نویسنده: زکریا هاشمی
ویراستار: ناصرزراعتی
چاپ اول: زمستان ۱۳۹۲ – ۲۰۱۴
ناشران: خانه هنر وادبیات {گوتنبرگ سوئد} و باشگاه ادبیات
سرآغاز کتاب از «گلستان فیلم» شروع میشود. مشوق نویسنده برای نوشتن داستان ابراهیم گلستان است و فروغ فرخزاد. زکریا که از مسافرت چند روزه برگشته، ازآنچه دیده و به نظرش جالب آمده به کوتاهی تعریف میکند. و گلستان میگوید بنویس من ازت می خرم. «بنویس همین الان شروع کن. عجله هم نکن. تنبلی هم نکن. فکر کن و بنویس.» چند برگی مینویسد و گلستان میبیند. سفارش اولیه را یادآورمیشود: «اینا فایده نداره بُروازاول بنویس». فروغ هم میپرسد قراربود هرچی مینویسی بدی من بخونم پس … ؟ زکریا آنچه را که گلستان گفته برایش تعریف میکند. فروغ میگوید: «ببین اقای هاشمی، چقدر سفارش کردم عجله نکن، فکر کن وبنویس» قصدم ازآوردن این گفتگوها هماندیشی آن دو در نوشتن درست با فکرسالم است. درست نوشتن با فکرکردن به بارمینشیند. نوشتن خوب با فکرکردن سالم جان میگیرد. بیجا نبوده و نیست که آن دو درقلۀ شعر و ادبیات فارسی تکیه زده اند.
بُرزو قهرمان این کتاب است. که در بیشتر مجالس قاپبازی درنقش اول ظاهر میشود. با اخلاقی برگرفته از عیاران و قلندران وجاهل مسلک ها. رفتار مودبانه ای دارد.هشیار است و وقت شناس باسری نترس. دست و دلباز است و خوش سیرت و خوش صورت. با اخلاقی ناخوانا با شغلی که پیش گرفته است؛ دور از رفتارهای لمپنی ست. بقول قدیمیها سر سفرۀ بابا ننه بزرگ شده است. با درک موقعیت ها و تمیز حریف ها شگردهایی بکار میگیرد که همیشه برنده است.
داستان در جنوب شهرتهران میگذرد. خاطره ای از گدشته های نویسنده با دوستی ورزشکار و قاپبازبین عده ای از قهوه خانه ای حوالی چهارراه عباسی شروع میشود. چاقوکشی، آمدن پاسبان، و فرار چاقوکشان، گرفتاری چاقو خورده که زمین افتاده و هنگام بُردنِ زخمی به کلانتری از دست پاسبان فرار میکند. روایتگر که به نظر میرسد خود یکی از آن بازیگران باید بوده باشد، جمع شدن ورفتن به محل بازی را روایت میکند. عده ای درقبرستان امامزاده حسن جمع شده و ازآنجا باید به محل بازی بروند. «حسن جوجو گفت یالا بچه ها . . . معطل نکنبن، بریم . . .دیرشد» هرسه نفرباهم گفتند” «کجا؟» «یخچال . . . پیشِ نوروز . . .» عباس گفت « اما قرارمون زاغه أیِ پشت قبرستونه . . .» «جامونو لو دادن . . . جاندارا اونجا منتظرمونن» «برزو گفت پس اسمال زاغی و بقیه چی؟ » « اونا منو فرستادن که شومارو خبرکنم دیگه . . .» «علی تاتار گفت: چه جوری بریم؟ دوره اون جا . . .» «حسن جوجو گفت کالسگه دواسبه پشت دیوار منتظره . . .بریم» و میروند. وحالا همگی به محل رسیده ازدرشگه پیاده شده واردیخچال میشوند..«سمت چپ راهروِ دو در چوبی بزرگی بود که ازشکافِ دولنگه نیمخ باز آن نورِ سفیدی افتاده بود تویِ راهرو تاریک و جاورا روشن کرده بود از داخل ساختمانِ ترازوخانه، صدایِ کمانچه به گوش می رسید» بعدازسلام وعلیک و احوالپرسی ها «اقدس {رفیقۀ اسدالله خان که بارفروش نامدار میدان تره بار تهران است} رفت جایی نشست که زاغی نشسته بود. چوب آلبالوی قرمز رنگی را که تکیه داده شده بود به گوشه تاقچه، برداشت و ازسکو آمد پائین ونزدیک جمع شد و چوب را ازبالای سر اسدالله دراز کرد طرف زاغی وگفت «بیگیر اسمال آقا . . .چوبت و . ..» زاغی چوب را گرفت و گفت: «قربون تو» بعد دست کرد از جیب کُتش قاپ ها را درآورد و ریخت وسط وبعد همگی ازحیبشان پول درآوردند گذاشتند زیرپایشان یا کف دستشان مچاله کردند.» بازی شروع میشود.
بُرزو همان روز به سراغ عموی مریم خانم میرود . عموی زنش. که دربازار تهران تجارتخانه ای دارد. کسی ست که داروندار برادرش را بالا کشیده است. به زور مقدای ازگاوضندوق او پول میگیرد و تهدید میکند که « پولارو میدم به مریم و وکیلش که همین روزا، حقش و ازگلوت بکشه بیرون . . . این پولا و این حجره همه ش مال مریمه فهمیدی؟» به رباط کریم رفته درکاروانسرائی شلوق فرو میرود. پس از سلام وعلیک وعبوراز بین همسایگان به سمت پله های طبقه بالا و اتاق خود میرود. پولی که ازحاج عموی مریم گرفته پس از برداشتن مقداری، اسکناس های نو واتوکشیده را به همسرش میدهد. وماجرای حاج عمورا برایش تعریف مکیند وآخرسرسفارش میکند که حتما به دیدن وکیلش برود. وموضوع ارثیه را که جاج عمو بالا کشیده دنبال کند.
مجلس بعدی در شاه عبدالعظیم میگذرد، در یکی ازکوچه پسکوچه ها درخانۀ قاسم و ننه قاسم که دلال محبت است و عملی. علی قمی همراه رفیقه اش شهین، درآخربازی که بازنده بوده، بعداز تمام شدن بازی و ترک خانه ، دریک کوچه خلوت چاقو به دست گریبان برزو و علی تاتاررا میگیرد که پول های باخته را پس بگیرد اما موفق نمیشود وآن دو فرار میکنند. اما ازحوادث جالب آن شب آشنائی برزو و زهره است و سرگذشت غم انگیز او. زهره دختزی دارد به نام مریم که با مادر زهره در کوچه میرزامحمود وزیر زندگی میکند. و زهره با نام اکرم توسط ننه قاسم به مردان عیاش تهرانی معرفی میشود. برزو روزی به دیدن زهره میرود. به آدرس خانۀ مادرش درکوچه میرزامحمود وزیر. بادیدن مریم پنج ساله ونوازش او، پاکتی به او هدیه میدهد. اسکناس های نو. همان که وقت دادن پول هایی که ازحاج عمو گرفته به همسرش، مقداری ازآن هارا برداشته بود عینا به دخترکوچک او هدیه میدهد.
آخرین محفل قاپبازان پس از مشروبخواری فراوان آنعده دریک کافه رستوران ساز و رقصی، در یک کاروانسرای شاه عباسی، دایر میشود. توسط اسدالله میرغضب وزاغی و دوستانش، ازبین بردن بُرزو و یارانش را تدارک دیده شده است. قاپبازان با کله های داغ از عرقخوری فراوان دررستوران، بازی را به چاقوکشی میکشاند. جند نقر لت وپارشده وبرزو توسط چاقوی اسدالله میرغضب زخمی و علی تاتار کشته میشود و چند تای دیگر زخمی درپشت بام شاه عباسی از پای درمیآیند. برززو خشتع و خونین به خانه اش میرسد. وداستان بسته میشود.
اما زبان روائی کتاب، صرفنظراز دیالوگ های قاپ بازان، بعضی جاها قابل تأمل است. نویسنده با سابقۀ بازیگری و آشنائی با شگردهای نمایشی، درپاره ای ازیرگ های این دفتر از زبان تأتری سود برده ونمایشی زیبا از دیالوگ ها توانائی های خود را نشان داده است.
انتشار این دفتر را باید به فال نیک گرفت وبه هنرمند فروتن، زکریا هاشمی شادباش گفت به امید اینکه دیگرآثار دردست ایشان نیز منتشرشود و به دست خوانندگان برسد.