نگرفته بود.

عده زیادی از آنها حتی هنوز نمی دانستند جزو تابعیت کدام حکومت هستند، ایران یا عراق؟ من در قصه هایم کوشیدم این چیزها را بگویم چون حس یگانگی می کردم با آن مردم، همشهری های من بودند، من نیز یکی از آنان بودم، برای همین امروز که پس از گذشت سی سال به نتیجه کار نگاه می کنم بدون هیچ پروایی می گویم اتفاقا همان قصه ها هستند که به عنوان قصه های واقعی درباره هشت سال جنگ ایران و عراق در تاریخ ادبیات ما باقی ماندنی هستند و خواهند بود چون برای جلب توجه هیچ منتقد و برای خوش آمد صاحبنظران ادبی نوشته نشدند بلکه نوشته شدند چون بُغضی بودند در گلو که بایستی در زمان خود گریسته می شدند و شدند و خوشبختانه همه اینها در تاریخ ادبیات امروز ایران ثبت شده، می دانم عده ای هستند در میان آنان که کنترل کننده ی اخبار ادبی ایران هستند و در صدر مطبوعات به قول خودشان در صدر مطبوعات مجازی نشسته اند سعی می کنند این واقعیت را ندیده بگیرند اما بهرحال هم اینکه تو وقتی برای گفتن و نوشتن واقعیت پروایی به دلت راه نمی دهی بابت آن تاوانی هم باید بپردازی.

اگر کسی در این دنیا برای گفتن و نوشتن واقعیت تنبیه نمی شد از جانب کسان دیگر خب آنوقت ما در دنیای بهتری زندگی می کردیم، سانسور کردن و منتشر نکردن یک نویسنده و نادیده گرفتن کارهای او اقدامی است که در همه جا می شود. چه در وزارت ارشاد اسلامی در تهران و چه در یک سایت معتبر فارسی زبان در لندن یا در امستردام، تنها انگیزه ها برای این کار هستند که متفاوتند وگرنه نفس کار همان است که هست. با این حال من آموخته ام که خیال کنم اگر در راهی که می روی ایمان داشته باشی و اگر به آنچه می نویسی باور داری که درست هست، همیشه کسانی هستند که جلب کارت بشوند و به صدایت گوش فرا دهند، همه ی اهل ادب در دنیا نه احمق هستند و نه فرصت طلب و نه تنگ نظر. در میان اهل ادب بسیار هستند که صادقانه فقط در پی ادبیات خوب و ناب هستند و از هر فریب و نیرنگ های ادبی گریزانند.

این نظریه که در زمان جنگ نمی شد قصه های خوبی درباره جنگ نوشت و باید گذاشته می شد تا سی سال از جنگ بگذرد و بعد درباره آن نوشت از زبان محمود دولت آبادی هم شنیده شده، او در یک مصاحبه با سایت فارسی بی بی سی نظر داده می گوید که او در زمان جنگ قصه ای درباره جنگ ننوشته چون معتقد بوده که ” کار ادبیات پرداختن به روزمرگی ها و مسائل روز نیست هرچند این مسائل بسیار تراژیک باشند. ادبیات می بایست که رسیده شود ” و او حالا سی سال پس از گذشت جنگ دست به قلم برده برای نوشتن قصه ای درباره جنگ، با پیش بیان این نظریه که ” به گمان من آدم ها با کشتن یکدیگر خودشان را می کشند و من با همین دید به زندگی و ادبیات نگاه می کنم”

درحالیکه این پیام مهم را که او بعد از گذشت سی سال از جنگ به آن رسیده من دو سال پس از آغاز جنگ وقتی بیست و سه ساله بودم در قصه ای آوردم. قصه کوتاهی است به نام حُفره که در همان سال نیز منتشر شد، قصه ای درباره تبدیل شدن یک جنگنده ی ایرانی به یک سرباز عراقی، قاتی شدن و یکی شدن قاتل و مقتول در یک زمان به نشانه ی اینکه آدمها با کشتن یکدیگر خودشان را نیز می کشند. چند ماه بعد از انتشار این قصه بود که محمود دولت آبادی از این قصه ی من یادی کرد و گفت بهترین قصه ای بوده که درباره جنگ خوانده. یعنی حدود بیست و پنج سال قبل از انجام این مصاحبه اش با سایت فارسی بی بی سی. خب فکر می کنی در زمانی که او داشته با فرستاده بخش فارسی بی بی سی در تهران حرف می زده به کلی فراموش کرده که بیست و پنج سال پیش او قصه ای خوانده که درست و درست همین پیام را حامل بوده است و حتی خود او هم در کتاب گفتگویش بنام ما مردمی هستیم از آن قصه حرف زده و از آن تعریف کرده است؟ با این حال راستش از او سپاسگزارم که بیست و پنج سال پیش دفاعیه ای هرچند کوتاه و در چند خط بر قصه ام نوشت، کاملا به جا و به موقع بود، دو سه هفته پس از آنکه یکی از اشخاص عالیرتبه ادبیات دولتی در آن زمان تقبیح نامه ای بلند در روزنامه جمهوری اسلامی (ضمیمه فرهنگی صحیفه) علیه همان قصه یعنی قصه حُفره نوشته بود و یکسال قبل از آن سردبیر مجله سوره شانزده صفحه از یکی از ویژه نامه هایش درباره جنگ را به نوشتن علیه کتاب چهل صفحه ای من، دود جنگ … پرداخته بود.

آن دشنامها اما سبب نتوانستند بشوند که من از نوشتن درباره جنگ و درباره مردم گریزان از جنگ دست بکشم بطوریکه در سال ۱۳۶۳ مجموعه قصه کوتاه – از این مکان – را منتشر کردم، این بار قصه آدمهای شهری درگیر با جنگ ناشناس را که از راه آسمان بسوی آنان هجوم می آورد را به تصویر کشیده بودم البته به اضافه وضعیت زندگی آوارگان جنوبی جنگ در شهرهای بزرگ مثل شهر بی در و دروازه و بی حیای تهران، آدمهایی که در مکان اصلی خود نبودند و ساکن مکانی بودند که نه به آنها تعلق داشت و نه به آن عادت می توانستند بکنند، اوضاع دردناکی بود. کتاب با شرط حذف دوتا از قصه هایش اجازه انتشار گرفت و خیلی زود هم به فروش رفت اما هرچه ناشر تلاش کرد چاپ دوم را هم منتشر بکند نتوانست اجازه وزارت ارشاد را کسب بکند، همچنین رمانم بنام – لبخند مریم – که اخیرا چاپ شده پس از سالها انتظار برای کسب اجازه انتشار همچنان بدون مجوز در وزارت ارشاد ماند و نتوانست در ایران انتشار یابد. این رمان درباره عده ای مردم جنوبی رانده شده از جنگ است که در تهران زندگی می کنند، محلی که خود من نیز مدتی ساکن آن بوده ام و از تمام زیر و بالایش خبر داشتم و آدمهایش را هم می شناختم و هم دوست می داشتم یا بهتر بگویم تک تک آنان پاره هایی از وصله تن و جان من بودند. هیچ رمان دیگر ایرانی نمی شناسم که اینطور تمام و کمال درباره آدمهای گریخته از جنگ باشد و البته قصه از دیدگاه عاطفی عاشقانه بیان شده است.

با اطلاعاتی که من از رمان نویسی امروز ایران دارم به جرات می توانم بگویم که رمان رمان لبخند مریم اولین رمان جدی و صادقانه درباره جنگ در ادبیات امروز ایران است، اصلا هنوز رمان منظمی درباره جنگ منتشر نشده است، رمانی که به دنبال درآوردن ادا و اصولهای تکنیکی نیست و تکیه بر اصطلاحاتی مثل پست مدرنیسم و این حرفها نزده است. در این کتاب بیش از به نمایش گذاشتن هرگونه تکنیک، بیان آن موقعیت برای من مهم بوده است و سرنوشت آن آدمها در آن موقعیت دشوار. خط اصلی داستان در آن کتاب فقط در یک روز و شب طرح ریزی شده است اما روز و شبی پُر از تحرک و پُر از مسئله. یکی از سختی ها در نوشتن این رمان آن بود که شخصیتها دارند همه ماجرای روز رفته را در ذهن مرور می کنند بی آنکه بهم حرفی بزنند و چیزی بگویند. دیگر آن که از پس انتقال لحنهای متفاوت اشخاص هم باید برمی آمدم چون آن آدمهای به لحنهای متفاوت گپ می زنند و آن تنوع زبانی بایستی در رمان به خواننده و مخاطب منتقل بشود. این رمان سرانجام پس از بیست سال که از زمان نوشتنش می گذرد اینک توانست از سوی نشر مردمک در خارج از کشور به بازار و به رمان خوانهای ایرانی عرضه بشود.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*