از دفترِ بیداری ها و بیقراری ها
قرار بود که امروز یادداشتی در بارۀ دوست فرزانه ام دکتر داریوش کارگر منتشر کنم امّا در گذشتِ دریغ انگیز ایران درّودی،آن یادداشت را به هفتۀ آینده بُرد.این امر – یک بارِ دیگر- نشان می دهد که «تاریخِ ما،تاریخ بیقراری ما بود». ع.م
۱۳ شهریور ۱۳۹۵ برابر با ۳ سپتامبر ۲۰۱۶
پس ازمدّت ها،دیشب-باردیگر- فیلم مستند«ایران درّودی؛نقاش لحظه های اثیری»را دیدم.این چهارمین فیلم مستند بهمن مقصودلو در بارۀ شخصیّت های هنری و فرهنگی ایران است.فیلم های قبلی او: اردشیر محصص و صورتکهایش (۱۹۷۲)، احمدشاملو:شاعر بزرگ آزادی (۱۹۹۸)، احمدمحمود،نویسندۀ انسانگرا (۲۰۰۴) با استقبال خوبی روبرو شده بود،فیلم«ایران درّودی…»-امّا-چه از نظر محتوا و سیرمنطقی رویدادها و چه از نظر کیفیّت فیلمبرداری،رنگ و نورپردازی دارای غنای بیشتری است.این فیلم مستند حاصل چند سال کار بهمن مقصولو است که در روزهای پایانی آن،من نیز شاهد تلاش های وی در پاریس برای به انجام رساندن آن بودم،و این فرصتی بود تا با«ایران»ملاقات و گفتگوهائی داشته باشم:عاشقی جان شیفته که با وجود جایگاه بلندش در هنر ایران و جهان،تواضع و فروتنی اش برایم ستایش انگیزبود.
-«نخستین بار که عشق به سراغم آمد ادعای مالکیّت جهان را کردم.همه کس و همه چیز را متعلّق به خود دانستم.امروز -تهی از خود خواهی و تصاحبها- تنها مالک تنهایی خویشم . نگاهی عاشقانه به زندگی دارم.عدم حضورم را اعلام میکنم.این است نظام عشق… هیچکس نبودن».
این سخنِ«ایران» یادآورِ سخنِ عارف بزرگ و همولایتی خراسانی اش-ابوسعیدابو الخیر-است که در معرفی خویش گفته بود:«هیچکس بن هیچکس».(اسرارالتوحید،بامقدّمه وتعلیقات شفیعی کدکنی،ج۱، ص۲۶۵).
اوّلین نقاشی ایران درّودی-با نام«سیاوش»- در اوایل سال های ۵۰ -بر روی جلد مجلۀ تماشا مرا غافلگیرکرده بود:بیان یک حماسۀ تراژیک در خط و رنگ.نمی دانم که این نقاشی تا چه حد متاثّر از سوگ سیاوش شاهرخِ مسکوب(۱۳۵۰) بود،امّا مرا – به شدّت – تکان داده بود.
ایران درودی
نقاشی های ایران درّودی ما را به تماشای تاریخ و فرهنگ ایران می بَرَد،و اگر بدانیم که واژۀ «تماشا» مشتق ازکلمۀ«مشی»(راه رفتن) است،آنگاه درمی یابیم که نگاه کردن به تابلوهای ایران درّودی نوعی سیر و سیاحت همراهِ با سلوک و تآمّل است،هم ازاین روست که تماشاگر در برابر هر تابلو،متوقّف و متفکر می مانَد.نقاشی های او «شبیه سازیِ»واقعیّت ها نیست بلکه ایران درّودی نقّاش فضاهای سوررئال بر بسترِ واقعیّت ها است.
ایران درّودی با تاریخ و فرهنگ و عرفان ایران پیوندی عمیق و-همانندمانیِ نقّاش- نور در ذهن و ضمیرِ هنرمندانه اش، حضوری مستمر دارد و اگربدانیم که در بینش باستانی ایرانیان،رنگ را نخستین دختر نور می شناختند،آنگاه،تابش رنگ ها و حضور پله هائی که به نور و بلور می رسند،معنا و مفهومی خاص می یابند و بقول مولانا: پلّه پلّه تاملاقات خدا(نور).
بسیاری از تابلوهای ایران،نمودارِ جوانه های جوانِ جان های شعله ور از عشق است که در فضاهای اثیری به بلورهای نور و روشنائیِ جاوید می رسند.بنابراین می توان گفت که تابلوهای ایران درودی،مکاشفۀ عارفانۀ رنگ هاست.در این مکاشفۀ چند صدائی و چند صورتی است که ایران درّودی از«چشمِ شنوا» یادمی کند.
نقاشی های درّودی سرزمینی است که باهمۀ تطاول ها و تاراج ها و خونریزی ها و خشکسالیهایش «از اینگونه رُستن» را تصویر می کنند.
ما با نقاشی هایش زمستان تاریخ و فرهنگ ایران(تابلوی تخت جمشیدِ یخ زده در بعد از انقلاب اسلامی) را تجربه می کنیم ،با تابلوی«نفت»،به تطاول و تاراج «رگ های زمین، رگ های ما»دست می یازیم، با «باران نور»به کشف و شهودی عارفانه و عاشقانه می رسیم و…با تابلوی«سیاوش»در ظلمات ظالمِ زمانه زمزمه می کنیم:
شاهِ ترکان سخن مدّعیان می شنوَد
شرمش ازمظلمۀ خون سیاوُشش باد!
درّودی می گوید:«تخت جمشید نبض تاریخ من است» و از این رو،تکرار نمادِ تخت جمشید در بیشتر تابلوهای وی نشان دهندۀ تداوم و ماندگاریِ تاریخ و فرهنگ ایران است حتّی در دورانی که «کسانی در باغچهها سنگِ دل شان را میکارند».از این نظر می توان ایران درّودی را ایرانی ترین زنِ نقّاش در تمام تاریخ معاصرایران نامید.
فیلم«ایران درّودی…»درعین حال،روایت تاریخ ۷۰-۸۰ سالۀ ایران است که از جنگ جهانی دوم آغاز می شود و تا زمان حال گسترش می یابد.بنابراین،فیلم بهمن مقصودلو،سَیرِ تثبیتِ وجود و حضور زن ِایرانی در تاریخ معاصرایران نیز هست که ایران درّودی یکی ازنمایندگان برجستۀ آن به شمارمی رود.
روزی که حسن بهجای حسین ولایت روحالله را پذیرا شد
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار پنج شنبه ۶ آبان ۱۴۰۰ برابر با ۲۸ اُکتُبر ۲۰۲۱ ۱۲:۱۵
آخرین تصویر موجود از حسین خمینی
سیدعبدالرضا حجازی در مدرسه علوی، در همان غروب بازگشت، احمد را با خود برد. بعد از انقلاب، این غیب شدنهای بعد از ناهار منظم شد، و کسانی دیگر نیز به گعده آنها (نشستهای خودمانی آخوندها) پیوستند. معادیخواه و زندهیاد صادق طباطبایی از این پیوستگان بودند.
سیداحمد (متولد اسفند ۱۳۲۴) اگرچه بعد از درگذشت برادرش مصطفی بسیار به پدر نزدیک شد، اما نه سواد آقا مصطفی را داشت و نه سلطه او را بر پدرش. تا پایان عمر هم، نه ملا شد و نه مجتهد. همان احمد تیم فوتبال شاهین قم بود که به لطف آقای تولیت و محبت مرحوم هویدا، جواز سفر به کربلا و مجاورت پدرش را یافت. بعد هم به لبنان رفت و امام موسی را دید و درخواست سفارشی کرد که سید به خواهرش، همسر مرحوم سلطانی طباطبایی، توصیه کند که دست وی را برای مصاهرت [دامادی] در خاندانش و ازدواج با فاطیخانم رد نکند. امام چنین کرد و احمد خمینی داماد خاندانهای صدر و سلطانی طباطبایی شد.
برخلاف احمد، حسین فرزند مصطفی، پسر بزرگ خمینی، در اول آبان ۵۶، یک سال پیش از انقلاب، به علت سکته قلبی و بالا بودن حد کلسترول و فشار خون بالا در خواب در نجف درگذشت. مخالفان شاه کوشیدند مرگ او را جنایت ساواک قلمداد کنند، اما خود خمینی هم زیر بار این قصه نرفت و در ختم پسرش در نجف نیز، وقتی محتشمیپور و خوئینیها از شهادت آقامصطفی گفتند، خمینی اجازه تعزیهخوانی نداد. یادگار مصطفی برای سید روحالله، یک پسر و دختری بود. مریم، دختر مصطفی، پزشک شد و دیرسالی در دبی با همسرش طبابت و زندگی میکرد. نوه پسری، حسین بود، که این حکایت در باب اوست و آنچه بر سرش آوردند.
حسین با پدر در نجف
حسین متولد ۱۳۳۸در قم بود، و بعد نیز همراه با مادر، به پدر و پدربزرگ در نجف پیوسته بود. برخلاف عموجان احمد، حسین در هجده سالگی هم ملای کاردان و باسوادی بود که سیاست را میفهمید. با مسائل خاورمیانه آشنا بود و قاپ پدربزرگ را دزدیده بود. خیلی زود با من دوست شد. شبی که عرفات، سه روز پس از به تخت نشستن خمینی، به تهران آمد، همراه با قطبزاده به استقبالش رفتیم. عرفات حیران گفت که تا دیروز فانتومهای اسرائیلی بر سرمان بمب میریختند، حالا به استقبالمان آمدهاند. در مدرسه علوی، دور سفره قیمه، عرفات و هانی حسن با شگفتی با مقایسه میزهای آنچنانی که در قصرهای حکام منطقه برایشان میچیدند، لقمه زدند و سر و روی خمینی را بوسیدند. احمدآقا مثل فاتحان جنگ چشم میچرخاند و دست بر گردن و شانه عرفات میانداخت. اما حسین سنگین جا سفت کرده بود و دو سه بار که خمینی خواست مثلا جملهای به عربی به عرفات بگوید، غلطهایش را تصحیح کرد. (حاجآقا در منادی باید بگویید یا ابا عمار و نه ابوعمار.)
حسین سخت با بنیصدر و قطبزاده رفیق شد، اما از دکتر یزدی خوشش نمیآمد. همراه با پدربزرگ به قم رفت، که پدربزرگ مادریاش علامه مرتضی حائری، پسر حاج شیخ عبدالکریم حائری، بنیانگذار حوزه علمیه، در آنجا اقامت داشت. وی استعداد او را دیده بود که هم در علوم جدیده و هم در قدیمه (حوزهای) بسیار متفاوت با طلبههای همسن و سالش بود. خمینی هم دلش میخواست حسین طلبه شود. او خیلی زود دریافته بود که حسین مخالف کشتار و تصفیههاست و چشم به ملیون و طالبان جدایی دین از حکومت دارد.
با عمو، روزهای خوش نخست
اما سرانجام پدربزرگ، بیاعتقاد به همه مبانی عرفانی و پیوندهای اخلاقی و فامیلی، حکم تیر نور دیده و نوه محبوبش را داد، در حالی که احمد، مثل پدرش، در همه دسیسهها برای از میان برداشتن ملیها، ملی-مذهبیها و در نهایت برکناری آیتالله منتظری و به تخت نشاندن خامنهای نقش مؤثر و فعالی داشت.
بگذارید روایت «دیدهبان ایران» از روزنامه جمهوری اسلامی، و «صحیفه نور» را از اختلاف نیا و نوه باز گویم.
«امام خمینی: نوه من را با تیر بزنید!»
«امام خمینی به مرحوم آیتالله اشراقی گفتند که به مسئولان کمیته مشهد پیغام دهید که سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود و اگر دست به سلاحش برد، او را با تیر بزنند. تدقیق پیرامون مدل رفتار امام با بستگان و منسوبان یکی از مواردی است که اگرچه طی سالهای اخیر کموبیش مورد اشاره قرار گرفته است، اما به نظر میرسد که بازخوانی نوع رفتار ایشان با نوه خود، سیدحسین خمینی، فرزند ارشد حاج آقا سیدمصطفی خمینی، حاوی نکات ظریفی است. سیدحسین خمینی اگرچه در ابتدای انقلاب اسلامی بسیار جوان بود، اما در عرصه سیاسی فعالیت محسوسی داشت، بهگونهای که یکی از طرفداران شناخته شده جریان ابوالحسن بنیصدر… بهشمار میرفت و حتیٰ پس از عزل بنیصدر از فرماندهی کل قوا توسط امام خمینی در خرداد ۱۳۶۰ و همچنین رأی مجلس شورای اسلامی به عدم کفایت رئیس جمهوری چند روز بعد از آن، حاضر به مرزبندی با بنیصدر نشد.»
روز بازگشت به ایران با عمو و پدربزرگ
«در سال ۱۳۵۹، سیدحسین خمینی (فرزند آقا مصطفی) که نوه امام بود، در زمانی که اختلاف بین بنیصدر و رجایی شدید شده بود، به مشهد میرود و به نفع بنیصدر سخنرانی میکند. مردم به او حمله میآورند و میخواستند سیدحسین خمینی را بزنند و وی که مسلح بوده و سلاح کمری داشته است، دست به سلاح کمریاش میبرد. بچههای کمیته جلوی او را میگیرند، میبرندش در یک اتاق دیگر.
مسئولان کمیته از همان جا با دفتر امام تماس میگیرند. پیغام به امام داده میشود که آقای سیدحسین خمینی، نوه شما، در مشهد از بنیصدر دفاع کرده است. مردم به او هجوم آوردهاند و او دست به اسلحه برده است. ما چکار کنیم؟ امام به مرحوم آیتالله اشراقی میفرمایند که به مسئولان کمیته مشهد پیغام دهید که سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود، و اگر دست به سلاحش برد، او را با تیر بزنند.
آقای اشراقی به دفتر میآید و از طریق آقای رحمانی، که بعدها نماینده امام در نیروی انتظامی شد، از طریق ایشان به بچههای کمیته پیغام میدهد. ولی بخش دوم پیام امام را آقای اشراقی نمیدهد، و فقط میگوید که امام گفته آقای سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود. وقتی ایشان پیش امام برمیگردد، امام میپرسد شما دستور من را ابلاغ کردی؟ ایشان میگوید بله. امام گفت: آقای اشراقی کامل ابلاغ کردی؟ آقای اشراقی که نمیتوانسته دروغ بگوید میگوید: نه حضرت امام؛ من قسمت دومش را نگفتم. امام به آقای اشراقی میفرمایند برمیگردی مجددا تلفن میزنی و هر دو قسمت پیام من را میدهید. سیدحسین خمینی تحتالحفظ به تهران اعزام شود، اگر دست به سلاحش زد، با تیر بزنید.»
(روزنامه جمهوری اسلامی، ۱۳۷۸/۶/۱۰؛ نقل از سیدحمید روحانی-زیارتی، مورخالدوله خمینی که غثوسمین [دروغ و راست] را بسیار به هم بافته است.)
نامه خمینی خطاب به نوه خویش
برخورد خمینی با سیدحسین خمینی فقط به خاطرهٔ نقل شده در این زمینه محدود نمیشود. اگرچه پس از وفات سیدمصطفی، سیدحسین که فرزند او بود نزد روحالله خمینی جایگاه ویژهای داشت و از محبوبیت خاصی برخوردار بود، اما مرزبندی نکردن وی با جریان بنیصدر و مجاهدین موجب شد تا خمینی در نامهای خطاب به او بنویسد:
«پسرم، حسین خمینی! جوانی برای همه خطرهایی دارد که پس از گذشت آنها انسان متوجه میشود. من میل دارم کسانی که به من مربوط هستند، در این کورانهای سیاسی وارد نشوند. من امید دارم که شما با مجاهدت در تحصیل علوم اسلامی و با تعهد به اخلاق اسلامی و مهار کردن نفس امّاره بالسوء، برای آتیه مورد استفاده واقع بشوی.»
و در ادامه نیز با تاکید بر وارد نشدن سیدحسین به بازیهای سیاسی، به عنوان واجب شرعی تاکید میکنند: «من علاوه بر نصیحت پدری پیر، به شما امر شرعی میکنم که در این بازیهای سیاسی وارد نشوی و واجب شرعی است که از این برخوردها احتراز کنی؛ من به شما امر میکنم به حوزه علمیه قم برگرد و با کوشش، به تحصیل علوم اسلامی و انسانی بپرداز.»
(نقل از صحیفه نور، جلد ۱۴، صفحه ۳۴۵)
سخنرانی مشهد
حسین خمینی در ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۰ در مسجد گوهرشاد مشهد سخنرانی کرد که پدربزرگش را کلافه کرد. سخنان او در آنجا چنین مضامینی داشت از جمله این که اظهار کرد که کشور به سوی فاشیسمی میرود که از گذشته خطرناکتر است. وی حکومت ایران را استبدادی دانست که رنگ دین به خود گرفته است. حسین خمینی از نیروهای مترقی و حتی روحانیون دعوت کرد تا جبههٔ واحدی در برابر فاشیسم و استبداد دینی تشکیل دهند. او همچنین از شکنجه و زندانی شدن مخالفان حکومت انتقاد کرد.
این سخنرانی، که در ابتدا توسط عدهای با شعار مرگ بر منافقین با تأخیر آغاز شد، در نهایت با دخالت همین اشخاص، نیمهتمام به پایان میرسد.
احمد بعد از پدر و شرکت در توطئه عزل مرحوم منتظری و به تخت نشاندن خامنهای، تازه فهمید چه کلاهی سرش گذاشتهاند. وقتی در قم بود، با پشیمانی به دیدار برادرزادهاش حسین میرفت که مثل او گرفتار «گل کوکنار» شده بود و در کنار درس- به ویژه بعد از درگذشت علامه حائری پدربزرگ مادریاش، سخت بسته و دلبسته کوکنار شده بود. سرانجام، به فرمان خامنهای، احمد نزد پدرش فرستاده شد. من این را نخستین بار با نگاه به اعترافهای سعید امامی دریافتم و در روزنامه کویتی الوطن به چاپ رساندم. عمادالدین باقی که پیگیر امر بود، علیرغم خطراتی که آن روزها ذکر اسم من در روزنامههای داخل کشور داشت، اشاره کرد که موضوع قتل احمد را نخستین بار فلانی عنوان کرد.
طبیعی است که با رفتن احمد، پرچمداری آلخمینی با حسن بود که حالا حقاً مجتهد جامعالشرایط شده بود و درس خارج میداد. اما رژیم، حسن پسر احمد را که هنوز سبیل سبز نکرده بود، در مقام میراثخواری خمینی تثبیت کرد، در حالی که میراثدار حسین بود.
خامنهای علاقهمند بود که حسن دامادش شود، اما حسن که سودای دیگری در سر داشت، بهمحض آن که یکی از عمهجانها به این موضوع اشاره کرد، مادر را به خواستگاری ندا، دختر آیتالله موسوی بجنوردی از مدرسان حوزه و محل رجوع علمای جوان، فرستاد و خیلی زود ازدواج سر گرفت. به این ترتیب، بجنوردی هم که قرار بود رئیس قوه قضاییه شود، در فهرست معاندان ولی فقیه جا گرفت. اما حسین با جنبش سبز به عراق رفت و… از اینجایش را بگذارید از سایت ۱۰۰۰ در قم نقل کنم.
«آیا میدانید حسین خمینی (نوه امام خمینی) در مصاحبه با علیرضا نوریزاده چه گفت که برق شهر قم به مدت بیست دقیقه قطع شد؟
بهمن ۱۳۵۷ بود. طبق معمول، بسیاری از مردم برای دیدار با خمینی به مدرسه رفاه رفته بودند. ناگهان دستور داده شد تمامی کسانی که برای ملاقات رفته بودند هرچه سریعتر از آنجا خارج شوند. صدای بلند مشاجره از اتاق خمینی به گوش میرسید. شخصی یکریز در حال انتقاد از عملکرد بعضی از آخوندها و جریانات حزباللهی و از سویی دیگر حمایت از بنیصدر بود. خلخالی با تعدادی از افراد گروهش از ترس آبروریزی بهسرعت به اتاق خمینی وارد شدند و شخص مذکور را با وساطت سوار ماشین کردند و با خود بردند. چند روز بعد، وقتی خمینی در نامهای فعالیت سیاسی را بر سیدحسین خمینی حرام اعلام نمود، بسیاری متوجه شدند [که] آن شخص معترض کسی نبود جز سیدحسین خمینی، تنها فرزند ذکور سیدمصطفی خمینی. سیدمصطفی دارای دو فرزند بود. یکی مریم که پزشک بود و پس از ازدواج سالها در بیمارستانی در دبی طبابت مینمود، و دیگری حسین که از همان روزهای آغازین انقلاب به مخالفت با پدربزرگش برخواسته بود. اما آنچه در مدرسه رفاه گذشت، پایان کار نبود. پس از آن درگیری لفظی، مدتها خبری از سیدحسین نبود و تنها بعضی اوقات در برخی مجالس خصوصی دوستان در قم ظاهر میشد و بلافاصله به منزل بازمیگشت.
چندین سال به همین منوال گذشت، تا در سال ۲۰۰۴ سیدحسین دوباره خبرساز شد.
در خانهاش در قم، شکسته، خسته
وی پس از حمله نظامی آمریکا به عراق، به آن کشور سفر کرد و با مصاحبههای خبری خود بسیاری از سران رژیم را مبهوت کرد. وی در اولین مصاحبه خود با رادیو یاران، که اتفاقا علیرضا نوریزاده آن را انجام داد، سخنانی به زبان آورد که به گفته بسیاری، وقتی آن مصاحبه از برنامه پنجرهای رو به خانه پدری باز پخش میشد، برق شهر قم به مدت بیست دقیقه قطع شد. وی در سخنان خود بهشدت به انتقاد از ولایت فقیه پرداخت: «ولایت فقیه یک بدعت است. ما با آن مخالفیم، مثل اکثریت مردم ایران. قرار نبود که آیتالله خمینی ولایت فقیه بیاورد. او وعده دموکراسی و آزادی و عدالت داده بود. وقتی انقلاب رخ داد، ولایت فقیه اساساً جزء ثوابت و مبانی انقلاب نبود. به طور کلی اکثریت علما مثل مرحوم آیتالله العظمی خوئی با ولایت فقیه به شکل امروزیاش مخالف بودند… انقلاب فرزندان راستین خود را بلعید و از مسیر خود منحرفش کردند. انقلاب از آزادی میگفت و از مردمسالاری، اما به سرکوبی فرزندان برجستهاش کشیده شد. با طالقانی چنان کردند که روی از همگان برای مدتی پنهان کرد. بسیاری از انقلابیها به قتل رسیدند و جمعی به صف مخالفان پیوستند. یا چون بنیصدر به تبعیدگاه اجباری رفتند یا چون بهشتی در شرایطی مبهم به قتل رسیدند، یا همچون منتظری خانهنشین شدند. انقلاب اما در زندگی مردم تأثیر بسیار داشت. امروز دیگر کسی استبداد را قبول نمیکند. امروز جامعه ما قابلیت داشتن آزادی و دموکراسی را دارد.»
و اما، وی در دومین مصاحبه با روزنامه (انآرسی هندلزبلاد) که از روزنامههای معتبر هلند است، در حالی که در بغداد و در منزل یکی از آشنایان خود زندگی میکرد و کنار بسترش یک جلد قرآن و یک اسلحه بود، مسئولان نظام را تهدید به گشودن قفل سربسته دهانش کرد:
«علیرغم ناامنی در عراق و خطراتی که از جانب مأموران مخفی جمهوری اسلامی برایم وجود دارد، اکنون فضای باز و آزاد در عراق به من امکان میدهد قفل سربسته دهانم را باز کنم و آنچه را رهبران ایران به نام مذهب و خدا بر سر مردم ایران میآورند افشا سازم. بدانید دیکتاتورهای مذهبی قادر نخواهند بود مانع من شوند. مهمترین خواست من، جدایی دین از حکومت است، چرا که تا زمان امام دوازدهم هیچکس نمیتواند به نام خدا و اسلام حکومت را به دست بگیرد.»
سیدحسین پس از عراق به آمریکا و در اقدامی عجیب به دیدار رضا پهلوی رفت. وی در آن دیدار به رضا پهلوی پیشنهاد اتحاد با وی در مقابل رژیم، به شرط صرفنظر کردنش از پادشاهی کرد. همچنین، آن دیدار را دیدار دو جوان ایرانی که هر دو از اسارت رنج میبرند توصیف کرد. وی همچنین در درخواستی از بوش خواست که با حمله نظامی به ایران موجبات آزادی ایران از دست حکومتی را که پدربزرگش بنا نهاده است، فراهم آورد: «باید در ایران آزادی و مردمسالاری برقرار شود. حال یا ما خود میتوانیم این کار را بکنیم یا ناچاریم از قدرتهای خارجی کمک بگیریم. تا کی میتوان در زندان بود؟ سرانجام برای رهایی باید به جایی متوسل شد. فقط جهان آزاد به رهبری آمریکاست که میتواند دموکراسی را به ایران بیاورد.»
در حالی که فقط ۶ ماه از سفر سیدحسین به عراق و آمریکا میگذشت، خبری او را بهشدت برآشفت. طی تماسی از ایران، همسر و فرزندانش را تهدید به مرگ کردند. در آن شرایط، بسیاری از نزدیکانش از وی خواستند که از بازگشت به ایران صرفنظر کند، چون معلوم نبود چه چیزی در ایران انتظارش را میکشید. با همه این اوصاف، سیدحسین تصمیم به بازگشت گرفت، و در تماسی با مادربزرگش (ثقفی تهرانی- همسر خمینی) خواستار حمایت وی برای بازگشتش به ایران شد… به گفته برخی از مطلعین، پس از تماس سیدحسین با بانو ثقفی، وی طی تماس با برخی از مسئولان نظام و اشخاص درگیر با این پرونده، اقدام به تهدید آنها کرد. درباره این تهدید دو نوع روایت نقل میشود: ۱- ثفقی طی تماس با برخی عوامل رژیم گفت که اگر یک مو از سر حسین کم شود، زبان به گفتن ناگفتهها خواهم گشود (دربارهٔ چگونگی قتل احمد خمینی، و جعلیاتی که از قول آقای خمینی پس از مرگ او پیرامون اهلیت آقای خامنهای برای رهبری عنوان شده بود). ۲- ثقفی تهدید کرده بود که در صورت دستگیری حسین و برای اعتراض، خلع حجاب کرده، به خیابان خواهد رفت.
اما آن تهدید هرچه بود، بسیار کارساز شد. به طوری که محسنی اژهای، مسئول پرونده، فقط پس از گذشت چند روز پرونده را مختومه اعلام کرد.
معصومه حائری یزدی، مادر حسین خمینی، و دختر علامه مرتضی حائری
دو سال از بازگشت سیدحسین به ایران گذشته بود که وی بار دیگر در مصاحبه با شبکه خبری العربیه به علی خامنهای تاخت: «…رهبر کنونی ایران بههیچوجه از شئون و رهبری پدربزرگم برخوردار نیست. من کتابفروشی دور حرم حضرت علی را به تدریس در قم ترجیح میدهم.» وی همچنین در نقدی شدید، حجاب اجباری را زیر سوال برد: «اینها به زور و با اعمال خشونت و وحشیگری زنان را به حجاب داشتن وامیدارند. رنگ چادرها و روسریها همه تیره است. چرا نباید زنان و دختران ما در انتخاب پوشش خود آزاد باشند؟ امروز حکومت زنان را به بدترین شکل در حجاب کرده است. قلب آدم میگیرد وقتی این همه سیاهپوش را میبیند. من به شکل طبیعی طرفدار حجاب اختیاری هستم، اما معتقدم زنان باید آزاد باشند تا پوشش خود را برگزینند. آن که میخواهد بیحجاب بیرون آید، باید آزاد باشد، و عقیدهاش مورد احترام جامعه باشد.»
وی همچنین در قسمتی دیگر از سخنانش از تلاش برخی از عوامل رژیم برای ترور او در یک تصادف ساختگی خبر داد.
اما این بار نیز، پس از مصاحبه، ناگهان خاموش شد و بیصدا در حبس خانگی در قم به زندگی ادامه داد. تا ۲۸ مه ۲۰۰۹ که بار دیگر در مصاحبهای با العربیه زبان به سخن گشود. وی ضمن تاکید بر اندیشه علمای پیشین، به دلیل اعتقاد آنان به جدایی دین از سیاست، خواستار جدایی دین از سیاست شد. وی همچنین با ابراز تردید نسبت به شعارهای انتخاباتی اصلاحطلبان، کل سیستم انتخابات را زیر علامت سوال برد. وی به صراحت گفت که این حاکمیت است که برنده را تعیین میکند، نه ملت: «خاتمى را مردم بر سر کار آوردند، ولیکن او نتوانست از پیروزی خود بهخوبى استفاده کند و خواستهاى مردم را برآورده سازد، زیرا اختیارات قانونى لازم را نداشت.» وى درباره شعارهاى اصلاحطلبانه مهدی کروبی در زمینه اصلاح ساختار سیاسی، مبارزه با فساد، و دفاع از قومیتها، زنان، و روشنفکران، اظهار داشت: «مثلی است فارسی که مىگوید خانه از پای بست ویران است، خواجه در فکر نقش ایوان است. اظهارات کروبی مصداق این مثل است.» وی همچنین افزود: «لازم است در کشور احزاب آزاد چپ و راست و ملىگرا فعال باشند و دین را از سیاست جدا کنند. راهحل در این است که انتخاباتى آزاد و سالم با شرکت همه اقشار مردم برگزار گردد و مجلسى قانونگذار تشکیل شود و به تدوین قانونى اساسی که بر مبنای دیدگاه صحیح اسلامی تصحیح شده باشد، بپردازد.»
سیدحسین توضیح داد که منظور او از قانونى اساسی بر مبنای دیدگاه صحیح اسلامی، این است که مشکلات موجود در قانون اساسی ایران برطرف شود و از اندیشه صحیح اسلامی در تهیه قانون جدید استفاده گردد، و آن اندیشهاى است که علمای شیعه از بدو تشیع تا کنون بر مبنای آن بار آمده و اظهار نظر کردهاند و به طور خلاصه مىتوان آن را جدایی دین از سیاست نامید.
سیدحسین که هماکنون با ۵۱ سال سن [در زمان انتشار آن مطلب، و امروز ۶۲ سال] همچنان در حبس خانگی در قم به سر میبرد، وعده بیان ناگفتههایی را در مورد علت مرگ پدرش و اتفاقات اوایل انقلاب میدهد که بسیاری در انتظار آن نشستهاند. آیا در صورت زبان گشودن، سرنوشت عمو احمد در انتظارش خواهد بود، یا آن که به قول خودش «پدربزرگم این بلا را برسر ملت ایران نازل کرد، من ایران را از این بلا پاک خواهم کرد.»
هوشنگ چالنگی از چهرههای شاخص «شعر دیگر»، یکشنبه پیش از میان ما پرکشید.
هوشنگ چالنگی در تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۱۹ در مسجد سلیمان متولد شد. او که مانند بسیاری از نویسندگان و شاعران ایرانی معلم بود فعالیت ادبی خود را از سالهای دهه ۱۳۴۰ آغاز کرد. چالنگی از پایهگذاران شعر موج نو و شعر دیگر است.
نخستین بار احمد شاملو در مجله «خوشه» چالنگی را به جامعه ادبی ایران شناساند. چالنگی اما به زودی راه خود را از شعر سپید جدا کرد و با اینحال معتقد بود که احمد شاملو بزرگترین شاعر معاصر ایران است، چنانکه شعر ایران را میتوان به دوران قبل و بعد از شاملو تقسیم کرد. به تعبیر او شاملو «مشروطهای در مشروطه شعر ایران» بود. نخستین اشعار او در سالهای دهه ۱۳۴۰ همراه با شاعران دیگری که به جریان «شعر دیگر» تعلق داشتند در کتابی منتشر شد. چالنگی تا سال ۸۲ کتاب مستقلی منتشر نکرد و با این حال حضور تاثیرگذاری در شعر معاصر ایران داشت و نام او همواره در نشریات ادبی آن زمان مطرح بود. رضا براهنی در مقالهای در ماهنامه «تکاپو» از شعر او به عنوان نمونههای قابل اتکا در شعر فارسی یاد میکند. زندهیاد منوچهر آتشی در ماهنامه کارنامه (شماره ۳۶) بررسی کاملی از جهان شعری چالنگی به دست داده است. آنجا که میایستی (۱۳۸۰)، نزدیک با ستارهٔ مهجور (۱۳۸۱)، زنگولهٔ تنبل (۱۳۸۳)، آبی ملحوظ (۱۳۸۷) و گزینه اشعار (۱۳۹۱) آثاری است که از هوشنگ چالنگی منتشر شده است. چالنگی در مصاحبهای با روزنامه شرق گفته است: «هرگز روش خاصی را پیروی نمیکنم. در واقع بیشتر سعی میکنم خودم را بنویسم نه سایهای کاذب را». چالنگی در همان مصاحبه بر فردیت شاعر تأکید دارد: «شعر به فردیت برمیگردد. به تک تک شاعران هر بوم و وطنی برمیگردد. اینکه بخواهند قایل به این باشند که شعر چگونه سروده میشود یا اینکه مدرنیسم چگونه اتفاق میافند شاید قابل بحث باشد اما اینکه بخواهند شعر را به طور کلی منتفی کنند این هرگز امکانپذیر نیست».
یارعلی پورمقدم، داستاننویس درباره چالنگی میگوید: یکی از مشتریان ثابت اینجا هوشنگ چالنگی بود که او هم به جایِ بارِ باشگاه بیبیان دکه مادام را انتخاب کرده بود و تا وارد میشد ما جغلهجاهلها میدانستیم که باید به احترام حضورِ سرِ طایفهی شعرِ جنوب، صدایمان را پایین بیاوریم و دست از شوخمستی برداریم. خناق میگیرم اگر به این نکته پیشپاافتاده اشاره نکنم که بعد از مایاکفسکی او خوشقدوبالاترین شاعر عالم بود.
به گمانم نخستین بار عنوان مثلث بیق بر ابوالحسن بنی صدرو ابراهیم یزدی و صادق قطب زاده از سوی زنده یاد منوجهر محجوبی در نشریه أهنگراطلاق شد (محجوبی و دوستانش ، فردای انقلاب ، چلنگر را برپاداشتند اعتراض تولیت غیر مشروع روزنامه یعنی حزب توده و تحریک خانواده صاجب امتیازش ، محجوبی را ناچار کرد چلنگر را آهنگر کند)
از آنجا که هیچیک از ما روزنامه نگاران فعال در مقام نویسنده و دبیر و سردبیر روزنامه ها و مجلات آن روز ، جرأت برخورد و انتقاد از خمینی و قاطبه اهالی ولایتش را یا نداشتیم یا ملاحظه مردم و انقلاب را میکردیم و یا در چنبره حزب طراز نوین و دنباله چی هایش بودیم. گمان جمع اخیر این بود که خمینی قائد أعظم ضد امپریالیست و همدل و همراه طبقه کارگر و زحمتکشان جهان است ولی اطرافیانش مثل بنی صدر و یزدی و قطب زاده بد هستند و باید زیرآبشان را زد. کمتر کسی از ما به کراوات بازرگان و وزرایش ، صادق طباطبائی ، دریادار دکتر مدنی ،و بویژه ابراهیم یزدی ، صادق قطب زاده و بلوزهای مارکدار بنی صدر کمتر توجهی داشتیم . از خود نمی پرسیدیم که اینها اغلب فارغ التحصیلان دانشگاههای بزرگ آمریکا و اروپا هستند و در بستر نهضت آزادی و یا جبهه ملی رشد کرده اند و قلبا ضد کمونیستند و روی خوشی به اتحاد جماهیر شوروی آن روز نشان نمیدهند حال آنکه آخوندهای در حاشیه خمینی از نوع خوئینی ها ، محتشمی پور و ریشهری روبه قبله مسکو نماز میگزارند و ضد روسهاشان مثل بهشتی و مفتح و مطهری به لقاءالله فرستاده میشوند و رفسنجانی با مداخله خانم عفت مرعشی همسرش از نیمه راه بهشت بازگردانده میشود . با اجرای سناریو اشغال سفارت آمریکا به کارگردانی خوئینی ها و بازی دانشجویان خط امام ، پرده های بعدی نمایش (حذف ملی ها ، بعضی از باصطلاح ملی مذهبی ها ، لیبرالهاد و مسلمانان ضد شوروی… ) به صحنه آمد.
در واقع از فردای انقلاب گروههائی که بعضاً از ارادتمندان قدیمی حزب توده بودند حملات خود را در اجتماعات، تظاهرات و نشریاتی که حداقل در شش ماهه اول حکومت آقای خمینی نظارت مستقیمی روی آن اعمال نمیشد، روی سه تن از همراهان آقای خمینی متمرکز کردند. مثلث بیق (بنیصدر، یزدی، قطباده) سه یکه سوار انقلاب ـ چون هر کدام ساز خود را میزدند ـ اما در یک نقطه اتفاق نظر داشتند، ضدیت با شوروی و نگرانی از عملکرد وابستگان مسکو. البته همانطور که پیش از این آمد مرحوم مهندس بازرگان و یارانش در کنار جبهه ملی و حزب جمهوری خلق مسلمان نیز در نگاه حزب توده و ارباب روسی، وابسته به غرب و لیبرال مسلک و ضد شوروی محسوب میشدند. ماشین تبلیغاتی حزب توده و گروههای همسو ، به هرمیزان که ضدیت افرادی مثل قطبزاده و ابراهیم یزدی و بنی صدر و صادق طباطبائی و امیر انتظام با شوروی بیشتر میشد، با حدت و شدت بیشتری دشمنی با آنها را دنبال میکرد. بستن کنسولگریهای شوروی در اصفهان و رشت توسط قطبزاده، و نامه تاریخی او به گرومیکو وزیر خارجه و عضو پولیت بورو، و پیش از آن پخش خبرهائی مبنی بر دیدارهای مقامات دولت با مسؤولان غربی از جمله ملاقات صادق طباطبائی برادر همسر احمد خمینی، و فرد مورد اعتماد مهندس بازرگان با مقامات فرانسوی و آلمانی، ملاقاتهای مهندس امیرانتظام در حوزه مأموریتش در اسکاندیناوی با دیپلماتهای غربی و خاصه آمریکائی با تأیید و مجوز از مهندس بازرگان و بعد از او وزیر خارجه صادق قطبزاده، در کنار شایعات و اخبار اغلب بی پایهای که در مورد تماسهای دکتر ابراهیم یزدی با آمریکائیها منتشر میشد همه و همه برای آنکه این افراد هدف توپخانه شوروی آن روز و وابستگان ایرانیاش قرار گیرند کفایت میکرد. نقش حزب توده در حذف و قتل قطبزاده و کنار زدن دکتر یزدی و صادق طباطبائی و به زندان انداختن مهندس امیرانتظام وعزل بنی صدر… موضوعی است که خود کیانوری در چند جا از جمله مقاله پنجاه و دو صفحهای منتشره در ۹ اردیبهشت ۷۸ به آن اقرار میکند. نکته جالب اینکه وقتی حزب توده باخبر شد ممکن است صادق طباطبائی که پشت پرده مأموریتهائی را در سفرهایش به اروپا انجام میداد و میکوشید غرب را وادار به بیطرفی در جنگ ایران و عراق کند، به وزارت خارجه انتخاب شود، سخت نگران شد. اما این نگرانی به برکت طرحی که یک تودهای قدیمی ساکن پاریس از طریق دوست دختر آمریکائیاش در زوریخ هنگام سفر صادق طباطبائی به آلمان از راه زوریخ هشتم ژانویه ۱۹۸۳ به اجرا درآورد (گذاشتن بسته تریاک در ساک وی) برطرف شد. بعدها در جریان رسیدگی به پرونده دیگری مقامات سویسی با خانم آمریکائی گفتگو کردند و او فاش ساخت که طرح را با نظر دوست پسرش ایرانی اش به اجرا درآورده و هدف بیآبرو کردن و سوزاندن برگه شانس طباطبائی برای رسیدن دوباره به قدرت بوده است. به این ترتیب در فاصله سه سال و پیش از آنکه حزب توده با پناه بردن کوزیچکین رئیس KGB در تهران به سفارت انگلیس و اعترافات او که چندی بعد از طریق مأمور ویژه بریتانیا در پاکستان به دست دو تن از نمایندگان رژیم رسید (عسکراولادی تازه مسلمان یکی از آنها بود) ) KGB، تمام شخصیتهائی را که تمایلات ضد شوروی داشتند از مقامات عالیه کنار زد. سر یکی به دار رفت، آن دگری بنی صدر عزل شد و ره تبعید گرفت، یزدی و صادق طباطبائی خانه نشین شدند و مرحوم مهندس بازرگان و یارانش هزینهای سنگین پرداختند، یاران مهندس هنوز هم هزینه میپردازند، دهها تن از افسران میهن پرست آزاده نیز به بهانه شرکت در طرح کودتاهای نوژه، قطبزاده و نیما اعدام شدند. کیانوری در یادداشت پنجاه و دو صفحهای خود صراحتاً میگوید از طریق کبیری کودتای قطبزاده را خنثی کرده است. در عزل بنیصدر و کنار زدن دکتر یزدی و گروگانگیری سفارت آمریکا و ماجرای صادق طباطبائی کشف گروه نیما نیز نقش حزب توده و در پشت سرش KGB انکارناپذیر است. اینها را گفتم تا به آقای خامنهای برسم که وحشتزده در دوران ریاست جمهوری نزد آقای منتظری میرود که میخواهند صد نفر تودهای را اعدام کنند، اینها به ما خدمت کردهاند. همان روز مطابق گفته «ک…» از اعضای دفتر آقای خمینی، سیدعلی آقا به جماران میرود «آقای خامنهای عمامه به زمین زد و گفت این بیچاره کیانوری کودتای نیما و نوژه و جریان قطبزاده را لو داد، صدها تن از نوکران و جاسوسان آمریکا و انگلیس و ضد انقلاب و منافقین را تحویل ما داد، جریان طبس را فاش کرد. او نواده شیخ فضلالله است، انصاف نیست اعدام شود.» دیدارهای کیانوری با مرحوم سید هادی خسروشاهی نماینده وقت آقای خمینی در وزارت ارشاد علنی بود اما دیدارهای شبانه او با آقای خامنهای پنهانی انجام میشد. آقای خامنهای تقریباً از اواخر دوران ریاست جمهوری و سپس در دوران رهبریش همواره در محاصره مأموران KGB بوده است. این درست که اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی در آغاز دوران ولایت ایشان فرو پاشید اما KGB عزیز سر جایش ماند. و حضرت ولادیمیر پوتین اعتبار و جایگاهش را را در فدراسیون روسیه تضمین کرد. بگذارید از علاءالدین بروجردی، از بهاصطلاح اصولگرایان مجلس و رئیس کمیسیون امنیت ملی و روابط خارجی مجلس گفتهای (به مضمون) را بیاورم. بروجردی در جمعی گفته بود در سفری که در رأس هیأتی از نمایندگان به روسیه داشتم سه نماینده مطبوعات از جمله حسین شریعتمداری نماینده ولی فقیه و مدیر کیهان با ما همراه بودند. در روسیه هرجا میرفتیم وضع شریعتمداری با همه فرق میکرد. همه درها به رویش باز بود. روزی که به دوما (پارلمان روسیه) رفتیم، شریعتمداری دیرتر از ما آمد با این بهانه که سر درد دارد و بعداً به ما ملحق میشود البته خبرنگار صدا و سیما به من گفت که صبح زود او را با یک اتومبیل لیموزین که پردههای سیاه داشته از جلوی هتل بردهاند. با همان اتومبیل نیز او را به پارلمان آوردند. در سفارت ایران مترجم سفارتمان که پیرمردی از عشاق ایران بود به یکی از نمایندگان مجلس گفته بود این آقا و منظورش شریعتمداری بود کُد مخصوص دارد. ما هیچکدام نفهمیدیم مترجم از کجا این راز را میدانست… در بازگشت، بروجردی نخست به معاون حقوقی مجلس و وزارت اطلاعات موضوع را گفته بود. بعد هم در نامهای جریان را برای آقای خامنهای شرح داده بود. نه تنها اقدامی در رابطه با گزارش صورت نگرفت بلکه شریعتمداری از جریان باخبر شده بود و مدتی نیش و نوشهایش دامان بروجردی را گرفت منتها از بالا دستور رسید که فعلاً خفه و او هم خفه شد.
شاه ماند ، قطب زاده اما رفت
پایان کار مثلث بیق ، تراژدی تلخی است که در اغلب انقلابها تکرار شده و لابد میشود . چهار دهه از آن روز که شاه خاموش شد،میگذرد . فرزندانم را به سینما برده بودم. فیلمی از سندباد در سینمای گلدیس در میدان پایانی خیابان یوسف آباد نمایش میدادند . از سینما که بیرون آمدم چراغهای روشن اتوبوسها که در ایستگاه پایانی پشت هم متوقف بودند، و تاکسیهائی که بعضاً بوق هم میزدند، خبر میداد که اتفاقی افتاده است. در ایستگاه اتوبوس چند زن میانسال و پیر مردی به انتظار سوار شدن بودند. چشمان همۀ آنها نمزده بود. و اندوه از سر و جانشان میبارید. به یکیشان نزدیک شدم؛ پرسیدم چه خبر شده؟ ملامتبار نگاهم کرد، شاید به این دلیل که ریش داشتم، بعد با صدای حزینی گفت؛ شاه مرد، حالا راحت شدید؟! اینجا و آنجا چهرههائی حزین، ماشینهائی که نه چراغ روشن داشت ونه رانندگانش بوق میزدند، پاسبان سر چهار راه تقاطع عباس آباد ـ بخارست، حسابی تو بغض بود. با اینهمه در آن فضای انقلاب زده که دیگر تیتر بزرگ روزنامهها جذابیتی نداشت، «شاه مرد» سلسله تیترهائی را که با «شاه رفت» آغاز و با «امام آمد» به نیمه رسیده بود، به پایان رساند. چند ماه پیش از آن، روزی با ایرج شهریار الملکی در دفتر صادق قطب زاده در وزارت خارجه بودیم. (ایرج صاحب نمایشگاه فی بال در تخت طاووس بود و طبقه بالای نمایشگاه را به قطب زاده داده بود با ۱۵۰ هزار تومان تا ستاد انتخاباتش را برپاکند . قطب زاده جیب خالی داشت و پز عالی ) ظاهراً آقای خمینی به او گفته بود اگر شاه را برگردانی حتماً رئیس جمهور میشوی. صادق سخنان او را باور داشت. در گیر و دار گفتگو، خانم خرّمی همسر فقید دوست و همکار آن روزها در رادیو تلویزیون ـ بهروز رضوی ـ خبر داد که تلفنی از پاریس است. صادق بی خیال از حضور ما گوشی را برداشت وبه انگلیسی مشغول صحبت شد. در همان دقایق نخست فهمیدیم که صحبت بر سر استرداد شاه است. وکیل آرژانتینی صادق با او سخن میگفت، بلا فاصله برخاستیم و با سر خدا حافظی کردیم. ایرج به هق هق افتاده بود. در طول راه به سوی خانه اش بر بام پایتخت در اتومبیل سپیدی که کاروان شادیهامان در روزهای پیش از فتنۀ بزرگ بود، مدام میپرسید؛ علی، چه خواهد شد؟ یعنی اینها شاه را میگیرند؟ آن روزها میگفتند قفسی میسازیم در زمین فوتبال امجدیه و شاه را در آن زنجیر میکنیم تا خلایق یکایک بیایند و نا سزائی به او بگویند و… به ایرج دلداری دادم که چنین نخواهد شد. محال است دنیا اینگونه ناجوانمردی کند… چند ماه بعد شاه در قاهره خاموش شد و سادات چنانش به احترام به خاک سپرد که شاید در وطن خویش نیز چنینش به گور نمیسپردند. قطبزاده اما؛ در سحرگاهی خونین در اوین گلوله باران شد و گورش را نیز مدتها، حتی عزیزانش نمیدانستند در کدام گوشه است. با ایرج بر مرگ تلخش گریسته بودیم.چنانکه آن روز در دفتر قطب زاده الفکر دستگیری شاه و در قفس کردنش به وحشت و اشک افتادیم . دکتر یزدی با تضمین و حمایت خمینی ، زنده ماند. چند نوبت به زندان افتاد اما حتی خامنه ای نیز ملاحظه اش را داشت . سرطان همه جانش را گرفته بود به لطف دامادش دکتر نوربخش گپی تلفنی با هم داشتیم . به گلایه پرسید چرا دوستان و همکارانت اینهمه با من دشمنند ؟ منظر مدرشسه رفاه و نیمه محاکمه تیمساران رحیمی و نصیری را به یادش آوردم گفتم مردم آن منظره را هرگز فراموش نکردند بخصوص که حزب توده غیر مستقیم شایع کرد دست رحیمی را از بازو با تبر بریده ای . … سکوت کرد حس کردم اشک میریزد . بنی صدر به آرزویش رسید ، عنوان نخستین رئیس جمهوری ایران را در کنار نام خود ثبت کرد . در جنگ صادقانه بی تجربه نظامی با ارتشی های کاردان و دلیر، سر بلند ما ند . در روز خروج به اجبار از خانه پدری بر مرکوب مسعودی سوار شد و در پاریسی که او را با گشاده روئی پذیرابود زیر بال رجوی را گرفت که به علت متهم بودن به عمل تروریستی ، راه ورودش به فرانسه بسته بود . شورای مقاومت برپاکرد و رئیسش شد ، بعد با معانقه رجوی و طارق عزیز پشب به رجوی کرد که با وصلت با فیروزه دخترش ، داماد پرزیدنت معزول شده بود . چهار دهه در غربت با جشم انداز گورستان مجاورش در میان خانواده و دو سه دوست صادق زندگی کرد ، شهادتش در دادگاه برلین در پرونده جنایت میکونوس همراه با ابوالقاسم مصباحی (شاهد سی ) زاویه ای را در تاریخ برویش گشود که ماندگارش کرد . مردم قطب را بخشیدند ، یزدی را تا پایان در هیأت بازجوی مدرسه رفاه دیدند و بنی صدر با همه نقاط مثبت در کارنامه اش ، پشت یک نقطه منفی ماندگارشد . حکایت به روزی برمیگشت که زنده یاد دکتر شاپور بختیار جهت دیدار و مذاکحره عازم پاریس بود من ، صالحیار ، رحمن هاتفی و فیروز گوران از اطلاعات و کیهان و آیندگان قرار بود همسفرش باشیم . سحرگاهان نازنین بانو کلانتری خبرم کرد سفر لغو شده ، به صالحیار بگویم . ساعتی بعد فهمیدیم به توصیه و اصرار مرحوم منتظری و آقای بنی صدر نظر خمینی تغییر کرده و خواستار استعفای بختیار و بعد سفر به پاریس شده است … راستی اگر بختیار با عنوان نخست وزیری میرفت و موفق میشد ما و بنی صدر و یزدی و قطب زده و خود بنی صدر کجا بودیم .با دیدن تصاویر خاکسپاری اش مطمئن بودم بنی صدر که بارها پیش از انقلاب به ریاست جمهوری رسیدنش را پیش بینی کرده بود باور نمیکرد پایانش در گورستان ورسای رقم خواهد خورد .
اینکه بگوییم دلدادههای هم بودیم، چیز زیادی از اتفاقی که افتاد روشن نمیکند؛ اینکه بگوییم دوست بودیم، حتا کمتر از آن چیزی را روشن میکند. نه، اگر قرار است همه چیز را بفهمم، باید همه چیز را بگویم، که شاید تا انتها، سر دربیاورم چیزی که بین من و سارا کول اتفاق افتاد درست بود یا غلط. شناخت شخصیت شناخت سرنوشت آن شخصیت است، به این معنی که اگر کسی بتواند شخصیتاش را بشناسد و تا میزانی کنترلاش کند، میتواند سرنوشتاش را بشناسد و تا همان میزان هم کنترلاش کند.
برای شروع، صحنه اینجوریست که من مرد قصه هستم و دوستم سارا کُول، زنِ قصه. حالا دیگر میتوانم قصه را تعریف کنم، چون ده سالی پیرتر شدهام و دیگر شبیه آن روزگارم نیستم، سارا هم مُرده. لازم به ذکر است که در هنگام شنیدن این قصه ممکن است فکر کنید زیادی مغرورم، ولی من دیگر اصلاً بَروُروی آن روزگار را ندارم، بگذارید این را بگویم، آن زمانها بهشدت خوشتیپ بودم. این را هم بگویم، اگر سارا نمُرده بود لابد خیال میکردید آدم بیعاطفهای هستم ولی خب سارا خیلی بیریخت بود. راستش بیریختترین زنی بود که در تمام عمرم دیدهام. نظر شخصی من است البته. پیش آمده با چندتایی زن باشم که حتا از سارا هم بیریختتر بودند، ولی آنها بهوضوح عیب و علتی داشتند، یا مجروح شده بودند یا به خاطر مرضی ناجور از شکل افتاده بودند. ولی سارا طبیعی بود، و من هم خوب میشناختمش، چون سه ماه و نیمی خاطرخواه هم بودیم.
برویم سراغ صحنهی ماجرا. با اینکه ده سال پیش اتفاق افتاد میشود در زمان حال تعریفش کرد، چون هیچ چیز داستان ربطی به زمان رخدادنش ندارد، جای داستان هم میتواند محلهی کانکوردِ نیوهمپشایر باشد مثلاً، که البته واقعاً هم همانجا اتفاق افتاد ولی جای قصه هیچ اهمیتی ندارد، پس میتواند همان کانکوردِ نیوهمپشایر باشد، که دست بر قضا من خیلی خوب میشناسمش و میتوانم کلی ازش جزییات بگویم و داستان را باورپذیر کنم. آخرهای ماه مِی، عصر چهارشنبه، حوالی ساعت شش، مردی وارد یک بار میشود. مکان، کافهای همسطح خیابان و رستورانی در طبقهی بالای آن است که با پیچک و گلدانهای آویزی تزیین شده و کفپوشی از جنس تختهی خام دارد، میز ناهارخوریهای چوبیِ چهارنفره با صندلیهای لهستانی و کنار یکی از دیوارها ردیفِ حدوداً ششتاییِ مبلهای یکسرهی نیم دایره چیده شدهاند به شکل غرفههای مجزای نیمهتاریک، با پشتیهای یُغر. سه یا چهار مرد بین بیستوپنج تا سیوپنجساله، پای پیشخوان، مینوشند و درست مثل مردی که همین حالا وارد بار شد همه کتوشلواری هستند و یقه و کراوات را شل کردهاند. لابد همه هم وکیل هستند، از این وکیلهای جوانِ مجرد که با رفقای جان، مارتینی میزنند و غیبت میکنند تا زمانِ تنها چپیدنشان توی آلونکهای آپارتمانیِ بیهویتشان را عقب بیندازند، جایی که قرار است شامشان را که غذای آماده است توی مایکروفر بگذارند، بعد هم بردارند و ببرند روی کاناپهی جلوی تلویزیونهایی با صدای بسته که مجری هم دائم نیشش باز است بنشینند و نگاهی به چندتا از کارهای فردا در دفتر دستکشان بیندازند. قماشی که اغلبشان تقریباً جوانهایی شریف، تحصیلکرده، سختکوش، سطحی و کمی هم غمگین هستند. آدمِ داستان ما، رانِلد، که به او ران میگوییم، از خیلی جهات شبیه این جماعت است با این فرق که به طرزی غیر معمول خوشقیافهتر از آنهاست و همین او را کمتر از آنها غمگین نشان میدهد. ران بیزحمت جذاب است، اعجوبهای ژنتیکی، کشیده، لاغر، متناسب و تمیز. ایرادهاش، یک خال گوشتی کوچولو گوشهی چپ چانهی مربع ولی نه چندان توی چشماش، موهای طلایی کمی پرپشتْ روی دستهای برنزهاش، و یکجورهایی هم باسن تختش است، که اگرچه در مجموع نمیگذارد عین مانکن فروشگاههای مردانه به نظر برسد، ولی خوشگلاش میکند، یعنی از آنجور خوشگلیهایی که معمولاً در زنهای زیبا میبینیم. آدم خوبیست، خیلی، و خب در نتیجه خودش شاید متوجه نمیشود که چقدر دلبر است، به چشم زن و مرد، به چشم پیر تا جوان و حتا بچهها، تا آدمهای خوش قیافه، که خیلی زود حساب کار دستشان میآید این مرد انقدر جذاب است که بهتر است بیخیال رقابت با او شوند، تا آدمهای بیقیافه که با دیدنش احساس آرامشبخشی پیدا میکنند از اینکه میفهمند از این پس باید غبطهی نداشتن کدام قیافه را بخورند.
ران کنار بار مینشنید. روزنامهی عصرِ جلوی دستش را باز میکند و پیش از اینکه بتواند چیزی بخواند، بارتندِر با وجود اینکه بارها این وقت روز او را آنجا دیده، به خصوص بعد از طلاقِ ران در پاییز پارسال، هنوز صداش میکند «جناب» و ازش میپرسد چی مینوشد. بعدِ سه سال ازدواج، ران طلاق گرفت چون زنش تصمیم گرفته بود پیِ موقعیت شغلیاش برود و کار ران جلویاش را گرفته بود، زن به عنوان یک طراح لباس مجبور بود در نیویورک باشد، حالآنکه ساکن نیوهمپشایر شده بود که ران تازه کارش را آنجا شروع کرده بود. توافق کردند تا زمانی که ران بتواند کاری نزدیکی نیویورک دستوپا کند جدا زندگی کنند، اما بعد از چند ماه، لابهلای ملاقات زناشویی، شروع کرد به خوابیدن با زنهای دیگر، زن هم با مردهای دیگر خوابید و ترتیب ازدواجشان داده شد. به رفقاش که با وجود کمی خوشگلتر بودن ران، هم او و هم همسرش را دوست داشتند، توضیح داد «چیز مهمی نیست». بهشان اطمینان داد که «خیلی بچه بودیم وقتی ازدواج کردیم، دلدادههای دبیرستانیِ هم بودیم، حالا هم هنوز بهترین رفقای همیم». آنها درکاش کردند، و البته خیلی از رفقای ران، خودشان هم آن روزگار طلاق گرفته بودند.
ران یک اسکاچ و سُودا با مزه، سفارش میدهد و عقب مینشیند به خواندنِ روزنامهاش. وقتی مشروب حاضر میشود، پیش از اینکه یک قلپ ازش بنوشد، با دقت یادداشت روزنامه دربارهی پیدا شدن سر و کلهی کایوتیها در نیوهمپشایر شمالی و ورمانت را تمام میکند. سیگاری روشن میکند. دوباره میخواند. یک لحظه از خواندن میایستد و جرعهای مینوشد. همهی آدمهای آنجا، سه مرد نشسته اطراف بار، بارتندرِ لاغرِ دراز و آدمهای نشسته توی مبلها و غرفههای آن پشت، این کارهای عادی او را تماشا میکنند.
وقتی زنی که در ادامه معلوم میشود سارا کول است، از یکی از مبلهای عقب بلند میشود بیاید سراغش، او به بخش آگهیها رسیده و لابد دنبال مستخدمی میگردد که هفتهای یکبار بیاید و آپارتمانش را تمیز کند. از کنار، بهش نزدیک میشود و مینشیند بغلدستاش. چکمهی قهوهای سوختهی کابویی پوشیده، جین چسبان، و یک تیشرت زرد که مثل روکشِ سوسیس، خفت به بازوهاش، پستانهاش و شکمش چسبیده. مرد کمی بعد متوجه خواهد شد که زن سی و هشتساله است، حداقل ده سالی هم از سناش پیرتر میزند که در مجموع بیستسالی مرد را از زن جوانتر نشان میدهد. (خیلی سخت بشود سن دقیق ران را حدس زد؛ از یک بیست و پنجسالهی جا افتاده تا چهل سالهای خوب مانده بهش میخورد، پس سن واقعیاش خیلی اهمیتی ندارد.) زن چشم میگرداند و میگوید «اینجا کنار بار هم جای بدی نیستا». رو میگرداند به طرف مرد و میپرسد «یکمی نورش کمه، چیچی میخونی؟» و جفت آرنجهاش را میاندازد روی بار.
ران با لبخندی ریز روی لبهاش، نگاهش را از روزنامه میگیرد، به چهرهی بیریختترین زنی که تا آنموقع دیده یا تصورش کرده نگاهی میاندازد و همانطور آرام لبخندش را ادامه میدهد. احساس میکند دارد گرفتار آن چشمهای میشیِ کمی مورب و ریز میشود، عقب میکشد، چند لحظهای آن پوست لک و پیس، دماغ کوفتهای، دهان وارفته، دندانهای کج و کوله و فاصلهدار، و آن چانهی گُندهی عقب رفته را برانداز میکند. موهای مثل تپهی کاه و حنایی رنگ شدهاش را نظری میاندازد تا روی گردن و گلو، روی لکهای آکنه که پوست خاکستری را سوزانده و دوباره نگاهش را بر میگرداند به چشمهاش و باز حس میکند دارد گرفتارش میشود.
میپرسد «چی فرمودین؟»
با تقهای یک نخ از پاکت سیگار نعناییاش برمیدارد و ران بیمعطلی براش فندک میکشد. دوباره که حرف میزند، دود سیگار را از آن منخرین بزرگ و بالهشکلِ دماغ بیرون میدهد. صداش کلُفت و تودماغیست، گرم؛ شبیه یکجور صدای شکلاتی رنگ. «پرسیدم که چیچی میخونی که خب حالا دارم میبینمش.» با صدای بلند پِقّی میخندد. «روزنامههه رو!»
ران هم میخندد. «روزنامههه! کانکورد مانیتور!» تَوهُّم نزده، به وضوح چیزی را که جلوی چشمش است میبیند و پیش خودش قبول میکند –نه، اصلاً اعتراف میکند- که دارد با نچسبترین زنی که در عمرش دیده حرف میزند، و چیزی که حیرتزدهاش کرده این است که انگار همصحبت خوشگلترین زنی شده که در عمرش دیده یا شاید هم خواهد دید، تصمیم میگیرد قدر لحظه را بداند، سعی میکند نگهاش دارد جوری که انگار گویِ طلاست، انگار یک چیزیست که به شکلی غیر متناسب سنگین است که -اگر با ظرافت ولی با دقت و سفت نگهاش ندارد- از دستش سُر خواهد خورد و تمام سالن را تا لبهی چاه خواهد غلتید پایین و قعر چاه خواهد افتاد، و برای همیشه او را از دست خواهد داد. فقط خاطرهای خواهد بود، چیزی که وقتی بعد از سالها تصاویر محو میشوند و تمام میشوند تا فقط در گفتار باقی بمانند، آدم مشتاقانه و با تعجب ازش یاد کند. ذهن و بدناش از خوابآلودگیِ خودمشغولی برخاسته، و تمام توجهاش روی زن متمرکز میشود، روی سارا کول، قیافهی زشتاش، صورت گُرازیاش، صدای کلفت و تندتند حرف زدناش، هیکل خپل قناساش، و به چنگ زدن به این لحظهی پیشرو فکر میکند، شروع به پرسوجو ازش میکند، برایش مشروب میخرد، بهش لبخند میزند، تا اینکه خیلی زود حتا برای خودش هم روشن میشود که این زن را و وجودش را، با همهی کاستیها و فلاکتاش، خیلی جدی طلب میکند.
البته که اسمش را هم میپرسد، و زن به تشویق یکی از دو زن همراهش که هنوز آنپشت توی مبلها نشستهاند، داوطلبانه چندتا نکته هم در مورد خودش میگوید. صندلی بلندی که روش نشسته را میچرخاند رو به رفقاش، دو زن، آنها هم همه بیریخت (با قیافههایی به مراتب قابل تحملتر از خودش) که مثل خودش لباس پوشیدهاند، چکمههای کابویی و کلاه و شلوار جین دارند، و ذوقزده بهشان لبخندی پیروزمندانه میزند. یکی از زنها، که موی بلاند دارد و فَکّاش از صورتش بیرون زده و کلی سایه به چشمهاش مالیده، بهش چشم غُرّه میرود، و انگار که خجالت کشیده باشد، میچرخد و برمیگردد رو به بار و همگی به نِیهایشان محکم مِک میزنند.
سارا سر صحبت را دوباره باز میکند و هر چی ران میخواهد بهش میگوید، در مورد کارَش در چاپخانهی رامفورد، در مورد شوهر سابقش که ازش طلاق گرفته و اینکه چه مادرقحبه و بیشعور و «مریض» بوده، اینها را جوری میگوید، انگار که یکهو خیلی با ران خودمانی شده باشد. در بارهی سهتا بچهاش هم به ران میگوید، کوچکتره دختر است، سال آخر دبیرستان و عشقِ پسربازی، دوتای دیگر پسرند، دبیرستانی و دیگر تقریباً هیچوقت خانه نیستند. از بچههاش جوری با نگرانی و علاقهای واقعی حرف میزند که ران تحت تأثیر قرار گرفته. میبیند که با چه لذت و دردی توأمان در بارهیشان حرف میزند؛ وقتی هم که اسمهاشان را میپرسد، برق و روشنی در چشمهاش میبیند.
اضافه هم می کند که «تو زن خوبی هستی».
زن لبخند میزند و نگاهش را به لیوانخالیاش میدوزد. «نه، نه نیستم. ولی تو مرد خوبی هستی که اینو بهم میگی.»
ران، اشارهای به بارتندر میکند که لیوان سارا را پر کند. وایتراشن مینوشد. لابد یکی دو ساعتیست که از اینها نوشیده که اینقدر راحت به نظر میرسد، راحتتر از زنهایی که اغلب بی دعوت یا معرفی میآیند کنارش سر صحبت را باز میکنند.
زن ازش در مورد خودش میپرسد، دربارهی شغلاش، طلاقاش، اینکه چندوقت است ساکن کانکورد شده، ولی ران علاقهی زیادی به این که از خودش بگوید ندارد. بیشتر دلش میخواهد در بارهی زن بداند، اگرچه میداند که حرفهای زن در مورد خودش حتماً قابل پیشبینی و عادی خواهند بود و جوری هم که او تعریف میکند بیشتر پیشپاافتاده و کلیشه میشوند. ران به شوهر این زن فکر میکند. به اینکه کدام بدبختی میتواند عاشق سارا کول بشود؟
۲
آن صحنه، در بارِ آزگودز در محلهی کانکورد، با رفتن ران تمام شد، تک و تنها، بعد از اینکه دومین مشروب سارا را هم حساب کرد، و سارا هم برگشت پیش دوستهاش در غرفهی کنار دیوار. من نمیدانم به رفقاش چه گفت، ولی حدس زدنش سخت نیست. سه زن نمیتوانستند خیلی با هم صمیمی بوده باشند، مثلاً همکار هم در چاپخانهی رامفورد بودند، هر روزِ خدا بروشورِ تیویگاید را از درازای نوارنقاله جمع میکردند و کارتن میکردند. همگی از کارشان متنفر بودند، و هرازگاهی هم بعد از کار، وقتی که شیفت روز بودند، کلاه و چکمهی کابوییشان را که همهی روز در کمدِ لاکِر نگه میداشتند میپوشیدند و در راه برگشت به خانه، دنبال جایی بودند که با هم یکی دوتا گیلاس مشروب بزنند. این اولین بارشان بوده که به آزگودز سر زدهاند، جایی که قبل از این سراغش نمیرفتند چون شنیده بودند که فقط وکلا و بیمهچیها آنجا میروند. سارا بوده که به بقیه گفته چرا باید همچین حرفی باعث شود آنجا نرویم و وقتی هیچکس جوابی نداشته، سرانجام سه تاشان تصمیم گرفتهاند که سری به آزگودز بزنند. ران درست فکر کرده بود، وقتی ران وارد شد، یکساعتی میشد که آنها آنجا بودند و سارا یککمی مست بود. با صدایی که کمی بلندتر از معمول بود رو به رفقاش گفت «باس بازم بیایم اینجا».
که باز هم آمدند آنجا، آن جمعهای که ران باز با روزنامهی عصر سر و کلهاش پیدا شد. کیفدستیاش را کنار صندلی پایهبلند جلوی بار زمین گذاشت، مشروب سفارش داد و آرام، عمدی، مثل یک آدم منزوی، بیعجله و خسته شروع به خواندن صفحه یکِ روزنامه کرد. حواسش به سه زن کلاه و بوتِ کابوییپوشِ نشسته در مبلهای آن عقب نبود، ولی آنها او را دیدند، و چند دقیقه بعد سارا باز وَر دلش نشسته بود.
«سلام»
برگشت، دیدش، و بلافاصله به همان لحظه بازگشت که گماش کرده بود، به شب پیش، که به محض بیرون آمدن از بار، زشتترین زنی که در همهی عمرش دیده را فراموش کرده بود. زن حالا به نظرش عجیبغریبتر هم میآمد که همین باعث میشد آن لحظه برایش ارزشمندتر هم بشود، پس یکبار دیگر انگار لحظه را در دستانش گرفته باشد شروع به صحبت کرد، که ازش چیزی بپرسد و نظرش را بگوید و جواب او را بشنود.
پیشتر گفتم که من مرد این داستان هستم و دوستم سارا کول که حالا مُرده، زن داستان. باز که به آن شبی فکر میکنم که برای دومین بار سارا را دیدم، به خود میلرزم، نه از سر ترس بلکه با شرم. اوایلی که وارد ماجرای سارا شدم، چندان دغدغهای در بارهی لحظه نداشتم، که نگهاش دارم، که تماماش را زندگی کنم که گویی آن لحظاتِ جداافتاده، نه از پس دقایقی پشت هم در زندگی او یا من آغاز شده و نه به لحظاتی بیربط در زندگیهای جداگانهی ما ختم شده. راحتتر از شب پیش حرف زد، و من همانقدر مشتاق و به دقت گوش سپردم که شب پیش، باز هم با همان انگیزه، که در برابرم نگهاش دارم، که از متن زندگیاش بیرون بکِشماش، و در متن زندگی خودم، انگار که شئای باشد، جا کنم. نمیدانستم این چقدر بیرحمانه است. وقتی کاری را پیشتر هرگز انجام ندادهای و آن کار به وضوح و به سادگی درست یا غلط نیست، تمام مدت نمیفهمی که بیرحمانه است، فقط پیش میروی و انجامش میدهی، و شاید بعدترها بفهمی که ممکن است بیرحمانه عمل کردهای. فقط اینطور خواهی فهمید که آیا کاری که کردهای غلط بوده یا درست.
وقتی مشروب میخوردیم، گفت از همسر سابقاش به خاطر رفتاری که با بچهها داشته متنفر است. همانطور که پای چکمه پوشاش را که روی میلهی صندلی بود، عصبی تکان تکان میداد گفت «موضوع اونقدرها پول نیست». «منظورم اینه، از پسش برمیام، خیلی سخت، ولی شکمشون رو سیر میکنم و به قدر وسعم به لباسشون میرسم. خب آخه نه یک خط چیزی براشون مینویسه نه چیزی. حتا یه زنگ هم بهشون نمیزنه. زنگ هم میزنه فقط داد و بیداد سر منه چون دارم میکِشمش دادگاه بلکه بتونم یکمی از خرجیای که میباس میداد به بچهها رو ازش بگیرم. اما حتا به فکرشم نمیرسه که با بچهها حرف بزنه. یک کلمه هم ازشون نمیپرسه.»
گفتم «عجب حرومزادهایه»
با صدایی از سر پشیمانی گفت «آره بابا، آره. اصلاً نمیفهمم چرا باهاش ازدواج کردم. یا موندم توی ازدواج. بخدا چهاردهسال آزگار. جادویی چیزیم کرده بود، چه میدونم، تیپ و قیافهای هم نداشت.»
بعد از دومین مشروبش تصمیم گرفت که باید برود. بچههاش خانه بودند، جمعه شب بود و فردا تعطیل و میخواست حتماً شام را با آنها بخورد و ببیند کجا میروند و با چهجور آدمی قرار بیرون رفتن گذاشتهاند. بهم گفت «شبهایی که فرداش مدرسه دارند قرار نمیگذاریم». «منظورم اینه که آدم باید قاعده قانون داشته باشه، میدونی.»
موافقت کردم، و با هم رفتیم بیرون، زن و مرد، همه زیرچشمی ما را میپاییدند. حواسم بهشان بود، میدانستم چه فکری میکنند، و برایم مهم نبود، چون فقط داشتم تا ماشین همراهیاش میکردم.
عصر خنکی بود و غروب مثل لحافی خاکستری روی محله کشیده میشد. ماشینش، یک بیوکِ گُندهی سبز لجنی بود، دستکم مال ده سال پیش که داغان و خطخطی و تقریباً اوراقی شده بود. دستانداخت به دستگیرهی سمت راننده و کشید. هیچی. در باز نمیشد. دوباره سعی کرد. من هم سعی کردم. هیچی.
بعد دیدمش، یک قُریِ شکلِ هفت، روی گلگیر چپِ جلو، که از لولا به در گیر میکرد، و در محل تلاقی آهنِ در و آهنِ گلگیر مانع شده بود و محکم نگهاش داشته بود. گفتم «اون تو که بودیم یکی لابد دنده عقب گرفته زده بهت».
آمد جلو و چند ثانیهای به قُری نگاه کرد، و با گریه رو به من کرد. نالهکنان گفت «وای خدایا، خدایا، خدایا!»، دهنِ گشادِ قورباغهایش باز مانده بود و خیسِ آب دهنش بود، و زبان سرخش آویزان روی دندانهای فاصلهدارش تکان میخورد. «پول اینو نمیتونم بدم، نمیتونم!» صورتش سرخ شده بود، و حتا در گرگومیش میدیدم از اشک پف کرده، و چشمهای ریزش پشت گونههای خیسِ اشک تقریباً گم شده بود. شانههاش پایین افتاده بود و دستهاش دو طرفاش آویزان شده بود.
کیفدستیام را زمین گذاشتم و به طرفاش رفتم و همینطور که خیس اشک روی شانهام گریه میکرد، دستهام را دورِ تناش انداختم و به خودم چسباندماش. چند ثانیه بعد خودش را جمع و جور کرد و اشکهاش به فینفین کاهش پیدا کردند. کلاه کابوییش عقب رفته بود و در یک زاویهی جاهلوارِ مسخره ونزدیک به افتادن به کلهاش چسبیده بود. یک قدم از من فاصله گرفت و گفت «از اونیکی طرف سوار میشم.»
تقریباً پچپچ کنان گفتم «بسیار خب. اشکالی نداره.»
آرام از جلوی ماشین گُندهی زشت رد شد و درِ شاگرد را باز کرد، و به طرز ناجوری خودش را کشید روی صندلی راننده تا پشت فرمان جاگیر شود. بعد استارت زد و موتور با غرشی راه افتاد. انبارِ اگزوز گرفته بود. بدون یک کلمه حرف، یا حتا دستتکان دادن، زد توی دنده عقب و با صدای بلندی ماشین را از پارک بیرون کشید، و از محوطهی پارکینگ انداخت توی خیابان و رفت.
برگشتم که ماشینم را روشن کنم، چشمم افتاد به درِ بار، و دیدمشان، که از بارتندِر و دو زنی که همراه سارا آمده بودند تا دو مردی که توی بار نشسته بودند همه به من زل زده بودند. وکیل بودند، و دورادور میشناختمشان. لبخند میزدند، من هم بهشان لبخند زدم و سوار شدم، زدم بیرون و مستقیم رفتم آپارتمانم.
۳
یک شبی چند هفته بعد، ران سارا را در آزگودز میبیند، و بعد از اینکه برایش سه تا وایتراشِن و برای خودش سه تا اسکاچ میگیرد، و در حقیقت به قصد خوابیدن باهاش، با ماشیناش – یک داتسون کوپهی خوابیده که سارا عاشقش است – میبردش خانهی خودش.
من هنوز هم مردِ این داستان هستم و سارا هم، زنِ داستان، اما قصه را دارم اینجوری تعریف میکنم چون آنچه الان باید به شما بگویم گیجم میکند، شرمنده میشوم، و غمگینام میکند و به همین دلیل ممکن است نادرست تعریفاش کنم. اگر سارا را از آنچه واقعاً بود زنی بهتر نشان دهم و خودم را بدتر از آنچه بودم یا هستم؛ بهتر میتوانم حقیقت را بیان کنم، یا برعکس، سارا را بدتر از چیزی که بود کنم و خودم را بهتر جلوه دهم. حقیقت این است که، من کاملاً و به شدت بهتر بودم، و او نبود، به شدت نبود، هم من میدانستم این را و هم او. او به نیّتِ خوابیدن با مردی از آزگودز بیرون رفت که از همهی آنهایی که میشناخت خیلی خوشگلتر بود، و من به نیت خوابیدن با زنی بیریختتر از همهی زنهایی که قبلاً دیده بودم. یکجورهایی با هم وضع مساوی داشتیم.
نه، کاملاً هم اینجوری نبود. (دیدید؟ به این خاطر باید داستان را جوری بگویم که دارم میگویم.) اصلاً مطمئن نیستم او هم همان احساسی را دارد که ران دارد. باید این را هم بگویم، بر خلاف اینکه مرد، جذابترین هیکلی که او تا حالا دیده را دارد، لابد صادقانه دوستش هم دارد. لابد حواس زن به بیریختی خودش بیشتر است تا به زیبایی مرد، همانطور که مرد خیلی بیشتر از زیبایی خودش، متوجه بیریختیِ زن است، چون ران برخلاف چیزی که ممکن است من رسانده باشم، فکر نمیکند خودش چندان زیبایی بهخصوصی داشته باشد. فکرش را هم نمیکند که دیگران چنین نظری در مورد زیبایی او داشته باشند. همانطور که قبلاً گفتم، ران آدم خوبیست.
ران قفل در آپارتمانش را باز میکند، جلوتر میرود داخل، و کلید لامپ کنار کاناپه را میزند. یک آپارتمان کوچک، تکخوابه و مدرن است، یکی از سی آپارتمان عین هم در یک مجتمع بزرگ روی تپههای شرق مرکزشهرِ کانکورد. سارا در چهارچوبِ در عصبی ایستاده و داخل را دید میزند.
مرد می گوید «بیا تو، بیا تو،». با خجالت داخل میشود و در را پشت سرش میبندد. کلاه کابوییاش را برمیدارد، بعد سریع دوباره میگذارد روی سرش، از هال رد میشود، و روی یک مبل راحتیِ طلایی جا خوش میکند، گویی در آغوش امن مبل پنهان میشود. ران، از پشت سر، ایستاده در ورودی آشپزخانه، یک دست را روی شانهاش میگذارد، و زن خودش را جمع میکند. دستش را بر میدارد.
«مشروب میل داری؟»
همانطور که روی دیوار مقابلش به پوستر بزرگ قاب شدهی تبلیغِ توردوفرانس به زبان فرانسه خیره شده، میگوید «نه… فکر کنم نه،». توی یک تورفتگی گوشهی هال، یک دوچرخهی خاکستری نقرهایِ دَه دنده به دیوار تکیه داده شده، درخشان و حاضربهیراق، بالابلند مثل یک اسب اصیل مسابقه.
سارا سعی میکند پاش را روی پایش بیندازد، اما توی مبل خیلی پایین نشسته و دَمِ باسناش پاهاش زیادی کلُفت هستند، و سرانجام پس از یک تلاش، با یک پای روی هوا مانده و یک پای به پهلو خم شده، منصرف میشود. قیافهاش جوریست که انگار از یک جای خیلی بلند پرت شده.
ران از آشپزخانه سرک میکشد، پشت مبل میبیندش که گرهی پاهاش را باز کرده، بعد باز برمیگردد توی آشپزخانه. چند دقیقه بعد برمیگردد. «بیتعارف. دلت میخواد یه وایتراشن برات درست کنم؟»
«نه.»
ران، بازهم از پشتسر، دست روی شانهی سارا میگذارد، و این بار او خودش را جمع نمیکند، خیلی راحت هم نیست. همینطوری مثل یک تکه چوب خشک نشسته، به روبهرو خیره شده.
مرد آرام میپرسد «ترسیدی؟». بعد هم اضافه میکند «من ترسیدهم».
«خب، نه، من نترسیدهم.» و لحظهای ساکت میماند. زن رو میکند بهش ولی به چشمهاش نگاه نمیکند «تو ترسیدی؟ از چی؟».
«خب… همیشه این کارو نمیکنم، میدونی؟ زنی رو بیارم خونه که…» حرفاش را میخورد.
«که توی بار بلندش کردی.»
«نه. منظورم اینه، ازت خوشم میاد، سارا، واقعاً. میدونی چیه، فقط بلندت نکردم از بار. من و تو رفیق شدیم با هم.»
بدون اینکه به چشمان خیرهی مرد نگاه کند، میپرسد «میخوای باهام بخوابی؟».
ادبیات غرب، کاری از همایون فاتح
به نظر با اطمینان جواب میدهد «بله.». نه جرعهای از نوشیدنیاش میخورد نه حتا بهش لب میزند. فقط میگوید «بله،»، رُک و واضح، نه خیلی هول، و نه بعد از مکثی از سر تردید. یک جملهی ساده برآمده از واقعیتی ساده. مرد میخواهد با زن عشقبازی کند. زن ازش پرسید، مرد هم جوابش را داد. از این سادهتر میشد؟
مرد میپرسد «تو دلت میخواد با من بخوابی؟»
روی مبل میچرخد و دوباره روش را برمیگرداند رو به دیوار، و با صدایی آهسته میگوید، «البته که میخوام، اما… توضیحش سخته.»
لیوانش را که روی میز میگذارد، بین کاناپه و مبل، «چی؟ اما چی؟»، هر دو دستش را روی شانههای زن میگذارد و به آرامی میمالدشان. میداند ادامه دادن این وضعیت مأیوس کننده است ولی نمیخواهد راحت دست بکشد. تا به اینجای کار پیش آمده بیکه به مانعی بربخورد (جز آنهایی که خودش سر راه خودش گذاشته)، بیکه مطمئن باشد چه چیزی ممکن است منصرفاش کند. چون اینها را نمیداند، در نتیجه، این را هم نمیداند چقدر با تحَکّم باید باشد یا اینکه اغواگرانه باهاش برخورد کند. با خودش فکر میکند به راحتی ممکن است تلاشاش را متوقف کند، برای همین نمیخواهد فرصتی به زن بدهد. به مالش دادن شانههای خمیریاش ادامه میدهد.
«تو و من… ما خیلی فرق داریم.» زن اینرا میگوید و به دوچرخهی کنج خانه نگاه میکند.
مرد میگوید «یکیمون نره… یکی هم ماده،»
زن میگوید «نه، اون نه. منظورم اینه، فرق داریم. همین. خیلی فرق داریم باهم. بیشتر از تو… تو خوبی، ولی نمیدونی منظورم چیه، و این یکی از چیزهایی که باعث میشه خوب باشی. ولی ما فرق داریم. ببین،» میگوید «باید برم. من همین الآن باید پاشم برم.»
مرد دستهاش را عقب میکشد و لیوانش را دست میگیرد، لبی تر میکند، و همچنان که از پشت لبهی لیوان نگاهش میکند، زن با تقلّا، از روی مبل پا میشود و به سرعت سمت در میرود. در آستانه میایستد، کلاهش را روی سرش میزان میکند، و بر میگردد و نگاهی میکند.
«ما میتونیم دوست باشیم. باشه؟»
«باشه. دوست.»
«بازم توی آزگودز میبینمت، مگه نه؟»
«آره بابا، حتماً.»
«خوبه. میبینمت.» زن این را که میگوید و در را باز میکند.
در بسته میشود. مرد دُورِ کاناپه قدم میزند، تلویزیون را روشن میکند، و جلوش مینشیند. یک تیویگاید از روی میزعسلی برمیدارد و ورق میزند، متوقف میشود، روی لیست انگشت میگذارد و پایین میرود، پیدا میکند، مجله را کنار میگذارد و کانال را عوض میکند. در ابتدا بلافاصله ربطِ بین مجلهی توی دستش و زنی که همین حالا ترکاش کرد را نمیفهمد، با اینکه میداند زن تمام روزش را صرف بستهبندی مجلههای تیویگاید توی کارتنهایی میکند که به انبارهای همهی اطراف نیو اِنگلَند ارسال میشوند. شبی دیگر یادِ این ربط خواهد افتاد؛ اما تا آن موقع ارتباطشان دیگر اینطور عاشقانه نخواهد بود. خیلی دیر خواهد فهمید منظور او از «فرق داشتن» چیست.
۴
اما این نکتهی داستان من نیست. البته که یکی از وجوه این داستان است، اگر بخواهید میشود گفت وجه تفاوت طبقاتی و سیاسی داستان است، اما علت اصلی نوشتن این داستان نیست. من دارم داستان را تعریف میکنم که بفهمم بین من و سارا کول در آن تابستان تا اوایل پاییزِ ده سال پیش چه اتفاقی افتاد. اینکه بگوییم دلدادههای هم بودیم، چیز زیادی از اتفاقی که افتاد روشن نمیکند؛ اینکه بگوییم دوست بودیم، حتا کمتر از آن چیزی را روشن میکند. نه، اگر قرار است همه چیز را بفهمم، باید همه چیز را بگویم، که شاید تا انتها، سر دربیاورم چیزی که بین من و سارا کول اتفاق افتاد درست بود یا غلط. شناخت شخصیت شناخت سرنوشت آن شخصیت است، به این معنی که اگر کسی بتواند شخصیتاش را بشناسد و تا میزانی کنترلاش کند، میتواند سرنوشتاش را بشناسد و تا همان میزان هم کنترلاش کند.
اما بگذارید داستان را ادامه بدهم. دفعهی بعدی، در آپارتمان او در انتهای جنوب کانکورد من و سارا با هم بودیم، یک واحد مسکونی استیجاری در طبقهی دوم ساختمانی در خیابان پِرلی. چند هفتهای به آزگودز نرفته بودم، عمداً و برای اینکه با سارا مواجه نشوم، اگر چه اصلاً دوست ندارم این را قبول کنم. بهانههایی تراشیدم و دلایل و انگیزههایی برای خودم ساختم که بعد از کار، جاهای دیگری بروم. ولی فکر و ذکرم تا آنموقع شده بود سارا، اینکه باهاش عشقبازی کنم، که البته، در واقع خوابیدن باهاش چیزی نبود که بشود بهش گفت آرزو، یکجور وسواس فکری پیچیدهی غیرعادی بود. یکجور شهوت بود بدون اینکه میلی در کار باشد، بخواهم بیشتر توضیح بدهم، شاید در واقع یکجور تجاوز بود، انگار همین خطر را پسِپشت این وسواس احساس کردم که راهم را کج کردم تا دوباره به سارا برنخورم.
اگرچه، باز هم دیدمش و واضح است که بدون قصد قبلی. کاری در پایین شهر، در ادارهی پست داشتم که تصمیم گرفتم سر راهم پیراهنهام را هم از خشکشویی ساثمِین در خیابان پِرلی بگیرم. شنبه صبح بود و روز تعطیل. این مسیر دوچرخهسواریِ همیشگی شنبههای من بود. یادم نبود بارها اینرا از سر شکایت بهم گفته بود که ساکن خیابان پرلیست – که محلهی ناجوریست، حیاطهای کثیف پُرِ آتوآشغال، پر از لاشهی ماشین قراضههای قدیمی و رها شده جلوی آن گاراژهای سیمانی و ساختمانهای کلنگی و سهچرخههای پلاستیکی زرد و قرمز افتاده روی پیادهروهای تَرَک افتاده- ولی تا چشمم بهش افتاد یادم افتاد. خیلی دیر شده بود که راهم را کج کنم و باهاش مواجه نشوم، من داشتم رکاب میزدم و شلوارک و تیشرت تنم بود، و پیراهنهای آهار خورده و تا شدهام در کیسهای به سبدِ پشت دوچرخه قلاب شده بود، و او از پیادهروی کنار خیابان داشت مستقیم به طرفم میآمد، و دوتا کیسهی بزرگ خرید را با خودش میکشید. من را دید، من هم پیاده شدم. حرف زدیم، و ازش خواستم بگذارد در حمل کیسههای خرید کمکش کنم. کیسهها را برداشتم او هم دوچرخه را در حالی که جوری گرفته بود که انگار میترسد خرابش کند، راه میآورد. رسیدیم جلوی پلههای ورودی ساختمان. روی پلکان چوبی همهجور آشغال از کیسهزبالهی پاره گرفته تا پوست تخممرغ و تفالهی قهوه و ظرف غذاهای مانده، تا روی پیادهرو پخشوپلا بود. محض توضیح بهم گفت «هرچی به طبقه پایینیها میگم آشغال نریزید به خرجشون نمیره». دوچرخه را تکیه داد به نردهها و دستانداخت به کیسههای خرید.
گفتم «من برات میارم بالا». یادش دادم چطور زنجیر را از دوچرخه باز کند و به نردهها قفلاش کند و ازش خواستم لباسها را هم با خودش بیاورد بالا.
در را که به ورودی تاریک باز میکرد گفت «یه آبجو که میخوری؟». راهپلهی تنگ مقابلم با بسته شدن در از نظرم محو شد، ظلماتی شد متراکم و هوایی که بوی نایِ روزنامهی باطله میداد.
گفتم «آره» و دنبالش از پلهها بالا رفتم.
«ببخشید اینجا چراغ نداره، بهشون گفتم ولی هنوز درستش نکردند.»
«مشکلی نیست، دارم میبینمت و دنبالت میام» اینرا گفتم، و حتا در تاریک روشنای راهرو رگهای کبود و درشتی که از پشت پاهای زمختش تا پایین بههم پیچیده بود را میدیدم. شلوارک سفید و تنگ برمودا، دمپایی لاستیکی حمام و سویشرت بی آستینِ صورتی پوشیده بود. تصور کردم مثلاً در صف خرید سوپر مارکت ایستاده باشد. من هم یک غریبه پشت سرش، با دیدنش، حتماً سرم را برمیگرداندم و نگاهی به جلد مجلههای توی قفسه، تیویگاید، پیپِل، د نشنال اینکوایرر میانداختم، چون چیز چشمگیری در سر و وضعش نبود، چیزی که به روشنی به چشمم بیاید و بودن باهاش اینطور برایم ناجور نباشد. با این حال داشتم خودم را به خانهاش دعوت میکردم، و با دقت زل زده بودم به پشت پاهای داغاناش، سر و ریخت غمانگیز و بدلباساش و نداریاش. بدم هم نیامده بود، از سر کنجکاوی علمی نبود که آنطوری بهش زل زده بودم، بهش علاقه داشتم، برای همین هم به هیچ وجه حس یا فکر نکردم که مثل یک منحرف دارم چشمچرانی میکنم. کنارش احساس صمیمت داشتم، باهاش لاس میزدم و میخواستمش، حتا شاید یککمی داشتم تند میرفتم.
فکرش را بکنید. مَرد، برنزه، خوشبدن، شلوارک قرمز ورزشی و سندل چرم ایتالیایی پوشیده، با تیشرت بدننمای چسبان طراحی و ساخته شدهی اسکاندیناوی، پشت سر زنی به رنگ شیربرنج وارد آپارتمان میشود، چاق، کوتوله، و بیریخت با قیافهی ناجور که هر چه سعی میکند نمیتواند عیب و علتهایش را پنهان کند. با دست به مرد اشاره می کند بیاید سر میز توی آشپزخانه، کیسههای در دستش را که میگذارد روی میز، نگاهی معمولی به اطراف اتاق میاندازد. میپرسد «پس اون آبجویی که منو باهاش گول زدی چی شد؟». آپارتمان تاریک است و پر شده از اثاثیهی قدیمی و یُغر، خرتوپرتهای دست دوم و بنجل که برای پر کردن یک خانهی بزرگ توی دهات یا یکی از آپارتمانهای بزرگ کلنگیِ توی بلوار، چهل پنجاه سال پیش خریده شده، بعد هم افتاده دست یک عتیقه فروش و از آنجا به سمساری و دستفروش کنار خیابان و بنجلفروشی سقوط کرده تا سرانجام توسط سارا کول خریده شوند و تا خیابان پِرلی بار شوند تا زن به کمک بچههایش هِنّوهنکنان و خیس عرق از آن راهپلههای تنگ، خِرکِششان کنند توی راهروی تاریک. مبل و کاناپهی زیادی پُر شده، گت و گُنده، با کمدکشویی زشت و صندلیهای نَنویی روکشدار، و توی آشپزخانه، یک میز چوب افرای قدیمی به جای میزناهارخوری، و نیم دوجین صندلیهای چوب بلوط سنگین مجلسی، یک گنجهی بلند با در شیشهای، همه پوسته داده، رنگ و رو رفته و پر از زدگی، سنگین چمباتمه زدهاند روی کفپوش لاستیکی سبز لجنی.
خانه تر و تمیز است و کمابیش مرتب چیده شده، و با همهی اینها، مرد در آنجا راحت به نظر میرسد. به سمت هال قدم میزند و سرَکی میکشد به سه اتاق خوابی که دو سوی راهروی پشت هال قرار دارند. از دور رو به زن با صدای بلند میگوید «جای خوبیه!». دارد قاب عکسهای سه تا بچهاش را روی بوفه سیاحت میکند که کنار هم -مثل روی یک محراب- چیده شدهاند. بلند میگوید «بچههای خوشگلیاند!». واقعاً هم هستند. موطلایی، صورتهای گِرد، تمیز و به شدت معمولی، چهرههایی دلپذیر که چنانکه بهشان گفته شده، خیره ماندهاند به گوشهی پایین مایل به سمت راستِ کادر دوربین، انگار که دارند سعی میکنند اسم مرکز ایالت مانتانا را به خاطر بیاورند.
وقتی به آشپزخانه برمیگردد زن دارد خریدها را سر جاشان میگذارد و پشتش به اوست. دوباره میپرسد «اون آبجویی که باهاش گولم زدی کجاست؟». در چهارچوب در روی یکپا فیگور میگیرد، انگار رقاصی باشد که تکیه داده نفسی چاق کند. «به نظرم، امروز خیلی توی خودتی سارا،» با صدای آهستهای میگوید. «همه چی خوبه؟»
بی حرفی، کیسههای خرید را رها می کند، از عرض اتاق رد میشود و به سمت مرد میآید، دستهاش را بالا میآورد و سر مرد را در دو دست میگیرد، لبهاش را میبوسد، تنش را به او میچسباند، دستهاش را تا روی باسن مرد پایین میآورد و به سمت خودش میکشد، با چشمهای بسته، و با صورتی خشمگین به لب گرفتن ادامه میدهد. مرد دستهاش را روی شانهی زن میگذارد و عقب میکشد، و چهره به چهره میمانند، با چشمانی تماماً باز، گویی متحیر و ترسیده باشند. مرد دستانش را میاندازد و زن باسن مرد را رها میکند. کمی بعد، پس از چند ثانیه، مرد در سکوت رو میگرداند، به سمت در میرود، و آنجا را ترک میکند. پیش از اینکه در را پشت سرش ببندد، آخرین چیزی که میبیند، زن است که ایستاده در قاب درِ ورودی آشپزخانه، صورتش خیره به پایین کمی مایل، با همان چهرهی دلپذیر که بچههاش در عکسهایشان داشتند، و سعی میکند، مرکز مانتانا را به خاطر بیاورد.
۵
فردا صبحاش سارا جلوی در آپارتمانم پیداش شد، صبح تعطیلِ یکشنبه بود، خنک و بارانی. بستهی پیراهنهای تازه اتوشویی شدهام را با خودش آورده بود که توی آشپزخانهاش جا گذاشته بودم، و در را که باز کردم فقط بسته را گرفت به سمتم، انگار که کادوی عذرخواهی باشد. یک کلاه و بارانی زرد پلاستیکی پوشیده بود و بیشتر از اینکه شبیه زنی جاافتاده که میخواهد بستهای را درِ منزل دوستش تحویل دهد باشد، شبیه دختربچهای بُغ کرده بود که جلوی معلمی عصبانی ایستاده. در هر صورت دلیلی نداشت از چیزی شرمنده باشد.
دعوتش کردم بیاید داخل، و دعوتم را پذیرفت. آن صبح خاکستری، من داشتم نیویورک تایمز صبح یکشنبهام را میخواندم و قهوهام را مینوشیدم، روی کاناپه لم داده بودم و ربدوشامبر حمام و پیژامهام تنم بود. بهش گفتم کت و کلاه خیساش را دربیاورد و از کمد رختآویز کنار در آویزان کند، داشتم میرفتم سمت آشپزخانه برایش قهوه بریزم که ایستادم، رو به او کردم و نگاهش کرد. درِ رختآویز را به روی بارانی و کلاه زردش بست و رو به من ایستاد.
دیگر چکار میتوانستم بکنم؟ باید این را توضیح بدهم. آن لحظهی ده سال پیش را طوری یادم است انگار ده دقیقه پیش اتفاق افتاده، بستهی پیراهنهام روی میز پشت سرش بود، روزنامهها روی مبل کاناپه و زمین پخش و پلا بودند، صدای باد و باران که بیرونِ ساختمان را میشست، و سکوتِ اتاق، درست روبهروی هم ایستادیم و جلوی چشم هم، همزمان شروع کردیم به کَندنِ لباسهایمان، ربدوشمابر من، بلوز و دامن او، بالاپوش پیژامهام، زیرپوش و سوتین او، شلوار پیژامهام، و شورت او، تا اینکه هر دو در نوری خاکستری و خیره، لخت ایستاده بودیم، دو گونهی لخت از یک تیره، یکی نر، و یکی ماده، البته که نر جوانتر و کمتر از ماده جای زخم دارد، ماده خوشفرمیِ کمتری نسبت به نر دارد، هر دو فرد، پوستی روشن با کپهی تیرهای از مو در ناحیهی تناسلیشان، هر دو فرد، مبهوت ایستادهاند، گویی مِیلی عظیم میانشان، پس از مدتها، سرانجام رها شده است.
۶
آن صبح در رختخواب من ساعتهای طولانی با هم عشقبازی کردیم و به سادگی کشیده شد به بعد از ظهر. حرف زدیم، مثل همهی آدمهایی که نیمی از روز یا نیمی از شب را در رختخواب با هم میگذرانند. از گذشتهام برایش گفتم، نامها و شرح همهی آنهایی که عاشقشان بودم یا عاشقم بودند، زن سابقم در نیویورک، برادرم در نیروی هوایی، پدر و مادرم در مجتمع آپارتمانیشان در فلوریدا، از هدفها و رؤیاهایم و حتا به چندتا از ترسهایم هم اعتراف کردم. با حوصله و تفکر به حرفهایم گوش داد و بسیار کمتر از من حرف زد. او خیلی از این چیزها را پیشتر گفته بود، و لابد اگر چیزی برای گفتن باقی مانده بود، متعلق به حلقهای نزدیکتر از صمیمیت بود یا اساساً گفتنی نبود.
چند هفتهای که گذشت همدیگر را دیدیم و اغلب عشقبازیکردیم و همیشه هم در آپارتمان من. بعد از آمدن به خانه از سر کار، بهش تلفن میکردم، اگر هم نه، او تلفن میکرد، و بعد از چهار کلام که بینمان رد و بدل میشد، یکی به دیگری میگفت امشب هم را ببینیم، نیمساعت بعدش هم دم در خانهی من بود. عشقبازیمان پر شور بود، پر از مهارت، مهربانانه، و به شدت ارضا کننده. اغلب در بارهاش با هم حرفی نمیزدیم، یا اغراق نمیکردیم، آنطور که برخی زوجها میکنند، وقتی خودشان هم غافلگیر میشوند، از اینکه بی دردسر از هم کام میگیرند. هر از گاهی با هم شوخی میکردیم و سر به سر هم میگذاشتیم و به مسخره اشاره میکردیم که تنها کاری که با هم میکنیم عشقبازیست و البته هم آنقدر مرتب اینکار را میکردیم که فرصتی برای چیز دیگری نبود.
بعد یک شب گرم، یکشنبهای بود در ماه آگِست، روی ملافههای مچالهی تخت کنار هم دراز کشیده بودیم، سیگار میکشیدیم و بیهدف گپ میزدیم، که سارا پیشنهاد کرد برویم جایی و لبی تر کنیم.
«حالا؟»
«آره. هنوز زوده. مگه ساعت چنده؟»
ساعت دیجیتالی کنار تخت را نگاهی انداختم، «نه و چهلونه.»
«بیا، دیدی؟»
«همچین زود هم نیست. تو که معمولاً تا ساعت یازده میری خونه، تقریباً دیگه دهه.»
«نه، فقط یهکم از نه گذشته. بستگی داره چطوری به چیزا نگاه کنی. تازه، شب یکشنبهست، ران. نمیخوای بزنی بیرون و رقصی چیزی کنی؟ یا فقط همین یه کار رو درست بلدی؟» خندید و سقلمهای به پهلوم زد. «بلدی برقصی؟ دوست داری برقصی؟»
اما او اصرار کرد، با خنده اشاره کرد یک بارِ کولردار خیلی خنکتر از آپارتمان من خواهد بود، و مجبور نیستیم برویم به بارِ رقص، میتوانیم برویم آزگودز، گفت «فقط هم به خاطر تو».
من جایی را پیشنهاد دادم به نام اِلرَنچو، رستورانی با سالنی بزرگ و تاریک برای نشستن و نوشیدن ، و بارِ رقص که چندین مایل بیرونِ شهر در بزرگراه پورتزموس قرار داشت. رستوران حدود ساعت نه بسته میشد و بار تبدیل به یکجور کافه سر راهی میشد با اجرای موزیک یک دستهی کوچکِ کانتری-غربی، و مشتریهایی که از چهار پنجتا دهات شمال و شرق کانکورد به آنجا میآمدند. یکدفعه در رستوران غذا خورده بودم ولی بار را ندیده بودم، کسی را هم نمیشناختم که آنجا رفته باشد.
سارا لحظهای ساکت ماند. بعد سیگاری روشن کرد و ملافه را روی تن لختاش کشید. «تو نمیخوای کسی از ارتباط ما چیزی بدونه، مگه نه؟ آره؟»
«موضوع این نیست، من فقط از شایعه بدم میاد، و با کلی آدم کار میکنم که اغلب توی آزگودز سر و کلهشون پیدا میشه. به خصوص شب یکشنبه.»
محکم گفت «نه،». «تو از اینکه با من دیده بشی خجالت میکشی. باهام میخوابی ولی دلت نمیخواد با من بری توی جمع.»
«اینطوری نیست سارا»
باز ساکت بود. آسوده دستم را از روی او دراز کردم تا پاکت سیگار و فندکم را از روی میز پاتختی بردارم.
ناگهان گفت «تو بهم بدهکاری ران»، دستم را از بالای سرش برگرداندم. «به من بدهکاری.»
خودم را عقب کشیدم «چی؟»، سیگاری روشن کردم، و ملافه را روی خودم کشیدم.
«گفتم بهم بدهکاری.»
«چی داری میگی سارا؟ من فقط دلم نمیخواد کلی حرف پشت سرم باشه، همین. دلم میخواد زندگی خصوصیم رو خصوصی نگه دارم، همهش همین. هیچی بدهکاری هم بهت ندارم.»
«رفاقت بهم بدهکاری. و احترام. رفاقت و احترام. آدم نمیتونه اینکارهایی که با هم کردیم رو بکنه، بدون اینکه به طرف مقابل احترام و رفاقت بدهکار بشه.»
«من واقعاً نمیفهمم در مورد چی حرف میزنی سارا.» و ادامه دادم «تو که میدونی من دوستتم. که بهت احترام میذارم. واقعاً اینطوره.»
«واقعاً اینی که میگی رو باور داری، نه؟»
«آره»
لحظاتی طولانی چیزی نگفت. بعد آهی کشید و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت، «پس بیا با هم بریم توی جمع. مسألهی من آزگودز و یا کسایی که باهاشون کار میکنی نیست، مجبور نیستیم بریم اونجا و اونها رو ببینیم،» گفت «ولی باید جاهایی مثل الرنچو، و چندتا جای دیگه که من میشناسم باهام بیای، که اونایی که من باهاشون کار میکنم هستند، آدمهایی که من میشناسمشون هستند، حتا شاید یه چندتا مهمونی هم با هم بریم، چون من دعوت میشم بهشون، میدونی. منم دوستهایی دارم، منم چندتا فک فامیل دارم، تازه، باید خونوادهم رو هم ببینی. وقتی پیش توام بچههام خیال میکنند من میرم الواطی از این بار به اون بار، دوست ندارم اینو، باید بیای ببینیشون که شبهایی که خونه نیستم بدونند کجا هستم. و یه وقتهایی هم باید بیای خونهی من و عصر رو با ما بگذرونی!» صداش همینطور که درخواستهای خودش را اعلام میکرد و میفهمید که حق دارد بلندتر میشد، تا جایی که تقریباً داشت سرم داد میزد. «تو اینا رو بهم بدهکاری. وگرنه آدم بدی هستی. به همین سادگی.»
و حق داشت.
۷
مردِ خوشتیپ حسابی به سر و وضعش رسیده است. کتِ تکِ سورمهای، پیرهن نخودی یقه باز، شلوار پارچهای سفید، کفش راحتی سفید. بقیهی آدمها، مثل زنِ بیریختِ همراهِ مرد خوشتیپ، معمولی پوشیدهاند، دمدستی، مثل همه – شلوار جین و چکمهی کابویی، بلوز یا پیرهن کابویی یا تیشرتهایی با نوشتههای چاپی درشت جلوی سینه، و خیلی از زنها هم کلاه کابویی سرگذاشته و عقب دادهاند و زیر چانه گره زدهاند. مرد کسی را در بار، یا اگر هم در پارتی باشند در اتاق نمیشناسد، اما زن اغلب آدمهای آنجا را میشناسد، و با خوشحالی مرد را به آنها معرفی میکند. مردها بهش لبخند میزنند و باهاش دست میدهند، روی شانهی کتاش میزنند و ازش میپرسند کجا مشغول است، خط کاریاش چیست، که باعث میشود بعدش کم کم ساکت شوند. زن خوشوبشی باهاشان میکند، اما آنها کم کم ساکت میشوند حتا پیش از این که مرد ساکت شود. زنی که همراه مرد کتِ تک پوش آمده، مجلس را دست گرفته. او با مرد کت پوش حرف میزند، با مردهای ایستاده کنار یخچال حرف میزند، یا اگر در بار باشند، با مردهای سر میز حرف میزند، و همینطور با زنهای دیگر. همینجور حرف میزند و در تکگوییهای با صدای بلند وراجی میکند، با جوکهای بیمزه ریسه میرود، و مشروب زیاد میخورد، تا اینکه مست کند، شل و ول حرف بزند، تلو تلو بزند، و مرد بهش بگوید وقت خداحافظیست و از آنجا تا ماشین بیاوردش و برش گرداند آپارتمانش در خیابان پرلی.
هفتهای دوبار همین بساط است، و بعدتر سه بار و بعد – در الرنچو، در آکس بُو در نورثوود، در آپارتمان ریتا و جیمی در خیابان تورندایک، بیرون شهر در وارنر، خانهی جدید بتسی بیلِر، و، این آخری، در کلبهای کنار دریاچهی سوناپی، همراه یک سری جوان از بخش حمل و نقل چاپخانهی رامفورد. ران دیگر وقتی از کار به خانه برمیگردد به سارا زنگ نمیزند؛ منتظر تماس او میماند، و بعضی وقتها هم، وقتی میداند اوست که زنگ میزند، تلفن را جواب نمیدهد. معمولاً، میگذارد پنج یا شش تا زنگ بخورد، بعد دستمیاندازد گوشی را بردارد. کت و جلیقهاش را درآورده و گرهی کراواتاش را شل کرده و دارد شاماش را، رولت گوشت یخزده را، میگذارد در مایکروفر.
«الو؟»
«سلام.»
«حالت چطوره؟»
«خوب، فکر کنم. یکم خسته.»
«هنوز خماری از مشروب دیشب؟»
«نه، خوبم. فقط خستهام. از یکشنبهها متنفرم.»
«خوش گذشت دیشب؟»
«اِی، آره، یه جورایی. کنار دریاچه خوش میگذره. ببین راستی،» اینرا واضحتر میگوید که «پاشو یه سر بیا اینجا امشب. بچهها بعدش میخوان برن بیرون، اگر قبل هشت برسی، میتونی ببینیشون. خیلی دلشون میخواد تو رو ببیند.»
«بهشون جریان رو گفتی؟»
«آره بابا، خیلی وقته. به بچههای خودمم نباید میگفتم؟»
ران ساکت است.
«تو نمیخوای بیای اینجا امشب. نمیخوای بچهها ببیننت. موضوع همینه، تو نمیخوای بچههای من ببیننت.»
«نه، نه بابا، فقط… کلی کار ریخته سرم…»
با صدایی جدی اعلام میکند «باید بشینیم حرف بزنیم»
مرد هم میگوید «باشه، بشینیم حرف بزنیم.»
قرار میگذارند زن او را در آپارتمان مرد ببیند و حرفهاشان را بزنند، بعد هم خداحافطی میکنند و گوشی را میگذارند.
همینطور که ران دارد غذا را گرم میکند و روی میزناهارخوری آشپزخانه، تنهایی شام میخورد، و سارا غذای بچههایش را میدهد، و ما هم داریم به انتهای داستان من نزدیک میشویم، باید اعتراف کنم که من مطمئن نیستم سارا کول مرده باشد. چندسال پیش اتفاقی به یکی از دوستان چاپخانهاش برخوردم، یک زن مو بلاند با فَکّ بیرون زده. اسمش، خودش یادم انداخت، گلِندا بود؛ چند باری من را در آزگودز دیده بود، یکبار هم که با سارا رفته بودم الرنچو، با هم ملاقات کرده بودیم. تعجب کردم که یادش بود و کمی خجالت کشیدم که اصلاً نشناختماش، و از همین خندهاش گرفت و گفت، «اصلاً عوض نشدیا، جناب!» من هم وانمود کردم او را یادم میآید، اما گمانم او میدانست که برایم غریبه است. رفته بودم رنگ بخرم که بیرونِ فروشگاه سییرز در خیابان ساثمانتین ایستادیم به گفتوگو. من تازه ازدواج کرده بودم، و من و زنم داشتیم دکور آپارتمانم را عوض میکریم.
«والا، نه، مدتها پیش از اونجا رفت. خیلی وقته. شنیدم برگشته به شوهر سابقش. اسمش یادم نیست؟ یهچیزی کول.»
از او پرسیدم آیا از این موضوع مطمئن است، گفت نه، فقط اینطرف آنطرف در بارها و چاپخانه به گوشاش رسیده بود، ولی به نظرش راست میآمد. گفت مردم میگفتند سارا برگشته به شوهر سابقاش و توی یک واگن در پارکی نزدیک هوکست باهاش زندگی میکرده، بعد هم همان زمستان همه با هم برگشتهاند فلوریدا چون مرد کارش را از دست داده بوده. گفت، طرف نجار بوده.
گفتم «فکر میکردم باهاش بدرفتاری میکرده. فکر میکردم کتکش میزده و از اینجورکارها. خیال میکردم ازش متنفره،»
«اوم، خب، آره، اینکه یارو حرومزاده بود، درسته. من یه چند دفعهای دیده بودمش، اصلاً هم ازش خوشم نیومد. کوتاه، زشت، وقتی هم مست میکرد بیادب میشد. ولی میدونی اینجا چی میگن؟»
«چی میگن؟»
«اوم، میدونی، همینی که آب آخرش گودال خودشو پیدا می کنه.»
«ولی سارا وقتی مست میکرد بیادب نمیشد.»
زن خندید «آررره، ولی خب کوتاه و زشت که بود!»
چیزی نگفتم.
«البته سوء تفاهم نشه، من سارا رو دوست داشتما. ولی تو و اون… خب، خیلی کنار هم مسخره بودید. البته خودش اینو نمیفهمید لابد با اونهمه افاده و اون شوهرش.» و بعد زن خیلی جدی گفت «منظورم اینه، با این قد و قوارهای که تو داری… اون سارای بدبختِ پیر و موطلایی… منظورم اینه، اونجوری که بچههای چاپخونه سر و ریختش رو دست میانداختند، حتا شنیدنش هم ضایع بود.»
گفتم «خب… من عاشقش بودم،»
زن چشمهای وقزدهاش را برد بالا که یعنی باور نمیکنم. پوزخند زد. گفت «آره بابا، عاشقش بودی جونم،» و یکی زد روی بازویم. «آره که بودی.» بعد لبخند از صورتش جمع شد، رو گرداند و راهش را کشید و رفت.
وقتی کسی که دوستش داشتهای میمیرد، واقعیتِ مرگش را میپذیری، ولی او در خاطراتت به حیاتاش ادامه میدهد، در رؤیاهات و خیالاتت. باهاش گفتوگوی ذهنی داری، چیزی جالب که میبینی، به خاطر میسپاری حتماً برایش تعریف کنی و بعد یکهو یادت میافتد عزیزت مُرده، و شبها، وقتی خوابی، آن مُرده به دیدارت میآید. با سارا، هیچکدام از اینها اتفاق نیفتاد. وقتی از زندگیام رفت، از بیخوبن رفت، جوری که انگار هیچوقت وجود نداشته. زمان گذشت تا بتوانم به او، آنهم فقط به عنوان مُرده فکر کنم و توانستم در بارهاش حرف بزنم، بگویم که دوستم سارا کول مرده، که توانستم این داستان را بگویم، و اینگونه او وارد خاطراتم، رؤیاهایم و تخیلاتم شد. اینجوری بود که دریافتم واقعاً عاشقش بودم، حالا هم شروع کردهام بر مزارش زاری کنم، که آرزو کنم کاش زنده بود، که برایش از چیزهایی بگویم که نمیدانستم یا نتوانستم زمانی که زنده بود بهش بگویم، زمانی که نمیدانستم عاشقش بودم.
۸
زن حدود ساعت هشت به آپارتمان ران میرسد. پایین از بیرون، صدای ماشیناش را میشنود که با نعرهی آن انبار اگزوز پارهاش توی پارکینگ مجتمع میپیچد، جَلدی از آشپزخانه خودش را به پنجرهی هال میرساند و بیرون را دید میزند و انگار که از توی تلسکوپ، میبینداش که خودش را از آنطرف ماشین، میکشد رو صندلی شاگرد که بتواند بیرون بیاید، بعد در تاریک روشنای غروب، به آرامی سمت آپارتمان راه میافتد. عصری گرم است، و او شلوارک سفید برمودایاش را پوشیده، با سویشرت بی آستین صورتیاش، و دمپایی حمام. ران از آن لباسها متنفر است. متنفر است از جوری که شلوارکِ تنگ، پله میکند روی گوشت تناش، لای رانهاش و کپَلاش، متنفر است از آن حفرههای تاریکِ زیربغلاش، که از سویشرت میزند بیرون، متنفر است از صدای لخ لخی که دمپاییاش راه میاندازد.
لحظاتی بعد، صدای نرم در زدن میشنود. در را باز میکند، از زن رو برمیگرداند و میرود توی آشپزخانه، از آنجا رو میکند بهش و سیگاری روشن میکند و تماشایاش میکند. زن در را میبندد. او به زن مشروب تعارف میکند، که نمیپذیرد، و تقریباً رسمی دعوتش میکند که بنشیند. با دقت، وسط، روی کاناپه مینشیند، با پاهای چفت هم روی زمین، انگار در جلسهی مصاحبهی کاری نشسته. بعد مرد نزدیک میشود و مینشیند روی مبل راحتی، خونسرد، یک پار را از زانو میاندازد روی آنیکی پا، انگار که قرار است برای استخدام باهاش مصاحبه کند.
«خب»، مرد میگوید، «میخواستی حرف بزنی.»
«آره. ولی تو الآن از دستم عصبانی هستی. دارم میبینم. ران، من کاری نکردم.»
«من از دستت عصبانی نیستم.»
لحظهای ساکت میمانند. ران پُکی دیگر به سیگار میزند.
سرانجام، زن نفسی عمیق میکشد و میگوید، «دیگه نمیخوای با من باشی، مگه نه؟»
چند ثانیهای صبر میکند و جواب میدهد، «بله، درسته.» و از روی مبل پا میشود، به سمت دوچرخهی خاکستری-نقرهای میرود و در مقابلش میایستد، انگشت میکشد روی میلهی باریک بدنه از زین تا فرمان آبکاری شده با کروم.
زن با صدایی آهسته میگوید «خیلی مادر جندهای،». «از شوهر سابقم هم بدتری.» بعد تقریباً پقّی میکند و نیشخندی میزند، و آنجاست که مرد میفهمد که زن دارد میگوید ولکناش نیست. به سردی تفهیمش میکند که با این زن گیر افتاده. «خیال کردی من فقط یه تیکه گوشتمام، و تنها کاری که لازمه بکنی اینه که زنگ بزنی قصابی و سفارشت رو کنسل کنی. خب، حالا میفهمی که اینبار فرق میکنه. تو نمیتونی که سفارشت رو کنسل کنی. من گوشت نیستم، من مثل اون دوستدخترهای خوشگل مامانیت نیستم که اراده کنی بدوبدو پاشن بیان و وقتی هم که خسته شدی بذارند برند. من فرق دارم. من چیزی برای از دست دادن ندارم، ران. هیچی. این بار، با من گیر افتادی ران.»
مرد به نوازش دوچرخهاش ادامه میدهد.
«نه، اینطور نیست.»
زن تکیه میدهد و پا روی پاش میاندازد. «فکر کنم حالا اون مشروبی که تعارف کردی رو دلم بخواد.»
«ببین سارا، بهتره که همین حالا پاشی بری.»
صریح میگوید «نه،» و با لحنی متکبرانه ادامه میدهد «وقتی اومدم بهم مشروب تعارف کردی. هیچی از وقتی که اومدم عوض نشده. برای من که نشده، برای تو هم. من اون مشروبی که گفتی رو میخوام،».
ران رویاش را از دوچرخه برمیگرداند و یک قدم به سمتش میرود. صورتش به یک نقاب تغییر یافته. از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید «دیگه شورش رو درآوردی، به حد کافی تحملت کردم،».
با لبخندی ساختگی بهش میگوید «عزیز دلم میشه یه مشروب برام درست کنی؟»
ران بهش دستور میدهد که برود.
او نمیپذیرد.
از بازوش میگیردش و روی پا بلندش میکند.
زن آرام شروع به اشک ریختن میکند. همانطور ایستاده سرش را بالا میآورد و به صورت ران نگاه میکند و گریه میکند، اما به سمت در تکان نمیخورد، و مرد هُلاش میدهد. دوباره که تعادلاش را پیدا میکند، به گریه ادامه میدهد.
مرد یک قدم عقب برمیدارد و دستهاش را به کمرش میزند، به زن میگوید، «یالا برو بیرون، جندهی ایکبیری،» همین که اینها را به او میگوید، کلمات که یکی یکی از دهانش بیرون میآیند، او به زیباترین زنی که در تمام عمرش دیده تغییر پیدا میکند. کلمات را اینبار محکمتر تکرار میکند «برو بیرون، جندهی ایکبیری.» موهاش طلایی، چشمانقهوهایش اندوهناک و عمیق، دهانش برجسته و مهربان، اشکهاش، اشکِ عشق و فقدان، و دستان کشیده و نوازشگرش، تمام تناش، تن و دستهای زنی فداکار که بیرحمانه عشقاش را پس زده بودند. برای بار سوم همان حرف را تکرار میکند. «دست از سرمبردار، جندهی ایکبیریِ حال بههمزن.» را که باز میگوید، زن گویی در نوری طلایی احاطه شده، در مِهای گرم و غلیظ به ارابهای در راه خروج قدم میگذارد. و بعد او رفته، و مرد باز تنها شده است.
اطراف اتاق را نگاهی میکند، گویی در جستوجوی او باشد. نشسته روی مبل راحتی، صورتش را در دستانش پنهان میکند. اینطور نیست که انگار زن مُرده باشد؛ تو بگو انگار مرد او را کشته باشد.
شاید قابل فهم باشد که چرا ایرانیان شیفته ایران و ایرانی ماندن؛ همواره به کوروش فخر می فروشند. شاید این افتخار مرهمی بر درد فضای فکری و عاطفی تاراج شده ایرانیان باشد. زیرا که زیاده روی های پشیمان آور، هم آزادی و رهایی اندیشه ایرانیان را گرفت و هم در روزگار پر فریب و موسم عسرت، احوال کنونی مان ، خود حدیث پراکندگی و پریشان حالی و گاه پریشان گویی ما است.کوروش، بهانه ای است تا تصویری از یک آرمان شهر و یک ایران شهر گمشده را بازسازی کرد. دستاویزی است تا از اختاپوس مذهبی مُلایان شیعه ، انتقام جُست که اسلام اسلام گفتن شان، ایران ما را به این حال و روز دردناک درآورده است. کوروش، نشان درد اشتیاق است ؛ شوق به رهایی؛ شوق به شادی؛ شوق به آدمیت؛ شوق به زیستن. اما اگر کوروشی هست؛ در این مجموع پریشانی ما چه می کند؟
کشورهایی که راه پر سنگلاخ دمکراسی را پیموده اند – مانند لهستان، کنیا، اوکراین، کلمبیا و …- کوروش که نداشته اند. اما ایران صاحب کوروش و او که خالق اولیه منشور حقوق بشر بود؛ امروز پایمال مُلایان شیعه اند و نام ایران با تروریسم اسلامی و خشونت و خمینیسم آمیخته شده است. نسل جوان، چه تصویری از کوروش بسازد وقتی که مقام های رژیم جمهوری اسلامی، ۴۲ سال است سادیسم وار و بیمارگونه به جعل تاریخ مشغول اند و هر جا فرصتی بیابند به نفی تاریخ ایران می پردازند… از خلخالی دیوانه که خواست با لودر تخت جمشید و پارسه را نابود کند تا میرحسین موسوی و لاریجانی که کل ماجرا را دروغ نامیدند تا سردارهای سربار که دهان شان را می گشایند و به تاریخ ایران نفرین و ناسزا می گویند. تاکتیک و شعار حکومت شان، همین نفی تاریخ کهن ایران و ایرانی است. پیکار براندازی ندارند. با تعصب خشک و تفکر بیات شده و جمود مذهبی ۱۴۰۰ ساله دل خوش اند… با کتاب های مطهری و آل احمد و شریعتی و بازرگان و بنی صدر صفا می کنند. آن گروه دگر هم هنوز در رجوی و مارکسیست و حزب توده و کیانوری و طبری و شوروی و … شنا می کنند؛ با بحث و تفکر و اندیشه هم که از اساس قهرند.
همه گروه های شرکت کننده در بلوای ویرانگر ۵۷ در لجن مالی کردن تصویر ایران کهن، مسابقه گذاشته اند.تا حد مرگ به دنبال گریز از واقعیات اند. مُلاهای منبرها هم در مغزشان، حدیث و آیه می سازند و همانجا به خورد خلق الله می دهند. از دیدشان، مردم خرافی و متوهم و غرقه در موهومات ، انها را بیشتر از روشنفکران دوست دارند و هنوز مردم به دین اعتقاد دارند! اما همین نمایندگان فاسدترین و خونریزترین و منفورترین حکومت الله بر زمین تا اسم ایران باستان می آید، پرخاش می کنند. اسیر همان زندان اوهام و بت پرستی هستند. امیدی هم به رهایی این قبیله اصرار و انکار نیست.راه حل منطقی هم نمی توان جست. فعلا مصلحت و منفعت شان در نشخوار تاریخ سیاه ۱۴۰۰ ساله است. آنهم از دریچه ای تنگ و مملو از شعار و نعره کشیدن ها و گاه زاری کردن برای نمایش هایی مانند محرم و …
برای نسل جدید نوگرا باید گفت به راستی نماد هویتی ما کجاست؟ کوروشی هست؟ کدام کشور در جهان هست که نصف تاریخ کشورش را قیچی کند؟
گاهشماری شاهنشاهی در ۲۴ اسفند ۱۳۵۴بعد از جلسهٔ مشترک مجلس شورای ملی و مجلس سنا، به عنوان تقویم رسمی کشور ایران اعلام شد. دیگر تقویم یاگاهشماری هجری خورشیدی، تقویم رسمی کشور نبود. در این مصوبه مبدأ تقویم خورشیدی از هجرت محمد عرب پیامبر اسلام شبه جزیره عرب به تاریخ تاجگذاری کوروش بزرگ ایرانی تغییر یافت. برمبنای این گاهشماری سال ۱ شاهنشاهی برابر بود با ۵۵۹ پس از میلاد و سال ۲۵۰۰ شاهنشاهی با ۱۳۲۰ هجری خورشیدی آغاز پادشاهی محمدرضا پهلوی بود.
اما همین موضوع، عقده و گره اختاپوس مذهبی مُلای ایران شد. دیگر خبری از نادرشاه و رضاشاه نبود که بساط شان را جمع کند. و بعد از رفتن رضا شاه، کار و بارشان تروریسم اسلامی بود و سر به نیست کردن هر منتقدی که مُلایان را ویروس جامعه ایران می خواندند. نمونه اش : ترور احمد کسروی در ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ ، در اتاق بازپرسی ساختمان کاخ دادگستری تهران به ضرب «گلوله و ۲۷ ضربه چاقو توسط افراد گروه«فدائیان اسلام [ یا خمینی].
خمینی و پیروان مارکسیست کمونیست و یا اسلامی اش، تقویم شاهنشاهی بر اساس هویت تاریخی ایران را با سادیسم، شارلاتانیسم و هوچی گری؛ نوعی دهن کجی به اعتقادات دینی و تلاش برای اسلامزدایی از کشور ارزیابی کردند. خمینی در پیام عید فطر سال ۱۳۵۵ آن تاریخ را هم حرام و نغمه شوم مخالفت با اسلام عدالتخواه دانست و شاه را کثیف خواند.
به راستی کدام روشنفکر در جامعه داخل و خارج از ایران، در سال ۱۳۵۵ به خمینی اعتراض کرد؟ در کدام روزنامه ، کسی از اباطیل خمینی ، گله کرد؟ هیچ کس!
شاه فقید ایران در کتاب پاسخ به تاریخ ص ۱۵-۱۶ نوشته : ” بنیان گذار شاهنشاهی ایران، کوروش است که به حق وی را بزرگ لقب داده اند. کوروش شاهنشاهی ایران را بر چندگونگی ادیان و رعایت عدالت بنیان نهاد. کوروش را می توان در حقیقت بنیان گذار فکر امروزی صیانت حقوق بشر نیز خواند چرا که نخستین کس در جهان عهد عتیق بود که منشوری آزادمنشانه در این زمینه تدوین و اعلام کرد. کوروش بزرگ، داریوش و خشایار شاه، شاهنشاهان قهرمان تاریخ ما هستند و در افسانه ها، ادبیات و هنر کشور ما مقامی بس والا دارند.”
شاه فقید جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران با نام رسمی ۲۵۰۰مین سال بنیانگذاری شاهنشاهی ایران بهدست کوروش بزرگ را برگزار کرد و این از دیدگاه شرکت کنندگان در بلوای ۵۷ و جنایت و مکافات همراهی با خمینی و خودکشی دسته جمعی مردم ایران، گناهی نابخشودنی بود.
شاه ایران با برگزاری آن جشنها بهمناسبت دوهزاروپانصد سال تاریخ مدون شاهنشاهی ایران خواست تا در ۱۲ تا ۱۶ اکتبر ۱۹۷۱ – سه شنبه ۲۰مهر تا شنبه ۲۴ مهر ۱۳۵۰- در تخت جمشید( پارسه) سران حکومتی و پادشاهان ۶۹ کشور جهان را دعوت کرد و شرکت کردند تا تمدن و تاریخ کهن ایران را ارج نهند!
پیشنهاد برگزاری این جشن هم نخستین بار توسط شجاعالدین شفا مطرح شد. و علاوه بر آن ، برج شهیاد ( برج میدان آزادی امروز در تهران؛ طرح حسین امانت معمار) به یادبود جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران در تهران طراحی و ساختهشد. در جریان همان جشنهای ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی ایران، منشور حقوق بشر کوروش بزرگ به رغم مخالفت دولت وقت بریتانیا، برای چند روز به ایران آورده شد و به نمایش درآمد.
از طرفی شجاع الدین شفا، معاون دربار شاهنشاهی، کوشید تا تصمیم گرفته شود که تاریخ شاهنشاهی با مبدأ تاریخ تاجگذاری کوروش بزرگ به جای تاریخ هجری یک فرد عرب از یک شهر به شهر دیگر در قبل از حمله اعراب به ایران استفاده شود.
اما فرصت طلبی شریفامامی هم خیانت به شاه فقط نبود ، بادمجان دور قاب چینی و چاپلوسی برای مُلاهای شیعه بود. در ۵ شهریور ۱۳۵۷ این قانون توسط همین نخست وزیر شاه فقید لغو شد تا دل مُلایان پیرو تروریسم اسلامی نرنجد و خمینی در تبعید، شاد شود که اسلام برای اُمت اسلامی زنده است و کوروش و ایران مهم نیست!
انگار مزاحم و مانع موفقیت دولت آشتی ملی او همین نام کوروش و تقویم شاهنشاهی بود! آیا آن باج علنی به مُلای شیعه، راه توحش اطرافیان خمینی را سد کرد؟ واقعه سینما رکس آبادان در ۲۸ مرداد ۱۳۵۷ رخ داد و دست کم ۴۲۰ نفر توسط اطرافیان سخیف و وحشی و جاهل خمینی به قتل رسیدند.
در ان هنگام از همه جا، آوای وحش می آمد و کسی از کار ارزنده شاه، قدردانی نکرد! تعارف هم نباید داشت، بیشتر مردم خرافی و مذهب زده ایران هم دل در گرو اباطیل مُلاهای فریبکار، غارتگر، بنیادگرا و ضد ایران و ایرانی داشتند که سابقه وافر در استحمار جامعه ایرانی پاک باخته داشتند البته در جامعه کسی نمی دانست کوروشی هم هست؟ در هوس قمار ویرانگر ۱۳۵۷ بودند.
دستگاه اختاپوس مذهبی مُلایان کینه توز شیعه در ایران، همچنان در پی نگهداشتن مردم ایران در داخل زندان تاریخ مذهب شان و اسیر شرع تاریک شان هستند. تا همچنان مردم ایران را در گاهواره جهل و خرافات در خواب نگه دارند.
این دکان داران دین دوستدار کمونیسم شوروی و چین، با عطش تخریب به ستیزه با هویت ملی، فرهنگ کهن و اصالت فرهنگی برمی خیزند و عنصر ایرانی تمدن کهن را مضر می دانند. پس با نظام واپس گرا و حکومت مطلق العنان دستگاه خلافت اسلامی ولایت فقیه، تعصب ، غرض ، تکفیر و چماق، اندیشه ارتجاع سخیف ، دشنام و غضب، به دشمنی با کوروش و غرور فرهنگ ایرانی برخاسته اند. مغزشوئی حساب شده با استدلال های سفسطه آمیز و بی محتوی هم از دستگاه های تبلیغاتی اسلام چماق دار صاحبان نعلین و عبای سیاه، مرتب به گوش می رسد. تا جامعه خفتگان گرفتار درد، بیدار نشود!
امروز حدود۵۰ سال از تلاش شاه مملکت برای توجه به کوروش گذشته است. هر وقت جامعه ایران، از ابتذال قداست جعلی دستگاه شوم اختاپوس مذهبی شیعه در ایران آگاه شد، آن گاه به سوی کوروش بازخواهند گشت.
اگر کورشی هست؛ رهایی از زندان تاریخ لازم است.باید از بند و دام خرافات و موهومات مذهبی مُلایان گریخت و آن گاه از نو، تاریخ و تمدن و فرهنگ کهن دیار را بازشناخت و ایران فرو رفته در لاک و زنجیر جهل و خرافات و بیسوادی و زبونی و تحقیر را نجات داد. وگرنه در بر همان پاشنه خواهد چرخید. یورش های تازی و ترک و مغول و تاتار و قزلباش به جنگ با نام و یاد کوروش برنخاستند اما مُلای واپس گرا، وقیح و هرزه زبان شیعه برخواست تا در کنار توسعه فقر و ویرانی ایران؛ هویت ایرانی به اوج ابتذال و عقب ماندگی و ظلمتکده جاهلیت سقوط کند.
اگر کورشی هست؛ بین کوروش خالق و شهسوار دمکراسی با مُلای دستار به سر شیاد و چماقدار دیکتاتوری رابطه ای نیست.
کتاب پشت پرده کودتا: اوباش، فرصت طلبان، ارتشیان، جاسوسان، به قلم علی رهنما و ترجمه ی فریدون رشیدیان در نشر نی به چاپ رسیده است.
کتاب پشت پرده کودتا
کتاب حاضر می کوشد خرده تاریخ مفصل آن دست وقایع را ارائه دهد که در ۲۸ مرداد به اوج خود رسیدند. این کتاب نه درباره ی مصدق است نه فهرستی است از هدف های دولت او و دستاوردها یا شکست های این دولت، بلکه بیشتر پژوهشی است در باب سرنگونی مصدق و نیز در خصوص شرایط تحقق این سرنگونی. هم مصدق و هم متحدان و مخالفانش این وقایع را به راه انداختند، به آن ها واکنش نشان دادند، و با آن ها تعامل برقرار کردند. از این رو، هر مطالعه ای درباره ی سرنگونی می بایست هم به مصدق و طرفدارانش، و هم به کسانی که او را سرنگون کردند، بپردازد و موقعیت ها و اعمال هر دو طرف را تجزیه و تحلیل، ارزیابی و گزارش کند. این مطالعه با تکی بر شواهد و مدارک به کاربسته، نهایتا قصد دارد به این سوال پاسخ دهد که آیا برکناری مصدق از قدرت، به دست خارجی ها طرح و اجرا شد، یا این که این واقعه یک کودتا، یک انقلاب، یک قیام خود جوش ملی و یا چیز دیگری بود. با غلبه ی مواضع قطبی شده، احتمالا هرگونه نتیجه گیری ای برچسب طرف دار مصدق و یا ضد مصدق بودن را به این اثر و نویسنده ی آن خواهد زد. بازتعریف تاریخچه ی ۲۸ مرداد، همچون تاریخچه ی هر کشمکش اجتماعی_سیاسی دیگری، به بروز بعضی دلخوری ها و برآمدن پاره ای از قضاوت ها می انجامد. اثر حاضر تاریخچه ای است از وقایع ۲۸مرداد برای کسانی که کنجکاوند بدانند در آن روز چه اتفاقی افتاد و چگونه چنین نتیجه ای حاصل شد
فرماندار شهر بزرگ اعلام کرد که هرکس «سالواچری» جانی بالفطره و سارق سابقه دار را دستگیر کند زنده و مرده اش ده میلیون دلارجایزه نقدی دارد. ابن خبر مثل بمب توی شهر صدا کرد. و مردم با دیدن تصویر پرهیبت مردی که سال ها آرامش و آسایش منطقه را بهم زده بود بیشتر خوفشان گرفت. قبلا شایع بود که سالواچری مرد خوش تیپ ومورد علاقه خانم هاست. و هر ازگاهی درکلوپ های شبانه برای خوشگذرانی حاضر می شود. اما تصویر، مردخشنی رانشان می داد با چشم های دریده و خون گرفته و صورت چاک چاک با سبیل های از بناگوش دررفته ی خوفناک که هر بیننده را زهره ترک می کرد.
هفته ای نگذشته بود که اعلام شد علاوه برجایزه، یک مقرری مادام العمر نیز برآن افزوده شده به اضافه ی این که دستگیر کننده از امتیازات اشرافیت هم برخوردار خواهد شد. این دیگر غیرقابل تصور بود.
ولوله بین مردم افتاد. جنب و جوش سرگرم کننده بین بیکاران با بگو مگوها و فکرهای تازه برای دستگیری قاتل و دریافت جایزه. هرجا که سرمی زدی عده ای را دور هم می دیدی که صحبت ها سر دستگیری سالواچری بود. تبِ جایزه ده میلیون دلاری گذشته ازبهم ریختن حواس مردم، امورجاری شهررا هم مختل کرده بود.
التهاب مردم در اوج بود که خبررسید سالواچری دستگیر شده و به زودی تحویل دستگاه عدالت خواهد شد. هنوز سروصدای دستگیری اش بین مردم بود که خبرآوردند حین فرار ازچنگ تفنگداران، تیر خورده و کشته شده است. برای مردم زنده و مرده فرق نداشت؛ اصل کارخبربود و دستگیری اش.
روزموعود فرا رسید. مردم شهر ازچندی پیش دروازه های شهررا آذین بسته بودند. مدارس تعطیل شده بود. نوازندگان با لباس های ویژه با آهنگ های شاد درخیابان ها می زدند و می رقصیدند و مردم را در روز موعود برای تماشا به میدان بزرگ دعوت می کردند.
درمیدان بزرگ شهر جای سوزن انداختن نبود. زیر نورهای رنگارنگ چراغ های گردون، با انبوه جماعتی در صف های طولانی، چنان ازدحامی به وجود آمده بود که درتاریخ آن شهر بی سابقه بود. جسد سالواچری دروسط میدان روی بلندی درفضای آزاد قرار گرفته بود. تماشاگران از شش طرف که با نوارهای سه رنگ دالان عابران را نشان می داد وارد می شدند و بعد اردیدار ازدالان های خروجی محل را ترک می کردند. تصویر خوفناک سالواچری درمیان نور وقاب سه بعدی، به حالت گردون از فاصله های دور پیدا بود. می گفتند یک طراح مشهور ایتالیائی ازنزدیکان پاپ سازماندهی تزئینات و طرح این روز بزرگ میدان را برعهده گرفته است.
فرماندار درمیان هلهله مردم پشت بلند گو رفت و طی خطابه بلند بالائی، پس از سپاس از دلاورانی که با درایت ودلیری کم نظیرشان مرد جنایتکار و قاتل معروف را دستگیر و تسلیم عدالت کرده اند، گفت: بنا به تقاضای آن ها از معرفی شان خودداری می کنم وحالا قراراست که مدال شجاعت نیز از طرف شهردار منظقه ومردم به آنها اهدا گردد. فریاد تحسین مردم بلند شد و همگی تأیید کردند.
فرماندار قیچی را ازدختر خانم زیبائی که با سینی کنارش ایستاده بود گرفت و پس از قطع نوار سه رنگ در میان هلهله و کف زدن های ممتد حاضران؛ صحنه را ترک کرد.
انتظار به سررسید ومردم ازشش طرف دربین دالان های نواری با نظم وترتیب درصف های طولانی به حرکت درآمدند. برخی فحش و ناسزا، برخی با نگاه پرازخشم و نفرت ازکنار جسد گذشتند.
.
روزآخر وسط روز ابرسیاهی درآسمان پیدا شد و بالاسر مردم دور میدان ایستاد. درمیان غرش رعد و برقی هولناک رگباری تند وناغافل سراسر میدان را فرا گرفت. آن عده که به جسد نزدیک بودند در کمال تعجب دیدند که جنازه، دراثر بارش باران آب شد. رنگی سبز و سیاه مخلوط با آب باران از چهار طرف جسد راه افتاد. آن هیکل پرهیبت ، سرو صورت و سبیل های ترسناک آب شد . جنازه مردی پیدا شد لاغر وتکیده از آنهائی که دربیمارستانهای شهر دراثر اعتیاد ازبین می روند؛ و حالا که باران تمام شده و آسمان صاف وهوا آفتابی شده است مردم با دیدن نعش استخوانی یک معتاد بدبخت هاج واج مانده، به تابلوئی که به دست جسد چسبانده بودند تماشا می کردند و می خندیدند.
روی تابلو با خط کج و معوج نوشته شده بود:
«بیلاخ!»
یکی از چالش های مقامات جمهوری اسلامی در طول چهار دهه گذشته تضاد و چالشی است که در درون حکومت میان گرایش به حکومت اسلامی وجمهوری اسلامی وجود داشته است . بر این مبنا بسیاری ازروحانیون به ویژه روحانیون محافظه کاروحکومتی ازهمان آغاز معتقد بودند فرم جمهوری اسلامی نسبت درستی با ارزش های فرهنگی اسلامی ندارد ومعتقد بودند مشروعیت حکومت و حکومتگر نباید مبتنی بر آراء مردم و دموکراسی باشد.
آنها معتقد بودند مشروعیت نظام بایستی مبتنی بر تایید الهی باشد که از نظر آنها ولی فقیه و نمایندگان مذهبی می توانند در مورد صلاحیت و مشروعیت حاکم تصمیم گیری کنند. با آنکه آیت الله خمینی قبل ازبه قدرت رسیدن در نوشته ها وسخنرانی های خودش قبل ازورود به پاریس ودر نجف سالها همواره از حکومت اسلامی سخن می گفت، و در حکومت مدنظر وی حاکم حکومتی مقامی است که نه به رأی مردم که با نظر خداوند انتخاب می شود و فقط هم به خداوند پاسخگوست. اما با ورود به پاریس فضای اجتماعی آن زمان و شرایط سیاسی و بین المللی و مشاورانی که آن موقع در اطراف ایشان بودند، سبب شد که او از مساله جمهوری اسلامی سخن بگوید و آن را به جمهوری هایی که در کشورهایی مانند فرانسه هست تشبیه کند. اما در عمل و بعد از به قدرت رسیدن ، اکثریت روحانیت که کلیت قدرت و کنترل آن را می خواست چندان تمایلی به امرحکمرانی بر منطق جمهوری نداشت .
به مرور زمان و با وجود چالشهای درونی در این زمینه با برگزاری انتخابات نیمه رقابتی در سال ۱۳۷۶ و سال های بعد مشخص شد که در صورتی که ساختار نظام مبتنی بر حکومت ولایت فقیه بخواهد بر مبنای رای و نظر مردم به پیش رود عملا بنیادهای فکری حکومت اسلامی جایگاهی نخواهد داشت و روحانیت نیز قدرت خود را از دست خواهد داد. تلاشهایی در سال ۱۳۹۰ از سوی آیت الله خامنه ای در تغییر این مدل حکمرانی صورت گرفت.او پیشنهاد داده بود که نظام حکومتی ایران از جمهوری ریاستی به پارلمانی تغییر کند زیرا دراین صورت بدون حضور رئیس جمهورکنترل اوضاع و کنترل نمایندگان مجلس بسیار راحت تر بود.
با انتخابات ۹۲ و ۹۶ هرچند که فردی روحانی به ریاست جمهوری انتخاب شد اما شعارهای انتخاباتی که بسیار رادیکال بودند موقعیت و راهبرد حکومت اسلامی را عملا نشانه گرفته بود که به نظرمی رسد جمهوری اسلامی در زمینه عملیاتی شدن تصمیم گرفته است که این پروژه در دولت رییسی کلید بزند.
درهمین زمینه میثم لطیفی معاون رئیس جمهورورئیس سازمان برنامه و بودجه،هفته گذشته با اشاره به اینکه دردههای اخیرموضوع حکمرانی به یک روش نوین در اداره کشورها تبدیل شده است، اظهار داشت جمهوری اسلامی ایران بر خلاف نظریه غربی در خصوص حکمرانی، آن نوع حکمرانی را که متکی بر دولت ملت است قبول ندارد و به جای آن به الگوی امام و امت اعتقاد دارد. وی اظهار داشت آموزشهای علوم سیاسی در حوزهی حکمرانی باید بر این اساس به دانشجویان ارائه شود.
میثم لطیفی خاطرنشان کرد جمهوری اسلامی ایران و دانشگاهها در ایران میتوانند الگوی حکمرانی اسلامی را بر اساس معیارهای اسلامی خود ارائه کنند. وی در عین حال بر ضرورت تلفیق بحثهای حکمرانی در حوزهی نظری با حوزهی عملی تاکید کرد و ابراز امیدواری کرد که به زودی امکان تحقق بحثهای حکمرانی بر اساس موازین اسلامی، در حوزهی نظری فراهم شود.
وی تاکید کرد به عنوان رئیس سازمان اداری و استخدامی امیدوار است که که بتواند امکان بردن بحث حکمرانی از میدان نظری به میدان عمل را فراهم کند. لطیفی خاطرنشان کرد طبق نظر علی خامنهای، جمهوری اسلامی باید از مرحله دولت اسلامی عبور کند.وی تاکید کرد عبور از مرحلهی دولت اسلامی به حکومت اسلامی، کاری است که سازمان اداری و استخدامی کشور و دانشگاهها باید انجام دهند.
آنچه میثم لطیفی در خصوص عبور از مرحلهی دولت اسلامی به حکومت اسلامی و جایگزینی الگوی دولت ملت با الگوی امام و امت عنوان میکند، در واقع همان نگرانی است که بسیاری از کارشناسان حوزه سیاسی و اجتماعی از اقدامات جمهوری اسلامی برای حذف مصادیق حکمرانی غربی دارند. و بنظر میرسد این اغاز راهی است که حکومت در نهایت میخواهد مسیر خود را تغییر کند .
نتیجه گیری :
جمهوری اسلامی سالهاست تلاش میکند تا الگوی حکمرانی امام و امت و توسعه حکومت اسلامی را در ایران پیاده کند و با تلاش ها برای گسترش دامنهی نفوذ جمهوری اسلامی در منطقه، همواره تلاش کرده است تا زمینهها برای توسعه حکومت اسلامی و جایگزینی خلافت به جای جمهوریت را ابتدا در ایران و سپس در منطقه اجرایی کند.
در سالهای اخیر بسیاری از فعالان سیاسی و مدنی با علم به این رویکرد جمهوری اسلامی، با حداقلی ترین امکانات سیاسی تلاش کردند تا با حفظ نسبی نهاد جمهوریت مانع از تحقق خواستهی جمهوری اسلامی مبتنی بر جایگزینی خلافت به جای جمهوریت و بعد هم توسعهی حکومت اسلامی شوند. اما با روی کارآمدن دولت ابراهیم رئیسی با انتخابات غیر رقابتی و مهندسی شده ، به نظر میرسد که نگرانیها به حقیقت تبدیل شده است.
با حاکمیت دولتی که به جای جمهوری به امامت اعتقاد دارد و در تلاش است تا زمینهی تحقق حکومت اسلامی را فراهم سازد، به نظر میرسد که تمامی امکانات سختافزاری و نرمافزاری برای اجرای این خواسته جمهوری اسلامی فراهم شده است.
درچند هفته گذشته حملات هوایی ایران به شمال عراق ومقر گروههای کرد مخالفی که علیه جمهوری اسلامی فعالیت مسلحانه دارند ودر کردستان عراق مستقر هستند بار دیگر خبر ساز شد .در این میان اما برای نخستین بارهشدارها ومنازعات کلامی دراین باره به رهبران ارتش دو کشور نیز تسری یافت . بنظر میرسد جمهوری اسلامی قصد دارد با خروج سربازان امریکایی از عراق که در پایان ماه دسامبر صورت میگیرد تمام مخالفین سیاسی کرد را به حاشیه براند .علاوه براین لحن مقامات نظامی جمهوری اسلامی حالت تهاجمی به خود گرفته است .به نظر می رسد ایران قصد دارد در فضای کنونی که امریکا تمایلی به حضور گسترده فیزیکی سربازانش درخاورمیانه ندارد، از فرصت استفاده کند و گروههای مخالف خود را تحت فشار بگذارد. در این میان لحن مقامات نظامی جمهوری اسلامی شکل تهدید علیه عراق و اقلیم کردستان به خود گرفته است. باقری مدعی شده که با کم توجهی اقلیم کردستان و ضعف هایی که دولت عراق به دلیل حضور امریکا یا دلایل دیگر داشته، گروهک های مسلح در شمال عراق حضور پیدا کردند و پس از سالها شکست هایی که داشتند مجددا مقر نیروهای مسلح مخالف جمهوری اسلامی گردیده که در ارتباط با امریکا و اسرائیل هستند. باقری میگوید انها پادگان آموزشی و مقر رادیو و تلویزیون دارند و با برگزاری کنگره آموزش نظامی تجهیزات و تسلیحات نظامی دارند و از مرز عبور کرده و به ایران حمله می کنند و مدعی شده آنها با مین گذاری به نیروهای مسلح ایران حمله می کنند و تاکید کرده که اینها قابل پذیرش نیست. وی گفته که به سران اقلیم شمال عراق، به مسئولان دولت عراق توصییه میکنم که خودشان این مجموعه ها را جمع بکنند. و مانع فعالیت اینها بشوند. باقری در نهایت تاکید کرده است که نیروهای مسلح ایران با مسوولیت سپاه پاسداران این بساط را جمع خواهد کرد و عملیاتی که علیه آنها در خاک عراق و در اقلیم کردستان رخ داده است حق قانونی و منطقی ملت ایران است که مرزهای امن و آرامی داشته باشند. او تاکید کرده است که این توصیه ها را ما چند سال است که داریم ولی به آن عمل نشده و ممکن است اگر این حضور تداوم پیدا کند عملیات نظامی ایران مداوم خواهد بود تا این گروه ها منهدم شده و از آنجا خارج شوند.
به همین دلیل رئیس ستاد ارتش عراق نیز با انتشار بیانیه ای لحن انتقادی اظهارات سرلشکر باقری را توجیه ناپذیر خواند و از آن ابراز تعجب کرد. وی با اشاره به این موضوع بر لزوم پایبندی همه به زبان برادری و همکاری در روابط مشترک تاکید کرد. وی همچنین تاکید کرده که روابط دوجانبه ای که عراق را به جمهوری اسلامی ایران پیوند می دهد، روابطی نزدیک و مبتنی بر همکاری و حسن همجواری است و اخیرا شاهد توسعه چشمگیری در همه زمینه ها بویژه زمینه های امنیتی و نظامی بوده است وی همچنین درباره وجود تحرکاتی خصمانه از خاک عراق در قبال جمهوری اسلامی ایران را رد کرد و سخنان باقری را بی مبناو توجیه ناپذیر خواند و گفت عراق به شدت استفاده از خاکش برای تعدی به همسایگانش را رد می کندو به حسن همجواری و روابط برادارانه با کشورهای همسایه پایبند است.از لحن بیانیه رییس ستاد ارتش عراق کاملا مشخص است که از لحن بیان سرلشکر باقری کاملا آزرده خاطر شده است . واین جزو موارد نادر است که مقامات ارتش عراق علیه مقامات بلند پایه نطامی ایران سخن می گویند. قبلا مقامات سیاسی در این زمینه سخن می گفتندو این نشاندهنده چالشی است که در این زمینه پدیدار شده است .
هر چند باقری پاسخی به سخنان رییس ستاد ارتش عراق را نداد ولی این تهدیدات مجددا توسط سرلشکر یحیی صفوی مشاور نظامی رهبر جمهوری اسلامی نیز مطرح گردید و او مجددا تاکید کرده است که به اقلیم کردستان اعلام کرده ایم که هر ضد انقلاب مسلحی که بخواهد مرزهای ایران را ناامن کند نباید در مناطق تحت تسلط اقلیم کردستان وجود داشته باشد.
به نظر می رسد جمهوری اسلامی نگران آن است که با تعلیق مذاکرات برجام ممکن است مرزهای ایران که هم اکنون در بخش افغانستان و آذربایجان نیزبا تزلزل روبرو شده است در مرزهای عراق نیز دچار ناامنی شود و فشار مضاعفی را امریکا بر روی ایران اعمال کند تا در پروژه غنی سازی مجبور به امتیازدهی شود. به همین خاطر این نوع سخنان تهاجمی هدفش مقابله با پتانسیلی است که می تواند در مرز شمال عراق علیه ایران برانگیخته شود.
پاسخگویی رئیس ستاد ارتش عراق که با لحن تندی به سرلشکر باقری جواب داده بود حکایت از این دارد که عراق از لحن قیممآبانه مقامات ایرانی در مورد عراق ناراضی به نظر می رسند. قبلا نیز در این موارد مقامات ایرانی صحبت هایی کرده بودند که با واکنش های عراقی ها روبرو شدند. اصولا بی توجهی مقامات ایرانی در بیان مسایل ،نوعی ناسیونالیسم را در میان شیعیان عراقی ایجاد کرده است که مخالفت با ایران یا مقابله با این نوع نگاه ایران بخشی از آن ناسیونالیسمی می باشد که علیه جمهوری اسلامی در عراق در حال ظهور است . دو سال پیش در همین زمینه تظاهراتی در بغداد انجام شده است.
احمد وحیدی وزیر کشور نیز سخنانی ایراد کرد که موجب رنجش خاطر عراقی ها شد. او گفت باید با مجهز کردن بندر بصره اقتصاد این کشور را در دست بگیریم. این سخنان در مجموع به نظر می رسد در صورت پیروزی مصطفی کاظمی نخست وزیر کنونی که قصد دارد در عین حفظ روابط با ایران فاصله معناداری از ایران داشته باشد و بتواند راهبردهای عراق را به پیش ببرد. به کارگیری دیپلماسی بین المللی و برگزاری سمینارهای بین المللی و انجام وساطت برای گفتگوهای برقراری رابطه میان عراق و عربستان مجموعه ای از این سیاست هاست که به عراق این فرصت را می دهد که موقعیت جدیدی برای خود با ایران تعریف کند. چالش های ایران در حوزه هسته ای و عدم حل پرونده برجام با امریکا و غرب، همچنین عدم حل تنش با کشورهای عربی بهویژه عربستان موقعیت جمهوری اسلامی در حوزه مسائل منطقه ای به شدت تضعیف کرده است. ایران اکنون سه مرز شکننده و مبهم دارد و طبیعی است هزینه های زیادی از حوزه اقتصاد به حوزه دفاعی باید منتقل کند.
عدم ارزیابی درست از وضعیت کنونی، محاسبات اشتباه و اغراق گویی با توجه به تغییر شرایط می تواند ایران را در موقعیتهایی از لحاظ دفاعی و امنیتی قرار دهد. طیبیعتا در این میان اقلیم کردستان نیز با چالش های جدی روبروست زیرا اقلیم کردستان تمایلی ندارد که رابطه اش با ایران تخریب شود برای اینکه سالیانه میلیاردها دلار روابط اقتصادی میان دو کشور در جریان است و در عین حال اقلیم کردستان نمی خواهد به کردهای ایران نیز فشار مضاعف و شکننده وارد کند. چون میان آنها پیوندهای تاریخی وجود دارد. در نتیجه ممکن است از گروههای کرد ایرانی بخواهد که فعالیت خود را که در خاک عراق انجام می گیرد کاهش دهند تا مشکل کنونی به طور موقت حل شود. طبیعتاً در صورت تضعیف دولت عراق، و عدم مداخله جدی امریکا دولت اقلیم کردستان شکننده تر خواهد شد و ممکن است جمهوری اسلامی حمله خود را گسترش دهد و به سرکوب همه جانبه گروههای سیاسی کرد بپردازد. هر چند ممکن است با رشد ناسیونالیسم عراق و مخالفتهایی که علیه ایران ایجاد شده است ممکن است مجادلات ابعاد گسترده تری به خود بگیرد.
در حالی که شرایط کم آبی کشور روز به روز وخیم تر میشود و تغییر اقلیم و مدیریت نادرست منابع آبی، شرایط زیست محیطی را در کشور به شدت بحرانی کردهاست، ارائه راه حل یکی ازنمایندگان روحانی اصولگرای مجلس برای حل این بحران محیط زیستی، پرسشهای بنیادی زیادی را درافکار عمومی بوجود آورده است که درعین حال نشاندهنده طرز فکر گروه زیادی از روحانیون و نیز گروههای حاکم در قدرت است که فکر میکنند برای حل مسایل علمی میتوانند با راه حلهای مذهبی و اعتقادات ایدیولوژیک مسایل خود را سامان بخشند.
حسین میرزائی نماینده اصفهان روز چهارشنبه در مجلس شورای اسلامی، راه حل کوتاه مدت حل مسالهی آب در کشور را نماز باران و توسل به معصومین خواند. وی درعین حال، برضرورت تغییر واصلاح الگوهای کشت، صنعت و شرب تاکید کرد و خواستار آن شد که برای آبیاری زمینهای کشاورزی از تکنولوژیهای بهینه استفاده شود.
حسین میرزایی همچنین مهمترین مطالبهی مطالبه مردم استان اصفهان از استاندار اصفهان را جریان دائمی آب زاینده رود دانست و با اشاره به اینکه جاری نبودن زاینده رود خسارتهای فراوانی را به استان اصفهان و کشور وارد کرده است، اظهار داشت جریان دائمی زاینده رود نیازمند راهکارهای کوتاه مدت و بلند مدت است.
این نماینده مجلس انتقال آب بین حوضهای از جمله راهکارهای بلندمدت برای حل مساله جاری شدن زاینده رود دانست و خاطرنشان کرد با توجه به برداشتهای بیرویه، باید استفاده از ذخایر زیرزمینی نیز به عنوان یک راهکار طولانیمدت مورد توجه قرار گیرد. وی انتقال آب از دریا را نیز یکی دیگر از راههای حل مشکل آب زاینده رود دانست، اما در همان حال اظهار داشت با توجه به مسائل اقتصادی و امنیتی این اقدام در آینده نزدیک رخ نخواهد داد.
وی توسل به معصومین، به ویژه امام موسی بن جعفر و نماز باران را راه حل کوتاه مدت حل مشکل زاینده رود دانست و تاکید کرد لازم است آیتالله مهدوی، نماینده مردم اصفهان در مجلس خبرگان رهبری، مانند سالهای پیش نماز باران بخواند
این درحالیست که بزرگترین مشکل اصفهان استقرار کشاورزی و صنایع سنگین آب بر در استان اصفهان است که فشار زیادی را به منابع محدود آبی اصفهان و کل کشور تحمیل کرده است و به خاطر رفع این مشکل سازمانها و نهادهای برنامهریز و سیاستگذار در حوزهی آب را مجبور کرده است تا به جای محدود کردن مصرف آب، آب را از سایر حوضههای آبریز به این استان بکشاند و علاوه بر تحمیل کم ابی به دیگر نقاط کشور،مشکلات اجتماعی و سیاسی را تشدید کند و به آنها دامن بزند.
بی توجهی به دلایل علمی کم آبی در اصفهان و پیدا کردن راههای علمی
بزرگترین مشکل در جمهوری اسلامی مداخلهی غیر متخصصین در اموری تخصصی است که باید توسط کارشناسان و متخصصان و افراد خبره در بارهی آنها تصمیمگیری شود. در سالهای اخیر در جمهوری اسلامی بسیاری از افراد به صرف داشتن تریبون این تصور را دارند که درباره هر موضوع تخصصی و غیرتخصصی امکان اظهارنظر دارند.
علاوه بر گروههای مردمی و غیرحرفهای روحانیون نیز در سالهای اخیر خود را مجاز به اظهار نظر در تمامی موضوعاتی میدانند که تنها باید توسط کارشناسان و متخصصان ویژه دربارهی آنها اظهار نظر شود. همهی پیشنهادهایی که توسط این نمایندهی روحانی مجلس در خصوص حل مشکل آب اصفهان مطرح شده است، اظهار نظرهای غیر تخصصی و نادرستی هستند که برعکس معضلات آبی را هم در ایران و هم در اصفهان دوچندان میکنند، نه اینکه آنها را کاهش دهند یا اینکه به صورت میان مدت و بلندمدت مساله آب اصفهان را حل کنند.
در عین حال نباید فراموش کرد که طرز فکر این نماینده بازتابی از طرز فکر روحانیون حاکم و جریاتان مسط بر فرهنگ کشور هستند . انها فکر میکنند که پاسخ همه مسایل در دین امده است . راه حل توسل و دعا و نماز و توسل به نیروهای مذهبی متعلق به دوران قدیم است که انسانها اسیر طبیعت بودند و لحاظ علمی توان حل مسایل خود را نداشتند و از این روشها برای غلبه بر نگرانیها و جهالت خود بهره میجستند و از این طریف آرامش روانی به دست می وردند و در دورانهای گذشته روحانیون پیشگام برگزاری چنین مراسم و نیایشهایی بودند . اما در عصری که برای برون رفت از این بحرانها کشورها راه حل برنامه ریزی دهساله و بیست ساله میچینند و از متخصیصین این رشته ها بهره میجویند ، روحانیون حاکم که هیچگاه نه توسعه اقتصادی و محیط زیستی در الویت برنامه کاریشان نیست، اکنون فکر میکنند که میتوانند برای حل چنین مساله ای از همان روشهای سنتی بهره جویند . در بحران مقابله با ویروس کورونا نیز نقطه کور تفکر روحانیون حاکم به خوبی هویدا شد و با بحث توسل جستن به دعا و ائمه و طب سنتی و برای مقابله با کورونا و اینکه در مراسم عزاداری امام حسین کسی به کورونا مبتلا نمی شود و هزاران مجلس عزاداری برپا کردند و با راه افتادن موجهای کورونای در کشور باعث مرگ هزارن نفر شدند .
در قرن گذشته نیز درهنگامی که در ایران و عراق وبا آمده بود ، روحانیون نجف با بیان اینکه حرم ایمه اطهار مصون از این ویروس و بیماریهاست باعث مرگ تعداد زیادی از این فراد شدند .
داشتن این اعتقادات در حوزه شخصی حق افراد است اما موقعی که این فکر توسط حکومتگران به کار گرفته میشود ، باعث خسارتهای بزرگی به خزانه و توسعه کشور و در حوزه محیط زیستی نیز خسارتهای بنیادی به کشور وارد خواهد امد . این در حالیست که در موارد خطیر مانند بیماریها و دیگر بحرانها این کاهلیها و نادیده گرفتن علم به مرگ دهها هزاز نفر خواهدانجامید . تجربه نحوه تعامل با کورونا این موضوع را به خوبی در کشور نشان داد . هر چند بیان این سخنان در عصری که مخاطبین در ایران روز به روز از اگاهیهای علمی زیادی برخوردار می شوند در نهایت به ریزش قدرت معنوی و سیاسی حکومتگران روحانی منجر خواهد شد .
سردار جا به جا میشود، روزی بود که نه سلیمانی در کار بود نه قاآنی، یک حاج مرتضی رضایی بود برای سربریدن مخالفان در داخل، یک احمد وحیدی بود برای مأموریت اعزام ضدانقلاب در خارج به لقاءالله، و یک رضایی بود برای شاخ و شانه کشیدن در مقابل ارتشی که سرفراز از جنگ بیرون آمده بود، اما آقازاده حاج آقا علایی نزد هاشمی رفسنجانی گلایه میکرد، حاج آقا به ارتشیها درجه ندین پررو میشن!
سرگذشت فرزند علی کولو ـ زاغی
تا نیم قرن پیش در استان فارس و بهخصوص در مناطقی مثل داراب و کازرون و فسا و اغلب در حاشیه شهرها، افرادی زندگی میکردند با چهرههایی تیره و بعضاً سیاه که به آنها «کولو» میگفتند. کولوها نیز هم چون کولیها کارشان ساختن چکش و قیچی و الک و بوریا و در مواردی بافتن جاجیم و نوع ویژهای از گلیم بود که نقشهای آن هیچ نوع هماهنگی با نقش گلیمها و قالیهای محلی نداشت بلکه بعدها که رسانههای ایران به چاپ گزارشهایی از هنر بومی آفریقایی اقدام کردند و تلویزیون نیز هر از گاه آثاری از دست ساختههای بومیان آفریقایی را به نمایش گذاشت آشکار شد که کار «کولو»ها شباهتهای غریبی به کار بومیان مناطق زنگبار، جنوب سودان، تانزانیا، کنیا و… دارد. نخستین بار چهار دهه پیش، در یک تحقیق دانشگاهی در دانشگاه پهلوی شیراز آشکار شد که «کولو»ها بازماندگان آفریقاییهایی هستند که در دوران قاجار و یا پیش از آن از آفریقا به ایران آورده شده و بعضی از آنها به عنوان برده در خدمت حکومت و قدرتمندان محلی بوده اند. علی کولو (که به علت داشتن چشمهای روشن با صورتی تیره و مسی رنگ، علی زاغی نیز خطاب میشد) یکی از این برده زادهها بود که در نوجوانی در مزارع خوانین و ثروتمندان به مزدوری کار میکرد اما پس از مرگ پدرش که او نیز در برابر دستمزد ناچیزی سختترین کارها را در مزارع و خانههای ثروتمندان انجام میداد، بخت یارش شد و به خدمت یکی از ثروتمندان سرشناس فسا در آمد. اما بعد از دو سه سال و به دنبال اتفاقی که در خانه ارباب افتاد و او مورد سوءظن قرار گرفت، به چوب و فلک ارباب دچار شد و نیمه شبی از خانه گریخت و به جهرم رفت که تنی چند از اقوام مادری اش در آنجا سکونت داشتند. در جهرم او با یکی از اقوام خود ازدواج کرد. سردار سرتیپ محمد باقر ذوالقدر(متولد ۱۹۵۴-۱۳۳۳ شمسی ) فرزند این کولوی زحمتکش است که دوران کودکی و نوجوانی بسیار سختی را در نهایت فقر و رنج پشت سر گذاشته است. او به مدرسهای رفت که امروز نام «ذوالقدر» را بر پیشانی دارد. شرایط سخت زندگی و دشمنی با ثروتمندان و مالکین، محمدباقر را فردی کینه جو، عصبی و بسیار بیرحم بار آورد. در میان آشنایان پدرش که با آنها نسبت فامیلی نیز داشت «ناصر…» گروهبان شهربانی بود و به خانواده ذوالقدر در حدود امکاناتش کمک میکرد با اینهمه محمدباقر چنان با این پاسبان دشمنی داشت که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب ترتیبی داد که ناصر دستگیر و اعدام شود. استشهادی در جهرم درست کردند که حکایت از جنایات ناصر در آخرین ماههای حکومت پیشین ایران میکرد. گفته بودند او به دختران مبارز شهر تعدّی کرده و مفسد فیالارض است.
مجاهدین انقلاب اسلامی
در آستانه انقلاب ذوالقدر نیز همچون بسیاری از جوانان محروم و فقیر به فعالیتهای زیرزمینی رو آورده بود. در همین گستره او به مرور جذب گروه مسلح کوچکی شد که تعدادی از اسلامیهای دانشگاه و هیئتهای مذهبی آن را برپا کرده بودند و نام منصورون را بر آن گذاشته بودند. محسن رضایی، عبداللهزاده، علم الهدی از جمله افراد سرشناس این گروه بودند. این گروه به همراه شش گروه دیگر (سازمان بدر که از بچههای شهر ری و نازی آباد بود و چهره سرشناس آن علی عسگری نام داشت که بعدها از اطلاعاتیها شد و چندی نیز در بدنه انصار حزب الله فعالیت میکرد، گروه فلق که بیشتر اعضایش از اعضای اتحادیههای اسلامی در خارج کشور بودند و مصطفی تاجزاده، بهروز ماکویی، حسن واعظی و طیرانی در آن عضویت داشتند. گروه توحیدی صف که مهمترین اعضایش محمد بروجردی، حسین صادقی، اکبر براتی و اباذر بودند، گروه امت واحده که از بچههای زندانی و شماری از بریدههای مجاهدین خلق تشکیل میشد و سرشناسترین آنها بهزاد نبوی، محمد سلامتی و پرویز قدیانی بودند، گروههای کوچک موحدین و فلاح با کسانی چون حسن منتظر قائم، حسین شیخ عطار، و محمد رضوی دیگر گروههایی بودند که پس از مدتها مذاکره تصمیم به پیوند گرفتند) سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را برپا کردند. مرتضی الویری از پایوران رژیم و شهردار اسبق که مدتی نیز سفیر ایران در اسپانیا بود و در برپایی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی نقش ویژهای داشت در خاطرات خود مینویسد: «هفت گروه بودیم که در کمیته استقبال از امام خمینی شرکت داشتیم»… در آغاز تشکیل سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی این گروه روابط دوستانه و نزدیکی با احمد خمینی، ابوالحسن بنی صدر و هاشمی رفسنجانی داشت. در فروردین سال ۵۸ در جلسهای که هانی الحسن سفیر فلسطین در تهران و ابوالحسن بنی صدر در آن حاضر بودند؛ بنی صدر سخنرانی مبسوطی درباره اوضاع کشور و جایگاه مجاهدین انقلاب ایراد کرد. از همان هفتههای نخست انقلاب، سازمان مجاهدین انقلاب تلاش خود را معطوف به تشکیل کمیتههای انقلاب، دست انداختن روی ساواک و اسنادش، برپایی یک سازمان اطلاعاتی جدید و در نهایت سپاه پاسداران کرد. با دستیابی گروه به قدرت، اسلحه و پول، اختلافها نیز بین اعضای اولیه و نیز شورای مرکزی آغاز شد که توضیح درباره آن و حضور آخوند مرتجعی از نوکران سابق شیخ محمود حلبی رهبرحجتیه به نام آیت الله راستی کاشانی در سازمان به عنوان نماینده آیتالله خمینی، خارج از بحث ما است، تنها این نکته را باید گفت که ذوالقدر و فلاح و رضایی از نخستین سران سازمان بودند که پس از درگیری شدید با بهزاد نبوی سازمان را ترک کردند و خیلی زود نیز صف دشمنان خونین سازمان را تشکیل دادند. ذوالقدر نیز هم چون محسن رضایی، و شمار دیگری از اعضای اولیه مجاهدین انقلاب به سپاه پیوست و خیلی زود قابلیتهای خود را در عرصه مدیریت نظامی اطلاعاتیاشکار ساخت.
یکی از ویژگیهای ذوالقدر که پیش از انقلاب و در درون گروه کوچک منصورون نیز آن را آشکار کرده بود بیرحمی و قساوت عجیب او بود. معمولاً ویژگی را با بار مثبت مورد استفاده قرار میدهند اما در باب ذوالقدر ویژگی بار منفی دارد. زمانی که گروه منصورون تصمیم به بمبگذاری در کابارهها و رستورانها و دیسکوهای تهران گرفت، کسی که با خونسردی در چند رستوران از جمله خوانسالار بمب گذاشت همین سردار سرتیپ دکتر محمدباقر ذوالقدر بود. در جریان عملیات ترکمن صحرا به همراه محسن رضایی، و در کردستان به همراه مرتضی رضایی و خواهرزاده اش علیرضا افشار، ذوالقدر چنان قساوتی در کشتار از خود نشان داد که حتی دوستان نزدیکش از او وحشتزده بودند.
با چنین سابقهای، ذوالقدر مدارج ترقی در سپاه را یک به یک پیمود تا آنکه بعد از منصوب شدن سردار یحیی رحیم صفوی آرام و محبوب در میان کادرهای سپاه، ولی فقیه و فرمانده کل قوا، او ذوالقدر را به جانشینی فرمانده کل سپاه برگزید. در این مقام بود که ذوالقدر بر پایه سیدی معروف جلسه فرماندهان نظامی و امنیتی در فردای رویدادهای دانشگاه، آن خط و نشانها را کشید و زمینههای برپایی دولت پادگانی را فراهم آورد. انتقال او به وزارت کشور که در راس آن یکی از سیاهکارترین پایوران امنیت خانه ولی فقیه یعنی مصطفی پورمحمدی قرار گرفته بود کاملا طبیعی به نظر میرسید، بعد از ۱۸ تیر پیدا بود که رهبر رژیم، در صدد برقرار ساختن فضای گورستانی در کشور است، ذوالقدر بسیاری از دست پروردگان خود را در سپاه به استانداری و فرمانداری به استانها و شهرهای بزرگ فرستاد. گهگاه نیز با تهدید آمریکا و اسراییل نشان میداد گو اینکه در وزارت داخله است اما از امور خارجه نیز غافل نمانده است. زمانی که ذوالقدر خواهرزاده اش یعنی علیرضا افشار را به وزارت کشور آورد آش انتخابات چنان شور شد که حتی صدای مجتبی خامنهای نیز درآمد. ذوالقدر از وزارت داخله نایب امام زمان به ستاد کل رفت. آن هم در مقام معاون حسن فیروزآبادی رییس پیشین ستاد کل.
نکته دیگری که در باب معاون جدید رییس ستاد کل نیروهای مسلح در امور بسیج (مقامی ساختگی که با بودن عزیز جعفری در فرماندهی سپاه و بسیج هیچ معنا و مفهومی نداشت) باید یادآور شوم نقش ذوالقدر در روابط پنهان و آشکار رژیم با گروههای تروریستی است. ذوالقدر در نیمه نخست دهه ۹۰ قرن پیش از زمانی که به سودان فرستاده شد تا نظارت بر تشکیل واحدهای زبده و گاردهای ریاست جمهوری داشته باشد، روابط نزدیکی با بن لادن و ایمن الظواهری که آن روزها در سودان بودند، برقرار ساخت. همچنان که در لبنان نیز موفق شد روابطی نزدیک با جهاد اسلامی و حماس و گروههای ضد صلح فلسطینی برقرار کند. در سودان ذوالقدر افرادی را مامور کرده بود تا در باب چگونگی انتقال برده ها از آفریقا و به ویژه زنگبار به ایران در زمان سلطنت محمدشاه و ناصرالدین شاه تحقیق کنند. ظاهراً سردار سرتیپ محمدباقر خان که حالا از عنوان دکتر نیز استفاده میکند همچنان در جستجوی ریشه خویش بود.
کنار گذاشتن ذوالقدر از وزارت کشور تنها چند هفته پیش از برپایی انتخابات دارالشورای اسلامی، یک انتقال ساده نبود، به ویژه آنکه این انتقال به اراده مجتبی ثمره هاشمی صورت گرفته، یعنی فردی که ذوالقدر در همین وزارت کشور زیرآبش را زد و مقامش را به خواهرزاده خود داد. با شناختی که از ذوالقدر داریم با دوران به لاک رفتن او در ستاد کل نباید با بیتوجهی برخورد کنیم. کسی که نقشه پادگانی کردن جمهوری ولایت فقیه را به دقت و با توفیق به اجرا گذاشت، دوران ستاد کل و معاونت فیروزآبادی را با حوصله، طی کرد (زمانی که مدت چند ماه در پایان قرن بیستم، راهی سودان شد، چنان پیوند مستحکمی با بن لادن و الظواهری و سیف العدل و… برقرار کرد که تا امروز هم با اربابان ترور که در قید حیاتند، برقرار مانده است. دو نوبت ذوالقدر برای بن لادن توسط داماد حکمتیار دستگاه دیالیز کلیه از بیمارستان بقیه الله الأعظم فرستاد. ترتیب انتقال پسر بن لادن و عروس و نوادگانش به تهران را همراه با دهها تن از سران و کادرهای القاعده به ایران و اسکان آنها را در مشهد، زاهدان، منظریه، لواسان و نقاط دیگر را او داد).
ذوالقدر نیز مثل دوست صمیمیاش حسین امیر عبداللهیان یکچند، به ویژه در ریاست ۸ ساله روحانی در جایگاه خود نبود، میر عبداللهیان در مجلس شورا بعد از شیخ الاسلام مسئول امورخارجه علی لاریجانی و سپس قالیباف شد، و ذوالقدر با برادر علی، یعنی صادق به قوه قضاییه رفت و برکرسی محمد جواد لاریجانی نشست که رهبر گفته بود باید برود.
امروز ذوالقدر از عنایات ویژه مجتبی خامنهای، ولیعهد نایب امام زمان، برخوردار است. اما به توجه به آنکه نامش در بین نامهای ۱۵ سرداری که در فهرست سیاه شورای امنیت سازمان ملل قرار دارند، به چشم میخورد، عملا ممنوعالسفر به خارج است و حسابها و ضیاء و عقارش در خارج توقیف است. با این همه، اما در مقام جدیدش یعنی دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام، مأموریت ویژه حامی صدیق و وفادارش مجتبی بر عهده او گذاشته شده است.
در جمع مردان مجتبی، او و رفیقش قالیباف در جایگاهی هستند که با مرگ رهبر متزلزل نخواهد شد. دیدگاه و نظرات ابراز شده در این مقاله، نظر نویسنده بوده و سیاست یا موضع ایندیپندنت فارسی را منعکس نمیکند.
نظریهی تخیلیت در ارتباط با داستان نویسی، به ویژه در رویکرد به تئوریِ اصلِ وجودِ سخن یا زبان در تخیلی بودن یک متن، کامل نخواهد بود، اگر به نگرهی نظریهپرداز آلمانی، کته هامبورگر پرداخته نشود. هامبورگر در کتاب «منطق اثر ادبی» (چاپ نخست: ۱۹۵۷) با طرح نظریهی «ماضی روایتی» به مسئلهی تازه و جذابی در ارتباط با شناختِ تفاوت بین متن تخیلی و واقعی پرداخت که هنوز تازگی خود را حفظ کرده و در مرکز بسیاری از بحثهای مربوط به تئوری داستان نویسی قرار دارد. میکوشم با رویکرد به منطق اثر ادبی و با آوردن دو نمونه از گفتاری ساده به توضیح این نظریه بپردازم:
ادامه
image.jpeg
نمود تجربه شخصی در داستاننویسی – ناهید شمس: اغلب حقایق درباره خودمان را از زبان شخصیت داستانهایمان روایت میکنیم؛ حقایقی که برای خودمان هم تکاندهنده است
جایزه ادبی «واو» برندگان خود را شناخت: «مرد کبود» نوشته پیام عزیزی، رمان برگزیده و «چهارده سالگی بر برف»ِ حسین آتشپرور شایسته تقدیر
نشر مهری منتشر میکند: «طوطی» زکریا هاشمی، نخستین رمان اروتیک در ادبیات مدرن ایران
بنیاد ژاله اصفهانی: بررسی اشعار بیدل دهلوی با حضور بهمن بنی هاشمی
نشر نوگام منتشر میکند: «فلکزدهها» نوشته ماریانو آسوئلا به ترجمه فرشته مولوی و «گورستان شیشهای» نوشته سرور کسمایی
برای دانلود تمامی شمارگان این ماهنامه ها و فصلنامه ها به سایت مراجعه کنید
www.chouk.ir
www.khanehdastan.ir
دورههای داستاننویسی، ویراستاری، نویسندگی خلاق و تولید محتوا، فیلمنامهنویسی، داستاننویسی نوجوان
بانک مجموعه داستان چوک شامل حدود ۵۰۰ داستان و داستانک است که طی ۱۵ سال فعالیت اعضای کانون فرهنگی چوک انجام گرفته و در ۱۱۲ شماره ماهنامه ادبیات داستانی چوک منتشر شده است. حالا در قالب یک مجموعه داستان تقدیم شما علاقمندان می شود. برای دوستان خود هم ارسال کنید. بینظیر در تاریخ ادبیات داستانی…
از اینجا دانلود کنید
http://www.chouk.ir/download-mahnameh/15989-500.html
سردبیر: مهدی رضایی
معرفی هنرمند «یرواند اوتیان»
بررسی فیلم «چهارشنبه سوری»
مقاله «نقد؛ حوزه “سکوت” در ادبیات»
مقاله «فرا روایت»؛ «نقدی بر مترجمان»
نگاهی به رمان «چنگیز خان»؛ «جان من»
اسطوره «بلهرُفون و ماموریتهای بیپایان»
مقاله «دربارۀ چیزی که میدانید بنویسید»
نگاهی به داستان «شبی که تختخواب افتاد»
معرفی برنده جایزه نوبل «جرج برنارد شاو»
معرفی و پیشینه تاریخی فیلم «شرق (۲۰۲۰)»
مقاله «تمثیل و افسانۀ تمثیلی از منظر داستانی»
نقد و تحلیل مجموعه داستان «رنگی بدون اسم»
روششناسیِ استراتژینویسی در داستانهای پیرنگمحور
مقاله «چگونگی پیوستگی فرهنگ و اینترنت ماهوارهای»
مقاله «چرا باورهای عامیانه مردم ایران را انتخاب کردم؟»
معرفی کتاب «جستار و تاملاتی در باب درک عمیق آگاهی»
مصاحبه با «رؤیا وهمی» نویسنده کتاب «بوف کور پشت گلی»
نگاهی به رمان «مردن به سبک یک آدم معمولی»؛ «یکی مثل تو»
نگاهی به انیمیشن کوتاه «جادوی سباستین»، «ویچر کابوس گرگ»
مقاله «فلش بک از منظر حواس پنجگانه و عناصر داستانی و روانشناسی»
نگاهی به رمان «سیاهاب»؛ «کوری»؛ «جزیرهای زیر آب»؛ «کتابخانه نیمه شب»
بررسی زاویه دید در سه داستان «پوستههای پیاز، ماموگرافی و چطور میتوانست بخوابد»
داود احمدی بلوطکی، میلاد پرنیانی، فرنوش رضایی درجی، راضیه مقدم، صحرا کلانتری
برای آشنایی با فعالیت های پانزده ساله کانون فرهنگی چوک، لینک های زیر را بررسی فرمایید. موفق باشید
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک
telegram.me/chookasosiation
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری، تولید محتوا، داستان نویسی نوجوان و فیلمنامه نویسی، خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir
کارگاه های داستان خوانی و کارگاه داستان در خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir/fiction-academy/free-meetings
دانلود ماهنامههای ادبیات داستانی چوک و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش صوتی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
فعالیت های روزانه، هفتگی، ماهیانه، فصلی و سالیانه کانون فرهنگی چوک
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان
www.chouk.ir/honarmandan.html
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html
گزارش جلسات ادبی- تفریحی کانون فرهنگی چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html
کارگروه ویرایش ادبی چوک
www.khanehdastan.ir/literary-editing-team
صفحه ویژه مهدی رضایی، نویسنده، محقق و مدرس دوره ادبیات داستانی
www.chouk.ir/safhe-vijeh-azae/50-mehdirezayi.html
گزارش همایش روز جهانی داستان و تقدیر از استاد ر. اعتمادی
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/15501-2019-02-14-22-43-17.html
گزارش و عکسهای همایش«روزجهانی داستان » و تقدیر از «جمال میرصادقی»
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/1115-2012-01-07-06-26-37.html
گزارش همایش «روزجهانی داستان» و تقدیر از «قباد آذرآیین»
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/12607-2016-02-18-11-32-59.html
گزارش و عکسهای همایش «روز جهانی داستان» و مراسم تقدیر از «فریبا وفی»
www.chouk.ir/download-mahnameh/7-jadidtarin-akhbar/13838-fariba-vafi.html
گزارش همایش «روز جهانی داستان کوتاه» با تقدیر از «ژیلا تقیزاده»
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/14848-2018-02-12-08-31-27.html
گزارش همایش «روز جهانی ترجمه» و مراسم تقدیر از «مریوان حلبچهای»
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/14501-translate-day.html
گزارش همایش «روز جهانی ترجمه» و تقدیر از «محمد جوادی»
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/15320-2018-10-12-15-57-07.html
—
—
کانون فرهنگی چوک تریبون همه هنرمندان و حامی همه انجمن ها و کانون های فرهنگی است.این ایمیل توسط گروه گوگل کانون فرهنگی چوک برای شما ارسال شده است مدیران سایت ها و انجمن ها می توانند ازطریق این گروه گوگل به صورت
هفتگی یا ماهیانه فعالیت های کلی و آثار منتشر شده درسایت را به هزاران نفر اطلاع رسانی کنند . همچنان اطلاع رسانی ایمیل های فردی و وبلاگی قابل تایید
نیست از ارسال چنین ایمیل هایی خودداری بفرمایید
برای لغو ثبت نام در این گروه، یک ایمیل ارسال کنید به
stop4story+unsubscribe@googlegroups.com
آدرس سایت کانون فرهنگی چوک
www.chouk.ir
mehdi_rezayi_mehdi@yahoo.com
info@chouk.ir
chookstory@gmail.com
مهدی رضایی
—
این پیام را به خاطر این دریافت کردید که برای مبحثی در گروه «کانون فرهنگی چوک» در گروه Google ثبتنام شدهاید.
جهت لغو اشتراک از این گروه و قطع دریافت ایمیل از آن، ایمیلی به stop4story+unsubscribe@googlegroups.com ارسال کنید.
برای مشاهده این گفتگو در وب از https://groups.google.com/d/msgid/stop4story/593f06e6-c179-bb1a-8d3e-ba76eecc5a9a%40chouk.ir بازدید کنید.
نام کتاب: زنان فراموش شده :
قصه ی زندانیان بند نسوان
نام نویسنده: مریم حسین خواه
نام ناشر: نوگام – لندن
چاپ اول: خرداد ۱۳۹۹ (مه ۲۰۲۰ )
در نخستین برگ کتاب امده است:
به راحله زمانی. راحله ذکایی که قول داده بودم قصۀ زندگی شان را بنویسم و نشد که بمانند و بخوانندش .
این کتاب ۱۳۴ برگی با فهرست یک صفحه ای، درپس پیشگفتاری پخته وسنجیده با عنوان :
«قبل ازشروع»، شروع شده باعنوان: شوهرم به «خاطر چک من را انداخت زندان» بسته می شود. عناوین هیجده گانه هریک ، روایت وحشیگری هولناک از ظلم و ستم حکومت ملایان است، که دین و مذهب و مراسم سنتی پانزده قرن سپری شده ی عرب جاهلیت را، بهانه کرده و وسیله ای برای ارضای هوسرانی های مادی و مفتخوری علنی وسابقه دار، بدون کمترین شرم و حیا از سیه روزی و فلاکت هایی که در حکومت آخوندی بر ملت ایران تحمیل کرده اند.
نویسنده، که از بانوان آگاه و ییدار زمانه است با چنین گفتاری در پیشگفتاری باعنوان “قبل ازشروع” درد دل خونین و زخمی خود را با مخاطبین در میان می گذارد:
«این مجموعه روایتی از زندگی زنان زندانی عادی و غیرسیاسی است که جز صفحه ی حوادث روزنامه ها کمترجایی ردی ازآنها دیده می شود. زندگی زنانی که وقتی برای ۴۵ روز دربند عمومی زندان اوین حبس بودم کنارشان زندگی کردم. قصه هایشان را شنیدم وقول دادم که از زندگی شان پشت دیوارهای بلند زندان و آنچه بیرون زندان برآنها گذشته، بنویسم. ازآنهایی که به اتهام قتل دستگیر شده بودند وهرچهارشنبه، چوبه ی دار را انتظار می کشیدند تا آنهایی که اتهام سرقت و کلاهبرداری و«فحشاء» در زندان بودند و بیرون از زندان هیچ کس منتظرشان نبود».
سپس از شیوه ی نوشتن و تصمیم گرفتن خود دراین باره می گوید که:
«آیا گزارش گونه باشد یا داستان :«وقتی دیدم که توان نوشتن گزارشی از«زندگی شان را به عنوان یک روزنامه نگار ندارم چشم هایم را بستم و فکر کردم همه زندگی هایی که زن ها در دوسوی دیوارهای بلند زندان پشت سرگذاشته اند، فقط یک قصه بوده وهمین قصه ها را نوشتم».
نویسنده آگاه زمانه، که خود از ستم دیدگان وزندان کشیده های حکومت منحوس. آخوندی ست، تصمیم براین می گیرد که کتاب را به شیوۀ داستان درسه بخش تنظیم ومنتشر کند.
بخش اول کتاب زیرعنوان «هشت زن وهشت روایت، داستان های زندگی آن هشت زنی است که در ۴۵ روزبازداشتم در اوین، با آن ها همبند بودم. بغیر از راحله زمانی و راحله ذکایی هیچکدام ازاسم ها واقعی نیستند. و داستان ها، گاه دربستری بهم آمیختنی، خیال و واقعیت و گاه با کنارهم چیدن تکه های زندگی چندین زن زندانی نوشته شده اند».
همو اضافه می کند که:
راحله ها می خواستند سرگذشت واقعی زندگی شان را با نام خودشان بنویسم .نوشتم. داستان اول بانام “راحله، و زندگی راحله
زمانی است وداستان سوم با نام “دست هایش را درباغچه کاشت سبز نشد» روایتی از زندگی راحله ذکایی است».
پیشگفتار با چنین روایتی به پایان می رسد:
«سپاس دیگرم از پروین اردلان، شهاب میرزایی، معصومه ناصری و سینود ناجیان است که قبل از انتشاربرخی ازاین داستان ها را خواندند و نطرات حرفه ای شان را با من درمیان گذاشتند.».
هشت زن، هشت روایت
راحله
داستان با هیاهوی زندانیان معتاد به مواد وسارقین شروع می شود. راحله که مسئول سوپر بند زندان است. به سبب کار تخلیه تن ماهی ازکارتن ها، نتوانسته به موقع سوپررا بازکند و اندکی تآخیر سبب هیاهوی وتهدید زندانیان شده:
«دوساعته اینجا معطل شدیم واگه همین الان درسوپر بازنشه شیشه های دفتر رئیس زندان را میاریم پایین»
راحله باصدای آرام می گوید دودقیقه صبر کنید الان این تن ماهی ها را ازکارتن ها دربیارم راهتان می اندازم.
همین که ” اعظم دوبنده” ازته صف خودش را رساند جلو و مشتش رابالا آورد که بکوبد توی شیشه، صغرا خانوم طوری که صدایش به اعظم برسد اما راحله نشنود گفت:
«نکن تو را خدا دیشب حکمش آمده، توی حال خودش نیست بیچاره».
ازحال واحوال و گذران روزانه ی راحله می گوید :
«همیشه همین طوربود. نگاهش که می کردی نمی شد بفهمی خوشحال است یا ناراحت یا ذوق زده. مثل همیشه مانتو شلوار طوسی تنش بود با روسری قهوه ای که توپ توپ های مشگی داشت. داخل بند هم که می رفت این مانتو وروسری تنش بود. حتی توی اتاقش. حتی آن وقت هایی که چمپاته می زد گوشه ی تختش و برای بچه هایش ژاکت و دستکش می بافت».
از مهین خانم سخن رفته که به قول نویسنده از گنده لات های زندان بوده، درباره راحله می گوید:
«جنایت که نکرده شوهرش را کشته». صف که ازخنده منفجرشد یکی با صدای بلند داد زد:
«برای آزادی همه زندانی ها صلوات بفرستید که غائله ختم شود. صلوات تمام نشده یکی از زن ها شروع کرد ریز ریز تعریف کردن که سه سال پیش شوهرش را تکه تکه کرده وانداخته توی بشکه».
بنا به روایت کتاب:
«حکم راحله رفته بود برای اجرای احکام. هرچهارشنبه می توانست آخرین روزش باشد. تا اولین چهارشنبه فقط شش روز مانده بود برای اجرای احکام. هرچهارشنبه ای می توانست آخرین روزش باشد. . . . خودش اما یک طوری بود که انگار عین خیالش نیست. . . ازدیشب که خانم کمالی گفت اجرای احکام برام آمده.»
درد دل وسرنوشت راحله هم شنیدنی ست.
چهارده ساله عروس شده :
«آن قدر ریز بودم که اصلا به چشم نمی اومدم. روزی ازدهات بغلی ملا آوردن عقدم کنه، نشونده بودنم بالای اتاق، یک چادر سفید انداخته بودن روی سرم وهمه نگام می کردن. من اراون نگاه کردنشون ترسیده بودم. ازعباس که می گفتن دیگه شوهرته هم ترسیده بودم. تازه سربازی اش تموم شده بود وموهایش هنوز خوب درنیامده بود. تنها کسی بود که نگام نمی کرد».
وسپس از رفتارها وکتک خوردن های شبانه روزی وآزارهای دایمی شوهرش می گوید:
«هرشب کتک می خوردم که چرا دست و پا چلفتی ام نه بعدترها که بچه ی اولم را زاییدم و دست بهم نمیزد و می گفت چاق شدی. ازپشت موهام رو می پیچید توی دستم و طوری کله ام را می زد به دیوار که چشمش به من نبفته . . . هلم می داد توی پله ها».
این درد دل و گلایه وکتک خوردن و توهین وبدخلقی وهرزه گی دایمی شوهر، زن را به سمت وسوی جنایت هولناک می کشاند.
زن ها می گفتند:
«مردش را توی حیاط خانه باچاقو تکه تکه کرده وانداخته توی بشکه. همسایه ها ازخونی که توی کوچه راه انداخته بود شک کرده بودند که شوهرش راحله را کشته وبه پلیس زنگ زده بودند. می گفتند توی روزنامه این طور نوشته بود.
چندی بعد درزندان که دلتنگ بچه هایش بوده وگریه می کرده برای راوی گفته که چطور شوهرش را می کشد:
«ظهر بود داشتم رخت ها را پهن می کردم وتن لخت شوهرم و اون زنه هی جلوی چشمم بود. شب قبلش وسط هق هق هام پرسیده بودم چرا این کارها را می کنی؟ معذرت که نخواست هیچی، دوباره کتکم زد. گفت من مردم به توچه؟ گفتم به برادرت می گم. گفت صدات دربیاد می کشمت. برادرش می فهمید خون بپا می کرد، نه به خاطر من، خودشون غبرتی بودن و روی این چیزا تعصب داشتن. دید که دست بردار نیستم یه قرص به من داد گفت اینو بخور و بخواب. نمی دونم چی بود ولی وقتی خوابم برد. نصف شب همون طوری که هنوز گیج بودم حس کردم کسی بالاسرمه ازلای چشمم دیدم اومده بالای سرم و می خواد خفه ام کنه، جرئت نکردم چشمام روباز کنم. فقط تکون خوردم وغلت زدم. برگشت سرجایش. چند دقیقه که گذشت بچه هام رو محکم بغل کردم تا صبح خوابم نبرد»
بین آن دوبگومگو بالا گرفته. قبح آوردن زن ناشناس به خانه وهمخوابی با زن غریبه توی خانه باداشتن چند بچه
سرانجام ش منجر به جنایت می شود. زن، با کوبیدن میله ی آهنی که قبلا شوهربارها برسروتن زنش زده بود اورا می کشد.
وبنا به اقرار خودش با تکه تکه کردن جنازه ی شوهر و جاری شدن خون درحیاط و زندانی شدن راحله.
نویسنده، شرح اعدام راحله ونازنینی که به شوهرش سم داده بود دوتایی اعدام می شوند. ص۱۶
چشم های باز مانده درگور
گوشه ی پیاده رو ایستاده بود و هیچ شبیه آن نسرینی نبود که سه ماه پیش با اوخدا حافظی کرده بودم. چشمانم وسط جمعیت دنبال زنی قدبلند وچهارشانه می گشت و اگربا آن صدای خفه و گرفته صدایم نمی زد، باورم نمی شد این زنی که با قدی خمیده این طور درخودش مچاله شده نسرین است».
از تغییر جسمانی او وتشبیه ش به یک بیمار مشرف به مرگ می گوید و ازچشم های خالی و بی نورش:
« انگارچشم های بازمانده در تن مرده ای بودند که خیلی وقت است جان داده وکسی نبوده که ببندشان. فقط چشم هایش نبود، صورت تپل وسفیدش ، کوچک و زرد شده بود و خودش سردبود. بغلش که کردم زیر هرم آفتاب مرداد تهران می لرزید و وسط هق هق های بی صدایش فقط اسم گلناز را می شنیدم».
همو ازقد و قواره ی بلند و شاداب نسرین می گوید که تباه شده و، درحال، کمترین نشانی ازآنها نیست. همچنین ازگلناز:«دختر بچه ای با چهره ای گندمگون که درتنها عکسی که مادرش باخودداشت» با همان محاسن ومزایای نسرین. با موهای فرفری که دور سرش بود. اشک می ریخت و عکس دخترش را گذاشت تو کیف ش.
نویسنده، اشاره دارد به زندانی شدن نسرین و شوهرش به خاطر چک برگشتی. گلناز را هم باخودشان آورده بودند زندان. پس از رهایی از زندان سرگرم تحصیل می شود. «سال سوم دانشگاه بود که شوهرش، پایش را یک پا کرد که بروند ترکیه». درترکیه ازمرض قلبی گلناز وهزینه سنگین عمل مجبور می شود به ایران برگردد و با فروش کلیه خود، هزینه معالجه دخترش را تامین
می کند. شوهر که درترکیه مانده. زن بیچاره و درمانده وبلا کشیده پس از دوسال دوندگی توانست طلاق غیابی بگیرد. ودرمانده از تامین هزینه گذران زندگی. تنها کسی که کمکش می کند خاله ی پیرش بود که دور ازچشم بقیه پول دوهفته اتاق گرفتن در مسافرخانه را به او داد. دو هفته تمام نشده دریک خیاط خانه کار گرفته بود. وجند هفته ای هم شب ها همانجا می خوابیدند. بالاخره یک زیر پله ای اجاره ای پیدا کرد یک اطاق کوچک که فقط برای پهن کردن دوتا تشک جاداشت ویک گوشه اش اجاق گاز گذاشته بودند».
ازدواج با امیر و زندانی شدن آن دو زن وشوهربعلت چک های برگشتی، وازادی شان اززندان، فرار امیر ودررفتن ش . . . و خودکشی گلناز. درآخرین نامه به مادرش:
« نمی ذارن باتو حرف بزنم. نمی ذارن پیشت بیام. خسته شدم. چقدر زور میگن. چقدرکتکم میزنن. اخه مگه من خرم؟
دوستت دارم مامان تو پولی»
داستان به پایان می رسد.
زندانیان بی نقاب
«جوانی بود تحصیل کرده روسیه تازه برگشته بودایران وسر یک دعوای مالی راهی زندان شده بود. بعد از چند ماه هنوز جوان حیران گیج بود و نمی توانست اتفاقاتی که توی زندان می افتاد را باور کند. ازهمه سخت تراین بود که مثل خیلی دیگراززن های زندانی ازطرف خانواه طرد شده بود و می ترسید داغ زندان هیچ وقت ازپیشانی ش پاک نشود».
نویسنده، شرح حال زندانی را از قول او روایت می کند:
توی خانواده ای بزرگ شدم که هیچ خلاف وخلاف کاری درش نبوده .بنابراین هیچ تصور درستی از زندان نداشتم. همیشه فکر می کردم زندان جای خیلی مخوفی با انسان های خطرناک، بیمار، معتاد و ایدزی (است) که هر لحظه ازطرف یکی ممکن است مورد تعرض قرار بگیری، با این تصور به زندان آمدم. ص۱۲۳
آخرین داستان این دفتر، عنوان :
«شوهرم به خاطرچک من را انداخت زندان»
شروع داستان به روایت کتاب:
«فاطمه خانم تمام ۱۰ روزی که بازداشت بود، نه چادر مشکی ای که به خودش پیچیده بود را کنار گذاشت ونه ازکیف ورنی رنگ و رورفته اش جدا شد. شب اول تا حدود صبح کز کرده بود گوشۀ تختش و گلوله گلوله اشک می ریخت. روزها ی بعد، وحشت زده و حیران به رفت وآمد و زندگی زنان درمیانه بندهای اوین ودرهای قفل شده به روی شان خیره شده بود. زنی در میانۀ پنجاه سالگی و شبیه همۀ زنان معمولی گوشه و کنارشهر که هنوز باورش نمی شد شوهرش به خاطر امضای چک ضمانتی اورا به زندان انداخته تا مجبورش کند هرچه دارد را ببخشد وبرود».
فاطمه خانم سپس، سرگذشت زندگی خود را شرح می دهد:
«بانام خدا:
خلاصه ای از زندگی که چه عرض کنم نمی شه گفت زندگی :
دختری بودم چهارده ساله بچه ی تهران وآقایی به خواستگاری من آمد با یازده سال تفاوت یازده سال ازمن بزرگتر بود. خلاصه بگویم که من دراین ازدواج نقشی نداشتم. وقتی ازدواج کردم و زندگی را شروع کردیم. عروس دوماهه بودم که این آقا سرناساز گاری را گذاشت. وهرچند که هرشب دوستانش اورا مست و خراب به منزل می آوردند. (ناگفته نماند که وقتی ازدواج کردیم به شهرستان رفتیم) خلاصه هرشب حال خوبی نداشت. کار ما به دادگاه کشید. وچهارده ما طول کشید واین آقا طلاق نداد و نه به خاطر من. فقط به خاطر مهریه طلاق نداد. من تازه شده بودم شانزده ساله. (چون یک سال ونیم هم عقد کرده مانده بودیم) باهمۀ مشکلاتی که داشتیم به خانۀ آن آقا برگشتم، ولی چه برگشتنی. هرروز از روز پیش بدتر می شد ومن هم این خواست قلبی خودم نبود که بااین آقا زندگی کنم. چون توی فامیل ما رسم نبود که دخترطلاق بگیرد می گفتند دختر باید با لباس سفید رفته با کفن برگردد. تا اینکه چهارسال گذشت و من بچه دار شدم. خدا به من یک پسرداد. ولی این بجه را چه جوری بزرگ کردم بماند. چون خودم هم خیاطی می کردم و هم هنرهای دستی وبازهم زندگی کردم با تمام مشکلاتی که او ومادرش وبعضی ازفامیل های او که ازهمین آقا رو می دیدند (برایم به وجود می آوردند).
ازشهرستانی که بودند به تهران کوچ می کنند. خیاطی خانم و تامین هزینه زندگی ازسوی ایشان، شوهررا با زنهای دیگرآشنا می کند:
«راحت تر بگویم با زن های دیگر می رفت. خلاصه دیدم که دیگر نمی توانم دوام بیاورم همه چیزخودم را بخشیدم. دخترم را ازاو گرفتم و طلاق گرفتم. سه سال ازاین جریان گذشت . پسرم که پیش پدرش بود، با ناراحتی جسمی و روحی پیش من آمد و به من گفت مامان باید برگردی خانه واگربخواهی نیایی من خودم را یا می کشم یا میروم معتاد می شوم. خلاصه باز من به خاطر بچه هایم برگشتم چون دخترم (هم) خیلی یرای پدرش دلتنگی می کرد. باهمۀ این حرفها با کمک فامیل وخیلی بزرگترها ما باز زندگی را شروع کردیم ایکاش نکرده بودیم. چون شوهرم خیلی بدتر شده بود. ولی من چون بازگشته بودم تحمل کردم وباز سر کاررفتم. خرج خودم و بچه هایم و زندگیم کردم وخود را با زندگی و بچه هایم سرگرم کردم. سال ها گذشت. تا این که هر روز این آقا بدتر می شد وخیلی خیلی وقیح تر. ولی من با بچه هایم زندگی میکردم به عشق این دوتا بچه تا( اینکه ) زندگی مشترک ما شد بیست و هفت ساله ولی هرروز لجت تر وتیره تر. تا اینکه همسرم دیگر همه کارهایش علنی شده بود و هم خرجی نمی داد حتی با دوستان من حتی بازنان همکارخودش بود، تا این که همه اطراف فهمیدند و من هم می دانستم ولی خودم را زده بودم به راه دیگری تا اینکه یک اختلاف مالی بین پدر من و برادراین آقا پیش آمد واین آقا خودش را پیش کشید وگفت: یا باید این پول را از برادر من نگیرید یا دختر شما را طلاق می دهم. . . . به دادگاه رفتیم وهمسرم تقاضای طلاق داد. غافل ازانجا که نمی دانست نصف زندگی این آقا به من می رسد . . . دختر نوزده ساله (مان) را ازخانه بیرون کرد. مرا زد وفحاشی کرد کتک زد». مرد طماع به هردری می زند موفق نمی شود.
داستان با این پیام مادر دلسوخته و پردرد به پایان می رسد:
«درآخر این آقا کاری با من و دخترم [مان] کرد که من درحدود سیزده سال است ارهرچه مرد هست بیزارم».