لحظه های خاموشی
آخرین فصل ازکتاب زندگی همسرم
نوینسده: فرح آل اسحاق (شریعت )
ویراستار: فرهاد مهدوی
طرح روی جلد: سیما رحیمیان
چاپ اول: تابستان ۱۳۹۵(۲۰۱۶) میلادی
دفترپرباریست از عشق و محبت. نمونه ای درخشان از انسانیت زن وشوهر درزندگی مشترک. گلبرگ مطبوعی ست از ادامۀ صبر وتحمل و بردباری یک زن هوشمند با داشتن شغل و دوفرزند درس خوان. کتاب را که دست گرفتم، با غم واندوهی که آرام آرام بردلم می نشست، اما نتوانستم ازخود دورکنم. خواندم با همۀ روایت هایش. صمیمیت و پاکی گفتار ش که غم ها را پس می زند؛ با خواندن سروده های امیدآفرین «ابراهیم»، تلخکامی های واقعیت حادثه را از ذهن خواننده می زداید. زبان آهنگین و موسیقیائی نویسنده، درنخستین برگ ها، زمانی که بالاسر مزار شوهر ازدست رفته اش می خواهد شمعی را روشن کند درگوشم می پیچد: «پرنده ای ازشاخه ی درخت می پرد، با صدای بال هایش چشمانم را می گشایم اشک صورتم را پوشانده است. پرنده درآسمان اوج می گیرد، چنان بال هایش را مطمئن وباغرور گشوده که انگاری آسمان ازآن اوست. با مهارت چرخی می زند و باز به طرف خورشید اوج می گیرد تا ازمقابل دیدگانم محو می شود. دیگر اثری از پرنده نیست. اما هنوز طنین بال هایش درگوشم و چرخش های بازیگوشانه و اوج گرفتن زیبایش در آسمان در برابر چشمانم باقی است».
انگار، اثرهنرمندانه ای ازیک نقاش چیره دست درتابلویی زیبا و تحسین آمیز است که هنرمند، با برجسته کردن خاطره های یاد ماندنی، اندوه و واقعیت هستی را به نمایش گذاشته است .
ابراهیم کم و بیش علائم ناراحتی خود را با همسرش درمیان گذاشته و از لنگیدن پایش صحبت کرده اما خیلی اهمیت نمی دهد. برای نخستین بار می گوید که : « چند روزپیش وقتی با دوچرخه بیرون رفته بودم، سر یه چراغ قرمز که باید می ایستادم، وقتی پای راستم را (همان که می لنگید) روی زمین گذاشتم ناگهان کنترلم رو از دست دادم و به زمین افتادم». کم کم علائم مرض بیشتر و بیشتر می شود. تا کار به بیمارستان می کشد.
این زن و شوهردرهلند ساکن هستند. دریکی ازشهرهای آن کشور زندگی می کنند. نویسنده کار دایم دارد و سرگرم است. ابراهیم به نقاشی علاقمند است و چند تابلوی رنگی زیبایی هم آفریده که استعداد و توانائی هایش را به رخ می کشد. این خبر که درپایان کتاب آمده: «ابراهیم به نقاشی بسیار علاقمند بود. درهمان مدت زمان کوتاهی که قبل از بیماری اش نزد ما بود، بیش از پانزده تابلو کشید که چند نمونه آن را دراین جا می بینید».
ایراهیم دراین مدت طولانی کجا بوده؟ مسئله ای ست که دراین کتاب باید دنبالش گشت! متآسفانه چیزی عاید خواننده نمی شود. ابراهیم وهمسرش دو دخترهم دارند با نام های مهشید وگلشید که بزرگتر دانشگاه را تمام آن یکی محصل دبیرستانی ست.
معاینۀ پزشگان و نتیجۀ آزمایش ها نشان می دهد که ابراهیم دچار بیماری «ای. ال.اس» است.همسرش ازطریق رجوع به کامپیوتر پی می برد که: «یک بیماری بدخیم است در سلسله اعصاب میان مغز وماهیچه ها. این بیماری پیشرونده، سلول های این اعصاب را به تدریج ازکار می اندازد و درنتیجه علائم مغزی نمی توانند به ماهیچه ها برسند . بدین ترتیب ماهیچه ها به تدریج لاغر تر و کم قدرت تر می شوند وکارائی شان پیوسته کمتر و کمتر گشته و سرانجام بکلی ازبین می روند».
نویسنده، در فکر فرو می رود. کلمۀ بدخیم چون ضربۀ هولناکی پریشانش کرده، برای اطلاع بیشتر درکامپیوتر دنبال چاره حویی می گردد. تا می رسد به این پاراگراف :
«متأسفانه تا کنون راه علاجی برای این بیماری کشف نشده است. هم چنان درحال حاضر هیچ داروئی جهت متوقف کردن یا حتی کُند کردن سرعت پیشرفت این بیماری وجود ندارد».
ضربان قلب نویسنده و پریشانی اش ازاین خبر هواناک در گوش و ذهن خواننده می نشیند. همدل یا او روایت ها را پشت سر می گذارد. در حین معالجه زمانی که دکتر آمپولی به پای ابراهیم تزریق کرده، همسرش از شدت دردی که بیمار متحمل شده اظهار همدلی می کند و ابراهیم پاسخ می دهد: «نه بابا خب آزمایشه دیگه، زیاد اذیت نشدم. فقط منو یاد شکنجه های ساواک انداخت!».
پس از آزمایش های گوناگون و معاینات نهائی بالاخره دکتر معالج به صراحت می گوید که : «شما متآسفانه مبتلا به بیماری ای . ال . اس هستید». درمقابل نگرانی شدید و پرسش نویسنده که :« یعنی شما مطمئن هستید؟ ولی آزمایش ها … دکتر می گوید: متآسفانه بله!» . دلهره و نا امیدی با چهرۀ کریه از پشت پرده عریان می شود. دور جدید بیم و هراس از دست دادن همسر بردل مهربان نویسنده لانه می کند.
روزی که زیر باران شدید نویسنده با همسرش عازم بیمارستان هستند تا از دوران بیماری وعارضه های آن اطلاعات ضروری را کسب کنند. دکتر هرانچه را می پرسند پاسخ می دهد .
ابراهیم می پرسد:
«آیا بینائی ام را هم ازدست خواهم داد؟ خیر. این بیماری روی بینائی و شنوائی و لامسه تأثیری ندارد. همین طور ماهیچه های قلب و سیستم هضم و دفع نیز آسیبی نخواهد دید».
«ابراهیم همچنان آرام ومطمئن درحالی که به صورت من خیره شده بود می گوید:
« تازمانی که زنده ام حتی اگر فقط چشمهایم را داشته باشم برایم کافیست. اگه فقط چشم هایم را داشته باشم که بتوانم چشمان همسرم رو ببینم، می تونم مقاومت کنم».
ابراهیم ازپایان کار می پرسد و دکتر پس از توضیحات لازم اضافه می کند که: «اما شما لازم نیست از حالا به اون نقطه فکرکنید».
ابراهیم اهل ذوق است. هنرمندی ست با طبع شعر و ذوق ادبی. تابلوهای های زیبائی هم به یادگار گذاشته که رنگ آمیزی طرح ها نشان می دهد درتمیز و ترکیب رنگ ها نیز ازتوائی هایی برخوردار بوده؛ که اگرعمری میداشت به غنای بهتری می رسید روح وروانش شاد باد.
سروده ای دارد بسیار زیبا و نوازشگر دل ها، بااندک بویی عارفانه که درسالروز تولد همسرش به ایشان هدیه کرده است :
«نمی دانم رؤیا بود، یا خیال/ جایی درمیان کهکشانها، جشن تقسیم سرنوشت بود/ جمعی صورتی و عطر گل یاس در لایتناهی ، و درحضور خدا / من، سرگشته و بی تاب، رسیده بودم به اول صف/ ایستاده بودم دربرابر جعبۀ اقبال؛ تردیدی شاد، دستم درآستانش بود. / به ناگاه دستی مقدس ازهمسایگی ماه، «پروین» فرود آمد. / وازدرون جعبه ی جادو، برگه ای به دستم داد که سرنوشت بود/ وچون باز کردم نام مبارک تو بود/ او، حلقه ای برانگشت تو نهاد، و آتش عشقی ابدی درقلب من./ و تمامی داستان زندگی من که درتو خلاصه بود،/ همین بود».
نویسنده، به قول فضلا «شأن نزول» این سروده را توضیح داده است . پروین نام مادر نویسنده است که دوسال قیل از ازدواح با ابراهیم، ازهستی رهیده . درخواب مادر را می بیند که «انگشتری بسیارزیبا ودرخشان به من هدیه نمود». ایشان خواب را برای ابراهیم تعریف می کند و این سروده مطبوع ثبت کتاب می شود.
ابراهیم که در اثرپیشرفت بیماری، راه رفتن برایش مشکل شده و بچه ها از اصل بیماری و خطرناک بودن آن بی خبرهستند، درگفتگویی با مادر، که می گوید : «احتمال این که بدتر بشه زیاده». از سرانجام سرنوشت بیماری پدر نگران شده، ظاهرا چیزی نمی گوینداما با نگاهی به مادر: «آنها میخواهند ازرفتار و چهره من، دریابند که موضوع بیماری چقدر جدی و ناگوار است». این گفتگو مصادف شده با روزی که گلشید موفق شده پایان نامه دانشگاهی را دریافت کند می خواهند جشنی به این مناسبت برپا کنند. جشن به خیر وخوشی می گذرد. مادر می گوید: «این شروع خوبی بود که درعمل نیز به بچه ها نشان دهیم علیرغم بیماری پدرشان، همه چیز سیاه نیست وباید زندگی کرد و از
لحظات لذت برد. بچه ها به اندازه کافی بزرگ و تحصیل کرده بودند . . .». بااین شیوۀ سنحیده وعقلائی مادر معتقد است که خود بچه ها درباره بیماری پدر تحقیق کرده و واقعیت را درک خواهند کرد.
درجشن تولد نویسنده، ابراهیم درجمع دوستان شعر بلندی از سروده های خود را می خواند که باعنوان «عشق کامل» در برگ ۸۰ – ۷۹ کتاب آمده است که پاره هایی ازسرآغاز و پایان این قطعۀ زیبا و ستایشی را برگزیدم:
«طلوع لبخند و برق دندونات/ رو لبای شرابی رنگ واون صورت “سفید برقی” ات؛ / کلبه ی قلبمو روشن می کنه . . . / می خواهم بگم، که اگه این خنده های شیرین ات نبود؛ / غنچه ی رُز اول صبحی، واسه واشدن، یه چیزی کم داشت! / اگه عطر تن تو نبود، همه ی گل ها، تو نگاه من، کاغذی بودن. . . . . . . . . . جشن میلاده، بذار کفر بگم، هرچه بادا باد: / اگه تو نبودی، خدا اون بالا، شریک نداشت.. / گردونه “بود”، کامل نبود؛ /آفرینش اش، (استغفرالله) بی حضور تو، یه چیزی کم داشت! / دوست داشن [داشتن] تو، نماز خداست./ اسم پاک تو، واسه من دعاست. / اگه “ذکر” هر روزم نبود : – “فرح جونم”، “فرح جونم” – / عبادت من یه چیزی کم داشت» .
نویسنده، در «عنوان مرگ، گاهی ریحان می چیند!» نوشته ای ازابراهیم آورده که روایتی ست خواندنی ازمسافرت او به روستایی درحوالی زنجان و دیدار با اقوامش که شنیدن دارد. مشهدی احمد شوهرخاله ش بوده که ابراهیم در بچگی چند روزی درآن روستا مهمان بوده: «مشهدی احمد برای حفاظت از بعضی نهال هایی که تازه کاشته بود مدت ها به تنهائی ازشب تا صبح درکنار کرت ها می خوابید و از کاشته هایش مراقبت می کرد تا ازگزند جانوران درامان بماند. . . . از تصور این که درآن شب های ظلمانی و دلهره آور دهکده، شبی را تنها در مزرعه و باغچه ای بی حصار بگذرانم ترس وجودم را فرا می گرفت».
همو، در کنارایمان و باورهای توحیدی، خطاب به کسانی که همانند خودش به این گونه مرض ها گرفتارند می گوید: «یک ایمان فرادینی در تحمل کردن بیماری علاج ناپذیرم (ای. ال. اس) تأثیر به سزائی داشته است. تأکید می کنم خوشحالم که این سرمایۀ معنوی را دارم. و دراین روزهای سخت روحی ام، مددکارم شده است».
وآخرین نگاه نویسنده، در حالی که ابراهیم «پشت ماسک دستگاه تنفس» لحظه های پایانی رامی گذراند: برگی ازتاریخ اختناق کشور را یادآورمی شود . لوح سیاه ودردالودی که به احتمال زیاد ریشه ی بیماری کشندۀ “ابراهیم” ها را درآن نهفته ها باید جستجو کرد:
«اما . . . تو عزیزم؟ بگذار در این لحظه ازتو وآنچه برتو گذشت و اینکه چه ها کشیدی چیزی نگوبم. از آن بقول خودت «سرب مذابی» که درآن سال های دوری ازما، برگلویت ریخته شد، نگویم. و نمی گویم وقتی که بعد از سال ها دوباره دیدمت، چگونه قامت ات خمیده، شانه هایت افتاده و چهره ات مغموم وافسرده بود. آری توعزیرم، تواز نظر روحی مثله شده بودی. هویت انسانی و عشق را سربریدن آسان نیست».
بیماری ابراهیم، سرانجام پس از چهارسال مبارزه اورا به دنیای تاریک مرگ می کشاند. اما، درطول بیماری با همۀ دردهای جسمانی با روحیه ای والا وقابل ستایش، واقعیت و سرانجام هستی خود را پذیرفته، با دلی آرام از جهان رفته است. همچنین صبر وشکیبائی همسر وفادارش؛ که نه با گریه و زاری و آه و ناله، بل که با اندوهی قابل احترام و باور به «رود همیشه جاری زندگی جریان دارد»، روزمرّه گی عادی خود و فرزندانش را پی گرفته؛ خاطرات وتجربه های خود را یادآور شده. می نویسد :
«این ها و بسیاری از تجربه های دیگررا، اکنون به مانند دانه های مرواریدی به گردن آویخته ام. امید آن که بتوانم تک تک را ارج بنهم و ازآن ها بیاموزم». و کتاب به پایان می رسد.
بعد از تحریر: یکی دواشارۀ نویسنده دربارۀ ابراهیم من را به شک انداخت. تصمیم گرفتم ازدوستان و زندانیان هردو رژِیم که درلندن هم کم نیستند، از سابقۀ ابراهیم پرس جو کنم. از اولین کسی که پرسیدم، گفت حتما کتابی که همسرش نوشته را خوانده ای؟ گفتم بلی دیروز تمام کردم . با تمجید ازکتاب و دانش وهنر «ابراهیم آل اسحاق» و اندیشه های او آدرس سایتی را داد و گفت آنجا بیشتر با این مرد کم نظیر آشنا می شوی. براستی چنین نیز شد. تعجب کردم از این که ویراستار کتاب در مراسم درگذشت ابراهیم، سخنرانی جالبی کرده، که بهتر و بیشتر، شخصیّت و برجستگی هایش را توضیح داده است.
آلکسیس آرکت، بازیگر و خوانندهی آمریکایی روز یکشنبه یازدهم سپتامبر، درگذشت. به گفتهی برادرش، این بازیگر دگرباش در جمع دوستان و خانوادهاش و حین گوش دادن به ترانهی “Starman” دیوید بویی چشم از جهان فرو بستهاست.
الکسیس آرکت، خواهر دیوید و پاتریشیا آرکت، بازیگران سینما بود و شهرتش را مرهون نقشآفرینیاش در فیلمهای «پالپ فیکشن» و «خوانندهی عروسی» و همینطور فعالیتهایش به عنوان اسطورهای برای حقوق دگرباشان جنسی بود.
او در فیلم پالپ فیکشن، در کسوت یک دلال مواد مخدر، نقشی کوتاه اما به یادماندنی را بازی کرد. خواهر او روزانا هم در این فیلم در نقش «جودی» ظاهر شدهبود.
الکسیس آرکت با نام رابرت آرکت در ژوییه سال ۱۹۶۹ و در خانوادهای اهل هنر زادهشد. او هفده ساله بود که روبهروی دوربین سینما رفت و سه سال بعد از آن با بازی در نقش یک دگرپوش جنسی در فیلم «آخرین خروجی به بروکلین» به شهرت رسید. این فیلم که بر پایه یک رمان آمریکایی جسورانه از هوبرت سلبی جونیور، ساخته شده بود بهخاطر پرداختن به موضوعات تابو همچون همجنسگرایی، مواد مخدر و تجاوز گروهی جنجال برانگیز شد.
فیلم «عروس چاکی» محصول سال ۱۹۹۸ یکی دیگر از نقشهای به یادماندنی او را رقم زد. او در این فیلم کمدی ترسناک، در دو نقش ظاهر شدهبود.
آلکسیس در طی مدت زندگی حرفهایش در بیش از پنجاه فیلم بازی کرد که در بیشتر آنها بازی در نقشهای فرعی را برعهده داشت. او در اواسط دههی سوم زندگیاش تغییر جنسیت داد و نام الکسیس را برای خود برگزید.
او همچنین در سال ۲۰۰۶ در فیلم مستندی با عنوان «برادرم الکسیس» دربارهٔ این تغییر جنسیت حضور یافت و تجربه خود را بیان کرد.
علت درگذشت این بازیگر چهل و هفت سالهی ترنسجندر هنوز روشن نشدهاست؛ هرچند برخی از رسانهها از ابتلای او به یک بیماری صعبالعلاج سخن گفتهاند.
جنگها و تراژدیهای بر آمده از آنها ، همیشه منشا خلق آثار ادبی فراوانی بوده اند. آثاری که یا میدان کارزار و نبرد تن به تن را به نمایش می کشند و یا به فجایع انسانیای اشاره می کنند که در نتیجه ی نزاع قدرتهای سلطه گر با یکدیگر رخ می دهند، فجایعی که تنها گریبانگیر مردمی میشود که بیخبر از سیاست و بازیهای پشت پردهی آن روزگار می گذرانند.
اینگونه آثاربسته به قدرت نویسندهشان، قادرند جراحتهای کهنهی جامانده بر تن بشریت را تازه کنند و حتی گاه عمقی بیشتر به آنها ببخشند. اما شروع هزاره سوم همراه شد با حملات تروریستی در روز یازده سپتامبر، حملاتی که در آنها طی برخورد دو هواپیمای مسافربری با برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی واقع در شهر نیویورک، قریب به سه هزار نفر از مردم عادی و شهروندان این شهر کشته شدند. این رویداد از آن جهت که در زمان حکمرانی رسانههای ماهوارهای رخ داد، نوع دگرگونهای از تراژدی بشری را رقم زد، چرا که گسترش فضای مجازی سبب شد میلیونها بیننده مبهوت و هراسان نظارهگر واقعهی زندهای باشند که پیش از آن مشابهش را تنها در فیلمهای تخیلی دیده بودند. اما وجوه اسرارآمیزو پیچیدهی این ماجرا و هم چنین درگیری عاطفی و احساسی مردم سراسر دنیا با آن، نویسندگان را به سمت خلق آثاری با محوریت این موضوع سوق داد. با هم نگاهی میکنیم به برخی از آثار اینچنینی:
۱- «بنیادگرای ناراضی» اثر محسن حامد
این رمان نخستین بار در سال ۲۰۰۷ منتشر شد و علاوه بر آنکه نامزد چندین جایزه معتبر شد و توانست جایزه با استقبال مخاطبان هم روبرو شد و در رتبه چهارم فهرست کتابهای پرفروش سال «نیویورک تایمز» قرار گرفت. این کتاب از زندگی جوانی پاکستانیتبار به نام «چنگیز» قصه میکند که پس از فراغت از تحصیل از دانشگاه پرینستون، به عنوان کارشناس اقتصادی در والاستریت مشغول به کار میشود. او در سفری به یونان با دختری به نام اریکا آشنا میشود. در بازگشت به آمریکا همچنان به پیشرفت در کارش ادامه میدهد، اما واقعه ۱۱ سپتامبر شرایط زندگی برای مهاجران در آمریکا را تغییر میدهد، او سرانجام به خاطر تشدید فضای امنیتی و پرسوءظن به مسلمانان و خاورمیانهایها، دچار تحقیرها و آزارهای مختلف میشود و همین موضوع او را به سمت رها کردن زندگی و شغلش در آمریکا و بازگشت به پاکستان – بر خلاف میلش- سوق میدهد.
۲- «به خاکافتاده» اثر دن دلیلو
دلیلو، در این کتاب با نگاهی متفاوت توانستهاست تصویری دگرگونه از این واقعه و نتایج آزارندهاش را به نمایش بگذارد. در این رمان دنیایی پر کشمکش و در هم ریخته و سراسر هرج و مرج و رابطهویران آدمها ترسیم میشود.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «دیگر فقط خیابان نبود بلکه یک جهان بود، زمان و مکان خاکستر بر خاک افتاده و یک شب صمیمی. او داشت از توی خردهسنگها و گلولای به سمت شمال قدم میزد. عدهای از مردم حولههایی به صورتهایشان گرفته بودند و عدهای ژاکتهایشان را انداخته بودند روی سرشان و میدویدند. همه آنها دستمالهایی را چپانده بودند توی دهانشان. کفشهایشان را گرفته بودند دستشان، زنی توی هر دو دستش کفشی داشت و بهسوی مردم میدوید.»
۳- «تسلیم» نوشته امی والدمن
والدمن در این کتاب که نخستین رمان او هم هست مینویسد: «هرچند که حمله هولناک بود، ولی همه میخواستند اندکی از خاکسترش بر دست آنها نشیند. » در این کتاب یکی از اعضای هیاتی که مسئول انتخاب طرحی برای بنای یادبود «زمین صفر» بوده است، در نهایت، طرحی را انتخاب میکند که توسط یک معمار مسلمان آمریکایی ارائه شده است.
۴- «پسر خانه» نوشته اچ ام نقوی
«نقوی» این نویسنده جوان پاکستانی با نگارش رمان « پسر خانه » موفق شد در سال ۲۰۰۹ نظر هیئت داوران جایزه کتاب ادبی جنوب آسیا را به خود جلب کند. وی در این اثر داستان زندگی سه مرد را در پاکستان و در شهر نیویورک به تصویر میکشد که در روز یازدهم سپتامبر در معرض قضاوت و داوری قرار گرفته و به عنوان متهم حادثه برجهای دوقلو دستگیر میشوند.
۵- «فراموشی» اثر دیوید فاستر والاس
مجموعه داستان کوتاه «فراموشی» آخرین کتابی بود که فاستر والاس قبل از انتحارش منتشر کرد، کتاب تاریک، تلخ، دردناک، دشوار، بیرحم و نفس گیر والاس یکی از آثار برآمده از واقعه یازدهم سپتامبر
انتشار یک نوار صوتی ۴۰ دقیقه ای از مرحوم آیت الله منتظری که تاریخ آن به روزهای خونین پس ار خرداد ۶۷ بازمیگردد آشکار ساخت آنچه وی در کتاب خاطرات خود بازمیگوید عین حقیقت است و او با أنکه میداند اعتراضش به اعدامها و انتقاداتش از احمد خمینی و موسوی اردبیلی و قضات رژیم میتواند عواقب وخیمی از جمله برکناری او از قائمقامی آیت الله خمینی داشته باشد سکوت نمیکند و به ندای وجدانش پاسخ میدهد .
وبسایت رسمی آیت اﻟله حسینعلی منتظری، فایل صوتی از سخنان او را درباره اعدام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ منتشر کرده فاش میکند که مرحوم آیت الله منتظری اعدام های آن سال را بزرگترین جنایت جمهوری اسلامی از هنگام پیروزی انقلاب نام برده شده است.
حالا که دیگر مرغ توفان نیست
سردار فرداهای ایران کیست؟
شبکورها شادند و در پرواز
در شهرشان امشب چراغانی است…
حالا که دیگر نیست
انگار میدانیم؛
او چون عقابی پیر تنها بود
ما در حصار خویشتن بی او
او در گریز از خویش با ما بود
آن شب که ایران خسته از فریاد
در دستهای او رهائی یافت
رفتیم و تنهایش رها کردیم
او صبح صادق بود و ما مسحور
بر فجر کاذب اقتدا کردیم
حالا که دیگر نیست
حالا که جایش بین ما خالی است
انگار میدانیم
او روشنائی بود و بیداری
معنای بیداری و آزادی
در دستهایش زندگی جاری
یک لحظه بود اما ؛ چه بسیاری
تصویرش را از آن روز جلالیه که دستم در دستهای پدر گم شده بود و بعد، دیدارها در خانه جهانشاه خان و بعد عبدالرحمن خان برومند که نماد وفاداری و عزت و پایداری بود و در مرگ خونین نیز نه تنها بختیار را تنها نگذاشت که پیش مرگ او شد، و بعد در کتابخانهاش و اتاقی که بر دیوارهایش شعر حافظ نقش بسته بود و آن روز که واسطه شدم و اهل روزنامه را به دیدارش بردم و شاپور خان در برابر روزنامهنگارانی که حتی ساواکیشان، کمتر از مرگ بر شاه را تحمل نمیکرد، چنان راست قامت و صادق سخن گفت که بیرون از در، زنده یاد غلامحسین صالحیار گفت؛ کجا بودی آقای دکتر، ایکاش یک سال پیش آمده بودی… ۳۷ روز با او بودیم با دلهایمان، اما دهانها گند چاله فریاد اسلام ناب محمدی انقلابی ولایتی شده بود.
در آن فضا که شعبدهباز بزرگ همه چشمها را با تصویر مار تسخیر کرده بود مقدّر چنین بود که شاپور خان تنها بماند و مرغ توفانی که از موج و توفان در هراس نبود بلکه خود موجی بود که آزادی را در گوش ما آواز میکرد، در خلوت خویش بر سرنوشت ملتش که آفتاب را انکار کرد و به شبکوران لبیک گفت، در دل بگرید اما خیلی زود بار دیگر، در تبعیدگاه، به پا خیزد و خار چشم اهالی ولایت فقیه از کوچک و بزرگ شود. به صلابت و بیهیچ تردیدی میگویم هرگز در تاریخ دو قرن اخیر میهنمان، دولتمردی چنان او، پس از مرگش جایگاهی را نیافته است که او اینک در دل ایرانیها به شکل عام، و جوانان نسل انقلاب به وجه خاص، دارا شده است. حالا پانزده سالگان از پدرها و پدربزرگها میپرسند چه شد که بختیار را گذاشتید و خمینی را انتخاب کردید. جایگاه زنده یاد دکتر مصدق و محمدرضا شاه، هر یک در جمع هواداران بیشمارشان، البته جایگاه ویژهای است که اولی بیش از نیم قرن در سیاست حضور داشته و مقامهای دولتی را از ولایت و وزارت تا ریاست وزرائی تجربه کرده است و دومی ۳۷ سال سلطنت را در کارنامه دارد بختیار اما فقط ۳۷ روز در قدرت بود آن هم در لحظههائی که دیگر توانی برای کیان دولت باقی نمانده بود. امروز از هر نوجوان ایرانی سؤال کنید، بختیار را میشناسد در عین حال وقتی از او میگویند یا میپرسند، ملامت نسبت به بزرگترها چاشنی سخن آنهاست.
اغلب کسانی که با او همدلی کردند و در رسیدن به قاف آزادی و مردمسالاری و نظام سکولار همسفرش شدند از نوع برومند و رضا حاج مرزبان نبودند اما در میانشان بسیاری از فرزانگان را در عرصه سیاست و فرهنگ و ادب شناختهایم. اوباش سیاسی از هر نوع، اسلامی و چپ و فاشیست و… با او سر عناد داشتند. چرا که او به میراث مشروطه پایبند بود و «اللّهیها» را از هر جنس و پایگاه تحمل نمیکرد.
مرغ توفان حتی مرگی متفاوت از نامداران عصرش داشت. گلوی بریده، رگهای گشاده (میرزا تقی خان فقط دومی را تحمل کرد) ضرباتی بر سینه و گلو، با دستیاری که مثل فرزندش بود. «سروش کتیبه» بهروایتی ۱۷ ضربه چاقو بر پیکر داشت با تیغه شکسته کارد آشپزخانه که فریدون بویراحمدی در شانهاش نشانده بود. حالا در سالروز مرگی که زندگان به دعا آرزو کنند، یاران و دوستدارانش در مونپارناس به یادش سخن گفتهاند. در ایران اما بر شانه صفحات فیس بوک و توئیتر و در وبلاگهائی که سایههای جوان بر تارکش در گردش است، هزاران واژه تحسین نثارش میشود. میدانم که در فردای آزادی ایران، نخستین تندیسی را که فراز میکنیم تندیس او خواهد بود. و آن شعر تاریخی جائی بر این تندیس، نقش خواهد زد که «من و دل گر فنا شدیم چه باک / غرض اندر میان، سلامت اوست
هر سال که به این روزها میرسم، دلی پر درد و چشمی پر آب دارم که سالروز به خون نشستن آزادمردی که در آستانه ورود ملتی بزرگ به سیاهچال اسلام ناب انقلابی محمدی ارتجاعی ولایتی، چراغ برگرفته بود و راهی را که نیایش و اهل و طایفهاش در صدر مشروطیت به سوی آزادی و حاکمیت ملی گشوده بودند با نیروی جانش، نشانمان میداد، برایم، اندوهی کمتر از سالروز خاموشی پدرم ندارد. با این تفاوت که بختیاری آزاده را به فرمان رهبر ارتجاع حاکم، دشنه آجین کردند و گلوی حق گویش را بریدند تا شئامت و جنایت خود را در تاریخ فراتر از هر جنایتی ثبت کنند.
برای آنکه جایگاه آن بزرگمرد را اگر میبود و فراتر از آن اگر آن ۳۷ روز تاریخی دوامی یافته بود تا او مسیر آزادی را هموار کند، روشنتر تماشا کنیم، کافی است فقط تصویری از او را در کنار چهره رهبر نظام همراه با تنی چند از وزیران و دولتمداران حکومت اسلام ناب، قرار دهید. و یا آنکه سخنان او را یک بار دیگر مرور کنید و بعد ترّهاتی را که بر زبان اهالی ولایت فقیه جاری است و یا لغویاتی را که ارباب عمائم در باب ملاقاتهایشان با مهدی موعود اینجا و آنجا به تلویح و یا به صراحت عنوان میکنند دوباره بخوانید و یا گوش کنید. حاصل این تأمل برای من همیشه حسرت و آهی طولانی بوده است همراه با سوالی که میدانم بر زبان میلیونها مثل من جاری شده است و خواهد شد: «راستی چرا ما ملت صبح صادق را گذاشتیم و رو به فجر کاذب نماز عشق خواندیم»؟
چرا درک نکردیم نهالی که با خون و نفرت آبیاری میشود ثمری به جز کشتارهای آغاز انقلاب و سال ۶۰ و ۶۷ و قتلهای زنجیرهای و… به بار نخواهد آورد. یک سو شاپور بختیار بود با حافظ و فردوسی، با نهضت مقاومت فرانسه و اسپانیا علیه نازیسم و فاشیسم، با مصدق و ملی شدن نفت و زندان و میدان جلالیه و اعتصاب دانشگاه و نامه سه امضائی در سال ۵۶ به شاه با دست و پای شکسته در کاروانسرا سنگی به دست انصار حزبالله روزگار پیش از ظهور حضرت نایب امام زمان، با ظاهری شیک و چشمنواز، آگاه به دو زبان زنده جهان فرانسه ـ در حد ادیبان فرانسوی ـ و انگلیسی، استاد در زبان و ادبیات فارسی، و آگاه و آشنا به زبان و ادبیات عرب، مردی که هفتهای سه روز راهی کوه میشد و حداقل یک بار در هفته تا کُلک چال میرفت. ساعات فراغت را، به خواندن کتاب، روزنامههای خارجی و فارسی و شنیدن موسیقی کلاسیک و اپرای غربی و آواز مرضیه و بنان و الهه و فاختهای و… سر میکرد. مشروبخوار نبود، اما از نوشیدن «بوردو»ی ناب گاه به گاه و در مناسبتهائی لذت میبرد. هفتهای یک بار به کلوپ فرانسه میرفت و در جمع دوستانش دکتر غلامحسین خان صدیقی، مهندس زیرکزاده، دکتر… ـ که در شیراز طبابت میکرد ـ رحیم خان شریفی و… جای ویژهای داشتند. از دود و دم بیزار بود و بعضی از اقوامش را که دل به عصاره کوکنار بسته بودند عملاً طرد کرده بود.
در میان روحانیون به سید زنجانی قلباً علاقه داشت و آقای شریعتمداری را مردی وارسته و باخدا میدانست. تا مغز استخوان سکولار بود اما برای دینمداران صادق از جمله مهندس بازرگان و دکتر سحابی حرمت بسیار قائل بود. از شاه آزرده و عصبانی بود در محاورات گاهی نسبت به او تندی میکرد اما هرگز با ناسزا و تهمت زدن نسبت به وی، قصد تحقیرش را نمیکرد. در آن دو ملاقاتی که پیش از قبول پست نخست وزیری با شاه داشت، دست او را نبوسیده بود اما نهایت احترام را نسبت به وی به عمل آورده بود. روز معرفی وزیرانش لباس فُرم یا ملیلهدوزی نپوشید اما همراه با وزیرانش بسیار شیک به حضور شاه رفت و هنگام دست دادن با او سر نیمه خم کرد. روز ۲۷ و ۲۶ مرداد سال ۳۲ که همه همکارانش در دولت حتی نظامیهاشان تصاویر شاه را پائین کشیده بودند، او در وزارت کار که تحت سرپرستیاش بود اجازه برکندن تصویر شاه را از دیوارها و راهروی ورودی و دفتر کارش نداد و با این توجیه که هنوز کشور ما مشروطه پادشاهی است و جناب نخست وزیر همچنان به نظام سلطنتی وفادار است هرگاه ایشان تغییر نظام را اعلام کرد، ما تصمیم خواهیم گرفت که با تصاویرش چه کنیم. (در روز خروج شاه از کشور در دوران کوتاه نخستوزیری وقتی مردم به فرو انداختن مجسمههای شاه مشغول شدند، تیمسار رحیمی لاریجانی معاون فرمانداری نظامی با ناراحتی به او گزارش این کار را داده و از او نظر خواسته بود که با مردم چه کنیم؟ و او پاسخ داده بود هیچ تصویر و مجسمهای ارزش ریختن خون از دماغ هموطنی را ندارد. بگذارید مردم خشم خود را این گونه خالی کنند. کشور که آرام شد مجسمههای زیباتری میسازیم و به جای مجسمههای درهم شکسته میگذاریم.) تا لحظهای که سرهنگ ضرغام و زنده یاد رضا حاج مرزبان آمدند و گفتند آقای دکتر، شورشیان تا ده دقیقه دیگر به نخست وزیری میرسند و شما باید بروید، با آرامش در دفترش بود و میخواست برای صرف ناهار به اتاق دیگری رود که الحاح مدیر دفترش کارساز شد و با تلفن مرزبان به دانشکده افسری قرار شد به سرعت با اتومبیل به آنجا و از آنجا با هلیکوپتر به سوی نقطه نامعلومی برود. خانم پری کلانتری منشی نخست وزیر که وفاداری و درایت خود را در وطن و سپس تبعیدگاه به وجه احسن نشان داد، روی راهپلههای ساختمان قدیمی نخست وزیری از دکتر بختیار پرسید، جناب نخست وزیر بعد از ظهر باز میگردید؟ و او با چشمهائی که نم اشک در آن پیدا بود گفته بود؛ باز میگردم .
آری، یکسو مرغ توفان را داشتیم که از توفان هراسی نداشت و از آن موجهائی بود که هرگز از دریا نمیگریخت، و آن سوی دیگر؛ مردی سرشار از عناد و کینه که یکبار لبخندش را مردمان دیدند و این لبخند در حضور مردی بود که به جرم اندیشیدن و سخن در خلوت گفتن از یک طرح براندازی به اعدام محکوم شد و او حتی روا نداشت تا یک درجه تخفیف برایش قائل شوند. حتی تضرع فرزندش احمد آقا را که میگفت قطبزاده خطا کرده اما خدماتش آنچنان بوده که مشمول لطف و عفو شما شود نپذیرفت و به ریشهری که برای کشتن قطبزاده و سید مهدوی لحظهشماری میکرد گفته بود راحتش کنید و فیلمش را هم بگیرید. (یکی از کارکنان وقت زندان که امروز در خانقاهی در آمریکا شب و روز بانگ اتوب اتوب برداشته برایم گفت که فیلم کامل اعدام قطبزاده جزو اسناد انقلاب نزد خسرو خوبان ـ همان روحالله حسینیان ـ است.)
یکسو آزاده مردی را داشتیم که فردای روشن مردمسالاری و تطبیق حاکمیت ملی و عدالت اجتماعی و تحقق استقلال واقعی و آرمانهای والای مشروطیت را تصویر میکرد، و چند خیابان آنسوتر، پیرمردی بود در حصار شاگردانی که نفرت و کین و سبعیت را از او به ارث برده بودند اما هیچکدام ابعاد بیمروتی و بیاعتقادی استادشان به ارزشهای اخلاقی و بیش از همه مروت، قدردانی، انصاف، تساهل و تسامح و گذشت و… را تا روزی که طرف بر تخت قدرت نشست در عمل تجربه نکرده بودند.
مطهری زودتر از همه به جوش آمد و زودتر از همه به تیر فرقان گرفتار شد. پس از او هر آنکس که ذرهای عاطفه داشت و اعتقادکی به مردمسالاری، زودتر کلهپا شد. و اگر به تیر و بمب فرقهای گرفتار نشد و راهش به محبس نیفتاد، تبعید ابدی نصیبش شد تا «بنیصدر»وار دور از وطن به پیری رسد، «مدنی»وار در حسرت دیدار خانه پدری خاموش شود و یا چون «حسن نزیه» که از همان روز نخست زیر علم ملی گرائی زبان تطاول به اسلام ناب انقلابی اهالی ولایت فقیه گشود و فریاد زد من ایرانی مسلمانم نه مسلمان بی وطن، با بغض فروشکسته در گلو، زوال آرزوهای دهههای رفته عمر را برای سرفرازی وطن در غربت شاهد شود. بختیار آمده بود تا ایرانی بسازد که رشک عالمیان شود و قطب مردمسالاری در خاورزمین، خمینی اما آمده بود تا به قیمت ویرانی وطن و نابودی نسلها، اسلام ناب انقلابی ولایتیاش را در دنیای اسلام مستقر کند.
فقط ۳۷ روز از ولایت سید روحالله را با همان فقط ۳۷ روز نخست وزیری بختیار مقایسه کنید. سی و هفت روزی که حتی لحظهای در آن رنگ آرامش و صفا و همدلی نداشت با اینهمه هیچ سر سرفرازی در دولت کوتاه مدتش فرو نیامد، اما در هر ۳۷ سال ولایت آن جبّار و خلف جبارتر، دهها سر فروافتاد. از اعدامهای پشت بام مدرسه علوی و نیمه شبهای قصر، از ترور طباطبائی و شفیق و اویسی، تا صد صد کشتن خرداد ۶۰ و هزار هزار ۶۷، از دکتر عبدالرحمن قاسملو و کاک عبدالله قادری تا صادق شرفکندی و اردلان و نوری دهکردی و فلاح عبدلی، از قربانیان قتلهای زنجیرهای مجید شریف و پیروز دوانی و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده تا سعیدی سیرجانی و حسین برازنده و احمد تفضلی و غفار حسینی و ابراهیم زالزاده و حمید حاجیزاده و کودکش، از احمد میرعلائی و دکتر رضا مظلومان، ملا محمد ربیعی و دکتر صیاد و فاروق فرساد و کشیش دیباج و هوسپیان، از دکتر الهی و سروش کتیبه و فریدون فرخزاد تا ندا آقاسلطان و سهراب اعرابی و… از سعید سلطانپور شاعر تا کاظم رجوی، بیژن فاضلی و سرهنگ عزیز مرادی، مهندس توکلی و نوجوانش تا فاضل رسول و محمد حسین نقدی و غلام کشاورز، اکبر محمدی و فاطمه قائممقامی، خانم برقعی و شبنم و فرزین و سیامک و…اگر آن ۳۷ روز سه سال و هفت ماه شده بود هیچکدام از این سرهای نازنین فرو نمیافتاد و بسیاریشان هنوز هم، در خدمت خانه پدری و ساکنانش بودند. کار من البته ساختن خانه روی حباب نیست و نمیخواهم رؤیا پردازی کنم، امّا یادآوری این نکات را برای فرزندانم که بدون شک در زندگی سیاسی و اجتماعیشان در برابر گزینههائی از آن نوع که ما داشتیم قرار میگیرند، ضروری میدانم.
تاریخ به ما فرصتی را عرضه کرد که شاید نسلهای پیش از ما هیچگاه نظیرش را نداشتند. اما اکثریت ما تو گوئی که مست و مدهوش جرعهای اضافی از خوشبینی با چاشنی بلاهت و حماقت به سراغ گزینهای رفتیم که داشتیم. بختیار کعبه آزادی را نشانمان میداد و ما به راه بتکده نمرود رفتیم.
گفتگوی شاهزاده رضا پهلوی و دکتر محمد السلمی- بخش اول
آنچه که در پی می آید متن گفتگوی شاهزاده رضا پهلوی، بزرگترین فرزند محمد رضا شاه پهلوی، با دکتر محمد السلمی، رئیس مرکز تحقیقات ایرانی خلیج عربی و مقاله نویس روزنامه “الوطن” پادشاهی سعودی است.
رضا پهلوی دوم، بزرگترین فرزندان محمد رضا شاه پهلوی و فرح دیبا، در سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. در هفت سالگی و بر اساس قانون اساسی مشروطه به عنوان ولیعهد انتخاب شد. در جریان انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ رضا ۱۸ سال داشت و به تازگی موفق به اخذ دیپلم متوسطه شده بود و در حال انجام دوره آموزش پرواز جنگنده در ایالات متحده بود. با وقوع انقلاب، رضا دیگر نتوانست به ایران برگردد. پس از درگذشت محمد رضا شاه در القاهره، رضا رهسپار آمریکا شد، و در رشته علوم سیاسی در دانشگاه جنوب کالیفورنیا به تحصیل پرداخت، و مدرک کارشناسی خود را در همان رشته دریافت کرد.
رضا پهلوی فعالیت های سیاسی خود را بلافاصله پس از مرگ پدرش آغاز کرد. وی یکی از چهره های سرشناس اپوزیسیون ایرانی در خارج از ایران به شمار می رود. رضا مهمترین هدف از فعالیت های سیاسی خود را “برپایی نظامی سکولار ومردم سالار” در ایران می داند. او همچنین معتقد است که این تغییر نباید با حمله نظامی کشورهای خارجی به ایران صورت بگیرد، بلکه از طریق رأی مردم و همه پرسی است. او همواره تاکید می کند که مسأله اصلی رژیم ایران است، وتا زمانی که این رژیم پابرجاست، مردم ایران فرصت پیشرفت و آزادی را نخواهند یافت. وی در این راه ، با هماهنگی با اپوزیسیون خارج از ایران “شورای ملی ایران” را در سال ۱۳۹۲ تاسیس کرد. این شورا هدف خود را ائتلاف همه نیروهای مخالف رژیم ایران به منظور هماهنگی فعالیتهای خود و سرنگونی رژیم تهران اعلام کرده است.
رضا پهلوی (دوم) چند کتاب را به زبانهای فارسی، انگلیسی وفرانسه منتشر کرد و در آنها دیدگاه های خود را مطرح کرد، از جمله: نسیم دگرگونی، میثاق با مردم، آزادی برای هم میهنانم و ساعت انتخاب. او متاهل و دارای سه دختر است و اکنون در آمریکا زندگی می کند.
بخش اول
-در آغاز از جنابعالی بسیار تشکر می¬کنم که چنین فرصتی به من دادید تا این گفتگو صورت بگیرد.
-در ابتدا دربارۀ اوضاع داخلی ایران، بعد دربارۀ خود شما و روابط شما با جامعه ایرانیان مقیم در امریکا و مهاجران ایرانی در کشورهای غربی به طور کلی، و بعد دربارۀ روابط ایران با کشورهای جهان صحبت کنیم، ابتدا جنابعالی اوضاع سیاسی ایران را، مخصوصا در دوره روحانی، چطور می بینید؟
کلا برخورد کسانی که مثل ما در جبهه یک نظام عرفی وبه قول معروف (سیکولار)، یعنی نظامی که می خواهد برود به دموکراسی برسد، و جدایی دین از دولت یکی از عوامل کلیدی آن است، برخوردمان با این نظام به اصطلاح مذهبی دارای یک ایدئولوژی، یک برخوردی است به مفهوم این که این حکومت از روز اول عملا غیر قابل اصلاح بود. حکومتی که همیشه سعی کرد با بازی اصلاحات سر مردم را گرم بکند. مردمی که امیدوار به اینکه بتوانند چیزهایی را که جزو مطالبات ایشان هست رفته رفته کسب بکنند. از روز اول مشخص بود که چنین سیستمی با آن قانون اساسی اش، یعنی سیستم ولی فقیه و فلان شورای تصمیم گیری که اصلا منتخب مردم نیست، هر آن می تواند هر لایحه ای را زیر پا بگزارد، در چنین سیستمی میکانیزم های هر نوع تغییر یا اصلاحی امکان پذیر نیست. و بیشتر یک شعار دارد تا عمل. و سر مردم را به مدت بیست سال به این مسئله مشغول کردند. از زمان خاتمی بگیرید تا آقای روحانی. اساسا اگر شما خوب نگاه کنید می¬بینید که تفاوتی بین افراد اینقدر نیست و سیستم یک جوری هست که به کسی اجازه نمی دهد تغییراتی اجرا کند. علاوه بر این که اساسا کسانی که از این “صافی” رد شدند فقط کسانی هستند که از دید نظام واجد صلاحیت هستند.
به هر حال به هیچ عنوانی نمی شود گفت که کوچک ترین جنبه مردم سالاری و دموکراسی در این سیستم هست، گذشته از مسئله فسادی که در نظام هست و مافیای اطلاعاتی که اساسا همه نظام را کنترل می کند و اجازه نمی دهد فضای سالم، چه سیاسی چه اقتصادی، فراهم بشود، و مملکت را در عمل قبضه کرده¬است. متاسفانه نظام در جهت منافع خود و نه منافع ملی، برای بقای خود، از یک طرف مردم را سرکوب می کند و از طرفی دیگر همچنان می خواهد کل منطقه را با ایدئولوژی صدور انقلاب تحت فشار قرار بدهد، الآن هم می بینید که در یمن، عراق، لبنان و سوریه چه اتفاقاتی دارد می¬افتد.
لازم نیست که این را به شما بگویم، فکر می کنم دوستانی که در منطقه هستند کاملا این را خوب درک می کنند. بنا بر این، مسئله ای که الآن داریم ادامه همان بحث همیشگی است. در همین هفته اخیر، و اتفاقا همین دیروز که انتخابات مجلس بود، دیدیم که مشارکت مردم در انتخابات به شکل بی سابقه ای کم ترین میزان را داشت. و البته این چیزی بود که خود من در آن دخیل بودم و از مردم خواستم بفهمند رای دادن به چنین نظامی، تنها خاصیتش، مشروعیت بخشیدن به نظامی است که فقط می خواهد این را بدنیا بگوید: چون مردم رای می دهند پس ما مشروعیت داریم. در صورتی که رای شان تاثیری در سرنوشت شان نمی گذارد.
از این لحاظ، خیلی ها در این کمپین عکس العمل مثبت نشان دادند و نرفته اند و رای نداند. عده ای هم البته دادند، که البته اکثریت آنان ناگزیر بودند چون خیلی ها کارمند دولت هستند. پس اگر رای ندهند از کار بر کنار می شوند، حتی زندانیان را به زور بردند این دفعه تا رای بدهند.
بنابراین، این یک تئاتر تیپیک از این نظام هست که خوشبختانه دیگر کسی را به آن شکل اغفال نمی کند.
اصلاحگرا یا محافظه کار
-دو اصطلاح (اصلاحگرایان) و (محافظه کاران) که در ایران هستند زیاد به گوش ما می¬رسد. آیا به نظر شما هر دو طرف یکی هستند یا با هم تفاوتی دارند؟
خامنه ای خودش گفت، خامنه ای همین هفته پیش، به اصطلاح، آب پاکی را به روی همه ریخت و گفت ما اساسا در داخل خودمان اصلاح طلبان و محافظه کاران نداریم، همه مان حزب اللهی هستیم. ولی نهایتا گفت: هر فردی که در آن سیستم وارد شود غیر ممکن است که خارج از این که بخواهد در حفظ نظام تلاش بکند موضع دیگری بگیرد. حالا اسمش روحانی باشد، خاتمی باشد، احمدی نژاد باشد، یا هر کس دیگری باشد. همه تعهدشان به حفظ نظام است، و نظام هیچ کسی را که خارج از این بخواهد موضع بگیرد تحمل نمی کند. نظام با خودی ها اینگونه رفتار می کند، چه برسد به بقیه که مخالف هستند و اکثریت جامعه را تشکیل می دهند.
دخالتهای ایران
-امروزه می بینیم که رژیم ایران در امور داخلی کشورهای همسایه و دیگر کشورهای خارجی دخالت می کند، آیا هدف رژیم همان است که پیشتر به آن اشاره فرمودید؟
رژیم چند هدف دارد، یکی صدور این ایدئولوژی است، برای اینکه بتواند بقا داشته باشد. چنین نظامی محتاج ایجاد بحران در هر لحظه است. یعنی فقط در یک فضای بحران و عدم تعادل برای نفوذ منطقه ای و دخالت در امور دیگران می تواند از موقعیت استفاده بکند، اما در نهایت برای چه هدفی؟
ایده او مبتنی بر ایجاد یک هژمونی منطقه ای تحت سلطه یک خلیفه مدرن، مثلا شیعه، به بهانه حکومت مذهبی است. و اینکه به دنبال سلاح های اتمی بود برای این نبود که الزاما می خواهد به اسرائیل حمله بکند، بلکه به خاطر این بود که به یک نوع تهدید اتمی بتواند به یک نحوی، مسئله یک مقابله رزمی “کانونشنال” را، به مفهوم ارتش های غیر اتمی، تحت کنترل داشته باشد و دنیا هم نتواند در مقابل آنها مقابله کند.
این سیاست، چه در ارتباط با کشورهای منطقه، همسایگان و فرا تر، همیشه مد نظرشان بود. این بحران سازی و این تروریسم ردیکالی که ایجاد کردند اساس فلسفه ای بود که بعد از این همه سال به ظهور حرکتی مثل دولت اسلامی منجر شد. اساس مسئله همان روز اول وقتی که نظام این بذر را کاشت و پدرخوانده آن شد.
تروریسم و رژیم ایران
-قبل از ظهور این رژیم، ما اصلا این گروه های تروریستی را در منطقه ندیده بودیم، اصلا تا سال ۱۹۷۹ ما چنین چیزی را نشنیده بودیم.
تا قبل از ۱۹۷۹ در روابط ایران با کشورهای منطقه، چه سنی باشد چه شیعه، مسئله مذهب مطرح نبود. حتی از نظر قومی، چه کرد چه بلوچ چه عرب، و چه آذری هیچ فرقی نبود. من یادم هست بزرگ که می شدم، جوان بودم ، با بچه های تیم ملی فوتبال مان بازی می کردیم. در تیم ملی فوتبال ایران ارمنی بود، مسیحی بود، کلیمی بود، مسلمان بود، خوزستانی بود، شمالی بود، آذری بود، همه فقط ایرانی بودند و کسی چنین حرف هایی نمی زد.
زمانی که با ترکیه و پاکستان پیمان (سنتو) داشتیم روابط مان با آنها حسنه بود. همین پاکستان دو ماه پیش به ایران گفت که شما اگر می خواهی در منطقه تنش ایجاد کنی و کشور عربستان سعودی و دیگر کشورها را تحریک کنی، با ما طرف هستی. در این میان چه چیزی عوض شد؟ آیا مردم بودند که عوض شدند یا نظام بود که باعث همین گرفتاری شد؟ متاسفانه الآن کار به جایی کشید که ما شاهد یک تضاد سنی- شیعی هستیم که در گذشته محال بود که همچنین چیزی پیش بیاید، و در اساس نبایستی پیش بیاید. اوضاع بعد از رفتن این رژیم درست خواهد شد.
ایران و بهانه “دشمن”
-بعضی ها می گویند که خود رژیم ایران می خواهد از داخل به خارج فرار کند. یعنی می داند که یک مشکل در داخل ایران هست. لذا همیشه می گوید که یک دشمن هست و باید خارج از کشور جنگ کنیم تا دشمن را از خود دور نگهداریم. مثلا “ولایتی” گفت: اگر در سوریه جنگ نکنیم تروریستها به کرمانشاه می رسند، یعنی در طول این ۳۷ سال رژیم ایران همیشه بر این ایده تاکید می کند که یک دشمن هست، صحبت نکنید، اولویت ما خارج است. مردم هم نمی توانند حرفی بزنند. نظر شما درباره این چیست؟
در طول تاریخ دیدیم که نظام های توتالیتر همیشه سعی کرده اند فراتر از مرزهای خودشان با یک سری مراودات منطقه ای یک حالت پست های آوانگارد داشته باشند. اتحاد جامعه شوروی در بسیاری از کشورها، مثلا در بلوک شرق اروپا، تاثیر کرد که خیلی فراتر از مرز های خودش است.
موضعی که اکنون ایران با حضورش در سوریه یا در لبنان دارد، خیلی فرا تر از مرزهای خودمان است. و علت آن هم این است که تا آن جایی که می توانند از یک سو، توجهات را به جای دیگر معطوف کنند و نگاه های دیگران را به خودشان جلب نکنند، و از سوی دیگر برای شان یک حالت “بافر” دارد، که اگر درگیری پیش بیاید خیلی دور تر از مرز های خودشان باشد. یکی از دلایلی که می خواهند جای دیگر دست اندازی داشته باشند این است که فورا تحت تاثیر قرار نگیرند.
این امر به حدی برای آنها اهمیت داشته که مثلا یک (proxistate) به اصطلاح داشته باشند، یکی از مقامات نظام چند ماه پیش اعلام کرد که: ما ترجیح می دهیم که سوریه در دستمان باشد تا خوزستان، یعنی حتی به استان های خودشان کمتر اهمیت می دهند.
تمام محاسبات به اصطلاح استراتژیک خودشان مبتنی بر این است که چطور این دست اندازی را ادامه بدهند، روی دیگران فشار بیاورند، بقیه را درگیر مسائل دیگر بکنند، و خودشان یک مقداری در این میان برای خودشان جا باز کنند. عملکرد سیستماتیک رژیم در تمام این سال ها همیشه این بوده است.
وضع اسفبار اقتصادی
-این امر بر زندگی مردم ایران تاثیر گذاشت. اکنون زندگی مردم ایران یا وضع اقتصادی مردم ایران از مرحله بد به مرحله بدتر می رود. خود مردم به این امر چطور نگاه می کنند؟ خودتان چطور این را می بینید؟
خودتان را به جای یک معلم دانشگاه بگذارید، جای یک کارگر بگذارید، جای یک مهندس معمولی بگذارید که الآن میانگین حقوق ماهانه شان یک چیزی در حدود بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ دلار در ماه است. در حالی که سطح فقر را رسما ۵۰۰ دلار اعلام کردند. پس این بدبخت با این حقوق حتی به اندازه سطح فقر نمی رسد. لذا می بینیم از یک سو مردم از گرسنگی دارند می میرند و از سوی دیگر رژیم دارد وعده می دهد که اگر کسی در لبنان بجنگد و در یک حمله به منافع کشور اسرائیل کشته شود، هفت هزار دولار به خانواده اش کمک می کنند. یا اگر خانه اش را خراب کردند سی هزار دلار می¬دهند، یعنی به اندازه هفت تا هشت سال حقوق یک معلم است. پس اولویت تان کجا است؟ مشکلات اقتصادی در ایران بیداد می کند. فقر، فحشا، اعتیاد، خودکشی، فرار افراد به همه جای دنیا، بگذریم از بچه هایی که از پرونشیت تو اهواز می میرند، مردمی که در تهران به علت امواج پارازیت سرطان مغز می گیرند، برای اینکه رژیم می خواهد ماهواره ها را جمع کند، وغیره، لیست بزرگی از بدبختی های مردم را می توانم جلوی شما بگذارم، در حالیکه منافع اقتصادی کشور توی جیب آخوندها می رود، یا به قول خودشان “آقا زاده ها”، و برای آن مافیای سپاهی که تقریبا کنترل تمام مسائل اقتصادی کشور را در دست دارد، حتی یک تاجر معمولی اگر فردا بخواهد، پس از برداشتن تحریمها، با یک شرکت خارجی معامله بکند، وادارش می کنند برود توی نماز جمعه شرکت بکند وشعار بدهد، وگرنه او را از داد و ستد ممنوع می کنند.
پس در چنین فضایی است که مردم باید یک جوری خودشان را نگهدارند، نان شب را ندارند، حقوق ها عقب افتاده، وضع کارگران خراب است. یعنی مشکلات یکی دوتا نیست، مثلا وضعیت مدارس در کردستان وحشتناک است، توی بلوچستان هم همین طور، برخوردشان با اقلیت های مذهبی با یک حالت تبعیضی چه نژادی، چه قومی، چه مذهبی که حتی می تواند زمینه تجزیه کشور را فراهم کند.
“نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران”
-ان شاء الله به این قضیه می رسیم چون درباره این موضوع من یک سوالی دارم، پیشتر فرمودید که خود مردم از فرستادن ثروت کشورشان به کشورهای خارجی چون لبنان یا مثلا به غزه ناراضی اند. در سال ۸۸ مردم شعار “نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران” را سر دادند. ولی سؤالی که همه مطرح می کنند این است که چرا مردم از سال ۱۳۸۸ تا حالا حرفی نزدند آیا فرصتی داشتند یا اصلا نداشتند؟ آیا رژیم ایران را قبول کردند یا منتظر هستند فرصتی پیش بیاید تا دوباره به رژیم حمله کنند؟
مسئله بسیار پیچیده است. اولا چند عامل بایستی فراهم بشود تا یک تغییر بنیادی به وجود بیاید، چه چیزهایی فعلا جلوی مردم را گرفته¬است؟ از یک سو سرکوب شدید رژیم تا حدی بود که مردم فراتر از یک سری اعتراضات یا درخواست ها عملا هیچ نوع سازماندهی برای مقابله با رژیم نمی¬توانند صورت بدهند چون فورا سرکوب می شود. جنبش سبز سال ۲۰۰۹ میلادی، که یادتان می آید، علی رغم که اینکه چند میلیون نفر آمده بودند به خیابانها، تظاهراتی بسیار آرام وبدون وحشت انجام دادند، اما دیدید که این حرکت به چه شکلی سرکوب شد! بنا بر این مردم به چه امیدی می توانند به خیابانها بیایند که وضع عوض بشود. مسئله دوم: مسئله رهبری این حرکت مقاومتی است، خیلی ها می گفتند در سال ۲۰۰۹ از جنبش سبز حمایت نشد، از این لحاظ، به نظر من، به دو دلیل حمایت نشد، یکی این که نباید فراموش کرد خود رهبری جنبش سبز، که در واقع آقایان موسوی و کروبی بودند، که به قول غربی ها (مخالفان دروغین) بودند، آقای موسوی درباره دوران طلایی امام صحبت می کرد، همچنان در قالب نظام جمهوری اسلامی عمل می کرد.
بچه هایی که به خیابان آمدند و جانشان را فدا کرده اند، و “ندا “که کشته شد، به نظر من، فقط به خاطر اعتراض به یک رای نبود، خواست های عمیق تر بسیاری داشتند که برخی از آنها قابل بیان نبود، ولی کاملا واضح بود که مردم به خاطر این خودشان به دردسر نینداختند.
از طرفی دیگر، فاکتورهای بین المللی در این تحولات بنیادی بسیار تاثیر گذار هستند، دولت فعلی امریکا که بسیار در صدد این بود که به هر طوری شده به یک معامله با جمهوری اسلامی برسد، در آن زمان اصلا کوچک ترین پشتیبانی نشان نداد. همینطوری که با سوریه همین اتفاق افتاد، و در مقابل بشار اسد سستی نشان دادند. این مسائل خارجی هم در مورد ایران صادق هست.
مهم تر از این، من اعتقاد دارم که مردم ایران آمادگی یک تغییر بنیادی را دارند، روز به روز عامل ترس دارد کمتر می شود، چون مردم دیگر صبر و حوصله ندارند. اعتراضاتی که در آن چند ماه اخیر دیده ایم گواه این امر است. قشرهای مختلف جامعه از زنان گرفته تا معلمان و کارگران، همچنین خانواده های زندانیان سیاسی، آنهایی که اعدام و کشته شدند، روز و شب اعتراضات خود را بیان می¬کنند.
در نتیجه، جریاناتی بسیار قوی مدنی در کشور ما مهیا شد. منتها، آنچه که بدیهی است از دید من این است که برای ما، کسانی که داریم در راستای تغییر نظام مبارزه می کنیم، موضع ما این است که تا زمانی که نظام سرکار باشد به هیچ عنوان به آن آرمان های ملی مان دست پیدا نخواهیم کرد. و ناچار هستیم از این نظام گذر بکنیم، اما بر مبنای چه حرکتی ؟ یک حرکت مبارزه مدنی به دور از خشونت، که از یک سو، با وارد کردن فشارهای درونی نظام به عقب نشینی وادار می شود. از سوی دیگر هماهنگی با فشارهایی که از خارج به روی نظام می آیند. مثلا بخشی از این تحریم ها اگر هم چنان در ارتباط با نقض حقوق بشر و نه فقط پرونده هسته ای جمهوری اسلامی ادامه داشته باشد، این کمک خواهد کرد که مردم بدون وجود فشارها مجبور نشوند به تنهایی با نظام درگیر شوند.
نکته دوم خیلی مهم است، آلترنتیو (جایگزین) باید مشخص باشد، مسئله آلترنتیوی که ما بیان می کنیم بسیار فراتر از این که فقط بگویم این نظام باید برود. یادمان باشد که سی وهفت سال پیش وقتی انقلاب شد، مخالفین نظام پدرم گفته اند، شاه برود بعدا می بینیم چه می شود! و نتیجه این سخنان را دیده ایم. این بار ما نمی توانیم به مردم بگوییم حالا آنها بروند بعدا ببینیم چه می شود؟ باید به مردم بگوییم که جایگزین کیست، و چرا به درد آنها می خورد و چگونه می توانند به او دست پیدا کنند.
در این قالب ما سعی کرده ام، بخصوص پس از جنبش سبز و برای این که آن حرکت نخوابد، یک شورای ملی را تشکیل بدهیم که هدف مقطعی آن رسیدن به شرایط انتخابات آزاد در کشورمان باشد، و از آنجایی که جمهوری اسلامی، چنانکه قبلا گفته ام، هرگز داوطلبانه قدرت را پس نخواهد داد، ناچاریم یک کمپین مقاومت مدنی را در مقابلش ایجاد کنیم، تا بتوانیم به آن فضا برسیم. منتها فراتر از این، به نظر من مهم هست که همه بدانند یک برنامه ریزی اساسی داریم، نه فقط برای مصرف داخلی، من این را برای همسایگان مان و بقیه دنیا هم دارم می گویم که ما داریم با یک محاسبات واقعا پرکتیکال (کاربردی) پیش می رویم، آینده اقتصاد چه می شود؟ محیط زیست چه می شود ؟ بهداشت چه می شود؟ وضعیت سالمندان چه می شود؟ یعنی تمام جنبه های مختلف اجتماعی وسیاسی کشور با یک برنامه ریزی صحیح کوتاه مدت، میان مدت، دراز مدت مد نظر هست. مسئولیت دولت انتقالی زمینه سازی برای انتخابات مجلس موسسان، نوشتن یک قانون اساسی جدید، تشکیل احزاب، آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان سیاسی، وغیره خواهد بود، یعنی تمام مراحل طبیعی که بایست طی بشود.
این یک مسئله بسیار کلیدی است، چون آدمی که در داخل ایران هست در یک محاسبه ” risk reward ” (پاداش مخاطره)، به خود خواهد گفت که من در مقابل خطری که می کنم، و مثلا اگر بخواهم اعتصاب بکنم، به بخور و نمیر خانواده ام باید فکر کنم، در مقابل چه دستم می آید؟ نبود رهبری نیز بخشی از مشکل را فراهم می کند، مردم به هوای چه راه بیفتند، بدون رهبری که نمی توانند به خیابانها بروند.
نکته سوم که قبلا به آن اشاره کردم، چه نوع حمایت ها وهماهنگی های بین المللی می تواند وجود داشته باشد؟ وضعیت منطقه خودمان را نگاه بکنید، بسیار جالب است، برای اولین بار در تاریخ مدرن خاورمیانه، هیچ وقت دغدغه های کشورهاى منطقه اینقدر مشترک و شبیه هم نبود، و بیشتر انگشت های کشورهای کلیدی منطقه چون پاکستان، ترکیه، عربستان، مصر، و بسیاری از کشورهای غربی از جمله: فرانسه و آلمان، به سمت رژیم ایران است. آنها می دانند که این موجود چه موجودی است؟
وقتی خانم میرکل با شجاعت تمام می گوید: “تا زمانی که مسئله نقض حقوق بشر در ایران هست ما در آن سرمایه گزاری نمی کنیم، و تنها پول ساختن برای ما مهم نیست”، من بابت این موضع شجاعشان به ایشان تبریک می گویم. همه اینها علائم و برخورد های مثبتی است که به تغییر شرایط کمک خواهد کرد.
البته دور از عقل و حساب نیست که این چنین حرکتی اگر از دید توانمندتر کردن جامعه برای این که بهتر بتواند خودش را آماده بکند، ابزار کار را داشته باشد، مقدار زیادی هم محتاج پشتیبانی لجستیکی است. و اگر این مسئله را بتوان ترتیب داد، مسلما خواهید دید که به کلی این کفه ترازو به طرف مردم سنگینی خواهد کرد.
یک نکته بسیار مهمی در این معادله هست، که به نظر من خیلی کلیدی است، که نه تنها مردم ایران این را کاملا آن را درک می کنند؛ بلکه کشورهای همسایه ما نیز این را کاملا درک می کنند، حتما آن را می دانید ولی تکرارش هم بد نیست. موضع من همیشه مخالفت کامل با هر نوع عملکرد نظامی یا تهاجمی به کشورم بود، این خط قرمز من بود و هست. اما فقط به خاطر این نیست که به عنوان یک میهن پرست نمی توانم قبول کنم که به کشور من هیچ نوع تعرض نظامی بشود. بلکه به این دلیل هست که هر نوع حمله نظامی به ایران فقط به تقویت خود نظام کمک خواهد کرد، و طبیعی است که مردم به دور نظام حلقه بزنند، و این هم برای ما، کسانی که می خواهیم کشورمان را نجات بدهیم، هم برای آنهایی که فکر می کنند این وسط نتیجه خواهند گرفت، یک سیناریویی کاملا بازنده خواهد بود.
اما مسئله واقعی تر این هست در محاسباتی که من دارم می کنم پورسانتاژ (درصدی) موفقیت این تغییر تا حدود زیادی می گذارم بر مبنای همسویی و همکاری نیروهای انتظامی موجود. یعنی چه؟ یعنی همان عوامل سپاه، بسیج و طبیعتا آرتش. چرا ؟ چون فلسفه حرکت من بر مبنای یک آشتی ملی و “عفو عمومی” هست. یعنی بر خلاف کاری که دولت امریکا زمان بعد از ۱۱ سبتمبر در عراق کرد، که اصلا همه چیز به هم ریخت، و آرتشی ها را بیرون کردند، و اکنون می بینیم که عواملش جزو جنگجویان گروه دولت اسلامی شدند. ولی ما داریم به این افراد می گوییم شما در آینده ایران جای خودتان را حفظ خواهید کرد، و بر اساس انتقام شما را از بین نمی بریم، شما هستید که می توانید در مقابل هرگونه تلاش مذبوحانه آخرین دقیقه رژیم که با امید سرکوب بخواهد خود را حفظ بکند، سپر محافظت از مردم باشید.
البته هر رژیمی یک حد اقل متعهدین خود را دارد، اما باید بدانید که اکثریتی از این نیروهای انتظامی که الآن در کشور ما هستند ناراضی اند. از یک درجه به پایین، آن منفعتی را که مافیای بالایی از آن برخوردار است، ندارند. آنها ناسزای مردم را می شنوند ولی هیچ منفعتی از این نظام نمی برند، حقوقشان کفاف نمی کند.
منظورم چیست؟ منظورم این است که اگر ما با آن مسئله پیش برویم می توانیم به ایشان قول بدهیم که شما می توانید بیایید و در این حرکت، حافظ و مدافع مردم باشید، چرا دارید از چنین نظامی دفاع می کنید؟ آینده ای برای شما در این نظام نیست. آنها با یک آلترناتیو قوی و یک حرکت مردمی راحت تر می توانند از موضع خود نسبت به رژیم دست بکشند و به مردم ملحق بشوند، نمونه اش هم در چندین جا دیده ایم از جمله زمانی که در چکسلواکی یک حرکت شد، یا حتی زمانی که یلتسن در شوروی داشت حرکت می کرد. و خیلی کشورها که آرتش و نیروهای انتظامی بر علیه مردم خودشان مقاومت نکرده اند، تنها سیناریویی که پیش آمده، چائوشسکو در رومانی بود، که سعی کرد ولی به جایی نرسید، عاقبتش هم مشخص شد.
همه اینها را برای شما می گویم برای اینکه مهم است در دیدگاهی که در چند ماه و چند سال آینده داریم بتوانیم بفهمیم این چنین سناریو در ایران همچنان امکان دارد، ضمن اینکه با این سناریو، کشور ما در قالب یک نوع فروپاشی تهدید نمی شود. تمامیت ارضی ایران یک فاکتور کلیدی است برای هر ایرانی که می گوید ما نمی توانیم اجازه بدهیم مملکت مان تجزیه شود. و تضمینی که می توان به نیروها داد که هیچ نیروی خارجی از این وضعیت، برای هر نوع تعرض به ایران، سوء استفاده نخواهد کرد، فاکتور مهمی است.
برای همین است که کشورهای منطقه اگر مثل ما فکر می کنند یا علاقه مند هستند که کمکی به ایران بشود تا از شر این حکومت خلاص بشویم، که البته هم به نفع خودشان هم به نفع مردم خواهد بود، مهم است بدانند در آن لحظه ای که این اتفاقات خواهد افتاد بتوانند این تضمین را به نیروها بدهند، به خصوص نیروهای نظامی، که فکر نکنند در این وسط اگر، به اصطلاح، سکوی دفاعی را رها بکنند مملکت ما با خطر از خارج رو به رو خواهد شد.
البته جمهوری اسلامی تبلیغات مخالف خواهد کرد، و ادعا خواهد کرد که مملکت ما در خطر است، و به این بهانه دوباره یک سری از عوامل ما را سرکوب می کند و مرتکب جنایتهای هولناکی می شود، و این دقیقا همان آلترناتیوی که می خواستم به تفصیل برایتان توضیح بدهم تا پارامترهایش برای شما روشن بشود.
هیچ ملّتی در یکی از بحرانی ترین دوره های تاریخش، به چنین بخت بلندی دست نیافت که ملّت ایران. و هیچ ملّتی چنین نابخردانه لگد به بخت خویش نزد که ملّت ایران. در عرض فقط سی و هفت روز، ملّت ایران به آنچه می خواست رسید. شاه علناً اذعان کرد که “صدای انقلاب” مردم ایران را شنیده و از کردار پیشین اظهار ندامت کرد. قول داد به حاکمیت ملت، نظام پارلمانی دموکراتیک و مبانی مشروطیت بازگردد. او بلأخره راه دموکراتیک را برگزید و برخلاف نظر برخی از نزدیکانش، به خونریزی دست نزد که ایران را به سرنوشت امروزی سوریه دچار کند. مطیع قانون اساسی مشروطه شد و قدرت و حکومت را به نخست وزیر واگذار کرد و با چشمانی گریان، ایران را ترک گفت. معلوم بود که دیگر برنمی گردد. شاه، مقام نخست وزیری را به یکی از سرسخت ترین مخالفان خود و یکی از وفادارترین رهروان راه مصدق سپرد. برای کسی که بیست و پنج سال تمام، بغض مصدق و غیض به او را در دل انباشته بود، چنین تصمیمی نشان آشکار شکست سیاسی شاه بیمار بود که همین بزرگترین ضربه روانی را هم به او وارد ساخت. اتفاقاً درهمین تراژدی های شکسپیری است که ژرفنای کاراکتر اشخاص رو می نماید. اینست که اگر بتوان شهامت اخلاقی در شاه سراغ گرفت، آن درهمین است که او در نبرد درونی با خویشتن، برانباشتهِ بغض و غیضی که در دل داشت چیره شد و در برابر اراده ملت سر فرود آورد.
حال، شاپور بختیار، نخست وزیر مشروطه، جانشین مصدق، بر آمده از پدری از مبارزان به نامِ جنبش مشروطیت. همو که بدست پدر شاه کشته شده. کسی که در جوانی با فاشیسم و نازیسم ستیزیده. فرزانه ای با آشنائی عمیق با فرهنگ ایرانی و اروپائی. مردی نجیب و درستکار. آزاده و دموکرات. سال ها زندانی همین شاه. حالا اوست که می بایست رشته گسسته نهضت ملی ایران را بهم بپیونداند. در عرض فقط سی و هفت روز، بختیار توانست شمار مهمی از آرمان های دیرینه و سرکوب شده ملت ایران را تحقق بخشد. آنهم در سخت ترین شرایط: استقرارمجدد حاکمیت ملی و احیای دموکراسی پارلمانی، استقرار آزادی بیان و آزادی کامل مطبوعات، آزادی اجتماعات، آزادی احزاب، سندیکاهها و سازمان های مدنی، اجتماعی و فرهنگی، آزادی همه زندانیان سیاسی، انحلال ساواک و… همه این شرایط و آزادی ها را دولت بختیار تأمین کرد.
سی سال از مرگ هاینریش بل، نویسندهی توانمند آلمانی میگذرد، مردی که با اندیشهی وسیع و قلم قدرتمندش، خالق دلقک دوست داشتنی و متفکر ادبیات داستانی شد، دلقکی که که دیگران را به خنده میانداخت اما خودش با مشکلات بزرگی دست به گریبان بود.
“هاینریش بل” که خود زخم خورده ی جنگی خانمان برانداز( جنگ جهانی دوم) بود، همواره در آثارش ضمن انتقاد از فاشیسم هیتلری و اوضاع اجتماعی رقت بارِ متاثر از جنگ، بر آن بود تا مقام واقعی انسان را به او بنماید، فریاد اعتراض او از همه گیر شدن طاعون بی خویشتی و خود فراموشی و تسلیم به جای مبارزه برای پی بردن به واقعیات زندگی در لابه لای سطور آثار او هویداست. هاینریش بل هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۷۲ گفته است : “من برای رسیدن به این نقطه، راه دور و درازی را پیموده ام. من همانند میلیون ها انسان دیگر از جنگ به وطن بازگشتم و جز دستانی خالی، در جیب چیز دیگری نداشتم. تنها تفاوت من با دیگران در این موضوع خلاصه می شد که من عطش نوشتن داشتم!”
“نان سالهای جوانی” چون شاهکاردیگر او، “عقاید یک دلقک ” به بررسی موشکافانه و ریز بینانه ی زندگی انسانهایی می پردازد که حتی نسبت به سرنوشت و هویت خود نیزبی اعتنا هستند و گرسنگی و فقر آنان را به جایی رسانده است که منفعل و ناتوان تسلیم وضع موجود می شوند.
نان سالهای جوانی، داستان “والتر فندریش”، تعمیر کار ماشین لباسشویی، است. او که از سنین نوجوانی و جوانی بر اثر قحطی زمان جنگ، در فقری جانکاه روزگار گذرانده وحتی برای خرید نان هم در مضیقه بوده است، با وجود گذشت سالها و تحصیل در آمد مکفی همچنان در عطش سیری ناپذیر نان می سوزد، والتر که با دختر کافرمای خود، “اولا”، قرار ازدواج گذاشته است، با آمدن “هدویگ مولر”، دختر یکی از معلمهای او در زمان تحصیل، در می یابد عشق به هدویگ، او را بیش از هر نان دیگری سیر می کند.
“والتر فندریش”، چون دیگر شخصیتهای مخلوق” بل ” شخصیتی متفاوت از دیگر افراد جامعه ی آن روز آلمان دارد، اوبا این که اکنون یک تعمیر کار ماشین لباسشویی است، ولی همواره در وحشت ناشی از خشونت و بیرحمی سالهای جنگ به سر می برد، او می گوید:
“گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد فکر نان تازه مرا کاملاً از خود بی خود می کرد من غروب ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه می زدم به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم به جز نان .
چشم هایم می سوخت ،زانوهایم از ضعف خم می شد و حس می کردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست . نان .من مثل آدم مرفینی به نان معتاد بودم.”
“والتر” در آلمانی زندگی می کند که در زمان جنگ ، فقیر، گرسنه است، و بعد از آن نیزحریص و درمانده. از آن روست که قهرمان داستان بی محابا برای کسب لقمه ای نان، به هر دری می زند، از فروختن کتابهای پدرش گرفته تا دزدی اجاق برقی در کارگاه محل کار.
“آن وقتها وقتی در خانه ی خودمان زندگی می کردم، کتابهای پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم. کتابهایی که او خیلی به آنها علاقه داشت، کتابهایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان گرسنگی راتحمل کرده بود، کتابهایی که بابت شان پول بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمت نصف نان می فروختم : این نرخ بهره ای است که ما به دست می آوریم منفی دویست تا منفی بی نهایت”
“والتر” این اعتراف را در گفت و گو با “اولا” نامزدش بیان می کند، دختری که علی رغم میل به ازدواج با والتر، قضیه دزدی او از کارخانه را چون پتکی دستاویزسلطه و حکومت برسر او قرار داده، تا بتواند همواره او را شرمنده، نگران و بدهکار برای خود حفظ کند. اما عشقی که “هدویگ” به زندگی او آورده، آنقدر به او جسارت و شهامت می دهد که هیچ دلیلی برای باج دادن به این خانواده – که نمادی از طبقه ی سرمایه داری است- نمی بیند.
ترس در من از بین رفته بود، چون می دانستم که هرگز از کنار او دور نمی شدم و لحظه ای ترکش نمی کردم، نه امروز و نه هیچ روز دیگردر آینده ای که در پی خواهد بود و به مجموع آن زندگی می گویند.
والتر حتی در مواجهه با “ولف”، برادر” اولا” و پسر کارخانه دار، لزومی به “پنهان کردن عشق، در پستوی خانه”[۱] نمی بیند و بی پروا از عشقی می گوید که دلیل دگرگونی احوال اوست.
او با شجاعتی نشأت گرفته از عشق هدویگ، به دیدار”اولا” می رود و بدون ترس از عواقب ناخوشایند احتمالی، احساسات قلبیش را باز گو می کند:
[اولا]: گفت: “بله! او کار درستی کرد. تو آنقدر متین و باشخصیت شدهای که شاید فراموش کرده باشی اجاق برقی را دزدیدهای، تا برای خودت سیگار بخری”
گفتم: “و نانی را که تو و پدرت به من ندادید. فقط ولف گاهی وقتها به من نان میداد. او نمیدانست که معنای گرسنگی چیست. اما همیشه وقتی باهم کار میکردیم، سهم نان خودش را به من میداد” و به آرامی گفتم: “گمان میکنم اگر تو هم آنوقتها فقط یک بار به من نان میدادی، برایم غیرممکن بود که به خودم اجازه بدهم اینجا بنشینم و با تو اینطوری صحبت کنم.”
در این داستان حتی دلیل عدم وجود عشق ، میان والتر واولا، هم دردرک واژه ی “نان”- که برای دختربه غایت بیگانه و آزار دهنده است- خلاصه می شود:
[اولا]: اگر دلت می خواهد مرا کتک بزن، چایی را توی صورتم بپاش. حرف بزن، به حرف زدن ادامه بده، تو، تویی که اصلا نمی خواستی حرف بزنی، اما لطفا دیگر واژه ی نان را بر زبان نیاور.”… در حقم لطفی کن و مرا از شنیدن آن معذور کن….
توصیفات والتر از هدویگ با این که ابتدا زمینی و معمول می نمایند ولی آن چنان ملموس و باور پذیرند که خواننده را در درک این عشق یاری می کنند:
“آرنجش گرد و قوی بود و دستش بزرگ ولی سبک بود؛ دستی خشک و سرد…”
ولی با این وجود آنجا که وجود والتر غرق در عشق هدویگ می شود، وصف و باور او نیز صورتی آسمانی و شاعرانه به خود می گیرد:
«برایم غیر قابل درک بود که هنوز مردی پی به زیبایی او نبرده باشد؛ کسی او را نشناخته و این زیبایی را کشف نکرده باشد؛ شاید هم او در همین لحظه که من او را می دیدم به وجود آمده بود.»
بل همچنین در این کتاب با طنزی سیاه و تلخ از الگوهای رایج در آلمان مدرن، یاد می کند و آن را مایه ی به خطر افتادن جایگاه حقیقی انسان می داند، او دلسوزانه از ستمی که بر انسان معاصر اروپایی روا داشته شده سخن می گوید و به شیوه ای هنرمندانه به انتقاد از مدرنیته و حاکمیت همه جانبه ارزشهای مادی بر زندگی بشر امروز می پردازد:
«از این ماشینهای رختشویی بدم می آمد، و احساس تنفر عجیبی از بوی کف صابون در وجودم ریشه دوانیده بود. احساس نفرتی که صرفا از لحاظ جسمی مطرح نبود….»
در سراسر داستان حضور نان به عنوان هویتی تعیین کننده، مشهود است تا جایی که وصف چگونگی نان خوردن هدویگ، یکی از دلنشین ترین صحنه های کتاب را پدید آورده است:
« ومن می دیدم که انگشتان شست سفید و قوی او داخل خمیر نان فرو می روند، انگار بالشی نرم را فشار می دادند.»
توصیفی که بی اختیار این شعر را در ذهن خواننده تداعی می کند:
تو را دوست دارم
چون نان و نمک
چون لبان گر گرفته از تب
که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب
بر شیر آبی بچسبد.[۲]
[۱] در این بن بست، احمد شاملو، نقل به مضمون
[۲] ناظم حکمت، برگردان احمد پوری
جولای 10, 2016
رضا اغنمی
گرگ های دوندر
نویسنده: احمدضیا سیامک هروی
طرح جلد و برگ آرایی: عصمت الله احراری
تاریخ نشر: زمستان ۱۳۸۹
ناشر؟؟؟
گرگ های دوندرداستان بلندی ست ازجنگ های داخلی وآشوب های افغانستان دردهه های اخیر، که بخشی ازمنطقه جهان را با کشتارها و ناامنی های خطرناک رو به رو کرده و مهمتر، پای بیگانگان وبازار تسلیحات ویرانگر جنگی برخی قدرت های جهان را بگونه ای سخاوتمندانه به خاک افغانستان گشوده است. دربستر چنین اتفاق ناگوار وکم سابقه ای ست که تصویری هولناک از پیامد غفلت ها واشتباهات فاحش عبرت انگیز تاریخی مسئولان سیاسی کشور، درآیینۀ ذهن خوانندۀ آگاه شکل می گیرد و پرسش های بنیادی را: که ازآثار ندانم کاری ها وبیکفایتی های محض، اسیر امیال بیگانگان شدن، ملتی را به ظلم و ستم و خونریزی کشاندن، مگر حاصلی جز این ها داشته است که امروزه ملت کهنسال افغان به آن گرفتارشده است؟! بی اغراق می توان گفت دراثر تداوم سال های طولانی جنگ خانگی، خونریزی و خشونت و تجاوز و آدمکشی قُبح خود را از دست داده به صورت بخشی از عادت های زشت اجتماعی شده و خواه نا خواه تباهی انسانیت بین مردم رسمیت پیدا کرده است. گرگ های دوندر روایتگر اندوهبار چنین فاجعۀ ملی ست که نویسنده ای شجاع آشنا به فرهنگ ریشه دار کشورخود، بی کمترین احتیاط و محافظه کاری نشتری زده و ازآفت های اجتماعی پرده برداشته است.
داستان از جایی شروع شده که سُبحان یکی از بازیگران اصلی در پیرانه سر، کنارهمسرش نجیبه، در وحشت گذشته ها فرورفته است: « پایت را ازروی سینه ام بردار و دیگر از من کاری ساخته نیست. بروآدمکش دیگری پیداکن . . . . . . پایت را از روی سینه ام بردار و پسرم را پس بده». نجیبه با گفتن چایت را بخور سرد شد. به خود آمده است. درمقابل گلایه های نجیبه که تو پسرم را به این راه کشاندی من پسرم مصطفا را می خواهم. سبحان سرافکنده ، با ندامت پروندۀ ننگین و خونالود خود را می گشاید و از خون های ناحق : « خون مسافر، خون رهگذر، خون عسکر [نظامی]، خون رمه دار، خون ملا، خون معلم، خون مأمور، خون ، خون، خون، . . . گلوله و تفنگ ارزانتر از جان آدم بود و هر روز صندوق صندوق به ما می رسید. . . . مردم محله پائین، مردم محلۀ بالا را می کشتند . . . همه به جان هم افتاده بودند تا رفته رفته روستاها خالی شدند . »
پدربرای برگردانیدن تنها فرزندش مصطفا که نزد نادر (همکار سابق سبحان) که از راهزنان وآدمکشان حرفه ای ست، و مصطفا را به کوه برده، ازعبدالباقی درخواست کمک می کند که اورا تا نزدیکی های کوه برده و باقی کارباخود او. پس از گفتگوی زیاد عبدالباقی اورا به نزدیکترین محل کوه مخفیگاه نادر، که درواقع پادگان نظامی اوست می رساند. سبحان با آشنائی به منطقه محل اختفای نادر خیلی زود به آن ها می رسد. با دیدن فرزندش چند روزی را در آنجا می گذراند. سبحان با مشاهدۀ دختربچه ای ضعیف و رنجور به شدت تکان می خورد. دختربچۀ هشت ساله ای که به دستورنادر توسط لطیف نامی که آن هم برای خود مانند نادر، دم و دستگاه راهزنی و قتل و غارت و چپاول در منطقۀ دیگری دارد، از شهر ربوده و به مصطفا تحویل داده شده، او هم دختر را به کوه برده است. انگیزۀ ربودن دختربچۀ هشت ساله به نام نازنین برای انتقام گیری ازقبیلۀ قادر است که شرح آن درفصل ۲ آمده است .
درفصل ۲ داستان عشق نگار و مصطفا، نامزدی آن دو، ربودن نگار توسط قادر که او نیزمانند نادر از راهزنان و آدمکشان محلی است، به تفصیل سخن رفته. نادر وقتی از دزدیده شدن دخترش باخبر می شود، با محاصرۀ قلعۀ قادر، درحالی که بساط شادمانی وعروسی را با نگار فراهم آورده، با حضورعده ای مهمان و دیگ های غذا و صدای شادمانی موزیک که به ناگهان قطع شد: «نادر دراگُنوف را برداشت و چشم به دوربین گذاشت لخت آتشی وسط قلعه می دوید وچنان می نمود که کسی خودرا آتش باشد». نادر وسیلۀ تلفن موبایل با ملا رمضان [محضردار] که درخانه قادربوده تماس می گیرد و می پرسد: «کی خودش را آتش زد؟ رمضان وحشت زده گفت نگار! نادرخان نگار» .
قلعۀ نادر زیر رگبار قشون نادر قرار گرفت :« دراگنوف زوزه می کشید و راکت های آر پی جی هم بدرقه راه می شد». ساعتی طول نمی کشد که : « نغعۀ مست موسیقی و رقص به دوزخی از دود و آتش وگلوله تبدیل شد، همه برروی هم غلتیده بودند». و نادر «نعش دخترش را به شانه انداخت تا برای دفن به کوه «آسمانی» ببرد». می بردند و جنازه نگار را دربالا ترین محل کوه دفن می کنند. به انتقام قتل نگار، نازنین هشت ساله را که دختربرادر قادر بود از مدرسه ای در حوالی منزلش ربوده و به کوه برده می شود. که درفصل ۳ شرح آن و پیداشدن باجگیرهای پانصدهزاردلاری و پس از چانه زدن های زیاد به سیصد هزار دلار معامله طاهرا جوش می خورد و مهنس خلیل پدر نازین با فروش خانه اش مبلغ فوق را آماده کرده درمحل پرداخت با گروه گانگستر دیگری برخورد کرده و همان ها با تصاحب پول فرار می کنند. صحنه های مهیج سینمایی جیمزباندی در خاطر خواننده نقش می بندد .
درفصل چهارم، لطیف یکی از راهزنان وسرگروهِ گانگسترهای افغانی، که مآمور ربودن نازنین از خیابان یا جادۀ مهتاب بوده سخن جالب و تکان دهنده ای دارد که شنیدنی و قابل تآمل است :
« ما برای یک ساعت امنیت جاده مهتاب را خریدیم. به میان آتش رفتیم و خودرا به خطر انداختیم. رفتیم دخترک را از دم مکتب برداشتیم بردیم کوه « دوشاخ». این کاررا در راه خدا نکردیم. خواستیم مصرف خود را کشیده صاحب چند قرانی شویم. پول ها را آوردند، اما پول به ما نرسید و گروه دیگری آمد، زد و برد». جالب اینکه همان لطیف که قبلا درص ۹۰ در مذمت نادرگفته «من هم آدم کشتم و شاید بیشتر از نادر کشته باشم. زن و بچه ام را ازدست دادم حتی یکی از زنانم را با دست خود کُشتم». اینجا از دل رحمی خود می گوید و رو به مصطفا: « قبل ازاینکه یک باردیگرضجه و نالۀ دخترک را بشنوم اورا بردار و ببر». مصطفا نازنین را گرفته با دوای خوابش. دخترهشت ساله را می گذارد توی توبره، پشت اسب خودش می بندند به قصدکوه آسمانی حرکت می کند .
نادر با دیدن دختربچه خوشحال شده، قصد کشتن و سوزاندن دختررا دارد ودفن اوکنار قبرنگار. که مصطفا مانع می شود. خیلی محکم جلو نادر می ایستد واصرار می کند که از کشتن دختر بچه بگذرد، اما، نادر دنبال انتقام است و قصد سوزاندن نازنین را دارد. بگو مگوی آن دو مدتی طول می کشد. نادر خشمگین از اصرار مصطفا، گریبان او را گرفته می زند زمین روی سینه اش می نشیند. مصطفا کوتاه نمی آید و می گوید: « من آسان نمی میرم اگر می خواهی مرا بکشی، برو تفنگ را بردار و با یک گلوله خلاصم کن! آن وقت هرچه دلت خواست بکن. اما تا وقتی من نفس بکشم، نازنین را غرض گرفته نمی توانی!». نادر اورا رها می کند با این شرط که «ده هزاری دالری که ازبابت او قرضدار لطیف هستم ازپدرش بگیری» مصطفا راضی از نتیجه کار پیشنهاد نادر را می پذیرد.
فصل ۶ روایت گرو گرفتن یک سرباز ایتالیایی است و برنامه ریزی شده ازسوی لطیف. همان که نازنین را درخیابان مهتاب دزدیده توسط مصطفا برای نادر فرستاده است. لطیف می گوید: «پول دخترک را برایت می بخشم و صدهزار دالر دیگرهم برایت می دهم که جمعا صد و ده هزار دالرمی شود». لطیف با پرداخت ده هزار دلارپیش پرداخت به نادر، انجام کاررا طی دوروزازنادر میخواهد. او برای کار مهیا می شود. درفصل ۷ شرح آن شکست و تدارک محیلانۀ لطیف برای ضعف قوای نادرآمده است. اما درپایان این فصلّ، حضور سبحان و نازنین درکوه، و فشارپدر برای بُردن مصطفا باخود به نزد مادر، وبریدن ازتفنگ و همکاری با نادر و اینکه سرانجام این راهزنیها و قتل و غارت ها جز نکبت و بدبختی نیست ادامه دارد تا اینکه مصطفا رو به پدربه صراحت گفت : « باتو رفته نمی توانم». آن دو درآغوش هم افتاده گریستند. سرانجام «سبحان از مصطفا متنفر شد. از فرزند جگرگوشه بدش آمد اورا دور زد .
فصل ۷ پایان کتاب و داستان گرگ های دوندر است. دوندر، أن گونه که نویسنده آورده کوه بلندی درناحیۀ هرات است و شهرباستانی هرات درچشم انداز هربیننده ازارتفاعات آن کوه جلوه گری می کند. برخورهای تند دو راهزن کهنه کار و حرفه ای به اوج می رسد. دراثربگومگوهای تند آن دو، نادر دستور زندانی شدن سبحان را می دهد. دست و پای اورا طناب پیچ کرده، و درآخرین لحظه به اتاقی می برند که نازنین درمیان تب و ضعف شدید به خواب رفته است .
نادربا تجهیزات جنگی وهمراهان مسلح عازم محل گروگانگیزی می شود. درنقا ط حساس سرراه آنها به کمین می نشینند. ناگهان «بامشاهده چهارهلیکوپتر با ارتفاع کم» دستپاچه شده «دگمۀ مخابره اش را فشار داد و گفت بچه ها زود عقب نشینی کنید که لو رفتیم» . دیر شده بود از هرسو مورد اصابت بمب و خمپاره قرار گرفته بیشترافراد کشته می شوند. نادر شکست خورده و پریشان همراه عثمان یکی از افراد زنده مانده راه می افتند به طرف پناهگاه خود . در نزدیکی های محل با سبحان درگیر می شود.
سبحان که شب قبل را درکابوس مرگ تنها فرزنش گذرانده بود، به سرو صدای آن ها درپشت سنگی کمین کرده، با نزدیک شدن نادر وعثمان می گوید «تفنگت را بنداز و خودت برو بالاسر خواهرزاده ات [عثمان] بنشین. سبحان هردورا موردهدف قرار داده می کشد. با دیدن مصطفا و ظاهر، ازپشت سنگ ها فریاد می کشد: «مصطفا بیا برویم خانه، کار تمام شد. دیگرنادری نیست . . . . . . بهتراست به خانه برگردی نزد مادرت که چشم براه است». او بازهم خودداری می کند و داستان به پایان می رسد.
روی جلد کتاب شامل بریدۀ روزنامه های گوناگون ایران با تاریخ نشر، ازگذشته های ماندنی تا دهه های اخیر، تلاش های برباد رفتۀ سال های دور و درازچند نسل را یادآور می شود و خاطره های تلخ را زنده می کند. گفتنی ست که صفحه آرایی هماهنگ متن دفترنیز چنان با ذوقِ هنرمندانه تدوین شده که کنار سروده های پخته وسنجیده، بریده جراید با عناوین مختلف، تصویرهای مناسب، درنهایت امر، با همان پریشانیها وتکرارحوادث همسان درگذشته ها به پایان می رسد.
جمشید، با یادی ازدستاوردهای فرهنگی که نشانی پایدار از آغاز دوران تجدد را دارد؛ دست مخاطبین را گرفته به سال های نخستین دهۀ شمسی ۱۳۱۶- ۱۸۹۸ می برد. با یادی ازروزنامۀ ثریا، تا آیندگان روزنامۀ پرتیراژی که تا مدتی بعد از انقلاب منتشر می شد وبه دست حکومت نوپا تعطیل گردید، انگشت اتهام روی آفت های ویرانگر اجتماعی سانسور و اختناق می گذارد. ممیزی وخفقان نهادینه شده در فرهنگ را با درهمریختن روزنامه وسروده ها، نشتری می زند به زخم های کهن وآفت های سانسور و اختناق تحمل ناپذیر را با زبانی محتاطانه به باد انتقاد می گیرد
سروده ها درکنار تصویر، نه تنها روایتگرتجدید حوادث گذشته، بل که هشداری ست به بیداری جامعه که به فراموشی و گرانخوابی خوگرفته است.
نخستین برگ دفتر با « برای میهنم» آغارشده. پس از فهرست دوبرگی شامل اشعار، دو عنوان درشت و جالب «مطبوعات زبان ملتند» و «ازانحصار واستبداد جز فقر و فساد برنخیزد». پیشگفتاری ست و روایت هشدار دهنده ای از ممیزی وسانسور وزارت ارشاد درجمهوری اسلامی وعلل تأخیر انتشار این دفتر.اما پایان درد دل صمیمانه اش که در پانزده سالگیِ تبعید کتاب را به چاپ رسانده ومنتشرکرده به دل می نشیند و حرمتِ و انسانیت او به مخاطبین را می رساند:
« . . . یک حس ناگفته ی ناگفتنی؛ دلتنگی غیرقابل تحمل شده ای برای نوشتن و گفتن به سیاق و زبان دلخواه با کسانی که دوست می داری با آن ها به شعر سخن بگویی یا قصه ات را برایشان تعریف کنی».
چند قطعه از سروده های جمشید راکه ازنیازهای بنیادی جامعه در راه آزادی اندیشه وبیان است وهمو به درستی، با زبانی هشیارانه طرح آن را ریخته و مطرح کرده و نشان داده که هنوز هم پس ازگذشت قرنی از دوران مشروطیت، به هرعلتی تحقق پیدا نکرده، ملت هنوز درکسب و به دست آوردن آن درتلاش است، برای این بررسی برگزیده ام .
نخستین عنوان در متن سروده ها با» روزنامه تعطیل«شروع می شود
«بی آنکه ازتلفن استفاده شود / سرطانِ خبر تمامِ شهررا گرفت / و روزنامه ی تعطیل / درشمارگان نا پیدا / به رویِ زبان ها / تکثیرشد/ . . . / تندی می زند / نبض قرمز ماهی / به روی کاشیِ خون سرد ».
دومین سروده با عنوان بعد از تیتر است بعد ازجدال تیتر ها
/ هر حرف / ردِ تمامِ تو را می جوید / ( پس اشارتی است / دراین بازی بی هوده : کی وکجا وکِی / چه و چرا و چگونه) نه، اما نه / ازاین عناصر خبری در نمی آید/ پس نوشتم / باران نجاتمان می دهد / . . . تیتر معلوم شد و روزنامه به چاپخانه رفت / اما / اینجا خیابانِ شب است وهوای رعشه».
جمشید، با ذوق وعلاقۀ هنرمندانه، نمایشگاه بزرگ با شکوهی از تلاش اندیشمندان و روزنامه نگاران را در موزۀ کوچکی به نمایش گذاشته تا ممیزی واختناق حاکم، آثار وآفت های آن در روزنامه های زمان را عریان کند. این نیزبگویم که نثر و روش نگارشی او نشان می دهد که: به ظن قوی از سابقۀ تأثیر زبانِ محتاطانۀ روشنفکران درحکومت های دیکتاتوری آگاه است و دستاوردهای پنهانی آن زبان درجوامع رو به بیداری را به درستی می شناسد؛ با تکیه به چنین باور و یقین است که با زبان محافظه کارانه و چه بسا دوپهلو پیام اصلی خود را درقالب شعر می سراید و همراه با تصویر وقایع و عنوان روزنامه ثبت و ضبط می کند. بنگرید به همین دومین سروده «بعد ازتیتر» که همراه شعر تصویری از دختر پوینده و دیگری ازمحمد مختاری (قربانیان قتل های زنجیره ای) با کلمه های «کی وکجا و کِی و چه و چرا و چگونه» که هرخواننده را به یاد بازجویان می اندازد که معمولا ورد زبان اکثر آنها دربازجوئیهاست. جمشید، با این نمایش هنرمندانه درسراسر این دفتربا دریدن پرده های خفقان پیام خود را با موفقیت به مردم رسانده است.
درشعری دیگر با عنوان :
:»ترانه بخوان تو با لبان دوخته «
بگو بگو که خورشید/ کدام وقت/ به سمت خوابِ خودش خیز برداشت/ که صبح میهن من / نماز شام می خوانند؟ / مگر ترانه بخوانی/ تو با زبانِ بریده/ تو با لبانِ دوخته/ تو با سرنگِ هوا/ که باغ مقتل صوراست و شهر، مدفنِ شاعر/ که میهنم زندان./ بیا و ببین/ نه قاضی مرتضوی/ نه این محرمعلی خان دست برداراست/ نه آن پزشک احمدی/ و نه فرشته ی شمشیرکش./ بیا و نگو که گفتنی مانده است/ برای نگفتن/ حروف بسیارند/ کدام اتفاق پیش ازاین نیفتاده بود/ کنار صندوق رای و صورت بی نام/ و این همه خورشید، کوتاه».
بااندک تأمل درمفاهیم، هریک انبانی ازدردهای اجتماعی و فرهنگی، تجاوزهای سردمداران وقلدران به حقوق مردم درذهن مخاطب نقش می بندند. انبوهِ جماعت را می بینی که با ظلم وستم جباران زمانه خوگرفته با خون وخشونت بالا آمده اند. وهمانگونه تاریخ، با همین خوی و کلمات آغشته شده است. سحرگاهان این سرزمین که خورشید دمیده شام سیاه است با مردمی معتاد به طاعت وبندگی. با زبان بندگی وطاعت نمی توان ترانه خواند. زبانت بریده است و لبانت. جمشید تاریخ سراسربندگی مردم این سرزمین را ورق زده عریان کرده تجاوزها را روی دایره ریخته .ازسرنگ هوای پزشک احمدی قاتل دکترارانی در زندان، ازباغشاه قتلگاه صوراسرافیل تا مرتضوی جنایتکاردر کشتار دستجمعی زندانیان سیاسی درسالهای پس ازانقلاب ومحرمعلیخان ممیز و سانسورچی روزنامه ها در رژیم گذشته و اینکه حتا فرشته نیز شمشیر می کشد تاعدالت خود را بنمایاند، و این که شمشیر نباشد عدالتی نیزنخواهد بود.
شگفتا! وقتی فرشته شمشیر می کشد برای خونریزی؛ شک می کنی در تمیزمنادی عدل و عدالت با چنگیزخان مغول ؟!
حرف وحدیث زبان سانسورپیش امد یاد زنده یاد عزیز نسین نویسنده نامدار تُرک افتادم : هرجا که می خواست قدعلم کند و علیه حکومتِ وقت سخنی بگوید اسامی نقش آفرینان مخالف حکومت درمتن روایت هایش را با نام چینی معرفی می کرد.
طعنۀ گزنده و تلنگری که شاعر درپایان آورده نیز اندیشیدنی ست. «کنارِ صندوق رأی و صورت بی نام / و این همه خورشید کوتاه». نوگرائی و مدرنیته وادا درآوردن با صورت های بی نام ونشان درپای صندوق های رأی با انبوهی خورشیدهای کوتاه! و روایتی تلخ از جمع آوری رأی با سجل های باطل شده مُرده ها؛ و درود بر قلم تیز که بی پروا سیاهی های نفرت آور گذشته های نه چندان دور را به نسل حاضر منتقل کرده است.
زنجیره
جمشید، درسرودۀ «زنجیره»، یأس روانی، خسته ازخیزش های بی سرانجام، ناامیدی ملتی که روزانه با دار و طناب، جنازه ونعش کشی، گورستان وعزاداری، و خشونتِ نهادینه شده سر وکار دارند، را به نمایش گذاشته است:
«چند بارمیان این کلمات تهی می گردی/ آیا نمی بینی؟/ این روزها/ یک عده باچاقو/ انشاء می نویسند/ تا ما / هر روز/ در یک مراسم تکراری/ با جنازه هایمان برویم/ سطرهای سربریده را رها کنیم / بعد/ جایی نرویم وخانه نمانیم/ چیزی نخریم/ حرفی نزنیم/ اصلا / باسایه هامان قرار نگذاریم/ تا ناگهان/ غیبمان نزند/ یا قلبمان / پیام ایست نگیرد/ یا چاقو/ انشای تازه ای ننویسد / یا طناب / روبانِ قرمزی دورِ گلو نشود / پس / در واژه ها دنبال کیستی؟ / امروز / باید یک تسلیت تازه را / امضا کنی و فردا / خطی شوی / تا دور / تابیابان/ تا گور».
»قفس«
گوش می خوابانم به سرودۀ قفس:
چقدر حسودم به اسمِ تو / که هرچقدر هم نمی پری/ ازآسمان وبال/ نشان داری/ . . . چقدر مشکوکم به حسِ قفس / که هر چقدر خالی است هم/ تویی پنهان / درونِ حجم تهی دارد».
به داشتن بال و پریدن پرنده درآسمان، حسادت خود را پنهان نمی کند، با معصومیتی لگدمال شده بی هویتی و سردرگمی آدمیان را یادآور می شود.
با آرزوی موفقیت جمشید که با سروده های سنجیده، درراه آزادی بیان واندیشه تلاش می کند.
در پی درخشش فیلم «فروشنده» در جشنواره فیلم کن و همراه با موج شادی و تبریکهای شورمندانهی علاقمندان به سینما و فرهنگ ایران، وزارت ارشاد جمهوری اسلامی و همینطور برخی رسانههای نزدیک به جناح تندرو واکنشهای متفاوتی داشتهاند.
با آنکه ابتدا وزیر ارشاد ایران و رییس سازمان سینمایی اعطای جایزه بهترین بازیگر مرد به شهاب حسینی و اعطای جایزه بهترین فیلمنامه به اصغر فرهادی برای فیلم «فروشنده» از سوی جشنواره کن را تبریک گفتهبودند، اما ، سخنگوی وزارت ارشاد در تازهترین واکنشاش گفتهاست به دلیل کمک مالی یک بنیاد سینمایی در جشنواره فیلم دوحه و مشارکت کمپانی فرانسوی ممنتو در تهیه فیلم «فروشنده»، این فیلم در ایران با «ملاحظات داخلی» اکران خواهد شد. و تاکید کرده است که : « نباید عنان بخش خارجی سینما را به کشورهای دیگر بسپاریم.»
او در ادامه عنوان کردهاست که حضور در جشنوارههای جهانی کافی نیست، بلکه فیلمهای ایرانی میبایست «استاندارد» باشند و «ایدههای ما» را عرضه کنند، به گونهای که بتوان برای معرفی فرهنگ و تمدن ایرانی «محتواسازی» کرد. این مدیر فرهنگی همچنین گفته است: « برای جمهوری اسلامی ایران زیبنده نیست که فیلمهایش از طریق کشور یا شرکت غیر ایرانی عرضه شود تا موجب تحقیر ما در سطح بینالملل نشود و در این بین شرایطی را نبینیم که یک شرکت عربی واسطه و میزبان ما باشد.»
گفتنیست فیلم «فروشنده» ساخته اصغر فرهادی قرار بود در جشنواره فیلم فجر به نمایش درآید، اما در آن زمان در مرحله صداگذاری بود و هنوز آماده نمایش نشده بود. کمپانی ممنتو با مشارکت اصغر فرهادی این فیلم را تهیه کرده و یک بنیاد سینمایی در بحرین هم به این فیلم کمک مالی کرده است. کسانی که با اکران این فیلم در ایران مخالفت دارند، تلاش میکنند از تنشهای سیاسی بین ایران و کشورهای حاشیه خلیج فارس از جمله بحرین استفاده کنند.
نکته جالب توجه اینجاست که حسین نوشآبادی در عین حال چنین اذعان کرده است : «البته ما هنوز فیلم را ندیدهایم و بر اساس قسمتهایی از فیلم که در فضای مجازی منتشر شده و نقدها و گزارشهایی که خواندهایم نظر میدهیم اما قطعا افتخار سینمای ایران در سطح جهانی مایه مسرت است».
دیگر از اینها هم روزنامه «کیهان» به سردبیری حسین شریعتمداری هم اصغر فرهادی را متهم کرده که در فیلم «فروشنده» مفاهیمی مانند غیرت و ناموسپرستی و دفاع از حریم خانواده را به چالش کشیده است اصغر فرهادی پس از بازگشت از فرانسه و در فرودگاه خمینی در تهران در پاسخ به چنین حاشیهسازیها و اتهاماتی گفت: « این جو برای من تمام میشود و به چنین شرایطی عادت کردهام.»
شامگاه دوم خرداد برای نخستین بار در تاریخ جشنواره فیلم کن فرانسه، جایزه بهترین بازیگر مرد و بهترین فیلمنامه به دو هنرمند ایرانی تعلق گرفت.جایزه بهترین فیلمنامه به اصغر فرهادی برای فیلم «فروشنده» رسید و جایزه بهترین بازیگر مرد را هم شهاب حسینی برای این فیلم دریافت کرد.
پس از این رویداد، علی جنتی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی ایران در پیامی اهدای جایزههای جشنواره کن به اصغر فرهادی و شهاب حسینی را «نشانگر توان حرفهای سینماگران» ایرانی دانست که «بارها خلاقیت خود را به نمایش گذاشتهاند».
حجتالله ایوبی، رییس سازمان سینمایی وزارت ارشاد، احمد مسجد جامعی وزیر سابق ارشاد، رضا میرکریمی مدیر عامل خانه سینما، محمدرضا عارف منتخب اول تهران در مجلس دهم و بسیاری از بازیگران و کارگردانان سینمای ایران این موفقیت را به اصغر فرهادی و شهاب حسینی تبریک گفتهاند.
بالاخره باهمه سانسوربازیها، قلب واقعیتها، آمار غلط دادنها، سرانجام پرده صحنه اقتصاد کشور کنار زده شد وحال همه دست اندرکاران رژیم از ولی فقیه گرفته تا مراجع، امامان جماعت، دولت ، مجلس ، قوه قضاییه و خلاصه ریز و درشت حکومت همه زبان به انتقاد گشوده و وا محمدا سر میدهند که اقتصاد کشور بحرانی است و بایستی فکری کرد. در این میان ولی فقیه حکم اجرای اقتصاد مقاومتی را صادر میکند، دولت از برجام دوم و سوم سخن میگوید، ظریف وزیر خارجه جان کری وزیر خارجه امریکا را مانند سایه تعقیب میکند تا با توصیه وی تسهیلات بانکی برای حکومت اسلامی در نظر گرفته شود و سیف رییس بانک مرکزی به دنبال جمع کردن ذخیره های ارزی در خارج از کشور در تکاپو است.
این رویداد اقتصادی در واقع نه تنها غیر عادی نیست بلکه حاصل طبیعی عملکرد حکومت اسلامی در طول این سالها است . جوامع جهانی انقلابات متعددی را تجربه کرده اند، ولی انقلاب اسلامی ایران به کلی از قماش دیگری بوده است. تفاوت عظیم انقلاب اسلامی با سایر انقلابات در آن است که الیت و دست اندرکاران آن از میان بی تجربه ترین، عقب مانده ترین ، فاسدترین و در نهایت بی اعتقادترین افراد نسبت به منافع ملی برآمده و قدرت را در دست گرفتند. چه کسی تصور میکرد که حجج اسلام و معممین مورد احترام جامعه امثال مکارم شیرازی ها، شیخ محمد یزدیها، واعظ طبسی ها، هاشمی شاهرودی ها، مهدوی کنی ها، هاشمی رفسنجانی ها ، ریشهری ها ، ناطق نوریها، گلپایگانیها و بسیاری دیگر از عمامه بر سران در صف اول غارتکران بیت المال ظاهر شوند و بچه میدانیهایی مانند رفیق دوست ها ، محسن رضایی ها ، محمدرضا نقدی ها ، عسگراولادی ها و بسیاری دیگرتنها تحت عنوان بچه مسلمان در زمانی کوتاه صاحبان قدرت و ثروت شوند. طبیعتا وقتی در یک حکومت ایده ئولوژیک مذهبی، سران و پیشروان آن این چنین فاسد ظاهر میشوند، دیگر ایراد و اعتراض به دیگر فرادستان حکومت از سپاه پاسداران گرفته تا بسیج و دولتیها و بالاخره مجموعه حکومت معنا پیدا نمیکند و اینکه تاراج منافع ملی و گسترش فساد در ابعاد نجومی توسعه پیدا میکند تعجبی بر نمی انگیزد.
درهرجامعه انقلاب زده اولین واقعه ایکه رخ میدهد قانون شکنی است. بنابراین وظیفه خطیر و بسیار حساسی که برعهده الیت و گردانندگان انقلاب است و بر دوش آنها سنگینی میکند جایگزینی و پر کردن خلاء قانون با به اجرا گذاردن مانیفست انقلاب و نفوذ و قدرت عمل رهبر یا رهبران انقلاب در کمترین زمان در اجرای آن است. درانقلاب اسلامی ایران، اجرای احکام قران و کلام آیت الله خمینی رهبر انقلاب به عنوان مانیفست انقلاب اسلامی مطرح گردید که در نهایت هم دریک جمله خلاصه میشد وآن تشکیل “حکومت اسلامی “بود . بنابراین جامعه انقلاب زده ایران که هیچگونه تصوری از حکومت اسلامی نداشت از همان ابتدا با یک علامت سوال بسیار بزرگ و پیچیده یعنی ساختار حکومت اسلامی مواجه و بلافاصله با شروع انواع تغییرات در همه سطوح اعم از اجتماعی ، اقتصادی و سیاسی روبروگردید که اولین محصول آن دو شقه شدن جامعه به خودی و غیر خودی و نهادینه شدن فضای تبعیض و تشتت در جامعه بوده است.
ولی بزرگترین ضربه مخرب را زمانی آیت الله خمینی بر جامعه و آینده کشور وارد آورد که فرمان تاراج اموال مردم را تحت عنوان مبارزه با طاغوطیان صادر کرد و حمله را هم ابتدا از بخش تولید نوپا و بسیار فعال کشور شروع نمود وبا مصادره واحدهای تولیدی و واگذار کردن آنها به لومپن های انقلابی در زمانی کوتاه بخش تولید کشور از هم پاشانده شد. طولی نپایید که از درون خرابه اقتصاد کشور غول جدیدی سربرافراشت و یک قشر جدید سرمایه داری مذهبی بی هویت و بدون شناسنامه، یعنی غاصبان اموال مردم وتاراجگران سرمایه های ملی پا برعرصه اقتصادی و اجتماعی جامعه گذارد، که به مرور زمان بر قدرت و ثروتش افزوده شد تا به پایه امروز رسیده است که تقریبا اقتصاد کشور را در کنترل دارد. بنابراین مسیراقتصادی که توسط آقای خمینی ترسیم گردید از همان ابتدا به بیراهه کشانده شد و اولین محصول آن بازیگران اقتصادی جدیدی هستند که در قالب انواع مافیاهای تجاری و مالی و پیمانکاری بر عرصه اقتصادی کشور جولان میدهند.
باز گذاردن دست این جماعت از نااهلان و دلالان و سود جویان و در واقع میراث خواران انقلاب سبب گردید که کار اقتصاد کشور به تدریج رو به خرابی رفته، به درماندگی امروز رسد، یعنی درحالیکه دولت، بانکها و بخش تولید عملا در بحران مزمن نهادینه شده محصور شده اند، این اقلیت کوچک سرمایه داری مذهبی با ثروتهای صد ها میلیون دلاری خود نبض اقتصاد کشور را در دست گرفته اند. در واقع در طول سالهای بعد از انقلاب علاوه برجریان مصادره ها یک سری امتیازات تجاری مجاز و غیر مجاز از تسهیلات در واردات گرفته تا بازی با ارز و گسترش قاچاق و مجوزهای ویژه نیز در اختیار افراد حقیقی و حقوقی خاص قرار داده شد، که در دوره ریاست جمهوری احمدی نژاد به رکوردی نجومی دست یافت. البته ناگفته نماند که همه تقلبات تنها در ثروت اندوزی جماعت مافیایی نبوده و بخش اعظم از این درآمدها هم برای مقاصد ایده ئولوژیک و نگاه سیاست محوری رژیم اسلامی درخارج ازکشور و در سیستم تبلیغاتی هزینه شده و میشود.
اینکه حکومت اسلامی توانسته با یک چنین عملکرد اقتصادی ضد منافع ملی و غارتگرانه مدت ۳۷ سال به حیات خود ادامه دهد نه از معجزات ” نظام مقدس” بلکه معجزه درآمد نجومی نفت میباشد که هنوز رژیم را سرپا نگهداشته است. در طول این مدت رقمی حدود یکهزارو یکصد میلیارد دلار درآمد نفتی وارد خزانه حکومت اسلامی شده که طبیعتا سرپوش بسیار قوی و محکمی بوده است در پوشاندن حیف و میل های عظیم حکومتی، از جمله میلیاردها دلار هزینه بدون بازده انرژی هسته ای و ارقام نجومی بابت هزینه های برون مرزی در سوریه و لبنان و غیره.
گاه در جوامع بشری مواردی پیش میاید که در واقع مصداق عدو شود سبب خیر پیدا میکند. در جریان کشمکش هسته ای بین حکومت اسلامی با جهان غرب که در نهایت به تحریمهای اقتصادی، از جمله تحریم نفتی و بانکی بر علیه حکومت اسلامی به اجرا گذارده شد و رابطه تجاری ایران با بازار جهانی به حداقل ممکن سقوط کرد. ضربه بسیار سختی بود بر اقتصاد از هم پاشیده کشور. دولت احمدی نژاد که با کاغذ پاره خواندن احکام سازمان ملل و تصمیمات اتحادیه اروپا و امریکا مسبب تحریمها شده بود با برخورد غیر منطقی و غیر کارشناسانه با این معضل بسیار جدی و روی آوردن به دلالها و واسطه ها برای دور زدن تحریمها زمینه را برای ورود کشور به یک دوره رکود اقتصادی مزمن و نهادینه شده فراهم ساخت. وقتی اقتصاد کشوری آلوده به سیاست محوری گردد و در خدمت اهداف سیاسی – ایده ئولوژیک رژیم قرار گیرد، یعنی کلیه برنامه ریزی ها و اجرای تدابیر اقتصادی از صافی سیاست بگذرد و تابع اهداف سیاسی حکومت باشد، طبیعتا سقوط اقتصادی، حتا تا مرز فروپاشی دور از انتظار نخواهد بود و این وضع در ماه های پایانی دولت احمدی نژاد عملا واقعیت پیدا کرده بود و اقتصاد کشور قدم به قدم به مرز فروپاشی نزدیک میشد که آثار آن در توقف بیش از ۵۰% بخش تولید، بدهی چند صد میلیارد دلاری دولت به سیستم بانکی و سایر موسسات، سایه ورشکستگی بر سیستم بانکی کشور از جمله علائم ملموس فروپاشی بودند.
تغییر دولت و انتخاب روحانی به ریاست جمهوری که با ژست رفع مشگل هسته ای با غرب آغاز شد و به دنبال آن امضای موافقتنامه برجام پس از دوسال گفتگو های مستمر این نتیجه را داشت که از فروپاشی اقتصادی جلوگیری شود و رشد تورم از کنترل عارج شده که به ۴۵% نزدیک میشد مهار به حدود ۱۵% کاهش پیداکند که موفقیتی برای دولت روحانی محسوب میشود. ولی این در حالی است که رکود اقتصادی مزمن و نهادینه شده همچنان پابرجا باقی مانده است. برون رفت از رکود اقتصادی بسیار پیچیده ترپرهزینه تر و زمان بر تر از کاهش تورم است. ایجاد تحرک اقتصادی مستلزم یک سری برنامه ریزیهای دقیق و حساب شده و همچنین دسترسی به منابع مالی سرشاری را می طلبد تا در طول یک فاصله زمانی مناسب عملی گردد. جنین برنامه ای درحال حاضردردسترس دولت قرار نداردوجود ندارد. ضمن آنکه برای تامین مالی برنامه ریزیهای احتمالی هم پولی در بساط دولت نمیباشد . بنا براین امید به اینکه دولت اسلامی در آینده نزدیک بتواند رکود را مهار کرده بخش تولید را فعال ساخته و رشد بیکاری را متوقف سازد بسیار به دور از واقعیت است.
دولت روحانی برای شکستن سد رکود نهادینه شده موجود ابتدا بایستی از قوه مجریه شروع کرده و موانع موجود در دولت را برطرف سازد. اولین اقدامی که باید صورت گیرد پرداخت بدهیهای دولت به سیستم بانکی و سایر موسسات و پیمانکاران است. بنا بر گفته طیب نیا وزیر امور اقتصاد و دارایی رقم بدهی دولت حدود ۵۴۰ هزار میلیون تومان میباشد. از چه محل میشود این بودجه عظیم را فراهم کرد خود دردسر بزرگ دولت راتشکیل میدهد. اقدام بعدی ایجاد توازن در بودجه کل کشور و رفع کسری بودجه نهادینه شده است که از سالی به سال دیگر و از دولتی به دولت دیگر منتقل میشود. موضوع پرداخت ماهانه ۴۵ هزارتومان یارانه به هر ایرانی اعم از فقیر و غنی که در اثر تصمیم ناخردانه و صرفا پوپولیستی احمدی نژاد به اجرا گذارده شد، هرچند که در ابتدا کمک به فرودستان جامعه بود ، ولی ارزش واقعی این رقم در حال حاضر به نصف تقلیل یافته و جاذبه خود را از دست داده است . تنها چیزی که باقی مانده پرداخت ماهانه آن از بودجه دولت است که به گفته نوبخت رییس سازمان مدیریت و برنامه ریزی شب پرداخت یارانه شب بی خوابی دولت است. از جمله اقدامات دیگری که دولت در جهت رفع رکود، حل مشگل مسکن مهر و مسئله بسیار حساس و پیچیده شرکتهای دولتی است که تعدادی در شکل سهام عدالت ، صدها شرکت در قالب دولتی و تعداد زیادی هم مختلط و نیمه دولتی بلاتکلیف روی دست دولت باقی مانده است که بایستی تماما به بخش خصوصی منتقل شود. تنها در صورت انجام موارد فوق است که میتوان امیدوار بود که دولت سد رکود را ترک دار کرده است.
منتها اینکه بشود انتظار داشت که دولت روحانی بتواند در مدت باقیمانده از دوره ریاست جمهوری اش حتا یک مانع از موانع فوق را برطرف سازد بسیار دور از ذهن است. در این رابطه کافی است که به معضل یارانه ها اشاره شود که کارشناسان دولت نزدیک به سه سال است میخواهند به پرداخت یارانه ها سرو سامانی داده و از حالت ناعادلانه موجود بیرون آورند، ولی هنوز هیچ توفیقی نصیب آنها نشده است و تنها اتفاقی که افتاده این است که گویا ظاهرا یارانه دو میلیون نفر از ۷۹ میلیون نفر گیرنده یارانه حذف شده است. این درحالی است که مجلس شورای اسلامی دولت را موظف کرده است تا یارانه ۲۴ میلیون نفر را حذف کند که با مخالفت دولت مواجه شده است. البته عدم تمکین دولت از مصوبه مجلس هم بی دلیل نیست و ربط به انتخابات ریاست جمهوری در سال آینده پیدا میکند. روحانی میداند که این مصوبه به قول معروف پوست خربزه نمایندگان مخالف دولت در مجلس نهم زیر پای او است تا در انتخابات ریاست جمهوری وی در صورت کاندیدا بودن با ریزش رای بالایی مواجه گردد و در مقابل تمایل آنها در دادن رای به کاندیدی مخالف که قطعا وعده افزایش یارانه ها را تبلیغ خواهد کرد منجر خواهد شد. همچنین است در دو مورد اساسی و حساس دیگر، یعنی معضل مسکن مهر که دولت سه سال است بطور باری به هرجهت با آن برخورد میکنند، بدون آنکه توانسته باشد اقدام ملموس و قابل قبولی ارائه داده باشد. دیگری موضوع سهام عدالت است که چندین سال است بلاتکلیف باقی مانده وتنها نفعش درآمدهای سرشاری است که به جیب مدیران این شرکتها میرود که نه از دولت حرف شنوی دارند ونه در صدد واگذاری کامل آنها به مردم هستند.
اما در رابطه با مبحث دوم یعنی توسعه اقتصادی که آیت الله خامنه ای با صدور فرمان اقتصاد مقاومتی حرکت در این جهت را به دولت ابلاغ کرده است موضوع به کلی متفاوت است. حاکمان اسلامی پس از ۳۷ سال غارت بیت و المال تازه به صرافت افتاده اند که کشور نیاز به توسعه دارد. صدور فرمان اقتصاد مقاومتی به معنای آن است که پنج برنامه توسعه به اجرا گذارده شده در ۲۵ سال گذشته با شکست کامل مواجه شده است و حال کشتیبان را سیاستی دگر آمده و ولی فقیه را بر آن داشته تا با تقلید از محمد رضاشاه راسا منشاء تحولات اقتصادی گردد، غافل از آنکه دانش و تجربه و ایران دوستی محمد رضاشاه کجا و شناخت و بینش اقتصادی و عرق ملی آقای خامنه ای کجا. به هرحال فرض را بر این میگذاریم که آقای خامنه ای واقعا متنبه شده و میخواهد در مدت زمان کوتاه باقیمانده از عمرخود مسیر توسعه اقتصادی را هموار سازد، که سوال کلیدی هم در همین جا است که او تا چه حد نسبت به تصمیم خود جدی است.
از منظر کارشناسی، شرائط برای سرمایه گذاری داخلی، جایگاه کشور در بازاربین المللی و اعتبار حکومت در سیستم فاینانس جهانی که مهمترین فاکتور توسعه محسوب میشود، در بدترین حالت قرار دارد. از اینروشانس حکومت اسلامی در انجام تحولات اقتصادی بنیادین حتا با در نظر گرفتن صادرات نفت وگاز و مواد اولیه پتروشیمی تقریبا در حد مینیمم است. گذار به پروسه توسعه اقتصادی و به دنبال آن پذیرفته شدن در جرگه کشورهای پیشرفته مستلزم یک سری الزامات، تحرکات و فعالیتهای مافوق استاندارد و همچنین مناسبات بین المللی ویژه درجهت افزایش ظرفیت تولید داخلی تا مرز خودکفایی و گسترش صادرات به لحاظ کمی و کیفی در حداگثر ممکن میباشد که آسان به دست نمیاید وباید زمینه آن از هر جهت فراهم بوده باشد.
آقای خامنه ای در اقتصاد مقاومتی خود بر این دو مورد افزایش تولید داخلی و گسترش صادرات تاکید دارد، ولی راه حلی برای این افزایش ارائه نمیدهد و آنرا به دولت واگذارکرده است. در حالیکه دولت و در واقع قوه مجریه در حکومت اسلامی نقش اسب پنجم درشگه را دارد و حق وتوی ولی فقیه همواره بر سر دولت سنگینی میکند.
برای اطلاع ولی فقیه لازم است گفته شود که شرط اول برای ورود به پروسه توسعه وجود یک نظام اقتصادی قانونمند است. در حالیکه حکومت اسلامی با چند شقه کردن اقتصاد کشور به اقتصاد ولی فقیه، اقتصاد خصولتی { خصوصی – دولتی که در واقع همان مافیای حکومتی است} ، اقتصاد دولتی و اقتصاد بخش خصوصی، نظام اقتصادی کشور را عملا مضمحل کرده است. به عبارت دیگر در نظام اسلامی موجود اقتصاد کشور نه مبتنی بر نظام اقتصاد سوسیالیستی است، نه مناسبات یک اقتصاد دولتی خصوصی بر آن حاکم است و نه قانونمندیهای نظام اقتصاد آزاد محلی از اعراب دارد، بلکه نوعی نظام اقتصادی درهم و در واقع شتر گاو پلنگی شکل گرفته و قانونمندیهای ویژه ای راهم پرورانده که از منظر علم اقتصاد ناشناخته است. بنابراین دستیابی به یک توسعه فراگیربا وجود تسلط نظام اقتصاد مافیایی موجود بیشتر به یک شوخی شباهت دارد.
حال اگر فرض بر آن شود که آقای خامنه ای باز خوابنما شده واجازه داده که دو بخش اقتصاد ولی فقیه و خصولتی تحت نظارت و کنترل دولت در آمده ونظام اقتصادی کشور بر اساس مکانیسم اقتصاد آزاد اصلاح شود. در آنصورت تنها راه دسترسی به توسعه فراگیر تقویت هرچه بیشتر و هرچه سریعتر بخش تولید کشور است و این امر میسر نخواهد بود، مگر آنکه دولت پای خود را از عرصه تولید و تجارت کنارکشیده و آنرا به بخش خصوصی مستقل از حکومت واگذار کرده، خود تنها از طریق سیستم مالیاتی کنترل و نظارت بر بخش خصوصی را اعمال نماید.
چنانچه این مفروضات تحقق یابد در آنصورت تازه مشگل اصلی و اساسی در راه توسعه کشور نمایان میشود و آن عقب ماندگی بسیار عمیق سیستم تولید در مقایسه با سایر کشورهای پیشرفته، حتا نیمه پیشرفته مانند ترکیه است. درکشورهای پیشرفته متوسط عمر مفید ماشین آلات معمولا حدود پنج سال محاسبه میشود و سیستم تولید این کشورها با ورود فن آوریهای جدید به بازار مرتب در حال تغییروتحول است که این خود سبب گردیده تا تسخیر بازارهای صادراتی توسط صادرکنندگان به یک میدان رقابت بی امان تبدیل شود. درحالیکه سیستم تولید ایران به علت عدم سرمایه گذاری وعدم دسترسی به فن آوریهای روز بسیار عقب افتاده است، بطوریکه متوسط عمر مفید ماشین الات بالای بیست سال است.
بنا براین برای رسیدن بخش تولید کشور ابتدا به مرحله خودکفایی مورد نظر آقای خامنه ای و در حزکت بعدی رساندن کیفیت تولیدات داخلی به سطح قابل رقابت در بازار های بین المللی یک خانه تکانی اساسی در سیستم تولید و نوسازی کشور اجتناب ناپذیر است. برای این منظورآنچه در درجه اول مورد نیاز است تدوین یک برنامه تولیدی مدرن ، بسیار دقیق وعلمی میباشد، تا بر اساس آن بشود مبلغ سرمایه گذاری ، زمان مورد نیاز، خطوط تولید و تجهیز نیروی انسانی را مشخص کرد. برپایه محاسبات اولیه بعضی از کارشناسان مستقل چنانچه در پنج سال آینده مبلغی حدود ۵۰۰ میلیارد دلار در بخش تولید، فن آوری و گردشگری سرمایه گذاری بشود، در آنصورت میتوان امیدوار بود که کشور به دروازه توسعه نزدیک شده است.
اینکه چکونه میشود سرمایه لازم جهت تحول در بخش تولید را فراهم ساخت خود بزرگترین معضل حکومت اسلامی است. زیرا که اگر همه فرضیات فوق واقعیت یابد ولی پولی برای سرمایه گذاری در بساط نباشد مانند آب در هاون کوبیدن است. تامین چنین سرمایه عظیمی از محل منابع مالی کشور مانند درآمد نفت و گاز و پتروشیمی وغیره نا ممکن است، زیرا که اولا با توجه به افت قیمت جهانی انرژی فسیلی درآمد ایران از این محل آن کاهش یافته که اگر تمام درآمد حاصل هم به تولید تخصیص داده شود نمیتواند منشاء تحول چشمگیری در کیفیت و کمیت تولید پدید آورد. بنابراین تنها چاره کار رو آوردن به سیستم فاینانس جهانی و جذب سرمایه های خارجی است که آنهم ضوابط ویژهگیهای خود را دارد و حکومت اسلامی با رفتارخصمانه خود با غرب و حمایت از گروه های رادیکال اسلامی هیچ شانسی برای خود باقی نگذارده است. از این رو است که بایستی به این باور رسید که توسعه اقتصادی در حکومت اسلامی موجود به امری محال تبدیل شده است.
روزهای پایانی ماه می مصادف است با سالروز تولد ژرژ پروسپر رمی (Georges Prosper Remi) مشهور به هرژه herge، نویسنده و کارتونیست برجسته بلژیکی و خالق تن تن مشهور.
هرژه در بیست و دوم ماه می سال ۱۹۰۷ در خانواده ای متوسط و در حومه بروکسل به دنیا آمد و بعدها بدون آنکه به صورت آکادمیک مشق هنر کرده باشد، تنها با تکیه بر قریحهای که از همان کودکی در او موج میزد، طراحی و نقاشی را به عنوان حرفه اش برگزید.
هرژه بعد از پایان دوران مدرسه در روزنامهی “قرن بیستم” شروع به کار کرد و کمی بعد به واسطهی استعداد اصلیاش مسولیت ضمیمه هفتگی ویژه نوجوانان این روزنامه با نام “بیستم کوچولو” به او واگذار شد. اولین ماجرای تنتن هم به صورت داستان دنبالهدار در روز دهم ژانویه سال ۱۹۲۹ در همین نشریه منتشر شد، با عنوان «تنتن در شوروی».
و اینطور بود که از قلم روزنامهنگاری نقش خبرنگاری خیالی ترسیم شد که آوازهاش از روزنامهنویسان دنیای واقع فراتر رفت. ماجراهای تنتن، این خبرنگار ماجراجوی خیالی، پیش از آنکه بهصورت کتابی مستقل انتشار یابند، به صورت داستانهای دنبالهدار در نشریهای که از آن یاد شد و بعدها هم در نشریه معروف “Le Soir” و نشریه “تنتن” به چاپ رسید.
اما انتشار تن تن از همان آغاز راه با موفقیت همراه بود. هر پنجشنبه که ضمیمه نوجوانان به همراه روزنامه “قرن بیستم” منتشر میشد، تعداد نسخههای فروخته شده دو برابر بود. این میزان بعدها به سه برابر و زمانی حتی به شش برابر رسید. در سال ۱۹۳۴ بود که انتشارات “کاسترمان” بلژیک نشر ماجراهای تنتن بهصورت کتاب را برعهده گرفت و به زودی پی برد که تیراژ این کتابها جوابگوی تقاضای بازار نیست.
از آن زمان تا کنون بیش از ۲۵۰ میلیون نسخه از ماجراهای تنتن و میلو در سراسر جهان به فروش رفته و این داستانها به دهها زبان، از جمله فارسی، زبان مردهی لاتین و زبان ساختگی اسپراتنتو ترجمه شدهاند.
تن تن در ماجراهای بعدی به جنگ قاچاقچیان مواد مخدر رفت، به ماه سفر کرد و یک قبیله گمشده را کشف کرد. اما این پسرک خبرنگار باید به جنگ منتقدین نیز می رفت. تصویری که وی از آفریقا به دست داد توسط برخی از منتقدین، نژادپرستانه قلمداد شد و اینکه نویسنده در دوره اشغال نازی ها نیز تن تن را منتشر کرد، باعث شد اتهاماتی مبنی بر همکاری با نازی ها متوجه وی شود.
یکی از دلایل جذابیت و موفقیت ماجراهای تنتن، دقت، ظرافت و وسواسی است که هرژه در جزئیات تصویرهای هر ماجرا به کار برده است. دنیایی که هرژه به تصویر میکشد دنیایی تماما واقعی ست. تا جایی که برخی صاحب نظران نشان داده اند که که لباسها، اتومبیلها، هواپیماها، ساختمانها، حتی اسم کتابها و هزار و یک نکتهی ظریف و جزئی دیگری که در ماجراهای تنتن گنجانده شده، الگویی واقعی داشتهاند.
ویژگی و یگانگی تن تن ، این است که ماجراهایش گذشته از سرگرم کنندگی، روایت تاریخ معاصری اند که از دنیای بین دو جنگ جهانی آغاز شده تا جهان اوج دوران جنگ سرد امتداد می یابد؛ استعمار، نژادپرستی، رقابت میان دو ابرقدرت، مافیا، جنگ نفت و همه دیگر شاخصهای تاریخ معاصر در داستانهای هرژه با همان اصالت کتابهای تاریخ نمود دارند. تن تن، قهرمان دنیای واقعیات است و نه شخصیتی فانتزی، داستانهایش کاملاً رئالیستی و برگرفته از رویدادهای واقعیست، دسیسهها و زد و بندهایی که از آنها پرده بر می دارد، همانهایی است که مردم در روزنامه ها می خوانند.
برای نمونه، دوربینهایی که در برخی ماجراها به چشم میخورند، بر اساس بروشور تبلیغاتی شرکت معروف لایکا (Leica) تصویر شدهاند. مدل لباسها برگرفته از مجلههای مد روز بوده و هرژه برای کشیدن قایقها و زیردریاییهایی که در شماری از داستانها دیده میشوند، بوروشورهایی را الگو قرار داده که از جمله در نمایشگاههای دریانوردی جمعآوری میکرده است.
در سال ۱۹۷۶ فیلم مستندی از زندگی هرژه روی پرده سینماها رفت و در ۲۹ سپتامبر همان سال, به پاس ۵۰ سال خدمات هنری هرژه, مجسمهی برنزی تنتن و میلو در بروکسل پرده برداری شد. پس از آن و در سال ۱۹۷۹ اداره پست بلژیک تمبر یادبود تنتن را برای اولین بار در جهان منتشر کرد. این اولین بار بود که کشوری به انتشار تمبر از سری ماجراهای کمیک استریپ یا نقاشیهای دنباله دار اقدام میکرد. در سال ۱۹۸۲ انجمن اختر شناسی بلژیک، به مناسبت ۷۵ سالگی تولد هرژه سیارهای بین مریخ و مشتری را به نام هرژه نامگذاری کرد.
هرژه در طول چندین دهه فعالیت هنریش مجموعا ۲۳ داستان کامل و یک داستان نیمهتمام از ماجراهای تنتن خلق کرد ولی در میانههای سال ۱۹۸۱ بود که نخستین علایم بیماری سرطان خون در او پدیدار شد.
این نویسنده و نقاش برجسته سرانجام، در سوم مارس ۱۹۸۳ در بلژیک از دنیا رفت و با مرگ او آخرین کتاب تنتن به نام تنتن و هنر آلفا ناتمام ماند. بر طبق وصیت ژرژ، هیچ هنرمندی بعد از وی حق خلق داستان جدیدی از این مجموعه را ندارد و در حقیقت با خاموشی او دفتر داستانهای تنتن هم برای همیشه بسته شد.
بازارچهی کتاب این هفتهی ما سرکیست به پیشخوان کتابفروشیهای گوشهگوشهی جهان کتاب. عناوین برگزیدهی ما در این گذر و نظر اینهاست:
از پائیز…
کتاب «از پائیز…» شامل زنجیرهای از شعرهای پائیزی از سرودههای کهن تا امروزین در قالبهای مختلف و با انتخاب پوران فرخزاد از سوی نشر پوینده منتشر و راهی بازار کتاب شد.
پائیز را فرهنگ نویسان با خزان یکی میدانند. با این گمان و برداشت که: چون این نامواژه، از نگاه گاهشماری در گردش سالهای خورشیدی، تنها برای زمانی ویژه با رویدادها و نمودهایی یکسان ساخته و برگزیده شده، پس باید که یک نهاد و درونمایه یگانه داشته باشد. بیآنکه سرشت این دو نامواژه، یا چرایی زایش آنها و چه بودگی ساختارِ واژگانی هر یک، بررسی و به نمایش گذارده شود.
اما درباره چیستی واژه خزان باید گفت چناانکه میدانیم زایش هر وواژه در هر زمان بر پایه نماد و نمودِ ریشه یا ریشههایی است که بتوان به یاریگری آنها، آن نیاز ویژه را برآورده ساخت. برای نمونه، نامواژه تابستان، آمیزهای است از واژه «تابیدن و تابش» و «ستان» به معنی جایگاه و هنگام که اشارهای است به تابش خورشید و گرما. یا زمستان که آن نیز اشارهای به هنگام سرما و سردی هواست. و واژه بهاران به هنگام بهیِ هوا، جوانه زدن درختان، و شکوفه برآوردن آن گیاهان است.
به این ترتیب، نامواژه خزان نیز، همین راه را رفته و میباید از همین نهادهای ویژه سرچشمه گرفته و برآمده باشد؛ برآمده از بارانهای موسمی و نمای خیسی و خیس شدن زمین. اشاره به زمانی که زمین در انتهای گرمای تابستان آبهای جمع شده در پهنه زیرین خود را وانهاده، غرقه در تشنگی است و به بارانهای خزانی نیاز مبرم دارد. بدین سان میتوان گفت خزان هنگام وزش بادهای سرد، برگریزان، خزان کردن گیاهان، خیس شدن زمین و بر نشانیدن برگها در خاک است؛ همان خیسان. همنگونه که منوچهری دامغانی گفت: خیزید و خز آرید که هنگام خزان است.
کتاب «از پائیز …» را شاید بتوان شیره بررسیهای تمامی نامداران شناخته شده که دل در گرو فصل زیبای پائیز و بارانهای دلنواز خزانی دارند، باشد. پوران فرخزاد، شاعر که در اینجا به عنوان یک گزینشگر عمل کرده است، کوشیده است با گردآوری اشعار خزانیِ شاعراان پارسیگوی چه پیشینیان و چه کنونیان در دفتر «از پائیز …»، مخاطبش را نیز تا حد ممکن با دیدگاههای آنها آشنا کند.
از جمله شاعران مطرحی که در این مجموعه، شعرهای خزانیِ آنها آمده، میتوان به فرخی سیستانی، منوچهری دامغانی، نصرت رحمانی، پرویز ناتل خانلری، مهدی اخوان ثالث، سیمین بهبهانی، قیصر امینپور، فریدون توللی، یدالله رویایی، منصور اوجی، محمدرضا شفیعی کدکنی، رضا براهنی، فروغ فرخزاد، عمران صلاحی، محمدعلی سپانلو، شمس لنگرودی، سیروس شمیسا، ضیا موحد، سیدعلی صالحی، احمد شاملو، رابرت فراست، شارل بودلر، پل ورلن، هران هسه، فدریکو گارسیا لورکا، مارگرت بیکل، رابیندرانات تاگور، ژاک پروه و دیگران اشاره کرد.
کتاب ۴۳۰ صفحهای «از پائیز …» که مشتمل بر فصولی تحت عناوینی مانند از کهنها، از غزلها، از رباعیها، از چهارپارهها، از ترانهها، از گسستهها، از سپیدها، از مثنویها، از مستزاد، از مخمسها و از بازگردانیهاست، در شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و با بهای ۲۸ هزار تومان راهی کتابفروشیها شده است.
آمریکای درمانده
این روزها حتی کسانی که اهل سیاست و علاقمند به دنبال کردن اخبار نیستند نیز لااقل یک بار نام «دونالد ترامپ»، نامزد انتخابات ۲۰۱۶ ریاست جمهوری آمریکا را به خاطر مواضع تند و بعضا عجیب وی شنیده اند.
بدون شک «دونالد ترامپ»، صرف نظر از گرایش های تند و تیزش، توانسته به یکی از شگفتی های بزرگ در صحنه سیاست آمریکا تبدیل شود. اما سوال اینجاست که چرا مواضع تند «ترامپ» هر روز طرفداران بیشتری در آمریکا پیدا کرده و بسیاری از مردم این کشور از وی حمایت می کنند؟ چرا شخصیت های معروف تری چون «هیلاری کلینتون»، خود را در تقابل با «ترامپ» تا این حد درمانده حس می کنند؟
«دونالد ترامپ» در کتاب جدید خود به نام «آمریکای درمانده» که توسط انتشارات «تری شولد» به چاپ رسیده است، ضمن انتقاد از روش سیاستمداران هر دو حزب این کشور در امور کشورداری طی چند سال اخیر، به توضیح برنامه های خود برای آنچه وی بازسازی آمریکا می خواند پرداخته است. وی معتقد است دوران سیاست های شعاری به پایان رسیده و از اینجا به بعد باید بر خلاف گذشته عملگرا بود.
نویسنده کتاب «آمریکای درمانده»، ضمن انتقاد از وضع اقتصاد و درمان در این کشور معتقد است نظام درمانی در آمریکا باید به سمتی پیش برود که هم پزشکان راضی باشند و هم مردم.
وی در بخش دیگری از کتاب خود با انتقاد از عملکرد نظامی آمریکا طی چند سال اخیر معتقد است آمریکا باید به دوران اوج خود در عرصه نظامی بازگشته و به جای نشستن و از دور نگاه کردن به درگیری های جهان، در آنها پیروز شود. در همین راستا نیز، وی یکی از اهداف خود را نوسازی ارتش این کشور قید کرده است.
اما طبق نوشته های این کتاب، یکی از مهم ترین دلایل مخالفت «ترامپ» با ورود مهاجرین به آمریکا، به این دلیل است که بر اساس اعتقاد وی، نیروی کار خارجی طی چند سال اخیر بازار کار را از دست نیروی آمریکایی درآورده و همین مساله یکی از اصلی ترین دلایل رشد بیکاری در این کشور شده است.
البته مهاجرین خارجی تنها دلیل بیکاری از نگاه «ترامپ» نیستند. چرا که وی در بخش دیگر از این کتاب با اشاره به سیستم آموزش در آمریکا، از آن انتقاد کرده و معتقد است دانشگاه های این کشور باید به گونه ای دانشجویان خود را تربیت کنند که پس از اتمام درسشان توانایی رقابت با هم رده های بین المللی خود برای کسب شغل مورد نظر را داشته باشند.
این نامزد ریاست جمهوری آمریکا، یکی دیگر از دلایل رکود اقتصادی و بیکاری در این کشور را صادر شدن کارخانه های آمریکایی به کشورهای دیگر همچون چین و در نتیجه بیکار شدن نیروی کار آمریکایی دانسته و بازگرداندن کارخانه های این کشور به سرزمین مادری خود را یکی از برنامه های اقتصادی خود در صورت پیروزی در انتخابات معرفی کرده است.
با توجه به توضیحات مختصر بالا در مورد این کتاب، شعارهای «ترامپ» هرچند پوپولیستی و عوام فریبانه هم به نظر برسند، اما به نظر می رسد دلیل اقبال بلند وی نزد مردم آمریکا، همین شعارهایی است که گویی حرف دل آنها را زمزمه می کند.
تناقض توسعه دمکراسی
واژه دمکراسی طی سالهای اخیر تبدیل به یکی از داغ ترین مباحث برای هر محفلی از هر طبقه و با هر سطحی از دانش نسبت به آن شده است. اما به راستی تعریف و اصول دمکراسی چیست؟ آیا کشورهایی چون آمریکا که داعیه رهبری جریان دمکراسی خواهی را در جهان به دوش می کشند، قوانینی و سیاستی منطبق بر اصول دمکراتیک دارند؟ آیا سیاست خارجی این کشور و بسیاری دیگر از هم قطاران غربی اش منطبق با اصول دمکراتیک تبلیغ شده توسط خودشان است؟
«لینکلن آ. میشل»، نویسنده، تحلیلگر، خبرنگار نشریه «نیویورک آبزرور» و استاد مدرسه روابط بین الملل دانشگاه کلمبیا در آمریکا با رویکرد انتقادی نسبت به تعاریف غلط مطرح شده در باب دمکراسی، مشخصا به بسط تناقض های موجود در سیاست آمریکا در برخورد با این مفهوم می پردازد.
«میشل» در کتاب خود که توسط انتشارات موسسه بروکینگز منتشر شده، معتقد است میان دو جنبه عملی و نظری دموکراسی، تناقض هایی شگرف و تامل برانگیز وجود دارد. یعنی آنچه دولت های به ظاهر دموکراتیک در عمل انجام می دهند با گفته هایشان تناقضی آشکار دارد.
به عنوان مثال وی به موضوع آمریکا اشاره می کند که بر خلاف گفته های مقام های این کشور در محکوم کردن رژیم های غیر دموکراتیک، با همه آنها ارتباط خوبی دارد و اتفاقا از آنها حمایت هم می کند. نویسنده کتاب، با اشاره به مثال های عینی، به این تناقض ها در سیاست خارجی آمریکا اشاره می کند.
از سوی دیگر به اعتقاد نویسنده، بسیاری از آنهایی که در این زمینه چه به صورت عملی و میدانی و چه در مقام نظر و در قالب پژوهشکده ها کار می کنند، مفهوم دموکراسی و توسعه آن را به درستی متوجه نشده اند و همین امر موجب به انحراف رفتن این مفهوم در مقام تئوری شده است.
«میشل» همچنین در ادامه با اتکا به منطق بروکراتیک، راهکارهایی را برای برون رفت از این وضع پیچیده ارائه می کند.
وی همچنین در بخش دیگری از کتاب، این فرضیه را مورد آزمایش نظری قرار می دهد که آینده دموکراسی در جهان آینده که به نظر او آمریکا دیگر قدرت هژمون آن نخواهد بود، به چه سمت و سویی خواهد رفت.
تاوان
نمایشنامه «تاوان» نوشته آرتور میلر با ترجمه جعفر میرزایی و مریم حسینی توسط نشر افراز منتشر و راهی بازار نشر شد.
این کتاب به عنوان صد و سی و نهمین عنوان مجموعه «نمایشنامه های برتر جهان» این ناشر چاپ شده و نسخه اصلی اش در سال ۱۹۶۸ نامزد نهایی جایزه تونی بوده است.
آرتور میلر نمایشنامه نویس شناخته شده آمریکایی و مولف نمایشنامه هایی چون «مرگ فروشنده»، «همه پسران من» و … است. او در این نمایشنامه به سراغ یک خانواده دیگر آمریکایی رفته است. در این خانواده دو برادر وجود دارد که یکی جراحی موفق و دیگری پلیسی معمولی و متوسط است. این دو بعد از سال ها به خاطر فروش اسباب و اثاثیه پدرومادرشان با یکدیگر روبرو می شوند. در نتیجه اتفاقات گذشته را مرور می کنند و این مرور کردن، موجب شناخت کیفیت زندگی هر یک از آن ها می شود.
نمایشنامه «تاوان» دو فلسفه متفاوت درباره زندگی را به تصویر می کشد. کلایو برنز منتقد روزنامه نیویورک تایمز، این اثر را یکی از سرگرم کننده ترین و جذاب ترین نمایشنامه های میلر می داند. این منتقد می گوید این نمایشنامه در خور نمایش بوده و از تکنیک های نمایشی کلاسیک وحدت زمان، مکان و عمل پیروی می کند، و دلبستگی میلر به همراه استعدادهای بی نظیرش را به عنوان قصه گوی مادرزاد، متجلی می کند.
این نمایشنامه ۴ شخصیت دارد که به ترتیب عبارت اند از: ویکتور فرنتس مردی تقریبا ۵۰ ساله، استر فرنتس زنی تقریبا ۴۰ و چند ساله، گرگوری سالمون پیرمردی قوی هیکل و والتر فرنتس مردی پنجاه و پنج ساله.
در پی لغو کنسرت مجوزدار کیهان کلهر، علی جنتی، وزیر ارشاد در دولت حسن روحانی، در واکنش به این رویداد، به شکل غیر مستقیم در این باره ابراز ناتوانی کرده و اعلام کردهاست که قوه قضاییه «این گونه اقدامات را جزء حقوق خودشان میداند.»
بنا بر گزارشی که خبرگزاری ایرنا منتشر کردهاست، آقای جنتی به روال همیشگی از برگزاری کنسرت موسیقی در کشور حمایت کرده، اما در عین حال اذعان کرده است که قدرتش در این باره حتی از یک دادیار قوه قضاییه نیز کمتر است.
کیهان کلهر، موسیقیدان برجسته ایرانی که دارای شهرت بینالمللی است، هفته گذشته به همراه گروهش عازم شهر نیشابور بود تا در روزهای ۲۱ و ۲۲ اردیبهشت کنسرت برگزار کند که خبردار شد دادستان این شهر این برنامهها را لغو کرده است. این در حالی ست که در تمامی گزارشها تاکید شده است که «تمام مجوزهای لازم» برای برگزاری این کنسرت از جمله مجوز شورای تامین استان، اداره اماکن و وزارت ارشاد گرفته شده بود و صورتجلسه شورای تامین «به رویت اعضای گروه رسیده بود».
حالا علی جنتی، گفتهاست در این خصوص «در حد بضاعت خود» با رییس قوه قضائیه مکاتبه کرده و آنها به او گفتهاند « که به دادستان مشهد و دادستانهای استان ابلاغ کرده اند که به نوعی همراهی کنند.» او در ادامه گفتهاست: «البته قوه قضاییه اینگونه اقدامات را جزو حقوق خودشان می دانند. بطوری که حتی یک دادیار می تواند فردی را دستگیر، کاری را توقیف و جایی را مهر و موم کند و خودشان را مستقل از قوه مجریه می دانند.»
گفتنیست سال گذشته هم اداره اماکن نیروی انتظامی به کیهان کلهر و گروه بروکلین رایدر اجازه برگزاری کنسرت در تهران را نداد. که پس از اعتراض مدیران وزارت ارشاد به ممانعت اداره اماکن نیروی انتظامی از برگزاری این کنسرت، سعید منتظر المهدی، سخنگوی نیروی انتظامی، روز ۲۳ خرداد ۹۴ اعلام کرد که این کنسرت با «حکم قضایی» لغو شده است.
دلیل عدم برگزاری کنسرت آقای کلهر در نیشابور مشخص نشده است. اما کنسرتهای موسیقی در استان خراسان رضوی بارها لغو شده است. گفته میشود که مخالفتهای احمد علمالهدی، امام جمعه مشهد با برگزاری کنسرت موسیقی در مشهد و شهرهای دیگر این استان از عوامل لغو این کنسرت هاست.
احمد علمالهدی، امام جمعه مشهد، هشتم اسفند سال ۹۳ برگزاری کنسرت موسیقی را «مطرببازی و ولنگاری» دانسته و گفته بود که چون تمام شهر مشهد حرم امام هشتم شیعیان است، برگزاری کنسرت در این شهر «مطرببازی» در حرم او به حساب میآید.
حالا علی جنتی در حرفهای تازهاش این نکته را به شکل دیگری گفته است: «اجرای کنسرت در خراسان رضوی به خاطر وجود مرقد مطهر حضرت رضا با رعایت و مراقبتهایی صورت میگیرد»