امروز بحران هویت، عظیمترین درد فرهنگ جامعه ایران است. عمده دلیل قبول تهاجم فرهنگی از طرف هر ملت در کل تاریخ، بحران هویت و سر درگمی آن است. در طول تاریخ مورخان، تحت تسلط شاهان و امپراطوران بودند و عمده دلیل آن استفاده از امکانات حکومتی بوده است نه خواست قلبی مورخان. اما با وجود تسلط شاهان و حاکمان بر کاتبان، همین تاریخ ثابت کرده هیچ ملتی در طول تاریخ هویت خود را فراموش نکرده حتی در صورت تسلط بیگانگان.
شاید تغییراتی از تداخل فرهنگها بر اثر قانون غالب و مغلوب بین ملل گذشته ثبت شده، ولی بحران هویت به حد امروز کشور ما، کمسابقه یا بیسابقه است.
در دوران معاصر این سر درگمی هویتی، مانند سرطان رشد کرد و در نیم قرن گذشته به اوج خود رسید. جنگ بین روشنفکران، روحانیون سنتی، حاکمان و دول استعمارگر، هویت ملی ما را دفن کرد. آنگونه تاریخ معاصر ما دارای نقاط مبهم و چندگانه است که هنوز به جد نمیدانیم چرا اصلاحات امیرکبیر به بار ننشست. تحریف، حذف و اضافه کردنهای تاریخی باعث شده نسل امروز با کوچکترین تلنگر تهاجم فرهنگی، دچار تزلزل شدید هویت گردد. سوالات تاریخی نسل امروز پاسخ روشنی ندارد؛ عدم وجود سواد و آگاهی مردم در دوران معاصر و تاثیر حاکمان، روحانیت و استعمار بر تاریخ، به حدی عمیق است که نسل امروز نمیداند امیرکبیر از روحانیت سنتی شکست خورد یا از فتنه استعمارگران یا بلند پروازی خود یا خاندان سلطنتی.
این چندگانگی حتی گریبان مشروطیت را هم رها نکرد تا به مصدق رسید. داستان مصدق کپی برابر اصل امیرکبیر شد، مصدق از کجا شکست؟ «درایت پهلوی»، «حمایت انگلیس و آمریکا» یا «عدم حمایت آیتالله کاشانی» یا هر سه؟ تحریف تاریخ به حدی واضح و مبرهن است که حتی با وجود نسل پیشرفته وسایل ثبت تاریخ، هنوز سر درگمی غلطکی شده و هویت ما را زیر گرفته است. مورخ سرشناس معاصر طبق سند آرشیو روزنامهها، روزی راوی کمالات و داریات پهلوی بوده و امروز ساعتها برنامه در سیما تدارک دیده و به خیانتهای پهلوی پدر و پسر میپردازد. نسل امروز به هر دو سند دسترسی دارد. کدام واقعیت است؟
حاکمان در تمام این مدت (قرن معاصر) جهت جلوگیری از سقوط هویت و نفوذ فرهنگها، برنامهریزی کرده و هزینهها کردند در صورتی که بزرگان گفتهاند: «ملتی که تاریخ خود را فراموش کند، آینده را خواهد باخت.» نسل ما هرچند سن حضور فیزیکی در جنگ هشت ساله را نداشت، اما خاطرات جنگ با روح و روانمان اجین شده، هنوز صدای آژیر حملات هوایی، تصاویر جنگ، تشییع شهدا و آزادی اسرا در ذهنها میچرخد، مدتها پس از اتمام جنگ در کتابها، به دوران دفاع مقدس پرداختند و سینمای دفاع مقدس ساختند و تمام سریالها و فیلمها، به جنایات زمان جنگ تحمیلی پرداختند ولی طولی نکشید که روزانه ساعتی از برنامههای سیما به کشور دوست و برادر، عراق میپردازد و مسئولین یکی پس از دیگری اعلام میکنند ما ملت عراق را تنها نمیگذاریم. نسل امروز چگونه سر در گم نباشد؟ به کدام گزینه اعتماد کند؟؟
وقتی تاریخ یک کشور پر از ابهام، اما و اگر و تناقض باشد، ماهواره به راحتی نفوذ میکند و آلت تهاجم فرهنگی میشود. آیا اگر تاریخ معاصر ما روشن بود و به وضوح هویت و فرهنگ ما را مستحکم نگه میداشت، هر ابزار ارتباط جمعی عامل نفوذ و تهاجم فرهنگی میشد؟ هویت هر ملت ارتباط مستقیم با تاریخ آن ملت دارد و تحریف و کتمان و تخریب تاریخ آفت هویت است.
با رادیو فردا سخن میگوید. نویسنده، مترجم، طنزپرداز و روزنامهنگاری که در بحبوحه حمایت جمعی روشنفکران حتی غیرمذهبی ایران از انقلاب اسلامی، در مقالهای تاریخی خواستار پشتیبانی از شاپور بختیار شد. مهشید امیرشاهی ۳۷ سال بعد در فرانسه و همزمان با بیست و پنجمین سالگرد قتل شاپور بختیار، از خود و قضاوت تاریخ میگوید.
خانم امیرشاهی، شما مقاله بسیار مشهوری دارید در شماره هفدهم بهمن ماه ۱۳۵۷ در روزنامه آیندگان با این تیتر که «کسی نیست از بختیار حمایت کند؟». همانطور که از تیتر مشخص است مقاله شما در دفاع از شاپور بختیار بود و البته در نقد افرادی که شما آنها را «روشنفکران متعهد، مسئول و ساکت» از یک سو و «روشنفکران به تازگی به دین اسلام مشرف شده» از سوی دیگر توصیف کردید. ۳۷ سال میگذرد از این مصاحبه خانم امیرشاهی؛ به داوری خودتان آیا شما در جای درست تاریخ ایستاده بودید؟
راستش نوشتن آن مقاله یکی از کارهای بسیار نادری است که در زندگی کردم و از انجامش احساس سربلندی دارم. چون به داوری خودم گذاشتید این را عرض میکنم که بله از هر دید و زاویهای که به آن نگاه کنم خیال میکنم کاری که انجام دادم مثبت بوده. البته اگر تعبیرم از سوالتان درست باشد.
اگر مقصودتان از “در جای درست تاریخ ایستادن” این باشد که من جریان تاریخی را پیشبینی یا پیشگویی کردم، جوابم این است که آن مقاله در واقع حکم یک هشدار را داشت. تصورم این است که با تشخیص درست و در راه درست. و امروز همانطور که خودتان اشاره کردید با گذشت ۳۷ سال، هنوز به درستی آن اعتقاد دارم اما اینکه قضاوت خود من چقدر اهمیت دارد، نمیدانم. تصورم این است که این داوری پس از این همه سال بر عهده تاریخ است و تاریخنگاران، نه من.
درسته اما شما اون موقع در حلقه تعدادی از نامدارترین روشنفکران و نویسندگان معاصر ایران حضور داشتید. اکثر آن افراد موضع متفاوتی با شما داشتند و راه متفاوتی را رفتند. در واقع حاضر نشدند از دولت بختیار حمایت کنند و به جای آن از انقلاب اسلامی دفاع کردند. این تفاوت راه بین شما و آنها از کجا میآمد؟
من خودم میدانم چرا آن راهی را که رفتم، رفتم. برای اینکه اعتقاد راسخی به لائیسیته داشتم و دارم. همیشه در پی عدالت اجتماعی بودم و هستم. بسیار هم خوب میدانستم که آرمانها و خواستههایم برای وطنم، زادگاهم بدون جدایی دین از دولت و بدون عدالت اجتماعی میسر نیست. در مذهبی بودن انقلاب از ابتدا هم که نمیشد شک کرد. برای اینکه رهبرش، کارگردانهایش، نمادهایش، شعارهایش شکی در این مسئله باقی نمیگذاشت که درچه راهی دارد میرود. احتمال دارد بسیاری یا مختصری نمیدانم چگونه فکر میکردند که راه دیگری است این و توش دموکراسی و این جور چیزها است.
من مطلقا و اصلا چنین چیزی را نمیدیدم. مسئله دیگری هم که دربارهاش شکی نداشتم این است که ذات مذهب زورگو و تام گرا و انحصارطلب است و من این جور چیزها را برای مملکتم نمیخواستم. اما چرا دیگران این راه را نرفتند، همانطور که گفتم به دلایل مختلف. من به حدس و گمان میتوانم بگویم چرا نرفتند و یا به قرینه کارهایی که کردند یا حرفهایی که زدند قبل و بعدش. دلیل دقیقش را البته باید از خودشان بپرسید. ولی قبل از اینکه جواب را کامل کنم اجازه بدهید از دوست بسیار نازنین و قدیمم زنده یاد مصطفی رحیمی یاد کنم و از همه بخواهم که فراموش نکنند که او هم یکی از نوادر روشنفکران بود که با شهامت تمام در آن آشفته بازار شعار، عوامفریبی، دنبالهرویی و همه اینها که شاهدش بودیم و میدانیم به صراحت تمام حرفش را زد. با اینکه آن حرفها در آن زمان خریداری نداشت.
برمیگردم به پرسش شما. عرض کردم نمیدانم چرا دیگران همراه من نماندند. اما یک عامل را در تصمیمگیری اکثریت آنها که به انقلاب دل بستند شخصا اساسی میدانم و آن فضای بینهایت سنگین و خفقانآور و نفسبری است که در دوران سلطنت پهلوی بر جامعه ایران تحمیل شده بود. فضایی بود آلوده به فساد مالی فوقالعاده شدید و آنها که سنشان اجازه میدهد یادشان بیاید میدانند، یادشان هست و سنگینی آن را حس میکنند؛ توام با خودکامگی دست اندرکاران. در آنجا مردم نه فقط اجازه فعالیت سیاسی نداشتند، اجازه فکر کردن سیاسی را نداشتند.
فکر سیاسی اجازه نداشتند داشته باشند. خیلی سنگین بود. بسیاری میخواستند خودشان را از شر بختکی که روی سینهشان افتاده بود، این دوالپایی که روی شانه شان بود نجات بدهند و به این مرحله رسیده بودند که به هر قیمت و از هر راه. این عامل حتما تعیین کننده بود بدون تردید. البته حق دارید بگویید، خود من هم از آنهایم که این حرف را میزنم، که از روشنفکر توقع میرفت و میرود که قیمتی که گفتم به هر قیمت، از قبل تخمین بزند و از فرق راه و چاه را بداند و به مردم نشان بدهد. ولی این یکی از دلایل اصلی بود.
شما اشاره کردید به اینکه از ابتدا درباره ماهیت انقلاب اسلامی شکی نداشتید. شما مقالهتان را هفده بهمن منتشر کردید. پنج روز مانده بود به پیروزی انقلاب. از آن طرف در هفتهها و ماههای قبل از آن آقای خمینی در نوفل لوشاتو فرانسه جایی که شما الان حضور دارید بود حرفهایی که میزد نه به طور کامل اما عمده و تکیه حرفهایش این بود که در یک نظام اسلامی که ایشان قرار بود رهبریاش را بر عهده داشته باشند، حکومت دینی یک حکومت استبدادی نیست و میگفتند ما یک جمهوری میخواهیم مثل همین جمهوری فرانسه و رابطهمان با دنیا خوب است و زنها حق خودشان را دارند، حتی مارکسیستها در ابراز عقیده آزادند. یعنی یک بستهای ارائه شده بود و اینجوری بیان میشد که به ظاهر خیلی هم با آن چیزی که شما میگویید هماهنگ نیست. فکر میکنید چرا؟ آیا آن وعدهها وحرفهای آقای خمینی و اطرافیان آقای خمینی در نوفل لوشاتو را جدی نگرفته بودید؟
مسئله حتی جدی نگرفتن نبود. از لابهلای حرفهایشان خیلی چیزهای دیگر را میشد خواند. فقط این حرفها را نزدند، به این صورت هم نگفتند و بسیاری حرفهای دیگر بود که اصلا ترسناک بود. یک چیز را من از آناتول فرانس از زمانهای قدیم یاد گرفتم و او معتقد است ملا و آخوند و خاخام و کشیش همه از یک آبشخور آب میخورند. ذات مذهب است که دیکتاتور است و دیکته میکند.
به ما میگوید قوانین شما تحتالشعاع قوانینی است که از یک جایی میآید که شما نمیدانید کجاست و کسی وضعش کرده که شما نمیدانید کیست ولی باید اطاعت کنید. این برای منی که مختصری خرد در وجودم هست، اصولا غیرقابل قبول است. به علاوه تاریخ مملکتم را یک مقدار میشناختم. هروقت آخوندی دخالت کرده و عوامل مذهبی در تصمیمگیریهای سیاسی دخالت کردند، ما گرفتار شدیم. اگر برگردیم نگاه کنیم این گرفتاریها یکی دو تا هم نیست. به همین دلیل نمیدانم چطور دیگران این مسائل بارز را ندیدند و با آن آشنا نبودند. احتمالا شاید بودند و احتمالا با سیاست “انشاءالله گربه است” پیش رفتند. ولی به هر صورت برای من روشن بود از لابهلای آن حرفها بسیار حرفهای دیگر هم میشد خواند. در هر حال هیچ چیزش با آن چیزی که من میخواستم مطابقت نداشت.
در پایان آن مقاله شما نوشته بودید که از تنها ماندن صدایتان نمیترسید و هراسی که دارید از آینده ایران است. آیا این ترس برایتان محقق شد؟
بله حتما حتما. خیلی جالب است. شعر کوتاهی کاملا تصادفی این اواخر به دستم رسید. اثر طبع یکی از شاعران معاصر است. من ایشان را ندیدهام و نمیشناسم و حتی نمیدانم کجاست. ولی وقتی این چند خط را خواندم آن ترسی را که شما الان دارید راجع به آن حرف میزنید و آن هراسی را که من در آخر مقالهام به آن اشاره کردم، دوباره با تمام جلوه کامل و با تمام ابعادش حس کردم. اجازه بدهید این شعر را اگر در ذهنم مانده باشد بخوانم.
شعر این است: زیر پای هر درخت یک تبر گذاشتیم / هرچه بیشتر شدند بیشتر گذاشتیم / تا نیفتد از قلم هیچیک در این میان / روی ساقههایشان ضربدر گذاشتیم / از برای احتیاط، احتیاط بیشتر/ بین هر چهار سرو یک نفر گذاشتیم / جابهجا گماردیم چشمهای تیز را / تا تلاش سرو را بیثمر گذاشتیم / کارمان تمام شد، باغ قتل عام شد/ صاحبان باغ را پشت در گذاشتیم / سوختیم و ریختیم عاقبت گریختیم/ باغ گرگرفته را شعلهور گذاشتیم / در بیان شاعری حرف اعتراض بود / هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟ / روز اول بهار سفرهای گشوده شد / جای هفت سینمان هفت سر گذاشتیم / این سوال دختر کوچکم بنفشه بود / چندمین بهار را پشت سر گذاشتیم؟
شعر فوقالعاده محکم است، فوقالعاده زیبا است، فوقالعاده دردناک و تمام وحشت آن دوره مرا دومرتبه برای من زنده کرد. اما لازم میدانم اگر اجازه بدهید یک مطلب دیگر را اضافه کنم. این روزها این اضطراب من برای محیطم که همیشه همراه من است، ابعاد دیگری پیدا کرده. برای اینکه انگولگ و مقدمهچینی و تدارک و تبلیغات گسترده دارم خیلی آشکارا میبینم که برای دست درازی و فضولی بیگانگان است در سرنوشت زادگاهم. این ابعاد خیلی جهنمی و نجومی دارد.
من همیشه اعتقاد داشتم و حالا در این سالهای پایانی عمرم بیش از همیشه بر این اعتقاد پافشاری میکنم که مشکلات ما فقط باید به دست ما ایرانیها رفع شود. گرههای کار ما فقط به سرانگشتان خودمان. هر تغییر و تحولی که برای ملک و ملت میخواهیم و لازم میدانیم فقط باید به همت خود ما ایرانیها کسب بشود و بس. از دیگران میتوانیم، و نه فقط میتوانیم، باید بیاموزیم و در این تردیدی نیست اما در این هم تردیدی نیست که دول بیگانه دلسوز ما نیستند.
در هر لباسی که ظاهر شوند. از ناصح بگیرید تا دایه مهربانتر از مادر. معمولا هم در همین لباسها جلو میآیند. به نیت شکستن کمر ما کمر بستند. به سود خودشان. این باید یادمان باشد. این اضطرابی است که خیال میکنم همه ما ایرانیها باید بهش توجه داشته باشیم و خیلی مواظبش باشیم.
آیا اشاره شما به اسنادی است که به تازگی منتشر شده در رابطه با ارتباطاتی که گفته شده حتی از سال ۱۳۴۲ برقرار شده بود توسط آقای خمینی با دولت آمریکا توسط سفارت ایالات متحده در تهران و اسناد مرتبطی که در حال انتشار است. آیا شما به چنین اسنادی اشاره میکنید؟
اشاره به چیز خاصی ندارم. البته همه اینها احتمالا جزوش خواهد بود. ولی دخالتهای آمریکا چون اسم آوردید… بسیاری کشورهای دیگر که برای من یک وقتی مدل بودند از نظر دموکراسی و غیره، دارم یک شک و تردیدهاییهایی نسبت به آنها پیدا میکنم. تا آنجا که مربوط به ما است به هر حال یادمان نرود کشورهایی در گذشته هم به ما ظلم کردند و آمدند و بسیاری از منافع را بردند و بسیاری چیزها را گرفتند. همه شان برای خودشان کشورهای دموکراتیکی بودند. سوای آنها بسیار مدارک و اسناد دیگری موجود است، بسیار بروزات دیگری و اتفاقات دیگری… گفتم آدم این تبلیغات گسترده، مقدمهچینی و انگولکها را میبیند و اینها یک مقدار چیزهایی است که آدم اگر در دوره جوانی با خوشبینی ازشان رد میشود با تجربه زیاد و گذر زندگی که به آدم تجربه میدهد نشان میدهد که باید یک خورده مواظب تر باشد. اشارات من به همه اینها است. که اگر بخواهیم به آنها بپردازیم خیلی طولانی خواهد شد.
خانم امیرشاهی شما چه سالی از ایران خارج شدید و چرا؟ چه تاریخی اگر دقیق یادتان هست؟
من آن موقع هم که حافظه جهنمی داشتم که به کلی از دست دادمش، برای عدد و رقم همیشه کارم میلنگید. اما حدود یک سال از انقلاب را در آنجا زندگی کردم. به هرحال قبل از شروع جنگ ایران و عراق بود که از آنجا آمدم بیرون.
و چی دیدید آن موقع؟ چه تفاوتی داشت با قبل از انقلاب؟
انقلاب را یک سال شاهد بودم. تمام مقدمات را که میبایست، آدم در همان زمان هم میدید. من آمدم بیرون در آن شرایط قصدم هم برگشتن به ایران بود و قصد نداشتم اینجا بمانم. آمدم بیرون به خاطر اینکه خانوادهام دور بودند از من در فرانسه زندگی میکردند و از من هم بیخبر مانده بودند. آن زمانها دادن و گرفتن خبر به سادگی این روزها نبود. ما تلفنی یا از طریق پست و نامه میتوانستیم خبر بدهیم یا خبر بگیریم. اما تلفن بسیار کار مشکلی بود. مخصوصا در آغاز انقلاب و شلوغیهایی که بود گاهی ساعتها آدم باید منتظر میماند برای اینکه تلفنی خبری بدهد یا بگیرد. نامه هم از آغاز انقلاب و شلوغیها قابل اعتماد نبود. حالا نه اینکه امکانش بود همه را بگیرند باز کنند و بخوانند. اینها فقط نیست، نبود.
احتمالا این جور کارها هم میشد. اما مسئله این بود که هرکی هرکی بود. شلوغیها با ابعاد خیلی گسترده در سراسر مملکت بود. به همین دلیل نوع پوزیسیونی هم که من گرفته بودم در ایران سبب شده بود که این افراد خانواده نه فقط بیخبر مانده باشند بدتر از بیخبری یک مقدار خبرهای نادرست درباره من به آنها رسیده بود که نگرانشان کرده بود. من قصد داشتم بروم و با این دیدار خیالشان را راحت کنم که سر و دست و کله من سرجای خودش هست و هیچ اتفاقی نیفتاده و دومرتبه برگردم ایران. ولی یک سری اتفاقات افتاد در این فاصله که جملگی و کلش خارج از اراده و نظارت من بود و سبب شد که من در فرانسه ماندگار شوم.
چه اتفاقاتی؟
عمدهترینش جنگ ایران و عراق بود. که اولا در آغاز امکان بازگشت نداشتم؛ شلوغیهای جنگی بود و غیر از اینها در تمام مدتی که یک خورده طول کشید و فکر کردم شاید ماه دیگر شاید ماه دیگر فعالیتهایم ادامه داشت و اینجا به من گفتند… (من این شوخی ناحق را راجع به خودم کردم و امیدوارم اگر تکراری باشد و شنیده باشید از قول من به من ببخشایید ولی همیشه گفتم) به من گفتند که فیل است که زنده و مردهاش یک قیمت است و شما فیل نیستید و احتمالا آنجا زنده نمیمانید و بنابراین بهتر است نروید! اینجا همه دست به دست هم دادند برای اینکه نگذارند من بروم. عمدهترینش اینها بود.
چه فعالیتهایی انجام میدادید در خارج از ایران و فرانسه به طور مشخص؟
برای اینکه موضعم را زود روشن کرده بودم در ایران در اینجا که ماندگار شدم طبعا همکاریام را با شادروان شاپور بختیار شروع کردم. با رادیو و نشریات و فعالیتهایی که نهضت مقاومت ملی، گروهی که نزدیک به بختیار بود شروع کردم. آنچه در توان داشتم. در حد نوشتن مقاله، تفسیر سیاسی، یا گفتار رادیویی، سخنرانی، از این دست. اینها فعالیتهای روزانه من بود در آن دوره. طبعا نوشتن داستانهایم ادامه داشت. منتها در حاشیه کارهای روزمره ام بود.
تا وقتی آن زنده یاد بود کارهای من هم بر همین روال و منوال بود. بعد از او البته روال دیگری گرفت. تدریسم در سوربن را که شروع کرده بودم تعداد ساعات بیشتری را قبول کردم. داستانهایم را بیشتر نوشتم. البته مصاحبه، سخنرانی و مقاله وغیره کماکان برجا بود. نه به صورت مرتب یا مداوم. هروقت که لازم میدیدم یعنی بیتاب میشدم راجع به موضوعی که فکر میکردم باید حرفش را بزنم یا به دعوت نشریات فرانسه زبان یا انگلیسی زبان مقالهای برایشان میفرستادم یا به دعوت دانشگاههای خارجی و بیشترش هم دانشگاههای معتبر بودند که دعوت میشدم در میزگردی شرکت کنم و راجع به موضوعی صحبت کنم. یا گروههای ایرانی ساکن کشورهای دیگر مایل بودند با من صحبتی داشته باشند… فعالیتها از این قبیل بود.
بعد از انقلاب خیلیها مثل شما از ایران خارج شدند. خیلی از روشنفکرانی که قبل از انقلاب در ایران بودند، نویسندههای بزرگ، خیلیهایشان و در واقع اکثرشان هم طرفدار انقلاب بودند، ولی بعد از انقلاب به تناوب و به تدریج از ایران خارج شدند. آیا با آنها مثلا غلامحسین ساعدی که خودشان هم در پاریس بودند و با این طیف از افراد در فرانسه رابطه داشتید و با آنها آیا جلسات دوستانه و یا فکری ارتباطی برقرار بود؟ میخواهم بدانم آنها چه فکر میکردند درباره این اتفاقی که در ایران افتاده بود.
چون غلامحسین ساعدی را به اسم یاد کردید اول در مورد او بگویم. ساعدی مثل خود من اینجا بود به حالت تبعید. منتها متاسفانه عمرش خیلی کوتاه بود و عمر تبعیدش هم بدین ترتیب. و فرصت نشست و برخاست آنچنانی پیدا نکردیم. مخصوصا آن دوران که اینجا بود مصادف بود با بحبوحه کارهای من و اینقدر این فعالیتها وقت مرا گرفته بود که امکانش کم بود که بنشینیم. اما چند باری که نشستیم و صحبت کردیم وضع و احوالاتش خیلی مناسب گفتگوهای جدی دوران انقلاب و پیش از انقلاب نبود. این را باید اضافه کنم اینجا برای اینکه واقعیت را گفته باشم که من خیلی رنجیده خاطر بودم از بسیاری از دوستانم.
لااقل به دلیل واکنشهایی که در مقابل انقلاب نشان داده بودند. و این خشم من خیلی طول کشید تا فروکش کند و مواردی هم که نشستیم و با این قبیل آدمها صحبت کردیم مختصری وضع عجیب و غریبی بود. در هر صورت کاری به اینها ندارم. بیشتر داشتم به دوستانی فکر میکردم که در ایران مانده بودند. اینها که اینجا بودند خب با هم کلنجارمان را میرفتیم و بعضیهایشان این انصاف را داشتند که بگویند اشتباه کردند و بعضیهایشان بهانه میآوردند.
بله البته یک صحبتهایی طبعا میشد و بهانههایی میآوردند که به این دلیل بود یا به آن دلیل و میخواستند ثابت کنند که کاسه کوزه را سر کس دیگری بشکنند. از این بحثها بود که الان تکرارش دیگر بیفایده است برای اینکه برای همه مسائل روشن شده. آن عده از دوستان و آشنایان هم که در ایران مانده بودند من به دلیل اینکه فعالیتهای سیاسی ام را زود شروع کرده بودم و در ایران هم روشن کرده بودم، آنها محتاط بودند که با من تماس بگیرند. من هم رعایت وضعشان را میکردم. هرگز با هیچکدامشان از طرف من تماسی گرفته نشد. آن عده از میان آشنایان و دوستان که گذارشان این طرف افتاد اگر خودشان سراغ مرا نگرفتند من هرگز به سراغشان نرفتم. حتی در جلسات عمومی برای اینکه بعضیهایشان میآمدند برای کارهای عمومی. برای اینکه حاضر نبودم که خودم را سانسور بکنم یا جلوی زبانم را بگیرم و مطلقا هم نمیخواستم که برای آنها دردسر درست کنم، اصلا.
بیشتر به خاطر میآورید که در فرانسه و کلا اروپا با کدامیک از این نویسندگان و روشنفکران در ارتباط بودید؟
از نویسندگان و دوستان خودمان… اجازه بدهید… اینجا خیلیها بودند که من نمیدانم… اگر کسی خاص مورد نظرتان هست سوال کنید. همینطوری کسی به نظرم نمیآید. کسانی که میدیدم الزاما نویسنده و جزو هنرمندان نبودند. جزو روشنفکران بودند. استاد دانشگاه توی آنها بود، محققین بودند و از این قبیل. اگر کس خاصی هست سئوال کنید ولی…
منظورم این بود که بیشتر با کدامیک از هنرمندان و نویسندگان و آن طیف روشنفکر ایرانی که در فرانسه بودند و یا اروپا بودند. آیا جلساتی داشتید شبیه آن جلساتی که قبل از انقلاب در ایران داشتید؟
نه. متوجه سئوالتان شدم. به این شکل نبود. اصلا فضا این طور نبود. الان از خشمم صحبت کردم که واقعا یکی ازچیزهایی بود که به خصوص آن روزهای آخر که در ایران بودم اینقدر شدید بود که حتی به من فرصت نمیداد که بترسم. با اینکه میدانستم اتفاقاتی که دارد میافتد ترسناک است.
یعنی خشم همینطور در من بود و این خیلی طول کشید و هنوز من رسوباتش را در خودم میبینم که زیر و زبر کرد اصلا تمام سوخت و ساز بدن مرا. این سبب میشد که آن نوع جلساتی که مینشستیم دور هم حرف میزدیم و هنرمندان بودند، دوستان بودند، روشنفکران بودند و آدمهایی بودند که با مسائل روز از هر بابت که فکر میکنید آشنایی داشتند و صحبتها همیشه دوستانه بود، حتی اگر اختلاف نظر بود. حتی اختلاف نظر نمک جلسات ما بود.
امکانش خیلی زیاد نبود آن اوایل که من آمدم به خاطر اینکه خود من این را بارها تجربه کردم و اگر دوستان خواستند در جواب گفتم. من حتی یک سفر در اینجا نکردم که احوالات معمولی و متعارف داشته باشم. یعنی آدم فکر کند که یک گشت و گذاری هم هست. خیلی روی من تاثیر حیرتآور داشته کل ماجرا. ولی با آن فضا و با آن دید و با آن نوع نزدیکی، نه آن نوع جلسات نبود ولی اینکه بنشینیم صحبت کنیم بحث کنیم… مخصوصا با بعضیها که هم نزدیکتر به من فکر کرده بودند و هم بعد این انصاف را داشتند که لااقل تخفیف بدهند و بپذیرند یک مقدار اشتباهات را و غیره… صحبت و نشست و برخاست و اینها طبعا بود منتها آن خودش یک کتاب است. میگذاریم وقت دیگر.
به همکاری خودتان اشاره کردید با آقای بختیار در فرانسه. میخواهم ببینم این همکاری تا کی ادامه داشت؟
تا وقتی ایشان حیات داشتند. در قید حیات بودند به اصطلاح معروف. باید بگویم تا یک سال قبلش. به خاطر اینکه از طرف دانشگاه میشیگان یک بورس به من داده شد که بروم آنجا برای تحقیق یک ساله که رفتم. برای اینکه آن زمان بینهایت هم خسته بودم. گفتم فعالیتم زیاد بود و خیلی خسته بودم. رفتم آن یک سال را مهمان آن دانشگاه بودم. به عنوان نویسنده مهمان دعوت شده بودم، تحقیقاتم را بکنم. یک سال دور از فرانسه بودم و وقتی که از آنجا برگشتم آن فاجعه پیش آمد. شاید سه چهار روز بعد از برگشتن من بود که شاپور بختیار به دست چند نفر قاتل ترور شد و از بین رفت، از میان ما رفت.
خانم امیرشاهی، شما اگر بخواهید داوریای داشته باشید درباره کارنامه شاپور بختیار، چون میبینیم که هر دو تجربه شاپور بختیار چه قبل از انقلاب به عنوان نخست وزیر شکست میخورد و چه بعد از انقلاب. یعنی بعد از انقلاب هم نمیتواند به آن هدفی که میخواست برسد. فکر میکنید دلایل این دو شکستی که در کارنامه آقای بختیار ثبت شده چه بودند؟
اولا اینها شکستهای شخص بختیار نیست. اینها شکستهای ماست. شکست ملت ما و مردم ما و تاریخ ما است. بختیار کار خودش را کرد. تا آنجا که امکانش بود. حرفش را هم زد. راه را هم نشان داد.
ولی یک نفره به هر حال به جایی نمیشد رسید. این تمام فضایی بود که گفتم در آن زمان وجود داشت، حاضر بود، بر همه چیز ناظر بود. بعد هم بیخود نبود این خشم من نسبت به کسانی که میتوانستند. برای اینکه من اعتقاد ندارم که جبر تاریخ بود که میبایست این راه را میرفتیم. ابدا چنین چیزی نبود.
به شما گفتم که فضا چقدر سنگین بود. گفتم که ندادن اختیار و آزادی سیاسی به مردم ایران چقدر تاثیر وحشتناک منفی بر همه گذاشته بود و آن فضا چقدر غیرقابل تنفس بود. همه اینها بود و مردم به تنگ آمده بودند و میبایستی کاری میکردند. اما این راه را هم میتوانستند بروند و پیدا کنند. من اعتقاد دارم… شخصا… من دوست ندارم که فیکسیون {داستان} سیاسی بنویسم. تاریخ آنچه که اتفاق افتاده را میدانیم چی بوده. ولی تصورم این است که اگر در آغاز کسانی که اعتقاد داشتند به راهی که به هر حال بختیار نشان دهندهاش بود، برای اینکه او در مکتب مصدق درس خوانده بود، و آن مکتب بود که میخواست نشان دهد و درسش را بدهد. و باز کرد برایمان. بسیاری بودند که اعتقاد داشتند که آن راه را میروند. اگر این کار را کرده بودند و از آغاز جلویش را گرفته بودند الان مطلقا کلمه شکست در این گفتگوی ما پیش نمیآمد. به هر حال قدر مسلم این است که آنچه که ما از دست دادیم دسته جمعی از دست دادیم و بختیار خودش هم شجاعت شخصیاش را نشان داد در کاری که کرد و هم شرف اخلاقیاش را از نظر سیاسی نشان داد. اینها در هیچ مورد شکستهای او نیست.
* رادیو فردا از این پس در «یاد و نام» با چهرههای سرشناس ایرانی در سراسر دنیا گفتگو خواهد کرد. محمدرضا یزدانپناه در این برنامه، به سراغ ایرانیان مشهور پراکنده در چهارگوشه جهان و در حوزههای مختلف میرود و با آنها درباره گذشته، حال و آینده گفتگو میکند.
پخش نوار سخنرانی آقای حسینعلی منتظری در مورد کشتار زندانیان ۶۷ موجب شد که آقای تاج زاده طی یادداشتی اعلام کند :«حاکمیت میتواند با عذرخواهی از ملت، حلالیت طلبی از بازماندگان و اصلاح سازوکار قضائی میهن به گونه ای که تکرار چنین فجایعی را ناممکن کند، زخم ناشی از این اعدامها را التیام بخشد.
من به سهم خود از خانواده های اعدام شدگان آن فاجعه از جمله بازماندگان قربانیانی که عضو مجاهدین خلق نبودند، پوزش می طلبم. و متواضعانه آنان را فرامیخوانم تا با تأسی به ماندلا «ببخشند اما فراموش نکنند» تا ایران و ایرانی از چرخه شوم نفرت و کینه و انتقام رها شوند. از رهبر هم می خواهم که پیش از آن که دیر شود پرچم دوستی و مهر و آشتی ملی برافرازد و با پایان دادن به حصرها، زندانها، پناهندگی ها و مهاجرت های سیاسی، تلخ کامی این روزها را به شیرینی همزیستی مسالمتآمیز آحاد هم وطنان تبدیل کند تا قطار انقلاب در ریل اصلی خود که «همه با هم بودن» است، قرار گیرد.»
در این نامه نکات قابل تأمل فراوانی است که مجال پرداختن به آنها نیست، ولی نخست از آقای تاج زاده باید پرسید چرا بازماندگان سازمان مجاهدین را از عذرخواهی مستثنا می کنید؟ کشتن زندانیانی که اغلبشان محاکمه شده بودند و دوران محکومیت خودشان را طی می کردند اسیر کشی است و کشتن زندانیان بی دفاع جرم بزرگی است . گذشته از آن همه ی اعضای یک سازمان را به سبب سیاست غلط رهبری آن نمی توان مجرم شناخت . من منکر خطاهای فاحش و جنایات رهبری مجاهدین نیستم، ولی در آن زمان بسیاری از زندانیان در ترور و بمب گذاری دست نداشتند و ای بسا جوانان کم سن و سال ۱۲ یا ۱۳ ساله ای بودند که فقط به جرم فروختن روزنامه مجاهد یا عضویت در آن سازمان اعدام شدند. شما که پرچم صلح و آشتی برداشته اید چرا از بازماندگان این مجاهدین که خود از قربانیان رادیکالیزه شدن مجاهدین و وحشیگری رژیم بوده اند پوزش نمی خواهید؟ آنان کودک بشمار می آمدند و اعدام شدند و شما آنها را مجرم می دانید و خانواده ی آنها را سزاوارملامت ؟
شما که می خواهید درس آشتی بدهید از خود آغاز کنید که هنوز از بغض و عداوت تهی نیستید. می دانید که در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که شما هم عضو آن بودید کسانی بودند که به ترور باور داشتند و گفته می شود در برخی ترورها هم دست داشتند، آیا می توان همه ی اعضای سازمان شما را با یک چوب راند؟ آیا قبول دارید که سازمان شما در هیأت دولت در اعمال سخت گیری و تعقیب و حتا اعدام مخالفان دست داشته است؟
کشتار وحشتناک زندانیان ۶۷ و کشتارهایی که ۳۸ سال ادامه داشته یک قتل عام به تمام معنی است که در آن تعدادی از بهترین جوانان و فرهیختگان کشور ما سلاخی شده اند و به جرم های واهی مورد شکنجه و حتا تجاوز جنسی قرار گرفته اند که با حلالیت طلبی نمی توان آن را ماستمالی کرد وبه بگیروببند و تجاوز و اعدام ادامه داد.
ما نیازمند اصلاحات بنیادی هستیم نه عذرخواهی هایی پوشالی، آنهم به شرط چاقو و حلالیت طلبی ! اینها دردی را دوا نمی کند. ماندلا مثال خوبی است ولی قیاس مع الفارق است . آنجا اسقفی بنام دزدموند توتو بود که به نمایندگی از شورای کلیساها یک آبرو و وجاهت اخلاقی داشت. وقتی ماندلا از زندان در آمد به دیدار او رفت و با هم کمیته ی حقیقت یاب درست کردند. شما آقای تاج زاده کدام ملا و آخوندی را می شناسید که در دزدی ها و چپاول ها شریک نبوده و به تجاوز به حقوق مردم فتوا و رای نداده باشد که بخواهید جلو بیاندازیدش؟ تازه اگر مردم وساطت هیچ ملایی را بپذیرند. در ایران که روحانیت آبرویی ندارد تا جلو بیافتد و آشتی کنان راه بیاندازد. تازه آشتی کنان بین که و که؟ بین مردم و روحانیتی که چهل سال است با قساوت و طمع و درنده خویی بر آنها حکومت میکند؟ یا با وردستهای بی عمامهُ آن، نظیر خود شما؟
کسانی پروژه ی آشتی ملی راه میاندازند که خودشان در جنایت دست نداشته باشند، مثل اسقف توتو. تازه در آفریقای جنوبی قرار شد جنایتکاران قدرت را بدهند و بعد در کمیته ی حقیقت یاب به کارهایشان اعتراف کنند. نه اینکه سر جایشان بنشینند و حکومت کنند و فقط لطف کنند و از مردم حلالیت بگیرند.
ملت ایران نیازمند عدالت و به رسمیت شناخته شدن حقوق قربانیان و پرداخت خسارت به بازماندگان قربانیان و پیگرد عاملان کشتار و به کیفر رسیدن دست اندرکاران این جنایات عظیم است که هنوز خود آقای تاج زاده آن را قبول ندارد. مگر همین رهبر فعلی پنج سال پیش دستور مستقیم کشتار مردم را نداد و پاسدارانش با اتومبیل از روی تظاهرکنندگان مسالمت آمیز و بی دفاع رد نشدند؟ داستانهای کهریزک هم که معروف است و کسی هم به آن رسیدگی نکرده است.
حکومتی که نقض سیستماتیک حقوق بشر کرده و می کند چگونه می تواند اعتماد عمومی را جلب کند؟ بازسازی دولت و ترمیم زخم های ملت ما نیازمند شجاعت و وجاهت اخلاقی حاکمانی است که بهره ای از این فضیلت ها داشته باشند و من در هیچ یک از این چپاولگران و قاتلان چنین چیزی نمی بینم.
با سپاس از «موسسه مطالعاتی سیاسی ـ اقتصادی اندیشه» برگزار کننده این نشست. تردید درباره «کودتا بودن» چگونگی برکناری و سرنگونی دکتر مصدق در سخنان برخی سخنرانان، به رغم انتشار اسناد «کودتای بیست و هشتم مرداد ۱٣۲٨» از سوی وزارت خارجه ایالات متحده، CIA، خاطرات کرمیت روزولت، وودهاوس و بسیاری دیگر از دستاندرکاران توطئه کودتا، سخت حیرتآور است. شاید انتخاب عنوان این نشست – معمای ۲٨ مرداد ـــ نیز متاثر از برخی برداشتهای به دور از واقعیتهای روشن و اثبات شده متکی برگفتهها و نوشتههای دستاندرکاران توطئه کودتا باشد.
تعریف کودتا روشنتر از آن است که نیاز به توضیح چندانی داشته باشد. معمولا، کودتا عبارت است از اقدام ناگهانی، غافلگیرانه و خشن برای سرنگونی دولت وقت و کسب قدرت حکومتی. عوامل کودتا در پی اقدامات توطئهگرانه پنهان و آشکار در مرحله تدارک کودتا، در زمان تعیین شده قبلی از بخشی از واحدهای مسلح نظامی و پارهای از همدستان غیرنظامی بهره میبرند.
دوران معاصر، موارد بسیاری از چنین اقدامی را در کشورهای مختلفی چون شیلی، گواتمالا، یونان، ترکیه و دیگر کشورها شاهد بوده است. اما کودتای ۲٨ مرداد ۱٣٣۲ که در میهن ما رخ داد نه ناگهانی و توام با غافلگیری بوده و نه شخص دکتر مصدق از وقوع آن بیخبر. نزدیک به یک سال ـــ پس از سیام تیر ۱٣٣۱ ـــ بود که توطئه مشترک براندازی دولت مصدق به وسیله ایالات متحده آمریکا و بریتانیا، و نیز اقدامات خرابکارانه ایادی پرشمار آنها در ایران، موضوع هشدارهای مکرر حزب تودۀ ایران در پیامها، نامههای سرگشاده، مقالههای نشریاتی چون به سوی آینده، شهباز، شجاعت و … بود.
تاکنون، همه ساله در آستانه روز بیست و هشتم مرداد، اغلب به چگونگی اجرای کودتا و روند وقایع روزهای حساس و سرنوشتساز ۲۵ تا ۲٨ مرداد، که به سرنگونی دولت دکتر مصدق و پیروزی کودتاگران منجر شد، پرداخته شده است و کمتر درباره دلایل واقعی سقوط دولتی سخن به میان آمده است که محبوب قاطبه ملت ایران و در زمان خود برخوردار از اختیارات استثنایی و آگاه از کم و کیف توطئهها، نام و مشخصات توطئهکنندگان و جزییات تدارک براندازی دولتش بوده است.
دکتر مصدق با هدف ملی کردن صنعت نفت و بازگرداندن حقوق مسلم به تاراج رفته ملت ایران، پست نخست وزیری را پذیرا شد. نظری اجمالی به مساله نفت ایران و پیشینه قراردادهای مربوط به آن ـــ که به تفصیل در کتابها آمده است ـــ و تلاش مستمر فرستادگان بریتانیا به ایران با هدف تجدید قراردادی متوازن تر از قرارداد ۱۹٣٣ و رد همهی آن پیشنهادها از سوی دکتر مصدق، به ناچار، ایالت متحده آمریکا را که تا آن زمان با تظاهر به بیطرفی و نشان دادن سیمای یک کشور دموکرات وارد شده بود، واداشت تا پرده از چهره ریاکار خویش برگیرد و آوریل هریمن را به عنوان میانجی در اختلاف ایران ـ بریتانیا به ایران بفرستد. سفر هریمن به ایران تنها با مخالفت جدی حزب تودۀ ایران روبهرو شد. احزاب و شخصیتهای ملی با توجه به حسن نظری که به ایالات متحده داشتند و در انتظار حمایت و کمک مالی آن کشور بودند، نه تنها مخالفتی با مداخله هریمن به عمل نیاوردند، که از آن سفر استقبال هم کردند و اما تظاهرات انبوه شرکتکنندگان در میتینگی به مخالفت با مداخله ایالات متحده آمریکا با سرکوب نیروهای مسلح نظامی و پلیس تهران روبهرو شد. کشتار مردم بیگناه که تنها جرمشان افشای ماهیت امپریالیستی و غارتگرانه آمریکا بود، حتی شخص دکتر مصدق را به اعتراض واداشت. او به صراحت تیراندازی به مردم را محکوم کرد. آمرین و عاملان آن کشتار را به دادگاه کشاند، اما آنها با مداخله دربار تبرئه و آزاد شدند.
سفر هریمن به ایران با شکست روبهرو شد، چرا که دکتر مصدق، به رغم گرایشات آمریکا دوستانه اطرافیانش، تسلیم پیشنهادهای هریمن نشد زیرا تا حدود زیادی با ماهیت آزمند و غارتگر ایالات متحده آشنا شد. ولی واقعیت ترکیب نامتجانس اعضای کابینه با نقش خاص مصدق و هدف او هماهنگی نداشت، از همینرو حزب تودۀ ایران نمیتوانست نسبت به دولتی که به جز نخستوزیر، مابقی اعضای کابینه همان فعالان حزب دموکرات قوامالسلطنه بودند، خوشبین باشد.
مصدق، افزون بر مشکلات خارجی در ارتباط با بریتانیا و ایالات متحده آمریکا،در عرصه داخلی نیز، به رغم محبوبیت بیچون و چرا و جایگاه سمبولیکاش در روند مبارزات ملی، دشمنان بالقوه و بالفعل خطرناکی داشت، برخی چون مجموعه دربار و وابستگان دربار، مزدوران شناخته شدهای چون سید ضیاءالدین طباطبایی، دکتر طاهری، جمال امامی و دیگران که از همان بدو انتصاب مصدق به نخستوزیری مجلس را به عرصه فحاشی و اخلال تبدیل کرده بودند، مقابله و کارشکنی در سیاستهای دولت را شدت بخشیدند. اینان دشمنان آشکار و سوگند خوردهای بودند که خدمت به بیگانه و به طور سنتی خدمت به استعمارگر را وظیفه اصلی خود میدیدند و در این راه از هیچ کوششی دریغ نداشتند.
اما دشمنان بالقوه، چون مار در آستین، از همان آغاز تحصن ملیون در کنار«سردرسنگی» ـــ کاخ محمدرضا پهلوی ـــ و پایهگذاری جبهه ملی ایران، در کسوت یاران نزدیک مصدق، محتوای حرکت وطندوستانه او و یاران واقعی او را مخدوش، تضعیف و سرانجام به کلی نابود کردند. اینان در تظاهرات ملیگرایانه چنان فریبکارانه عمل کردند که در انتخابات مجلس شورای ملی گوی سبقت از تمامی رقبا ربودند و به صورت چهرههای مقبول ملی درآمدند؛ مظفر بقایی شخصیت برجستهای پس از دکتر مصدق و حسین مکی مفتخر به لقب «سرباز فداکار» شد.
در سالهایی که ملت ایران درگیر مبارزه با استبداد و استعمار بود، حزب تودۀ ایران نه تنها مبارزه برای خلع ید از شرکت غاصب نفت ایران و انگلیس و بازستانی حقوق به یغما رفته ملت ایران را وجهه همت قرار داده بود، مبارزه با استبداد حکومتی و افشای ماهیت تلاش برای تاسیس مجلس موسسان و تصویب «حق انحلال مجلس شورا» از سوی شاه را که عملا قانون اساسی و بنیان مشروطه را زیر پا میگذاشت نیز، در صدر مقالههای نشریات و موضوع سخنرانیهای خود قرار داده بود.
در واقع حادثه تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱٣۲۷ و یورش به دفاتر حزب تودۀ ایران توطئه تمام عیاری بود برای حذف پیگیرترین و آگاهترین نیروی مبارز از صحنه مبارزات ملت ایران، که نه تنها آزمندان خارجی را که چشم طمع به منابع سرشار انرژی ایران دوخته بودند آماج افشاگری و تحلیلهای روشنگر خویش ساخته بود که حمله به پایگاه اجتماعی عوامل دشمن و در راس آن دربار، و معرفی و پیشینه و کارکرد دیگر عوامل آن را مصممانه دنبال میکرد. در حالی که در چنین اوضاع و احوالی تمامی رهبران، کادرها، و بدنه حزب به شدت زیر ضربات یورش استبداد قرار داشت و بسیاری از فعالان آن بازداشت و محکوم به زندان و تبعید شدند و حزب از فعالیت علنی محروم گشت، جبهه ملی ایران با توسل به بارگاه مظهر استبداد «آزادی انتخابات» را طلب میکرد. ترکیب عبرتانگیز این جبهه که نام مصدق را بر پیشانی داشت از همان ابتدای اعلام موجودیت و پس از آن به هنگام نخستوزیری مصدق، بر مبنای وجود بستر مناسب آمریکا دوستی در فضای جبهه، حضور طرفداران و حتی وابستگان به ایالات متحده آمریکا را به نحو چشمگیری امکانپذیر کرد.
درست است که پیشینه شخص مصدق برخوردار از پاکی، خوشنامی و با وجاهت ملی بود، اما حسن نظر او نسبت به ایالات متحده آمریکا و انتظار کمک مالی از آن کشور، فضای عمومی کابینه، ترکیب آن و سابقه شماری از اعضای کابینه نمیتوانست پاسخگوی مشکلات داخلی و خارجی ایران باشد. تفاوت آشکار رفتار حکومت نسبت به حزب تودۀ ایران و جبهه ملی ایران، که یکی را به سوی فعالیت غیرعلنی و محروم از حضور در عرصههای فعالیت سیاسی و اجتماعی، و دیگری را به سوی حکومت و تشکیل کابینه سوق داد، بیتردید ناشی از: ۱ ـ گرایش آمریکا دوستی حاکم در جبهه ملی، ۲ ـ موضع ضد کمونیستی اکثریت قریب به تمام آنها بود، و این حالت نمیتوانست در نگرش و تحلیلهای سیاسی حزب بیتاثیر باشد.
حزب تودۀ ایران ایالات متحده آمریکا را امپریالیسم متفوق پس از جنگ جهانی دوم میدانست و بر آن بود که با توجه به ویرانیهای ناشی از جنگ در دیگر کشورهای سرمایهداری و تداوم بهرهمندی آنان از امتیازات بسیاری از منابع سرشار مواد اولیه، از جمله نفت در کشورهای عقبمانده، حضور ایالات متحده در این عرصه و مطالبه سهم متناسب در این چپاول بینالمللی را اجتنابناپذیر است و این کاملا متفاوت و حتی مخالف نظرها و انتظارهای ملیون بود. درست در زمانی که مقاومت مصدق در برابر پیشنهادهای بریتانیا حل مساله نفت را از راه مذاکره با بنبست روبهرو کرده بود و در حالی که ملت ایران با ماهیت مزورانه سیاستهای بریتانیا آشنا شده بود، ایالات متحده آمریکا با ماسک دموکراسی خواهی و رهبری «جهان آزاد» قدم به عرصه سیاسی ایران گذارد. این ظاهر سخت فریبکار، بسیاری از فعالان سیاسی، از جمله شخصیتهای ملی ایران را فریفت و آنها را دچار این توهم کرد که گویا در مبارزه بر ضد بریتانیا میتوان از پشتیبانی سیاسی و مالی ایالات متحده آمریکا «دموکرات» برخوردار شد و این ارزیابی زمانی پررنگتر و خطرناکتر شد که پارهای از عوامل شناخته بیگانه نیز در صف این شیفتگان «دموکراتهای جهان آزاد» قرار گرفتند. نیم نگاهی منصفانه به فهرست اسامی پایهگذاران جبهه ملی ایران و نیز توجه به ترکیب کابینه نخست دولت دکتر مصدق، سخت عبرتانگیز است. به گفته مصدق در ـــ «خاطرات و تالمات» ـــ بیست نفری که به «حضور اعلیحصرت شرفیاب شدند» و سپس موجودیت نهادی را به نام جبهه ملی ایران اعلام داشتند عبارت بودند از:
۱ ـ محمد مصدق ۲ ـ سید علی شایگان ٣ ـ محمود نریمان ۴ ـ سنجابی ۵ ـ شمسالدین امیر علایی ۶ ـ یوسف مشار ۷ ـ مظفر بقایی ٨ ـ حسین مکی ۹ ـ دکتر کاویانی ۱۰ ـ عبدالقدیر آزاد ۱۱ ـ عباس خلیلی ۱۲ ـ عمیدی نوری ۱٣ ـ حایریزاده ۱۴ ـ حسین فاطمی ۱۵ ـ احمد ملکی۱۶ ـ جلال نایینی ۱۷ ـ احمد زیرکزاده ۱٨ ـ حسن صدر ۱۹ ـ ارسلان خلعتبری ۲۰ ـ آیتالله غروی
از این میان به جز چهار، پنج تن که آنها نیز حسن نظر و نگرش مثبت به ایالات متحده آمریکا داشتند، بقیه به نحوی از انحا در ارتباط با امپریالیستهای آمریکا و بریتانیا، و یا بلندگوی عوامل شناخته شده آنها بودند. طبیعی بود که از چنین ترکیبی، به رغم شعارهای پرهیاهوی آنها، امیدی به پایبندی در مبارزه برای ایفای حقوق غصب شده ایران نمی رفت و آن گاه که مصدق به نخستوزیری منصوب شد کابینهای به وجود آورد که از همان آغاز عدم تجانس ترکیب آن با هدف روی کار آمدن مصدق آشکار بود. چگونه ممکن بود که ملت غارت شده ایران و نهادهای وفادار به حقوق آن، به ویژه حزب تودۀ ایران، به کابینه دولتی با حضور چهرههای منفوری چون، حکیمالدوله، یوسف مشار، جواد بوشهری، محمد علی وارسته، باقر کاظمی، علی هیات، سپهبد نقدی، سرلشگر زاهدی، ضیاءالملک خرسند، میر تیمور کلالی اعتماد کند؟!
سوابق وزرای معرفی شده در کابینه رسواتر از آن بود که بتوان امیدی به سیاستگذاریهای آن بست. مخالفت حزب تودۀ ایران با آن کابینه مستند به سوابق همکاری یکیک وزرا با سیاهترین جریانات تاریخ ایران بود که هم اکنون اسناد آن در نشریات موجود در کتابخانه مجلس و همچنین در مجموعه «اسناد خانه سدان» که از خانه مظفر بقایی به دست آمد در دسترس است.
حاصل دو نگرش به کلی متفاوت حزب تودۀ ایران از یک سو و ملیون ایران از سوی دیگر در مورد ماهیت سیاستهای ایالات متحده، موضع ضد کمونیستی و ضد تودهای اکثر چهرههای جبهه ملی و سرانجام ترکیب مایوسکننده کابینه مصدق، فاصله گرفتن و دور ماندن دو نیروی عمده و مبارز کشور و بیپاسخ ماندن دعوتهای مکرر حزب برای تشکیل جبهه متحدی در مبارزه برای قطع مداخلات بیگانه و تلاش متحد برای رهایی مردم ایران از ستمهای گوناگون ناشی از استبداد دربار و حامیان خارجی آن، شد حوادث مرداد ٣۲ و کودتای ۲٨ مرداد. لطمه بزرگی که نه تنها در جریان مبارزات مردم ایران برای ملی کردن نفت و محدود کردن استبداد دربار به هنگام فاجعه کودتای بیست و هشتم مرداد به مردم ایران وارد شد، بلکه نیم قرن پس از آن نیز همچنان به صورت عقده چرکینی حرکت آزادی خواهانه و ترقیخواهانه مردم ایران را کمتوان ساخته است با وجود این امروز نیز شاهد درس آموزی از تاریخ و اسناد گویای تاریخی نیستیم و همچنان همان ادبیات دشمن شاد کن را از برخی از چهرههای ملی میشنویم و میخوانیم. مجلدات «شاهد» و «باختر امروز» که هم اکنون در کتابخانه مجلس موجود است، حاوی مقالههایی است مشحون از تجلیل شاه، مدح و ثنای دموکراسی آمریکایی، و خطر«غول کمونیسم». ریشههای اندیشه آمریکادوستی، ناسیونالیسم ایران و کمونیست ستیزی آنها و ضدیت با حزب تودۀ ایران این چنین شکل گرفت.خطای نا بخشودنی این حزب آن بود که هم زمان با چربزبانیها و مداهنهی نشریات جبهه ملی در تعریف و ستایش از دموکراسی آمریکایی، مطبوعات و نشریات حزب تودۀ ایران، به رغم بارها و بارها توقیف، افشای ماهیت نظامهای سرمایهداری، به ویژه امپریالیسم آمریکا را وظیفه مردمی و میهنی خود میدانست و شیفتگان آن نظام غارتگر، ناچار، نقد میشدند. از میان یاران دکتر مصدق، افزون بر سیدعلی شایگان و یکی دو تن دیگر، دکتر فاطمی خوش عاقبت بود و در ماههای آخر حکومت مصدق به درک روشنتری از امپریالیسم و سیاستهای خصمانه ایالات متحده آمریکا دست یافت. موضع قاطع او در برابر دربار و حامیان خارجیاش سرنوشتی جدا از دیگر رهبران جنبش ملی ایران رغم زد و کینه وحشیانه دربار و کودتاچیان را متوجه او ساخت. به گواهی اسناد و نشریات موجود در کتابخانه مجلس، در تمامی مراحل ترفند خائنانه عوامل شرکت نفت ایران ـ انگلیس برای به روز کردن قرارداد ۱۹٣٣ و مسافرتهای هیاتهای مختلف برای مذاکره با طرف ایرانی ـــ پیش و پس از صدارت دکتر مصدق ـــ نشریات به سوی آینده، شهباز، شجاعت و … نهایت کوشش را برای تشریح و برملا ساختن ماهیت پیشنهادهای مزورانه شرکت نفت به کار بردند. نقش روشنگر حزب در آن مقطع حساس تاریخ ایران و هشدارهای به موقع آن با حمله دیگران مواجه میشد و نه تنها با انبوهی ناسزا و فحاشی که با تعرضهای اوباش مسلح به چاقو، پنجه بکس و چماق به حزب روبهرو میشد. خاطرات مهندس احمد زیرکزاده به اندازه کافی گویای نقش رذیلانه و اوباشانه پان ایرانیستها و چماقداران منتسب به حزب ایران است.
اوج آمد و رفتهای فرستادگان امپریالیستها مسافرت آوریل هریمن به ایران بود. ایالات متحده آمریکا، در نتیجه ناکامی مذاکرات هیاتهای وابسته به بریتانیا، آشکارا قدم به عرصه نفت ایران گذارد. نگرش مثبت زعمای وقت نسبت به «آمریکای دموکرات» اشتهای نفتخواران ایالات متحده آمریکا را دو چندان کرد و با ظاهری میانجیگرانه نماینده غولهای نفتی را برای حل«مساله نفت ایران» به انجام مذاکره با دولت مصدق فرستاد. حزب تودۀ ایران نه تنها به افشای هدف آن مسافرت در نشریات خویش پرداخت که با دعوت از تمامی مبارزان و میهندوستان به تجمع در میدان بهارستان، روز ۲٣ تیر را روز مخالفت مردم ایران با مداخله امپریالیسم آمریکا در امور داخلی ایران اعلام کرد. گردهمایی با شکوه بیست و سوم تیر با یورش و شلیک گلولههای مسلسل و تانکهای نیروهای مسلح به عرصه خون و آتش مبدل شد. در حالی که برخی از رهبران ملی و شماری از وزیران کابینه مصدق دل به گفتوگوهای محرمانه هریمن بسته بودند، انبوه تظاهرکنندگان حاضر در میدان بهارستان مخالفت مردم ایران را با مذاکره و پذیرش پیشنهادهای آمریکا اعلام داشتند و هزینه آن مخالفت شجاعانه را نیز با خون خود پرداختند. شاه و درباریان با بهرهگیری از مجامله و مماشات رهبران ملی، مخالفت مردم را با به میدان فرستادن نیروهای مسلح و به گلوله بستن اجتماع مردم بیسلاح ولی مخالف استبداد و استعمار پاسخ داد و شمار قابل توجهی کشته و زخمی به جا گذارد. دکتر مصدق با تبری جستن از کشتار مبارزان میدان بهارستان، آمرین و عاملین رخداد را به دادگاه کشاند ولی مداخله دربار موجب تبرئه و آزادی آنها شد.
دکتر مصدق، برخلاف نظر اکثر یاران نزدیکش، کشتار میدان بهارستان را محکوم کرد و بعدها در کتاب «خاطرات و تالمات» نیز با تاثر از آن رخداد فجیع یاد کرده و میگوید «من با دستگاهی کار میکردم که زیر نفوذ استعمار بود….» افزون بر این مشکل، در بین همکاران مصدق کسانی بودند که همواره او را زیرفشار قرار میدادند و نزدیکی بیشتر با ایالات متحده آمریکا و سرکوب حزب تودۀ ایران را از او میخواستند. کتاب خاطرات خلیل ملکی و نیز خاطرات دکتر سنجابی به روشنی نمونههایی از این اعمال فشار را منعکس میکنند.
مصدق به رغم نگرش مثبت به ایالات متحده آمریکا و درخواست وام و کمکهای اقتصادی، تسلیم پیشنهادهای آوریل هریمن نشد و همچنان بر اصل ملی شدن نفت و حق حاکمیت ایران بر تمامی منابع کشور پافشاری کرد. مقاومت مصدق در برابر مطامع بیگانگان به تفکیک هرچه بیشتر سره از ناسره کمک کرده، بسیاری از عناصر جبهه ملی، شرکتکنندگان در نشستهای دبیر سفارت آمریکا، رفته رفته چهره واقعی خود را عریان ساختند. عناصری چون مظفر بقایی، حسن مکی، ابوالحسن حایریزاده، عمیدی نوری و دیگران که بیش از همه سنگ ملیگرایی و مصدق خواهی را به سینه میزدند چنان از مواضع مصدق و چند یار نزدیکش فاصله گرفتند که در مخالفت و مقابله با مصدق رفتاری حتی به مراتب زشتتر از مزدورانی چون جمال امامی در پیش گرفتند. این تفکیک و جدایی سره از ناسره کمکی بود به رهبران حزب تودۀ ایران در بازشناسی موضعگیری نسبت مصدق و یاران نزدیکش.
اشکال و ایراد ارزیابی حزب تودۀ ایران، تعمیم سرسپردگی برخی شیفتگان دنیای سرمایهداری به تمامی جبهه ملی، از جمله دکتر مصدق و معدود یاران نزدیکش بود. مقاومت مصدق در روزهای مذکور و انتقادات درون حزبی سرانجام به بازبینی ارزیابیهای گذشته حزب و قرار گرفتن آن در کنار مصدق و در موضع حمایت همه جانبه از مقاومت او و تلاش برای افشای توطئههای مخالفان و هشدارهای مکرر به دولت مصدق منجر شد. یاران نزدیک مصدق هم یک دست نبودند. در حالی که در خاطرات دکتر شایگان میخوانیم که «صبح ۲۷ مرداد ۱٣٣۲ از خانه به منزل دکتر مصدق میرفتم. در مقابل خانه دکتر مصدق دو جوان به من مراجعه کردند و از من خواستند که پیامی را از سوی حزب تودۀ ایران به آقای دکتر مصدق برسانم. پیام را دریافت کردم و پس از دیدار دکتر مصدق، پیام را به او دادم. مضمون پیام حکایت از آمادگی حزب تودۀ ایران برای دفاع از دولت مصدق و مقابله با توطئه کودتا، همراه با دیگر نیروهای مبارز میکرد» (نقل به مضمون).
مهندس زیرکزاده، دبیر کل حزب ایران در خاطراتش میگوید:« ما همیشه گروهی را با چوبهای تراشیده آماده داشتیم تا اگر فروهر و پانایرانیستها در مقابله با میتینگ تودهایها حاکم آوردند، آنها را به میدان بفرستیم.» اگر نقد، حتی مخالفت حزب با نظرات و مواضع ملیون، مقالات و نامههای سرگشاده بود، مخالفت آن دوستان ملی افزون بر مقالات سرشار از ناسزا، کارد و چوب و چماق نیز بود. اما به رغم این تفاوت، روند وقایع رسوایی هواداران دروغین مصدق را در برداشت و کارشکنیهای دربار، مجلس و مرتدان جبهه ملی کار را بر مصدق دشوار کرد. تغییر روسای شهربانی، سرلشکر بقایی، سرلشکر مزین، امیر تیمور کلالی، هیچ گونه تغییری در رفتار او با شانه و ماجراجویانه وابستگان به احزاب پانایرانیست، سومکا، ایران و … نگذاشت.
طرفه آن که سرلشکر زاهدی همچنان در پست وزارت کشور باقی ماند، به رغم این که هیات بررسی واقعه ۲٣ تیر، برگزارکنندگان راهپیمایی را بیگناه خواند. فعالیتهای ضد تودهای جناح مرتد جبهه ملی، به تدریج با کارشکنیهای دربار و مجلسیان درباری هماهنگی خاصی یافت. دیگر، این خرابکاریها نه تنها حزب تودۀ ایران و سازمانهای وابسته به آن، که هواداران صدیق دکتر مصدق را نیز آماج حملات خویش قرار داد. چاپ و انتشار هزاران جلد کتاب «نگهبانان سحر و افسون» که سراپا توهین به مقدسات مذهبی بود، تحریک محافل دینی و قشر مذهبی را بر ضد تودهایها، در نظر داشت. جعل کتاب و انتشار اعلامیههای دروغین و راهاندازی دستجات با شعارهای ضد دینی به نام حزب تودۀ ایران، از جمله ترفندهای کثیفی بود که بارها به وسیله ایادی استبداد داخلی و استعمار خارجی به کار گرفته شد، کما این که در روزهای سرنوشتساز ۲۵ مرداد ۱٣٣۲ تا ۲٨ مرداد ۱٣٣۲ نیز تمهیداتی از این قماش به وسیله باند وودهاوس بدامن در سطح کشور در نظر گرفته شد.
افزون بر جعلیات بسیار در زمینه نشر کتابهای ضد مذهبی و اهانت به روحانیون که به نام حزب تودۀ ایران در تیراژهای فراوان توزیع میشد و در این زمینه باند درباری مجلس و گروه ملیون مرتد (ضد مصدق) به آن دامن میزدند، اکثر یاران وفادار به مصدق نیز در برخورد با نظریات و پیشنهادهای حزب تودۀ ایران که در نشریاتی چون به سوی آینده، شهباز، نویدنو، دژ و جز آنها مطرح میشد به شدت خصمانه ظاهر میشدند.
در جریان انتخابات دوره هفدهم مجلس شورا، شکوه و عظمت گردهماییهای هواداران حزب تودۀ ایران چنان چشمگیر و پرشمار بود که تمامی دستگاه حکومتی ـــ اعم از ملی و درباری ـــ را در صف واحدی به منظور جلوگیری از ورود حتی یک نماینده «غیرخودی» به مجلس قرار داد.
چاقوکشان «سازمان نظارت بر آزادی انتخابات» زیر نظر مظفر بقایی، انجمن نظارت بر انتخابات در مرکز، فرماندهان نظامی و فرمانداران شهرستانها، تحت حمایت ارتش و پلیس، نظارت حتی یک ناظر از سوی جمعیت ملی مبارزه با استعمار را برنتابیدند و در دوران نخستوزیری دکتر محمد مصدق و حضور چشمگیر و پیروز جبهه ملی ایران، چنان انتخابات مفتضح و بیاعتباری از کار درآمد که نه تنها اسامی نامزدهای انتخاباتی حزب در هیچ یک از حوزههای انتخاباتی قرائت نشد که جبهه ملی نیز به رغم تمامی مداخلهها و اعمال نفوذها تنها ۲۷ کرسی مجلس هفدهم را از آن خود کرد و بقیه کرسیها نصیب دربار و عوامل بریتانیا شد. در واقع ائتلاف دربار و جبهه ملی مانع از ورود کاندیداهای نیروهای دگراندیش شد.
حسین مکی، که خود یکی از گردانندگان انتخابات شوم دوره هفدهم بود، در گفتگویی با «موسسه مطالعات تاریخ معاصر» در فصل نامه بهار ۱٣۷۶، به دخالت وابستگاه جبهه ملی اعتراف میکند: «روزنامه شاهد وابسته به جبهه ملی بود. وقتی حزب ایران مهندس زیرکزاده را نامزد کرد، بقایی هم زهری را پیش کشید.پسران آقای کاشانی در ساوه، کاشان و سبزوار کاندیدا شدند و آقا میگفت کاشان خانه من است و هنگامی که من الهیار صالح را مطرح کردم آقا قهر کرد.» (نقل به مضمون).
به گفته حسن مکی، به رغم صدور بخشنامهای مبتنی بر خودداری ارتشیان از دخالت در امر انتخابات،« همه اطرافیان شاه و مصدق هر یک علی قدر مراتبهم دخالت کردند.» چنان مجلسی نه تنها نماینده واقعی مردم ایران نبود که حتی پشتیبان مصدق نیز نبود کمتر از ۶ ماه پس از انتخابات، ۶ تن از جمع ۱۲ نفری فراکسیون جبهه ملی مخالفت با مصدق را علنی کردند و زخمهایی کاریتر از درباریها بر جنبش آزادی بخش مردم ایران وارد کردند.
مهندس حسیبی در یادداشت مورخ ۱۹ اسفند ۱٣٣۰ مینویسد: «کاشانی علاقه دارد سید محمد پسرش از ساوه انتخاب شود و خیلی فشار میآورد و در یادداشت مورخ ۲۱ اسفند ۱٣٣۰ میآورد: «با آقای صالح راجع به نگرانیها و دلگیریهای آیتا… کاشانی صحبت کردم، گفت من به ایشان اخلاص دارم ولی نوکر هم نمیتوانم باشم.»
حسین مکی مینویسد: «حسین فاطمی به خاطر برادرش مصباح فاطمی در مقابل حسن صدر که از سران جبهه ملی بود مداخله و کارشکنی میکرد.»
دکتر محمدعلی موحد در کتاب «خواب آشفته نفت» مینویسد: «انتخابات دوره هفدهم نامبارک انتخاباتی بود که هم درماندگی مصدق را در برابر نیروهای مخالفش فاش ساخت و هم بسیاری از سران جبهه ملی را روی در روی هم قرار داد.»
انتخابات در شهرستانها مفتضحتر از تهران بود. رسوایی در آن جا چنان بود که دکتر مصدق و الهیار صالح (وزیر کشور) دستور توقف انتخابات را صادر کردند. شمس قناتآبادی، لات چاقوکشی که به کسوت روحانیت در آمده بود، نخستین نامی بود که از صندوق انتخابات شاهرود به در آمد او هیچ گونه زمینهای در شاهرود نداشت و تنها به زور اعلامیههای آقای کاشانی و مداخلات فرزندان او اعتبار نامه گرفت.
روزنامه به سوی آینده به استناد مدارک غیرقابل انکار، تقلبهای انتخاباتی، بیاعتباری و عدم مشروعیت مجلس هفدهم را اعلام کرد. مصدق پس از اطلاع از روند رسوای انتخابات، به ویژه انتخابات امام جمعه تهران از مهاباد و میراشرافی از مشکین شهر به وزیر کشور اعتراض کرد. او تصور نمیکرد که در دوران صدارتش چنان افتضاحی در انتخابات رخ دهد. از این رو دستور توقف انتخابات را صادر کرد و مجلس هفدهم تنها با ۷۴ نماینده منتخب تهران و چند شهرستان که اکثرشان از مخالفان سرسخت مصدق بودند، افتتاح شد. مصدق که متوجه شد بازی را باخته است به مجلس نوشت:
«چون دولت عدهای از نمایندگان فعلی را منتخب ملت نمیداند و انتخابات آن حوزهها را مخدوش میداند، از مجلس رد اعتبارنامه آنها را درخواست میکند. تجاوز بعضی از مامورین دولت، آزادی مطلق انجمنهای نظارت انتخابات، اعمال نفوذ بعضی منتفذین موجب انتخاب این نمایندگان شده است…. اعمال نفوذ بعضی اشخاص سبب شده است که انجمن نظارت نتواند به وظایف خود عمل کند. دولت نتوانست از تجاوزات متخلفین که به آنها اشاره شده است جلوگیری کند… اکنون که مملکت از خطر فترت نجات یافته و مقدرات کشور به دست اکثریت بزرگی از نمایندگان حقیقی ملت (؟!!) سپرده شد مجلس به خوبی میتواند روی انتخابات مخدوش خط بطلان بکشد….»
این درخواست کمترین تاثیری در روند امور نداشت. حتی نمایندگان مصدق نیز از پیگیری درخواست مصدق خودداری کردند. پس از چند تظاهر عوامفریبانه به وسیله مکی، بقایی، زیرکزاده و سنجابی در مخالفت با اعتبارنامه برخی از چهرههای شناخته شده درباری، با سلام و صلوات مخالفتها (از هر دو سو) مسترد شد و هیچ اعتبارنامهای رد نشد. باشد که تاریخ پردازان بیش از این القا شبهه نکنند و تضعیف حکومت ملی دکتر مصدق را متوجه حزب تودۀ ایران نکنند.
در جریان انتخاب رییس مجلس نیز اختلافات درونی فراکسیون جبهه ملی، به ویژه کارشکنی حسین مکی، مانع از انتخاب دکتر شایگان یا عبدالله معظمی شد و در نهایت دکتر سید حسن امامی با ٣۹ رای بر کرسی ریاست مجلس نشست و این آغاز افول قدرت مصدق و جبهه ملی بود.
مجلس هفدهم به عرصه مخالفت با مصدق تبدیل شد. عربدهجوییهای میراشرافی و عنوان کردن نام کسانی چون قوامالسلطنه و سرلشکر زاهدی برای جانشینی دکتر مصدق، صحت پیشبینیهای حزب تودۀ ایران و هشدارهای آن را به اثبات رساند.
افزون بر انتخاب نشدن پسران و نزدیکان آقای کاشانی، محروم ماندن نواب صفوی از عرصه سیاست کار را به خشونت علیه مصدق کشاند و عبد خدایی، ضارب دکتر فاطمی اقدام تروریستی خود را مقدمهای برای ترور دکتر مصدق اعلام داشت.
تلاش نفتخواران غارتگر جهان، پس از انتخابات مجلس و آشکار شدن ترکیب مفتضح اکثریت آن، بار دیگر با فرستادن نمایندگان بانک بینالمللی توسعه و ترمیم به ریاست و پیروگارنر جلوهگر شد. آنها امیدوار بودند که با بهرهگیری از موضع ضعیف مصدق در مجلس و زیادهخواهیهای مکی و کاشانی، ایران را به پذیرش پیشنهادهایشان ناچار کنند، اما به رغم فشارهای بیرونی و درونی بر دکتر مصدق و افشای ماهیت جناح راست جبهه ملی، مصدق همچنان بر موضع مقاومت در برابر مطامع بیگانگان ادامه داد و در نتیجه شکاف علنی در جبهه ملی نمایان گردید. مصدق، شایگان، نریمان، حسیبی و رضوی در یک سو و مکی، معظمی، بقایی، کاشانی و دیگران در برابر آنها قرار گرفتند. فکر جانشینی دکتر مصدق، پس از مراجعت هیات نمایندگان بانک بینالمللی به شدت قوت گرفت. حسین مکی با تکیه بر عنوان «سرباز فداکار» بیش از دیگران مشتاق اشغال پست نخستوزیری بود و به استناد آن که وکیل اول تهران است خود را بیش از دیگران شاسته نخستوزیری میدانست.
اسناد روابط خارجی آمریکا که در سالهای اخیر انتشار یافته است نه تنها دخالتهای آمریکا و بریتانیا را در امور صرفا داخلی ایران برملا میکند، که تلاش شماری از سردمداران جبهه ملی را برای برکناری دکتر مصدق و نشستن بر مصدر نخستوزیری نشان میدهد. دیدارهای حسین مکی، معظمی و بقایی با شاه و علاء، جزیی از توطئه آنها برای دستیابی به آن مقام بود. کاشانی نیز بوشهری را برای جانشینی مصدق مناسب میدانست گزارشهای هندرسن، سفیر آمریکا، بیانگر توافق ایالات متحده آمریکا و بریتانیا برای برکنار مصدق و انتصاب فرد وابسته به خود است. چهرههای شاخص قدیمی چون سید ضیاء، قوام و دشتی نیز با پادرمیانی علا دیدارهایی با شاه و هندرسن داشتند. در چنین فضای آشفتهای که خودخواهیها و جاهطلبیها، جبهه ملی را چند پارچه کرده بود و توطئه چینی دربار و عوامل آن و تمایل بریتانیا و ایالات متحده به برکناری مصدق، استعفای دکتر مصدق بر پایه سنت مشروطیت و استفسار شاه برای رای تمایل مجلسین نسبت به نخستوزیر جدید، حساسیت و تقابل نیروها را دو چندان کرده بود.
مصدق که تجربه انتخابات مجلس هشیارش کرده بود، مایل بود در صورت رای تمایل مجلسین به او طی ۶ ماه کابینهای وفق مراد و برخوردار از اختیارات گسترده تشکیل دهد. طرفه این که به رغم ادعای در پیش گرفتن «سیاست موازنه منفی» از سوی مصدق و یاران جبهه ملی او، در همین تیر ۱٣٣۱ مصدق با ادامه خدمت مستشاران نظامی آمریکا در ارتش، ژاندارمری و شهربانی موافقت کرد و با قبول کمک اصل ۴ ترومن، هم نیروهای مسلح ایران را در اختیار نظامیان آمریکا قرار داد و هم به عمال امپریالیسم میدان داد تا تمامی سازمانهای کشور را زیر سلطه خود درآورند.
به رغم این موضع مصدق نسبت به آمریکا، مقاوتش در برابر پیشنهادهای بریتانیا و آمریکا خوشایند بسیاری از گردانندگان جبهه ملی نبود و در جلسات مشاوره عدهای عبداله معظمی را برای جانشینی دگر مصدق نامزد کردند. هر چند در بار با این نظر مخالفتی نداشت، اما بر آن بود هر چه بیشتر از تشتت و اختلاف درونی جبهه ملی بهرهبرداری کند. درست به همین جهت دیدارهای علاء با آیتاله کاشانی درباره توافق بر سر نخستوزیری حسین مکی ادامه یافت. مکی در این زمان مورد حمایت بقایی، کاشانی و شمس قناتابادی بود و هر هفته به سخنرانی میپرداخت و روزنامههای شاهد و … آگهی و متن آن را چاپ و منتشر میکردند.
دکتر مصدق عصر ۲۵ تیر ۱٣٣۱ به دیدار شاه رفت و تصدی وزارت جنگ رادرخواست کرد. شاه با آن درخواست موافقت نکرد و مصدق تصمیم به کنارهگیری گرفت. صبح روز ۲۶ تیر متن استعفا نامه مصدق در جراید منتشر شد، بی آن که علل آن با مردم در میان گذاشته شود. خود دربار که مشتاقانه در انتظار چنین موقعیتی بود قوامالسلطنه را طی فرمانی به نخست وزیری برگزید.
روند صدارت کوتاه مدت قوام، اعلامیه قلدرمآباش و واکنش جنبش مردمی نسبت به آن در کتابها با روایتهای گوناگون آمده است. آنچه در این نوشته مورد توجه است دنبال کردن علت یا علتهای شکست نهضت ملی و سرنگونی دولت دکترمصدق است. معمای ۲٨ مرداد ریشه در ترکیب نامتجانس جبهه ملی، اختلافات و جاهطلبیهای درونی آن و بیاعتنایی به پیشنهادهای وحدتبخش حزب تودۀ ایران به منظور تشکیل جبهه متحد ضد استبداد و ضد استعمار بود.
نگاهی به نخستین اعلامیه نمایندگان جبهه ملی و مقایسه آن با اعلامیه جمعیت ملی مبارزه با استعمار، ژرفای نگرش لیبرالیستی و سازشکارانه آنها را بر ملا میسازد. آنها حتی نسبت به اعلامیه خشن و موهن قوام واکنش چندانی نشان ندادند، تنها از مردم خواستند «نهایت آرامش و متانت را» حفظ کنند و «روز دوشنبه ٣۰ تیر ۱٣٣۱ در سراسر کشور تعطیل عمومی اعلام میشود»، اگر به خاطر بیاوریم که در پی انتشار اعلامیه جمعیت ملی مبارزه با استعمار موجگسترده نیرومندی از حرکت پویای کارگران و دانشجویان خیابانهای تهران و شماری از شهرستانها را مملو از جمیعت به پا خاستهای کرد که فریاد بر میآوردند:
«مرگ بر استبداد»، «دست شاه از دخالت در امور کشور کوتاه»، » مرگ بر قوام» تفاوت آن نگرش به خوبی نمایان میشود.
به رغم کشتار بیپروای مردم به پاخاسته ، امواج نیرومند انسانی به سوی مجلس و میدان بهارستان روان بود. در حالی که مردم نعشهای کشتهشدگان را در جلو مجلس جمع کرده بودند و فریاد انتقام بلند بود نمایندگان جبهه ملی طی تلگرافی به شاه این کشتار را اقدام خودسرانه برخی افسران ارتش نامیدند:
«در پیشگاه اعلیحضرت همایون شاهنشاهی: اعلیحضرتا! مردم ایران را به جرم وطنپرستی … بعضی افسران ارتش پاره پاره میکنند…. ما نمایندگان که برای دفاع از مردم قیام کردهایم لازم دانستیم مراتب را به استحضار مقام سلطنت برسانیم.» و این مجیزگویی به هنگامی است که دربار و شاه مسوول مستقیم آن کشتار بود، نه اقدام خودسرانه برخی افسران.
صدارت قوام بیش از ۴ روز دوام نیاورد. شاه برای نجات خود قوام را فدا و بار دیگر فرمان نخست وزیری مصدق را صادر کرد. درحالی که کاشانی مردم را به «جهاد اکبر» فرا میخواند و در مصاحبه مطبوعاتی اظهار میدارد:« هر جمعیتی دراین باب قیام کند ما با صمیم قلب میپذیریم.» سرلشکر کوپال سعی میکند به کاشانی تلقین کند که «تودهایها با پرچم شوروی به خیابان نادری میآیند…. بهتر است افراد جبهه ملی را به مقابله با آنها بفرستید.» اما کاشانی پاسخ میدهد «این خبرها دروغ است مفسده به پا نکنید.» حتی یکی از فرزندان کاشانی از جانب پدرش بیانیهای در زمینه وحدت قرائت کرد. تلاش باند بقایی وخلیل ملکی برای تکذیب این روند مثبت منجر به ارسال نامه خلیل ملکی به کاشانی شد: «آنچه بیشتر باعث تعجب ما اعضا حزب زحمتکشان ملت ایران میگردد این واقعیت مسلم است که آن جناب اعضای فعال حزب توده رافرزندان خود و حتی گرامیترین فرزندان خود تلقی فرموده و اجازه میدهید که آنان توسط یکی از فرزندان صلبی خودتان حتی از ائتلاف جنابعالی با آنان یعنی با حزب توده مباحثی را در افواه شایع سازند که مورد تکذیب آن جناب قرار نمیگیرد.»
او بعدها با کمال وقاحت ادعا میکند که: «نقشه ائتلاف جبهه ملی با حزب توده بزرگترین دامی بود که انگلیسیها برای ایجاد یک کودتا کشیده بودند و تنها مقامی از جبهه ملی که با استحکام آن نقشه را درک کرد و تجزیه و تحلیل نمود همین جناح بزرگ حزب زحمتکشان بود.» (خاطرات سیاسی خلیل ملکی)
به رغم فتنهگریهای خلیل ملکی و سازشکاری جناح راست جبهه ملی، میدان بهارستان و خیابانهای تهران و برخی شهرستانها شاهد اتحاد عملی انبوه مردم به پاخاسته ازهر قوم و دسته و حزب بودند. حماسه سیتیر و عظمت همدلی و همکاری توده مردم، شاه را مجبور به عقبنشینی کرد و واحدهای مسلح ارتش و شهربانی به پادگانها خوانده شدند. قوام برکنار شد و بار دیگر مصدق به صدارت برگزیده شد. وحشت شاه از حرکت انقلابی مردم چنان بود که مصدق برای تسکین و اطمینان خاطر او قرآنی را مهر میکند و نزد او میفرستد. کتاب «خاطرات و تالمات» علت این اقدام را توضیح میدهد و اضافه میکند: «دشمن قرآن باشم اگر بخواهم خلاف قانون اساسی عمل کنم….»
هرچند مصدق در پیکار با دربار و عوامل آن به اتکای جانبازی مردم، پیروز شد و بار دیگر بر اریکه قدرت نشست اما زیادهخواهیهای کاشانی و توطئههای مکی، بقایی و حائریزاده، همراه با خواستها و تهدیدهای فداییان اسلام عرصه را بر او تنگ کرد. او ناچار شد در پی تهدید فداییان اسلام، چندی در مجلس سکنی گزیند و پس از آن به جای استقرار در کاخ نخستوزیری به خانهاش پناه برد و با گزینش افسرانی مورد اعتماد از گزند تهدیدهای فداییان اسلام در امان ماند. آنها به دست مهدی عبدخدایی دکتر فاطمی را ترور کردند و اعلام کردند: «اگر آقای نواب صفوی، از زندان آزاد … نشود، تمامی اعضای جبهه به اصطلاح ملی به جهنم خواهند رفت.» (خواب آشفته نفت)
مزدوران بریتانیا و ایالات متحده مدتی از ترس خشم مردم در گوشه کنارها پنهان شدند، اما ایجاد اختلاف و تفرقه در صفوف پدید آورندگان حماسه سیتیر را در دستور کار داشتند. مرتدان جبهه ملی، به ویژه مکی، بقایی، زهری،حائری زاده و دیگران هنوز آشکارا از مصدق فاصله نگرفته بودند اما، حملههای خود رابه مجامع و دفترهای وابسته به حزب تودۀ ایران را با اوباش وابسته به فاشیستهای سومکاو پانایرانیستها هماهنگ کرده بودند.
همچنین نشریاتشان تبرئه دربار شاه و افسران متهم به کشتار شهدای سیام تیر را در پوشش طرفداری دروغین از مصدق و ناسزاگویی به حزب تودۀ ایران عهدهدار شده بودند. موضع حزب محکوم کردن خرابکاری توطئهگران، دفاع از دولت مصدق و نقد صریح و صمیمانه ترکیب کابینه و برنامه آن بود. نفرت مردم از شاه آشکار در صف اتوبوسها و به ویژه در سالن نمایش سینماها نمایان میشد. روزنامه به سوی آینده از مصدق خواست: «سرود شاهنشاهی، سرود ملی ایران نیست و ملت ایران هرگز به آن احترام نمیگذارد، مردم ضد استعمار ایران به مدحنامه قاتلان برادران و خواهران شهید خود ابراز نفرت میکنند ـــ مطالب سرود شاهنشاهی سراپا دروغ است، توهین به ملت و سنن و شعائر باستانی ما است. دهنکجی به قانون اساسی است، به این مسخرهبازیها نفرتانگیز خاتمه دهید.»
و بدین ترتیب در روزهایی که روابط بهبهانی و فلسفی با دربار گرمتر و صمیمانهتر و همرزمان سیتیر در کشمکشهای درون جبهه ملی گرفتار بودند، نشریات حزب تودۀ ایران کوره مبارزه ضد درباری را همچنان گرم و گرمتر میکردند، در حالی که «شاهد» و «نیروی سوم» رسالت ایجاد تفرقه بین حزب و نیروهای ملی را به شدت دنبال میکردند.
بازگشت مصدق به صدارت همراه با اختیاراتی بود که دست نخستوزیر را برای کنترل نیروهای مسلح و کوتاهکردن دست دربار در امور داخلی و خارجی کشور باز میکرد. حماسه سیتیر، اوج مبارزات ضد درباری بود و زمینه اتحاد نیروهای ضد استعمار را فراهم آورد. بسیاری از نقابهای مزورانه کنار رفت و به تدریج صفها مجزا و مخالفان بالقوه مصدق، که در کسوت هواداری از مصدق در جبهه ملی و مجلس شورا پنهان شده بودند، در صف دشمنان سوگند خورده ملت قرار گرفتند. در حالی که بقایی، مکی، کاشانی، و هم پالکیهایشان رسوا شدند، حزب تودۀ ایران با شناخت دقیقتر مصدق و یاران نزدیکش و بازنگری مواضع خویش، به وفادارترین و پیگیرترین جریان پشتیبان مصدق تبدیل شد.
از فردای حماسه سیام تیر توطئه ارتشیان و دیگر عوامل بیگانه بر ضد دولت مصدق شدت گرفت. در حالی که نشریات «شاهد» و… تمام کوشش خود را معطوف به حمله به حزب تودۀ ایران و هشدار درباره خطر «غول کمونیسم» کرده بودند، حزب تودۀ ایران طی اعلامیهای در نهم شهریور ۱٣٣۱ دست به افشای نام توطئهگران زد و بار دیگر تشکیل جبهه واحد را تنها راه خنثیسازی توطئهها اعلام داشت. نامه سرگشاده ۱۶ شهریور بر مفاد اعلامیه قبلی حزب تاکید داشت و از مصدق میخواست با استفاده از اختیارات و تکیه بر حمایت همه جانبه مردم، با بازداشت توطئهگران، خطر توطئه را خنثی سازد. دور شدن جناح راست جبهه ملی از مصدق و سیاستهای او و قوت گرفتن جناح رادیکال جبهه ملی (دکتر شایگان، محمود نریمان، مهندس حسیبی و دکتر فاطمی) زمینه نزدیکتر شدن حزب را به دولت مصدق مساعدتر کرد.
در پی هشدارهای حزب تودۀ ایران و برملا شدن اقدامات توطئهگران، شماری از آنان، و از جمله سرلشگر حجازی و برادران رشیدیان بازداشت شدند. دولت خواستار سلب مصونیت از دکتر بقایی شد و سرلشگر زاهدی را برای ادای پارهای توضیحات به فرمانداری نظامی احضار کرد. آنها نیز با همدستی مکی و میراشرافی در مجلس تحصن اختیار کرده، تحت حمایت کاشانی قرار گرفتند. مصدق با آگاهی از اقدامات توطئهگران خواستار تصویب لایحه اختیارات یک ساله از مجلس شد. مجلسی که همواره کانون مخالفت با مصدق بود. اما اعلامیه دولت و سخنان پردرد و احساسبرانگیز مصدق بار دیگر انبوه مردم را به میدان بهارستان کشانده و فریادهای مرگ بر بقایی، کاشانی و مکی و حمایت علنی مردم از مصدق، تصویب لایحه اختیارات را امکانپذیر کرد. دکتر مصدق به اتکای پشتیبانی مردم و اختیارات کسب شده خواستار محدودیت بیشتری برای خانواده شاه شد. مداخلات برادران و خواهران شاه، به ویژه اشرف و علیرضا جبهه مخالفان مصدق را تقویت میکرد.
روند کارشکنی دربار و دیگر مخالفان مصدق، منجر به توافق شاه و مصدق برای خروج شاه و دیگر اعضای خاندان سلطنتی از کشور شد. اما اگرچه قرار بر این بود که این خبر محرمانه باشد و درز نکند، به وسیله شاه، علاء و هندرسون، از راههای مختلف علنی شد و بهانهای به دست مخالفان مصدق و مداخلهگران خارجی افتاد و «غائله» نهم اسفند را که میرفت تا مصدق را از بین ببرند، به راه انداخت. هرچند ماجرای نهم اسفند به اشکال گوناگون روایت شده است، اما اسناد محرمانه وزارت خارجه ایالات متحده که در سالهای اخیر منتشر شده است و نیز کتاب «خاطرات و تالمات» مصدق که بخشی از مبنای تحلیل و روایت رسول مهربان، نویسنده کتاب دوجلدی «گوشههایی از تاریخ معاصر ایران» است روشنگرترین سند ابعاد گسترده توطئه نهم اسفند و شرکت فعال طیف وسیعی از مخالفان داخلی و خارجی مصدق یعنی، شاه و مجموعه دربار، مزدوران کهنهکار بیگانه، مرتدان جبهه ملی، به ویژه مکی، بقایی و کاشانی، سفیر کبیر ایالات متحده آمریکا، هندرسون و جاسوسان کارکشته انگلیسی و آمریکایی، چون مادام لمپتون، بدامن و وودهاوس را به دست میدهد.
توطئه نهم اسفند ناکام ماند، اما دشمنان مصدق درسهایی از آن آموختند که در بیست و هشتم مرداد آنها را به کار گرفتند. سیر حوادث صحت هشدارها و مقالات نشریات حزب تودۀ ایران مبنی بر افشای فعالیتهای مخرب مخالفان و پیشنهاد محدود کردن امکانات آنان را نمایان ساخت. اما، با کمال تاسف، به رغم مداخلات ایالات متحده آمریکا و نقش حمایتگر آن از مخالفان نهضت ملی ایران، مصدق و یاران نزدیک او همچنان گوشهچشمی به آن کشور و کمکهای مالی احتمالی آن دوخته بودند. به گفته اسناد وزارت خارجه ایالات متحده: «از زمان قتل سپهبد رزم آرا و بنبست بعدی در مذاکرات نفت با انگلستان و قطع روابط دیپلماتیک بین دو کشور، اوضاع ایران رو به وخامت رفته است. نتیجه آن کاهش مستمر قدرت و نفوذ دموکراسیهای غربی و ایجاد وضعی است که در دست گرفتن قدرت را به وسیله کمونیستها بیش از پیش امکانپذیر میسازد. با این حال هر چند بحران کنونی موجب ناخرسندی است ولی خوشبختانه بدون پیروزی کمونیستهای تودهای به سازش انجامیده است.» همین سازشها و اهمالها دشمنان را امیدوار و دوستان را نومید کرد.
فروردین ۱٣٣۲ شاهد بالا گرفتن مبارزات ضد دربار بود و به رغم اشتیاق آشکار تودۀ مردم به شعار «شاه باید سلطنت کند نه حکومت»، رهبران جبهه ملی به جای روی آوردن به این نیروی حقیقی و پایدار، به گفتگوهای پنهانی و بیحاصل برای رفع اختلافات بین مصدق و دربار تن داده بودند. دیگر مسلم شده بود که ایالات متحده آمریکا و بریتانیا تمامی امکانات خود برای تضعیف دولت مصدق و در نهایت برکناری او را به کار گرفتهاند. هنوز رسیدگی به حادثه نهم اسفند به سرانجامی نرسیده بود که توطئه ربودن و قتل افشار توس ـــ رییس شهربانی دولت مصدق ـــ به وقوع پیوست همان کسانی که غائله نهم اسفند را سازمان دادند، در تدارک ربودن و قتل افشار توس نیز دست داشتند. به موجب اعلامیه فرمانداری نظامی: «روز دوم اردیبهشت شرکتکنندگان در قتل ناهار را در منزل دکتر مظفر بقایی صرف میکنند. همانجا دکتر بقایی دستور قتل افشار توس را میدهد و سرگرد بلوچ قرایی آن را به موقع به اجرا میگذارد.» تمامی کسانی که در قتل افشار توس دست داشتند شناسایی و دستگیر شدند به جز بقایی که میبایست از او سلب مصونیت و سپس بازداشت میشد. اما مجلس شورا به ریاست کاشانی پناهگاه امنی برای بقایی و سرلشکر زاهدی شده بود. تقریبا همهروزه مدیران و خبرنگاران درباری و ضد مصدقی با مصاحبههایی که با متحصنین میکردند فضای عمومی کشور را آشفته و متشنج میکردند. در واکنش به هشدارهای حزب تودۀ ایران و توصیههای آن مبنی بر اتخاذ روشی قاطع در قبال توطئهگران، همزمان توطئهگران با نشریات مخالف خود، حزب تودۀ ایران را خطر اصلی مینامیدند و گروه بدامن با به میدان کشیدن شماری اوباش جیرهخوار، زیر نام «تودهای» اقدام به شکستن شیشه مغازهها و ارسال نامههای تهدیدآمیز به آدرس علما کرد. روزنامههای شاهد و نیروی سوم کودتا را خطری از سوی حزب تودۀ ایران تبلیغ میکرده و به شدت در جهت انحراف افکار عمومی آشوب به پا میکردند. تهدید دولت مصدق در نطق آیزنهاور در ۱۵ تیر در هیچیک از نشریات ملی یا درباری انعکاس نیافت. تنها نشریه بانگ مردم، که به جای به سوی آینده منتشر میشد بخشی از سخنان او را چاپ منتشر کرد: «… آقای دکتر مصدق با استفاده از کمک حزب کمونیست بر پارلمان فایق آمد…. تهدید کمونیستها نسبت به کشورهای آسیا برای آمریکا شوم است؛ ما باید این راه را، هرجا باشد، مسدود کنیم و این کار دیر یا زود باید انجام گیرد.»
هماهنگی مخالفان داخلی دولت مصدق با بیانات دشمنان خارجی، اقدامات خرابکارانه و آشوبگری گروههای سازمان یافته بدامن، وودهاوس، و کیم روزولت نشانههای روشن تدارک زمینه برکناری مصدق به هر شکل ممکن بود.
هشدارهای حزب به دولت مصدق در افشای تحرکهای گروههای نظامی و
…
تکرار پرواز هواپیماهای بمبافکن سنگین روسیه از پایگاه شاهرخی همدان ( نوژه)، در فاصله کوتاهی پس از انکار واگذاری پایگاه هوایی به آن کشور از زبان علی لاریجانی، رییس مجلس شورای اسلامی، پاسخگویی مسئولان دولتی ایران به رسانهها و توجیه موضوع را در افکار عمومی دشوارتر ساخت.
سال گذشته و پیامد آغاز عملیات هوایی روسیه علیه مخالفان اسد در سوریه، انتشار گزارشهای مربوط به دادن اجازه عبور به هواپیماهای نظامی روسی از آسمان ایران، بدون داشتن مجوز فرود در پایگاههای نظامی کشور، واکنشهای نسبتا معتدلی را در داخل کشور بر انگیخت و حتی سقوط چهار فروند موشک کروز روسی در استان آذربایجان نیز انعکاس گستردهای نیافت.
با این وجود، فرود آمدن هواپیماهای جنگنده روسی در همدان و شائبه قوی واگذاری پایگاه نظامی به روسیه بازتاب وسیعی در داخل و خارج از ایران یافته است.
سوختگیری و بارگیری مهمات و ارائه خدمات پرواز به هواپیماهای نظامی روسیه در همدان، تحت هر عنوان، معادل واگذاری پایگاه نظامی به دولت ثالث بهمنظور مشارکت در جنگ داخلی کشوری تلقی میشود (سوریه) که حتی دارای مرز مشترک با ایران نیست.
صدور اجازه پرواز به هواپیماهای جنگنده روسی بر فراز ایران، زیر عنوان سوخت گیری و یا هر بهانه دیگر، در حالی صورت میگیرد که در اجرای دو پیمان سالهای ۱۹۲۱ و ۱۹۴۰ مابین ایران و اتحاد جماهیر شوروی سابق، پیرامون حدود و حقوق دو کشور در دریای خزر، تا تدوین نظام حقوقی جانشین، روسیه عبور سفینه های دریایی و هواپیماهای ایران از خط مرزی فرضی موسوم به آستارا-حسینقلی را مانع میشود.
موضوع مغایرت ارائه خدمات پرواز با مفاد قانون اساسی جمهوری اسلامی، بخصوص اصل ۱۴۶ که در آن با صراحت واگذاری پایگاه نظامی حتی در ایام صلح به کشورهای خارجی منع شده، ضرورت طرح تمام وجوه «توافق همکاریهای نظامی» مورد استناد مابین دو کشور را در مجلس اسلامی اجتناب ناپذیر میسازد.
پایگاه دریایی در گام بعد؟
در صورت توسعه روند همکاری های نظامی دو کشور از ناوبری هوای به امور دریایی، میتوان انتظار داشت بزودی ناوهای جنگی روسی در بندر عباس پهلو گرفته و رویای تاریخی تزارهای آن کشور، از ایوان تا پتر، مبنی بر حضور در «آبهای گرم خلیج فارس» تعبیر شود.
استفاده نظامی روسیه از سواحل خزر و آسمان ایران در نیمه مهر ماه سال گذشته بمنظور پرتاب ۲۶ فروند موشک کروز به مقصد سوریه، و همچنین انجام خدمات سوختگیری و بمبگذاری برای بمبافکنهای سنگین روسی در پایگاه هوایی شاهرخی-همدان، میتواند در گام بعدی و به بهانه انجام رزمایش مشترک دریایی و یا بازدید دوستانه، به استقرار تدریجی ناوگان دریایی آن کشور در تنگه هرمز و بندر عباس منجر شده و به کمک جمهوری اسلامی حرکت گام به گام مسکو برای تثبیت و تقویت حضور نظامی از شاخ آفریقا تا منطقه اقیانوس هند را تکمیل کند؛ طرحی که پیش از انقلاب سال ۵۷، ایران در دست اجرا داشت.
فشارهای بیامان برای درهم شکستن ایران
روسیه در شکل کنونی خود و تغییر ماهیت از یک حکومت قومی و محلی «اسلاو» در حاشیه مسکو، به یک کشور بزرگ، دارای قدمتی کمتر از پانصد سال است.
پس از پشت سر نهادن دوران نوجوانی و قدرت گرفتن، همزمان با انجام اصلاحات چشمگیر در امور داخلی، پتر، سیاست توسعه مرزهای آن کشور را علاوه بر امپراتوری عثمانی، متوجه امپراتوری ایران ساخت و در سال ۱۷۲۲ میلادی نخستین هجوم نظامی روسها از طریق آبهای خزر و شمال قفقاز علیه دولت ضعیف شده وقت صفوی صورت گرفت.
در زمان فتحعلیشاه قاجار و فاصله سالهای ۱۸۰۵ تا ۱۸۱۳ دور دیگری از جنگ مابین روسیه و ایران به تحمیل قرار داد گلستان و جنگهای دو کشور از سال ۱۸۲۶ تا ۱۸۲۸ به تحمیل قرار داد ترکمنچای و از دست رفتن بیش از چهل شهر ایران در حاشیه آبهای خزر و آسیای مرکزی انجامید.
بعد از سقوط حکومت تزاری، سیاست توسعه مناطق نفوذ روسیه از راه ایران به سوی خلیج فارس توسط حکومت سوسیالیستی اتحاد شوروی دنبال شد.
شکل دادن به دو دولت ساختگی در آذربایجان و کردستان و استقرار ارتش سرخ در درون خاک ایران، به بهانه دعوت شدن از سوی دولت محلی تبریز، نماد عدم تغییر نگاه خصمانه و فرصت طلبانه شوروی به ایران بود.
بعد از فروپاشی اتحاد شوروی نیز سیاستهای خصمانه مسکو علیه ایران قطع نشد. عقد قراردادهای دوجانبه با جمهوری آذربایجان و قزاقستان در سالهای ۱۹۹۶ و ۱۹۹۸ بمنظور تقسیم دریای خزر و منابع کف و زیر آب، با وجود ابراز مخالفت ایران و غیرقانونی شمردن قراردادهای دوجانبه در این رابطه، برگزاری رزمایش دریای در خزر بمنظور قرار گرفتن کنار آذربایجان بعد از پرواز هشدار دهنده دو فروند فانتوم اف-۴ ایران برفراز یک کشتی اکتشافی جمهوری آذربایجان در سال ۲۰۰۰ و خودداری از به رسمیت شناختن حقوق عادلانه ایران در حوزه خزر نمونههایی است از سیاستهای غیر دوستانه رهبران کرملین در قبال ایران، که جمهوری اسلامی از آنها به عنوان «دوست استراتژیک» یاد میکند.
پیام سیاسی یا ضرورت استراتژیک؟
انتشار گزارشهای مربوط به تحرکات نظامی اخیر روسیه در درون خاک ایران که ابتدا از سوی منابع روسی صورت گرفت، این پرسش را مطرح ساخت که حرکت نظامی تازه و با اهمیت مسکو حاوی پیام سیاسی برای آمریکا است و یا بمنظور تامین نیازهای راهبردی آن کشور صورت گرفته است؟
بدون شک پیام سیاسی اقدام نظامی غیرمنتظره روسیه در ایران قویتر از بضاعت آن برای تامین نیازهای فوری لجستیکی طی عملیات جنگی رو به کاهش در سوریه علیه مخالفان حکومت بشار اسد است.
روسیه، به گمان قوی، پیش از اعلام آغاز عملیات هوایی در سوریه و استقرار هواپیماهای جنگی در دو پایگاه هوایی نیمه مجهز آن کشور، امکان استقرار هواپیماهای نظامی خود را در پایگاه شاهرخی ایران ممکن نمیدید.
در ماه آوریل سال جاری و با این استدلال که «ماموریت نظامی هواپیماهای روسی در سوریه به هدفهای اولیه دست یافته است»، پوتین اعلام داشت که شماری از هواپیماهای جنگنده و نفرات فنی خدمات پرواز روسی به کشور باز گشتهاند.
طی دو ماه گذشته گزارشهای مربوط به جبهههای جنگ سوریه نیز از تثبیت موقعیت نیروهای اسد و عقبنشینی مخالفان او بخصوص در شرق و غرب حلب و همچنین مناطق کردنشین شمال آن کشور حکایت داشتهاند، که به نوبه خود میتواند کاهش عملیات نظامی هواپیماهای روسی را توجیه کند و نه افزایش پرواز ها و فوریت استفاده از مسیر کوتاه تر (پایگاه شاهرخی همدان) برای رسیدن به جبهههای جنگ را.
به این ترتیب، رنگ پیام سیاسی مسکو، تاکید بر توسعه همکاری با ایران در حد یک پیمان دفاعی دو جانبه و شکل گرفتن محور نظامی تازه در منطقه، و نمایش آمادگی روسیه برای دفاع از حکومت جمهوری اسلامی در برابر تهدید های خارجی ( و داخلی) -مشابه با عملیات نظامی جاری کرملین برای دفاع از حکومت اسد در سوریه، بمراتب قویتر از ضرورت تامین نیازهایی است که استفاده از پایگاه هوایی شاهرخی را اجتناب ناپذیر بسازند.
پرتاب سال گذشته موشکهای کروز روسی از آبهای خزر و بر فراز خاک ایران هم عملا فاقد قابلیت تاثیر گذار نظامی در جنگ سوریه و بیرابطه با رفع نیازهای استراتژیک آن کشور بود.
در عین حال با تبدیل ساختن خاک و آسمان ایران به نمایشگاه مجانی برگزاری رزمایش هوایی روسیه، موشک پرانی روسیه در خدمت قدرت نمایی و وسیله تبلیغ قابلیت تجهیزات نظامی آن کشور قرار گرفت: ظرفیتی که میتواند در وضعیتی متفاوت با امروز، علیه هدفهایی درون خاک ایران مورد استفاده قرار بگیرد.
استقرار نیروهای نظامی روسیه در ایران ظاهرا با انگیزه تسهیل عملیات جنگی بمنظور دفاع از رژیم بشار اسد در دمشق صورت میگیرد، که موجودیت آن میتواند طی معاملهای سیاسی مابین قدرتهای منطقهای و فرامنطقهای، بر خلاف خواسته و حتی اطلاع فوری جمهوری اسلامی، مورد تجدید نظر قرار گیرد، حال آنکه ارزیابی آسیبهای امنیتی، دفاعی و حتی روانی ناشی از گشودن آسمان ایران بهروی موشکها و هواپیماهای جنگی و پذیرایی محتمل از ناوگان نظامی روسیه که رقیب طبیعی و رفیق مصنوعی و گذرای جمهوری اسلامی است، تا سالها باقی خواهد ماند.
گشودن مرزهای کشور ( به بهانه همکاریهای استراتژیک) بروی واحدهای نظامی همسایه قویتر که طی ۴۰۰ سال گذشته از هر فرصت ممکن برای جنگ افروزی، اشغال و تصرف آب و خاک ایران و تلاش برای تجزیه آن پرهیز نداشته، و در حال حاضر دعاوی حدود ملی ایران در حوزه خزر نیز با آن مطرح است، اشتباه تاریخی بزرگ و محاسبهنشدهای است که باید انتظار داشت با واکنشهای تند افکار عمومی روبهرو شود.
اینکه پیرمردی ۸۷ ساله مبتلا به سرطان بدخیم معده و مرض حاد قلبی چند ماه قبل از وفاتش چند هزار نفر زندانی را اعدام کند، قانون اساسی را تغییر دهد، قائم مقام رهبری منتخب خبرگان را سرخود عزل کند، و احدی یارای مخالفت و چون و چرا نداشته باشد ، اگر استبداد مطلقه نباشد، پس استبداد مطلقه چیست؟ قضیه احمد خمینی قضیه خیاطی است که در کوزه خودساخته افتاد. از مرگ مشکوک او زمانی پرده برداشته خواهد شد که از سه ماجرای بزرگ یک سال آخر حیات آقای خمینی پرده برداری شود. اینکه ارکان نظام ولایی از انتشار این نوار ۴۰ دقیقه ای به لرزه افتاده دور از انتظار نیست. نوار ملاقات مرداد ۶۷ تنها سند نیست. اسناد دیگر هم در زمان مناسب از گوشه و کنار شبکه های اجتماعی سربرخواهد آورد.
پنبه را از گوش خود بدر آوریم و خود را از این توهمات تولیدی نظام ولایی آزاد سازیم. تئوری توطئه علیه «امام راحل عظیم الشأن» در کار نیست. آقای خمینی بزرگ بود، اما اشتباهات بسیار بزرگی هم مرتکب شد. البته هرچه کرد هم اشتباه نبود. آنچنانکه آقای منتظری هم قدیس نبود و همه مواضعش یکسره درست نبود. او خود در چهارده موضع از خود انتقاد کرد. شاگردانش هم می توانستند آزادانه او را نقد کنند و کردند. آیا آقای خمینی را نمی توان نقد کرد!؟ اینکه مطلقا یکی را حق مطلق و دیگری را باطل مطلق فرض کنیم نشانه عدم بلوغ فکری است.
أصلا بحث بالابردن یکی و زمین زدن دیگری نیست، بخصوص که هر دو در خاک آرمیده اند. بحث در نقد منصفانه دورانِ گذشته است تا ما اشتباهات بزرگانمان را تکرار نکنیم. قضیه اعدامهای تابستان ۱۳۶۷ یکی از عقبه های جمهوری اسلامی بود و «ما ادراک ما العقبه»! (۶۱) جمهوری اسلامی در این عقبه مردود شد. آنها که این رفوزگی را هنوز نفهمیده اند و از «دوران طلایی امام راحل» دم می زنند یا تکرار همان روشها را توسط جانشین او تقدیر و تشویق می کنند بدانند علاوه بر عقب افتادگی، به کج راهه رفته اند، و به بیراهه دعوت می کنند. این رشته سر دراز دارد. به همین مختصر بسنده می کنم. (۶۲)
این دوره المپیک یعنی المپیک ریو رکورد دار حضور ایرانیان در لباس بیگانه و زیر پرچم ممالک دیگر است.
دیشب میلاد بیگی تکواندو کار وزن ۸۰ کیلوگرم آذربایجانی ایرانی تبار با مربی ایرانی خود یعنی مهماندوست ، توفیق شکست هموطن خود مهدی خدابخشی را در مرحله یک چهارم نهایی تمام ایرانی یافت
اینکه یک ایرانی در لباس بیگانه و زیر پرچم کشور خارجی در مجامع ورزشی بین المللی حضور یابد ، اتفاق جدیدی نیست و با این حال یک بار مواجهه در کشتی فرنگی ما بین دو ایرانی و بار دیگر هم در تکواندو و طی المپیک ریو ، طعم و مزه تلخی داشت
متاسفانه باید از خودمان بپرسیم که چرا یک ایرانی جلای وطن می کند و به کشور همسایه می رود و زیر پرچم آن کشور در پی کسب افتخار است
اما وقتی همان ایرانی در برابر هموطن خود زیر پرچم ملی قرار می گیرد و با شایستگی و البته با مربی گری یک ایرانی دیگر توفیق پیروزی قاطع را می یابد ، آنگاه نباید فقط فکر کنیم و حالیه اینکه باید کل مسئولان ورزش کشور و در سطحی بالاتر مسئولان سیاسی کشور را از صدر تا ذیل به خط کنیم و مواخذه شان نماییم.
باید سر فرد فرد مسئولان سیاسی و ورزشی کشور فریاد کنیم که چرا اینقدر غافلید؟
البته شاید هم مسئله شان نیست
دقیقاً به نظر می رسد که مسئله شان نیست
وقتی روزی یک امام جمعه در واکنش به فرار مغزهای المپیادی و رتبه آوردگان دانشگاه های برتر کشور گفت که بگذارید هر کس می خواهد برود و ما را به آنها کاری نیست ، باید می فهمیدیم ورزشکاران که جای خود دارند.
دست کم اینکه چهارتا حدیث و روایت راجع به ارج و منزلت دانش و دانشمند در اسلام و مذهب جعفری داریم و اما در مورد ورزش و ورزشکار که حدیث و روایت قابل توجهی یافت می نشود و در نتیجه عجیب نیست که مقامات یک حاکمیت با قالب دینی و مذهبی خیلی اهمیتی به کوچ ورزشکاران شان ندهند
آری ، مدال نیاوردن در المپیک و یا به تعبیر درست تر آنچنان که توقع داریم مدال نیاوردن ورزشکاران مان در برابر سونامی کوچ ورزشکاران مان از میهن ، اهمیت چندانی ندارد.
از طرفی نمی توانیم بگوییم که کوچ کنندگان برگشت خوردگان ورزش قهرمانی بوده اند و از این رو رفتند که رفتند
چه اینکه هم اکنون همین برگشت خوردگان ،همتایان خود را که ملبس به لباس میهن هستند ناگزیر می شکنند واگر آنها در لباس ملی خودشان بودند ، لاجرم می توانستند که مدال بگیرند و برای کشور خودشان افتخار آفرینی کنند .
اشتباه نشود
این مقال در تایید جلای وطن نیست
این مقال در راستای گرفتن انگشت اتهام به سوی آن کسانی است که سرگرم شدن شان به امور خود وقت دو دستی نگه داشتن سرمایه های ملی را از آنها می ستاند.
این المپیک هم به پایان می رود و اما المپیک توکیو در راه است و امید اینکه شاهد این نباشیم که ورزشکاران مان در لباس بیگانه با غمی در چهره ناچار از شکست دادن هموطنان خود در لباس ملی باشند.
یک روز نگاشتم که شکم ناسیر تنها این نیست که ایمان نشناسد و در مورد وطن هم چنین است که زندگی و معاش نا تامین منتهی به وطن خواهی و عِرق ملی نخواهد شد .
«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند/ حماسه افغانها، مثالزدنی است /«ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه میدهند
گفتگوی مشرق با سردار فلکی، از فرماندهان جبهه سوریه؛
مقام معظم رهبری اولین کسی است که خانواده فاطمیون را به حضور پذیرفتند و این معنای بلندی دارد و باید از این پتانسیل ایجاد شده استفاده کرد.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق –
سردار فلکی را بیشتر از هر کس، بروبچههای تیپ ادوات لشکر ۱۰ سیدالشهدا(علیه السلام) میشناسند. او سالها فرماندهی این یگان را که شامل واحدهای دیدبانی، خمپاره، اسلحه ۱۰۶ و مینیکاتیوشا یا ۱۰۷ و… میشد، در روزهای سخت جنگ تحمیلی بر عهده داشت. او اما در دوران بازنشستگی هم دست از جهاد نکشیده و در دو جبهه فعال است؛ اول، جبهه فرهنگی با تشکیل و اداره هیئت رزمندگان تیپ نینوا که یکی از قدیمیترین و پرمخاطبترین هیئات رزمندگان سطح کشور است. او در این هیئت، با کمک همرزمان قدیمیاش، خاطرات و تاریخچه تیپ نینوا را هم مدنظر قرار داده و در روندی حرفهای، با کمک جمعی از نویسندگان در حال آمادهسازی و تکمیل این مطالب برای انتشار در قالب چندین کتاب است. ناگفته نماند که حاج محمدعلی کتاب «رؤیای پرواز» را با محوریت بخشی از خاطرات خود و برادر شهیدش نیز نوشته که متاسفانه پس از اتمامش، هنوز تجدید چاپ نشده است. این فقط بخشی از فعالیتهای حاج محمدعلی در حوزه فرهنگ است.
جبهه دیگری که این سردار در آن فعالیت میکند، مبارزه با تکفیریها در سوریه است. او فرماندهی در این عرصه را تجربه کرده و ابتدا که با درخواست ما برای گفتگو با موضوع بررسی وضعیت مبارزه با تکفیریها و داعش در سوریه مواجه شد، طفره میرفت. او صحبت در مورد نبردی که این روزها در حال انجام است را از لحاظ امنیتی، پرخطر میدانست و وقتی بارها به او قول دادیم که به سراغ مطالب طبقهبندیشده نرویم، بالاخره دعوت ما را پذیرفت و به ساختمان مشرق آمد. گفتگوی ما دقیقا دو ساعت و ۵۸ دقیقه بیوقفه انجام شد و آنچه در ادامه میخوانید، تنها بخش اندکی از این همکلامی نسبتا طولانی است. متن این گفتگو را قبل از انتشار نیز در اختیار سردار فلکی قرار دادیم تا باز هم اصلاحاتی را در آن اِعمال کند. خواندن این گفتگو را به کسانی که میخواهند دلاورمردیهای فاطمیون و نیروهای جان بر کف ارتش جمهوری اسلامی ایران را از زاویهای دیگر ببینند، پیشنهاد میکنیم…
*اگر موافق باشید، صحبت را از بافت نیروهای مبارز و فعال در سوریه آغاز کنیم…
– ما در سوریه ضعفهایی داریم که الان نمیخواهم وارد آن بشوم ولی بخشی از آن ناشی از ضعفی است که ما در ایران داریم. ما از اینجا به جنوب لبنان میرویم و شیعیان آنجا را حمایت میکنیم؛ به بحرین و یمن میرویم؛ این همه هزینه میکنیم و شیعیان آنجا را حمایت میکنیم.
در حال حاضر بیش از یکی دو میلیون شیعه و مسلمان معتقد به اسلام محمدی(ص) از برادران افغانستانی در ایران داریم که در ادوار گذشته جمعیت این افراد در ایران بسیار بیشتر از این عدد و رقم میشد. ما در ایران بعضا به این افراد یا به عنوان خلافکاران مواد مخدر و یا شرور نگاه میکردیم و یا کارگران ساختمانی.
نسل دوم و سوم این برادران متدین که بیش از سی سال است خانوادههایشان در ایران زندگی می کنند بخاطر تعهدشان به اسلام و شناختشان از تکفیریها نه بخاطر از قوم ونژادشان دفاع کنند بلکه به خاطر حمایت از ذات شیعه بودن، در سوریه جنگیدند و خونشان باعث شد که به ما ثابت کنند ۳ میلیون افغان در این مملکت هستند که باید به این افراد نگاه مثبت داشته باشیم.
ما در لبنان سید حسن نصرالله را پیدا کردهایم در حالی که در اینجا از بین این همه روحانی فعال و انقلابی، یک نفر لیدر و رهبر حاضر در عرصه نبرد را نشناختهایم و این خیل عظیم نیرو را سازماندهی نکردهایم.
ما از این سه میلیون افغان شیعه، نتوانستهایم به خوبی حمایت کنیم. خیلی بد است که ۳۰ سال شیعیان افغان را با همه مظلومیت و مقاومتی که در افغانستان در مقابل استکبار شرق و غرب داشتند، نادیده گرفتیم و آن ها را فقط با نگاه عمله سر چهارراه و یا خلافکار دیدهایم. این نسل آمدند و در سوریه با آن حماسه و با آن ایثار و شجاعت و شهامت، تحت فرماندهی نیروهای ایرانی، خوش درخشیدند.
«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند / حماسه افغانهای دورگه، مثالزدنی است / باید نگاهمان به افغانها تغییر کند / به همسنگری با برادران ارتش افتخار میکردم / «ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه و حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه می دهند
این افغانها تحت فرماندهی نیروهای حاج قاسم از سقوط زینبیه و دمشق و فرودگاه ممانعت کردند و ریخته شدن خون این شیعیان افغان، ما را تحریک و وادار کرد که برویم و کمکشان کنیم. اول آنها رفتند و پیشقراول بودند. فکر نکنیم ما ایرانیها در سوریه میجنگیم. این مردان افغان هستند که آنجا تحت فرماندهی ما حماسهآفرینی میکنند.
– اسم «فاطمیون» از امدادهای الهی اس/ فاطمیون، زینبیون و حیدریون در یک جبهه
دو تا اتفاق افتاد که میخواهم به آن پرداخته بشود. اسم فاطمیون هم جزو امدادهای واضح الهی است. اسم فاطمیون باعث شد دو اتفاق بزرگ در جهان اسلام رخ بدهد. ۱- ما در زمان جنگ، مأمور بودیم در مقابله با حزب بعث عراق، وحدت بین اقوام را ایجاد کنیم. لر، کرد، بلوچ، فارس، عرب و همه اقوام را در قالبهای مختلف، به لشکرهای رزمی تبدیل کردیم و هیچ وقت هم جرأت این را نداشتیم که بگوییم چقدر برادران سنی و چقدر برادران افغان در این جنگ بودهاند. اما این پرچم فاطمیون برافراشته شد. هسته اولیه ارتش آزادیبخش شیعیان و مسلمانان جهان در سوریه فراهم شد. امروز این توفیق را ما بچههای نسل زمان جنگ داریم که آن زمان، وحدت بین اقوام را ایجاد کردیم، حالا وحدت بین ملل را ایجاد کنیم.
لشکر زینبیون که پاکستانی هستند، با فرماندهی برادران سپاهی عمل میکنند. لشکر فاطمیون، چندین تیپ دارد که برادران افغان هستند و حتی برادران سنی هم در این لشکر دیده میشوند. هدایت این لشکر هم با برادران سپاهی است. ما در این لشکرها هم در سطح صف و هم در ستاد، فرماندهانی از سپاه و نیروهای خودشان داریم. این لشکرها در کنار هم با یک لباس، با یک پرچم و با یک سازمان در یک جبهه، جهاد میکنند. لشکر حیدریون هم داریم که برادران عراقی هستند. لشکری داریم به نام حزب الله که دو بخش است؛ یکسریشان حزب الله لبنان هستند و عده دیگری حزب الله سوریه از اهالی دمشق و نبل و الزهرا هستند.
تشکیل هسته اولیه ارتش آزادیبخشی با این هدف است که انشاالله قرار است ما ۲۳ سال دیگر به نام اسرائیل، چیزی نداشته باشیم. الان این لشکرها کنار مرز اسرائل هستند. پایه و اساس این مبارزه را همین برادران فاطمیون گذاشتند.
اتفاق دومی که که رخ داده و خوشبختانه به مرور در حال همهگیر شدن است، نگاه قبلی ما به این برادران تغییر کرده وقتی یک پیرمرد افغان را میبینیم، میگوییم نکند پدر یک شهید مدافع حرم باشد؟ وقتی یک خانم افغان را در مشهد یا در قم و حتی در تهران میبینیم، میگوییم نکند ایشان یک خواهر، مادر یا همسر شهید باشد؟… البته این نگاه هنوز خیلی جا نیفتاده است.
نگاه بدی که در این چند ساله به برادران و خانوادههای افغان داشتهایم، باعث شده از این پتانسیل بسیار قدرتمندی که در مملکتمان داشتیم، به خوبی استفاده نکنیم.
در زمان جنگ، تیپ فاطمیون از همین برادران افغانستانی بودند که به لحاظ تعهدشان به اسلام و درکشان از شرایط استکباری و نقش حزب بعث بصورت مستقل در قالب یک تیپ عمل می کردند.
دو اتفاق افتاده، یکی تشکیل ارتش آزادیبخش شیعی که الان فرماندهاش حاج قاسم سلیمانی است و مطیع امر رهبر انقلاب هستند و یک جبهه این ارتش در سوریه است و یک جبهه دیگرش در عراق است و جبهه دیگرش در یمن. قرار نیست که همه این ارتش از نیروهای ایرانی باشند. در هر منطقهای که احساس میشود این ارتش در آنجا نیاز است، با ساماندهی مردم همان منطقه، نیروی لازم تامین میشود.
اتفاق بعدی این است که ما در مملکت خودمان چند میلیون افغانستانی داریم که در این چندین ساله به ایران آمده و رفتهاند که ما اینها را سامان ندادهایم. حتی در ماه محرم هم دستههای عزاداری اینها را تحویل نگرفتهایم و خودمان را از آنها جدا کردهایم. این ضرر ماست. کی باید به این مهم برسیم؟
«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند / حماسه افغانهای دورگه، مثالزدنی است / باید نگاهمان به افغانها تغییر کند / به همسنگری با برادران ارتش افتخار میکردم / «ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه و حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه می دهند
*چرا تعداد نیروهای ایرانی در مقایسه با بقیه نیروها خیلی کمتر است؟
– تدبیر این نیست که ما به عنوان نیروی عملکننده برویم. ما دنبال این هستیم که بچههایی که میتوانند آموزش و سازماندهی بدهند و مدیریت کنند به سوریه بروند و نیروهای خود آن مناطق، وارد عمل بشوند.
به دلیل اینکه حدود ۳۰ تا ۴۰ درصد نیروهای ارتشی در جریانات ضد دولت سوریه بودند و به دلیل اینکه متمولین سوری گردانندگان این حرکتها بودند بعد از گذشت ۴-۵ سال، مردم عادی به این نتیجه رسیدند که این حادثه بجز خون و خونریزی و زخمی شدن و ویرانی و خرابی، هیچ چیزی برایشان نداشته، لذا اقبال عمومی و گرایش مردم عادی به آنها به شدت کم شده و برعکس اقبال عمومی برای گرایش به سمت دولت فعلی بیشتر شده است.
ارتشی که یک تعدادی از سردمدارانشان رفته بودند به خارج از سوریه، تعدادی از پادگانهایشان تسخیر شده بود و تعدادی از یگانهایشان متلاشی شده بود، امروز «منسجم» و «مطمئن» شدند و تجدید قوا کردند، لذا چون چنین اتفاقی افتاده دیگر لزومی ندارد که ما به آنجا لشکرکشی کنیم. به همین خاطر میتوانیم در کنار برادران ارتش سوریه، با سازماندهی نیروهای بسیجی سوریه، آنها را برای مبارزه آماده کنیم. ما شاید بتوانیم ظرف یک مدتی اشغال دشمنان را در سوریه از بین ببریم؛ همچنان که در کردستان خودمان هم ما این کار را ظرف یکی دو سال انجام دادیم اما کنترل نفوذ دشمنان در سوریه به عهده خودشان است و ما نمیتوانیم این نفوذ را از بین ببریم. این تغییر نظام و رییس جمهور برای آن مقطع است که حضور دشمن از بین رفته باشد و آنوقت نفوذ را در آرامش و با پیاده کردن عدالت میتوانیم از بین ببریم. ما ظرف دو سال حضور دشمن را در کردستان و غرب از بین بردیم، اما سالها طول کشید تا عدالت و حقانیتمان را به مردم محروم کردستان و غرب کشور بشناساینم و امروز میبینید که پیرانشهر، بانه و سردشت یکی از امنترین مناطق کشور هستند که هر کسی میخواهد برای بچهاش جهیزیه بگیرد یا وسایل منزل بخرد، به آن جا میرود. ۲۰ سال پیش همین جا پاسداران ما را با موزاییک سر میبریدند. در سوریه باید مردم و دولت مردمی با استفاده از این شیوه، نفوذ اجانب را از بین ببرند و این کار خودشان است.
*نظریهای وجود دارد که معتقد است ما به دنبال امحاء کامل داعش در سوریه نیستیم و میخواهیم آنها در همین منطقه باشند تا بشود مدیریتشان کرد. شما با این گفته موافقید؟
– خیر. من موافق نیستم. استکبار جهانی به هیچ عنوان دست از سر ما بر نمیدارد تا زمانی که قدرت ما بالا باشد.
آن کسانی که میگویند چه ضرورتی دارد ما با دنیای غرب تنش داشته باشیم، باید بگوییم، اگر این تنشها را چند وقت دیگر تحمل کنیم، ما به اندازه آنها میشویم و دیگر آنها جرأت نمیکنند با ما مقابله کنند. ما به دنبال ساخت بمب هستهای نیستیم و فقط به دنبال این هستیم که ثابت کنیم مردم و کشور و میهن ما قابلیت و این توان را دارد که از تمام جنبهها اعم از انسانی علمی اقتصادی فنی و قوانین حقوق بشر و حتی نظامی بالاتر از فرانسه و انگلیس و اتریش و دانمارک برود.
اگر ما دشمن فعلی که علیه ما دارد سازماندهی میشود را از بین ببریم، این دیگر جایی برای کشور دیگری نخواهد داشت. وقتی خودمان را قدرتمند نشان بدهیم، دیگر اینها کاری نمیتوانند علیه ما بکنند.
*بقیه نیروهای داعش اگر از سوریه خارج بشوند، کجا خواهند رفت؟
– من بنا به دلایلی از پاسخ به این سئوال شما طفره میروم. سر امام حسین (ع) را چه کسی برید؟ ضربه به سر حضرت علی(ع) را چه کسی زد؟ میخواهم بگویم این تفکر همیشه هست. من فکر نمیکنم در این ۱۴۰۰ ساله چنین ساختاری را نداشتهایم. همیشه بوده و خواهد بود. گاهی قوی و گاهی ضعیف. هر چقدر ما قوی باشیم، آنها هم ما را میپذیرند. ما اگر قدرتمان را آنقدر بالا ببریم که آمریکا و انگلیس و فرانسه خودشان را در سطح ما و پایینتر ببینند، داعش دست پرورده تفکر و پول عربستان و سازماندهی اسراییل و حمایت غرب و ترکیه است. من به قدرت ایران باور دارم.
«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند / حماسه افغانهای دورگه، مثالزدنی است / باید نگاهمان به افغانها تغییر کند / به همسنگری با برادران ارتش افتخار میکردم / «ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه و حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه می دهند
حاج محمدعلی فلکی در زمان جنگ
*چه شد که به سوریه رفتید؟
– سال ۹۳ بعد از اینکه داعش به عراق حمله کرد، من داوطلب بودم که بروم. ساکم را بستم و کارم را انجام دادم و تا پای هواپیما هم رفتم اما به دلایلی آن پرواز، آن روز و چند روز دیگرش، کنسل شد. قرار بود به همراه تعدادی از فرماندهان و مربیان نیروی زمینی به آنجا برویم و ببینیم که در کجا میتوانیم مفید باشیم. ما حدود ۵۰ نفر از بازنشستههای سپاه بودیم که پایینترین مسئولیتمان در زمان جنگ، فرماندهی گردان بود. تدبیر بر این شد که به عراق نرویم. فکر کنم خردادماه ۹۳ بود. بعد از آن به ماه مبارک رمضان رسیدیم و مشغول روزه شدیم.
اواخر ماه مبارک رمضان بود که برای آزادسازی سد موصل از ما درخواست شد که به عراق برویم. من دیدم که کار عجلهای است و قبول نکردم. مدیریت جنگ ما در سوریه و عراق جای بحث دارد. تجربه من میگفت که نباید بروم. قدری معطل ماندم تا سال ۹۴ که حجم اعزام نیروهای ما به سوریه بیشتر شد چون عملیات محرم در جنوب حلب و برای ازادسازی خان طومان و عفرین و الحاضر، در پیش بود. مقدماتی هم برای آزادسازی شمال حلب فراهم شده بود. من با یک نفر دیگر از طریق سپاه به سوریه رفتیم و چند مدتی را در آنجا بودیم تا مصادف شد با عید نوروز و این امکان را برایمان فراهم کردند که خانوادهمان برای زیارت به دمشق بیایند. خانواده ما هم به سوریه آمدند و ۵-۶ روزی مشغول زیارت بودند و بعدش با هم به ایران برگشتیم.
آشنایان فکر میکردند که همه جای سوریه در حال جنگ است و وقتی خانواده آمدند و عکسهایی را برای اقوام فرستادند، آنها فهمیدند که در دمشق، آرامش برقرار است خیلی از ذهنیات غلط رفع شد.
بعد از آن دیگر من اعزام نشدم و در حال انتظار به سر میبرم.
*در مورد حضور ارتش جمهوری اسلامی در نبرد سوریه هم قدری برایمان بگویید.
– خاصیت خون، جوشش غیرت دینی است. وجود ما غیر از بحث تکلیف، باعث میشود غیرت مردم در کشورهای اسلامی به ویژه در ایران به غلیان بیاید و مردم احساس غرور میکنند.
مثلا در تشییع جنازه یک شهید، جمعیت زیادی را میبینید که آمدهاند، الزاما این جمعیت به این معنا نیست که همه آنها آمادگی برای شهادت دارند اما این را میگویند که ما این اتفاق را تایید میکنیم و به آن افتخار داریم. لذا اقشار مختلفی از مردم تمایل داشتند که در این حماسه شرکت کنند و با کمکهای نقدی و غیرنقدی و اعزامهایشان، کمک میکردند.
«فاطمیون» پیشقراول نبرد سوریه بودند / حماسه افغانهای دورگه، مثالزدنی است / باید نگاهمان به افغانها تغییر کند / به همسنگری با برادران ارتش افتخار میکردم / «ارتش» چندین لشکر داوطلب شهادت دارد / والله به مدافعان حرم ماهیانه و حداکثر ۱۰۰ دلار هدیه می دهند
در بین این اقشار، ارتش جمهوری اسلامی احساس تکلیف کرد که در این عرصه نقشی داشته باشد. آنچنان که من میدانم، به حاج قاسم سلیمانی اعلام میکنند که ما هم میخواهیم نقشمان را ایفا کنیم. حاج قاسم این موضوع را خدمت حضرت آقا گزارش میدهند و ایشان هم استقبال میکنند از این انگیزه حماسی و مقدس و الهی. تعدادی از برادران داوطلب یگانهای مختلف ارتش که عمدتا از متخصصین رشته هوابرد بودند، اواخر بهمن سال ۹۴ به سوریه اعزام شدند.
با توجه به اینکه توانمندی این عده آنقدر بود که خودشان بتوانند مستقل عمل کنند، اما تدبیر بر این شد که آنها در درون یکی از یگانهای فاطمیون قرار بگیرند. این توفیق را خدا به من داد که به نیابت از فاطمیون در خدمت این دوستان بودم.
فضا و شرایط را ما به این عزیزان انتقال دادیم. بعد از گذر زمان کوتاهی یگان تحویل خودشان شد. نه درجهشان و نه حتی سلاح سازمانیشان در ایران با فاطمیون یکی نبود و پس از حضورشان در سوریه و در مدت کوتاهی که درکنار برادران فاطمی بودند، با آنها همسازمان، هملباس و همسنگر شدند و به صمیمیتی مثال زدنی رسیدند.
به امیر پوردستان هم اعلام کردم که این افتخار ماست که در یکی از جبهههای رزم بینالمللی خارج از ایران همانند دوران دفاع مقدس، همسنگر و همرزم برادران ارتش جمهوری اسلامی باشیم.
*از روحیات برادران ارتشی هم ذکری کنیم.
– هیچ فرقی نمیکرد و مثل بروبچههای بسیجی بودند. من با فرمانده اعزام کننده اینها در ایران صحبت کردم و میگفت: یکی از دغدغههای من این است که چگونه از سیل موج درخواستکننده برای اعزام جلوگیری کرده و بر اساس تدابیر ستاد کل فقط تعداد لازم را اعزام کنم. و الا اگر من رهاشان میکردم، چندین لشکر داوطلب داشتیم.
نقش این برادران هم نقش بسیار موثری بود. هم شهید شدند و هم مجروح دادند اما هیچ تاثیر منفی در روحیهشان نداشت و از عزمشان کم نکرد. هم با تجربه بودند و هم شجاع و با انگیزه.
من نمیخواهم شعار بدهم، اما اگر ما آنجا ممانعت نمیکردیم، همه این آدمها دوست داشتند در خط اول بجنگند و در خط اول، سنگر اینها با سنگر برادران سپاهی و افغان، یکی بود و در یک سنگر باهم استراحت میکردند.
این از افتخارات ارتش است که به رغم دادند شهید و مجروح، از انگیزههایشان کم نشد و رشادتشان تحت تاثیر قرار نگرفت.
*یکی از مسائلی که دشمنان مطرح میکنند، حق ماموریتهای بالایی است که ادعا میشود به مدافعان حرم پرداخت میشود. شما که آنجا فرمانده بوده اید، جوابی به این ادعاها دارید؟
والله آدمهایی که از ایران یه سوریه میآیند، ماهی ۱۰۰ دلار به عنوان عیدی بهشان میدهند.
*شما مشکل زبان و گفتار با رزمندگان فاطمیون نداشتید؟
– این عزیزان عمدتا فارسی را به خوبی حرف میزنند و در این رابطه اصلا مشکلی وجود نداشت. همین که در این چند دهه نتوانستیم رابطه صمیمی با برادران افغان در ایران داشته باشیم، آن جا هم این مشکل را داریم. نمیتوانیم به خوبی با آنها ارتباط بگیریم. در حالی که چیزی حدود ۲۰ تا ۲۵ درصد از آنها، نماز شبشان ترک نمیشود و میشود همان شور و حال رزمندگان زمان جنگ را در آنها دید.
متاسفانه پرچم فاطمیون بلندگو ندارد. در دولت افغانستان هم محدودیتهایی دارند و برای کسی که به نبرد سوریه بیاید، ۱۷- ۱۸ سال زندانی هم در نظر گرفتهاند!
اما ما در مملکت خودمان باید بلندگو در اختیار آنها قرار بدهیم. ابوحامد (شهید توسلی) یکی از فرماندهان فاطمیون بوده و ما به جز چند همایش، از این گروه خیلی حرفی نمیزنیم. ما میتوانیم به یک ساماندهی کلان برای تبلیغ در این زمینه برسیم. این فرزندان افغان که در ایران بودهاند و گاها دو رگه هم هستند، رفتاری دارند که همان رفتار برادران بسیجی زمان جنگ را تداعی میکند و کم هم نیستند. شاید در نگاه اول هم نتوانید متوجه افغان بودن آنها بشوید. نیروهای بسیار پر انرژی هستند که آموزش هم دیدهاند و خوب میجنگند. خیلیهایشان هم اعزام مجدد میشوند.
مقام معظم رهبری اولین کسی است که خانواده فاطمیون را به حضور پذیرفتند و این معنای بلندی دارد و باید از این پتانسیل ایجاد شده استفاده کرد.
روشنفکر/ «شیدان وثیق» یکی از نویسندگان و روشنفکران چپگرای ایرانی است که درطی این سالها بر موضوعاتی چون سکولاریسم و لائیسته بیش از پیش متمرکز گشته است. او از سال ۱۳۵۷-۱۳۴۷ عضو فعال و مدتی نیز دبیر و مسئول ارگان فرھنگی کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی شاخه فرانسه بود که بعد از انقلاب ۵۷ به ایران بازگشت. سرکوب نیروهای سیاسی توسط جمهوری اسلامی سبب گشت تا باردیگر به فرانسه مهاجرت کند. در طول سالهای تبعید، علاوه بر فعالیت سیاسی به پژوهشهای فلسفی و سیاسی نیز روی آورد و حاصل این فعالیتها مقالات متعدد و… و چندین کتاب ارزشمند است که به قلم او منتشر گشته است. نظریات او در زمینه سکولاریسم و لائیسته، جالب و قابل توجه است. تارنمای روشنفکر به همین مناسبت گفتگویی با ایشان داشته که نوشتار پیشرو حاصل آن است.
تعریف شما از روشنفکر و روشنفکری چیست؟
«روشنفکر» را به طور کلی برگردان فارسی انتلکتوئل intellectuel فرانسوی میشناسند. نماد تاریخی آن را در ولتر، نویسنده نامدار عصر روشنگری، نشان میدهند. روشنفکر، در یک کلام، آنی را گویند که دو امر را با هم تلفیق و آمیزش میدهد: فکر کردن و دخالتکردن در سیاست.
روشنفکر، در این تعریف عام و کلاسیک، بیش از همه، در زمینه ی کار فکری، اهل قلم یعنی نویسنده است. اما میتواند شاعر، هنرمند، فرهنگی، دانشگاهی، پژوهشگر، فیلمساز، روزنامهنگار، جامعهشناس، فیلسوف… فعال جامعه مدنی یا سیاسی باشد. او وظیفهی خود را پردهبرداری از «حقیقت» مستور میداند. در این جا، نقش «روشنگرانه» او، چون «صاحب حقیقت» برجسته میشود. اما، همچنان بنا بر این تعریف کلاسیک، وجه مشخصهی او، شناسنامهی او، در عین حال، مداخلهگری در امور کلی و کلانِ جامعه، کشور و جهان است، عمل اعتراضی و انتقادی او بر حاکمانِ وقت در هر جا و موردی است که ارزشها و آزادیها را زیر پا مینهند: در دفاع از حقوق انسان، از آزادیها چون آزادی اندیشه و بیان، در اعتراض به جنگ، در افشای بی عدالتی، در محکوم نمودن تبعیض و ستم… روشنفکری، در این تعریف عام، پیوند قلم نقد با فریاد اعتراض است.
با تبیین کلاسیک فوق از روشنفکر و روشنفکری، البته در مجموع، هم چنان میتوان در یک برداشت کلی توافق داشت. اما در عین حال پرسشها و پروبلماتیکهای برخاسته از این «مقوله» همچنان، بهویژه امروزه، باقی میمانند. به طوری که ما را وامیدارند که در این تعریف داده شده از «روشنفکر» دست به تصحیحات و تغییراتی زنیم. این مهم را پارهای از متفکران معاصر از جمله فوکو، رانسیر یا بوردیو، تا کنون انجام دادهاند.
فوکو، در سال ۱۹۷۶، در مقالهای زیر عنوان وظیفهی سیاسی روشنفکر که در مجموعهای به نام گفتهها و نوشتهها انتشار یافته است، نقش روشنفکرِ سده نوزده تا نیمهی اول سده بیستم را که روشنفکرِ «کل»، « universel»، مینامد، پایان یافته تلقی میکند و به جای آن از نقش «ویژه» spécifique روشنفکران سخن میراند. او میگوید: سالهاست که از روشنفکر دیگر نمیخواهند نقش ارباب حقیقت و عدالت را بازی کند، همه چیز بداند، از هر دری سخن گوید، جامعالعلوم و در یک کلام عقل کل باشد. این ها همه از مارکسیسمی مبتذل (فرمولبندی از من است) سرچشمه میگرفت که آگاهی را چیزی «خارج» از طبقه میپنداشت، که توسط «عنصر آگاه»، روشنفکر، میبایست «وارد» طبقه شود تا او را نسبت به موقعیت و منافعاش آگاه سازد. فوکو در بارهی چهره جدید روشنفکر «خاص»، با نقش معینی که دارد، چنین مینویسد:
« مدت زمانی است که شیوهی نوینی از «پیوند میان نظریه و عمل» برقرار شده است. روشنفکران راه و رسم چگونه کار کردن را فرا گرفتهاند. کار [فکری] نه در حوزهی «اونیورسال»، «سرمشق» و یا آن چه که «حقیقت و عدالت برای همگان است»، بلکه کار در بخشهای مشخص و در نقاط معینی که شرایط حرفهای و شغلی و یا شرایط زندگی برای روشنفکران تعیین میکنند: محل سکونت، بیمارستان، آسایشگاه روانی، آزمایشگاه، دانشگاه، روابط خانوادگی یا جنسی. در این میدانها، روشنفکران به یقین آگاهی و شناختی به مراتب بیشتر و مشخصتر و بیواسطهتر از مبارزات اجتماعی کسب میکنند. این همان چیزی است که من روشنفکر «ویژه» در برابر روشنفکر «کل» [«اونیورسال»] مینامم.»
با تمامی نظرات فوکو در بارهی روشنفکر «ویژه» در برابر روشنفکر «اونیورسال» البته میتوان توافق نداشت، اما حداقل در یک تصدیق نظریه او را میتوان پذیرفت. در آن جا که عصر روشنفکرِ جامعالاطراف، صاحب حقیقت عام و مطلق و «اهل فن» در همهی زمینهها به سر آمده است. روشنفکر امروزی تنها میتواند با رویکردی که از کار فکری مشخص، کار حرفهایِ او و یا از تجارب زندگیِ معین او سرچشمه میگیرد، دست به اظهارنظر، نقد، اعتراض و مداخله در امور سیاسی زند.
ژاک رانسیر اما، از سوی دیگر، از جمله در جستاری زیر عنوان «معنایی که «روشنفکر» [«انتلکتوئل«] میتواند داشته باشد» (در لحظههای سیاسی – مداخلات ۱۹۹۷ – ۲۰۰۹)، با طرح ابهاماتِ واژه «روشنفکر»، اعتبار این مقوله را زیر سؤال برده، منکر وجود طبقه ای از افراد به این نام میشود.
رانسیر مینویسد که انتلکتوئل میتواند سه معنا داشته باشد. یکی، چون صفت است. چون فعالیتی که انسان با فکر خود انجام میدهد. کار روشنفکری، کار انتلکتوئلی به معنای فکر کردن را اما هر کس میتواند انجام دهد و به فرد خاصی تعلق ندارد. هیچ دلیلی وجود ندارد که فعالیت فکری را با عمل اهل قلم و یا دانش دانشمند یکی بدانیم، هم هویت سازیم. از این رو، هیچکس مجاز نیست که به نام انتلکتوئل سخن راند چون همه در این معنای اولی انتلکتوئلاند. رانسیر ادامه میدهد که با این تعریف، ما هیچ چیز نگفتهایم، توضیح واضحات دادهایم، این همانیِ برابرانه کردهایم، زیرا که میگوییم: فکر میکند هر آن کس که فکر میکند. اما معنای دومی به باور رانسیر میتواند وجود داشته باشد که نام انتلکتوئل است. نامی که انسانها را به دو دسته تقسیم میکند. آنانی که کارشان، وظیفهیشان، فکر کردن است و آنانی که فکر کردن جزو اموراتشان نیست. در این جا فعالیتهای مغزی یا وزن شعور انسان ها با هم مقایسه نمی شوند. آنهایی که فکر نمیکنند کسانی هستند که فراغت فکر کردن را ندارند. در این جا نیز هیچ چیز نگفتهایم، توضیح واضحات دادهایم، اما این بار این همانیِ نابرابرانه انجام دادهایم. سرانجام معنای سومی هم به قول رانسیر میتواند وجود داشته باشد که روشنفکر را معنای یک مقوله سیاسی میشناسد: یک مانیفست یا یک بیانیهی سیاسی. بیان بر ضد جنگی، قانونی و یا در دفاع از اعتصابی. رانسیر مینویسد:
« این حقیقتی است که «روشنفکران» [انتلکتوئلها] هنگامی صحبت میکنند که دیگر صداها خاموش و دیگر فعالان سیاسی غایباند. این نیز حقیقتی است که بیان روشنفکر، با بهره گرفتن از امکانات مساعدی که تشکیل گروهی از افراد سرشناس در میان دانشمندان یا هنرمندان فراهم میسازد، میتواند صدای اعتراضی را به گوش حاکمان برساند. اما این ها همه شرایط یک بیان، یک فراخوان جمعی [collectif] را تشکیل میدهند و نه ماهیت آن را. فیلمسازان، نویسندگان یا پژوهشگرانی که ضد قانونی میشورند، نقطه نظر جمعی هیچ یک از این صنفها و حتا «روشنفکران» بهمثابه گروهی از متفکران یا مبتکران در جامعهای که اینان گروهانهای پیشرو و سخنگویان مشروعاش باشند را بیان نمیکنند… نقطه نظری که در این مانیفستها ابراز میشود، بر عکس، نقطه نظر آنهایی است که اسم و رسم خاصی ندارند. نقطه نظر هر کس میباشد، نقطه نظر آن «همه کسانی» است که در مقابل آن اکثریت خاموشی قرار میگیرند که حاکمان همواره در زیر پرچم خود به شمار میآورند.»
پیار بوردیو، از نگاهی دیگر، اما در راستای فوکو، پروبلماتیکِ جایگاه و نقش روشنفکر را در مناسباتاش از یکسو با قدرتها (دولتها، احزاب سیاسی) و از سوی دیگر با جنبشهای اجتماعی بررسی میکند. به عبارت دیگر از دیگاهی که بیش از همه امروزه مورد تأمل ما نیز قرار دارد. بوردیو، از جمله در کنفرانسی به سال ۲۰۰۰، زیر عنوان بنیادنهادن مؤثرانه رفتار انتقادی (در مجموعه مداخلات پیار بوردیو ۱۹۶۱ – ۲۰۰۱ : علم اجتماعی و عمل سیاسی)، نقش روشنفکرِ- منتقدِ- متعهدِ- مداخلهگرِ- سیاسی که مستقل از قدرتها و احزاب سیاسی و بهویژه دولت میاندیشد و همراه و همکوش با جنبشهای تغییردهندهی اجتماعی عمل میکند را چنین توضیح میدهد:
« فوکو بسیار در رابطه با تعیین جایگاه و نقش روشنفکر منتقد و خاص، در رابطه با نقش و چایگاه روشنفکر نسبت به جنبش اجتماعی و در جنبش اجتماعی کار کرده است… آیا آشتی دادن کار پژوهش نظری و عمل سیاسی امروزه امکانپذیر است؟ آیا هنوز هم روشنفکران میتوانند همزمان هم خودمختار و مستقل نسبت به قدرتها [دولتها، حکومتها] باشند و هم در عین حال متعهد سیاسی (مداخلهگر سیاسی) و در صورت مقتضی در برابر این قدرتها؟… خودمختاری در مقام اول، به معنای استقلال نسبت به احزاب سیاسی است و تعهد سیاسی به معنای نفی بیتفاوتی نسبت به سیاست، نفی بیطرفی سیاسی و رد آن فلسفه سیاسی است که از سیاست زده شده است. ترکیب خودمختاری (استقلال) و تعهد نظری – سیاسی آنی است که معنای حقیقی روشنفکر، یعنی خصوصیت او را تعیین میکند… روشنفکر کسی است که در دنیای سیاسی دخالت میکند اما تبدیل به سیاستمدار نمیشود، کسی است که قابلیت و صلاحیت اش را از وابستگیاش به دنیای علم و ادب کسب میکند.»
از آن چه رفت، میتوان نتیجه گرفت که تعریف واحدِ پذیرفتهشدهای از معنا و مفهوم «روشنفکر» وجود ندارد.
با این حال، اگر چنانچه در پی ارایه تعریفی از «روشنفکر» و «روشنفکری» باشیم، همانطور که شما میپرسید، از نقطه نظر خود باید بگویم که در این پروبلماتیک، بیش از هر چیز، مسأله را باید در میدان اصلی مناسبات روشنفکر – جنبش اجتماعی و روشنفکر- قدرت پیگیری کنیم. در این مناسبات است که شاید بتوان تعریفی از روشنفکر به دست داد. در این زمینه، دو دیدگاه، دو برداشت یا دو بینش متقابل را باید از هم تمیز دهیم. اگر پدیداری به نام «روشنفکر» و «روشنفکری» وجود داشته باشد، تبیین آن از بستر چالش و تقابل این دو بینش میگذرد.
یکی، بینش مرجع باور، در شکل های دینی و غیر دینی، مدرن یا سکولار است که پیرو سرمشق یا پارادیگمی بَرین transcendental و برآمده «از خارج» است، که خود را صاحب انحصاری «حقیقت» میداند. این همان دیدگاه یا بینش مصلح یا منجی یا بنیان گذار آرمان شهری افلاطونی است که همواره تا امروز بر «سیاست واقعاً موجود» مسلط بوده و هست. در این جا، «جنبش» ابژه ی مطالعه و موضوع کار مصلح قرار می گیرد. این ذهنیتِ روشنفکرِ ناجی است که پارادیگم، بنیادها، نظریه نجات را «خلق» و در درون شهر، جامعه، جنبش، طبقه… وارد می کند، تا در زیر رهبری و هدایت عنصر آگاه، امر رستگاری تحققپذیر گردد. سرانجام، در همه جای این بینش، رستگاری، یکی است؛ جنبش، یکی است؛ پارادیگم، یکی است؛ نظریه و راه نجات یکی است؛ راه کار و راه حل، یکی است. این بینشِ یگانه گرا و یگانه ساز، در وجه سیاسیاش و در لفاظیاش،«دموکرات» و «جمهوری»خواه است و حتا میتواند مروج و مبلغ این مقولات نیز باشد، اما آن دموکراسی و آن جمهوری را میخواهد که زیر اقتدار و قیمومیتاش باشد: زیر سلطهی مصلح، منجی، امام، پیشوا یا حزب راهبر باشد.
دیگری، بینشی است که اندرباشیِ حقیقت ها، بسیارگونگی، خود مختاری و خودساماندهی را به رسمیت میشناسد. در این دیدگاه، نه مصلح، منجی یا بنیان گذاری وجود دارد، نه وعدهی رستگاری و شهر آرمانی موهومی داده می شود و نه پارادیگم یا نظریه نجات بحشی در کار است، که «شهر»، جامعه، جنبش یا طبقه را زیر رهبریت و قیمومیت خود درآورند. در این بینش، پدیدارهای اجتماعی بغرنج، چندگانه، چندسویه و متضادند. این دیدگاه را ما بینش «عملی- انتقادی» یا رهاییخواهانه می نامیم زیرا که در آن، نقدِ وضع موجود همراه با عمل تغییر و دگرسازی وضع موجود انجام می پذیرد و این دو و هر دو، بدون نقد و بازنگری خود و به زیر پرسش بردن افکار، اعمال و طرح های خود میسر نمیشوند. سرانجام، این بینش تنها می تواند برای جهانی بهتر، در خودمختاری و خودگردانی جنبش های احتماعی، شرطبندی کند و در راه آن عمل کند.
تعیین بنیادهای «جنبش» از پیش، توسط روشنفکر مصلح جامعه، تبیین احکامی بخشاً مطلق و بخشاً مجهول برای جنبشی که یگانه نیست، جنبشی که خود را هنوز نیافته و سامان نداده… هر چند از روی خیرخواهی باشد که هست، اما تلاشی واهی است چون خارج از فرایند طبیعی خود مختاری و خود ساماندهی جنبش ها میگذرد، چون بیهوده میکوشد واقعیتهای چندگانه و بغرنج را در قالبی واحد و تام و تمام قرار داده و توضیح دهد.
نظریه ها، بنیادها، مضمون ها، برنامه ها، ساختارها، راه حل ها و راه کارهای…جنبش ها، محصول فکر، تلاش و مبارزات جمعی، مشارکتی، آزاد و داوطلبانهی شرکت کنندگان آن جنبشهایند که در فرایند رایزنی دموکراتیک و مستقیم، حتا بدون نمایندگی و به صورتی بیواسطه، در بستر بحث و گفت و شنود، ارتباط، برخورد، چالش و تقابل عقاید و نظرات، در روند همکوشی و همراهی… در نهادها، مجمع ها و انجمن های جنبشها.. تعیین و تبیین میشوند.
در این میان، نقش «روشنفکر منتقد جمعی (collectif)، مفهومی که از بوردیو وام میگیریم، در همان متنی که فرازهایی از آن را در بالا آوردیم، به باور ما، همراهی و همکوشی با جنبش های اجتماعی برای تغییر وضع موجود یا، در کلامی دیگر، دخالت گری اجتماعی از طریق مبارزه و مشارکت جمعی خود مشارکتکنندگان است. و این نه به خاطر تعیین تکلیف برای جنبش ها، نه به جای جنبشها و یا فراسوی جنبشها… بلکه همراه با جنبشها. تلاش در جهتی که عمل دگرسازی اجتماعی با فکر بغرنج نگر و انتقادگر انجام پذیرد: عمل دگرسازانه و نظریه انتقادگر، هم نسبت به بیرون از خود و هم و هم زمان نسبت به خود.
برخی بر این باورند که جریان روشنفکری لزوما ریشه در اندیشههای چپ دارد، آیا با این عبارت موافقید؟
این که جریان روشنفکری ریشه در اندیشههای چپ دارد، به نظر من، صحیح نیست. رد پای عمل «روشنفکری» به معنای کار فکریِ توأم با مداخلهگری سیاسی را میتوان در زمان های بسیار دور نیز پیدا کرد. در زمانهایی که خبری از «چپ» و «راست» نبود. چون نمونهای برجسته و والا، «روشنفکر» و «روشنفکری» را میتوان در یونان باستان نزد سوفیستها (سوفسطائیان) یافت که متفکران و آموزگاران شهر و جوانان بودند و برای کار خود حقالتدریس دریافت میکردند. آنها طرح قانون اساسی دموکراتیک برای ادارهی امور شهر مینوشتند و از بابت فعالیتهای نظری خود نیز مورد اذیت و آزار قدرتمداران وقت قرار میگرفتند. نزدیک تر به ما، نمونهای دیگر، روشنفکران عصر روشنگری چون ولتر را نام بردیم که نمیتوانستند در زمانهی خود «چپ» باشند.
در حقیقت، اصطلاح «چپ» (La gauche) را فرانسویان در انقلاب ۱۷۸۹ خود ابداع میکنند. در مجلس مؤسسانِ برخاسته از آن و پیش از فروپاشی نظام سلطنتی، نمایندگان طرفدار برخورداری پادشاه از حق وتو در سمت راست و مخالفان در سمت چپ مجلس قرار میگیرند. از این پس، دو واژه «چپ» و «راست» وارد ادبیات سیاسی میشوند. به معنایی میتوان گفت که «چپ» فرزند انقلاب و جمهوری است و خاستگاه در «مجلس نمایندگان مردم» دارد. اما این واژه، ابتدا، چندان رواج نداشت. چرا که نمیتوان آن را نزد روشنگرانی چون روسو، که زمینههای فکری انقلاب فرانسه را فراهم ساختند، پیدا کرد. همچنین، نزد اندیشمندان انقلابیِ قرن نوزده چون بلانکی، باکونین یا مارکس، نه از «چپ» بلکه از سوسیالیستها، کمونیستها یا آنارشیستها سخن میرود. در حقیقت با شکلگیری و رشد احزاب سوسیالیست و کمونیست، که هر کدام خود را «چپ» مینامند، در پایان سدهی نوزدهم و آغاز سدهی بیستم و با آغاز ائتلافهای انتخاباتی و حکومتی میان این احزاب است که کاربرد «چپ» در همه جا رواج و «معنا» پیدا میکند.
با این حال، میتوان گفت که اکثریت بزرگی از روشنفکران در غرب، از نیمهی دوم سده ۱۹ تا دهه ۱۹۷۰، دارای افکار و تمایلات چپ و بیشتر مارکسیستی بودند. اما این وضعیت امروزه تغییر کرده است. بسیاری از روشنفکران، حداقل در غرب، به سوی ایدههای راست، لیبرالی، نئولیبرالی، پوپولیستی، مذهبی، شوینیستی، ارتجاعی و حتا فاشیستی سوق پیدا کردهاند. این تحول را میتوان به خوبی نزد روزنامه نگاران، دانشگاهیان، نویستدگان و غیره مشاهده کرد. به طوری که امروزه حتا می توان گفت که روشنفکران چپ و بهویژه رادیکال در اقلیت کوچکی قرار دارند. در ایران نیز ما شاهد وجود روشنفکران از افق های گوناگون از جمله مذهبی، سلطنتطلب، محافظهکار و غیره هستیم. از این رو، اگر در گذشته، در سدههای نوزده و بیست، امکان داشت که از «روشنفکران» به طور کلی سخن راند و آنها را با جریانهای فکری چپ و ترقی خواهانه و بشردوستانه بر ضد تاریک اندیشی و استبداد… این همانی کرد، امروزه دیگر چنین چیزی امکان پذیر نیست. روشنفکر را تنها میتوان و باید با پسوندش نامید و تعریف کرد: روشنفکر چپ، روشنفکر راست، روشنفکر مذهبی، روشنفکر سلطنت طلب، روشنفکر اصلاح طلب، روشنفکر کمونیست، روشنفکر آنارشیست، روشنفکر رهاییخواه و غیره.
حال پرسش شما را میتوان بدین صورت طرح کرد که «روشنفکر چپ» کیست و چه خصوصیاتی باید داشته باشد؟ در این جاست که شاید بتوان این مقوله را در سه ویژگی اصلی تفکیکناپذیر تبیین کرد و بدین ترتیب به سؤال شما نیز پاسخ داد. به نظر من، ویژگی اول روشنفکر چپ، خودمختاری و استتقلال اوست نسبت به دولتیان و صاحبان قدرت سیاسی، سرمایه و غیره. ویژگی دوم او، مداخله نظری - سیاسی در هر جا و زمانی است که آزادی، حقوق انسانها، دموکراسی، عدالت اجتماعی، برابری و ارزشهایی دیگر از این دست پایمال و نقض میشوند. سرانجام، سومین ویژگی روشنفکر چپ را میتوان در شرکت و مشارکت مستقیم او در جنبشهای اجتماعی برای تغییر بنیادی وضع موجود نشان داد.
در طول این سالها مطالب متنوعی در باره لائیسیته و سکولاریسم، در قالب کتاب ، گفتگو و مقاله از سوی شما منتشر شده است. تفسیر کلی شما از سکولاریسم یا لائیسته چیست؟
لائیسیته در یک سامان اجتماعی زمانی وجود دارد که دولت در آن مشروعیت خود را از دین یا مذهبی خاص کسب نننماید. شهروندان، و به طور کلی مردمان آن سامان، آزادانه و با برخورداری از حقوق و منزلتی برابر، در اِعمال حاکمیتِ خود بر خود و بر اجرای قدرت سیاسی، دست به رایزنیِ دموکراتیک زنند.
لائیسیته، از سه اصل بنیادین تشکیل میشود:
۱- استقلال و خودمختاری دولت (دولت با تعریف و معنای جمع سه قوای اجرایی، مقننه و قضایی که نزد برخی «حکومت» نامند) و بخش عمومی جامعه نسبت به دین یا مذهب. در یک کلام «جدایی دولت و دین». عدم وجود دین رسمی در قانون اساسی کشور .
۲- آزادی اعتقادات مذهبی یا عدم اعتقادات مذهبی و آزادی اِعمال فردی یا جمعی آنها.
۳- عدم تبعیض چه مستقیم یا غیر مستقیم نسبت به افراد، قطع نظر از رنگِ پوست، خاستگاه، عقیده، مذهب، جنسیت و ملیتِ آنها.
در هر جامعه ای که سه رکن بالا رعایت و اجرا شوند، میتوان از «لائیسیته» یا «لائیسیزاسیون» سخن راند. سه اصل فوق تفکیکناپذیرند، بدین معنا که نبود هر یک از آنها به معنای نبود لائیسیته است.
لائیسیته، در عین حال، در انحصار فرهنگ، ملت، کشور یا قارهای خاص نیست. پس میتواند حتا در سامانهای اجتماعی یا کشورهایی که فاقد سنت به کاربردن جنین واژهای هستند بهوجود آید. بدینسان، گرچه در فرانسه است که لائیسیته تحت این نام در پی انقلاب ۱۷۸۹، انقلابهای سیاسی و اجتماعیِ پس از آن، جنبش های ضدکلیساسالاری در سدهی نوزدهم و به ویژه پس از کمون پاریس در سال ۱۸۷۱ تا تصویب قانون ۱۹۰۵ «جدایی دولت از کلیساها» ابداع و اجرا میشود، اما در مضمون خود هر جا که دینسالاری (تئوکراسی) حاکم باشد و در نتیجه ضرورت جدایی دولت و دین مطرح شود، لائیسیته میتواند فرا روید.
با این حال در جوامعی که بیشتر از پروتستانتیسم و رفُرماسیون تأثیر پذیرفتهاند یعنی در اروپای شمالی، در آلمان، انگلیس و ایالات متحده آمریکا… واژههایی چون «سکولار»، «سکولاریزاسیون» (Säkularismus در آلمانی) و «سکولاریسم» مرسوم میباشند. به همین ترتیب نیز، بخش بزرگی از اپوزیسیون ایران، به علت آشنایی بیشتری که با زبان و ادبیات سیاسی- اجتماعی آنگلو ساکسونی دارد، در گفتمان خود از «سکولاریسم» انگلیسی استفاده میکند. اما میدانیم که در مفهوم و مضمون – و نه فقط در واژگان – تفاوت و تمایزی میان سکولاریزاسیون و لائیسیته وجود دارد که بار دگر توضیح کوتاه آن را در این گفت و گو با شما بیمورد نمیدانم.
سکولاریزاسیون در الهیات مسیحی به معنای «این جهانی» شدن چیزی است که به «آن جهان» تعلق دارد. این اصطلاح از آغاز مسیحیت در جدال بین دو شهر: زمینی و آسمانی و دو اقتدار: خدا و قیصر، در گفتمان مسیح و کلیسای او ظاهر و رواج مییابد. سپس مدرنیته و بویژه جامعه شناسی جدید و بیش از همه جامعه شناسی دین این واژه را از الهیات مسیحی وام میگیرد و از آن فرایندی به معنای افول نقش دین در سازماندهی اجتماعی و سیاسی جامعه میسازد. در چنین مفهومی، سکولاریزاسیون نزدیک و مشابه لائیسیزاسیون و لائیسیته میشود. با این همه اما، به دلیل بار شدید دینی- مسیحی سکولاریزاسیون و تعاریف گوناگون و مختلفی که از این واژه به دست دادهاند، امروزه اکثر نظریه پردازان تصدیق کردهاند که سکولاریزاسیون در غرب فرایندی واحد و یگانه نبوده بلکه معنا و مضمونی چندگانه و چند بُعدی دارد. سکولاریزاسیون زمانها و جنبههای مختلف و متفاوتی داشته است که فروکش سیادت سیاسی و اجتماعی دین در جامعه تنها یکی از معناهای آن میباشد. در یک جمعبندی کلی، می توان به سه معنای اصلی سکولاریزاسیون که متفاوت و تا حدی نیز متضاد یکدیگراند اشاره کرد.
معنای اول همانا افول سیادت دین در جامعه، پایان یافتن نقش سیاسی و اجتماعی آن در سازماندهی اجتماعی و سیاسی، خودمختاری حوزه های مختلف اجتماعی و متمایز شدن آنها از یکدیگر و سرانجام تبدیل مذهب به امری خصوصی است. سکولاریزاسیون، در این معنا، چنان که گفتیم نزدیک به لائیسیته است. از این رو گاهی لائیسیزاسیون نیز خوانده میشود. با این همه، سکولاریزاسیون، در این معنای خود، هنوز به مفهوم «جدایی دولت و دین» که در لائیسیته وجود دارد نیست. در سکولاریزاسیون، آن طور که در غرب رخ داد، کنارهگیری دین از سیادتی که در سازماندهی اجتماعی داشته است همیشه همراه با گونهای همکاری و تبانی تاریخی با دولت بوده است که موارد فراوان آن را در کشورهایی که پروتستانتیسم و لوتریسم در آن جا نقش مهمی در شکلگیری سیاسی – اجتماعی ایفا کردهاند، چون اروپای شمالی، آلمان، انگلستان و ایالات متحده می توان نشان داد (در این باره از جمله میتوان رجوع کرد به کتاب لائیسیته چیست؟ در تارنمای شخصیام: www.chidan-vassigh.com ).
معنای دوم سکولاریزاسیون عبارت است از گیتی گرایی هگلی Verweltlichung یا دنیایی شدن دین. در این معنا، سکولاریزاسیون یعنی امروزی شدن دین و به طور مشخص مسیحیتی که خود را با الزامات و شرایط زمانه و جهان مادی کنونی هماهنگ و همساز میکند. دین یا مسیحیتی که خود را به رنگ روز در می آورد (هایدگر). بسیاری از منتقدان اسلامی سکولاریزاسیون در ایران و کشورهای عربی، با حرکت ار این تعریف، معتقداند که اسلام چون در اساس دینی «سکولار» است یعنی به مسایل دنیوی انسانها از امور اجتماعی و اقتصادی شان تا سیاسی و فرهنگی… میپردازد، پس نیازی به سکولاریزاسیون یا سکولاریسم ندارد. اینان، در عین حال، سرسختانه با لائیسیته میجنگند و هر گز خود را لائیک که مترادف با آته میانگارند، نمینامند. در این باره نیز، من در کتاب لائیسیته چیست؟ شرح حالی از نقطه نظرات این تظریه پردازان ایرانی سکولاریسم با نقد نظرات آن ها به دیست داده ام.
سرانجام معنای سومی از سکولاریزاسیون وجود دارد که از آن تحت عنوان «قضیهی سکولاریزاسیون» (هانس بلومنبرگ) نام میبرند و عبارت است از انتقال نمادهاد، نمودارها، مضمونها و بازنماییها از حوزهی دینی و الهیات به حوزهی غیر دینی. از این نگاه دولت مدرن چیزی نیست جز سکولاریزاسیون کلیسا و یا مدرنیسم در واقع همانا مسیحیت سکولار شده است («تمام مفاهیم پر مغز نظریهی مدرن دولت چیزی جز مفاهیم الهیات سکولار یا سکولاریزه شده نیستند» – کارل اشمیت).
بنابراین با توجه به ناروشنی و ابهام در معنای سکولاریسم و بارِ شدید تاریخی- دینی- مسیحی این واژه، ما برای تبلیغ و ترویج آن چه که خروج از دینسالاری یا جدایی دولت و دین مینامیم، از مفهومی چون لائیک و لائیسیته استفاده میکنیم که در تبیین و تعریف خود از روشنایی و یگانگی بارزی برخوردار است.
آیا می توان از لائیسیته و سکولاریسم به عنوان یک ضرورت در آینده ایران نام برد؟
اسلام در ایران، همواره در طول تاریخ، نقش دین سازمان دهنده و هدایت کننده ی سیاسی و اجتماعی را ایفا کرده است. مهدویت اسلامی، هم چون مسیحاباوری messianismeیهودی – برخلاق فرجام شناسی مسیحی که جهان آسمانی را از جهان اجتماعی- سیاسی متمایز می کند – هدف خود را تحقق آرمانی جهان روا در این جهان قرار می دهد و این را غایتمندی نهایی ایمان تلقی می کند. در اسلام، دین و دولت، پیامبری و فرمانروایی، کلام خدا و قانون، دولت داری و دین داری، سیاست و شریعت در هم آمیخته اند. به حکم آیه ی قرآنی که باورمندانش کلام خدا دانند، در اسلام، تکلیف مسلمانان چه در زندگی خصوصی و چه در فعالیت عمومی و اجتماعی، «اطاعت از خدا و رسول و صاحبان امر است. فرمانبری از اینان و فرامینشان، در غیاب رسول، مطلق و مقدس است.
در کشور ما، پیوند دین و دولت، بویژه در دورهی صفوی با رسمیت یافتن تشیع چون مذهب رسمی تثبیت و تبدیل به آمیزشی نهادینه می شود. در دوره ی قاجار، دین و روحانیت نقشی تعیین کننده در امور سیاسی، اجتماعی و فرهنگی بازی می کنند. در جنبش تنباکو و انقلاب مشروطه، اقتدار دین را هم در قدرت حاکمه و هم در مخالفان آن مشاهده می کنیم. نمود بارز این اقتدار بر جنبش های سیاسی و اجتماعی ایران، نقش روحانیت در سر و رهبری آنهاست. تبلور عالی نفوذ دین را در متمم قانون اساسی مشروطه ای که متأثر از تجدد خواهی است مشاهده می کنیم. در آن جا که اصل «عدم مخالفت با قواعد مقدسه ی اسلام» در همه ی زمینه ها، از سه قوای اجرایی، مقننه و قضایی تا حقوق ملت (تحصیل و تعلیم، مطبوعات، تشکیل انجمن ها و اجتماعات…) اعلام می شود.
در دوران سلطنت پهلوی، مناسبات دولت، جامعه و دین، زیر سایه ی دیکتاتوری فردی و استبداد قرار می گیرند. آن چه که در این رژیم اصلاحات در جهت سکولاریزاسیون نامند، اقداماتی هستند که از بالا انجام می پذیرند. در فقدان آزادی، دموکراسی و حقوق بشر. بدون شرکت و مشارکت مردم. یادآوری کنیم که لائیسیته یا سکولاریزاسیون، در معنای اول آن، فرایندی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی است که از دموکراسی و حقوق بشر تفکیک ناپذیر است.
انقلاب ۱۳۵۷ اما، با برچیدن بساط تاریخی سلطنت در ایران، به استقرار نظامی می انجامد که در آن دین بر سه قوای اجرایی، مقننه و قضایی به طور کامل و انحصاری تسلط مییابد. قانون اساسی اسلامی ایران کنونی بالاترین تجلی دینسالاری در رژیمی می شود که جمهوری اسلامی نام می گیرد. تنها در این قانون اساسی است که تئوکراسی (دینسالاری) به گونهای کامل و همه جانبه، بر روی این دو کلمه تأکید میکنم، و برای نخستین بار در درازای تاریخ ایران، مدون میشود. قانونی که بر پایه معیارهای دینی و اسلامی و در نتیجه تبعیض بنا شده است. یعنی بر پایه حاکمیت ولایت فقیهِ منتخب شورایی از فقها با اختیارات فراوان حکومتی. بر پایه اقتدار سیاسی و اجتماعی دستگاه روحانیت، نهاد ها و بنیادهای آن. بر پایه قوه ی قضاییه مجری احکام شریعت دین از جمله حدود و مقررات جزایی اسلام، بر پایه مجلس اسلامی قانون گذار بر اساس احکام مذهب رسمی کشور (شیعه)، یر پایه رئیس جمهور پاسدار همین مذهب رسمی و مروج دین و سرانجام بر پایه نیروهای انتظامی نگهبان نظام اسلامی. بنا بر اصل یکصد و هفتاد و هفتم قانون اساسی: محتوای اصول مربوط به اسلامی بودن نظام و ابتنای کلیه ی قوانین و مقررات بر اساس موازین اسلامی و پایه های ایمانی و اصل ولایت امر و امامتِ امت و هم چنین اداره ی امور کشور با اتکا به دین و مذهب رسمی ایران تغییر ناپذیر و ابدی است. بدین سان، جمهوری اسلامی ایران به واقع رژیمی تئوکراتیک با ویژگی شیعی است که به غلط نام «جمهوری» بر خود نهاده است.
این تئوکراسی اسلامی امروزه به یکی از موانع اصلی در راه نیل به آزادی، دموکراسی و رهایش در جامعهی ما تبدیل شده است. از این رو، دفاع نظری و سیاسی از لائیسیته که من مدافع آنم و یا «سکولاریسم» در معنای مشایه آن، در شرایط کنونی اوضاع حاکم بر ایران و برای آیندهی آزاد و دموکراتیک این کشور، از اهمیتی درجه اول، هم برای چپ رهاییخواه و هم برای تمامی نیروهای آزادیخواه و دموکرات ایران برخوردار میشود.
در ایران کنونی، دو سلطهی اصلی یعنی استبداد و دینسالاری، بیشک نقشی مهم، اساسی و تعیین کننده چون مانع ایفا میکنند. مقابلهی جدی با این دو سلطه در همهی عرصهها و به ویژه در میدان اندیشه و فرهنگ و عمل سیاسی- اجتماعی، وظیفهی اصلی نیروهای لائیک و چپ را تشکیل میدهند. از این نگاه، مبارزه در راه تحقق لائیسیته یا جدایی دولت و دین، یکی از شرطهای ضرور برای هر گونه تحول جامعه به سوی آزادی، دموکراسی، جمهوریت، برابری زن و مرد، عدالت اجتماعی، حقوق بشر، قانونگرایی، عدم تبعیض و برابری حقوق مردمان در چندگانگی ملیتی، قومی، جنسیتی، مذهبی و غیرمذهبیشان و در یک کلام برای رهایی شان از سلطه های گوناگون است.
به عنوان یک روشنفکر چپگرا، چشمانداز جریان چپ، در ایران و جهان را چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا چپهای ایرانی خود را با توجه به تغییرات جهان معاصر در سه دهه اخیر، منطبق کردهاند، و آیا اساسا نیاز به یک رفرم جدید در چپ ایرانی ضرورت دارد؟
در ایران، جریان چپ همواره پدیداری متکثر و متضاد بوده است. جریان های کوچک سوسیالیستی و کمونیستی ایرانی، پس از انقلاب مشروطه، به طور عمده در متن سِکانس تاریخی سوسیالیسم روسی شکل میگیرند. به همین سان نیز، پس از شهریور ۱۳۲۰، گروهها و سازمانهای چپ در ایران، در کلیت خود، جز پارهای محافل روشنفکریِ مستقل از اتحاد شوروی، در مکتب لنینی- استالینی رشد میکنند. به واقع در این دوره تا کمی بعد از کوتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، چپ در هیبت حزب توده چون عامل وابسته به همسایه شمالی در ایران خلاصه میشود.
در دهه چهل و پنجاه، با جدا شدنِ بخشی از چپ ایران از حزب توده، چپهایی جدید در شکل فدائیسم، مائوئیسم و آن چه که در آن زمان به طور کلی «جنبش نوین کمونیستی» مینامیدیم ظهور میکنند. نزد این گروهها نیز، هیچ گسستی به طور واقعی و جدی از نظریه و عمل سوسیالیسم واقعاً موجود در سه پایه اصلی آن که سرمایهداری دولتی، سلطهی حزب – دولت و ایدئولوژی توتالیتر باشد انجام نمیپذیرد. در دهه پایانی رژیم سلطنتی پهلوی، بخشهایی از چپ ایران و جنبش داشجویی، در داخل و خارج کشور، به استثنای حزب توده، دست به مبارزهای ضدامپریالیستی و ضد رژیم شاه با مواضعی رادیکال میزنند (از آن جمله میتوان کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایران را نام برد). اما در پی انقلاب ایران در ۱۳۵۷ و با استقرار جمهوری اسلامی، وضعیت جدیدی در چپهای رنگارنگ ایران به وجود میآید. به این معنا که بخشی از آنها راه پشتیبانی از رژیم جمهوری اسلامی و مماشات و همکاری با آن را در پیش میگیرند. در ادامهی این گونه سیاستهای سازشکارانه و به نام چپ، امروزه نیز چپ لیبرال ایران، سیاست تحول و اصلاح نظام از درون، از راه پشتیبانی از جناحهایی از سیستم را تبلیغ و ترویج میکند.
امروزه، چپ های ایران و به طور کلی چپهای جهان را می توان در سه دستهی اصلی و متضاد جای داد. این تقسیمبندی اما بدین معنا نیست که در درون هر یک، اختلافهای نظری، سیاسی، راهکاری و غیره وجود ندارند و یا گاه نیز حتا به شدت بروز نمیکنند، اما بدین مفهوم است که در راستای چند موضوع اصلی – ارزشی، نظری و عملی – میتوان چپهای ایران را در سه گروه اصلیِ متضاد قرار داد.
اولین گروه یا مجموعه را میتوان چپهای لیبرال یا سوسیالدموکرات نامید. اینان امروزه خواهان اصلاحاتی در چهارچوب حفظ سیستم حاکم موجود در ایران هستند. تغییرات انقلابی و ساختاری نظام، در راستای نفی سرمایهداری و سوسیالیسم، دیگر جایی در کهکشان نظری و عملی آنها ندارند.
دومین گروه یا مجموعه را چپهایی تشکیل میدهند که میتوان آنها را، با وجود تغییر و تحولی که کردهاند، همچنان «توتالیتر» نامید. اینان، هنوز، گسست کامل و قطعی خود از سیستم نظری و عملی لنینی- استالینی که در سدهی بیستم بر جنبش کمونیستی و کارگری جهانی حاکم بود را به سرانجام نرساندهاند. اینان، همواره، در چهارچوب دریافتی اقتدارگرایانه و تمامتخواهانه از مارکسیسم و سوسیالیسم میاندیشند و دست به عمل و سازماندهی میزنند.
سومین گروه را آن چپهای رادیکالی تشکیل میدهند که خود را از دو گروه اول و دوم، که «سنتی» میتوان نامید، متمایز میسازند. اینان برای تغبییراتی انقلابی و بنیادین در ایران و جهان در راستای سوسیالیسمی آزادیخواهانه مبارزه میکنند. این چپِ دیگر، امروزه، دو وظیفه ی اصلی پیشاروی خود دارد. یکی، همواره، دفاع از ارزشها و آرمانهای رهاییخواهانه است، یعنی مبارزه برای برابری علیه سه سلطهی اصلی دوران ما یعنی سلطه سرمایه، سلطه مالکیت و سلطه دولتِ جدا و حاکم بر مردم. وظیفهی دوم این چپ، «کار سیاسی» به گونهای دیگر است، یعنی مشارکت سوسیالیستها/کمونیستها در امر دخالتگری مستقیم مردمِ تحت ستم و سلطه، از جمله زحمتکشان، در امور کشور و جهان. مردمانی که از راه جنبشهای اجتماعی مستقل و متشکل خود، بانی تغییرات بزرگ و اساسی، اجتماعی و سیاسی شده، سرنوشت خود را به دست خود و برای خود تعیین میکنند.
چپ ایران و به طور کلی جهان، به دیده ی من، نیاز به یک بازسازی اساسی دارد. در این میان، چپ رهاییخواه، که هر دو راهحل سوسیال دموکراتیک و توتالیتر را نفی میکند، امروزه، در سدهی بیست یکم، با پرسشها و مسائلی چون چگونگی رهایش انسانها از سلطههای گوناگون و برون رفت واقعی از وضع موجود رو به روست. این پرسشها در سه حوزه یا آن چه که ما سه «فرایند گسست» مینامیم طرح میشوند. بازسازی چپ سوسیالیستی در نظریه و عمل از مسیر پاسخ به این پرسشها میگذرد. در این گفت و گو، در خطوط اساسی، به تشریح کلی این سه «پرسش – گسست» میپردازم.
– یکی، پرسش چگونگی گسست از نظام سرمایهداری است که پایان تاریخ و افق غیر قابل گذر بشریت نیست. گسستی که میتوان به گفته آلن بدیو «فرضیهی کمونیسم» نامید. ایدهای که مارکس، در سدهی نوزدهم، بانی نظری و عملی آن میشود. گسست از سرمایهداری یعنی الغای مالکیت خصوصی، الغای سرمایه و الغای دولتِ جدا و حاکم بر مردم. در شرایط جامعهی ما در ایران، چنین فرایندِ گسستی، قبل از هر چیز، از برآمدنِ جمهوریت، دموکراتیسم و جدایی دولت و دین میگذرد.
– دیگری، گسست از «سیاست واقعاً موجود» است. ابتدا، یونانیان، شهر- داری Politeia را اختراع میکنند. سپس پایهگذار دو تعریف از «سیاست» چون هنر ادارهی «امور شهر» میشوند: دموکراسی شهروندی (سوفسطاییان) و ضددموکراسی فیلسوف – پادشاهی (افلاطون). این دو نگاه، در سیر تکامل خود، امروزه، به دو بینش متضاد و آشتیناپذیر از «سیاست» تبدیل شدهاند. یکی، بینشی است که سیاست را امر «یک»، خاص، نمایندگان، خدا، طبقه، دولت و حزب – دولت… میشمارد. در این بینش، «سیاست» نام دیگر دولتگرایی، قدرتطلبی و حاکمیت است. این همان چیزی است که همواره از آغاز «سیاست»، از «جمهوری» افلاطون تا کنون، و به ویژه امروزه در عصر مدرنیتهی سرمایهداری، غالب و حاکم بوده و هست. دیگری، بینشی است که «سیاست» را امر دخالتگری مستقیم و شورشی «بسیاران» multitude میشناسد. «سیاست» در این بینش دوم یعنی مشارکت برابرانهی مردمان در کثرتشان، در چندانیشان، در همزیستی و همستیزیشان، در اتحادها و تضادهایشان، برای ادارهی امور خود به دست خود و برای خود. «سیاست» در این بینش، به طور اساسی، امر مشارکتی عموم است و نه امر دولت یا حزب- دولت. از این رو، به قول ژاک رانسیر، امری نادر است. نه حکومت کردن است و نه تحت حاکمیت قرار گرفتن.
– سومین گسست، آنی است که گسست از تحزب سنتی بر اساس تقدم «نگاه جنبشی» به امر مقاومت و مبارزهی اجتماعی و سیاسی مینامیم. مناسبتِ چپ با جنبش، در طول تاریخ این جریان، یکی از موضوعات مورد اختلاف و افتراق بوده است. پیش از این در این باره صحبت کردم. تکرار کنم که به طور کلی دو بینش در برابر هم قرار گرفتهاند. یکی، رهاییخواهانه است که بر خودمختاری و استقلال «جنبشاجتماعی» تاکید میورزد و دیگری آمرانه و اقتدارگرایانه است که «جنبش» را زیر قیمومتِ «عنصر آگاه» در قالب «حزب پیشرو»، روشنفکر انقلابی و غیره قرار میدهد. در جنبش چپ سوسیالیستی/ کمونیستی، در سده بیستم و تا فروپاشی نظام سویتیک، با وجود مقاومت مارکسیستهای رهاییخواه، همواره بینش مبتنی بر قیمومت «حزب راهبر و پیشرو»، بهویژه در شکل لنینی- استالینی آن، بر جنبش کارگری و اجتماعی چیره بوده است.
امروزه با نقدِ شکلها و شیوههای کهنهی فعالیت سیاسی و سازمانی، «جنبشهای احتماعی» نوینی در همه جا، در غرب، در ایران و دیگر جاها سر بلند کرده و میکنند که البته در برابر چالشهایی جدید و بغرنج نیز قرار میگیرند. شکلهای تاریخی و سنتی سازماندهی که در سدهی بیستم به گونهی تشکل حزبی عمل میکردند و تا حدودی نیز کارآیی داشتند، امروزه دیگر کمتر مردمی را جلب میکنند، به حرکت درمیآورند و سازمان میدهند. مسئلهی سازماندهی و تشکل به گونهای دیگر و نوین که میبایست از نو و چه بسا از ابتدا خلق شوند، مسئلهی مرکزی جنبش چپ سوسیالیستی باقیمانده است. شاخص مشترک و امروزی جنبشهای اجتماعی کنونی در همه جا – چه در غرب و چه در جامعههایی چون ایران و غیره – نافی شکلهای تاکنونی و سنتی فعالیت سیاسی «حزبی» هستند که بر سازماندهیهای عمودی، سلسله مراتیبی، بوروکراتیک و اقتدارگرا پایهریزی، ساخته و پرداخته شدهاند.
جنبشهای اجتماعی نوینِ امروزی هر گونه انحصار طلبی را طرد و مشارکت مستقیم و برابرانهی همهی فعالان و علاقهمندان و تا آن جا که بتوان بدون واسطه یا نمایندگی را تشویق میکنند. این جنبشها تمایل به شکلهای خودگردان و خودمدیریتی سازماندهی دارند که برخی شاخصهای تمیزدهندهی آنها را در این جا میشماریم: سازماندهی افقی، نفی بوروکراسی و سلسله مراتب، گردش نوبتی یا دورهای مسئولان منتخب در مجمعهای عمومی منظم و تصمیمگیرنده، تصمیمگیری به صورت دموکراتیک در این مجامع با شرکت همگان و با در نظر گرفتن آرای موافق، مخالف، ممتنع و همچنین عدم شرکت (در رأیگیری)، مشارکت برابرانه همه در همهی سطوح به لحاظ تعلقات جنسیتی، رنگی، ملیتی… مشارکت کنندگان. این گونه سازماندهی مجمعی به فعالان شرکتکننده اجازه میدهد نقش خود را به منزلهی سوژههای آگاه، فعال و مسئول ایفا کنند. جنبشهای اجتماعی امروزی ترجمان تمایل لایههای بیش از پیش وسیع مردم، جوانان و جامعهی مدنی به خودمختاری، خودگردانی و خودرهایی است. خودمختاری به معنای آزادی، استقلال و حاکم بودن بر سرنوشت خود است. خودگردانی به معنای نفی رهبری دایمی توسط یک مرکز، به معنای ادارهی برابرانه و گردان امور است. خودرهایی به معنای آزاد شدن از روابط فرادستی و خود بیکانگیهای مناسبات سرمایهداری و سلطه است.
اما در رابطه با پرسش شما در بارهی چشم انداز آینده چپ سوسیالیستی، من در شرایط تاریخی کنونی، چه در ایران و چه در جهان، نگاه خوشبینانهای ندارم. با وجود بحران شدید ساختاری سرمایهداری جهانی که به قاعده باید شرایط رشد جنبش چپ ضد سرمایهداری را مهیا سازد، ما در واقع مشاهده میکنیم که زمینههای نظری و عملی برآمدن یک جنبش متحد و بزرگ چپی به واقع رادیکال و به واقع سوسیالیستی هم چنان فراهم نیستند و نمیشوند. در اپوزیسیونهای چپ ایران نیز، همواره ایدهی ضروررت «وحدت چپ»، «تشکل بزرگ چپ» و فرمولهایی از این دست مطرح شده و میشود اما همواره نیز تحقق چنین آرزویی به دلیل وجود اختلافها و تضادهای واقعی، و نه اختیاری یا ساختگی، در زمینههای مختلف نظری، سیاسی، عملی و غیره، امکانپذیر نمیشود. بهویژه در چند دهه گذشته در تبعید، بسیاری تلاشها برای ایجاد وحدت یا اتحادی پایدار بین نیروهای چپ به نتیجه نرسیدهاند. علل عینی و ذهنی آن را باید در ناسازگاری بنیادینِ نظریه ها، برنامهها، روشها و سیاستها، که برآمده از شرایط واقعی و تاریخیاند، جستوجو کرد.
با این حال و به رغم فقدان شرایط عینی و ذهنی برای ایجاد تشکل فراگیر چپ، امر وحدت و یا اتحاد که با اولی یکی نیست، میان روندهایی که خود را چپ سوسیالیست و ضد سیستمی میخوانند ناممکن و چندان به دور از واقعیت نیست، اگر چه راهی دشوار میباشد. به طور کلی، به دیدهی من و بنا بر تجربهام در این زمینه، وحدت یا اتحاد میان روندهای نزدیک به هم در طیف چپ، امروزه، از راه پاسخگویی به پنج پرسش اصلی میگذرد که سرفصلهای آنها را برمیشمارم. یکم این که باید پاسخ دهیم سوسیالیسم مورد نظر ما در گسست از «سوسیالیسم واقعاٌ موجود» (سوسیالیسم توتالیتر) و سوسیال دموکراسیِ پشتیبانِ سرمایه داری ملی و جهانی امروزی چیست؟ دوم این که جایگاه مبارزهی ضد سرمایهداری در ایران امروز و مناسباتش با مبارزه برای آزادی و دموکراسی را چگونه تبیین میکنیم؟ سوم این که چه معنا و درکی امروزه از دموکراسی و جمهوری و جدایی دولت و دین در ایران به دست میدهیم؟ چهارم، چه درکی از ماهییت نظام حاکم بر ایران و چگونگی برون رفت از آن داریم؟ و سرانجام پنجم، میبایست روشن کنیم که سازمان چپ مورد نظر ما چگونه تشکلی در گسست از نوع تحزب سنتی و سازماندهیهای اقتدارگرایانه است.
چهره خاورمیانه در طول این چند دهه، بیش از پیش سرشار از خشونت گسترده بوده و هست، این روند ناشی از چیست و تا کجا ادامه خواهد یافت؟ نقش مذهب در این بحران را چگونه تفسیر میکنید؟
تبیین چهره خاورمیانه و خاور نزدیک در شرایط رقابتهای سیادتطلبانهی قدرت های منطقهای چون ایران، عربستان، ترکیه، سوریه و اسرائیل، بر بستر رقابتهای سیادتطلبانه قدرتهای بزرگ جهانی چون آمریکا، روسیه، چین، اتحادیه اروپا، بدون بررسی وضعیت عمومی جهان امروزی ما در زیر سیطرهی سرمایه داری جهانی و در تمایزهایش با جهانِ پایان یافتهی دوران استعمار و نواستعمار سدهی بیستم، ممکن نیست.
امروزه ما شاهد روندی هستیم که در مسیر آن دنیای کنونی هر چه بیشتر از تقسیم «دو جهانی» در شکل مرکز- پیرامون یا شمال- جنوبِ گذشته دور و هر چه بیشتر نزدیک به تصویری پاسکالی میشود: «کرهای که مرکزش همهجاست و پیرامونش هیچ جا» (اندیشهها). تقسیم جهان به «دو» بر اساس مرکزی به نام امپریالیسم (آمریکا، اروپای غربی و ژاپن) و پیرامونی تحت سلطهی آن مرکز، امروزه سیمای درستی از واقعیت جهان به دست نمیدهد.
امروزه، نه یک، دو یا سه بلکه چند جهان در همزیستی و همستیزی رقابتی و اقتصادی با هم قرار دارند. هر کشور بزرگ از چین و هند تا برزیل با گذر از آفریقای جنوبی و هر کشور دیگر از شرق و جنوب آسیا تا آمریکای لاتین با گذر از خاور میانه، چون «جهان»های متفاوت، در جست و جوی جایگاه، قدرت و نفوذ خود هستند. این قدرتهای «پیرامونی» سابق و بیش از پیش «خود مرکز» امروزی در فکر گسست از سیستم جهانی سرمایه نبوده بلکه در خدمت و در کنار آن قرار دارند، با خواست دفاع از منافع خاص و نفوذ منطقهای خود. سه قدرت بزرگ اقتصادی و نظامی سده بیستم یعنی آمریکا، اروپای غربی و ژاپن امروزه هژمون مطلق خود را بر جهان از دست داده و خواهند داد، در حالی که قدرتهای جدیدی در آتیه نزدیک رقیب و همسان آنها میشوند. از آن جمله است چین که در سالهای آینده، با تلفیق دو سیستم سرمایهداری افسارگسیخته و دیکتاتوری پلیسی تکحزبی، میرود نه تنها به بزرگترین قدرت اقتصادی جهانی بلکه به بزرگ ترین قدرت نظامی و مداخلهگر در دنیا تبدیل شود.
ویژگی دیگر دوران ما این است که سرمایهداری امروزه خصلت جهانی یافته است. فرمول «سرمایهداریِ جهانیشده » به این معناست که مناسبات سرمایهداری نه مرکز یا محور دارد و نه پیرامون یا مدار به گِرد خود. سرمایهگذاری، استثمار و انباشت در هر جا و نقطه از کره زمین که سودآوری داشته باشد انجام میپذیرند. اینان سرزمین، منطقه، میهن و ملیتی نداشتهاند، ندارند و نمیشناسند. به همینسان، توسعه – عدم توسعه، وابستگی- عدم وابستگی، نابودی- سازندگی، ثروتزایی- فقرزایی… چون شاخصهای ماهوی و متضاد حرکت بازار و سرمایه، جایگاه، منطقه، میهن و ملیتِ ویژه ندارند، جز آن چه که الزامات امر بازدهی و سودآوری حکم نمایند. صاحبان سرمایه نیز بیش از پیش نیروهایی نامرئی میشوند. بدون نام و نشان حقیقی. بدون چهره. بدون ملیت، سرزمین و میهن. بدون جایگاه و قرارگاه ثابت. بدون رنگ، بو و زبان خاص. در این جا نیز تقسیم بندیهای سابق از سنخ تقسیم جهان سرمایه به دو بخش مرکز و پیرامون، دستهبندیهایی که همچنان میخواهند برای حرکت بازار و سرمایه مِلک و مُلک و ملیتی تعیین کنند، در برابر واقعیتِ جهانی شدن سرمایه به معنای واقعی کلمه فرو میریزند.
پایان جهان «دو قطبی» پیامدهای خود را به همراه دارد. از آن جمله است، با استفاده از واژگان رایج در دنیای «سیاست»، تبیین «دوست و دشمن» در مبارزه سیاسی و اجتماعی. امروزه، این دو عنصر (دوست و دشمن) و تضادِ آنها را نباید در جایی دیگر و خاص یعنی در «خارج» جُست و جو کرد. آنها در همه جا هستند از جمله و به ویژه در «درون ما» یعنی در داخل هر جامعه. «دشمن» اصلی خانگی است و نزد ما لانه کرده است. از اینرو «مبارزه»، در هر «جا» و «مکان» که قرار داریم و برای رهایی از سلطه تلاش میکنیم، تنها بین شرق و غرب، مرکز و پیرامون یا جنوب و شمال نیست بلکه به طور عمده با رژیم خودی، با نیروهای حاکم خودی و اقشار و طبقات حاکم خودی است. مبارزهای که در عین حال امروزه نمیتواند تنها خصلت ملی یا منطقهای داشته باشد بلکه جهانی و جهانرواست. در هر جا که مبارزهی اجتماعی هست، مبارزه تنها میان خلق و ضد خلق ، کارگران بر ضد سرمایهداران … نیست بلکه اختلاف و تضاد در درون خودِ خلق، در درون خودِ مردم و زحمتکشان نیز جاری است. از این نگاه هم که به بغرنجهای زمانهی خود نگاه بیاندازیم، میبینیم که تقسیمات گذشته چون تقسیم بر مبنای طبقه، ملیت… اعتبار خود را بیش از پیش از دست میدهند.
تغییر بنیادی نظم موجود و حاکم در یک کشور امروزه بیش از پیش در همهی کشورهای جهان، از جمله در ایران، وابسته به خروج یا گسست از مناسبات سرمایهداری در اشکال و درجات مشخص، مختلف و ویژه شده است. اما این ضرورت در حالی و در زمانی خود را مطرح میسازد که راهحلهای تاکنونی به اصطلاح ضد (یا غیر) سرمایهداری از نوع تمرکز مالکیت و اقتصاد در دست دولتهای توتالیتر، پوپولیست و اقتدارگرا (چون راه حل سوسیالیسم دولتی) و یا اصلاحات رفرمیستی توسط «دولت رفاه» در چهارچوب حفظ مناسبات بازار و سرمایه (راهحلهای سوسیالدموکراتیک)، در هر جا که طی یکصد سال گذشته تجربه شدهاند، نشان دادهاند که به واقع نه عدالت اجتماعی میآورند و نه برابری و بهزیستی برای مردم و به طریق اولی سوسیالیسم و رهایی. امروزه، پربلماتیکِ تصاحب جمعی و دموکراتیک نیروهای مولده و کنترل جمعی آنها در اشکالی که نه دولتی باشد و نه خصوصی همواره چون بغرنجی پیچیده بدون پاسخ باقی ماندهاند.
از این بخش از صحبت خود نتیجه میگیرم که امروزه، جهانیشدن امور اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و ارتباطی… تبدیل به واقعیتی ضرور و اجتنابناپذیر شده است. جهانی شدن کنونی، اما، ماهیتی سرمایهمدارانه و تخریبکننده برای بشریت دارد و به رهبری قدرتهای بزرگ مالی و اقتصادی جهان، بدون مشارکت و مداخلهی دموکراتیک اکثریت عظیم مردمان، در جهت اقتدار و منافع اقلیتی کوچک انجام میپذیرد. در برابر چنین وضعیتی، جنبشهای اجتماعی برای جهانی دِگر، هر چند که هنوز ناتوان، ناهماهنگ و نامتشکلاند، اما در گسترهی جهانی در حال نضج گیریاند. جنبشهایی در نفی مناسبات حاکم کنونی بر جهان، با خواست برابری، عدالت، بهزیستی و رهایی برای همهی انسانها و در پاسداری از محیط زیستی که در حال نابودی است.
در این میان وضعیت خاورمیانه را چگونه میبینیم؟ شما در پرسش خود به راستی می گویید که چهره خاورمیانه در طول این چند دهه، بیش از پیش، سرشار از خشونت گسترده شده است و می پرسید علت چیست و نقش مذهب در این بحران را چگونه باید ارزیابی کرد. من چندی قبل به مناسبت کشتار جمعی از شهرندان پاریسی در نوامبر ۲۰۱۵ توسط عوامل داعش مطلبی زیر عنوان «دو بربریت» نوشتم که در این جا خطوط کلی آن را بازگو میکنم.
در آن جا توضیح میدهم که در ادامه ی روند تاریخی ای که به پیدایش، رشد و گسترش بنیادگرایی اسلامی در بخشی از جهان از نیمه ی دوم سده ی بیستم می انجامد، که پدیدار جمهوری اسلامی و استقرار آن در ایران با انقلاب ۵۷ یکی از زمان های مهم و تعیین کننده ی این روند به شمار می آید، و هم زمان با فروپاشی دو آلترناتیو سیاسی و ایدئولوژیکی جهانی یعنی «سوسیالیسم واقعن موجود» و ناسیونالیسم عربی به اصطلاح لائیک، بربریتی در کشورهای موسوم به اسلامی تحت دیکتاتوری های وابسته به غرب شکل می گیرد که می توان آن را فاشیسم اسلامی نامید.
جهادگرایان اسلامی، در پی حمله ی نظامی قدرت های بزرگ به عراق و برافتادن رژیم دیکتاتوری صدام حسین و سپس با قیام مردم سوریه علیه رژیم دیکتاتوری خافظ اسد و آغاز جنگ داخلی در این کشور، با درس گیری از نمونه هایی پیشینِ هم سنخ خود چون القاعده که از کشور و حکومتی برای خود چون پایگاهی برای جهادش بی بهره بود، این بار، با سازماندهی سیاسی، نظامی و اقتصادی خود، با تسلط بر سرزمین های سنی نشینِ هم مرزِ عراق و سوریه و در بستر مساعد نارضایتی عمومی مردم سنی مذهب عراق از حکومت های مرکزی، موفق به ایجاد دولتی کامل با منابع نفتی، گازی و زیرزمینیِ سرشار می شود. این وضعیت مساعد برای داعش، البته این روزها، با بسیج نظامی جهانی علیه او میرود که رو به پایان رود.
داعش، چون دیگر فرقه های بنیادگرای اسلامی در جهان، عامل سرسپرده، ساخته و پرداخته ی غرب نیست. اگر چه، از جمله در زمان اشغال نظامی افغانستان توسط شوروی، ایالات متحده از طریق سازمان سیا کمک به شکل گیری بنیادگرایی – در این جا القاعده و به منظور مقابله با ابرقدرت دیگر یعنی آن زمان اتحاد شوروی – کرده است و در آینده نیز بنا بر مصلحت سیادت طلبانهی خود خواهد کرد. هر پدیدار اجتماعی ریشه در درون جامعه ای دارد که از آن می روید. داعش ریشه در شرایط اجتماعی، سیاسی و اقتصادیِ ناشی از فروپاشی یا افول دو رژیم دیکتاتوریِ بعثی در منطقه دارد. ریشه در عراقی دارد که حاکمیت شیعی آن امروز بخش سنی مذهب کشور را تحت سلطه، سرکوب و تبعیض قرار میدهد. ریشه در فروپاشی ارتشی دارد که بخشی از فرماندهان فراری آن پس از جنگ عراق به سازماندهی و تقویت نظامی داعشیان روی آوردند. ریشه در اوضاع جنگ داخلی در سوریه ای دارد که دیکتاتوری حافظ اسد با بمبارانِ حتا شمیاییِ مخالفان و کشتار جمعی، به ویژه علیه نیروهای دموکرات جامعه – با پشتیبانی سیاسی و نظامی جمهوری اسلامی ایران، روسیه و چین چون متحدان اصلی خود – از یکسو این نیروها را تضعیف می کند و از سوی دیگر بخش هایی از مردم و مبارزان این سرزمین را به دامان گروه های بنیادگرای اسلامی سوق می دهد و از این وضعیت برای مشروعیت بخشیدن به موجودیت خود در مقابل خطر تروریسم بهره میجوید.
رشد و گسترش داعش محصول تضادها، صف بندی ها و بازی های تاکتیکی گوناگون و پیجیده در منطقه ای است که قدرت های مختلف آن چون عراق، سوریه، ترکیه، ایران، عربستان سعودی، امارات، حزبالاه لبنان، حماس و اسرائیل از یکسو و قدرت های جهانی چون آمریکا، روسیه، چین، فرانسه، انگلیس… از سوی دیگر در رقابت با هم برای دفاع از منافع استراتژیکی خود و یا برای احراز سرکردگی، در کنار یا در برابر هم قرار می گیرند. از جمله می توان اشاره کرد به کمک های مستقیم یا غیر مستقیم عربستان سعودی و اقمارش در خلیج به داعش در مقابله با سیادت طلبی جمهوری اسلامی ایران در منطقه، به هم دستی آشکار و نهان رزیم ترکیه با داعشیان در مقابله با رشد جنبش دموکراتیک و آزادی خواهانه خلق کرد در ترکیه و سوریه و یا به دخالتگری سیاسی و نظامی ایران در سوریه در پشتیبانی کاملش از قصاب مردم این کشور.
جهادگرایی، افراط گرایی ارتجاعی با نقابی مذهبی است. فاشیسمی مذهبی و جهان رواست که در آن به جای «نژاد»، «کافر» می نشیند. در این گونه فاشیسم، پاک سازی دینی و قومی، مردسالاری، خشونت و کشتار جمعی، بردهفروشی زنان… در لفاظیهای مذهبی، جوهر و ذات سیستم را تشکیل میدهند.
توسعه ی بنیادگرایی اسلامی، در همه جا، گواهی انکارناپذیر بر شکست جنگ افروزی قدرت های بزرگ سرمایه داری علیه تروریسم است. این قدرت ها، از طریق جنگ و تجاوز به مناطق مختلف جهان، بنیادگرایی را نه تنها از میان نمی برند بلکه گسترش میدهند. نظم ستمگرانه سرمایه داری جهانی، به ویژه در شکل فعال مایشأ کنونی اش، نمی تواند بدیلی یا راه چاره ای در مقابله با جهادگرایی و بنیادگرایی اسلامی باشد. زیرا که خود سلطه گر، کارگزار و سازمان دهنده بی عدالتی، نابرابری، استثمار، انباشت ثروت نزد اقلیتی کوچک و توسعه فقر نزد اکثریتی عظیم در جهان است. در نظم جهانی کنونی، ۱۰% جمعیت کره زمین ۸۶% منابع در جهان و ۱% جمعیت جهانی ۴۶% همین منابع را در تصاحب خود دارند. این نظمِ خشنِ نابرابرانه، به ویژه در زمانی که چون امروز با بحران بزرگ ساختاری و اقتصادی مواجه شود، چون نمونه های گذشته ی آن در سده ی بیستم که فاجعه آفرین بودند، زمینه ساز فاشیسم از هر نوع آن، چه مذهبی یا غیرمذهبی، می شود.
در پایان این گفت و گو، با تشکر از شما و با آرزوی موفقیت در فعالیتهایتان، لازم است تأکید کنم که امروزه، در تغییر وضع موجود برای جهانی دِگر و غیرسرمایهدارانه، مبارزه با توحش جهادگرایی دینی جدا از مبارزه با نوحش سلطهگری سرمایه داری جهانی نیست. از جمله در مقابلهی نظری و سیاسی با این دو بربریت است که روشنفکران لائیک، چپ و رادیکال ایران می بایست اندیشه و عمل نمایند، همراه با جنبشهای تغییردهنده اجتماعی، در فرایندِ مبارزهای تاریخی به سوی آزادی، دموکراسی، سوسیالیسم و رهایی، شرکت و مشارکت کنند.
اشکها و لبخندها در دهمین روز بازیهای المپیک ریو: ناکامی فرانسویها، حذف تیم والیبال فرانسه در بازی مرگ مقابل تیم میزبان، صعود تیم والیبال ایران باوجود شکست مقابل روسیه و شکست دو فرنگیکار دیگر ایران، پوزش قهرمان پرش با نیزه فرانسه از تماشاگران برزیلی، اخراج یک ورزشکار مصری، مدال طلا برای بحرین در دوی سه هزار متر زنان.
team_valibal_iran
رنو لاویلنی، برنده مدال طلا در پرش با نیزه در المپیک لندن که نتوانست از عنوان قهرمانیاش دفاع کند به دلیل سخنانی که پس از شکست در رقابتها به زبان آورده بود، امروز (سهشنبه) از مردم برزیل پوزش خواست.
لاویلنی در ورزشگاه المپیک برای مدال طلا با یک برزیلی ۲۲ ساله رقابت داشت در حالیکه تماشاگران برزیلی به شدت او را هو میکردند و سوت میزدند.
داسیلوای برزیلی با عبور از مانع شش متر و سه سانتیمتر مدال طلا گرفت اما قهرمان فرانسوی در برابر این مانع باشکست روبهرو شد و مدال نقره گرفت.
لاویلنی که از امیدهای قهرمانی این رشته بود پس از پایان رقابتها به روزنامهنگاران گفت: «این نخستین بار است که در دوومیدانی تماشاگران یک شرکت کننده را هو میکنند و سوت میکشند. من فکر میکنم آخرین بار در المپیک ۱۹۳۶ بود که نازیها جسی اونس، ورزشکار سیاهپوست آمریکایی را هو کردند و برای او سوت زدند.»
Paresh
رنو لاویلنی بامداد سهشنبه و پس از اعتراضهای گسترده رسانههای برزیلی به صحبتهایش با انتشار بیانیهای به دلیل این مقایسه بد پوزش خواست.
رسانههای برزیلی گفتههای قهرمان فرانسوی را دخالت آشکار سیاست در بازیهای المپیک توصیف کردهاند.
دخالت دیگر سیاست درالمپیک و ورزش، حرکت یک ورزشکار جودوی مصری بود که به همین دلیل از المپیک ریو اخراج شد. اسلام الشهابی پس از رقابت با یک ورزشکار اسراییلی حاضر به دست دادن با او نشد و صحنه را ترک کرد.
کمیته بینالمللی المپیک با توبیخ شدید برای رفتار شهابی، او را از المپیک اخراج کرد و به خانه فرستاد.
Alshahabi
هنگامی که ساسون، ورزشکار اسراییلی، دستش را به سوی الشهابی دراز کرد او با تکان دادن سر دور شد. داور مسابقه از او و حریفش خواست تا به رسم آیین پایان مسابقه در ورزشهای رزمی به یکدیگر تعظیم کنند اما او با حرکت سر خودداری کرد که با هو کردن تماشاگران روبهرو شد.
کمیته انضباطی المپیک رفتار ورزشکار مصری را «خلاف قوانین بازی جوانمردانه و روح دوستی در ارزشهای المپیک» دانست و شهابی را اخراج کرد. کمیته ملی المپیک مصر هم به شدت حرکت شهابی را محکوم کرد.
در سالهای اخیر برخی ورزشکاران ایران در المپیکها به دستور مسئولان رژیم تهران از رویارویی با ورزشکاران اسراییلی به بهانه بیماری یا آسیبدیدگی خودداری کردند. کمیته بینالمللی المپیک اینبار اعلام کرده بود که در صورت تکرار چنین کاری کاروان ورزشی آن کشور اخراج میشوند . مسئولان ورزشی جمهوری اسلامی هم برای اینکه گرفتار چنین مجازاتی نشوند یک جودوکار خود به نام خجسته را که در قرعهکشی به یک ورزشکار اسراییلی برمیخورد، به دلیل «مشکلات خانوادگی» از حضور در ریو محروم کردند.
اما راحله آسمانی که از سال ۷۹ برای تیم ملی ایران در تکواندو شرکت میکرد، پس از پناهنده شدن به بلژیک در رقابتهای اروپایی تکواندو با حریف اسراییلیاش مسابقه داد و او را مغلوب کرد.
در جریان مسابقههای المپیک ریو، فعالان حقوق زنان بارها به دلیل آنچه ادبیات سکسیستی و دارای بار جنسیتی منفی توصیف شده، به گزارشگران و روزنامهنگاران ورزشی انتقاد و اعتراض کردهاند. آنها این ادبیات را در مسابقه هایی که زنان در آنها شرکت دارند به کار میبرند.
حدود ساعت یازده شب پانزدهم ژوئیه به وقت ترکیه خبرگزاری ها اعلام کردند در این کشور کودتایی اتفاق افتاده است. کمی بعد در بیانیه کودتاچیان از تلویزیون اعلام شد
که ارتش برای پایان دادن به شرایط نامساعد کشور قدرت را به دست گرفته است، فرودگاه آتاتورک تعطیل و کلیه پروازها تا اطلاع بعدی لغو و پل ارتباطی استانبول با بخش اروپائی آن موقّتاً مسدود و قانون منع رفت و آمد برقرار شده است.
در بیانیه همچنان گفته شده بود ارتش قصد خونریزی ندارد و هدف برگشت به قانون اساسی و جدایی دین از حکومت است، در ضمن هیچ اشاره ای به سرنوشت مقام های کشوری – رئیس جمهور یا نخست وزیر- بازداشت یا کشته شدن آنان نشده بود. تنها به زد و خوردهایی برای اشغال ساختمان مجلس در آنکارا اشاره رفته بود.
چند ساعت پس از آن، اعلام شد که رجب اردوغان از محل اقامت خود – بیرون از پایتخت- توسط تلویزیون CNN ترکیه از هوادارانش خواسته که به خیابان ها بیایند و حکومت نظامی را لغو نمایند.
در پی این درخواست شمار زیادی از هواداران او با ماشین و پیاده به خیابان ها آمدند. پس از درگیری کوتاهی که میان ارتشیان و طرفداران رجب اردوغان اتفاق افتاد، اعلام شد کودتا شکست خورده و دولت بر اوضاع مسلط است!
رجب اردوغان در فرودگاه آتاتورک در میان هوادارانش حاضر شد و شکست کودتا و پیروزی خود را به آگاهی مردم رساند.
طبیعی است که رویدادهای پیش و پس از کودتا انسان را به این فکر می اندازد که اصولاً چرا کودتا شد و چرا با این سرعت شکست خورد! چرا رجب اردوغان افزون بر دستگیری کودتاچیان و سربازان، بسیاری از مقام های ارتش را که در کودتا نیز شرکت نکرده بودند و همچنین دو هزار و پانصد تن از قضات را دستگیر کرد؟ چرا دامنه بازداشت ها را به همه سازمان های کشوری تسرّی داد و حتی به گارد ریاست جمهوری که به او وفادار مانده بود نیز ابقاء نکرد؟
انبوه دستگیر یا برکنار شدگان میان ارتشیان مخالف، دادستان ها، استادان دانشگاه، آموزگاران و کارمندان وزارتخانه ها، فهرست بزرگی بود که نمی توانست یک شبه و به دنبال شکست کودتا تهیه شده باشد. اعلام شمار غیر عادی برکنار شدگان، می تواند نشانه ای باشد از اینکه اردوغان از انجام کودتا و شکست سریع آن آگاه بوده است.
بدین ترتیب می توان گفت کودتای پانزدهم ژوئیه ترکیه، به مفهوم واقعی کودتا نبود. در همه کودتاها، کودتاچیان پیش از هر کاری رئیس دولت را کشته یا بازداشت کرده اند.
در بنگلادش شیخ مجیب الرحمان رهبر محبوب مردم را در همان شب کودتا کشتند، در پاکستان ذوالفقار علی بوتو و در مصر محمد مُرسی را بازداشت کردند.
چرا در ترکیه قبل از هر کاری، فرودگاه را اشغال کردند؟ چرا ارتشیان هنگام حضور طرفداران اردوغان که در ابتدا زیاد هم نبودند و بی شک عناصری از طرفداران داعش ترکیه نیز میان آنان دیده می شدند، از به کار بردن زور خودداری کردند.
پی آمدهای پس از شکست کودتا و تصمیم های اتخاذ شده توسط اردوغان نشان دهنده آن است که او برای سرکوب مخالفان و استحکام پایه های قدرت خود، به دستگیری ها و برکناری های بیشتر ادامه خواهد داد.
انجام یک کودتای بدون نقشه و برنامه و اشغال محل های کم اهمیت و بی ارتباط با مراکز قدرت و بازداشت نکردن دولتمردان بلندپایه کشور، می توانست دامی برای باز گذاردن دست اردوغان برای سرکوب مخالفان و گروهی از ارتشیان ناراضی از حکومت دینی باشد. به سادگی می توان نتیجه گرفت که اردوغان پیشاپیش از وقوع کودتا اطلاع داشته و بخشی از طرفدارانش نیز آماده مقابله با آن بوده اند.
این که چرا و به چه دلیل محل اقامت او بمباران نشد و یا این که هواپیمای حامل او سرنگون نگردید، پرسش هایی است که دیر یا زود برملا خواهد شد.
اگر نیروی هوایی با کودتاچیان موافق بوده و همکاری میکرده است، هواپیماهای اف- شانزده که هلی کوپترهای آنان را هدف قرار داده از کدام پایگاه برخاسته و متعلق به کدام کشور یا گروه بوده است؟
یکی از دلایل تلاش اردوغان برای ورود به اتحادیه اروپا، از جمله می توانست این باشد که با عضویت ترکیه در اتحادیه اروپا امکان وقوع کودتا نبود. این حاشیه امنیتی بود برای رجب اردوغان، که همواره از وقوع یک کودتا بر ضد خود در ترس و وحشت به سر می برد.
نپذیرفتن ترکیه در اتحادیه اروپا می تواند رجب اردوغان را به فکر طرح یک کودتای ناموفق، برای خنثی کردن یک کودتایی واقعی انداخته باشد. دامی جلوی پای آن گروه از ارتشیان ناراضی که آمادگی دست زدن به کودتا را داشتند گذارده شود و برنامه نافرجام کردن آنرا نیز پیش بینی نمایند.
با شکست خوردن یک کودتای ناتمام، اکنون اردوغان می کوشد قدرت خود را افزایش دهد و مخالفان در درون ارتش و سایر نهادهای دولتی را از پیش پا بردارد.
شباهت هایی میان کارهای خمینی و رجب اردوغان به چشم می خورد. خمینی نیز در آخرین روز پیش از سقوط دولت بختیار به مردم گفت به خیابان ها بریزند و مقررات منع عبور و مرور را لغو کنند. اردوغان هم پس از اعلام مقررات منع عبور و مرور اعلام شده، از طرفدارانش خواست به خیابان ها بریزند و به حکومت نظامی پایان دهند.
اینکه حتی مخالفان اردوغان هم برای درههم شکستن کودتا به خیابان ها ریختند واقعیت ندارد، زیرا تنها طرفداران او بودند که که از پیش برای این هدف آمدگی داشتند.
اردوغان هم مثل هر خودکامه دیگری از حضور مردم در صحنه سیاست وحشت دارد.
خمینی پس از تسلیم سران ارتش با سوء استفاده از احساسات هوادارانش اقدام به بازداشت ارتشیان و سایر مخالفان خود نمود و بسیاری از آنان را به اعدام محکوم کرد. کاری که رجب اردوغان نیز در نظر دارد انجام دهد. او هم بازداشت سران ارتش و سایر مخالفان را آغاز کرده است. به دلیل آنکه در قانون اساسی ترکیه مجازات اعدام وجود ندارد، برای اعدام مخالفان به – شیوه روح الله خمینی- خواهان تصویب مجازات اعدام توسط مجلس شده است، بدون توجه به اینکه به فرض تصویب قانون اعدام، در هیچ کجای دنیا قانون عطف به ماسبق نمی شود و نمی توان هیچ یک از مخالفان و ارتشیان را که پیش از تصویب این قانون دست به کودتا زده اند به اعدام محکوم کرد.
به امکان زیاد اردوغان از یک اقدام نظامی نیم بند از پیش آگاه بوده، تجدید نظر در سیاست خارجی، در رابطه با روسیه و اسرائیل و چرخش در نحوه برخورد با سوریه می تواند در چهارچوب همین امر باشد.
او از روسیه بابت سرنگون کردن هواپیمای جنگی آن کشور معذرت خواهی کرد و گفت که آماده پرداخت غرامت است.
با اسرائیل نیز کنار آمد، با وجود شعارهای تند چند سال پیش، خواست های آنها را برای عادی کردن مناسبات سیاسی پذیرفت. با کنار رفتن نخست وزیر قبلی و آمدن نخست وزیر جدید، آمادگی دولتش را برای نزدیکی به سوریه و مذاکره با اسد اعلام کرد. این چرخش و عقب نشینی های سیاسی از شخصی که در پنج سال گذشته دشمن سوگند خورده اسد و در پی سرنگونی او بود مایه شگفتی است. سیاستی که در عین حال باعث حمایت از خلافت اسلامی داعش و در نتیجه تیره شدن روابط و ایجاد تنش با جمهوری اسلامی شده بود.
اردوغان همچنین مطمئن بود که آمریکا و ناتو و اتحادیه اروپا با انجام کودتای نظامی در ترکیه موافق نخواهند بود.
در برخی از تفسیرها به دو مطلب اساسی توجه کافی مبذول نشده:
نخست: با وجود آنکه مردم به ویژه کُردهای ترکیه موافق کودتا نبوده ولی از دولت مذهب گرای اردوغان هم که آزادی ها را از میان برده و مخالفان عقیدتی و سیاسی را سرکوب می کند رضایت ندارند.
دوم: این تصور که آمریکا پشت سر کودتا قرار داشته با واقعیت های سیاست های سال های اخیر آن دولت همخوانی ندارد. سیاست دولت آمریکا بیش از چند دهه است که برای به قدرت رساندن عوامل دست نشانده خود در کشورها دنبال کودتا نیست، بلکه دفاع از دموکراسی از مسیر تبلیغات رسانه های گروهی است.
نمونه های این سیاست را در ایران، مصر، ترکیه، تونس، سوریه و برخی از کشورهای آمریکای لاتین شاهد بوده ایم.
یک مورد گویای آن ایران است. هنگامی که نهضت آزادیخواهانه واستقلال طلبانه مردم ایران می رفت به عُمر سلطنت استبدادی پایان دهد و قانون اساسی مشروطه که خون بهای جانبازان انقلاب مشروط بود به اجرا گذارده شود، با مطرح شدن آیت الله خمینی توسط رسانه های جهانی واگذاردن یکی از گماشتگان سرسپرده غرب به عنوان مترجم در کنار او، ناگهان شعار «انقلاب اسلامی و شاه باید برود» عنوان گردید و مسیر نهضت آزادیخواهی به سمت و سوی انقلابی پیش رفت که به دلیل باورهای دینی توده های مردم، وسیله به قدرت رسیدن خمینی و روحانیان شد و سرنوشت دردناکی را بر ملت ایران رقم زد که هنوز هم پس از سی و هشت سال ادامه دارد.
دولتمردان آمریکا و سایر کشورهای قدرتمند غربی از این نظام استبدادی که به مراتب خشن تر و سرکوبگر تر از استبداد سلطنتی و دیکتاتوری نظامی است به عنوان کشوری یاد می کند که نمایندگان آن از مسیر “ انتخابات “ برگزیده می شوند!
همین وضعیت در مصر هم پدید آمد. پس از سقوط حسنی مبارک، مسیر نهضت آزادیخواهی مردم آن سرزمین با مطرح کردن قوانین اسلام و سوء استفاده از باورهای دینی مردم، قوت یافت. اخوانالمسلمین قدرت را به دست گرفتند. گر چه با کودتا – که مورد تأیید آمریکا و غرب هم نبود- عمر آن پایان یافت.
تونس هم پس از خلع بن علی کم مانده بود به چنین سرنوشتی دچار شود، اما هوشیاری مردم آن جا مانع از اجرای آن شد.
سوریه تنها کشوری است که تصمیم آمریکا و غرب برای تبدیل دیکتاتوری غیر مذهبی آن به استبداد مذهبی و تجزیه آن پس از پنج سال هنوز عملی نشده و ممکن است که با شکست روبرو شود.
تردید نیست حضور نیروهای حزب الله لبنان، دخالت و حضور پاسداران جمهوری اسلامی و حمله های هوایی روسیه در ایجاد این ناکامی تأثیر داشته است. اکنون نیز با وحشتی که جهادیون داعشی در کشورهای بانی خود ایجاد کرده ا ند رفته رفته اوضاع سوریه به زیان آن ها و به سود اسد تغییر می کند.
جالب است با اینکه دولتمردان غربی از ترکیه به عنوان کشوری یاد می کنند که سردمداران آن از راه دموکراسی برگزیده شده اند، در ونزوئلا و برزیل و سایر کشورهای آمریکای لاتین که زمامداران آن با رأی اکثریت مردم به قدرت رسیده اند، برای سرنگونی آنان تلاش می کنند و می کوشند سرسپردگان و گماشتگان خود را در این کشورها به قدرت برسانند که مصداق ضرب المثل یک بام و دو هوا است!
یکی از شباهت های خمینی و اردوغان این است که خمینی پس از پیروزی، درخواست تسلیم شاه را کرد و اردوغان درخواست تسلیم فتح الله گولن را!
تصور این که اردوغان از این پس بتواند با تکیه بر نیروی مردمی که به حمایت از او برخاستند و کودتا را نافرجام ساختند نظامی مردم سالار در ترکیه حاکم سازد و آزادی های فردی و اجتماعی مردم را تأمین کند، خواست های به حق کُردها را به رسمیت شناسد، رؤیایی است که با کارکردهای گذشته او بهیچوجه همخوانی ندارد.
بی شک او از شکست کودتا، برای تحکیم پایه های قدرت لرزان خود و از میان برداشتن هر نوع مخالفی در درون ارتش و احزاب مخالف دیگر استفاده خواهد کرد.
همانند اینگونه کودتاهایی که نافرجام مانده و در نهایت به سود ادامه دیکتاتوری تمام شده باشد در سایر کشورها هم اتفاق افتاده است. در سال ۱۹۹۵، حیدر علی اف که متوجه شد نخست وزیر او در پی انجام کودتاست، از شرایط موجود آن زمان استفاده کرد تا رهبری کودتا را به دست گیرد. بدین شکل استبداد خود را از گذشته استوارتر از کرد.
موضوع حائز اهمیت سرنوشت ارتش ترکیه است که برای آمریکا و ناتو بسیار مهم است. اردوغان به دلیل ترس از کودتا در طول دوازده سال گذشته آرام آرام از قدرت آن کاسته است و اکنون نیز برنامه ای برای خنثی کردن کامل ارتش دارد.
در این جا تضاد میان برنامه اردوغان و خواست آمریکا و ناتو پدید می آید. آیا آن ها حاضرند شاهد فروپاشی ارتشی باشند که از سال ۱۹۵۲ تاکنون ساخته و پرداخته و مجهز و کامل کرده اند؟ ارتشی که یکی از ارتش های قدرتمند پیمان ناتو است؟ یا شاهده نزدیکی بیش از حد ترکیه – کشور مهم پیمان ناتو- با روسیه باشند؟
گر چه اردوغان می خواهد با نزدیک شدن با روسیه از غرب و آمریکا در مواردی- تحویل فتح الله گولن و لغو روادید اتباع ترکیه به اروپا- امتیاز بگیرد، ولی روشن نیست تا چه حد موفق خواهد شد.
بی شک ترکیه با توجه به عضویت در پیمان ناتو و وابستگی های سیاسی و اقتصادی به اروپا، نمیتواند همانند جمهوری اسلامی، از تهدید پیوستن به پیمان دفاعی شانگهای از غرب امتیاز بگیرد.
از سوی دیگر سردمداران جمهوری اسلامی نیز به شدت نگران کودتا در ترکیه بودند و هستند. با توجه به پیروزی کودتا در مصر، از احتمال پیروزی یک کودتا در کشور همسایه احساس خطر میکردند. سردمداران جمهوری اسلامی وجود یک دولت اسلامی را در همسایگی خود با وجود برخی تضادهای سیاسی ترجیح میدهند و امکان می دادند پیروزی اردوغان باعث تغیر سیاست آن دولت در سوریه و نزدیکی سیاسی با جمهوری اسلامی شود.
باید دید با پیروزی اردوغان و تثبیت دولت اسلامی عدالت و توسعه، ترکیه در آینده آرام خواهد ماند؟
احتمالاً مردم در برابر یکه تازی ها و بلندپروازی های اردوغان و خودکامگی دولت او دست به مقاومت خواهند زد.
اساساً دیکتاتوری اردوغان تضاد در جامعه را پدید خواهد آورد. گرایش به آزادی با ادامه خودکامگی های اردوغان، گسترش خواهد یافت. افراط در دینی بودن دولت، باعث بی دینی و دوری از دین در جامعه خواهد شد و احزاب سکولار و آزادیخواه برای رسیدن به مردم سالاری و حذف دیکتاتوری از آن سود خواهند برد. یورش های هوایی که به مناطق کُردنشین شده و می شود، مقاومت و پایداری کُردها را برای تحقق خواست های خود شدیدتر خواهد کرد.
در پایان باید اشاره کرد که بی تردید اردوغان با چالش هایی روبرو خواهد بود که عبارتند از: مخالفت جامعه و احزاب دمکرات در برابر یکه تازی او، تنش های درون حزب او، ادامه جنگ با کُردها، عدم امنیت و سرکوب مخالفان، کاهش رشد اقتصادی و دشواری های بسیار دیگر.
از این رو می توان گفت خلافت خلیفه جدید عثمانی زمان درازی پایدار نخواهدماند.
* * *
هوشنگ کردستانی
دوشنبه ۱۵ اوت ۲۰۱۶
پخش نوار سخنرانی آقای حسینعلی منتظری در مورد کشتار زندانیان ۶۷ موجب شد که آقای تاج زاده طی یادداشتی اعلام کند :«حاکمیت میتواند با عذرخواهی از ملت، حلالیت طلبی از بازماندگان و اصلاح سازوکار قضائی میهن به گونه ای که تکرار چنین فجایعی را ناممکن کند، زخم ناشی از این اعدامها را التیام بخشد.
«من به سهم خود از خانواده های اعدام شدگان آن فاجعه از جمله بازماندگان قربانیانی که عضو مجاهدین خلق نبودند، پوزش می طلبم. و متواضعانه آنان را فرامیخوانم تا با تأسی به ماندلا «ببخشند اما فراموش نکنند» تا ایران و ایرانی از چرخه شوم نفرت و کینه و انتقام رها شوند. از رهبر هم می خواهم که پیش از آن که دیر شود پرچم دوستی و مهر و آشتی ملی برافرازد و با پایان دادن به حصرها، زندانها، پناهندگی ها و مهاجرت های سیاسی، تلخ کامی این روزها را به شیرینی همزیستی مسالمتآمیز آحاد هم وطنان تبدیل کند تا قطار انقلاب در ریل اصلی خود که «همه با هم بودن» است، قرار گیرد.»
در این نامه نکات قابل تأمل فراوانی است که مجال پرداختن به آنها نیست، ولی نخست از آقای تاج زاده باید پرسید چرا بازماندگان سازمان مجاهدین را از عذرخواهی مستثنا می کنید؟ کشتن زندانیانی که اغلبشان محاکمه شده بودند و دوران محکومیت خودشان را طی می کردند اسیر کشی است و کشتن زندانیان بی دفاع جرم بزرگی است . گذشته از آن همه ی اعضای یک سازمان را به سبب سیاست غلط رهبری آن نمی توان مجرم شناخت . من منکر خطاهای فاحش و جنایات رهبری مجاهدین نیستم، ولی در آن زمان بسیاری از زندانیان در ترور و بمب گذاری دست نداشتند و ای بسا جوانان کم سن و سال ۱۲ یا ۱۳ ساله ای بودند که فقط به جرم فروختن روزنامه مجاهد یا عضویت در آن سازمان اعدام شدند. شما که پرچم صلح و آشتی برداشته اید چرا از بازماندگان این مجاهدین که خود از قربانیان رادیکالیزه شدن مجاهدین و وحشیگری رژیم بوده اند پوزش نمی خواهید؟ آنان کودک بشمار می آمدند و اعدام شدند و شما آنها را مجرم می دانید و خانواده ی آنها را سزاوارملامت ؟
شما که می خواهید درس آشتی بدهید از خود آغاز کنید که هنوز از بغض و عداوت تهی نیستید. می دانید که در سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که شما هم عضو آن بودید کسانی بودند که به ترور باور داشتند و گفته می شود در برخی ترورها هم دست داشتند، آیا می توان همه ی اعضای سازمان شما را با یک چوب راند؟ آیا قبول دارید که سازمان شما در هیأت دولت در اعمال سخت گیری و تعقیب و حتا اعدام مخالفان دست داشته است؟
کشتار وحشتناک زندانیان ۶۷ و کشتارهایی که ۳۸ سال ادامه داشته یک قتل عام به تمام معنی است که در آن تعدادی از بهترین جوانان و فرهیختگان کشور ما سلاخی شده اند و به جرم های واهی مورد شکنجه و حتا تجاوز جنسی قرار گرفته اند که با حلالیت طلبی نمی توان آن را ماستمالی کرد وبه بگیروببند و تجاوز و اعدام ادامه داد.
ما نیازمند اصلاحات بنیادی هستیم نه عذرخواهی هایی پوشالی، آنهم به شرط چاقو و حلالیت طلبی ! اینها دردی را دوا نمی کند. ماندلا مثال خوبی است ولی قیاس مع الفارق است . آنجا اسقفی بنام دزدموند توتو بود که به نمایندگی از شورای کلیساها یک آبرو و وجاهت اخلاقی داشت. وقتی ماندلا از زندان در آمد به دیدار او رفت و با هم کمیته ی حقیقت یاب درست کردند. شما آقای تاج زاده کدام ملا و آخوندی را می شناسید که در دزدی ها و چپاول ها شریک نبوده و به تجاوز به حقوق مردم فتوا و رای نداده باشد که بخواهید جلو بیاندازیدش؟ تازه اگر مردم وساطت هیچ ملایی را بپذیرند. در ایران که روحانیت آبرویی ندارد تا جلو بیافتد و آشتی کنان راه بیاندازد. تازه آشتی کنان بین که و که؟ بین مردم و روحانیتی که چهل سال است با قساوت و طمع و درنده خویی بر آنها حکومت میکند؟ یا با وردستهای بی عمامهُ آن، نظیر خود شما؟
کسانی پروژه ی آشتی ملی راه میاندازند که خودشان در جنایت دست نداشته باشند، مثل اسقف توتو. تازه در آفریقای جنوبی قرار شد جنایتکاران قدرت را بدهند و بعد در کمیته ی حقیقت یاب به کارهایشان اعتراف کنند. نه اینکه سر جایشان بنشینند و حکومت کنند و فقط لطف کنند و از مردم حلالیت بگیرند.
ملت ایران نیازمند عدالت و به رسمیت شناخته شدن حقوق قربانیان و پرداخت خسارت به بازماندگان قربانیان و پیگرد عاملان کشتار و به کیفر رسیدن دست اندرکاران این جنایات عظیم است که هنوز خود آقای تاج زاده آن را قبول ندارد. مگر همین رهبر فعلی پنج سال پیش دستور مستقیم کشتار مردم را نداد و پاسدارانش با اتومبیل از روی تظاهرکنندگان مسالمت آمیز و بی دفاع رد نشدند؟ داستانهای کهریزک هم که معروف است و کسی هم به آن رسیدگی نکرده است.
حکومتی که نقض سیستماتیک حقوق بشر کرده و می کند چگونه می تواند اعتماد عمومی را جلب کند؟ بازسازی دولت و ترمیم زخم های ملت ما نیازمند شجاعت و وجاهت اخلاقی حاکمانی است که بهره ای از این فضیلت ها داشته باشند و من در هیچ یک از این چپاولگران و قاتلان چنین چیزی نمی بینم.
استکهلم ۲۰۱۶ Aug ۱۴th Sun – یکشنبه، ۲۴ مرداد ۱۳۹۵
نویسنده: محسن نکومنش فرد
طرح جلد” ستاره تراب زاده طاری
چاپ نخست: بهار۲۰۱۴
ناشر: أرش – سوئد
کتاب شامل یازده بخش است در۲۷۴ برگ. داستان زندگی دختری متولد ایران که پس ازمدتی به سوئد رفته درآسایشگاه روانی تحت درمان قرارگرفته است. همو روایتگر این اثراست و قهرمان اصلی کتاب. درنخستین برگ کتاب زیرعنوان «پیشکش» خودش را این گونه معرفی کرده:
«من سارا هستم. دست نوشته هایم را به مسعود فیروزآبادی و انتشارات آرش هدیه می کنم کسی که انسان کامل نیست، با سردرگمی هایش و با شلختگی هایش ولاجرم بد قولی هایش».بعد، با ذکراسامی برخی بازیگران اثر تا پایان کتاب؛ فقط برای یکبار دربرگ۲۲۷ ودیگراسمی از او نیست.
پیام سارا دو پهلوست. بیشتر، رابطۀ نویسنده ومولف را یادآور می شود. تذکر بجایی ست از ناراستی های اکثر ناشران. بگذریم که آفریدۀ نویسنده درنقش های گوناگون مظهردگرگونی ها درتاریخ معاصر کشور است.
داستان از آسایشگاهی در سوئد شروع می شود. زمانی که بیماران را به پیک نیک می برند. راوی عاشق مردیست به نام لئونارد، فکر می کند که دانیلا می خواهد لئونارد را ازچنگ او برباید:
« دانیلا زیبا بود اما حرکاتش طوری بود که نمی توانست مرد محجوبی چون لئوناردوی مرا به سوی خود بکشاند».اشاره ای دارد به رفتار و خلق وخوی دانیلا که ساعتی پیش شورت پُرازخون خود را دریک لیوان گذاشته : «به یکی ازپرستارهای مرد بیمارستان پیشکش کرد، آن هم جلو چشم چند تا ازمریض ها بیا این خون دَدَردونمه. بروبشورش. اگرم دوست داشته باشی می تونی قبل از شستن بو بکشی». همو، خواب عشقبازی خود با لئوناردو را با زبانی لخت بازآفرینی می کند و فضای «پوچ و کسالت آور غمکده ی اسایشگاه را» برای خواننده شرح می دهد.
آشنائی آن دو درگذشته هاست. اززمانی که به طرفداری درحزب سیاسی فعال بودند. دریک مأموریت :«ازطرف حزب برای شناسائی و تدارک مقدمات یک عملیات پشت او برترک موتورنشسته بودیم». با احساس گرمای تن لئونارد، حالت خوشی ازلذت جسمانی برتن جوانش می نشیند و حالا هردو پس از سال ها درآسایشگاه روانی رو درروی هم قرارگرفته اند. خیال است یا توهم؟ آیا گذر از آسایشگاه های روانی وبستری شدن درآنجا، بخشی ازسرنوشت فعالین سیاسی ست؟ تجربه ها نشان داده که حد اقل درکشورما چنین بوده، با ازسرگذراندن جنبش های سیاسی، این داوری چندان بعید نبوده و دور از انصاف نیست.
در روزپیک نیک وقتی دختر روایتگرمتوجه می شود که دانیلا تنهاست به او نزدیک شده و سرگرم درد دل می شوند. صحبت به عشق وعاشقی کشیده می شود. دانیلا می خنند: « با همان لحن بی پرده ی همیشگی اش گفت می دونی برادرم نذاشت من با احمد ازدواج کنم که خودش منو بکنه». با مشاهده سکوت و بی توجهی مخاطبش اضافه می کند که «جدی می گم خودش عاشق منه. بچه هم که بودیم خودشو خیلی به من می چسبوند. حالا اگه یه روزی ببینمش بهش می گم که دوستش دارم، مثل همون دوست داشتن احمد. بهش می گم که می تونیم با هم بخوابیم». می پرسد حالا هم احمد را دوست داری می گوید: «حالا دیگه نه فقط می خواهم با برادرم بخوابم، با پطروس مقدس حواری عیسی مسیح. دیگه فقط با اون می خوابم . . . من آنقدر حشری هستم که خود پدر مقدسم حشری کنم! اگه پطروس حاضر نشه با من بخوابه می رم سراغ پدر و خودمو ازش حامله می کنم. امروز نیاز به یک مسیح، بیش تر از زمان عیساست». همان روزاست که راوی درموقعیتی که لئونارد روی چمن ها درازکشیده اورا ازدست پرستارش گرفته و دراغوش می کشد. سرانجام توسط پرستارها ان دو را ازهم جدا می کنند: «ازدرعقب سوار خودروکردند ودو پرستارهرکدام در یک طرفم نشستند و راننده خودرورا به طرف آسایشگاه به حرکت درآورد».
صراحت کلام و رُک گویی درگفتمان ها، ازپدیده های تازه ای ست که واردعرصه ادبیات زنان شده و باید قدردان فضای باز وآزادی بیان شد.
بخش دوم کتاب شرح حال زندان و شکنجه گاههاست. راوی درحالی که دست و پایش به تخت بسته شده نیمه برهنه زیر شکنجه بازجوهاست. پس ازشکنجه به سلول برمی گردانند. مردی را به داخل سلول می اندازند. سرتیم ومسئول او درحزب بود. «قبلا خیلی لاف می زد لاف مقاومت و مبارزه اما هرچه بود اورا شکسته بودند». ازمأموریتی می گوید که قرار بود تاجری را موقع بستن مغازه اش بکشند. دختری که میکائیلیا نامیده می شد مأمورحمل اسلحه دراین عملیات بود. که بعدها هرگز دیده نشد «به او قرص سیانور داده بودند».
مرد درحالی که شکنجه گر، گردن او را فشار می داد که این زن را می شناسی یا نه می گوید: «من این خانمو نمی شناسم. من به جرایم خودم اعتراف کرده ام. اما این خانمو نمی شناسم. اگه به اتهام آشنایی و هم کاری با من اینجاست این بی گناهه من اینو نمی شناسم». ازضربت سیلی ها لال شده و روی زمین می اقتد. مرد بیهوش را ازاتاق بیرون می برند.
این بار دختر راوی را عریان به تخت بسته وبه شدت شکنجه ش می کنند: «بدنم مورمور می شد. ازخجالت ازشرم، ازسرما، ازخشم بند بند بدنم تیر می کشید. سرد می شدم. داغ می شدم هیجان مرا می گرفت. . . . عصبانی می شدم. خنده های مسخره ای سر می دادم».
دربخش سوم: زندانی پس ازبرخورد باآن مرد آزاد می شود. درخیابانی خلوت ازماشین پیاده می کنند و می گویند آزاد هستی برو. چندروزی رادرخانه با مطالعه کتاب می گذراند. درخیال، وحشت تجاوز شکنجه گر زندانبان، وتصویر وحشیانۀ مجریان قانون درذهنش جان می گیرد، می نویسد : «دست زبری از لبه های شورتم عبورکرد و سردی چندش آوری در پوستم دوید. احساس کردم خونریزی دارم. دستهایم بسته بودند. و نمی توانستم زنانه گی ام را لمس کنم. به خودم گفتم بگذاراین مرحله هم هرطورکه پیش می آید بگذرد. من قدرت تغییر هیچ جیزرا ندارم . . . ملافه خونی شود یا نه. چه فرقی می کند که زنانگی ام را این دست های زمخت آلوده کند».
در این بخش ازکتاب عملیات قتل سرهنگ که برعهده راوی گذاشته شده، جالب ترین صحنۀ داستان و ازخواندنی ترین بخش های روانی این اثر است: «حکم را یک گروه پنج نفره در درون حزب صادر کرده اند وحالا من باید آن چه را که بارها مرور کره ام و ازحفظ شده ام پیش از اجرای مأموریتم به گوش او برسانم» راوی سرهنگ را دردرون ماشین گیرآورده با شلیک گلوله ای او را خاموش کرده است ومی خواهد حکم دادگاه را برایش بخواند : «وظیفه ای که ازطرف ملت بردوشم گذاشته شده است حکم را بدون وقفه می خوانم بی توجه به آلبرتو که قرار است مرا ازاین مهلکه به در ببرد . . . . . . درخودرو را باز می کنم وبرای اطمینان از فاصله ای نزدیک گلوله ای درمغزش خالی می کنم . . . آنقدر باسوژه ام مشغولم که صندلی عقب خودرورا ندیده ام. شاید هم دخترک خودش را به کف ماشین چسبانده بوده است . . . . . . با آخرین شلیک من سرش را ازصندلی عقب ماشین بلند می کند. . . . نگاهش همه چیز را به استهزا می گیرد . . . درلرزش خفیف امواج این چشمان تابوتی شناور است که مرا در آن دراز به دراز خوابانده اند».
از زیبایی و استواریِ بیان، چرکینی و زهر جنایت در ذهن خواننده رنگ می بازد. خیره در حلقۀ چشم دخترعلیل، خودش را می بیند حلق آویز، درمیان هزاران نفر با دار و طناب در زندان ها. دختر در بهت و سکوت، پنداری از تماشای انبوه حلق آویزان در مرداب فریب و نادانی آن تیره بختان فرو رفته است.
داستان را دنبال می کند. دختربچۀ علیل سرهنگ درصندلی پشت نشسته است، و باچشم باز شاهد شلیک گلوله به او پاشیدن خون به سروصورتش کوچکترین عکس العملی بروز نمی دهد. سرهنگ کشته می شود. اما، نگاهِ معصومانۀ دختر بچه با چشم های مغولی، در دل راوی رخنه می کند. چون کِرم بدخیم درجانش لانه می بندد. نگرانی، بیم وهراس و وحشتِ بارور شده تا پایان کتاب با اوست. نگاهِ سنگین و خاموش دختر بچۀ علیل، روایت نانوشتۀ روانی شدن راوی و بیماری او درآسایشگاه روانی را رقم می زند.
نگاهِ هوشمندانۀ نویسنده را باید یادآور شد، که صحنۀ ترور سرهنگ را به دقت به نمایش گذاشته و آسیب شناسی اجتماعی سانسور وخفقان را درجامعه های عقب ماندۀ سنتی توضیح می دهد.
راوی که هنوز بهت زده دختر بچه را نگاه می کند : « باصدای البرتو به خودم آمدم. نمی دانم چند بار مرا صدا زده است». ازماشین خارج شده پشت موتورسوارنشسته به سرعت حرکت می کنند. راوی درخود فرورفته عقب سر زندگی را درآینه ذهن ش تماشا می کند:
«مفاهیمی چون شهادت را، غیرت را، ناموس را، مقاومت را ومبارزه را. کلماتی که برای فریب من ابداع شده اند. کلماتی که با شیر مادر به من خورانده اند. بدون آن که حتا امروز مفهوم آن ها و تأثیر شان در زندگی ام را درک کرده باشم کلماتی که شخصیت امروزم را شکل داده اند، و فرهنگی را ساخته اند که به آسانی درآینه ی نگاه یک دختر عقب مانده رنگ می بازند و پوچی اش درآینه ی چشمانی بی فروغ برمن نمایان شده است».
راوی، در درگیری باخود و گذشتۀ بی حاصل خود لحظاتِ سخت پرالتهاب را می گذراند. نگاه دختر علیل پریشانی های اورا دامن می زند. درخیال، به اتاق شکنجه برمی گردد، زمانی که مرد شکنجه گر با او هم بستر شده دربستری آشفته و آلوده با خون وعفونت، اورا ترک کرده است. دختر علیل مقابل چشمانش قد می کشد. با همان چشمان مغولی. وحشت و التماس موج می زند. «چرا شلیک کرده بودم؟ چرا زندگی را ازاو دریغ کرده بودم؟ چرا پدر را ازاو گرفته بودم و . . .»
با کناره گیری راوی از فعالیت های حزبی این بخش کتاب به پایان می رسد.
راوی از کشورخارج می شود. داستان عبور ازمرز یادآورداستان هایی ست که پیشتر در خاطرات تبعیدیان یا فراریان آمده است. مردان قاچاقچی، عبور از کوه و دره و رودخانه با اسب درشب های تیره و تار و چه بسا درسرما و ریزش باران شدید، روزها پنهان شدن از دیدبانی ژاندارم ها حرکت کردن و استراحت در دهکده های سر راه تا عبور از مرز وباقی قضایا، تا رسیدن به سوئد. نویسنده محافظه کاری نشان داده ازبیم گرفتاری راوی به چنگ پاسداران اسلام، مسیرحرکت را با شرح مقداری ازکوه ودره و رودخانه وغیره با همسایه اش بیرته، درسوند رسانده که سگش را کشته اند ولی خودش خبر ندارد. بخش چهارم به پایان می رسد.
دربخش پنجم دریک روز برفی درسوئد، دختر علیل سرهنگ را درفروشگاه می بیند. حیرت زده و متعجب می گوید این دختر را که کشته بودند : «مأمور من دستمال را درحلق دخترک فرو برده بود، آرام آرام و لحظاتی بعد رهایش کرده بود. یک نفر مواظب بوده کسی شاهد صحنه قتل نباشد».
بحش ششم پس از ده سالی که از ماجرای اتومبیل و قتل سرهنگ گذشته، با دختر رو به رو می شود. آن دو به بحث می نشینند. دختراز کسی می گوید که حکم قتل ش را داشت: «اوهم گرفتار تردید بود مثل خودت. و همین تردید می تواند او را به خاک سیاه بنشاند. مردی که قرار بود مرا بکشد، بغلم کرده بود و می گریست». وسپس ازهمراهش می گوید که اورا زیرنظرگرفته بود و ازنگاهش واهمه داشت. دستمالی که قراربوده با آن دختر را خفه کند، درجیبش پنهان کرده ازمعرکه می گریزد. « تو خارج از اراده و خواست من مجازات شده ای و خواهی شد».
سارا، بازیگر اصلی داستان آفریدۀ نویسنده، درپایان بخش نهم خود را معرفی می کند. فرزند چهارم یک خانواده است و دوازده سال کوچکتر ازسومین برادرش. پدرو مادر دیربچه دارشده اند. درچهل سالگی مادرچشم به جهان گشوده است. می گوید: «به حوادثی فکر می کنم که پیش ازتولدم برزندگی امروز من اثر گذاشته اند وبعد به روند رشدم درخانواده که درآن چه امروز تجربه می کنم بی تإثیر نبوده است». همو به علت فعالیت های سیاسی، با ترک خانۀ پدری آخرین دیدار با خانواده اش را تعریف کرده و کشور را ترک می کند: «درخانه ی یکی ازاقوام دور بود. این آخرین دیدارمن با پدرم بود».
بخش های پایانی کتاب، دربیمارستان روانی می گذرد. با حوادثی بین بیماران که راوی در خیال و واقعیت و کابوس، با زندگی دست به گریبان است. درفروشگاه پرستار دخترعلیل را می بیند جویای حال اومی شود. می گوید دیگرپرستار ویکتوریا نیست. پرسش های مصرانۀ او به جایی نمی رسد. پرستار برای رهایی از دست او می گوید با پدرومادرش زندگی می کند حالش هم خوب است. راوی درمانده، به این نتیجه می رسد که :«ویکتوریا هرگز به سوئد نیامده و همه چیز حاصل خیالات من است. آنچه خیال نیست اعدام سرهنگ است وآن نگاهی که سرنوشت مرا تا امروز رقم زد».
کتاب بسته می شود.
احساس عجیبی ازمطالعه این اثر دردل خواننده رخنه می کند. پنداری روایتی از بیراهه رفتن ها، سر درگمی ها و سرگیجه گرفتن های جامعه درحادثۀ بهمن ۱۳۵۷ است که درفردای برآمدن دستاربندان، ازخدعه وفریبی که ملت ساده دل واحساسی خورده بودند گیج شدند. سارا، آفریدۀ نویسنده تجسّم جامعۀ ایران است که تحت تأثیر پُرسروصدای «آزادی» وهیاهوهای خودجوش، به ضرورت هماهنگی با کاروان سنتگرایان متحجربه راه افتادند، روشنفکران معترض گردهمایی شب های بارمرمررا در رفتن به مساجد و نشستن پای منبر ترجیح دادند. منبری ها مردم را به نافرمانی و انقلاب و ریختن به خیابان ها فرا می خواندند. تبلیغات گسترده تند و تیزملایان دلخواه و باب طبع همگان بود. حکومتی را که باهمۀ کمبودهای وارداتی واکتسابی، رو به دنیای پیشرفته بود، تباه کردند. شلیک گلوله برمغز سرهنگ، تمثیلی از تباهی مغز تجدد درایران است توسط یک مبارز انقلابی پُر احساس اما، با کمبود خردِ دوراندیشی! هکذا دخترعلیل، ذهنیت علیل ملتی که درمرکب مدرنیته مات ومبهوت انقلابی را می نگرد، که برای زنده کردن سنت های پوسیده، پدرش را می کشد. درنگاه و سکوت ممتدش به جنایت او دل می سوزاند. آیندۀ جهنمی قاتل را می خواند و بیماری و روانی شدن او را. روانی سارا و بیمارستان روانی، سرنوشت کنونی ملت نیست؟
بازیگران کتاب، آیینه داران تاریخی سال ۱۳۵۷ هستند، که مردی کهن سال ازمنادیان جاهلیت را برتخت حکومت نشاندند. کتاب، روایتی بس خواندنی وعبرت آموزاست که آسیب های دگرگونی آن سال را به درستی توضیح داده است؛ ولو با زبانی رمزآلود.
آیتالله منتظری را به مقتضای تخصص و جایگاهاش در کسوت یک فقیه هرگز نمیتوان یک چهرهی حقوق بشری خواند چرا که باورمندی و اعتقاد به آسمان و فقه شیعه با حقوق بشر تعارض بنیادین دارد.
انتشارِ فایل صوتی و بازگشایی جعبهی سیاهِ حکومتی دیدار آیتالله منتظری با اعضای هیئت مرگ منصوب از جانب خمینی در تاریخ ۲۴ مراداد ماه ۱۳۶۷ در قم بار دیگر سند تباهی اسلام سیاسی را توسط یکی از معماران ولایت فقیه و حکومت اسلامی به عینه در برابر وجدانهای بیدار قرار داد.
ابتدا سر فصلهای مهم این فایل صوتی را دوبارهخوانی میکنیم:
-دیدار در تاریخ ۲۴ مرداد ۶۷ و آغاز محرم این سال در قم رخ داده است. این زمان بر مبنای روایت و شهادت زندهماندهگان هنگامهای است که مجاهدکُشی به پایان رسیده است و هیئت مرگ در تدارک چپکشی که از هفتهی اول شهریور کلید خورد به قم احضار شدهاند
-این کشتار به اعتراف فرد دوم نظام بیهیچ اما و اگر جنایت از نوع “بزرگ”اش میباشد و انگشت اشاره به سمت آمر اصلی “آیتالله خمینی” نشانه رفته است.
-همهکشی تابستان ۶۷ برنامهای از قبل تدارک شده بوده است
-تمامی کاربهدستان حکومت اسلامی از وقوع آن با اطلاع بودهاند
-افزن از کارورزان اصلی نظام(رؤسای سه قوه، هاشمیرفسنجانی، موسوی اردبیلی، خامنهای، موسوی) تیم جمارانیها (احمد خمینی، حمید روحانی، امامجمارانی و …) مشارکت و آمریت داشته اند.
-عملیات فروغ جاودان مجاهدین یا مرصاد حکومتیان نه علت اصلی کشتار که بهانهی کشتار بوده است.
-سریت و پنهانکاری جانمایهی تابستانکشی بوده است. آنگونه که خود آیتالله به عنوان فرد دوم نظام از آن بیاطلاع بوده است و ایشان از طریق حجتالاسلام احمدی یکی از حکام شرع خوزستان و نزدیکان فکری آیتالله از ماجرا مطلع میشود
-دروغپردازی اعضای هیئت مرگ در دیدار قم و تلاش جهت همنوا کردن آیتالله با خود. آنجا که یکی از اعضای هیئت از تلاش برای اعدام نکردن تک فرزندها و خانوادهها میگوید. حال آنکه در همان زمان هیئت مرگ حکم بر اعدام افراد زیر داده بود.
دو برادر از خانوادهی بهکیشها محمود و محمدعلی با دو خط فکری متفاوت(اقلیت و اکثریت) را در اولین روز چپکشی در گوهردشت خاورانی کردند.
مریم گلزاده غفوری تنها بازماندهی خانوادهی گلزاده غفوری به همراه همسرش علیرضا حاجصمدی
منوچهررضاییجهرمی تنها برادر باقیماندهی خانوادهی رضایی ها
صادق و جعفر دو برادر زندهمانده از خانوادهی ریاحیها
سهیلا و فرنگیس محمدرحیمی دو خواهر از خانوادهای که ۶ تن از اعضایش اعدام شدند
و موارد بیشماری دیگر.
آیتالله منتظری را به مقتضای تخصص و جایگاهاش در کسوت یک فقیه هرگز نمیتوان یک چهرهی حقوق بشری خواند چرا که باورمندی و اعتقاد به آسمان و فقه شیعه با حقوق بشر تعارض بنیادین دارد.
وی در ردهی انسانهایی بود که به آنچه میگفت اعتقاد داشت و بدان عمل میکرد. او تا آخرین روزهای حیاتش جمهوری اسلامی و اسلام سیاسى را با قرائتی که وی از مبانى آن داشت، تنها بدیل معنوی انسانها میپنداشت. وی به عنوان یک فقیه به آرمانشهری باور داشت که مىتوان بر مبنای آن فقه شیعه را با یک نظام سیاسی برپایهى قوانین مدنی و حقوق شهروندی آشتی داد.
ایشان اما غمخوار انسان بودند و مهربانی در ذات داشتند؛ این مهرورزی با جهاننگری او بهشدت در تعارض بود. بهویژه هنگامی که این جهاننگری در یک نبرد آلودهی قدرت درگیر میشود و در کنار مادهی منفجرهای که اسلام سیاسی نام دارد قرار میگیرد. عمل سیاسی منتظری در تابستان ۶۷ نشان از شجاعت در بیان اعتراض دارد. بازگشایی این جعبهی سیاه در میانِ لالمانی عمومی همهی جناحهای درگیر حکومتی و از آنجا که هنوز تابستان ۶۷ به عنوان یک راز دولتی باقی مانده اهمیتی دوچندان دارد. هیچ دولتمردی و مطلقاً هیچیک از کارورزان اصلی نظام کلامی از آن همهکشیی بیبدیل نگفتهاند. اهمیتِ اعتراضِ آیتالله منتظری در آن بود که وی کاریزمای خمینی را در گردونهیقدرت و در سال خون، زیر گرفت و کاسهی خود را در فرازی مهم از زندهگی سیاسیاش از وی جدا کرد.
یکی از وجوهی که به اعتبار آن میتوان شجاعت و ایستادهگی آیتالله منتظری را در کفهی داوری قرار داد، همانا اعتراض وى به کشتار سراسری زندانیان سیاسی در سال ۶۷ به دستور مستقیم خمینی است. او در تاریکمکانی که نماد بیاخلاقی و زیر گرفتن کرامت انسانی است، اخلاقی که بدان پایبند بود را با قدرت تاخت نزد.
حصر خانگی و کنار گذاشته شدن از قدرت، تاوان آن اعتراض و ایستادهگی بود. اعتراض به هنگام و برخاستن از صندلیی قدرت و پشت کردن بدان عیاری دارد که نمیتوان آنرا با هیچ الماسی در جهان تاخت زد. او در هنگامهی خمینیپرستی و در دورانی که حضور خمینی شهامتِ اعتراض به محاق کشانده بود رو در روی وی ایستاد و با صدای بلند اعتراضش را به گوش وی رساند. اخلاق سیاسی حکم میکند سهم وی را از این رویارویی در نظر گرفت. چرا که اعتراضی که به گوش نرسد و بیان عمومی نیابد را نمیتوان اعتراض نام نهاد.
و میماند این پرسش از کسانی که فرصتطلبانه آیتالله منتظری را پدر معنوی خود خوانده و هنوز با احترام از “اندیشهها و آرمانهای امام راحل و دوران طلایی” سخن میگویند. از موجودی که وهن آدمی بود و در فقدان اندیشه به قلب و روح بیدردان بدل شد.
همهکشیی تابستان ۶۷ یک راز دولتی است و نیز هنجار جنایت در حکومت فقها.
تابستان ۶۷ همچنان پروندهای است ناگشوده در مقابل وجدانهای بیدار
کنفرانس سهجانبه سران در باکو با حضور ولادیمیر پوتین، الهام علیف و حسن روحانی، به بهانه توسعه همکاریهای منطقهای مابین سه کشور حوزه دریای خزر اجرای گام به گام طرح بزرگتری را دنبال میکند که هدف اعلامنشده و مشخص آن دور نگاه داشتن ایران از غرب و همزمان، هموار ساختن مسیر دسترسی مستقیم مسکو به حوزه خلیج فارس و شبهقاره هند است.
ولادیمیر پوتین، الهام علیف و حسن روحانی رئیسان جمهور روسیه، جمهوری آذربایجان و ایران در باکو
تن دادن روحانی به پیشبرد این طرح که همسو با سیاست نگاه به شرق و مورد حمایت رهبر و نظامیان جمهوری اسلامی است، میتواند اقدامی سازشکارانه بهمنظور کاهش فشارهای داخلی علیه دولت طی ماههای منتهی به زمان برگزاری انتخابات رییسجمهوری تلقی شود.
به بهانه کوتاهیهای برجام و انتظارات برآورده نشده بعد از توافق اتمی، حملات اصولگرایان و نظامیان علیه دولت، طی ماههای اخیر شدت بیسابقهای یافته است بهطوریکه پارهای گمانهزنیهای داخلی از احتمال شکست روحانی در انتخابات اردیبهشت آینده حکایت دارند.
در شرایط نه چندان مطلوب جاری، دولت روحانی ظاهرا بهدنبال جلب رضایت منتقدین و نزدیکی بیشتر با شرق است.
تلاش برای تقویت محور همکاریهای تهران- مسکو ( و باکو) در حالی صورت میگیرد که دولت آمریکا همسو با اتحادیه اروپا، همچنان سیاست حمایت از میانهروهای حاکمیت اسلامی را دنبال میکند و به تعدیل تدریجی رفتارهای خارجی تهران در منطقه امیدوار است.
جان برنان رییس سازمان مرکزی اطلاعات (جاسوسی) آمریکا روز جمعه هفته گذشته ضمن شرکت در کنفرانس امنیتی اسپن-ایالت کلرادو آمریکا، با تاکید بر انجام مذاکرات گسترده با ایران، ابراز امیدواری کرد برخی عناصر میان رو در داخل دولت قدرت بیشتری بگیرند (اظهاراتی که واکنش تند تندروهای نظام اسلامی تهران را برانگیخت).
جاهطلبیهای منطقهای کرملین
با استفاده از خلا نسبی قدرت در منطقه، به دلیل کاهش محسوس حضور نظامی آمریکا، روسیه طی دو سال گذشته تحکیم موقعیت نظامی- امنیتی خود در حوزه خلیج فارس و بخش عربی خاورمیانه را با جدیت بیشتری هدف قرار داده است.
موفقیت نسبی روسیه در پیشگیری از سقوط بشار اسد بعد از شرکت مستقیم در جنگ داخلی سوریه، کرملین را در پیگیری این هدف بیش از پیش تشویق کرد.
از سوی دیگر توسعه مناسبات سیاسی و اقتصادی ایران با غرب، بهخصوص همکاری در حوزه انرژیهای فسیلی میتواند بازار انحصاری گاز روسیه را در اروپا مورد تهدید قرار دهد.
تشویق پیوستن ایران به محورهای محدودتر همکاریهای منطقهای مانند عضویت در پیمان شانگهای، تلاش برای تقویت محور همکاری با ترکمنستان و قزاقستان (اجلاس سه جانبه اینچه برون) و فعال ساختن کریدور شمال جنوب به منظور متصل ساختن روسیه به خلیج فارس، ضمن مشغول داشتن ایران به همکاریهای کمبازده، میتواند بهجای غرب، تکیه ایران به روسیه را افزایش دهد.
روسیه در گذشته نشان داده که بهجای توسعه همکاری با دولت تهران، مصمم به استفاده ابزاری از جمهوری اسلامی است.
تعلیق تحویل سامانه دفاع موشکی موسوم اس-۳۰۰ به مدت ۹ سال، علیرغم دریافت تمام هزینههای فروش، بدون پرداخت کمترین غرامت، نماد این سیاست است در حالی که آمریکا بعد از رسیدن به توافق اتمی با تهران نه تنها ۴۰۰ میلیون دلار باقی مانده وجوه بلوکه شده ایران را از محل پیش پرداخت خرید اسلحه از آن کشور آزاد ساخت که بابت بهره نگاهداری آنها یک میلیارد و سیصد میلیون دلار نیز نقد در اختیار دولت روحانی قرار داد.
همکاریهای پرهزینه و کمبازده
پیش از برگزاری کنفرانس سران باکو، حسن روحانی به عنوان شاهبیت توسعه همکاری ایران با آذربایجان از ایجاد کارخانه اتومبیلسازی (مونتاژ قطعات) درآن کشور یاد کرد؛ اقدامی که پیشتر با انگیزههای مشابه سیاسی در سوریه، عراق، روسیه سفید، سنگال، و ونزوئلا صورت گرفتن و هیچیک به نتیجه مطلوب اقتصادی نرسید.
سنگینتر از هزینههای نسبتا قابل تحمل ناشی از شکست سرمایهگذاریهای نمایشی خارجی ( با وجود نیاز داخلی به داراییهای ارزی و کاربرد بهتر آنها در بهبود صنایع اتومبیلسازی داخلی که بعد از ۵۰ سال همچنان در مرحله مونتاژ بهسر میبرند و برای ادامه حیات نیازمند قطعات وارداتی هستند)، هزینههایی است که در سایه توسعه همکاریهای سیاسی – نظامی تحمیلی قرار گرفته و فراموش میشوند – منجمله دریافت بیش از یک هزار میلیارد دلار غرامت ناشی از خسارات جنگ با عراق که به دلیل دوستی تهران با دولت شیعه عراق به دست فراموشی سپرده شده است.
در رابطه با آذربایجان و روسیه، ایران با موضوع مهم تعیین حدود ملی در آبهای خزر روبرو است در حالی که روسیه مستقلا با انکار کامل ایران و مبادرت به عقد توافقهای دوجانبه با سه دولت دیگر حوزه خزر، حدود آبها و منابع کف خزر را با آنها تقسیم کرده است.
آذربایجان با قرار دادن حدود مالکیت مورد ادعای ایران در آبها و منابع زیر آبهای دریای خزر در قانون اساسی خود، حتی راه مذاکره با تهران در این زمینه را مسدود ساخته است.
در اجرای سیاستی متفاوت با امروز، ایران در ژوئن سال ۲۰۰۰ با پرواز دادن دو فروند جنگنده فانتوم بر فراز کشتی اکتشافی شرکت بی پی در آبهای مورد اختلاف با آذربایجان در خزر، کشتی یاد شده را مجبور به ترک منطقه ساخت.
روز اول ماه اوت سال ۲۰۰۲، روسیه که تنها قدرت مؤثر دریایی در خزر است، و امروز توسعه همکاریهای نظامی و امنیتی با آن کشور دردستور کار دولت قرار داده شده، بهمنظور حمایت از دعاوی جمهوری آدربایجان رزمایش دریایی ۱۵ روزهای را در آبهای خزر برگزار کرد که در آن ۶۰ ناو جنگی و بیش از ۳۰ فروند هواپیمای نظامی شرکت داشتند.
با حمایت روسیه، همزمان در قزاقستان نیز هم رزمایش «دریای صلح» در منطقه «مانگستان» در آبهای ساحلی خزر با حضور یگانهای نظامی آن کشور برگزار شد.
ایران قصد داشت سال بعد چهار ناو جنگی خود را از خلیج فارس به آبهای خزر منتقل کند که این اقدام با مقاومت روسیه روبهرو و منتفی شد.
توسعه همکاریهای منطقهای با رهبری روسیه میتواند تعادل در مناسبات خارجی ایران را نامتوازن ساخته و منافع ملی کشور را وجهالمصالحه قرار دهد.
رژیم حقوق خزر، پس از بیش از ۱۸ سال اتلاف وقت و انجام ۳۰ دور گفتوگوهای کارشناسی، همچنان بلاتکلیف باقی مانده، و در نتیجه ایران به طور کامل از اقتصاد انرژی این حوزه با اهمیت جغرافیایی کنار گذاشته شده است.
شرکت در کنفرانس سران باکو و قبول تعهدات مربوط به توسعه همکاریهای سیاسی، نظامی و امنیتی با هدایت و رهبری کرملین، کمک به حفظ وضع موجود و نهادن مهر تأیید بر انزوای تحمیل شده علیه ایران در منطقه است و تنها میتواند به تحکیم نفوذ و حفظ منافع منطقهای روسیه از آبهای خزر تا خلیج فارس بیانجامد.