مجله اکونومیست در شماره ویژه سال ۲۰۱۷ با گروهی از زنان گفت و گو کرده است که همه بعد از ۱۹۸۵ به دنیا آمده اند. و در یک زمینه کاری از شهرت جهانی برخوردار هستند. این گروه از زنان دورنمایی را شرح داده اند که از سال ۲۰۱۷ در سر دارند. این گزارش مروری است بر حرف های این زنان جوان در باره آینده جهان:
میخانه توییتری برای افریقایی ها…
سیاندا موهیتسیوا، دختر طنز نویس جوان اهل بوتسوانا، در ۲۰۱۷ وارد ۲۵ سالگی می شود. می گوید گاهی افریقایی ها کشورهای غربی را بهتر از کشورهای افریقایی می شناسند و این فقط یک تصادف نیست. جریان رسانه ایِ جهانی تصوری از افریقا می سازد که به زندگی واقعی مردم در کشورهای افریقایی ربطی ندارد.
سیاندا حالا از توییتر برای نزدیک کردن افریقایی ها استفاده کرده است. او که از ۱۶ سالگی در یکی از روزنامه های کشورش به طنز از سیاست و اقتصاد می نویسد، در سال ۲۰۱۵ جریان توییتری ای به راه انداخت به نام « اگر افریقا یک میخانه بود». این هشتگ و حساب توییتری سیاندا به سرعت تبدیل به محلی برای گفت و گو در باره این بود که اگر یک افریقایی وارد میخانه شود چه اتفاقی می افتد. از این طریق توییتر به محلی برای بحث درباره مردم افریقا تبدیل شد. افریقایی که بسیار جداست از آنچه شرکت های جلب توریست به عنوان سرزمین حیوان های عجیب و غریب معرفی می کنند.
سیاندا از اندیشه افریقا گرایی سیاسی جدیدی حرف می زند که به معنای توجه دوباره مردم افریقا به یکدیگر از طریق شبکه های اجتماعی آنلاین است که نه فقط جریان اصلی جهانی خبری را نفی می کند بلکه دیکتاتورهای حاکم بر افریقا را به چالش می کشد. سیاندا می گوید من پیش بینی می کنم که سال ۲۰۱۷ سال افریقا گرایی اجتماعی خواهد بود که سیاستمداران و رژیم های ناکارآمد در افریقا را به دردسر خواهد انداخت. و گسترش شبکه های اجتماعی به پیوند بیشتر جوانان با یکدیگر و همگرایی و همفکری آنان منجر خواهد شد.
سالی برای زنان سینماتوگراف
دیزی ریدلی بازیگر انگلیسی است که در ۲۰۱۷ وارد ۲۵ سالگی می شود. دیزی با آخرین فیلم جنگ ستارگان ـ نیروی بیداری ـ در سال ۲۰۱۵ به شهرت جهانی رسید. او امیدوار است ۲۰۱۷ سالی باشد که زنان بتوانند به موقعیت هایی در سینما دست یابند که همچنان موقعیت هایی مردانه مانده است. این موقعیت ها نه جلو دوربین بلکه پشت دوربین و در بخش فنی سینما قرار دارد. توجه این بازیگر به جنبه های فنی سینما از وقتی بیشتر شد که خودش به عنوان تهیه کننده در سال ۲۰۱۶ درگیر ساختن یک فیلم مستند شد. در زمان ساختن این فیلم او متوجه شد که پیدا کردن زنانی برای انجام امور سینماتوگرافی چقدر دشوار است.
دیزی یادآوری می کند که در سال ۲۰۱۵ فقط ۳ درصد از سینماتوگراف ها که کارهای فنی مربوط به صداو تصویر را انجام می دهند زن هستند. ابراز امیدواری دیزلی از آنجا ریشه می گیرد که اخیرا شرکت بزرگ والت دیسنی و موسسه فیلم بریتانیا اعلام کرده اند که در برنامه سال ۲۰۱۷ خود سعی خواهند کرد که از حضور زنان در زمینه فعالیت های فنی سینما حمایت کنند.
رسانه و بازار بیشتر برای اقلیت ها
آمنه الخطابه، که امسال ۲۵ ساله می شود، متخصص کامپیوتر و بنیانگذار سایت و مجله اینترنتی دختر مسلمان در امریکاست. این سایت به مسایل دختران مسلمانی می پردازد که در کشورهای غربی زندگی می کنند. این سایت، که آمنه آن را در سال ۲۰۰۹ ودر ۱۷ سالگی به راه انداخته، به طور داوطلبانه توسط دختران اداره می شود و در سال ۲۰۱۵ بیش از ۱۰۰ میلیون کلیک داشته است. او در سال ۲۰۱۶ کتابی نوشت به نام « دختران مسلمان: نسل در راه ».
آمنه معتقد است که در سال ۲۰۱۷ توجه به تفاوت های فرهنگی و نژادی بیشتر خواهد شد و دنیا از نوعی امپریالیسم نژادی فاصله خواهد گرفت. به نظر آمنه نشان این تحول آن است که برندهای بزرگ تجاری از موسسات رسانه ای، برندهای لباس و مد زنان و سازندگان وسایل خانگی به این نتیجه رسیده اند که نه فقط در تولید و تبلیغ کالاهای خود اقلیت های قومی و نژادی و فرهنگی در غرب را باید درنظر بگیرند، بلکه باید در رده مدیران و در اتاق های خبر و جلسات برنامه ریزی خود، فرصت های بیشتری در اختیار اقلیت ها قرار دهند. آمنه می گوید شبکه های اجتماعی پیشگام این تحول بوده اند اما جریان اصلی نیز در نهایت باید به این واقعیت تن دهد که دوران به رسیمت شناختن تنوع فرارسیده است.
سالی که جهان به هوش مصنوعی اعتماد می کند
لتیسیا گاسکا بر اساس یک وسواس قدیمی زنانه هیچ گاه سال تولدش را نمی نویسد، اما می دانیم که در مکزیکو سیتی پایتخت مکزیک زندگی می کند. در سال ۲۰۱۴ که مجله اکونومیست او را به عنوان یکی از برترین کارآفرینان جهان و به عنوان صدای جهان در سال ۲۰۴۰ معرفی کرد به همه اطمینان داد که زیر ۳۰ سال سن دارد. بنا بر این می توانیم بگوییم در سال ۲۰۱۷ نیز زیر ۳۳ سال سن دارد.
لتیسیا در شمار بنیانگذاران و اداره کننده موسسه شکست است که برنامه جهانی « شب ویرانی » یا fuk up night را برگزار می کند که صدای کسانی است که شکستخورده اند. لیتیسا و دوستانش در سال ۲۰۱۲ به خودشان گفتند هرچه درباره موفقیتشنیدیم کافی است. قدری هم به صدای شکست خوردگان گوش کنیم. حالا اینموسسه در صد شهر جهان مراسم شب ویرانی را برگزار می کند و هر ماه بیش از ۱۰ هزار نفر در این شب به حرف های سه نفر گوش می کنند که از تجربه شکست خود می گویند. البته باید توجه داشت که در مکزیکوسیتی، جایی که این اندیشه در آن شکل گرفته، بنا بر آخرین آمار ۷۵ درصد فعالیت های تجاری و حرفه ای که راه اندازی می شود به سال دوم نمی رسد.
لیتیسیا می گوید سال ۲۰۱۷ دریچه ای ست به سوی انقلابی که هوش مصنوعی در جهان تحقیق و مطالعات دانشگاهی به راه خواهد انداخت.
برخلاف کسانی که به پیشرفت های فنی در زمینه ساختن هوش مصنوعی بدبین هستند لیتیسیا می گوید تکنولوژی تازه هم شغل های بیشتر ایجاد خواهد کرد و هم به ابتکارهای بیشتری فرصت بروز می دهد. این دختر جسور مکزیکی تا جایی پیش می رود که ورود هوش مصنوعی به مطالعات علمی را با تحولی مقایسه می کند که کشف گالیله در مطالعات نجومی به وجود آورد. او یادآوری می کند که در حال حاضر میزان اطلاعات موجود در جهان در هر دو سال دو برابر افزایش می یابد و در چنین شرایطی امکان تحلیل و بررسی اطلاعات تازه بدون استفاده از هوش مصنوعی ممکن نیست.
البته لیتسیا می گوید لازمه استفاده بهتر از این تحول تکنولوژیک آن است که از طریق ایجاد شفافیت در نرم افزارهای مورد استفاده باید امکان برداشت نادرست و وحشت آفرین تروریست ها را از امکانات تازه محدود کرد. همچنین باید با ایجاد شفافیت بیشتر امکان بهره برداری دولت ها از اطلاعات شخصی آنان علیه خود آنان را کاهش داد.
شی ون زیلیس، مدیر شرکت بزرگ بلومبرک بتا، نیز معتقد است که سال ۲۰۱۷ سال تحول در استفاده ازهوش مصنوعی و ماشین های هوشمند خواهد بود. شی ون که به عنوان یکی از نوابغ در زمینه استفاده از ماشین های هوشمند شناخته می شود، معتقد است که در سال ۲۰۱۷ جهان به ماشین هایی که برای اداره امور ساخته شده بیشتر اعتماد خواهد کرد
ورزشکاران خود را اداره می کنند
آماندا کالتا، روزنامه نگار ۲۸ ساله ایتالیایی کانادایی، برنده یکی از معتبرترین جایزه های جهانی برای روزنامه نگاران جوان است. او در دانشگاه تورنتو سیاست خارجی خوانده اما توجه او به نهادهای اداره کننده ورزش در جهان او را به یکی از منتقدان برجسته مدیریت ملی و جهان ورزش تبدیل کرده است.
آماندا امیدوار است تصمیمی که در سال ۲۰۱۷ برای برگزاری المپیک سال ۲۰۲۴ گرفته خواهد شد، نشانی از پایان دادن به روابط ناسالم حاکم بر فدراسیونهای جهانی ورزشی باشد. در شهریور امسال از بین یکی از سه شهر بوداپست، پاریس و لوس آنجلس یک شهر به عنوان محل برگزاری المپیک ۲۰۲۴ برگزیده خواهد شد. او معتقد است که سال ۲۰۱۷ آغازی خواهد بود برای یافتن راه هایی برای مشارکت بیشتر خود ورزشکاران در اداره نهادهای مدیریت کننده ورزش و امکان نظارت عمومی بیشتر بر این نهادها.
موج تازه زن باوری
لوییس اونیل، نویسنده معروف ایرلندی است که روزنامه گاردین او را به عنوان بهترین نویسنده برای جوانان بزرگسال معرفی می کند. تازه ترین کتاب او « می خواهی اش؟ »Asking for it? پرفروش ترین کتاب ایرلند شد و نگاه تازه ای به مساله تجاوز به زنان کرده است. لوییس فمنیست یا زن باور معروفی است با شعاری متفاوت: « من عاشق مردانم ».
لوییس معتقد است ۲۰۱۷ سالی است که موج تازه ای از فمنیسم فراگیر خواهد بود اما ویژگی این موج تازه تنوع آن است. لوییس می گوید من به شدت به نسل تازه ای از نوجوانان علاقمندم که نگاهی متنوع و رنگارنگ به فمنیسم دارند و با وجود توجهی که به فرهنگ کالایی کردن بدن زن دارند نگاه شان به رابطه جنسی مثبت است. این نوجوانان به خطرات داشتن نوعی نگاه کنترلی به جنسیت زنان دیگر واقف هستند. این زنان با وجود آن که می دانند فرهنگ کار جنسی به فروش بدن زنان منجر می شود اما در عین حال واقفند که کارگران جنسی نیازمند حمایت و داشتن شرایط کاری بهتر هستند. فرهنگ کلیشه ای سلفی های دخترانه را رد می کنند، در حالی که می پذیرند سلفی می تواند نشانه ای از عشق به خود در دوره ای باشد که فروپاشی اجتماعی ما را به تنفر از خود ترغیب می کند.
اصفهان در قلب تاریخ ایستاده است و اشک های سقوط در ” طنین کاشی” های آبی اش به سرفصل روزگاران ایران در عصری تبدیل می شود که جهان می تاخت و نصف جهان می ماند و با خود سرزمین تاریخی را که پایتخش بود به قعر تاریخ می راند.
“سقوط اصفهان” این فصل سراسر اندوه و اشک از نگاه مورخان پنهان بود.انتشار کتاب ” سقوط اصفهان” نوشته ژان کریستف روفن به ترجمه محمد مجلسی در سال ۱۳۷۹ راه را گشود.
اما انتشار کتاب کوچک سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی با بازنویسی جواد طباطایی بود که افکار عمومی را متوجه این فاجعه بزرگ تاریخی کرد.جزوه ای کوچک که بخشی از کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران است . آنتوان دُو سِرسو این کتاب را بر اساس گزارشهای یوداش تادوش کروسینسکی، از راهبان یسوعیای که در هنگام سقوط صفویه به دست محمود افغان ساکن اصفهان بود، تهیه و در سال ۱۷۲۸ شش سال پس از سرنگونی صفویان منشر کرد.
این کتاب که در نخستین دهههای عصر روشنگری منشر شد، تاثیر بسیاری در کسب آگاهی فیلسوفان سیاسی مانند منتسکیو، ولتر،ادوارد گیبون از تحولات ایران داشت و بسیار مورد توجه فیلسوفان سیاسی قرار گرفت.
کتاب پدر دو سرسو هیچگاه به فارسی ترجمه نشد. اما از گزارش سید جواد طباطبایی که ترجمه آن را مقدور نیافته و خلاصه ای از آن را بازنویسی کرده، می توان دریافت که در عصر قاجاریه اطرافیان عباس میرزا ولیعهد در تبریز، گزارش کروسینسکی را می شناختند و عباس میرزا را از مضمون آن مطلع کردند، و او دستور ترجمه آن را داد.
چنین کاری را بویژه با در نظر داشتن قدرت دید و تحلیل کروسینسکی، جز به حس وطن خواهی و هشیاری عباس میرزا که یک تنه به تمام خاندان قاجار می ارزید و در راه اعتلای کشور از طریق عقلانی می کوشید تعبیر نمی توان کرد.
جالب تر اینکه ترک های همسایه که از همان زمان دو گام از ما جلوتر بوده اند؛ از آغاز به اهمیت گزارش راهب یسوعی پی برده و آن را به زبان ترکی عثمانی ترجمه کرده اند و دستگاه عباس میرزا جزوه را از روی ترکی استانبولی به فارسی برگردانده است.
به نوشته سیروس علی نژاد “سقوط اصفهان به روایت کروسینسکی لرزه بر جان آدمی می اندازد لرزه از پیروزی آسان مشتی ماجراجو بر کشوری بزرگ؛ لرزه از بی مسئولیتی پادشاهی که حتا به هنگام مرگ به جای آنکه در اندیشه بزرگی کشور باشد، در اندیشه آسایش درباریان است، شاه سلیمان پدر شاه سلطان حسین؛ و از واگذاری مسئولیت از سوی شاه سلطان حسین به کسانی تهی از هر نوع فضیلت؛ از حقیرانی که بر جای بزرگان تکیه زده اند؛ از مسخرگانی که مردم وادار به احترام به آنان شده اند؛ از پادشاهی که خواجه سرایان را بر ملک و ملت مسلط کرده است؛ از توطئه ها و دو دستگی هایی که تمامی امور مملکت را در خود غرق کرده است؛ از شرایطی که در آن «خطر پیروز شدن از شکست خوردن بیشتر است »؛ از وضعیتی که در آن سرداری به سپاه دشمن پشت می کند تا پیروزی را بر کام دیگری هر چند خودی شرنگ کند؛ از دربار دائر مداری که که همه امورش به رشوه می گذرد؛ و لرزه از بی فکری، بی لیاقتی، و انحطاطی که تمامی کشور را فراگرفته است.
گزارش راهب یسوعی از تفرقه ای که بر کشور حاکم است جگر آدم را کباب می کند. کروسینسکی از تفرقه ای که در آن زمان بر کشور حاکم است می نویسد و می گوید چند دستگی چنان بر کشور حاکم شده بود که حتا در میان یک طایفه رقابت بر سر اینکه پس از پیروزی مبادا رقیب زمام امور را به دست گیرد، سبب می شد هیچ قبیله و طایفه و لشکر و سپاهی به مقابله با دشمن بر نخیزد.
برای مثال وی پس از توضیح مقدماتی که سبب ساز حمله محمود افغان به ایران شد، حکایت می کند که در زمان محاصره اصفهان، در چند فرسخی پایتخت، « لرها و بلوچ ها زندگی می کردند که مردمانی بسیار شجاع و جنگجو بودند و هر یک از آن دو قوم می توانست بیست هزار مرد جنگی به میدان نبرد بیاورد که برای شکست محاصره اصفهان کافی بود، اما هر یک از آن دو قوم نیز به دو فرقه مخالف تقسیم شده بود و همین دشمنی در میان آنان موجب شد که نتوانند برای مقابله با افغانان به طور متحد با هم وارد جنگ شوند. هر یک از آن دو فرقه می خواست دیگری را از میدان خارج و بیشترین سهم از افتخارات را نصیب خود کند ».
کروسینسکی از تفرقه ای که در آن زمان بر کشور حاکم است می نویسد و می گوید چند دستگی چنان بر کشور حاکم شده بود که حتا در میان یک طایفه رقابت بر سر اینکه پس از پیروزی مبادا رقیب زمام امور را به دست گیرد، سبب می شد هیچ قبیله و طایفه و لشکر و سپاهی به مقابله با دشمن بر نخیزد.
از سالها پیش از حمله افغان ها، چند دستگی چنان بر دستگاه حکومت غالب است که وقتی قرار است کسی را به سرداری سپاه انتخاب کنند و به جنگ بفرستند، نقشه ها و توطئه ها به گونه ای پیش می رود تا کسی برگزیده شود که در کار او اخلال بتوان کرد و بتوان به اشکال مختلف کار وی را به شکست کشانید!
کتاب به تلخی یا شیرینی یک رمان تاریخی پیش می رود. با وجود این، این یک کتاب رمان نیست، یک کتاب تاریخ هم نیست یا صرفاً کتاب تاریخ نیست بلکه رساله ای است در اندیشه سیاسی آنطور که در آثار جواد طباطبایی می شناسیم.
طباطبایی قصد دارد انحطاط یک کشور را از خلال رویدادهای آن نشان دهد و برای این کار به تشریح طرز فکر و رفتار حکومتیان همت می گمارد و علاوه بر آن به قدرت دید و توانایی تحلیل کروسینسکی و دو سرسو می پردازد و آن را در مقایسه با نوشته های ایرانی برجسته می یابد.”
احمد احرار روزنامه نگار برجسته ایرانی که دستی هم در تاریخ دارد، روایتی تحلیلی از کتاب بدست داد و در کتاب “کالبد شکافی یک طغیان”۱ سقوط اصفهان را از منظر تعصبات مذهبی و تاثیر آن بر تاریخ بر رسید و پرتو تازه ای برای این رویداد شگفت انداخت.
مویه بر اصفهان
محمد بلوری روزنامه نویس برجسته دیگر ایرانی که سالهاست مجالش نمی دهند تا به حرفه خود بپردازد” سقوط اصفهان” را دستمایه نوشتن کتاب پرحجمی کرده است که هم تاریخ و هم رمان را یکجا در خوددارد.
رمان، با توصیفی از فرارسیدن شب در اصفهان عصر صفوی آغاز میشود. توصیفی که در ادامه آن تصویری پر از هرجومرج و هراس و فساد ارائه شده است. شهر، گویی از فرط فساد و تباهیای که دامن آن را گرفته در آستانه زوال و فروپاشی است و تلنگری کافی است تا این فروپاشی رخ دهد. در لابهلای نقل داستان این فروپاشی از زاویه دید دانای کل، اطلاعاتی تاریخی، برگرفته از نوشتههای مورخان خارجی و کسانی که از کشورهای اروپایی به اصفهان آن روزگار میآمدهاند و اوضاع پرهرجومرج را از نزدیک شاهد بودهاند، آمده است ازجمله اینکه: «در پی رواج فساد در میان درباریان، چنان آشفتگی در مملکت به وجود آمد که یک تاریخنویس خارجی مقیم اصفهان در وصف اوضاع آشفته کشور اینگونه نوشت: نه در شاه حسی، نه در بزرگان غیرتی، نه در مردم اعتمادی و نه در وزیران تدبیری است.» رمان در جایجای خود به ترسیم این فساد و تباهی و تاثیر فاجعهبار آن بر سرنوشت شهر و مردمی که در آن زندگی میکنند میپردازد. مردمی که سخت دچار پریشانحالیاند و هیچکس امیدی به بهبود اوضاعی که هردم دارد خرابتر میشود ندارد، گرچه در جاهایی مقاومتهایی پراکنده در برابر هجوم افغانها صورت میگیرد، از جمله جنگ مردم دهکده «بنصفهان» با سپاهیان افغان که تا محاصره افغانها در دره عمیقی در کوهستان پیش میرود. در رمان، به نقل از پطروشفسکی، مورخ و پژوهشگر تاریخ، درباره این جنگ آمده است: «جنگهای خونین مردم بنصفهان و افغانها، سرانجام با تنظیم موافقتنامه صلح بین محمود و ریشسفیدان دهکده به آخر رسید و طرفین با هم توافق کردند به دشمنی با هم پایان بدهند، اما پس از مدتی محمود تصمیم گرفت پیمان صلح را بشکند و با حمله به بنصفهان و غارت و کشتار مردم، این آبادی را به تصرف درآورد. به همین خاطر جاسوسانش را مخفیانه به این دهکده فرستاد تا کاری کنند که ابتدا مردم بنصفهان پیمان صلح را بشکنند، اما روستاییان با شناسایی جاسوسان، آنان را در حملهای غافلگیرانه کشتند و جنازههایشان را به اردوگاه محمود فرستادند.» در ادامه سطرهایی از رمان را میخوانید: «در هوای گرم خرداد با جنازههای پراکنده در کوچهها و خیابانها، بوی تعفن فضای شهر اصفهان را آکنده است. دیگر کسی در انتظار آمدن علیمردانخان و سپاهش نیست. دیگر کسی امیدی به رسیدن هیچ سپاه و دلاوری ندارد و همه در ناامیدی و پریشانحالی در انتظار سرنوشت تیره و محتوم خویش هستند و سپاهیان چنان ناتوان و بیتفاوت شدهاند که افغانها در پیش چشم آنان دست به غارت و حتی قتل مردم بیگناه در حاشیههای شهر میزنند و ریشخندزنان به مدافعان نظارهگر پا به فرار میگذارند. فرماندهانی چون عبداله والی بیآنکه لشکریان را برای حمله به دشمن سامان بدهند به بهانههایی خود را پنهان میکنند که گویی میخواهند پس از تسخیر پایتخت توسط سپاهیان افغان از خشم و مجازات محمود در امان بمانند حتی برخی از درباریان و خواجهسرایان با جاسوسی برای محمود او را به حمله تشویق میکنند…»
محمد بلوری که سالهای بسیار پیش چند مجموعه داستان هم منتشر کرده است؛ هنر رمان نویسی را با عشق به ایران و جست و جوی تاریخی بهم می آمیزد و کتابی نزدیک به نهصد صفحه به دست می دهد که خواننده را تا اعماق رویدادهای تاریخی پیش می برد و لحظه به لحظه با فاجعه آشنا می کند.
عشق”پهلوان حیدر” و”زبیده بیگم” چنانکه سنت رمان تاریخی است، چون ریسمانی طلایی نقل قول های متعدد از منابع تاریخی را در باره ” سقوط اصفهان” با رویدادهای واقعی بهم پیوند می زند و از خلال رنج و خون راه می گشاید.
محمد بلوری فاجعه تاریخی سقوط اصفهانی را جلوه ای تازه می دهد و خواننده را با تمامی چهره های این دوران آشنا می کند و حکایت انحطاط از درون را باز می نویسد.
“اصفهان مویه کن!” با وصف شب مخوف اصفهان به روزگار انحطاط آغاز می شود و در شب شیراز پایان می گیرد، به هنگامی که ” جنگجویان ایرانی نادر” شهر را محاصره کرده اند تا به روزگا رخفت پایان دهند:
“نازگل پس از مسافتی از اسب به پایین جست، افسار اسبش را به دست گرفت و با صدای بلندی گفت:
من یک خاتون هستم . از جنگ سپاهیان افغان گریخته ام . می خواهم به جنگجویان نادر سپهسالار ایرانی پناهنده شوم…”
“اصفهان مویه کن” به روزگار ما که زاینده رود می میرد، طنین دیگری دارد:” براستی که تاریخ می آموزد، سقوط ظالم به زوال عقل خود اوست.”
اعظم کریمی مجری برنامه «خانواده» شبکه یک سیما به خبرگزاری ایسنا گفته است « شاهدکاهش تعداد برنامههایی با اجرای مجریان خانم هستیم این موضوع این حس را میدهد که کمی فضا برای مجریان خانم محدود شده است.»
برنامه «خانواده یک» به تهیه کنندگی مصطفی شریفی کاری از گروه اجتماعی شبکه یک استکه پیش از این به شکل تولیدی به روی آنتن میرفت و چند ماهی است که زنده و با مجریان جدیدبه روی آنتن میرود.
اعظم کریمی که از سال ۱۳۸۹ در تلویزیون کار کرده پیش از این اجرای برنامههایی همچون«اردیبهشت»، «طلوع»، «سیب سلامت»، «فانوس»، «پایان ناباروری» و همچنین «نقد چهار» وسردبیری چندین برنامه در شبکه های آموزش و چهار سیما را بر عهده داشته است.
سخنان خانم کریمی تازه ترین شاهد این واقعیت است که صدا وسیمای حمهوری اسلامی به سویحذف تدریجی مجریان زن از صفحه تلویزیون حرکت می کند. این حرکت پس از آن صورت میگیرد که در سه سال اخیر مخالفت های امامان جمعه و چهره های تندرو سبب شده است تا به تدریجوزارت ارشاد از ترس بر هم زدن برنامه ها و کنسرت ها مجبور شود از دادن اجازه حضور زنان بهعنوان نوازنده در کنسرت ها خوددداری کند.
پیش از این در موارد متعددی سیمای جمهوری اسلامی بدون ارائه هیچ توجیهی چندین زن مجری راممنوع التصویر کرده است.
آزاده نامداری
آزاده نامداری بعد از اجرای برنامه سال تحویل در سال ۱۳۹۱ کنار گذاشته شد. همان زمان گفته شد که در این برنامه «اختلاط غیرمعمول زن و مرد» اتفاق افتاده و هر دو مجری به همین خاطر تذکردریافت کرده اند. اما پس از ین برنامه دیگر آزاده نامداری هیچ گا بر صفحه تلویزیون حاضرنشد. تا او هم مثال بسیاری دیگر از همکارانش راهی فضای مجازی شود و گفت و گو با این و آن را در فضایی آزاد تر تجربه کند.
ژیلا صادقی
ژیلا صادقی جزو مجریان قدیمی تلویزیون محسوب می شود که کارش را از سال ۷۷ آغاز کرد. اوخودش هم به درستی نمی داند چرا ممنوع التصویر شده است: «من نامه ای مبنی بر ممنوعیت تصویرندارم، منتهی دوستان در حوزه ریاست خواستند این اتفاق بیفتد، ما هم پذیرفتیم.»
مبنیا نصیری
در بین مجری هایی که ممنوع التصویر شده اند، مبینا نصیری از همه کم سن و سال تر است.
خانم مجری خطاب به آقای مجری در برنامه زنده شبکه یک صدا و سیما گفت: «شما جیگر دوستدارید؟!» مبینا نصیری در حال خواندن پیامک های بینندگان است که یکدفعه مکث می کند و آقایمجری دلیل این مکث را می پرسد که خانم مجری با لبخند از آقای مجری می پرسد شما هم جیگردوست داری؟
این ها فقط نمونه ای از محریانی هستند که در این سال ها ممنوع التصویر شده اند. همزمان با حذف اینمجریان گروهی از مجریان زن برای برنامه های مذهبی در نظر گرفته شده اند که معمولا بیننده ایدر تلویزیون ایران ندارند.
پاییز امسال، مصادف شد با خاموشی صدای لئونارد کوهن خواننده، آهنگساز و شاعر افسانهای اهل کانادا. او که شهرتش را مرهون صدای باریتون و حزینهسراییهایش بود، در حالی در سن هشتاد و دو سالگی از دنیا رفت که که چهاردهمین آلبومش با عنوان «میخواهی تیرهتر باشد» چند هفته پیش منتشر شدهبود.
خبر درگذشت او با اعلامیه کوتاهی در صفحه رسمی فیسبوکش منتشر شد و هنوز دلیل مرگ او اعلام نشده است.
لئونارد نورمن کوهن، در سال ۱۹۳۴ و در یک خانواده یهودی زاده شد. خانوادهای از جمله مردمان میانی جامعه، با شیوههای سلوک معمول و رفتاری معقول. پدر کوهن که یک تاجر پوشاک بود، در نه سالگی لئونارد از دنیا رفت تا در ادامه راه زندگی، او تنها با مادرش زندگی کند. تا اینطور در تجربهی نخستین بهرهمندی از خیال و کلام، مادر، بزرگترین مشوقش در سرودن شعر و نوشتن داستان شود. او از همان سالهای کودکی با شعر و ساز و ترانه مانوس شد و در سیزده سالگی هم برای نخستین بار نواختن گیتار را تجربه کرد.
می گویند که در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد؛ حیلهی کوهن هم نواختن ساز بوده و سر دادن آواز… تذکره نویسان موسیقی اینطور گفتهاند که او نخستین بار برای ابراز عشق به دختری زیبا روی، ساز به دست گرفت و نواختن گیتار را تجربه کرد و در این کار آنقدر ماهر بود که بعد از آن تجربهی اتفاقی، به کافههای مونترال رفت و ساز زدن و آواز خواندن در حضور مردمان را تجربه کرد.
حافظهی عمومی امروز مردم دنیا، لئونارکوهن را بیشتر از همه به چشم خواننده موسیقی به یاد میآورد؛ او اما بسیار پیشتر از ساز و آواز حرفه ای با قصه و ترانه و نوشته مانوس بود و برای خودش در عالم ادب کانادا و آمریکا اسم و شهرتی به هم زده بود.
لئونارد کوهن، پانزده ساله بود که گذرش به یک فروشگاه کتاب دست دوم افتاد و این خطوط را خواند:
« میخواهم تماشا کنم عبورت را
از میان دروازه های الویرا
تا رانهایت را دربرگیرم و بگریم»
همین چند بیت از «دیوان تاماریت» لورکا بود که سرنوشت این نوجوان تاجرزاده را زیر و زبر کرد. او که خیال میکرد بناست یک جراح مغز شود یا حتی قرار است میراثدار تجارت پوشاک باشد، در آن کتابفروشی قدیمی، سرزمین تازهای را کشف کرد و تصمیم گرفت در این دنیای جدید خانه کند. خودش میگفت آشنایی با لورکا«زندگیاش را ویران کرد.» یک شیفتگی مالیخولیایی که دهها سال سرگشتهی کوی شعر و ترانهاش کرد. کوهن، سالها بعد شعر «والس کوچک وینی» از دفتر «شاعر در نیویورک» لورکا را با ترجمهی آزاد به قامت ترانه در آورد و آن را یک جور «تجلیل انتقامگونه» توصیف کرد: «برگردان یکی از زیباترین اشعار لورکا به یک انگلیسی شلخته».
او در هفده سالگی محیط دانشگاهی را تجربه کرد و در بیست سالگی نخستین دفتر اشعارش را به بازار کتاب آورد تا از هم آغاز راه منتقدین را متوجه شاعری کند که به قول آنها «حرفی برای گفتن» داشت. او رمان نویسی را هم تجربه کرد. «بازی محبوب» و «پاکباختگان زیبا» دو تجربه او در عالم داستان به حساب می آیند که با وجود اقبال نزد مخاطبین خاص، هر گز از خانه ی اهل کوچه و خیابان سر در نیاوردند و در ارتباط با طبقات میانی جامعه ناکام بودند. با این همه اما ترانههای او در سالهای میانی دههی شصت به کار بسیاری از خوانندههای موسیقی پاپ و مردمی آمدند. ترانهی «سوزانه» آشنا ترین آنهاست. ترانهای که با اصرار جودی کالینز ، پای لئونارد کوهن را به دنیای صحنه و ساز و موسیقی باز کرد؛ تا زان پس عالم ادبیات شاهد آوازهای شاعری باشد که خود بهتر از هر کس دیگری، معنا و شیوهی گفتن کلمات شعرش را بلد بود.
لئونارکوهن در تجربه نخستین فعالیت حرفهای موسیقیایی، به موفقیتی بی نظیر دست پیدا کرد تا آنجا که این بار نه تنها مردم قاره آمریکا، بلکه بسیاری از مردم دنیا همراه او شدند و آثارش را پیگیری کردند. او با درک درست از معنا و حال و هوای کلمات و در پی نقش تعلیم و تربیت شهری مدرن، خالق ترانههایی شد که بیشتر از آثار دیگر همدورههایش از معضلات عمیق زندگی شهری نشان داشتند. اشعاری که با همهی تلخیهایشان میدانستند تا چطور مردم را با باورهای ساده و سرخوششان همراهی کنند.
روایت عاشقانه از مذهب هم یکی از همان سرخوشی های زندگی امروز است که بارها و بارها دستمایهی کارهای کوهن شده. او از اینکه در میان روشنفکران به مذهبی بودن متهم شود ابایی نداشت. چه همراهی با کلیسای مسیح برای او تنها از آرامش نشان داشت و الهام. او می گفت که ساعات بسیاری از زندگیاش را در فضای کلیسایی سپری کرده که حوالی خانهاش در مونترال واقع شده بود. روایتی از همین آرامش، زمینه ساز بسیاری از ترانههای مذهبی او شده است؛ «هللویا» مشهورترینِ این ترانه هاست. ترانهای که در چند دههی اخیر بسیاری از خوانندههای دیگر آن را بازخوانی کردهاند و به مثابه منبع الهامی بودهاست برای بسیاری از جوانان در راه.
او از جانبی دیگر به سمبلی از مردانگی امروز شهری بدل شده است. او در ترانه هایش، با ارائهی تصاویری باورپذیر از مردی میگفت که مختصات زن امروز را به خوبی میشناسد. هم او که میتواند قهرمان واقعی و نه افسانهای بسیاری از زن ها باشد. هم او که خواستههای زن در مفهوم طبیعی و نیازهای زن در مقیاس زندگی شهری را به خوبی می شناسد. اشعار او بی پروا از تن و بوسه و آغوش و کنار نشان دارند؛ تا آنجا که برخی از منتقدین با واژهی «اروتیک» به استقبال سرودههای اینچنینی او رفتهاند.
این بی پروایی ها اما هرگز رنگ و بوی شعار و تبلیغ نداشت، چه نشانههای بارزی از این بی قیدیها در زندگی خصوصی کوهن هم عیان است. او بر خلاف روال سنتی جامعه و آموزههای کلیسا، هرگز به زندگی خانوادگی روی نیاورد. او به سادگی و فاش، از روابط متعددش گفت و زندگی زناشویی طولانی مدت را مناسب خوی انسان ندانست. او همین حس و حال نخواستنها و از جبر قوانین شهری فرار کردنها را دستمایهی بسیاری از ترانه هایش کرد. ترانهی «بدرود مارین» یکی از همان هاست . ترانهای که با ذکر یکی از متداولترین موقعیتهای زندگی؛ از حال و روز عاشقهایی گفته که عشقشان در میان تملکهای کشندهی شهری؛ بیجان و کمرمق شدهاست.
او که شعر و آرمانخواهی را از لورکای اسپانیایی آموخته بود، برخلاف استادش، آنقدرها درگیر ساز و کار جامعه نشد و سیاست را لااقل با شیوه ی هیجانی و عمومی پی گیری نکرد. آلبوم «آینده» را شاید بتوان نگاه یک شاعر به سیاست عنوان کرد. او در تجربه، جدیترین اشعار اجتماعی اش را سرود و از عاقبت این همه بی اخلاقی بیمناک شد.
می گویند که دل سرآخر از مهر یار پاک می شود؛ چه با گذشت روزگاران و چه با خفتن عاشق در خاک؛ هر چه هست؛ این رفتن، قضای آسمان است و به قول شاعر ما سر دیگرگون شدن ندارد. سرودن صورت امروزین این جداییها، دیگر مشخصهی کوهن است. او در ترانههای بسیاری از حادثهی عشق گفت و برخوردهای لحظه ای زن و مرد. در تجربهی همین گفتن از عشق های کوتاه مدت هم، آموزگار چگونه رفتن و بی آزار جدا شدن بود برای بسیاری از مردم روی زمین. ترانهی « راهی نداریم برای خداحافظی» شاید مشهور تراین ترانه ی کوهن در این مایه باشد.
او در درازای شش دهه فعالیت موسیقیاییاش، بسیار بیشتر از دیگر همردههایش، در تجربهی کنسرت و برخورد مستقیم با مخاطبینش بود. او ، نواختن ساده ی گیتار و رودررویی با مخاطبین در چهارگوشهی دنیا را به فضای خشک استودیو ترجیح میداد واغلب سی دی های به بازار آمده از او در سالهای گذشته هم، تنها صدای زنده ی کنسرت هایش بوده اند؛ «پرنده روی سیم» عنوان یکی از مشهورترین ترانه های اوست، که سالها در کنسرتهای او تکرار شده. ترانهای که شاید بیشتر از هر ترانهی دیگری از روح کولی و اسیر ناشدنی کوهن نشان داشته باشد.
او این ترانه را در دههی ۱۹۶۰ و در جزیرهی هیدرای یونان نوشت، جایی که ماوای لئونارد کوهن و محبوبهی پرشور جوانیاش، مارین آیلن شدهبود. کوهن در سایهی عشق و الهام این مانکن نروژی، از افسردگی و رخوت آن زمانش رها شد و آرامش را در همراهی دوباره با گیتارش جست. او در یکی از شبهای شرجی این جزیره و با دیدن پرندهای که بر سیمهای تلفن تازه نصب شده نشستهبود، ترانهی «پرنده بر روی سیم» را نوشت و آن را در کسوت یک ترانهی کانتری معرفی کرد. او این ترانه را نخستین بار جودی کالینز اجرا کرد و پس از آن خوانندگان بسیاری آن را بازخوانی کردند.
«پرنده بر روی سیم»، یکی از ترانههای آلبوم «ترانههایی از یک اتاق» (۱۹۶۹) است و از ترانههای شاخص کوهن به شمار میرود. این ترانه از تلاش روح بشر برای رهایی و تقلایش رویاروی کاستیهای ذاتی و مشقات محیطی قصه میکند.
اهل نقد این طور نوشته اند که نوشتههای کوهن از طریق خلق ایماژهای احساسی که در آن شعر و موسیقی نقش مهمی بازی میکنند، سه نسل مختلف در سراسر دنیا را تحت تاثیر قرار داده است… شعر و ترانه ی کوهن اما شاید به تعبیری دقیق تر، صدای تغییر قرن باشد. شاید سالها بعد و در زمانی که نشانه های زندگی سریع تر از برق، به تمامی زوایای زندگی بشر رخنه کرد، این صدا و ترانه ی کوهن باشد که آخرین بازماندههای دنیای هیپی و خوش مشرب را در خاطر آیندگان زنده کند.
«تنهای ما از هم جدا افتادهاند اما من باوردارم که به زودی در پیت خواهم آمد. میدانم به زودی آنقدر به تو نزدیک خواهم بود که اگر دستت را دراز کنی، خواهی توانست دستم را بگیری.» این جملات را لئونارد کوهن چند ماه پیش و در مراسم درگذشت مارین آیلن، معشوق و الههی الهامبخش جوانیاش، ادا کرد. او که بسیاری از ترانهها و اشعارش را مرهون الهام این زن زیبا میدانست، یکی از دفترهای شعرش با نام «گلهایی برای هیتلر» را به او تقدیم کردهبود. تصویر مارین، همچنین بر پسزمینهی آلبوم دوم کوهن باعنوان«ترانههایی از یک اتاق» (۱۹۶۹) هم به چشم میخورد. پیشگویی کوهن اما سرانجام رنگ حقیقت گرفت و او در شامگاه دهم نوامبر دنیا و مردمانش را بدرود گفت و برای آنها صدای آرام و اشعار همیشه سبزش را به یادگار گذاشت.
اکتبر امسال مصادف شد با درگذشت آندره وایدا کارگردان نامدار لهستانی، مردی که در کارنامهی هنری شصت سالهاش، تاریخ پرفراز و نشیب سرزمیناش را بستری ساخت برای ساخت فیلمهایی ماندگار و جاودان، آثاری چون «کانال»، «مرد مرمری» و «مرد آهنین».
این کارگردان بلندآوازه که فیلمهایش ۴ بار در بخش فیلمهای غیرانگلیسیزبان اسکار نامزد دریافت جایزه شدهبودند، در سال ۲۰۰۰ و به پاس مشارکت مثبت در پیشرفت سینمای جهان یک جایزه اسکار افتخاری گرفت. واپسین فیلم او با نام «پسا تصویر» داستان مشکلات زندگی لادیسلاو استرژمینسکی نقاش آوانگارد را در حکومت استالینیستی پس از جنگ جهانی دوم در لهستان روایت میکند. این فیلم به عنوان نماینده رسمی لهستان در بخش هشتادونهم معرفی شدهبود. او با فیلم «مرد آهنین» توانست نخل طلای جشنواره کن را در سال ۱۹۸۱ از آن خود کند.
وایدا زادهی سال ۱۹۲۶ در شمال شرقی لهستان بود. پدر او از قربانیان کشتار افسران ارتش لهستان در کاتین به دست نیروهای ارتش سرخ در سال ۱۹۴۰ بود و وایدا که در نوجوانی او را از دست داده بود، قصد داشت راه پدر را ادامه دهد با مردود شدن از سوی آکادمی ارتش این سودا را در راه هنر پیمود. او که در دوران جنگ جهانی دوم عضو نیروهای مقاومت لهستان بود، پس از جنگ پیش از ورود به مدرسه فیلمسازی در رشته نقاشی تحصیل کرده بود و سال ۱۹۵۵ نخستین فیلم بلند خود با عنوان «یک نسل» را ساخت. وایدا پس از آن دو فیلم «کانال» و «خاکسترها و الماسها» را کارگردانی کرد که همراه با «یک نسل» سه گانهای درباره زندگی در لهستان دوران جنگ را شکل دادند.
دیگر فیلم مشهور وایدا «سرزمین موعود» است که در سال ۱۹۷۵ساخته شده، این فیلم، داستان یک لهستانی، یک آلمانی و یک یهودی را تعریف می کند که در تلاش بودند تا در شهر لودز کارخانه ای بسازند، از شهرت زیادی برخوردار است.
او فیلم «دانتون» را در سال ۱۹۸۳ ساخت و برای آن برنده جوایز فراوانی شد، از جمله جایزه سزار (جایزه ملی سینمای فرانسه) گرفته تا جایزه بفتا (آکادمی هنرهای سینمایی بریتانیا) .
او این فیلم را در فرانسه ساخت و طی آن با زبانی تمثیلی «دیکتاتوری خلقی» کشورش را به تصویر کشید؛ این فیلم تاریخی که راوی ماجراهای انقلاب کبیر فرانسه در «دوران ترور» (سال ۱۷۹۴) است، در حقیقت کنایهی وایداست به التهابات و کشمکشهای سیاسی لهستان . وایدا در فیلم خود در برابر نظرات خشن و افراطی و انقلابی مآب روبسپیر، از میانهروی و آزادمنشی دانتون دفاع میکند.
وایدا در سال ۲۰۰۷ هم برای فیلم سینمایی «کاتین» جایزه بفتا را از آن خود ساخت. این فیلم شاید آخرین فیلم بزرگ او باشد که به اعدام افسران لهستانی به دست نیروهای ارتش سرخ در جنگل کاتین در لهستان اختصاص دارد، حادثهای تراژیک در تاریخ لهستان که برای دههها از سوی مسکو به نازیها نسبت داده میشد.
یکی از نقل قولهای مشهور او چنین است: «خدواند به کارگردان دو چشم داده است، یکی برای نگاه به درون دوربین و دیگری برای هشدار نسبت به هرآنچه که در اطراف او می گذرد.»
لحظه های خاموشی
آخرین فصل ازکتاب زندگی همسرم
نوینسده: فرح آل اسحاق (شریعت )
ویراستار: فرهاد مهدوی
طرح روی جلد: سیما رحیمیان
چاپ اول: تابستان ۱۳۹۵(۲۰۱۶) میلادی
دفترپرباریست از عشق و محبت. نمونه ای درخشان از انسانیت زن وشوهر درزندگی مشترک. گلبرگ مطبوعی ست از ادامۀ صبر وتحمل و بردباری یک زن هوشمند با داشتن شغل و دوفرزند درس خوان. کتاب را که دست گرفتم، با غم واندوهی که آرام آرام بردلم می نشست، اما نتوانستم ازخود دورکنم. خواندم با همۀ روایت هایش. صمیمیت و پاکی گفتار ش که غم ها را پس می زند؛ با خواندن سروده های امیدآفرین «ابراهیم»، تلخکامی های واقعیت حادثه را از ذهن خواننده می زداید. زبان آهنگین و موسیقیائی نویسنده، درنخستین برگ ها، زمانی که بالاسر مزار شوهر ازدست رفته اش می خواهد شمعی را روشن کند درگوشم می پیچد: «پرنده ای ازشاخه ی درخت می پرد، با صدای بال هایش چشمانم را می گشایم اشک صورتم را پوشانده است. پرنده درآسمان اوج می گیرد، چنان بال هایش را مطمئن وباغرور گشوده که انگاری آسمان ازآن اوست. با مهارت چرخی می زند و باز به طرف خورشید اوج می گیرد تا ازمقابل دیدگانم محو می شود. دیگر اثری از پرنده نیست. اما هنوز طنین بال هایش درگوشم و چرخش های بازیگوشانه و اوج گرفتن زیبایش در آسمان در برابر چشمانم باقی است».
انگار، اثرهنرمندانه ای ازیک نقاش چیره دست درتابلویی زیبا و تحسین آمیز است که هنرمند، با برجسته کردن خاطره های یاد ماندنی، اندوه و واقعیت هستی را به نمایش گذاشته است .
ابراهیم کم و بیش علائم ناراحتی خود را با همسرش درمیان گذاشته و از لنگیدن پایش صحبت کرده اما خیلی اهمیت نمی دهد. برای نخستین بار می گوید که : « چند روزپیش وقتی با دوچرخه بیرون رفته بودم، سر یه چراغ قرمز که باید می ایستادم، وقتی پای راستم را (همان که می لنگید) روی زمین گذاشتم ناگهان کنترلم رو از دست دادم و به زمین افتادم». کم کم علائم مرض بیشتر و بیشتر می شود. تا کار به بیمارستان می کشد.
این زن و شوهردرهلند ساکن هستند. دریکی ازشهرهای آن کشور زندگی می کنند. نویسنده کار دایم دارد و سرگرم است. ابراهیم به نقاشی علاقمند است و چند تابلوی رنگی زیبایی هم آفریده که استعداد و توانائی هایش را به رخ می کشد. این خبر که درپایان کتاب آمده: «ابراهیم به نقاشی بسیار علاقمند بود. درهمان مدت زمان کوتاهی که قبل از بیماری اش نزد ما بود، بیش از پانزده تابلو کشید که چند نمونه آن را دراین جا می بینید».
ایراهیم دراین مدت طولانی کجا بوده؟ مسئله ای ست که دراین کتاب باید دنبالش گشت! متآسفانه چیزی عاید خواننده نمی شود. ابراهیم وهمسرش دو دخترهم دارند با نام های مهشید وگلشید که بزرگتر دانشگاه را تمام آن یکی محصل دبیرستانی ست.
معاینۀ پزشگان و نتیجۀ آزمایش ها نشان می دهد که ابراهیم دچار بیماری «ای. ال.اس» است.همسرش ازطریق رجوع به کامپیوتر پی می برد که: «یک بیماری بدخیم است در سلسله اعصاب میان مغز وماهیچه ها. این بیماری پیشرونده، سلول های این اعصاب را به تدریج ازکار می اندازد و درنتیجه علائم مغزی نمی توانند به ماهیچه ها برسند . بدین ترتیب ماهیچه ها به تدریج لاغر تر و کم قدرت تر می شوند وکارائی شان پیوسته کمتر و کمتر گشته و سرانجام بکلی ازبین می روند».
نویسنده، در فکر فرو می رود. کلمۀ بدخیم چون ضربۀ هولناکی پریشانش کرده، برای اطلاع بیشتر درکامپیوتر دنبال چاره حویی می گردد. تا می رسد به این پاراگراف :
«متأسفانه تا کنون راه علاجی برای این بیماری کشف نشده است. هم چنان درحال حاضر هیچ داروئی جهت متوقف کردن یا حتی کُند کردن سرعت پیشرفت این بیماری وجود ندارد».
ضربان قلب نویسنده و پریشانی اش ازاین خبر هواناک در گوش و ذهن خواننده می نشیند. همدل یا او روایت ها را پشت سر می گذارد. در حین معالجه زمانی که دکتر آمپولی به پای ابراهیم تزریق کرده، همسرش از شدت دردی که بیمار متحمل شده اظهار همدلی می کند و ابراهیم پاسخ می دهد: «نه بابا خب آزمایشه دیگه، زیاد اذیت نشدم. فقط منو یاد شکنجه های ساواک انداخت!».
پس از آزمایش های گوناگون و معاینات نهائی بالاخره دکتر معالج به صراحت می گوید که : «شما متآسفانه مبتلا به بیماری ای . ال . اس هستید». درمقابل نگرانی شدید و پرسش نویسنده که :« یعنی شما مطمئن هستید؟ ولی آزمایش ها … دکتر می گوید: متآسفانه بله!» . دلهره و نا امیدی با چهرۀ کریه از پشت پرده عریان می شود. دور جدید بیم و هراس از دست دادن همسر بردل مهربان نویسنده لانه می کند.
روزی که زیر باران شدید نویسنده با همسرش عازم بیمارستان هستند تا از دوران بیماری وعارضه های آن اطلاعات ضروری را کسب کنند. دکتر هرانچه را می پرسند پاسخ می دهد .
ابراهیم می پرسد:
«آیا بینائی ام را هم ازدست خواهم داد؟ خیر. این بیماری روی بینائی و شنوائی و لامسه تأثیری ندارد. همین طور ماهیچه های قلب و سیستم هضم و دفع نیز آسیبی نخواهد دید».
«ابراهیم همچنان آرام ومطمئن درحالی که به صورت من خیره شده بود می گوید:
« تازمانی که زنده ام حتی اگر فقط چشمهایم را داشته باشم برایم کافیست. اگه فقط چشم هایم را داشته باشم که بتوانم چشمان همسرم رو ببینم، می تونم مقاومت کنم».
ابراهیم ازپایان کار می پرسد و دکتر پس از توضیحات لازم اضافه می کند که: «اما شما لازم نیست از حالا به اون نقطه فکرکنید».
ابراهیم اهل ذوق است. هنرمندی ست با طبع شعر و ذوق ادبی. تابلوهای های زیبائی هم به یادگار گذاشته که رنگ آمیزی طرح ها نشان می دهد درتمیز و ترکیب رنگ ها نیز ازتوائی هایی برخوردار بوده؛ که اگرعمری میداشت به غنای بهتری می رسید روح وروانش شاد باد.
سروده ای دارد بسیار زیبا و نوازشگر دل ها، بااندک بویی عارفانه که درسالروز تولد همسرش به ایشان هدیه کرده است :
«نمی دانم رؤیا بود، یا خیال/ جایی درمیان کهکشانها، جشن تقسیم سرنوشت بود/ جمعی صورتی و عطر گل یاس در لایتناهی ، و درحضور خدا / من، سرگشته و بی تاب، رسیده بودم به اول صف/ ایستاده بودم دربرابر جعبۀ اقبال؛ تردیدی شاد، دستم درآستانش بود. / به ناگاه دستی مقدس ازهمسایگی ماه، «پروین» فرود آمد. / وازدرون جعبه ی جادو، برگه ای به دستم داد که سرنوشت بود/ وچون باز کردم نام مبارک تو بود/ او، حلقه ای برانگشت تو نهاد، و آتش عشقی ابدی درقلب من./ و تمامی داستان زندگی من که درتو خلاصه بود،/ همین بود».
نویسنده، به قول فضلا «شأن نزول» این سروده را توضیح داده است . پروین نام مادر نویسنده است که دوسال قیل از ازدواح با ابراهیم، ازهستی رهیده . درخواب مادر را می بیند که «انگشتری بسیارزیبا ودرخشان به من هدیه نمود». ایشان خواب را برای ابراهیم تعریف می کند و این سروده مطبوع ثبت کتاب می شود.
ابراهیم که در اثرپیشرفت بیماری، راه رفتن برایش مشکل شده و بچه ها از اصل بیماری و خطرناک بودن آن بی خبرهستند، درگفتگویی با مادر، که می گوید : «احتمال این که بدتر بشه زیاده». از سرانجام سرنوشت بیماری پدر نگران شده، ظاهرا چیزی نمی گوینداما با نگاهی به مادر: «آنها میخواهند ازرفتار و چهره من، دریابند که موضوع بیماری چقدر جدی و ناگوار است». این گفتگو مصادف شده با روزی که گلشید موفق شده پایان نامه دانشگاهی را دریافت کند می خواهند جشنی به این مناسبت برپا کنند. جشن به خیر وخوشی می گذرد. مادر می گوید: «این شروع خوبی بود که درعمل نیز به بچه ها نشان دهیم علیرغم بیماری پدرشان، همه چیز سیاه نیست وباید زندگی کرد و از
لحظات لذت برد. بچه ها به اندازه کافی بزرگ و تحصیل کرده بودند . . .». بااین شیوۀ سنحیده وعقلائی مادر معتقد است که خود بچه ها درباره بیماری پدر تحقیق کرده و واقعیت را درک خواهند کرد.
درجشن تولد نویسنده، ابراهیم درجمع دوستان شعر بلندی از سروده های خود را می خواند که باعنوان «عشق کامل» در برگ ۸۰ – ۷۹ کتاب آمده است که پاره هایی ازسرآغاز و پایان این قطعۀ زیبا و ستایشی را برگزیدم:
«طلوع لبخند و برق دندونات/ رو لبای شرابی رنگ واون صورت “سفید برقی” ات؛ / کلبه ی قلبمو روشن می کنه . . . / می خواهم بگم، که اگه این خنده های شیرین ات نبود؛ / غنچه ی رُز اول صبحی، واسه واشدن، یه چیزی کم داشت! / اگه عطر تن تو نبود، همه ی گل ها، تو نگاه من، کاغذی بودن. . . . . . . . . . جشن میلاده، بذار کفر بگم، هرچه بادا باد: / اگه تو نبودی، خدا اون بالا، شریک نداشت.. / گردونه “بود”، کامل نبود؛ /آفرینش اش، (استغفرالله) بی حضور تو، یه چیزی کم داشت! / دوست داشن [داشتن] تو، نماز خداست./ اسم پاک تو، واسه من دعاست. / اگه “ذکر” هر روزم نبود : – “فرح جونم”، “فرح جونم” – / عبادت من یه چیزی کم داشت» .
نویسنده، در «عنوان مرگ، گاهی ریحان می چیند!» نوشته ای ازابراهیم آورده که روایتی ست خواندنی ازمسافرت او به روستایی درحوالی زنجان و دیدار با اقوامش که شنیدن دارد. مشهدی احمد شوهرخاله ش بوده که ابراهیم در بچگی چند روزی درآن روستا مهمان بوده: «مشهدی احمد برای حفاظت از بعضی نهال هایی که تازه کاشته بود مدت ها به تنهائی ازشب تا صبح درکنار کرت ها می خوابید و از کاشته هایش مراقبت می کرد تا ازگزند جانوران درامان بماند. . . . از تصور این که درآن شب های ظلمانی و دلهره آور دهکده، شبی را تنها در مزرعه و باغچه ای بی حصار بگذرانم ترس وجودم را فرا می گرفت».
همو، در کنارایمان و باورهای توحیدی، خطاب به کسانی که همانند خودش به این گونه مرض ها گرفتارند می گوید: «یک ایمان فرادینی در تحمل کردن بیماری علاج ناپذیرم (ای. ال. اس) تأثیر به سزائی داشته است. تأکید می کنم خوشحالم که این سرمایۀ معنوی را دارم. و دراین روزهای سخت روحی ام، مددکارم شده است».
وآخرین نگاه نویسنده، در حالی که ابراهیم «پشت ماسک دستگاه تنفس» لحظه های پایانی رامی گذراند: برگی ازتاریخ اختناق کشور را یادآورمی شود . لوح سیاه ودردالودی که به احتمال زیاد ریشه ی بیماری کشندۀ “ابراهیم” ها را درآن نهفته ها باید جستجو کرد:
«اما . . . تو عزیزم؟ بگذار در این لحظه ازتو وآنچه برتو گذشت و اینکه چه ها کشیدی چیزی نگوبم. از آن بقول خودت «سرب مذابی» که درآن سال های دوری ازما، برگلویت ریخته شد، نگویم. و نمی گویم وقتی که بعد از سال ها دوباره دیدمت، چگونه قامت ات خمیده، شانه هایت افتاده و چهره ات مغموم وافسرده بود. آری توعزیرم، تواز نظر روحی مثله شده بودی. هویت انسانی و عشق را سربریدن آسان نیست».
بیماری ابراهیم، سرانجام پس از چهارسال مبارزه اورا به دنیای تاریک مرگ می کشاند. اما، درطول بیماری با همۀ دردهای جسمانی با روحیه ای والا وقابل ستایش، واقعیت و سرانجام هستی خود را پذیرفته، با دلی آرام از جهان رفته است. همچنین صبر وشکیبائی همسر وفادارش؛ که نه با گریه و زاری و آه و ناله، بل که با اندوهی قابل احترام و باور به «رود همیشه جاری زندگی جریان دارد»، روزمرّه گی عادی خود و فرزندانش را پی گرفته؛ خاطرات وتجربه های خود را یادآور شده. می نویسد :
«این ها و بسیاری از تجربه های دیگررا، اکنون به مانند دانه های مرواریدی به گردن آویخته ام. امید آن که بتوانم تک تک را ارج بنهم و ازآن ها بیاموزم». و کتاب به پایان می رسد.
بعد از تحریر: یکی دواشارۀ نویسنده دربارۀ ابراهیم من را به شک انداخت. تصمیم گرفتم ازدوستان و زندانیان هردو رژِیم که درلندن هم کم نیستند، از سابقۀ ابراهیم پرس جو کنم. از اولین کسی که پرسیدم، گفت حتما کتابی که همسرش نوشته را خوانده ای؟ گفتم بلی دیروز تمام کردم . با تمجید ازکتاب و دانش وهنر «ابراهیم آل اسحاق» و اندیشه های او آدرس سایتی را داد و گفت آنجا بیشتر با این مرد کم نظیر آشنا می شوی. براستی چنین نیز شد. تعجب کردم از این که ویراستار کتاب در مراسم درگذشت ابراهیم، سخنرانی جالبی کرده، که بهتر و بیشتر، شخصیّت و برجستگی هایش را توضیح داده است.
آلکسیس آرکت، بازیگر و خوانندهی آمریکایی روز یکشنبه یازدهم سپتامبر، درگذشت. به گفتهی برادرش، این بازیگر دگرباش در جمع دوستان و خانوادهاش و حین گوش دادن به ترانهی “Starman” دیوید بویی چشم از جهان فرو بستهاست.
الکسیس آرکت، خواهر دیوید و پاتریشیا آرکت، بازیگران سینما بود و شهرتش را مرهون نقشآفرینیاش در فیلمهای «پالپ فیکشن» و «خوانندهی عروسی» و همینطور فعالیتهایش به عنوان اسطورهای برای حقوق دگرباشان جنسی بود.
او در فیلم پالپ فیکشن، در کسوت یک دلال مواد مخدر، نقشی کوتاه اما به یادماندنی را بازی کرد. خواهر او روزانا هم در این فیلم در نقش «جودی» ظاهر شدهبود.
الکسیس آرکت با نام رابرت آرکت در ژوییه سال ۱۹۶۹ و در خانوادهای اهل هنر زادهشد. او هفده ساله بود که روبهروی دوربین سینما رفت و سه سال بعد از آن با بازی در نقش یک دگرپوش جنسی در فیلم «آخرین خروجی به بروکلین» به شهرت رسید. این فیلم که بر پایه یک رمان آمریکایی جسورانه از هوبرت سلبی جونیور، ساخته شده بود بهخاطر پرداختن به موضوعات تابو همچون همجنسگرایی، مواد مخدر و تجاوز گروهی جنجال برانگیز شد.
فیلم «عروس چاکی» محصول سال ۱۹۹۸ یکی دیگر از نقشهای به یادماندنی او را رقم زد. او در این فیلم کمدی ترسناک، در دو نقش ظاهر شدهبود.
آلکسیس در طی مدت زندگی حرفهایش در بیش از پنجاه فیلم بازی کرد که در بیشتر آنها بازی در نقشهای فرعی را برعهده داشت. او در اواسط دههی سوم زندگیاش تغییر جنسیت داد و نام الکسیس را برای خود برگزید.
او همچنین در سال ۲۰۰۶ در فیلم مستندی با عنوان «برادرم الکسیس» دربارهٔ این تغییر جنسیت حضور یافت و تجربه خود را بیان کرد.
علت درگذشت این بازیگر چهل و هفت سالهی ترنسجندر هنوز روشن نشدهاست؛ هرچند برخی از رسانهها از ابتلای او به یک بیماری صعبالعلاج سخن گفتهاند.
جنگها و تراژدیهای بر آمده از آنها ، همیشه منشا خلق آثار ادبی فراوانی بوده اند. آثاری که یا میدان کارزار و نبرد تن به تن را به نمایش می کشند و یا به فجایع انسانیای اشاره می کنند که در نتیجه ی نزاع قدرتهای سلطه گر با یکدیگر رخ می دهند، فجایعی که تنها گریبانگیر مردمی میشود که بیخبر از سیاست و بازیهای پشت پردهی آن روزگار می گذرانند.
اینگونه آثاربسته به قدرت نویسندهشان، قادرند جراحتهای کهنهی جامانده بر تن بشریت را تازه کنند و حتی گاه عمقی بیشتر به آنها ببخشند. اما شروع هزاره سوم همراه شد با حملات تروریستی در روز یازده سپتامبر، حملاتی که در آنها طی برخورد دو هواپیمای مسافربری با برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی واقع در شهر نیویورک، قریب به سه هزار نفر از مردم عادی و شهروندان این شهر کشته شدند. این رویداد از آن جهت که در زمان حکمرانی رسانههای ماهوارهای رخ داد، نوع دگرگونهای از تراژدی بشری را رقم زد، چرا که گسترش فضای مجازی سبب شد میلیونها بیننده مبهوت و هراسان نظارهگر واقعهی زندهای باشند که پیش از آن مشابهش را تنها در فیلمهای تخیلی دیده بودند. اما وجوه اسرارآمیزو پیچیدهی این ماجرا و هم چنین درگیری عاطفی و احساسی مردم سراسر دنیا با آن، نویسندگان را به سمت خلق آثاری با محوریت این موضوع سوق داد. با هم نگاهی میکنیم به برخی از آثار اینچنینی:
۱- «بنیادگرای ناراضی» اثر محسن حامد
این رمان نخستین بار در سال ۲۰۰۷ منتشر شد و علاوه بر آنکه نامزد چندین جایزه معتبر شد و توانست جایزه با استقبال مخاطبان هم روبرو شد و در رتبه چهارم فهرست کتابهای پرفروش سال «نیویورک تایمز» قرار گرفت. این کتاب از زندگی جوانی پاکستانیتبار به نام «چنگیز» قصه میکند که پس از فراغت از تحصیل از دانشگاه پرینستون، به عنوان کارشناس اقتصادی در والاستریت مشغول به کار میشود. او در سفری به یونان با دختری به نام اریکا آشنا میشود. در بازگشت به آمریکا همچنان به پیشرفت در کارش ادامه میدهد، اما واقعه ۱۱ سپتامبر شرایط زندگی برای مهاجران در آمریکا را تغییر میدهد، او سرانجام به خاطر تشدید فضای امنیتی و پرسوءظن به مسلمانان و خاورمیانهایها، دچار تحقیرها و آزارهای مختلف میشود و همین موضوع او را به سمت رها کردن زندگی و شغلش در آمریکا و بازگشت به پاکستان – بر خلاف میلش- سوق میدهد.
۲- «به خاکافتاده» اثر دن دلیلو
دلیلو، در این کتاب با نگاهی متفاوت توانستهاست تصویری دگرگونه از این واقعه و نتایج آزارندهاش را به نمایش بگذارد. در این رمان دنیایی پر کشمکش و در هم ریخته و سراسر هرج و مرج و رابطهویران آدمها ترسیم میشود.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: «دیگر فقط خیابان نبود بلکه یک جهان بود، زمان و مکان خاکستر بر خاک افتاده و یک شب صمیمی. او داشت از توی خردهسنگها و گلولای به سمت شمال قدم میزد. عدهای از مردم حولههایی به صورتهایشان گرفته بودند و عدهای ژاکتهایشان را انداخته بودند روی سرشان و میدویدند. همه آنها دستمالهایی را چپانده بودند توی دهانشان. کفشهایشان را گرفته بودند دستشان، زنی توی هر دو دستش کفشی داشت و بهسوی مردم میدوید.»
۳- «تسلیم» نوشته امی والدمن
والدمن در این کتاب که نخستین رمان او هم هست مینویسد: «هرچند که حمله هولناک بود، ولی همه میخواستند اندکی از خاکسترش بر دست آنها نشیند. » در این کتاب یکی از اعضای هیاتی که مسئول انتخاب طرحی برای بنای یادبود «زمین صفر» بوده است، در نهایت، طرحی را انتخاب میکند که توسط یک معمار مسلمان آمریکایی ارائه شده است.
۴- «پسر خانه» نوشته اچ ام نقوی
«نقوی» این نویسنده جوان پاکستانی با نگارش رمان « پسر خانه » موفق شد در سال ۲۰۰۹ نظر هیئت داوران جایزه کتاب ادبی جنوب آسیا را به خود جلب کند. وی در این اثر داستان زندگی سه مرد را در پاکستان و در شهر نیویورک به تصویر میکشد که در روز یازدهم سپتامبر در معرض قضاوت و داوری قرار گرفته و به عنوان متهم حادثه برجهای دوقلو دستگیر میشوند.
۵- «فراموشی» اثر دیوید فاستر والاس
مجموعه داستان کوتاه «فراموشی» آخرین کتابی بود که فاستر والاس قبل از انتحارش منتشر کرد، کتاب تاریک، تلخ، دردناک، دشوار، بیرحم و نفس گیر والاس یکی از آثار برآمده از واقعه یازدهم سپتامبر
انتشار یک نوار صوتی ۴۰ دقیقه ای از مرحوم آیت الله منتظری که تاریخ آن به روزهای خونین پس ار خرداد ۶۷ بازمیگردد آشکار ساخت آنچه وی در کتاب خاطرات خود بازمیگوید عین حقیقت است و او با أنکه میداند اعتراضش به اعدامها و انتقاداتش از احمد خمینی و موسوی اردبیلی و قضات رژیم میتواند عواقب وخیمی از جمله برکناری او از قائمقامی آیت الله خمینی داشته باشد سکوت نمیکند و به ندای وجدانش پاسخ میدهد .
وبسایت رسمی آیت اﻟله حسینعلی منتظری، فایل صوتی از سخنان او را درباره اعدام زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ منتشر کرده فاش میکند که مرحوم آیت الله منتظری اعدام های آن سال را بزرگترین جنایت جمهوری اسلامی از هنگام پیروزی انقلاب نام برده شده است.
حالا که دیگر مرغ توفان نیست
سردار فرداهای ایران کیست؟
شبکورها شادند و در پرواز
در شهرشان امشب چراغانی است…
حالا که دیگر نیست
انگار میدانیم؛
او چون عقابی پیر تنها بود
ما در حصار خویشتن بی او
او در گریز از خویش با ما بود
آن شب که ایران خسته از فریاد
در دستهای او رهائی یافت
رفتیم و تنهایش رها کردیم
او صبح صادق بود و ما مسحور
بر فجر کاذب اقتدا کردیم
حالا که دیگر نیست
حالا که جایش بین ما خالی است
انگار میدانیم
او روشنائی بود و بیداری
معنای بیداری و آزادی
در دستهایش زندگی جاری
یک لحظه بود اما ؛ چه بسیاری
تصویرش را از آن روز جلالیه که دستم در دستهای پدر گم شده بود و بعد، دیدارها در خانه جهانشاه خان و بعد عبدالرحمن خان برومند که نماد وفاداری و عزت و پایداری بود و در مرگ خونین نیز نه تنها بختیار را تنها نگذاشت که پیش مرگ او شد، و بعد در کتابخانهاش و اتاقی که بر دیوارهایش شعر حافظ نقش بسته بود و آن روز که واسطه شدم و اهل روزنامه را به دیدارش بردم و شاپور خان در برابر روزنامهنگارانی که حتی ساواکیشان، کمتر از مرگ بر شاه را تحمل نمیکرد، چنان راست قامت و صادق سخن گفت که بیرون از در، زنده یاد غلامحسین صالحیار گفت؛ کجا بودی آقای دکتر، ایکاش یک سال پیش آمده بودی… ۳۷ روز با او بودیم با دلهایمان، اما دهانها گند چاله فریاد اسلام ناب محمدی انقلابی ولایتی شده بود.
در آن فضا که شعبدهباز بزرگ همه چشمها را با تصویر مار تسخیر کرده بود مقدّر چنین بود که شاپور خان تنها بماند و مرغ توفانی که از موج و توفان در هراس نبود بلکه خود موجی بود که آزادی را در گوش ما آواز میکرد، در خلوت خویش بر سرنوشت ملتش که آفتاب را انکار کرد و به شبکوران لبیک گفت، در دل بگرید اما خیلی زود بار دیگر، در تبعیدگاه، به پا خیزد و خار چشم اهالی ولایت فقیه از کوچک و بزرگ شود. به صلابت و بیهیچ تردیدی میگویم هرگز در تاریخ دو قرن اخیر میهنمان، دولتمردی چنان او، پس از مرگش جایگاهی را نیافته است که او اینک در دل ایرانیها به شکل عام، و جوانان نسل انقلاب به وجه خاص، دارا شده است. حالا پانزده سالگان از پدرها و پدربزرگها میپرسند چه شد که بختیار را گذاشتید و خمینی را انتخاب کردید. جایگاه زنده یاد دکتر مصدق و محمدرضا شاه، هر یک در جمع هواداران بیشمارشان، البته جایگاه ویژهای است که اولی بیش از نیم قرن در سیاست حضور داشته و مقامهای دولتی را از ولایت و وزارت تا ریاست وزرائی تجربه کرده است و دومی ۳۷ سال سلطنت را در کارنامه دارد بختیار اما فقط ۳۷ روز در قدرت بود آن هم در لحظههائی که دیگر توانی برای کیان دولت باقی نمانده بود. امروز از هر نوجوان ایرانی سؤال کنید، بختیار را میشناسد در عین حال وقتی از او میگویند یا میپرسند، ملامت نسبت به بزرگترها چاشنی سخن آنهاست.
اغلب کسانی که با او همدلی کردند و در رسیدن به قاف آزادی و مردمسالاری و نظام سکولار همسفرش شدند از نوع برومند و رضا حاج مرزبان نبودند اما در میانشان بسیاری از فرزانگان را در عرصه سیاست و فرهنگ و ادب شناختهایم. اوباش سیاسی از هر نوع، اسلامی و چپ و فاشیست و… با او سر عناد داشتند. چرا که او به میراث مشروطه پایبند بود و «اللّهیها» را از هر جنس و پایگاه تحمل نمیکرد.
مرغ توفان حتی مرگی متفاوت از نامداران عصرش داشت. گلوی بریده، رگهای گشاده (میرزا تقی خان فقط دومی را تحمل کرد) ضرباتی بر سینه و گلو، با دستیاری که مثل فرزندش بود. «سروش کتیبه» بهروایتی ۱۷ ضربه چاقو بر پیکر داشت با تیغه شکسته کارد آشپزخانه که فریدون بویراحمدی در شانهاش نشانده بود. حالا در سالروز مرگی که زندگان به دعا آرزو کنند، یاران و دوستدارانش در مونپارناس به یادش سخن گفتهاند. در ایران اما بر شانه صفحات فیس بوک و توئیتر و در وبلاگهائی که سایههای جوان بر تارکش در گردش است، هزاران واژه تحسین نثارش میشود. میدانم که در فردای آزادی ایران، نخستین تندیسی را که فراز میکنیم تندیس او خواهد بود. و آن شعر تاریخی جائی بر این تندیس، نقش خواهد زد که «من و دل گر فنا شدیم چه باک / غرض اندر میان، سلامت اوست
هر سال که به این روزها میرسم، دلی پر درد و چشمی پر آب دارم که سالروز به خون نشستن آزادمردی که در آستانه ورود ملتی بزرگ به سیاهچال اسلام ناب انقلابی محمدی ارتجاعی ولایتی، چراغ برگرفته بود و راهی را که نیایش و اهل و طایفهاش در صدر مشروطیت به سوی آزادی و حاکمیت ملی گشوده بودند با نیروی جانش، نشانمان میداد، برایم، اندوهی کمتر از سالروز خاموشی پدرم ندارد. با این تفاوت که بختیاری آزاده را به فرمان رهبر ارتجاع حاکم، دشنه آجین کردند و گلوی حق گویش را بریدند تا شئامت و جنایت خود را در تاریخ فراتر از هر جنایتی ثبت کنند.
برای آنکه جایگاه آن بزرگمرد را اگر میبود و فراتر از آن اگر آن ۳۷ روز تاریخی دوامی یافته بود تا او مسیر آزادی را هموار کند، روشنتر تماشا کنیم، کافی است فقط تصویری از او را در کنار چهره رهبر نظام همراه با تنی چند از وزیران و دولتمداران حکومت اسلام ناب، قرار دهید. و یا آنکه سخنان او را یک بار دیگر مرور کنید و بعد ترّهاتی را که بر زبان اهالی ولایت فقیه جاری است و یا لغویاتی را که ارباب عمائم در باب ملاقاتهایشان با مهدی موعود اینجا و آنجا به تلویح و یا به صراحت عنوان میکنند دوباره بخوانید و یا گوش کنید. حاصل این تأمل برای من همیشه حسرت و آهی طولانی بوده است همراه با سوالی که میدانم بر زبان میلیونها مثل من جاری شده است و خواهد شد: «راستی چرا ما ملت صبح صادق را گذاشتیم و رو به فجر کاذب نماز عشق خواندیم»؟
چرا درک نکردیم نهالی که با خون و نفرت آبیاری میشود ثمری به جز کشتارهای آغاز انقلاب و سال ۶۰ و ۶۷ و قتلهای زنجیرهای و… به بار نخواهد آورد. یک سو شاپور بختیار بود با حافظ و فردوسی، با نهضت مقاومت فرانسه و اسپانیا علیه نازیسم و فاشیسم، با مصدق و ملی شدن نفت و زندان و میدان جلالیه و اعتصاب دانشگاه و نامه سه امضائی در سال ۵۶ به شاه با دست و پای شکسته در کاروانسرا سنگی به دست انصار حزبالله روزگار پیش از ظهور حضرت نایب امام زمان، با ظاهری شیک و چشمنواز، آگاه به دو زبان زنده جهان فرانسه ـ در حد ادیبان فرانسوی ـ و انگلیسی، استاد در زبان و ادبیات فارسی، و آگاه و آشنا به زبان و ادبیات عرب، مردی که هفتهای سه روز راهی کوه میشد و حداقل یک بار در هفته تا کُلک چال میرفت. ساعات فراغت را، به خواندن کتاب، روزنامههای خارجی و فارسی و شنیدن موسیقی کلاسیک و اپرای غربی و آواز مرضیه و بنان و الهه و فاختهای و… سر میکرد. مشروبخوار نبود، اما از نوشیدن «بوردو»ی ناب گاه به گاه و در مناسبتهائی لذت میبرد. هفتهای یک بار به کلوپ فرانسه میرفت و در جمع دوستانش دکتر غلامحسین خان صدیقی، مهندس زیرکزاده، دکتر… ـ که در شیراز طبابت میکرد ـ رحیم خان شریفی و… جای ویژهای داشتند. از دود و دم بیزار بود و بعضی از اقوامش را که دل به عصاره کوکنار بسته بودند عملاً طرد کرده بود.
در میان روحانیون به سید زنجانی قلباً علاقه داشت و آقای شریعتمداری را مردی وارسته و باخدا میدانست. تا مغز استخوان سکولار بود اما برای دینمداران صادق از جمله مهندس بازرگان و دکتر سحابی حرمت بسیار قائل بود. از شاه آزرده و عصبانی بود در محاورات گاهی نسبت به او تندی میکرد اما هرگز با ناسزا و تهمت زدن نسبت به وی، قصد تحقیرش را نمیکرد. در آن دو ملاقاتی که پیش از قبول پست نخست وزیری با شاه داشت، دست او را نبوسیده بود اما نهایت احترام را نسبت به وی به عمل آورده بود. روز معرفی وزیرانش لباس فُرم یا ملیلهدوزی نپوشید اما همراه با وزیرانش بسیار شیک به حضور شاه رفت و هنگام دست دادن با او سر نیمه خم کرد. روز ۲۷ و ۲۶ مرداد سال ۳۲ که همه همکارانش در دولت حتی نظامیهاشان تصاویر شاه را پائین کشیده بودند، او در وزارت کار که تحت سرپرستیاش بود اجازه برکندن تصویر شاه را از دیوارها و راهروی ورودی و دفتر کارش نداد و با این توجیه که هنوز کشور ما مشروطه پادشاهی است و جناب نخست وزیر همچنان به نظام سلطنتی وفادار است هرگاه ایشان تغییر نظام را اعلام کرد، ما تصمیم خواهیم گرفت که با تصاویرش چه کنیم. (در روز خروج شاه از کشور در دوران کوتاه نخستوزیری وقتی مردم به فرو انداختن مجسمههای شاه مشغول شدند، تیمسار رحیمی لاریجانی معاون فرمانداری نظامی با ناراحتی به او گزارش این کار را داده و از او نظر خواسته بود که با مردم چه کنیم؟ و او پاسخ داده بود هیچ تصویر و مجسمهای ارزش ریختن خون از دماغ هموطنی را ندارد. بگذارید مردم خشم خود را این گونه خالی کنند. کشور که آرام شد مجسمههای زیباتری میسازیم و به جای مجسمههای درهم شکسته میگذاریم.) تا لحظهای که سرهنگ ضرغام و زنده یاد رضا حاج مرزبان آمدند و گفتند آقای دکتر، شورشیان تا ده دقیقه دیگر به نخست وزیری میرسند و شما باید بروید، با آرامش در دفترش بود و میخواست برای صرف ناهار به اتاق دیگری رود که الحاح مدیر دفترش کارساز شد و با تلفن مرزبان به دانشکده افسری قرار شد به سرعت با اتومبیل به آنجا و از آنجا با هلیکوپتر به سوی نقطه نامعلومی برود. خانم پری کلانتری منشی نخست وزیر که وفاداری و درایت خود را در وطن و سپس تبعیدگاه به وجه احسن نشان داد، روی راهپلههای ساختمان قدیمی نخست وزیری از دکتر بختیار پرسید، جناب نخست وزیر بعد از ظهر باز میگردید؟ و او با چشمهائی که نم اشک در آن پیدا بود گفته بود؛ باز میگردم .
آری، یکسو مرغ توفان را داشتیم که از توفان هراسی نداشت و از آن موجهائی بود که هرگز از دریا نمیگریخت، و آن سوی دیگر؛ مردی سرشار از عناد و کینه که یکبار لبخندش را مردمان دیدند و این لبخند در حضور مردی بود که به جرم اندیشیدن و سخن در خلوت گفتن از یک طرح براندازی به اعدام محکوم شد و او حتی روا نداشت تا یک درجه تخفیف برایش قائل شوند. حتی تضرع فرزندش احمد آقا را که میگفت قطبزاده خطا کرده اما خدماتش آنچنان بوده که مشمول لطف و عفو شما شود نپذیرفت و به ریشهری که برای کشتن قطبزاده و سید مهدوی لحظهشماری میکرد گفته بود راحتش کنید و فیلمش را هم بگیرید. (یکی از کارکنان وقت زندان که امروز در خانقاهی در آمریکا شب و روز بانگ اتوب اتوب برداشته برایم گفت که فیلم کامل اعدام قطبزاده جزو اسناد انقلاب نزد خسرو خوبان ـ همان روحالله حسینیان ـ است.)
یکسو آزاده مردی را داشتیم که فردای روشن مردمسالاری و تطبیق حاکمیت ملی و عدالت اجتماعی و تحقق استقلال واقعی و آرمانهای والای مشروطیت را تصویر میکرد، و چند خیابان آنسوتر، پیرمردی بود در حصار شاگردانی که نفرت و کین و سبعیت را از او به ارث برده بودند اما هیچکدام ابعاد بیمروتی و بیاعتقادی استادشان به ارزشهای اخلاقی و بیش از همه مروت، قدردانی، انصاف، تساهل و تسامح و گذشت و… را تا روزی که طرف بر تخت قدرت نشست در عمل تجربه نکرده بودند.
مطهری زودتر از همه به جوش آمد و زودتر از همه به تیر فرقان گرفتار شد. پس از او هر آنکس که ذرهای عاطفه داشت و اعتقادکی به مردمسالاری، زودتر کلهپا شد. و اگر به تیر و بمب فرقهای گرفتار نشد و راهش به محبس نیفتاد، تبعید ابدی نصیبش شد تا «بنیصدر»وار دور از وطن به پیری رسد، «مدنی»وار در حسرت دیدار خانه پدری خاموش شود و یا چون «حسن نزیه» که از همان روز نخست زیر علم ملی گرائی زبان تطاول به اسلام ناب انقلابی اهالی ولایت فقیه گشود و فریاد زد من ایرانی مسلمانم نه مسلمان بی وطن، با بغض فروشکسته در گلو، زوال آرزوهای دهههای رفته عمر را برای سرفرازی وطن در غربت شاهد شود. بختیار آمده بود تا ایرانی بسازد که رشک عالمیان شود و قطب مردمسالاری در خاورزمین، خمینی اما آمده بود تا به قیمت ویرانی وطن و نابودی نسلها، اسلام ناب انقلابی ولایتیاش را در دنیای اسلام مستقر کند.
فقط ۳۷ روز از ولایت سید روحالله را با همان فقط ۳۷ روز نخست وزیری بختیار مقایسه کنید. سی و هفت روزی که حتی لحظهای در آن رنگ آرامش و صفا و همدلی نداشت با اینهمه هیچ سر سرفرازی در دولت کوتاه مدتش فرو نیامد، اما در هر ۳۷ سال ولایت آن جبّار و خلف جبارتر، دهها سر فروافتاد. از اعدامهای پشت بام مدرسه علوی و نیمه شبهای قصر، از ترور طباطبائی و شفیق و اویسی، تا صد صد کشتن خرداد ۶۰ و هزار هزار ۶۷، از دکتر عبدالرحمن قاسملو و کاک عبدالله قادری تا صادق شرفکندی و اردلان و نوری دهکردی و فلاح عبدلی، از قربانیان قتلهای زنجیرهای مجید شریف و پیروز دوانی و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده تا سعیدی سیرجانی و حسین برازنده و احمد تفضلی و غفار حسینی و ابراهیم زالزاده و حمید حاجیزاده و کودکش، از احمد میرعلائی و دکتر رضا مظلومان، ملا محمد ربیعی و دکتر صیاد و فاروق فرساد و کشیش دیباج و هوسپیان، از دکتر الهی و سروش کتیبه و فریدون فرخزاد تا ندا آقاسلطان و سهراب اعرابی و… از سعید سلطانپور شاعر تا کاظم رجوی، بیژن فاضلی و سرهنگ عزیز مرادی، مهندس توکلی و نوجوانش تا فاضل رسول و محمد حسین نقدی و غلام کشاورز، اکبر محمدی و فاطمه قائممقامی، خانم برقعی و شبنم و فرزین و سیامک و…اگر آن ۳۷ روز سه سال و هفت ماه شده بود هیچکدام از این سرهای نازنین فرو نمیافتاد و بسیاریشان هنوز هم، در خدمت خانه پدری و ساکنانش بودند. کار من البته ساختن خانه روی حباب نیست و نمیخواهم رؤیا پردازی کنم، امّا یادآوری این نکات را برای فرزندانم که بدون شک در زندگی سیاسی و اجتماعیشان در برابر گزینههائی از آن نوع که ما داشتیم قرار میگیرند، ضروری میدانم.
تاریخ به ما فرصتی را عرضه کرد که شاید نسلهای پیش از ما هیچگاه نظیرش را نداشتند. اما اکثریت ما تو گوئی که مست و مدهوش جرعهای اضافی از خوشبینی با چاشنی بلاهت و حماقت به سراغ گزینهای رفتیم که داشتیم. بختیار کعبه آزادی را نشانمان میداد و ما به راه بتکده نمرود رفتیم.
گفتگوی شاهزاده رضا پهلوی و دکتر محمد السلمی- بخش اول
آنچه که در پی می آید متن گفتگوی شاهزاده رضا پهلوی، بزرگترین فرزند محمد رضا شاه پهلوی، با دکتر محمد السلمی، رئیس مرکز تحقیقات ایرانی خلیج عربی و مقاله نویس روزنامه “الوطن” پادشاهی سعودی است.
رضا پهلوی دوم، بزرگترین فرزندان محمد رضا شاه پهلوی و فرح دیبا، در سال ۱۳۳۹ در تهران به دنیا آمد. در هفت سالگی و بر اساس قانون اساسی مشروطه به عنوان ولیعهد انتخاب شد. در جریان انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ رضا ۱۸ سال داشت و به تازگی موفق به اخذ دیپلم متوسطه شده بود و در حال انجام دوره آموزش پرواز جنگنده در ایالات متحده بود. با وقوع انقلاب، رضا دیگر نتوانست به ایران برگردد. پس از درگذشت محمد رضا شاه در القاهره، رضا رهسپار آمریکا شد، و در رشته علوم سیاسی در دانشگاه جنوب کالیفورنیا به تحصیل پرداخت، و مدرک کارشناسی خود را در همان رشته دریافت کرد.
رضا پهلوی فعالیت های سیاسی خود را بلافاصله پس از مرگ پدرش آغاز کرد. وی یکی از چهره های سرشناس اپوزیسیون ایرانی در خارج از ایران به شمار می رود. رضا مهمترین هدف از فعالیت های سیاسی خود را “برپایی نظامی سکولار ومردم سالار” در ایران می داند. او همچنین معتقد است که این تغییر نباید با حمله نظامی کشورهای خارجی به ایران صورت بگیرد، بلکه از طریق رأی مردم و همه پرسی است. او همواره تاکید می کند که مسأله اصلی رژیم ایران است، وتا زمانی که این رژیم پابرجاست، مردم ایران فرصت پیشرفت و آزادی را نخواهند یافت. وی در این راه ، با هماهنگی با اپوزیسیون خارج از ایران “شورای ملی ایران” را در سال ۱۳۹۲ تاسیس کرد. این شورا هدف خود را ائتلاف همه نیروهای مخالف رژیم ایران به منظور هماهنگی فعالیتهای خود و سرنگونی رژیم تهران اعلام کرده است.
رضا پهلوی (دوم) چند کتاب را به زبانهای فارسی، انگلیسی وفرانسه منتشر کرد و در آنها دیدگاه های خود را مطرح کرد، از جمله: نسیم دگرگونی، میثاق با مردم، آزادی برای هم میهنانم و ساعت انتخاب. او متاهل و دارای سه دختر است و اکنون در آمریکا زندگی می کند.
بخش اول
-در آغاز از جنابعالی بسیار تشکر می¬کنم که چنین فرصتی به من دادید تا این گفتگو صورت بگیرد.
-در ابتدا دربارۀ اوضاع داخلی ایران، بعد دربارۀ خود شما و روابط شما با جامعه ایرانیان مقیم در امریکا و مهاجران ایرانی در کشورهای غربی به طور کلی، و بعد دربارۀ روابط ایران با کشورهای جهان صحبت کنیم، ابتدا جنابعالی اوضاع سیاسی ایران را، مخصوصا در دوره روحانی، چطور می بینید؟
کلا برخورد کسانی که مثل ما در جبهه یک نظام عرفی وبه قول معروف (سیکولار)، یعنی نظامی که می خواهد برود به دموکراسی برسد، و جدایی دین از دولت یکی از عوامل کلیدی آن است، برخوردمان با این نظام به اصطلاح مذهبی دارای یک ایدئولوژی، یک برخوردی است به مفهوم این که این حکومت از روز اول عملا غیر قابل اصلاح بود. حکومتی که همیشه سعی کرد با بازی اصلاحات سر مردم را گرم بکند. مردمی که امیدوار به اینکه بتوانند چیزهایی را که جزو مطالبات ایشان هست رفته رفته کسب بکنند. از روز اول مشخص بود که چنین سیستمی با آن قانون اساسی اش، یعنی سیستم ولی فقیه و فلان شورای تصمیم گیری که اصلا منتخب مردم نیست، هر آن می تواند هر لایحه ای را زیر پا بگزارد، در چنین سیستمی میکانیزم های هر نوع تغییر یا اصلاحی امکان پذیر نیست. و بیشتر یک شعار دارد تا عمل. و سر مردم را به مدت بیست سال به این مسئله مشغول کردند. از زمان خاتمی بگیرید تا آقای روحانی. اساسا اگر شما خوب نگاه کنید می¬بینید که تفاوتی بین افراد اینقدر نیست و سیستم یک جوری هست که به کسی اجازه نمی دهد تغییراتی اجرا کند. علاوه بر این که اساسا کسانی که از این “صافی” رد شدند فقط کسانی هستند که از دید نظام واجد صلاحیت هستند.
به هر حال به هیچ عنوانی نمی شود گفت که کوچک ترین جنبه مردم سالاری و دموکراسی در این سیستم هست، گذشته از مسئله فسادی که در نظام هست و مافیای اطلاعاتی که اساسا همه نظام را کنترل می کند و اجازه نمی دهد فضای سالم، چه سیاسی چه اقتصادی، فراهم بشود، و مملکت را در عمل قبضه کرده¬است. متاسفانه نظام در جهت منافع خود و نه منافع ملی، برای بقای خود، از یک طرف مردم را سرکوب می کند و از طرفی دیگر همچنان می خواهد کل منطقه را با ایدئولوژی صدور انقلاب تحت فشار قرار بدهد، الآن هم می بینید که در یمن، عراق، لبنان و سوریه چه اتفاقاتی دارد می¬افتد.
لازم نیست که این را به شما بگویم، فکر می کنم دوستانی که در منطقه هستند کاملا این را خوب درک می کنند. بنا بر این، مسئله ای که الآن داریم ادامه همان بحث همیشگی است. در همین هفته اخیر، و اتفاقا همین دیروز که انتخابات مجلس بود، دیدیم که مشارکت مردم در انتخابات به شکل بی سابقه ای کم ترین میزان را داشت. و البته این چیزی بود که خود من در آن دخیل بودم و از مردم خواستم بفهمند رای دادن به چنین نظامی، تنها خاصیتش، مشروعیت بخشیدن به نظامی است که فقط می خواهد این را بدنیا بگوید: چون مردم رای می دهند پس ما مشروعیت داریم. در صورتی که رای شان تاثیری در سرنوشت شان نمی گذارد.
از این لحاظ، خیلی ها در این کمپین عکس العمل مثبت نشان دادند و نرفته اند و رای نداند. عده ای هم البته دادند، که البته اکثریت آنان ناگزیر بودند چون خیلی ها کارمند دولت هستند. پس اگر رای ندهند از کار بر کنار می شوند، حتی زندانیان را به زور بردند این دفعه تا رای بدهند.
بنابراین، این یک تئاتر تیپیک از این نظام هست که خوشبختانه دیگر کسی را به آن شکل اغفال نمی کند.
اصلاحگرا یا محافظه کار
-دو اصطلاح (اصلاحگرایان) و (محافظه کاران) که در ایران هستند زیاد به گوش ما می¬رسد. آیا به نظر شما هر دو طرف یکی هستند یا با هم تفاوتی دارند؟
خامنه ای خودش گفت، خامنه ای همین هفته پیش، به اصطلاح، آب پاکی را به روی همه ریخت و گفت ما اساسا در داخل خودمان اصلاح طلبان و محافظه کاران نداریم، همه مان حزب اللهی هستیم. ولی نهایتا گفت: هر فردی که در آن سیستم وارد شود غیر ممکن است که خارج از این که بخواهد در حفظ نظام تلاش بکند موضع دیگری بگیرد. حالا اسمش روحانی باشد، خاتمی باشد، احمدی نژاد باشد، یا هر کس دیگری باشد. همه تعهدشان به حفظ نظام است، و نظام هیچ کسی را که خارج از این بخواهد موضع بگیرد تحمل نمی کند. نظام با خودی ها اینگونه رفتار می کند، چه برسد به بقیه که مخالف هستند و اکثریت جامعه را تشکیل می دهند.
دخالتهای ایران
-امروزه می بینیم که رژیم ایران در امور داخلی کشورهای همسایه و دیگر کشورهای خارجی دخالت می کند، آیا هدف رژیم همان است که پیشتر به آن اشاره فرمودید؟
رژیم چند هدف دارد، یکی صدور این ایدئولوژی است، برای اینکه بتواند بقا داشته باشد. چنین نظامی محتاج ایجاد بحران در هر لحظه است. یعنی فقط در یک فضای بحران و عدم تعادل برای نفوذ منطقه ای و دخالت در امور دیگران می تواند از موقعیت استفاده بکند، اما در نهایت برای چه هدفی؟
ایده او مبتنی بر ایجاد یک هژمونی منطقه ای تحت سلطه یک خلیفه مدرن، مثلا شیعه، به بهانه حکومت مذهبی است. و اینکه به دنبال سلاح های اتمی بود برای این نبود که الزاما می خواهد به اسرائیل حمله بکند، بلکه به خاطر این بود که به یک نوع تهدید اتمی بتواند به یک نحوی، مسئله یک مقابله رزمی “کانونشنال” را، به مفهوم ارتش های غیر اتمی، تحت کنترل داشته باشد و دنیا هم نتواند در مقابل آنها مقابله کند.
این سیاست، چه در ارتباط با کشورهای منطقه، همسایگان و فرا تر، همیشه مد نظرشان بود. این بحران سازی و این تروریسم ردیکالی که ایجاد کردند اساس فلسفه ای بود که بعد از این همه سال به ظهور حرکتی مثل دولت اسلامی منجر شد. اساس مسئله همان روز اول وقتی که نظام این بذر را کاشت و پدرخوانده آن شد.
تروریسم و رژیم ایران
-قبل از ظهور این رژیم، ما اصلا این گروه های تروریستی را در منطقه ندیده بودیم، اصلا تا سال ۱۹۷۹ ما چنین چیزی را نشنیده بودیم.
تا قبل از ۱۹۷۹ در روابط ایران با کشورهای منطقه، چه سنی باشد چه شیعه، مسئله مذهب مطرح نبود. حتی از نظر قومی، چه کرد چه بلوچ چه عرب، و چه آذری هیچ فرقی نبود. من یادم هست بزرگ که می شدم، جوان بودم ، با بچه های تیم ملی فوتبال مان بازی می کردیم. در تیم ملی فوتبال ایران ارمنی بود، مسیحی بود، کلیمی بود، مسلمان بود، خوزستانی بود، شمالی بود، آذری بود، همه فقط ایرانی بودند و کسی چنین حرف هایی نمی زد.
زمانی که با ترکیه و پاکستان پیمان (سنتو) داشتیم روابط مان با آنها حسنه بود. همین پاکستان دو ماه پیش به ایران گفت که شما اگر می خواهی در منطقه تنش ایجاد کنی و کشور عربستان سعودی و دیگر کشورها را تحریک کنی، با ما طرف هستی. در این میان چه چیزی عوض شد؟ آیا مردم بودند که عوض شدند یا نظام بود که باعث همین گرفتاری شد؟ متاسفانه الآن کار به جایی کشید که ما شاهد یک تضاد سنی- شیعی هستیم که در گذشته محال بود که همچنین چیزی پیش بیاید، و در اساس نبایستی پیش بیاید. اوضاع بعد از رفتن این رژیم درست خواهد شد.
ایران و بهانه “دشمن”
-بعضی ها می گویند که خود رژیم ایران می خواهد از داخل به خارج فرار کند. یعنی می داند که یک مشکل در داخل ایران هست. لذا همیشه می گوید که یک دشمن هست و باید خارج از کشور جنگ کنیم تا دشمن را از خود دور نگهداریم. مثلا “ولایتی” گفت: اگر در سوریه جنگ نکنیم تروریستها به کرمانشاه می رسند، یعنی در طول این ۳۷ سال رژیم ایران همیشه بر این ایده تاکید می کند که یک دشمن هست، صحبت نکنید، اولویت ما خارج است. مردم هم نمی توانند حرفی بزنند. نظر شما درباره این چیست؟
در طول تاریخ دیدیم که نظام های توتالیتر همیشه سعی کرده اند فراتر از مرزهای خودشان با یک سری مراودات منطقه ای یک حالت پست های آوانگارد داشته باشند. اتحاد جامعه شوروی در بسیاری از کشورها، مثلا در بلوک شرق اروپا، تاثیر کرد که خیلی فراتر از مرز های خودش است.
موضعی که اکنون ایران با حضورش در سوریه یا در لبنان دارد، خیلی فرا تر از مرزهای خودمان است. و علت آن هم این است که تا آن جایی که می توانند از یک سو، توجهات را به جای دیگر معطوف کنند و نگاه های دیگران را به خودشان جلب نکنند، و از سوی دیگر برای شان یک حالت “بافر” دارد، که اگر درگیری پیش بیاید خیلی دور تر از مرز های خودشان باشد. یکی از دلایلی که می خواهند جای دیگر دست اندازی داشته باشند این است که فورا تحت تاثیر قرار نگیرند.
این امر به حدی برای آنها اهمیت داشته که مثلا یک (proxistate) به اصطلاح داشته باشند، یکی از مقامات نظام چند ماه پیش اعلام کرد که: ما ترجیح می دهیم که سوریه در دستمان باشد تا خوزستان، یعنی حتی به استان های خودشان کمتر اهمیت می دهند.
تمام محاسبات به اصطلاح استراتژیک خودشان مبتنی بر این است که چطور این دست اندازی را ادامه بدهند، روی دیگران فشار بیاورند، بقیه را درگیر مسائل دیگر بکنند، و خودشان یک مقداری در این میان برای خودشان جا باز کنند. عملکرد سیستماتیک رژیم در تمام این سال ها همیشه این بوده است.
وضع اسفبار اقتصادی
-این امر بر زندگی مردم ایران تاثیر گذاشت. اکنون زندگی مردم ایران یا وضع اقتصادی مردم ایران از مرحله بد به مرحله بدتر می رود. خود مردم به این امر چطور نگاه می کنند؟ خودتان چطور این را می بینید؟
خودتان را به جای یک معلم دانشگاه بگذارید، جای یک کارگر بگذارید، جای یک مهندس معمولی بگذارید که الآن میانگین حقوق ماهانه شان یک چیزی در حدود بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ دلار در ماه است. در حالی که سطح فقر را رسما ۵۰۰ دلار اعلام کردند. پس این بدبخت با این حقوق حتی به اندازه سطح فقر نمی رسد. لذا می بینیم از یک سو مردم از گرسنگی دارند می میرند و از سوی دیگر رژیم دارد وعده می دهد که اگر کسی در لبنان بجنگد و در یک حمله به منافع کشور اسرائیل کشته شود، هفت هزار دولار به خانواده اش کمک می کنند. یا اگر خانه اش را خراب کردند سی هزار دلار می¬دهند، یعنی به اندازه هفت تا هشت سال حقوق یک معلم است. پس اولویت تان کجا است؟ مشکلات اقتصادی در ایران بیداد می کند. فقر، فحشا، اعتیاد، خودکشی، فرار افراد به همه جای دنیا، بگذریم از بچه هایی که از پرونشیت تو اهواز می میرند، مردمی که در تهران به علت امواج پارازیت سرطان مغز می گیرند، برای اینکه رژیم می خواهد ماهواره ها را جمع کند، وغیره، لیست بزرگی از بدبختی های مردم را می توانم جلوی شما بگذارم، در حالیکه منافع اقتصادی کشور توی جیب آخوندها می رود، یا به قول خودشان “آقا زاده ها”، و برای آن مافیای سپاهی که تقریبا کنترل تمام مسائل اقتصادی کشور را در دست دارد، حتی یک تاجر معمولی اگر فردا بخواهد، پس از برداشتن تحریمها، با یک شرکت خارجی معامله بکند، وادارش می کنند برود توی نماز جمعه شرکت بکند وشعار بدهد، وگرنه او را از داد و ستد ممنوع می کنند.
پس در چنین فضایی است که مردم باید یک جوری خودشان را نگهدارند، نان شب را ندارند، حقوق ها عقب افتاده، وضع کارگران خراب است. یعنی مشکلات یکی دوتا نیست، مثلا وضعیت مدارس در کردستان وحشتناک است، توی بلوچستان هم همین طور، برخوردشان با اقلیت های مذهبی با یک حالت تبعیضی چه نژادی، چه قومی، چه مذهبی که حتی می تواند زمینه تجزیه کشور را فراهم کند.
“نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران”
-ان شاء الله به این قضیه می رسیم چون درباره این موضوع من یک سوالی دارم، پیشتر فرمودید که خود مردم از فرستادن ثروت کشورشان به کشورهای خارجی چون لبنان یا مثلا به غزه ناراضی اند. در سال ۸۸ مردم شعار “نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران” را سر دادند. ولی سؤالی که همه مطرح می کنند این است که چرا مردم از سال ۱۳۸۸ تا حالا حرفی نزدند آیا فرصتی داشتند یا اصلا نداشتند؟ آیا رژیم ایران را قبول کردند یا منتظر هستند فرصتی پیش بیاید تا دوباره به رژیم حمله کنند؟
مسئله بسیار پیچیده است. اولا چند عامل بایستی فراهم بشود تا یک تغییر بنیادی به وجود بیاید، چه چیزهایی فعلا جلوی مردم را گرفته¬است؟ از یک سو سرکوب شدید رژیم تا حدی بود که مردم فراتر از یک سری اعتراضات یا درخواست ها عملا هیچ نوع سازماندهی برای مقابله با رژیم نمی¬توانند صورت بدهند چون فورا سرکوب می شود. جنبش سبز سال ۲۰۰۹ میلادی، که یادتان می آید، علی رغم که اینکه چند میلیون نفر آمده بودند به خیابانها، تظاهراتی بسیار آرام وبدون وحشت انجام دادند، اما دیدید که این حرکت به چه شکلی سرکوب شد! بنا بر این مردم به چه امیدی می توانند به خیابانها بیایند که وضع عوض بشود. مسئله دوم: مسئله رهبری این حرکت مقاومتی است، خیلی ها می گفتند در سال ۲۰۰۹ از جنبش سبز حمایت نشد، از این لحاظ، به نظر من، به دو دلیل حمایت نشد، یکی این که نباید فراموش کرد خود رهبری جنبش سبز، که در واقع آقایان موسوی و کروبی بودند، که به قول غربی ها (مخالفان دروغین) بودند، آقای موسوی درباره دوران طلایی امام صحبت می کرد، همچنان در قالب نظام جمهوری اسلامی عمل می کرد.
بچه هایی که به خیابان آمدند و جانشان را فدا کرده اند، و “ندا “که کشته شد، به نظر من، فقط به خاطر اعتراض به یک رای نبود، خواست های عمیق تر بسیاری داشتند که برخی از آنها قابل بیان نبود، ولی کاملا واضح بود که مردم به خاطر این خودشان به دردسر نینداختند.
از طرفی دیگر، فاکتورهای بین المللی در این تحولات بنیادی بسیار تاثیر گذار هستند، دولت فعلی امریکا که بسیار در صدد این بود که به هر طوری شده به یک معامله با جمهوری اسلامی برسد، در آن زمان اصلا کوچک ترین پشتیبانی نشان نداد. همینطوری که با سوریه همین اتفاق افتاد، و در مقابل بشار اسد سستی نشان دادند. این مسائل خارجی هم در مورد ایران صادق هست.
مهم تر از این، من اعتقاد دارم که مردم ایران آمادگی یک تغییر بنیادی را دارند، روز به روز عامل ترس دارد کمتر می شود، چون مردم دیگر صبر و حوصله ندارند. اعتراضاتی که در آن چند ماه اخیر دیده ایم گواه این امر است. قشرهای مختلف جامعه از زنان گرفته تا معلمان و کارگران، همچنین خانواده های زندانیان سیاسی، آنهایی که اعدام و کشته شدند، روز و شب اعتراضات خود را بیان می¬کنند.
در نتیجه، جریاناتی بسیار قوی مدنی در کشور ما مهیا شد. منتها، آنچه که بدیهی است از دید من این است که برای ما، کسانی که داریم در راستای تغییر نظام مبارزه می کنیم، موضع ما این است که تا زمانی که نظام سرکار باشد به هیچ عنوان به آن آرمان های ملی مان دست پیدا نخواهیم کرد. و ناچار هستیم از این نظام گذر بکنیم، اما بر مبنای چه حرکتی ؟ یک حرکت مبارزه مدنی به دور از خشونت، که از یک سو، با وارد کردن فشارهای درونی نظام به عقب نشینی وادار می شود. از سوی دیگر هماهنگی با فشارهایی که از خارج به روی نظام می آیند. مثلا بخشی از این تحریم ها اگر هم چنان در ارتباط با نقض حقوق بشر و نه فقط پرونده هسته ای جمهوری اسلامی ادامه داشته باشد، این کمک خواهد کرد که مردم بدون وجود فشارها مجبور نشوند به تنهایی با نظام درگیر شوند.
نکته دوم خیلی مهم است، آلترنتیو (جایگزین) باید مشخص باشد، مسئله آلترنتیوی که ما بیان می کنیم بسیار فراتر از این که فقط بگویم این نظام باید برود. یادمان باشد که سی وهفت سال پیش وقتی انقلاب شد، مخالفین نظام پدرم گفته اند، شاه برود بعدا می بینیم چه می شود! و نتیجه این سخنان را دیده ایم. این بار ما نمی توانیم به مردم بگوییم حالا آنها بروند بعدا ببینیم چه می شود؟ باید به مردم بگوییم که جایگزین کیست، و چرا به درد آنها می خورد و چگونه می توانند به او دست پیدا کنند.
در این قالب ما سعی کرده ام، بخصوص پس از جنبش سبز و برای این که آن حرکت نخوابد، یک شورای ملی را تشکیل بدهیم که هدف مقطعی آن رسیدن به شرایط انتخابات آزاد در کشورمان باشد، و از آنجایی که جمهوری اسلامی، چنانکه قبلا گفته ام، هرگز داوطلبانه قدرت را پس نخواهد داد، ناچاریم یک کمپین مقاومت مدنی را در مقابلش ایجاد کنیم، تا بتوانیم به آن فضا برسیم. منتها فراتر از این، به نظر من مهم هست که همه بدانند یک برنامه ریزی اساسی داریم، نه فقط برای مصرف داخلی، من این را برای همسایگان مان و بقیه دنیا هم دارم می گویم که ما داریم با یک محاسبات واقعا پرکتیکال (کاربردی) پیش می رویم، آینده اقتصاد چه می شود؟ محیط زیست چه می شود ؟ بهداشت چه می شود؟ وضعیت سالمندان چه می شود؟ یعنی تمام جنبه های مختلف اجتماعی وسیاسی کشور با یک برنامه ریزی صحیح کوتاه مدت، میان مدت، دراز مدت مد نظر هست. مسئولیت دولت انتقالی زمینه سازی برای انتخابات مجلس موسسان، نوشتن یک قانون اساسی جدید، تشکیل احزاب، آزادی مطبوعات، آزادی زندانیان سیاسی، وغیره خواهد بود، یعنی تمام مراحل طبیعی که بایست طی بشود.
این یک مسئله بسیار کلیدی است، چون آدمی که در داخل ایران هست در یک محاسبه ” risk reward ” (پاداش مخاطره)، به خود خواهد گفت که من در مقابل خطری که می کنم، و مثلا اگر بخواهم اعتصاب بکنم، به بخور و نمیر خانواده ام باید فکر کنم، در مقابل چه دستم می آید؟ نبود رهبری نیز بخشی از مشکل را فراهم می کند، مردم به هوای چه راه بیفتند، بدون رهبری که نمی توانند به خیابانها بروند.
نکته سوم که قبلا به آن اشاره کردم، چه نوع حمایت ها وهماهنگی های بین المللی می تواند وجود داشته باشد؟ وضعیت منطقه خودمان را نگاه بکنید، بسیار جالب است، برای اولین بار در تاریخ مدرن خاورمیانه، هیچ وقت دغدغه های کشورهاى منطقه اینقدر مشترک و شبیه هم نبود، و بیشتر انگشت های کشورهای کلیدی منطقه چون پاکستان، ترکیه، عربستان، مصر، و بسیاری از کشورهای غربی از جمله: فرانسه و آلمان، به سمت رژیم ایران است. آنها می دانند که این موجود چه موجودی است؟
وقتی خانم میرکل با شجاعت تمام می گوید: “تا زمانی که مسئله نقض حقوق بشر در ایران هست ما در آن سرمایه گزاری نمی کنیم، و تنها پول ساختن برای ما مهم نیست”، من بابت این موضع شجاعشان به ایشان تبریک می گویم. همه اینها علائم و برخورد های مثبتی است که به تغییر شرایط کمک خواهد کرد.
البته دور از عقل و حساب نیست که این چنین حرکتی اگر از دید توانمندتر کردن جامعه برای این که بهتر بتواند خودش را آماده بکند، ابزار کار را داشته باشد، مقدار زیادی هم محتاج پشتیبانی لجستیکی است. و اگر این مسئله را بتوان ترتیب داد، مسلما خواهید دید که به کلی این کفه ترازو به طرف مردم سنگینی خواهد کرد.
یک نکته بسیار مهمی در این معادله هست، که به نظر من خیلی کلیدی است، که نه تنها مردم ایران این را کاملا آن را درک می کنند؛ بلکه کشورهای همسایه ما نیز این را کاملا درک می کنند، حتما آن را می دانید ولی تکرارش هم بد نیست. موضع من همیشه مخالفت کامل با هر نوع عملکرد نظامی یا تهاجمی به کشورم بود، این خط قرمز من بود و هست. اما فقط به خاطر این نیست که به عنوان یک میهن پرست نمی توانم قبول کنم که به کشور من هیچ نوع تعرض نظامی بشود. بلکه به این دلیل هست که هر نوع حمله نظامی به ایران فقط به تقویت خود نظام کمک خواهد کرد، و طبیعی است که مردم به دور نظام حلقه بزنند، و این هم برای ما، کسانی که می خواهیم کشورمان را نجات بدهیم، هم برای آنهایی که فکر می کنند این وسط نتیجه خواهند گرفت، یک سیناریویی کاملا بازنده خواهد بود.
اما مسئله واقعی تر این هست در محاسباتی که من دارم می کنم پورسانتاژ (درصدی) موفقیت این تغییر تا حدود زیادی می گذارم بر مبنای همسویی و همکاری نیروهای انتظامی موجود. یعنی چه؟ یعنی همان عوامل سپاه، بسیج و طبیعتا آرتش. چرا ؟ چون فلسفه حرکت من بر مبنای یک آشتی ملی و “عفو عمومی” هست. یعنی بر خلاف کاری که دولت امریکا زمان بعد از ۱۱ سبتمبر در عراق کرد، که اصلا همه چیز به هم ریخت، و آرتشی ها را بیرون کردند، و اکنون می بینیم که عواملش جزو جنگجویان گروه دولت اسلامی شدند. ولی ما داریم به این افراد می گوییم شما در آینده ایران جای خودتان را حفظ خواهید کرد، و بر اساس انتقام شما را از بین نمی بریم، شما هستید که می توانید در مقابل هرگونه تلاش مذبوحانه آخرین دقیقه رژیم که با امید سرکوب بخواهد خود را حفظ بکند، سپر محافظت از مردم باشید.
البته هر رژیمی یک حد اقل متعهدین خود را دارد، اما باید بدانید که اکثریتی از این نیروهای انتظامی که الآن در کشور ما هستند ناراضی اند. از یک درجه به پایین، آن منفعتی را که مافیای بالایی از آن برخوردار است، ندارند. آنها ناسزای مردم را می شنوند ولی هیچ منفعتی از این نظام نمی برند، حقوقشان کفاف نمی کند.
منظورم چیست؟ منظورم این است که اگر ما با آن مسئله پیش برویم می توانیم به ایشان قول بدهیم که شما می توانید بیایید و در این حرکت، حافظ و مدافع مردم باشید، چرا دارید از چنین نظامی دفاع می کنید؟ آینده ای برای شما در این نظام نیست. آنها با یک آلترناتیو قوی و یک حرکت مردمی راحت تر می توانند از موضع خود نسبت به رژیم دست بکشند و به مردم ملحق بشوند، نمونه اش هم در چندین جا دیده ایم از جمله زمانی که در چکسلواکی یک حرکت شد، یا حتی زمانی که یلتسن در شوروی داشت حرکت می کرد. و خیلی کشورها که آرتش و نیروهای انتظامی بر علیه مردم خودشان مقاومت نکرده اند، تنها سیناریویی که پیش آمده، چائوشسکو در رومانی بود، که سعی کرد ولی به جایی نرسید، عاقبتش هم مشخص شد.
همه اینها را برای شما می گویم برای اینکه مهم است در دیدگاهی که در چند ماه و چند سال آینده داریم بتوانیم بفهمیم این چنین سناریو در ایران همچنان امکان دارد، ضمن اینکه با این سناریو، کشور ما در قالب یک نوع فروپاشی تهدید نمی شود. تمامیت ارضی ایران یک فاکتور کلیدی است برای هر ایرانی که می گوید ما نمی توانیم اجازه بدهیم مملکت مان تجزیه شود. و تضمینی که می توان به نیروها داد که هیچ نیروی خارجی از این وضعیت، برای هر نوع تعرض به ایران، سوء استفاده نخواهد کرد، فاکتور مهمی است.
برای همین است که کشورهای منطقه اگر مثل ما فکر می کنند یا علاقه مند هستند که کمکی به ایران بشود تا از شر این حکومت خلاص بشویم، که البته هم به نفع خودشان هم به نفع مردم خواهد بود، مهم است بدانند در آن لحظه ای که این اتفاقات خواهد افتاد بتوانند این تضمین را به نیروها بدهند، به خصوص نیروهای نظامی، که فکر نکنند در این وسط اگر، به اصطلاح، سکوی دفاعی را رها بکنند مملکت ما با خطر از خارج رو به رو خواهد شد.
البته جمهوری اسلامی تبلیغات مخالف خواهد کرد، و ادعا خواهد کرد که مملکت ما در خطر است، و به این بهانه دوباره یک سری از عوامل ما را سرکوب می کند و مرتکب جنایتهای هولناکی می شود، و این دقیقا همان آلترناتیوی که می خواستم به تفصیل برایتان توضیح بدهم تا پارامترهایش برای شما روشن بشود.
هیچ ملّتی در یکی از بحرانی ترین دوره های تاریخش، به چنین بخت بلندی دست نیافت که ملّت ایران. و هیچ ملّتی چنین نابخردانه لگد به بخت خویش نزد که ملّت ایران. در عرض فقط سی و هفت روز، ملّت ایران به آنچه می خواست رسید. شاه علناً اذعان کرد که “صدای انقلاب” مردم ایران را شنیده و از کردار پیشین اظهار ندامت کرد. قول داد به حاکمیت ملت، نظام پارلمانی دموکراتیک و مبانی مشروطیت بازگردد. او بلأخره راه دموکراتیک را برگزید و برخلاف نظر برخی از نزدیکانش، به خونریزی دست نزد که ایران را به سرنوشت امروزی سوریه دچار کند. مطیع قانون اساسی مشروطه شد و قدرت و حکومت را به نخست وزیر واگذار کرد و با چشمانی گریان، ایران را ترک گفت. معلوم بود که دیگر برنمی گردد. شاه، مقام نخست وزیری را به یکی از سرسخت ترین مخالفان خود و یکی از وفادارترین رهروان راه مصدق سپرد. برای کسی که بیست و پنج سال تمام، بغض مصدق و غیض به او را در دل انباشته بود، چنین تصمیمی نشان آشکار شکست سیاسی شاه بیمار بود که همین بزرگترین ضربه روانی را هم به او وارد ساخت. اتفاقاً درهمین تراژدی های شکسپیری است که ژرفنای کاراکتر اشخاص رو می نماید. اینست که اگر بتوان شهامت اخلاقی در شاه سراغ گرفت، آن درهمین است که او در نبرد درونی با خویشتن، برانباشتهِ بغض و غیضی که در دل داشت چیره شد و در برابر اراده ملت سر فرود آورد.
حال، شاپور بختیار، نخست وزیر مشروطه، جانشین مصدق، بر آمده از پدری از مبارزان به نامِ جنبش مشروطیت. همو که بدست پدر شاه کشته شده. کسی که در جوانی با فاشیسم و نازیسم ستیزیده. فرزانه ای با آشنائی عمیق با فرهنگ ایرانی و اروپائی. مردی نجیب و درستکار. آزاده و دموکرات. سال ها زندانی همین شاه. حالا اوست که می بایست رشته گسسته نهضت ملی ایران را بهم بپیونداند. در عرض فقط سی و هفت روز، بختیار توانست شمار مهمی از آرمان های دیرینه و سرکوب شده ملت ایران را تحقق بخشد. آنهم در سخت ترین شرایط: استقرارمجدد حاکمیت ملی و احیای دموکراسی پارلمانی، استقرار آزادی بیان و آزادی کامل مطبوعات، آزادی اجتماعات، آزادی احزاب، سندیکاهها و سازمان های مدنی، اجتماعی و فرهنگی، آزادی همه زندانیان سیاسی، انحلال ساواک و… همه این شرایط و آزادی ها را دولت بختیار تأمین کرد.
سی سال از مرگ هاینریش بل، نویسندهی توانمند آلمانی میگذرد، مردی که با اندیشهی وسیع و قلم قدرتمندش، خالق دلقک دوست داشتنی و متفکر ادبیات داستانی شد، دلقکی که که دیگران را به خنده میانداخت اما خودش با مشکلات بزرگی دست به گریبان بود.
“هاینریش بل” که خود زخم خورده ی جنگی خانمان برانداز( جنگ جهانی دوم) بود، همواره در آثارش ضمن انتقاد از فاشیسم هیتلری و اوضاع اجتماعی رقت بارِ متاثر از جنگ، بر آن بود تا مقام واقعی انسان را به او بنماید، فریاد اعتراض او از همه گیر شدن طاعون بی خویشتی و خود فراموشی و تسلیم به جای مبارزه برای پی بردن به واقعیات زندگی در لابه لای سطور آثار او هویداست. هاینریش بل هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۷۲ گفته است : “من برای رسیدن به این نقطه، راه دور و درازی را پیموده ام. من همانند میلیون ها انسان دیگر از جنگ به وطن بازگشتم و جز دستانی خالی، در جیب چیز دیگری نداشتم. تنها تفاوت من با دیگران در این موضوع خلاصه می شد که من عطش نوشتن داشتم!”
“نان سالهای جوانی” چون شاهکاردیگر او، “عقاید یک دلقک ” به بررسی موشکافانه و ریز بینانه ی زندگی انسانهایی می پردازد که حتی نسبت به سرنوشت و هویت خود نیزبی اعتنا هستند و گرسنگی و فقر آنان را به جایی رسانده است که منفعل و ناتوان تسلیم وضع موجود می شوند.
نان سالهای جوانی، داستان “والتر فندریش”، تعمیر کار ماشین لباسشویی، است. او که از سنین نوجوانی و جوانی بر اثر قحطی زمان جنگ، در فقری جانکاه روزگار گذرانده وحتی برای خرید نان هم در مضیقه بوده است، با وجود گذشت سالها و تحصیل در آمد مکفی همچنان در عطش سیری ناپذیر نان می سوزد، والتر که با دختر کافرمای خود، “اولا”، قرار ازدواج گذاشته است، با آمدن “هدویگ مولر”، دختر یکی از معلمهای او در زمان تحصیل، در می یابد عشق به هدویگ، او را بیش از هر نان دیگری سیر می کند.
“والتر فندریش”، چون دیگر شخصیتهای مخلوق” بل ” شخصیتی متفاوت از دیگر افراد جامعه ی آن روز آلمان دارد، اوبا این که اکنون یک تعمیر کار ماشین لباسشویی است، ولی همواره در وحشت ناشی از خشونت و بیرحمی سالهای جنگ به سر می برد، او می گوید:
“گرسنگی قیمت ها را به من یاد داد فکر نان تازه مرا کاملاً از خود بی خود می کرد من غروب ها ساعت های متمادی بی هدف در شهر پرسه می زدم به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم به جز نان .
چشم هایم می سوخت ،زانوهایم از ضعف خم می شد و حس می کردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست . نان .من مثل آدم مرفینی به نان معتاد بودم.”
“والتر” در آلمانی زندگی می کند که در زمان جنگ ، فقیر، گرسنه است، و بعد از آن نیزحریص و درمانده. از آن روست که قهرمان داستان بی محابا برای کسب لقمه ای نان، به هر دری می زند، از فروختن کتابهای پدرش گرفته تا دزدی اجاق برقی در کارگاه محل کار.
“آن وقتها وقتی در خانه ی خودمان زندگی می کردم، کتابهای پدرم را بلند می کردم تا نان بخرم. کتابهایی که او خیلی به آنها علاقه داشت، کتابهایی که در زمان تحصیلش به خاطرشان گرسنگی راتحمل کرده بود، کتابهایی که بابت شان پول بیست عدد نان را پرداخته بود، من به قیمت نصف نان می فروختم : این نرخ بهره ای است که ما به دست می آوریم منفی دویست تا منفی بی نهایت”
“والتر” این اعتراف را در گفت و گو با “اولا” نامزدش بیان می کند، دختری که علی رغم میل به ازدواج با والتر، قضیه دزدی او از کارخانه را چون پتکی دستاویزسلطه و حکومت برسر او قرار داده، تا بتواند همواره او را شرمنده، نگران و بدهکار برای خود حفظ کند. اما عشقی که “هدویگ” به زندگی او آورده، آنقدر به او جسارت و شهامت می دهد که هیچ دلیلی برای باج دادن به این خانواده – که نمادی از طبقه ی سرمایه داری است- نمی بیند.
ترس در من از بین رفته بود، چون می دانستم که هرگز از کنار او دور نمی شدم و لحظه ای ترکش نمی کردم، نه امروز و نه هیچ روز دیگردر آینده ای که در پی خواهد بود و به مجموع آن زندگی می گویند.
والتر حتی در مواجهه با “ولف”، برادر” اولا” و پسر کارخانه دار، لزومی به “پنهان کردن عشق، در پستوی خانه”[۱] نمی بیند و بی پروا از عشقی می گوید که دلیل دگرگونی احوال اوست.
او با شجاعتی نشأت گرفته از عشق هدویگ، به دیدار”اولا” می رود و بدون ترس از عواقب ناخوشایند احتمالی، احساسات قلبیش را باز گو می کند:
[اولا]: گفت: “بله! او کار درستی کرد. تو آنقدر متین و باشخصیت شدهای که شاید فراموش کرده باشی اجاق برقی را دزدیدهای، تا برای خودت سیگار بخری”
گفتم: “و نانی را که تو و پدرت به من ندادید. فقط ولف گاهی وقتها به من نان میداد. او نمیدانست که معنای گرسنگی چیست. اما همیشه وقتی باهم کار میکردیم، سهم نان خودش را به من میداد” و به آرامی گفتم: “گمان میکنم اگر تو هم آنوقتها فقط یک بار به من نان میدادی، برایم غیرممکن بود که به خودم اجازه بدهم اینجا بنشینم و با تو اینطوری صحبت کنم.”
در این داستان حتی دلیل عدم وجود عشق ، میان والتر واولا، هم دردرک واژه ی “نان”- که برای دختربه غایت بیگانه و آزار دهنده است- خلاصه می شود:
[اولا]: اگر دلت می خواهد مرا کتک بزن، چایی را توی صورتم بپاش. حرف بزن، به حرف زدن ادامه بده، تو، تویی که اصلا نمی خواستی حرف بزنی، اما لطفا دیگر واژه ی نان را بر زبان نیاور.”… در حقم لطفی کن و مرا از شنیدن آن معذور کن….
توصیفات والتر از هدویگ با این که ابتدا زمینی و معمول می نمایند ولی آن چنان ملموس و باور پذیرند که خواننده را در درک این عشق یاری می کنند:
“آرنجش گرد و قوی بود و دستش بزرگ ولی سبک بود؛ دستی خشک و سرد…”
ولی با این وجود آنجا که وجود والتر غرق در عشق هدویگ می شود، وصف و باور او نیز صورتی آسمانی و شاعرانه به خود می گیرد:
«برایم غیر قابل درک بود که هنوز مردی پی به زیبایی او نبرده باشد؛ کسی او را نشناخته و این زیبایی را کشف نکرده باشد؛ شاید هم او در همین لحظه که من او را می دیدم به وجود آمده بود.»
بل همچنین در این کتاب با طنزی سیاه و تلخ از الگوهای رایج در آلمان مدرن، یاد می کند و آن را مایه ی به خطر افتادن جایگاه حقیقی انسان می داند، او دلسوزانه از ستمی که بر انسان معاصر اروپایی روا داشته شده سخن می گوید و به شیوه ای هنرمندانه به انتقاد از مدرنیته و حاکمیت همه جانبه ارزشهای مادی بر زندگی بشر امروز می پردازد:
«از این ماشینهای رختشویی بدم می آمد، و احساس تنفر عجیبی از بوی کف صابون در وجودم ریشه دوانیده بود. احساس نفرتی که صرفا از لحاظ جسمی مطرح نبود….»
در سراسر داستان حضور نان به عنوان هویتی تعیین کننده، مشهود است تا جایی که وصف چگونگی نان خوردن هدویگ، یکی از دلنشین ترین صحنه های کتاب را پدید آورده است:
« ومن می دیدم که انگشتان شست سفید و قوی او داخل خمیر نان فرو می روند، انگار بالشی نرم را فشار می دادند.»
توصیفی که بی اختیار این شعر را در ذهن خواننده تداعی می کند:
تو را دوست دارم
چون نان و نمک
چون لبان گر گرفته از تب
که نیمه شبان در التهاب قطره ای آب
بر شیر آبی بچسبد.[۲]
[۱] در این بن بست، احمد شاملو، نقل به مضمون
[۲] ناظم حکمت، برگردان احمد پوری
جولای 10, 2016
رضا اغنمی
گرگ های دوندر
نویسنده: احمدضیا سیامک هروی
طرح جلد و برگ آرایی: عصمت الله احراری
تاریخ نشر: زمستان ۱۳۸۹
ناشر؟؟؟
گرگ های دوندرداستان بلندی ست ازجنگ های داخلی وآشوب های افغانستان دردهه های اخیر، که بخشی ازمنطقه جهان را با کشتارها و ناامنی های خطرناک رو به رو کرده و مهمتر، پای بیگانگان وبازار تسلیحات ویرانگر جنگی برخی قدرت های جهان را بگونه ای سخاوتمندانه به خاک افغانستان گشوده است. دربستر چنین اتفاق ناگوار وکم سابقه ای ست که تصویری هولناک از پیامد غفلت ها واشتباهات فاحش عبرت انگیز تاریخی مسئولان سیاسی کشور، درآیینۀ ذهن خوانندۀ آگاه شکل می گیرد و پرسش های بنیادی را: که ازآثار ندانم کاری ها وبیکفایتی های محض، اسیر امیال بیگانگان شدن، ملتی را به ظلم و ستم و خونریزی کشاندن، مگر حاصلی جز این ها داشته است که امروزه ملت کهنسال افغان به آن گرفتارشده است؟! بی اغراق می توان گفت دراثر تداوم سال های طولانی جنگ خانگی، خونریزی و خشونت و تجاوز و آدمکشی قُبح خود را از دست داده به صورت بخشی از عادت های زشت اجتماعی شده و خواه نا خواه تباهی انسانیت بین مردم رسمیت پیدا کرده است. گرگ های دوندر روایتگر اندوهبار چنین فاجعۀ ملی ست که نویسنده ای شجاع آشنا به فرهنگ ریشه دار کشورخود، بی کمترین احتیاط و محافظه کاری نشتری زده و ازآفت های اجتماعی پرده برداشته است.
داستان از جایی شروع شده که سُبحان یکی از بازیگران اصلی در پیرانه سر، کنارهمسرش نجیبه، در وحشت گذشته ها فرورفته است: « پایت را ازروی سینه ام بردار و دیگر از من کاری ساخته نیست. بروآدمکش دیگری پیداکن . . . . . . پایت را از روی سینه ام بردار و پسرم را پس بده». نجیبه با گفتن چایت را بخور سرد شد. به خود آمده است. درمقابل گلایه های نجیبه که تو پسرم را به این راه کشاندی من پسرم مصطفا را می خواهم. سبحان سرافکنده ، با ندامت پروندۀ ننگین و خونالود خود را می گشاید و از خون های ناحق : « خون مسافر، خون رهگذر، خون عسکر [نظامی]، خون رمه دار، خون ملا، خون معلم، خون مأمور، خون ، خون، خون، . . . گلوله و تفنگ ارزانتر از جان آدم بود و هر روز صندوق صندوق به ما می رسید. . . . مردم محله پائین، مردم محلۀ بالا را می کشتند . . . همه به جان هم افتاده بودند تا رفته رفته روستاها خالی شدند . »
پدربرای برگردانیدن تنها فرزندش مصطفا که نزد نادر (همکار سابق سبحان) که از راهزنان وآدمکشان حرفه ای ست، و مصطفا را به کوه برده، ازعبدالباقی درخواست کمک می کند که اورا تا نزدیکی های کوه برده و باقی کارباخود او. پس از گفتگوی زیاد عبدالباقی اورا به نزدیکترین محل کوه مخفیگاه نادر، که درواقع پادگان نظامی اوست می رساند. سبحان با آشنائی به منطقه محل اختفای نادر خیلی زود به آن ها می رسد. با دیدن فرزندش چند روزی را در آنجا می گذراند. سبحان با مشاهدۀ دختربچه ای ضعیف و رنجور به شدت تکان می خورد. دختربچۀ هشت ساله ای که به دستورنادر توسط لطیف نامی که آن هم برای خود مانند نادر، دم و دستگاه راهزنی و قتل و غارت و چپاول در منطقۀ دیگری دارد، از شهر ربوده و به مصطفا تحویل داده شده، او هم دختر را به کوه برده است. انگیزۀ ربودن دختربچۀ هشت ساله به نام نازنین برای انتقام گیری ازقبیلۀ قادر است که شرح آن درفصل ۲ آمده است .
درفصل ۲ داستان عشق نگار و مصطفا، نامزدی آن دو، ربودن نگار توسط قادر که او نیزمانند نادر از راهزنان و آدمکشان محلی است، به تفصیل سخن رفته. نادر وقتی از دزدیده شدن دخترش باخبر می شود، با محاصرۀ قلعۀ قادر، درحالی که بساط شادمانی وعروسی را با نگار فراهم آورده، با حضورعده ای مهمان و دیگ های غذا و صدای شادمانی موزیک که به ناگهان قطع شد: «نادر دراگُنوف را برداشت و چشم به دوربین گذاشت لخت آتشی وسط قلعه می دوید وچنان می نمود که کسی خودرا آتش باشد». نادر وسیلۀ تلفن موبایل با ملا رمضان [محضردار] که درخانه قادربوده تماس می گیرد و می پرسد: «کی خودش را آتش زد؟ رمضان وحشت زده گفت نگار! نادرخان نگار» .
قلعۀ نادر زیر رگبار قشون نادر قرار گرفت :« دراگنوف زوزه می کشید و راکت های آر پی جی هم بدرقه راه می شد». ساعتی طول نمی کشد که : « نغعۀ مست موسیقی و رقص به دوزخی از دود و آتش وگلوله تبدیل شد، همه برروی هم غلتیده بودند». و نادر «نعش دخترش را به شانه انداخت تا برای دفن به کوه «آسمانی» ببرد». می بردند و جنازه نگار را دربالا ترین محل کوه دفن می کنند. به انتقام قتل نگار، نازنین هشت ساله را که دختربرادر قادر بود از مدرسه ای در حوالی منزلش ربوده و به کوه برده می شود. که درفصل ۳ شرح آن و پیداشدن باجگیرهای پانصدهزاردلاری و پس از چانه زدن های زیاد به سیصد هزار دلار معامله طاهرا جوش می خورد و مهنس خلیل پدر نازین با فروش خانه اش مبلغ فوق را آماده کرده درمحل پرداخت با گروه گانگستر دیگری برخورد کرده و همان ها با تصاحب پول فرار می کنند. صحنه های مهیج سینمایی جیمزباندی در خاطر خواننده نقش می بندد .
درفصل چهارم، لطیف یکی از راهزنان وسرگروهِ گانگسترهای افغانی، که مآمور ربودن نازنین از خیابان یا جادۀ مهتاب بوده سخن جالب و تکان دهنده ای دارد که شنیدنی و قابل تآمل است :
« ما برای یک ساعت امنیت جاده مهتاب را خریدیم. به میان آتش رفتیم و خودرا به خطر انداختیم. رفتیم دخترک را از دم مکتب برداشتیم بردیم کوه « دوشاخ». این کاررا در راه خدا نکردیم. خواستیم مصرف خود را کشیده صاحب چند قرانی شویم. پول ها را آوردند، اما پول به ما نرسید و گروه دیگری آمد، زد و برد». جالب اینکه همان لطیف که قبلا درص ۹۰ در مذمت نادرگفته «من هم آدم کشتم و شاید بیشتر از نادر کشته باشم. زن و بچه ام را ازدست دادم حتی یکی از زنانم را با دست خود کُشتم». اینجا از دل رحمی خود می گوید و رو به مصطفا: « قبل ازاینکه یک باردیگرضجه و نالۀ دخترک را بشنوم اورا بردار و ببر». مصطفا نازنین را گرفته با دوای خوابش. دخترهشت ساله را می گذارد توی توبره، پشت اسب خودش می بندند به قصدکوه آسمانی حرکت می کند .
نادر با دیدن دختربچه خوشحال شده، قصد کشتن و سوزاندن دختررا دارد ودفن اوکنار قبرنگار. که مصطفا مانع می شود. خیلی محکم جلو نادر می ایستد واصرار می کند که از کشتن دختر بچه بگذرد، اما، نادر دنبال انتقام است و قصد سوزاندن نازنین را دارد. بگو مگوی آن دو مدتی طول می کشد. نادر خشمگین از اصرار مصطفا، گریبان او را گرفته می زند زمین روی سینه اش می نشیند. مصطفا کوتاه نمی آید و می گوید: « من آسان نمی میرم اگر می خواهی مرا بکشی، برو تفنگ را بردار و با یک گلوله خلاصم کن! آن وقت هرچه دلت خواست بکن. اما تا وقتی من نفس بکشم، نازنین را غرض گرفته نمی توانی!». نادر اورا رها می کند با این شرط که «ده هزاری دالری که ازبابت او قرضدار لطیف هستم ازپدرش بگیری» مصطفا راضی از نتیجه کار پیشنهاد نادر را می پذیرد.
فصل ۶ روایت گرو گرفتن یک سرباز ایتالیایی است و برنامه ریزی شده ازسوی لطیف. همان که نازنین را درخیابان مهتاب دزدیده توسط مصطفا برای نادر فرستاده است. لطیف می گوید: «پول دخترک را برایت می بخشم و صدهزار دالر دیگرهم برایت می دهم که جمعا صد و ده هزار دالرمی شود». لطیف با پرداخت ده هزار دلارپیش پرداخت به نادر، انجام کاررا طی دوروزازنادر میخواهد. او برای کار مهیا می شود. درفصل ۷ شرح آن شکست و تدارک محیلانۀ لطیف برای ضعف قوای نادرآمده است. اما درپایان این فصلّ، حضور سبحان و نازنین درکوه، و فشارپدر برای بُردن مصطفا باخود به نزد مادر، وبریدن ازتفنگ و همکاری با نادر و اینکه سرانجام این راهزنیها و قتل و غارت ها جز نکبت و بدبختی نیست ادامه دارد تا اینکه مصطفا رو به پدربه صراحت گفت : « باتو رفته نمی توانم». آن دو درآغوش هم افتاده گریستند. سرانجام «سبحان از مصطفا متنفر شد. از فرزند جگرگوشه بدش آمد اورا دور زد .
فصل ۷ پایان کتاب و داستان گرگ های دوندر است. دوندر، أن گونه که نویسنده آورده کوه بلندی درناحیۀ هرات است و شهرباستانی هرات درچشم انداز هربیننده ازارتفاعات آن کوه جلوه گری می کند. برخورهای تند دو راهزن کهنه کار و حرفه ای به اوج می رسد. دراثربگومگوهای تند آن دو، نادر دستور زندانی شدن سبحان را می دهد. دست و پای اورا طناب پیچ کرده، و درآخرین لحظه به اتاقی می برند که نازنین درمیان تب و ضعف شدید به خواب رفته است .
نادربا تجهیزات جنگی وهمراهان مسلح عازم محل گروگانگیزی می شود. درنقا ط حساس سرراه آنها به کمین می نشینند. ناگهان «بامشاهده چهارهلیکوپتر با ارتفاع کم» دستپاچه شده «دگمۀ مخابره اش را فشار داد و گفت بچه ها زود عقب نشینی کنید که لو رفتیم» . دیر شده بود از هرسو مورد اصابت بمب و خمپاره قرار گرفته بیشترافراد کشته می شوند. نادر شکست خورده و پریشان همراه عثمان یکی از افراد زنده مانده راه می افتند به طرف پناهگاه خود . در نزدیکی های محل با سبحان درگیر می شود.
سبحان که شب قبل را درکابوس مرگ تنها فرزنش گذرانده بود، به سرو صدای آن ها درپشت سنگی کمین کرده، با نزدیک شدن نادر وعثمان می گوید «تفنگت را بنداز و خودت برو بالاسر خواهرزاده ات [عثمان] بنشین. سبحان هردورا موردهدف قرار داده می کشد. با دیدن مصطفا و ظاهر، ازپشت سنگ ها فریاد می کشد: «مصطفا بیا برویم خانه، کار تمام شد. دیگرنادری نیست . . . . . . بهتراست به خانه برگردی نزد مادرت که چشم براه است». او بازهم خودداری می کند و داستان به پایان می رسد.
روی جلد کتاب شامل بریدۀ روزنامه های گوناگون ایران با تاریخ نشر، ازگذشته های ماندنی تا دهه های اخیر، تلاش های برباد رفتۀ سال های دور و درازچند نسل را یادآور می شود و خاطره های تلخ را زنده می کند. گفتنی ست که صفحه آرایی هماهنگ متن دفترنیز چنان با ذوقِ هنرمندانه تدوین شده که کنار سروده های پخته وسنجیده، بریده جراید با عناوین مختلف، تصویرهای مناسب، درنهایت امر، با همان پریشانیها وتکرارحوادث همسان درگذشته ها به پایان می رسد.
جمشید، با یادی ازدستاوردهای فرهنگی که نشانی پایدار از آغاز دوران تجدد را دارد؛ دست مخاطبین را گرفته به سال های نخستین دهۀ شمسی ۱۳۱۶- ۱۸۹۸ می برد. با یادی ازروزنامۀ ثریا، تا آیندگان روزنامۀ پرتیراژی که تا مدتی بعد از انقلاب منتشر می شد وبه دست حکومت نوپا تعطیل گردید، انگشت اتهام روی آفت های ویرانگر اجتماعی سانسور و اختناق می گذارد. ممیزی وخفقان نهادینه شده در فرهنگ را با درهمریختن روزنامه وسروده ها، نشتری می زند به زخم های کهن وآفت های سانسور و اختناق تحمل ناپذیر را با زبانی محتاطانه به باد انتقاد می گیرد
سروده ها درکنار تصویر، نه تنها روایتگرتجدید حوادث گذشته، بل که هشداری ست به بیداری جامعه که به فراموشی و گرانخوابی خوگرفته است.
نخستین برگ دفتر با « برای میهنم» آغارشده. پس از فهرست دوبرگی شامل اشعار، دو عنوان درشت و جالب «مطبوعات زبان ملتند» و «ازانحصار واستبداد جز فقر و فساد برنخیزد». پیشگفتاری ست و روایت هشدار دهنده ای از ممیزی وسانسور وزارت ارشاد درجمهوری اسلامی وعلل تأخیر انتشار این دفتر.اما پایان درد دل صمیمانه اش که در پانزده سالگیِ تبعید کتاب را به چاپ رسانده ومنتشرکرده به دل می نشیند و حرمتِ و انسانیت او به مخاطبین را می رساند:
« . . . یک حس ناگفته ی ناگفتنی؛ دلتنگی غیرقابل تحمل شده ای برای نوشتن و گفتن به سیاق و زبان دلخواه با کسانی که دوست می داری با آن ها به شعر سخن بگویی یا قصه ات را برایشان تعریف کنی».
چند قطعه از سروده های جمشید راکه ازنیازهای بنیادی جامعه در راه آزادی اندیشه وبیان است وهمو به درستی، با زبانی هشیارانه طرح آن را ریخته و مطرح کرده و نشان داده که هنوز هم پس ازگذشت قرنی از دوران مشروطیت، به هرعلتی تحقق پیدا نکرده، ملت هنوز درکسب و به دست آوردن آن درتلاش است، برای این بررسی برگزیده ام .
نخستین عنوان در متن سروده ها با» روزنامه تعطیل«شروع می شود
«بی آنکه ازتلفن استفاده شود / سرطانِ خبر تمامِ شهررا گرفت / و روزنامه ی تعطیل / درشمارگان نا پیدا / به رویِ زبان ها / تکثیرشد/ . . . / تندی می زند / نبض قرمز ماهی / به روی کاشیِ خون سرد ».
دومین سروده با عنوان بعد از تیتر است بعد ازجدال تیتر ها
/ هر حرف / ردِ تمامِ تو را می جوید / ( پس اشارتی است / دراین بازی بی هوده : کی وکجا وکِی / چه و چرا و چگونه) نه، اما نه / ازاین عناصر خبری در نمی آید/ پس نوشتم / باران نجاتمان می دهد / . . . تیتر معلوم شد و روزنامه به چاپخانه رفت / اما / اینجا خیابانِ شب است وهوای رعشه».
جمشید، با ذوق وعلاقۀ هنرمندانه، نمایشگاه بزرگ با شکوهی از تلاش اندیشمندان و روزنامه نگاران را در موزۀ کوچکی به نمایش گذاشته تا ممیزی واختناق حاکم، آثار وآفت های آن در روزنامه های زمان را عریان کند. این نیزبگویم که نثر و روش نگارشی او نشان می دهد که: به ظن قوی از سابقۀ تأثیر زبانِ محتاطانۀ روشنفکران درحکومت های دیکتاتوری آگاه است و دستاوردهای پنهانی آن زبان درجوامع رو به بیداری را به درستی می شناسد؛ با تکیه به چنین باور و یقین است که با زبان محافظه کارانه و چه بسا دوپهلو پیام اصلی خود را درقالب شعر می سراید و همراه با تصویر وقایع و عنوان روزنامه ثبت و ضبط می کند. بنگرید به همین دومین سروده «بعد ازتیتر» که همراه شعر تصویری از دختر پوینده و دیگری ازمحمد مختاری (قربانیان قتل های زنجیره ای) با کلمه های «کی وکجا و کِی و چه و چرا و چگونه» که هرخواننده را به یاد بازجویان می اندازد که معمولا ورد زبان اکثر آنها دربازجوئیهاست. جمشید، با این نمایش هنرمندانه درسراسر این دفتربا دریدن پرده های خفقان پیام خود را با موفقیت به مردم رسانده است.
درشعری دیگر با عنوان :
:»ترانه بخوان تو با لبان دوخته «
بگو بگو که خورشید/ کدام وقت/ به سمت خوابِ خودش خیز برداشت/ که صبح میهن من / نماز شام می خوانند؟ / مگر ترانه بخوانی/ تو با زبانِ بریده/ تو با لبانِ دوخته/ تو با سرنگِ هوا/ که باغ مقتل صوراست و شهر، مدفنِ شاعر/ که میهنم زندان./ بیا و ببین/ نه قاضی مرتضوی/ نه این محرمعلی خان دست برداراست/ نه آن پزشک احمدی/ و نه فرشته ی شمشیرکش./ بیا و نگو که گفتنی مانده است/ برای نگفتن/ حروف بسیارند/ کدام اتفاق پیش ازاین نیفتاده بود/ کنار صندوق رای و صورت بی نام/ و این همه خورشید، کوتاه».
بااندک تأمل درمفاهیم، هریک انبانی ازدردهای اجتماعی و فرهنگی، تجاوزهای سردمداران وقلدران به حقوق مردم درذهن مخاطب نقش می بندند. انبوهِ جماعت را می بینی که با ظلم وستم جباران زمانه خوگرفته با خون وخشونت بالا آمده اند. وهمانگونه تاریخ، با همین خوی و کلمات آغشته شده است. سحرگاهان این سرزمین که خورشید دمیده شام سیاه است با مردمی معتاد به طاعت وبندگی. با زبان بندگی وطاعت نمی توان ترانه خواند. زبانت بریده است و لبانت. جمشید تاریخ سراسربندگی مردم این سرزمین را ورق زده عریان کرده تجاوزها را روی دایره ریخته .ازسرنگ هوای پزشک احمدی قاتل دکترارانی در زندان، ازباغشاه قتلگاه صوراسرافیل تا مرتضوی جنایتکاردر کشتار دستجمعی زندانیان سیاسی درسالهای پس ازانقلاب ومحرمعلیخان ممیز و سانسورچی روزنامه ها در رژیم گذشته و اینکه حتا فرشته نیز شمشیر می کشد تاعدالت خود را بنمایاند، و این که شمشیر نباشد عدالتی نیزنخواهد بود.
شگفتا! وقتی فرشته شمشیر می کشد برای خونریزی؛ شک می کنی در تمیزمنادی عدل و عدالت با چنگیزخان مغول ؟!
حرف وحدیث زبان سانسورپیش امد یاد زنده یاد عزیز نسین نویسنده نامدار تُرک افتادم : هرجا که می خواست قدعلم کند و علیه حکومتِ وقت سخنی بگوید اسامی نقش آفرینان مخالف حکومت درمتن روایت هایش را با نام چینی معرفی می کرد.
طعنۀ گزنده و تلنگری که شاعر درپایان آورده نیز اندیشیدنی ست. «کنارِ صندوق رأی و صورت بی نام / و این همه خورشید کوتاه». نوگرائی و مدرنیته وادا درآوردن با صورت های بی نام ونشان درپای صندوق های رأی با انبوهی خورشیدهای کوتاه! و روایتی تلخ از جمع آوری رأی با سجل های باطل شده مُرده ها؛ و درود بر قلم تیز که بی پروا سیاهی های نفرت آور گذشته های نه چندان دور را به نسل حاضر منتقل کرده است.
زنجیره
جمشید، درسرودۀ «زنجیره»، یأس روانی، خسته ازخیزش های بی سرانجام، ناامیدی ملتی که روزانه با دار و طناب، جنازه ونعش کشی، گورستان وعزاداری، و خشونتِ نهادینه شده سر وکار دارند، را به نمایش گذاشته است:
«چند بارمیان این کلمات تهی می گردی/ آیا نمی بینی؟/ این روزها/ یک عده باچاقو/ انشاء می نویسند/ تا ما / هر روز/ در یک مراسم تکراری/ با جنازه هایمان برویم/ سطرهای سربریده را رها کنیم / بعد/ جایی نرویم وخانه نمانیم/ چیزی نخریم/ حرفی نزنیم/ اصلا / باسایه هامان قرار نگذاریم/ تا ناگهان/ غیبمان نزند/ یا قلبمان / پیام ایست نگیرد/ یا چاقو/ انشای تازه ای ننویسد / یا طناب / روبانِ قرمزی دورِ گلو نشود / پس / در واژه ها دنبال کیستی؟ / امروز / باید یک تسلیت تازه را / امضا کنی و فردا / خطی شوی / تا دور / تابیابان/ تا گور».
»قفس«
گوش می خوابانم به سرودۀ قفس:
چقدر حسودم به اسمِ تو / که هرچقدر هم نمی پری/ ازآسمان وبال/ نشان داری/ . . . چقدر مشکوکم به حسِ قفس / که هر چقدر خالی است هم/ تویی پنهان / درونِ حجم تهی دارد».
به داشتن بال و پریدن پرنده درآسمان، حسادت خود را پنهان نمی کند، با معصومیتی لگدمال شده بی هویتی و سردرگمی آدمیان را یادآور می شود.
با آرزوی موفقیت جمشید که با سروده های سنجیده، درراه آزادی بیان واندیشه تلاش می کند.