این رمان خواندنی از عارف فرمان نویسنده افغانی است و سرگذشت جوانی به نام علی که دراثر جنگ های داخلی و ورود قوای نظامی شوروی به افغانستان، توسط خانواده اش، افغانستان را به قصد ایران از طریق پاکستان ترک میکند. پدرش به او توصیه کرده که حتما به ایران برود و آن جا بماند. زمانه ایست که حکومت افغان با ببرک کارمل است. زمانی که امریکا، مجاهدین افغان را برای براندازی کمونیست ها به زعامت بن لادن با انواع تجهیزات نظامی ومالی پشتیبانی می کرد.
علی وخانواده اش تمایلات شدید به مجاهدین را دارند و طبعا مخالف سرسخت کمونیست ها هستند، علی، همراه یک قاچاقچی که مورد اعتماد پدرش بوده از کابل همراه عده ای با ماشین به سمت مرز پاکستان راه می افتد. دروسط های راه به علت کنترل جاده ها توسط نیروهای نظامی افغان، آن عده مجبور میشوند باقی راه را که کوهستانی ست با پیاده روی طی کنند. نرسیده به مرز پاکستان دراثر حمله هوائی هلیکوپترهای جنگیِ افغانی ۱۲ نفر ازهمراهان شان است کشته میشوند. آن عده درمیان شیون و زاری پس از دفن شهدا به راه ادامه میدهند تا میرسند به پاکستان. علی به همراه عده ای که مسافر ایران بودند هم سفرمیشود. اما در راه، به زاهدان نرسیده، درسیاهی شبانه، دزدهای مسلح که همگی لباس نظامی بتن داشتند آن عده را لخت میکنند. علی هم دار و ندارش را از دست داده وارد شهر زاهدان میشود. با وضع درمانده گرسنه و تشنه، با خوردن پس مانده های غذا از زباله دانی ها، به پیرمرد کتابفروشی که روی زمین مقداری کتاب پهن کرده میرسد. درصحبت های آندو مرد وقتی علی را باسواد و اهل کتاب درمییابد ده تومان به او کمک میکند و او را از گرسنگی نجات میدهد. شب هنگام زیرسایبان مغازه ای دراز می کشد و به خواب میرود. پلیس گشت شبانه او را می بیند. «بلند شو افغانی کثافت! بلند شو!» علی قبلا هم درهمان یکی دو روز ورودش به خاک ایران بارها این حرف رکیک و زننده را ازدیگر ایرانی ها در زاهدان شنیده است. پلیس او را بازداشت میکند. شب را بین دیگر بازداشتی ها میخوابد. صبح دراداره پلیس نوبت بازجوئی او میشود افسری که نامش بیژن اریانپوراست از او پرسش هائی میکند. در مییابد که جوان با سوادیست. در معاینه بدنی مطمئن میشود که نه معتاد است و نه قاچاقچی. به خانه اش میبرد. به دست همسرش میسپارد. علی حمام میکند. لباس تمیز میپوشد. غذای خوب میخورد. با مقداری پول توجیبی، لباس، غذای تو راهی و بلیط اتوبوس به شیراز علی را به شیراز میفرستد. علی، سپاس خود را، به زمان جدائی که عازم شیراز است بیان میکند : «لحظه ای نگاهش کردم. دلم می خواست بگذارد تا به قدم های سخاوتمندانه اش بوسه بزنم. اشک ازچشمانم سرازیر شد. خورشید آرام به سرش می تابید و نگاهش چون دو روزنه ی روشن می درخشید. من درژرفای درون او را ستایش می کردم.»
بین راه، راننده به علی سفارش میکند وقتی مأموران برای بازرسی میآیند بالا حرف نزند. علتش را میپرسد راننده پاسخ میدهد «افغانی ها غیرقانونی میان و قاچاق هم میکنن برای همین دنبال اون ها می گردن تا بندازنشون زندان یا رد مرزکنن» می پرسد « هیچ کس نمی تواند از زاهدان به شهر دیگری برود؟» چرا می تونه باید برگه ی تردد بگیره و گرنه.» …. درنزدیکی های شیراز راننده میگوید که «آخرین پاسگاه رو گذروندیم وحالا ، بی خیال ازهمه ی خط ها گذشتی»
شب درحوالی چهارراه زند درمسافرخانه ای میخوابد به شرطی که روزها درآن حوالی دیده نشود. عده ای با دیدن او فریاد میزنند «این افغانی اینجا چه کار می کنه؟» مسافرخانه دار با توهین و دشنام اورا بیرون میکند. پیش چای فروش میرود. «کوزه ی دلم پُر بود قطراتِ پی هم اشک از چشمانم می چکید و کومه هایم را ترمیکرد انگار آتشی گُرشده ازدرون فشارم می داد برگردم …» وچای فروش دلداری اش میدهد و میگوید من هم افغانی هستم ولی لهجه ی این ها را یاد گرفته ام نمیتونن تشخیص بدهند که من هم افغانم.»
هرجا میرود همین رفتار است. از لحظات ورودش به شهر سعدی و حافظ با این برخوردها آشنا میشود: افغانی کثیف، افغانی دزد، افغانی معتاد و … وسیلۀ قهوه چی یا بقول خودش چای فروش روی گاری، به حافظیه میرود سربرقبر حافظ گریه میکند درد دلهایش را بیرون میریزد. شب را در همان جا میخوابد. یکی دو هموطن را پیدا میکند با آنها هم اتاقی میشود. غلامحسین که جوانی همسن و سال خودش است و با واکس زدن سیار، درآمدی دارد، جعبه ای و چند بُرس و واکس های سرخ و سیاه سرگرم کارمیشود. درحال، علی آقا دانشجوی سال دوم ادبیات فارسی دانشگاه کابل، در شیراز، فارغ از نگاه های نفرتبار مردم، با برق انداختن کفش های مردم شهر، امرارمعاش میکند.
حاج خانم صاحب خانه، بیوه زنی ست که با دخترهفده ساله اش مریم درطبقۀ بالای خانه زندگی می کنند. یکی از اتاق های طبقۀ پائین را به اجاره داده به چند نفرافغانی. پس ازمدتی در دیدارهای لحظه ای بین علی آقا و مریم خانم رابطه ای عاشقانه به وجود میآید. پاتوق دیدارآن دو شاهچراغ است. داییِ مریم او را برای پسرش درنظرگرفته، پسری که معتاد مواد مخدر است. مریم علاقه ای به او ندارد ولی زندگی شان به دایی و اوامر او بستگی دارد. دریک گفتگوی عادی بین آن دو جوان، دایی غفلتی وارد خانه خواهرش میشود و با دیدن مریم دراتاق علی، به رابطه آن دو پی میبرد و ماجرا را پی میگیرد.
علی درمسافرت به تهران دنبال کارمیگردد. دریک کافه قنادی کاری گیرآورده مشعول میشود. اما چندی نمی گذرد که با یورش پلیس ازکاربیکار و روانۀ بازداشتگاه و زیر شکنجه و توهین قرار میگیرد. پس از دوهفته زندانی از زندلن آزاد شده و درمییابد که افغانی ها فقط حق دارند در مزارع و مرغداری و … کارکنند. دریک مرغداری درتهران به کارمشفول میشود. و پس از مدتی؛ به علت بوهای زننده و بد مرغداری، از آن کار بیزار شده و دنبال کار دیگری می گردد. با مشاهدۀ آگهی تقاضای کارگر که پشت شیشۀ مغازه ها به وفور چسبیده به چندین جا مراجعه میکند و ازهمه شان یک پاسخ جا افتاده میشنود : «افغانی هستی! بیرون . . . بیرون . . .»
«فردای آن روزجمعه، اولین روزی بود که افغان ها بدون کارت مخصوص اجازه نداشتند حتا در شهر وبازار و محل کارشان بروند. . . . . صاحب کار صبح زود همه ی ما را دریک موتر لاری، مثل خِشت چید و در ورامین محلی که کارت توزیع می شد پیاده کرد.»
در«مرکزپخش اقامتِ موقت افاغنه» مأمور رسمی دولت جمهوری اسلامی با این جوان غریب، با کلمات رکیک رفتاری میکند که تصورش غیرممکن است «همه تان بیشعورید!» وقتی می پرسد سواد داری وعلی پاسخ میدهد بلی. مأموردولت بدون کمترین شرم و حیا میگوید: «من تا حال خر باسواد ندیده بودم.» کارت اقامت را میگیرد. با دلی پرکینه و بغض آلود محل را ترک میکند. علی میگوید که عده ای ازجوان های افغانی درجنگ ایران و عراق شرکت کرده وحتا در سپاه هم هستند. از سید افغانی میگوید که با مشاهدۀ اسلام در ایران، از دین برگشته درخیال مسیحی شدن است. فکر فزاینده ای که با ظهوراسلام امام خمینی، بخشی ازایرانیها را به سوی بهائیت ومسیحیت سوق داده است.
علی با پولی که پس انداز کرده عازم شیراز میشود بامقداری سوغاتی. به امید دیداربا مریم و ازدواج. دریک چلوکبابی حوالی شاهچراغ هنگام غذا خوردن بامریم و مادرش حاج خانم، پاسدارها به عنوان روابط نامشروع آن ها را بازداشت میکنند. علی هرچه داد وفریاد میکند که باهم دوست هستند وحاج خانم و دخترش صاحبخانه او بوده اثری نمی بخشد. هرسه زندانی میشوند.علی چند ماه با آزار و شکنجه های وحشتناک دربیم و هراس در زندان به سر میبرد. زندانبانان با مرغداری درتهران تماس می گیرند و پس از اطمینان از سابقۀ او از زندان آزاد می کنند. علی به تهران برمیگردد.
علی، بازیگر نقش این کتاب، پس ازچندی تلاش در خروج از ایران، سرانجام با کمک چند تن از هموطنان خود، ایران را ترک می کند.
خواندن این کتاب برای هموطنانی که به مفاخرملی خود افتخار دارند، از حرمت به انسان و انسانیت فراوان سخن گفته و می گویند، از مهر ومحبت به همنوعان خود، در حفظ آداب وسنن مهماندوستی داد سخن میدهند، نه تنها مایۀ شرمساری ست بلکه فاش کنندۀ آن خصلت ننگین ضد بشریِ آلمان فاشیستی به زمان هیتلر است. اگر با وجدان پاک وپاکیزه درقبح این رفتارها بنگریم، امروزه با حضورمیلیون ها پناهنده وآوارۀ ایرانی پراکنده درسطح جهانی، اگر درکشور ودولت متبوعی که هریک از هموطنان درآن زندگی میکنند؛ شاهد چنین رفتاری میشدند چه اتفاقی رخ می داد، چه فریادها از نقض حقوق انسانی و بشری که برعلیه مجریان اینگونه رفتارهای ظالمانه و تبعیض آمیز نمی کشیدیم و لعن و نفرین از این ستم های بربریت سر نمی دادیم.
افغانی، ادعانامه ایست برعلیه خوی فاشیستی، که از زیر پوستۀ تک تک مردم این سرزمین آریائی نشت کرده، جوشیده اش بیرون ریخته، و چون دانه هایِ چرکینِ مرض پوستیِ مزمن درپیشانی و رخسار، در ذهنیت ها نشسته؛ و دربزنگاهِ برخوردها، درآزمون نیازها ماهیت های درونی را به درستی عریان کرده است. نگوئید ما بیگناهیم. حکومت دینی و اسلامی ست چنین و چنان می کند با افغانی ها رفتار غیرانسانی و ازاین یاوه های همیشگی با کلماتِ بزک کرده و پُف آلود فرهنگی! حکومت و حکومتگران اسلامی ازآسمان که نیامده اند از درون من و شما و من ها و شمایان بیشمار همیشه خواب آلود روئیده وبالا آمده است. در شهربزرگی مانند اصفهان بود که درهمین گذشته های نزدیک نهادهای رسمی بارها اعلام کردند که افغانیها را به پارک های عمومی راه ندهند.
نویسنده مطلب : رضااغنمی