باتو بودن هم عذابی بود بی تو بودن هم عذابی بود… در سالهای عشق و جوانی و زیبائی شعر حسین سرفراز را با اشک و لبخند میخواندیم. حسین سردبیر تقریبا همه-مجلات را سردبیری کرد. روشنفکر ؛ تهران مصور … و رستاخیز و. که بلا رسید و قلم حسین را شکستند. تا لحظه آخرین دستانش در دستهای شهلا بود. و بعد پروازی بسوی خانه پدری تا داراب. به شهلا ، فرزندانش ، احمد جان بهارلو و اردلان جان سرفراز با همه دل و جانم تسلیت میگویم.
ما هنوز ابراهیم گلستان را داریم / علیرضا نوری زاده
۱۰۰ سال واژه سادهای نیست؛ خاصه آنکه ۱۰۰ سال زندگی را در عرضش زیسته باشی. گلستان تکرارشدنی نیست
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۲۵ اوت ۲۰۲۲ ۱۲:۳۰
در میان همه آنچه در فردای خاموشی هوشنگ ابتهاج (ه الف سایه) نوشته شد، یادداشت عزیزانم جمشید برزگر و سپس امیر طاهری با تامل و دلنشینی، بهترین تصویرسازی از کوهی بود که دل با عشق و زیبایی داشت و سر با استالین و حزب توده. من ابتهاج را دوست داشتم؛ بهویژه آنکه دربارهام کاری سترگ کرد. روزی در حیاط رادیو در میدان ارگ بودم که صدایم کرد. گفت دیشب برنامهات را درباره امکلثوم شنیدم و تصمیم گرفتم کاری بزرگ را به تو واگذار کنم. ۲۶ سالم بود و تازه از انگلستان بازگشته بودم. در دفترش به من گفت که دلم میخواهد از ۳۰ آهنگساز بزرگ با حال و هوای شاعرانهات تجلیل کنی. یک برنامه هفتگی نیمساعته با عنوان «آهنگسازان ما».
برنامه را به این صورت ترتیب دادم که آهنگسازی از نوع یاحقی، تجویدی، خرم، ملک و… را دعوت میکردم. میآمدند و در اتاق فرمان مینشستند. بعد من در استودیو، گوشی بر گوش و اغلب با چشم بسته، ۱۲-۱۰ دقیقه درباره مهمانم سخن میگفتم و بعد، هوشنگ جان قانعی که رفت و گاه فریدون جان توفیقی که هزار سال بماند، مهمان را که اغلب اشک به دیده داشت، به استودیو میآوردند و گفتوگویمان آغاز میشد.
برنامه چهارم از حلقههای تجویدی بود که دیدم ابتهاج در اتاق فرمان است و با گفتههای من میگرید. بعد از برنامه، چنان محبتی کرد که تا امروز از یادم نرفته است. نامهای برای زندهیاد محمود جعفریان نوشت و برنامه مرا بهترینها خواند. جمعا قصه ۲۰ آهنگساز را روایت کرده بودم که صدای اسلام و انقلاب و سید روحالله کمکم برخاست.
ابتهاج چنانکه امیر طاهری تصویر کرده بود، دکتر جکیل و مستر هاید نبود. غول زیبایی بود با دلی همیشه عاشق و مغزی که از دهه ۲۰ شمسی، از ادبیات رفیق استالین پر شده بود و ۸۰ سال او را رها نکرد. او در واقع تجلی روشنفکر پس از جنگ جهانی بود. از خانوادهای متشخص و ثروتمند میآمد و آرمانهای زیبایش که در شعر او رنگین و عاشق جلوهگر بود، در سیاست به ترکستانش کشاند.
من اما امروز قصد ندارم درباره او بنویسم. بلکه از عملاق (غول زیبا) دیگری میگویم که در کلام و رفتار و اندیشه، زیبا ماند و میماند. چرا در حیاتش از او ننویسم که ۱۰۰ را پشت سر گذاشته و هنوز وقتی صدایش را میشنوم، انگار بر نسیم سحری سوار است. چرا صبر کنم؟ شاید من زودتر از او خاموش شدم.
کلاس دهم و نوشیدن قصههای گلستان
از نخستین هفته ورود به کلاس چهارم ادبی، بهرام را شناختم. بهرام منوچهری، همکلاسی بعدی دانشکده حقوق و وکیل دادگستری که با ظهور خمینی، خیلی زود پر زد و رفت.
بهرام در همان هفتههای نخست ما را شگفتزده کرد. میآمد و در کلاس «سگ ولگرد» هدایت، «عارفنامه» ایرج میرزا، «جعفرخان از فرنگ برگشته» و… را از حفظ میخواند. هنوز هم صدایش در گوشم زنگ میزند. میدانست شعر میگویم و کتاب میخوانم. هر بار شعری میسرودم، به دستش میدادم و او شعرم را با صدای بلند میخواند.
روزی گفتم که من هم قصهای در سینه دارم و دلم میخواهد بخوانم. کلاس ساکت شد. شاید مرتضی عقیلی، رفیق دیرسال و هنرمند سرشناس سینما و تئاتر، یادش باشد. جمشیدی، دوست صمیمی و همشهری بهرام، چپچپ نگاهم کرد که …؟ معلم نازنینمان، غروی، که برادرش دوست پدرم بود، بفرمایی زد. هنوز چند جملهای نخوانده بودم که بهرام گفت بهخدا، این شعری زیبا است و من نخستین قصه «جوی و دیوار و تشنه» را خواندم؛ با همان ضربآهنگ دلنشین. کلاس بهتزده شد. گلستان در جانم جاری بود. تحسین بهرام را حس میکردم. جمشیدی هم بهتزده بود. آقای غروی در حیرتی مضاعف، خطابم کرد: «نوریزاده این را از کجا آوردی؟» گفتم: «از بعد از صعود جوی و دیوار و تشنه؛ به همین سادگی!»
«من سنگ را گرفته بودم و طوفان مرا میکوفت و تکیهگاه سادهام از سیل سست میگردید. جز ماندن کاری نمیشد کرد. ماندم؛ ماندم، ماندم اما چه ماندنی که نبودن بودــ ماندن برای دوباره به یاد آوردن؛ ماندن به انتظار نامعلوم. گون دوباره گل قاصدی به باد خواهد داد؟ باران چه بر سر سوسن میآورد؟ باریکههای برف کجا رفتند؟ در لانههای مورچه باران چه خواهد برد؟ سیلاب با باغ خشک چه خواهد کرد؟ از رعدهای مکرر یا بر سینههای تپه قارچ نخواهد رُست؟ یا هنوز باز با بالهای بیجنبش، گسترده و معلق، بالای ابر کمین کرده است؟ از تختهسنگ نمیشد سوال کرد.»
و قصهخوانی ما تکرار شد. بهرام منوچهری از هدایت میخواند، من از عزیزم ابراهیم گلستان، او ایرج میرزا میخواند، منم امید خراسانی میخواندم. او ایام حبس دشتی میخواند، من از «شب عروسی بابام» عباس جان پهلوان.
گلستان چنان افسونم کرد که روزی حسین الهامی، رفیق نازنین شاعر و نویسندهام، با خواندن یکی از مقالاتم در روزنامه اطلاعات که متن و نص آن سیاسی بود، در تحریریه کنارم آمد و گفت: «علیرضا چکار کردی؟ زبان گلستانی در تفسیر سیاسی را باور نمیکردم اما تو کردی. شعر نوشته بودی با تیتر نور و میلاد و قلم… و این فردای یک بازداشت موقت در فرمانداری نظامی در روزهای ازهاری بود.»
همیشه گلستان را نوشیدهام. وقتی مراثی این دوهفته برای سایه را میخواندم، با خود گفتم شاید نباشم اما حالا که هستم. هفته پیش تصویری از معلم همیشهام دیدم؛ اول آنکس که خریدار شدم، عباس پهلوان، در بستر بود و علیرضا جان میبدی در کنارش. قلبم فرو ریخت. آیا ما قدر او را دانستهایم؟ آیا در شان دکتر صدرالدین الهی و اسماعیل پوروالی و دکتر سیروس آموزگار و حسن شهباز که رفتند و احمد احرار و عباس پهلوان و دکتر جلال متینی که سایه عزیزشان بر سر ما است، قدمی برداشتهایم؟ یا بزرگمرد قصه و اندیشه، ذوالقرنینمان، ابراهیم جان گلستان، را در شان و جایگاهش گفتهایم و نوشتهایم؟ چرا ما ملت مردهپرست فقط وقتی نیستند، به صدا در میآییم؟
به این گوشه از حرفهای گلستان در نوشته حسن فیاد در «زمانه» نگاه کنید: «من همیشه در هجرت بودهام. هجرت نه یعنی از این مکان جغرافیایی به مکان جغرافیایی دیگر رفتن. هجرت یعنی از حالی به حال دیگر؛ از یک فضای فکری به فضای فکری تحولیافتهای رفتن. هجرت همان تغییر انسانی است. گذر از درکی به درک دیگر که بهتر، بالاتر، کاملتر، یا کاملشوندهتر باشد. هجرت در درک معنیها و آماده شدن، سفر آماده شدن و تحول آماده بودنها برای روشنتر پی بردن، روشنتر فهمیدن، بهتر معنیها را پیدا کردن برای به کار بردنهایشان. هجرت یعنی سفر برای یافتن صلاح، به صالحتر شدن تا صالحتر بودن. هجرت جغرافیایی نیست. ادبیات مهاجرت با بلیت قطار یا هواپیما خریدن راه نمیافتد. به راه نیفتاده. لطفا به من نفرمایید که افتاده. ماست و خیار یا دیزی شده است مکدونالد. از یک شهر به شهر دیگری رفتن اما با همان کیسه و کولهبار عقیدههایی که مشخصا نسنجیدهایشان و با آن بارت آوردهاند یا بار آمدهای. چه فرق میکند که قبلهتان روبرویتان است یا در دست چپ یا راست؟ این هجرت نیست. میخکوب بودن است. جهلها همان جهلها و نفهمیها و عقیدههای تیزاب سنجش نخورده، همان عقیدههای مثل قیر به کفشتان چسبیده و شما را به جایتان چسبانده که تازه، همهاش هم حسرت همان مکان سابق پشت افق، مفقود. چند صد سال پیش زندهیاد مسعود سعد نالید نالم چونای من اندر حصار نای/ پستی گرفت همت من زین بلند جای این را برای همه نسلهای آیندهای که «از اصل خود» دور ماندهاند و باز روزگار وصل خود را میجویند، گفت که بیخود آیندگان زحمت تکرار را نکشند.»
گلستان عشق را در معنی زمینیاش زندگی کرد و در معنای معنویاش تا امروز همچنان بدان وفادار است. او در جان و جهان عشقش چنان میدمد که به پروازش میآورد؛ چنانکه فریاد میزند:
آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش، همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و هماغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوخته بوسه تو
و صمیمیت تنهامان، در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب
سخن از زندگی نقرهای آوازی است
که سحرگاهان فواره کوچک میخواند
آیا این قصه عشق که در زیباترین نوشتههای گلستان و شعرهای فروغ تجلی پیدا میکند، به تنهایی برای آنکه گلستان در جان و جهان ما جاری باشد، کفایت نمیکند؟ یا زمان آن نیست که غولهای نازنینمان را پیش از آنکه مرثیهخوانشان شویم، یاد کنیم و فریاد کنیم؟
۱۰۰ سال واژه سادهای نیست؛ خاصه آنکه ۱۰۰ سال زندگی را در عرضش زیسته باشی. گلستان تکرارشدنی نیست. پس تا هست، بگوییمش، بنیوشیمش، فریادش کنیم و در کوی و برزن و بازار، آوازخوان زیبایی شویم. گل سرخ را شناختهایم. پس شاید کار ما این است که «سپهریوار» میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم. با این اشاره که این بار کار ما یافتن آوازخوان است و نه فقط آواز.
ما گلستان را داریم؛ در عصر بیگلستانی که روایتگران و شاعران ذوبشده در ولایت «آقا» نعلین ولایت بر دیده مینهند و کفش او را میبوسند، گلستان ز هرچه رنگ تعلق داشت- چه پیش و چه پس از انقلاب- خود را رها کرد. آیا کس دیگری چون او را در این ۱۰۰ سال سراغ داریم که چنین راستقامت، آوازخوان عشق و حقیقت باشد و خم نشود؟ پس تا هست، ارج نهیمش و قدرش را بدانیم.
لات های سکولار بهتر از اراذل مذهبی هستند / شکوه میرزادگی
مرگ خامنهای و سه سناریو پیش رو / علیرضا نوری زاده
ولی فقیه ثالث، شورای نظامی سپاه، یا پهلوی سوم و ولیعهدی شاهدخت نور؟
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۱۸ اوت ۲۰۲۲ ۸:۱۵
سرنوشت نسل ما و نسلهای پس از ما در گرو یکی از سه سناریو زیر است که یکی با حمایت روسیه، دومی با توپ و تانک و مسلسل، و سومی با اراده ملت و قیام ملی، یا ما را یا به پگاه روشن آزادی خواهند برد یا به عهد سیاه استبداد نظامی با دایرهای محدود از آزادیهای اجتماعی یا سناریو سوم که استبداد و ارتجاع، تخلف و تبعیض نژادی و مذهبی و جنسیتی عمدهترین نشانههایش خواهد بود.
این سناریوها سرنوشت نه یک نسل، بلکه سرنوشت نسلهای بسیاری را ترسیم خواهند کرد. بگذارید تکتک این سناریوها را بدون ارائه درصد آماری بخت هر کدام، برایتان تصویر کنم.
سناریو اول
یک روز زمستانی با تدارکاتی که از ماهها بعد از متاستاز [گسترش بیماری سرطان] در اعضا و جوارح سید علی الحسینی ترتیب داده شد، حداد عادل در اتاق پیشدری بیت به همراه مجتبی و مصطفی و علیاکبر ولایتی مشغول نوشتن اطلاعیه رحلت نائب امام زماناند. مسعود و میثم به همراه صادق خرازی و سید ابراهیم رئیسی به مشهد رفتهاند تا به اتفاق علمالهدی، مقبره ولی فقیه ثانی را برای مراسم تدفین آماده کنند. علیاکبر ولایتی قبل از این جلسه، پنهانی با سفیر روسیه ملاقات کرده و ضمانتهای لازم را گرفته است.
حداد عادل به اتفاق علیاکبر ولایتی اطلاعیه را مینویسد: «بسمالله الرحمن الرحیم، انالله و انا الیه راجعون. از آنجا که جامه مرگ پوشیدنی و شربت لقاءالله نوشیدنی است، با قلبی شکسته و روحی آزرده عروج ملکوتی رهبر معظم انقلاب حضرت آیتالله امام سید علی حسینی خامنهای را به اطلاع مردم شهیدپرور سرفراز ایران اسلامی و امت وفادار و عاشق ولایت میرساند…»
هرجور شده آقای بابان را پیدا میکنند که اعلامیه را بخواند. بهروز رضوی با همه وعدهوعیدها راضی نمیشود و ثناگوی طالقانی، مرثیهخوان سیدعلی نمیشود. در فاصله چند ساعت، شهرها سیاهپوش میشوند. صداوسیما پیام تسلیت ولادیمیر پوتین، بشاراسد، امیر قطر، ملا آخوند طالبانی و تنی چند از رهبران عراق را به همراه آه و ناله حسن نصرالله و عبدالملک حوثی، اسماعیل هنیه، زیاد نخاله و شماری از سرسپردگان ولایی پخش میکند و به اطلاع امت همیشه در صحنه میرساند که نماینده ویژه رئیسجمهوری بورکینافاسو و جمهوری اریتره برای خاکسپاری «پیکر مطهر امام خامنهای» پسفردا جمعه به تهران و سپس مشهد مقدس سفر خواهند کرد. ساعت ۸ صبح فردا پنجشنبه مجلس محترم خبرگان برای گزینش مقام معظم رهبری به ریاست حضرت آیتالله سید احمد خاتمی که در دوران نقاهت آیتاللهالعظمی احمد جنتی ریاست خبرگان را عهدهدارند، تشکیل جلسه خواهد داد.
گزارش زنده صداوسیما
توجه! توجه! هموطنان عزیز هماکنون همکار ما برادر زینعلی غاصبالکرسی گزارش زندهای از مجلس محترم خبرگان به اطلاع دلهای عزادار و چشمان گریان میرساند (صدای هقهق برادر زینعلی به همراه نالههای خواهر الهام چرخنده فضا را تسخیر میکند). برادر زینعلی سرانجام اعلام میکند با توجه به وصیت «مقام معظم رهبری» و اظهارات حضرت حجتالاسلاموالمسلمین سید حسن خمینی، مدظلهالعالی، که فرمودند حضرت امام، نورالله مضجعه، در زمان کودکی او و حضرت حجتالاسلاموالمسلمین سید مجتبی حسینی خامنهای، هر بار آنها را مشاهده میکردند با لبخندی توام با تحسین میفرمودند: «حسن جان! این سید مجتبی مثل پدرش فره الهی دارد.» و اینکه امام میدانستند که فرزند خلف مقام معظم رهبری راحل رهبری انقلاب را پس از رحلت والد معظمشان عهدهدار خواهند شد، سرانجام از ۸۴ نماینده خبرگان، ۸۲ تن حضرت حجتالاسلاموالمسلمین سید مجتبی خامنهای را به رهبری برگزیدند.
باقی حکایت هم معلوم است؛ ادامه استبداد و ارتجاع و عزلت ایران و البته عشوههای آشکار و پنهان ولی فقیه ثالث برای دولت علیه روسیه و اعلان تاسیس سلسله جلیله حسینی الی ظهور المهدی.
سپاه؛ مرحله آمادهباش
سیدعلی خامنهای برخلاف خمینی که تا آخرین لحظه عمر بر تودهها و جاذبه مذهبی و شخصیت خود تکیه داشت، چون نه جایگاه دینی و انقلابی خمینی را داشت و نه از نظر شخصیتی اعتمادبهنفس خمینی و قدرت و جاذبه او دارا بود، تکیهگاه خود را بر دو محور امنیتی و نظامی قرار داد. ورود دو تن از معاونان وزارت اطلاعات (محمدی گلپایگانی و اصغر حجازی) به دفتر رهبری و اعطای بالاترین مقامها به آنان نخستین نشانههای تغییر تکیهگاهها با رفتن خمینی و آمدن خامنهای بودند.
رهبر جمهوری اسلامی که در دوران نمایندگی خمینی در وزارت دفاع و سپس دوران ریاستجمهوری با ارتشیها روابط نزدیکی برقرار کرده بود و شماری از ارتشیها از قبیل علی صیاد شیرازی، قاسم علی ظهیرنژاد، حسنی سعدی، علی شهبازی، محمد سلیمی و… با او روابطی بسیار نزدیک داشتند، در مقام «ولایت عظما»، در چرخشی ۱۸۰ درجهای، به سپاه دل بست و به تحبیب و تقدیر از فرماندهان سپاه پرداخت.
در این مرحله، مرتضی رضایی، محسن رضایی، محمدباقر ذوالقدر، غلامعلی رشید، علیرضا افشار، سیفاللهی، ایزدی، حسین علایی، احمد وحید و احمدی موسوی در کنار سرلشکر بسیجی دامپزشک فیروزآبادی و کمی دیرتر سرلشگر محمد باقری در جایگاه فیروزآبادی و علی شمخانی- که اولین سپاهی بود که با درجه دریاداری فرماندهی نیروی دریایی ارتش را عهدهدار شد- و در مرحله بعد از انتخاب رفسنجانی در دوره دوم ریاستجمهوریاش، قالیباف و سردار حجازی، فرمانده بسیج، و قاسم سلیمانی، فرمانده سپاه قدس، به جمع حاضران جلسات پنجشنبهشب خامنهای پیوستند؛ جلساتی که در ساعت آخر، با خروج غیرنظامیها و پیوستن چند چهره امنیتی (سعید امامی، مصطفی پورمحمدی و اصغر حجازی و بعد از جریان قتلهای زنجیرهای و از بین رفتن سعید امامی، یکچند دری نجفآبادی و جواد آزاده و سپس ایروانی و محسنی اژهای و البته مجتبی خامنهای و محمدی گلپایگانی) بهمرور عنوان «اتاق فکر رهبری» به آن اطلاق شد.
بعد از جنگ و مرگ خمینی و صاحب درجه و لقب تیمساری شدن حدود ۹۰ تن از فرماندهانش و بالا گرفتن کار اطلاعات سپاه با همدلی و همکاری کامل علی فلاحیان، وزیر سابق اطلاعات، سپاه و ارگانهایش با ماموریتهای تصفیه سران و فعالان اپوزیسیون در خارج که به دست عوامل سپاه قدس و اطلاعات سپاه صورت گرفت، میخ خود را بر زمین کوبیدند.
بدون نفی نقش هاشمی رفسنجانی در روند سرکوبها و قتلها در داخل و خارج ایران، امروز کاملا آشکار شده است که سپاه و دستگاه اطلاعات آن در قتل زندهیاد دکتر عبدالرحمن قاسملو که در حال مذاکره با نمایندگان رفسنجانی بود و دکتر شاپور بختیار، در شرایطی که فرانسوا میتران، رئیسجمهوری فرانسه، برنامه سفر خود به تهران را اعلام کرده بود، بدون مشورت با رئیسجمهوری وقت و با اذن مستقیم رهبر عمل کرد و بعدها- طبق اعترافهای سعید امامی و اکبر خوشکوشک و مرتضی قبه- مشخص شد فلاحیان که ظاهرا خود را بیاطلاع نشان داده بود، در تمام مراحل طرحریزی و اجرای ترورهای اشارهشده، مشارکت مستقیم داشت.
طرح دیگری که اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات بدون اطلاع دولت انجام داد و رفسنجانی نیز بعد از قتلهای زنجیرهای به آن اشاره کرد، موضوع انتقال یک خمپارهانداز بزرگ به بلژیک برای ارسال آن به آلمان یا فرانسه با هدف حمله به ستاد مجاهدین خلق بود.
بعد از دوم خرداد، فرماندهی سپاه که با شگفتی، رای دادن ۹۰ درصد از سپاهیان به نفع خاتمی را شاهد بود، در برابر ملامت و توبیخ خامنهای به فکر چارهجویی افتاد و با این تصمیم که زمان ورود سپاه به میدان سیاست و تشکیل یک بازوی مردمی قدرتمند که بتواند در کارزارهای سیاسی نظرهای فرماندهی و رهبری را عملی کند، فرا رسیده است، همزمان با بایکوت محسن رضایی توسط خاتمی و اصلاحطلبان، او را از فرماندهی سپاه کنار گذاشت و جایش را به یحیی رحیم صفوی داد که هم در میان بچههای سپاه از رضایی محبوبتر بود و هم حساسیتهایی که درباره محسن رضایی وجود داشت، در رابطه با او، به چشم نمیخورد. بعد از او، جعفری فرمانده سپاه شد و بعد حسین سلامی معروف به «حسین خرفت».
در خصوص بازوی مردمی پرتوان (بسیج)، فرماندهان سپاه در هماهنگی با حسن فیروزآبادی و محمد باقری و غلامعلی رشید و عبدالله نجفی در ستاد کل نیروهای مسلح، نخست با برگزاری دورههای آموزش سیاسی و امنیتی، بخشی از نیروهای کادر بسیج را برای ایفای نقش تازه خود آماده کردند. بخش دیگری از بسیجیها هم در مرحله بعدی بهعنوان زنبورهای کارگر کندوی قدرت در دو نقش سرکوبگر و وحشتآفرین سیاهی لشکر قدرت ظاهر شدند.
سناریو دوم
با این پیشینه، ظهر روزی زمستانی با اعلام خبر رحلت «مقام معظم رهبری»، پیش از تشکیل جلسه خبرگان اطلاعیهای از صداوسیما پخش میشود و همزمان، واحدهای سپاه مراکز حساس از جمله مجلس شورای اسلامی، مجلس خبرگان، ریاست جمهوری، صداوسیما و ۵۰ مرکز مهم سیاسی، نظامی، اقتصادی و تبلیغاتی و مذهبی را در تهران، قم، مشهد و… تحت کنترل میگیرند.
اطلاعیه کموبیش به این شرح است: ملت قهرمان ایران! در این شرایط حساس که با رحلت حضرت آیتالله سید علی خامنهای دستهای خیانت از آستین سرسپردگان بیگانه بیرون آمده، فرزندان غیور و وطنپرست شما در سپاه پاسداران که مراتب اخلاص و ایثار خود را در دفاع مقدس به وجه احسن آشکار کردهاند و طی ۴۵ سال گذشته، با ازخودگذشتگی و به گوش جان شنیدن سخن حضرت فردوسی که «چو ایران نباشد تن من مباد»، برای آنکه ایران ایرانستان نشود، در نشست بامداد امروز شورای انقلاب، تا تشکیل مجلس موسسان و انتخابات آزاد مجلس شورای ملی، تصمیمهای موقت زیر را اتخاذ کردهاند:
الف- شورایی متشکل از فرماندهان نیروهای مسلح به ریاست سپهبد غلامعلی رشید برای یک سال امور کشور را عهدهدار خواهد شد.
ب- از آنجا که مبنای سیاست ما بیطرفی و آشتی با جهان است، علاقه خود را برای تجدید رابطه با ایالات متحده و کلیه همسایگان اعلام میداریم.
ج- فعلا برای یک ماه، وضع فوقالعاده در کشور برقرار است. پیکر آخرین رهبر انقلاب فردا صبح بنا به تقاضای فامیل محترمشان، در مشهد مقدس به شکل خصوصی به خاک سپرده خواهد شد.
د- شورای انقلاب سپهبد عطاءالله صالحی را بهعنوان فرمانده نیروی مشترک سپاه و ارتش، دریادار علی شمخانی را بهعنوان نخستوزیر موقت، سرلشکر یحیی رحیم صفوی را بهعنوان رئیس صداوسیما برگزیده است؛ سایر انتصابها را دریادار علی شمخانی اعلام خواهد کرد.
ه- با توجه به علاقه ملت ایران به پرچم سهرنگ شیروخورشیدنشان، از این پس این پرچم جاودانه نماد دولت ملی موقت ما خواهد بود. پاینده ایران و ملت ایران!
امضا: سپهبد غلامعلی رشید، رئیس شورای انقلاب
سناریو سوم
ساعاتی پس از مرگ خامنهای، میلیونها ایرانی در شهرهای بزرگ به خیابانها میآیند و شعار مرگ بر ولایت فقیه سر میدهند. سپاه با نقشههایی که کشیده است، در مرحلهای، رویاروی مردم قرار میگیرد اما ساعتی بعد، با ورود ارتش به صحنه و پیوستن شمار کثیری از واحدهای سپاه به ارتش، وضع دگرگون میشود. مردم با حمایت ارتش، صداوسیما را تسخیر میکنند. نخستین اطلاعیه شورای ملی ایران آزاد را خانم فاطمه سپهری از رادیو قرائت میکند. شورا با حمایت از نظام پادشاهی مشروطه، از خاندان پهلوی میخواهد هرچه زودتر به میهن بازگردند. (رویایی به نظر میرسد اما آیا پیروزی خمینی هم یک وهم نبود که تحقق یافت؟)
دو ماه پیش که شاهزاده رضا آن پیام جانانه را داد و بعد، در سالروز مشروطیت، با استناد به کتاب «مشروطه ایرانی» محقق فرزانه، دکتر ماشاءالله آجودانی، آشکار کرد که همه آرزویش تحقق خواست سوم مشروطهخواهان یعنی دموکراسی است، عدهای از آنها که هویتشان با کینهجویی از پهلویها عجین شده است، در ذهنهای خالی خود صدای پای فاشیسم را شنیدند و ۲۳.۵ فرد در شش حزب واهی، از یاد بردند که ملت فریاد میزند: «رضا شاه! روحت شاد!» و کسی را با پدربزرگ و شوهرعمه جان آنها کاری نیست.
دو تصویر سناریو اول و دوم را دیدید. حالا تصویر سناریو سوم را هم ببینید. شهبانو فرح از هواپیما پیاده میشود. صدها تن از شخصیتهای برجسته ایران از زن و مرد در فرودگاه مهرآبادند. شاهزاده رضا پهلوی و خانوادهاش به همراه خواهرش، به سوی استقبالکنندگان میرود که پیشاپیش آنها خانم فاطمه سپهری قرار دارد. شهبانو و نوادگانش او را میبوسند. شورای موقت اداره کشور تا تشکیل مجلس موسسان قدرت را به دست میگیرد. گارد نظامی سرود «ای ایران» را مینوازد و سه فرمانده ارشد ارتش و دو فرمانده سپاه خوشامد میگویند.
در نخستین اطلاعیه شورا که فریدون فرحاندوز و آذر پژوهش قرائت میکنند، برابری ایرانیان فارغ از نژاد و تیره و مذهب و جنس، اعلام میشود. انوشیروان کنگرلو بیانیه دعوت از همه ایرانیان برای بازگشت به کشور را از صداوسیما قرائت میکند و مهندس رضا قطبی میپذیرد که برای یک سال حکومت موقت، سرپرستی صداوسیما را عهدهدار شود.
من جز این سه سناریو پیش رو چیزی نمیبینم و سومی را انتخاب میکنم. گزینه شما را نمیدانم!
فرخ رو پارسا
نخستین زن ایرانی که توانست به عنوان نماینده به مجلس شورای ملی راه بیابد فرخ رو پارسا نام داشت. چندی بعد هم وزیر شد.
در آخرین لحظات اسفند ماه سال ۱۳۰۱ یعنی در لحظه ای که موذن ها اذان می گفتند، ماهی ها در آب می چرخیدند و در نقاره خانه های شهرهای بزرگ، طبال ها بر طبل می کوبیدند، در لحظه تحویل سال، در خانواده ای روشنفکر دیده به جهان گشود.
سرنوشت پیش از تولدم مسیر زندگیم را رقم زده بود، تا همواره در راه پیشرفت زنان سرزمینم بکوشم. مادرم فخر آفاق پارسا بود، از اولین زنان روزنامه نگار دوران مشروطیت . او در آن روزهای پر تب و تابی که لایحه واگذاری امتیاز معادن نفت شمال به کمپانی آمریکایی استاندارد اویل در دست تهیه بود و رقبای انگلیسی و شوروی با تهیه این لایحه به شدت مخالفت می کردند، مقاله ای نوشت با عنوان «لزوم تعلیم و تربیت مساوی برای دختر و پسر» که در مجله «جهان زنان» چاپ شد که موسسش پدرم فرخ دین پارسا بود. چاپ این مقاله توسط مادرم باعث شد تا مخالفان رییس الوزرا ، قوام السلطنه که اغلب هم از روحانیون بودند آن مقاله را بهانه ای برای سامان دهی یک اعتراض عمومی قرار داده و بازاریان و کسبه شهر را علیه مجله «جهان زنان» تحریک کنند. هدفشان در اصل این بود تا از این طریق خواسته های خودشان را به دولت قوام بقبولانند. سرانجام نشریه توقیف و مادرم به عنوان نخستین زن روزنامه نگار تبعیدی برای دو سال به اراک فرستاده شد.
مادرم همیشه از آن روزگار سخت این گونه سخن می گفت: « .. تازه به قم رسیده بودیم که شنیدم مردم اراک چند نفر از افراد خارج از مذهب را شکنجه داده اند. و چون آن زمان عده ای از اوباش به من هم، چنین اتهام ناروایی را می زدند ترسیدم و تصمیم گرفتم در قم بمانم. تلگرافی برای رییس الوزرای وقت فرستادم که من در قم می مانم، زیرا پایم به شدت درد میکند و توان سفر ندارم. به فاصله ۱۲ ساعت جواب موافق آمد و ما در قم ماندگار شدیم.»
همین ماندگار شدن در قم، مکان تولد فرخ رو پارسا را رقم زد و او در یکی از باغات اطراف قم دیده به جهان گشود. او دومین دختر این مادر تبعیدی بود، خواهر بزرگترش فرخ زمان نام داشت که در آن روزها هفت ساله بود و هنوز پانزده ساله ش تمام نشده بود که از دنیا رفت.
اما پدرم فرخ دین پارسا کارمند وزارت بازرگانی و مدیر مجلههای «اتاق بازرگانی و صنایع و معادن ایران» و «عصر جدید» و موسس مجله جهان امروز بود . او را هم بخاطر چاپ مقاله مادرم در مجله اش به همراه مادرم به اراک تبعید کردند.
چندی بعد با میانجیگری میرزاحسن خان مستوفیالممالک، نخست وزیر وقت، خانواده پارسا به تهران بازگشتند تا زندگی روی آرامش را به آنها نشان دهد.
یک روز صبح روپوش بلندی بر تنم کردند و چمدان نسبتا سنگینی به دستم دادند و مادر، تا مدرسه شرق بدرقه ام کرد. مدرسه دخترانه ای در فضایی بسیار بزرگ که بچه ها در عمارت قدیمی و کهنه اش درس می خواندند.
من شاگرد شلوغ و شیطانی بودم و مثل شاگردهای دیگر فقط از ناظم مدرسه می ترسیدم. همیشه هم سعی می کردم سرکلاس خوب به درس ها گوش بدهم تا در خانه نیازی به خواندن نداشته باشم.
هنوز کارنامه قبولی در کلاس ششم را نگرفته بودم که وزارت راه پدرم را مامور خدمت در شهر مشهد کرد پس سه سال متوسطه را در مدرسه فروغ مشهد گذراندم.
فرخرو سپس برای ادامه تحصیل به دانشسرای مقدماتی رفت و دوره متوسطه را با کسب رتبه اول به پایان رسانده و به دانشسرای عالی راه یافت.
بیست ساله بودم که موفق شدم مدرک لیسانسم را در رشته علوم طبیعی از دانشسرای عالی بگیرم و در همان سال هم با احمد شیرینسخن همسایه دیوار به دیوارخانه مان که آن روزها سروان ارتش بود، ازدواج کردم . پس از ازدواج همزمان با تحصیل در رشته پزشکی در دانشگاه تهران، به تدریس در دبیرستانهای تهران مشغول شدم.
وی بیشتر زیست شناسی تدریس می کرد، در دبیرستان هایی چون مدرسه ژاندارک، که مدرسه راهبه های فرانسوی بود و شهبانوی سالهای بعد ایران، فرح پهلویی در آن تحصیل می کرد.
از ثانیه یک تا ۵۴
از آنجایی که فرخرو به شدت به کارهای فرنگی علاقه داشت پس از پایان تحصیلات دانشگاهیش در مقطع دکترا، در رشته پزشکی کار طبابت را رها کرد و در وزارت فرهنگ مشغول به کار شد.
مدیریت دبیرستان هایی چون «ولی الله نصر» و نوربخش از جمله اشتغالات آن روزهای او بود.
تازه وارد سومین دهه از زندگیم شده بودم که با چند تن از همکارانم تصمیم گرفتیم «انجمن بانوان فرهنگی» را برای دبیرستانهای دخترانه آن دوران تأسیس کنیم. از آنجایی که من به پیشرفت زنان در جامعه و برابری آنان علاقه بسیاری داشتم تلاش کردم تا در این زمینه به صورت جدی فعالیت کنم و به همین سبب، اندکی بعد به عنوان یکی از اعضای هیئت رئیسه «شورای همکاری جمعیتهای بانوان ایرانی» انتخاب شدم.
با این حال اغلب پس از اتمام ساعت کاری تلاش می کردم تا به زندان ها هم سری بزنم و به زنان علاقمند، خواندن و نوشتن بیاموزم.
با آغاز به کار دانشگاه ملی ایران، فرخ رو پارسا عهدهدار سِمَت مدیر کلی دبیرخانه دانشگاه ملی ایران شد، یعنی اولین مدیر کل زن در ایران. انتصاب یک زن به این سمت، اعتراضات زیادی را در محافل مذهبی، اداری، فرهنگی و سیاسی تهران به راه انداخت ولی مقامات دانشگاه توانستند جلوی موج طرفدار برکناری فرخرو پارسا بایستند.
ورودم به عرصه سیاست به بهمن سال ۱۳۴۱ خورشیدی باز می گردد، روزی که رفراندوم برای انقلاب سفید اعلام شد. از آن پس هر روز با گروهی از زنان تلاش می کردیم تا برای زن ها حق رای بگیریم. هنوز یادم هست در یکی از این روزها که برای دیدن اسدالله علم، نخست وزیر وقت به کاخ نخست وزیری رفته بودیم، تا جواب عریضه ای را که روز قبل برای شاه نوشتیم بگیریم نخست وزیر گفت: اعلی حضرت فرمودند من از ملت ایران رای می گیرم و ملت فقط مردها نیستند.
هنوز یکسال نگذشته بود که عضو کانون مترقی شدم و این آغازی بود برای نامزدی در انتخابات مجلس شورای ملی.
در پایان این کارزار انتخاباتی فرخ رو پارسا با صد و هفتاد و هشت هزار رای به عنوان اولین زن نماینده قدم به مجلس شورای ملی گذاشت. فرخ رو از همه طرف در حال مبارزه بود، هم در میدان سیاست ، هم در خانه. شب انتخابات را تا صبح بالای سر دختر بیمارش ناهید بیدار نشست که تازه لوزه هایش را عمل کرده بود.
از همان ابتدای ورودم به مجلس عضو کمیسیون فرهنگ وبودجه شدم. تلاش داشتم تا حقوقدانان مجلس را متقاعد کنم که قوانین مربوط به زنان و خانواده نیازمند تغییرات اساسی هستند.
اواسط اردیبهشت سال ۱۳۴۴ بود که خبر انتصابم به عنوان معاونت وزارت آموزش و پرورش اعلام شد. همیشه سوالم این بود که کجا می توانم برای زنان سرزمینم موثر تر باشم. معاونت وزارت آموزش و پرورش پست مهمی بود، مجلس هم جای بدی نبود، اما از نظر من معاونت پارلمانی وزارت آموزش و پرورش قطعا جای بهتری بود پس این معاونت را برگزیدم.
پس از انتخاب فرخ رو پارسا به عنوان اولین زن معاون وزیر آموزش و پرورش، خبرنگاری هیجان زده از من پرسید “خانم پارسا شما فقط یک قدم تا وزارت فاصله دارید فقط یک قدم، درست است؟”
جواب دادم به نظر شما یک قدم ، ولی برای من بیش از ده هزار قدم! باید ده هزار قدم برای مردم بردارم، تا بگذارند یک قدم جلوتر بروم. می دانید این مردم هستند که آدم را بالا می برند ، یا زمین می زنند.
چندی بعد او از سوی امیرعباس هویدا به سمت وزارت آموزش و پرورش انتخاب شد؛ انتخابی که از سوی سازمان امنیت آن زمان ساواک چندان دلچسپ نبود چرا که در گزارشات آن سازمان آمده بود: «انتخاب خانم دکتر فرخ رو پارسا به معاونت وزارت آموزش و پرورش که منتسب به بهایی بودن و از فرقه ازلی آن می باشد انعکاس بسیار بدی دربین فرهنگیان با سابقه داشته. آن ها که عمری به دست و دل پاکی خدمت کرده اند را مأیوس نموده و نیز انعکاس این خبر در بین روحانیون و متعصبین مذهبی با اعتراض مواجه شده آنها را عصبانی نموده است.»
در سالهای وزارت فرخ رو پارسا دو روحانی از نزدیک با او کار می کردند، دو روحانی که بعدها در حکومت بعدی به رهبران نظام تبدیل شدند. این دو نفر سید محمد بهشتی و محمدجواد باهنر بودند که در امر تهیه کتابهای درسی از مشاورین و حقوقبگیران آن وزارتخانه به شمار می آمدند
مرکز اسلامی هامبورگ سالها زیر نظر محمد بهشتی از فرخرو پارسا بودجه دریافت میکرد و محمد بهشتی بارها از سوی آن وزارتخانه به ماموریتهایی، از جمله به آبادان، فرستاده شد.
و محمدجواد باهنر از وزارتخانه تحت امر فرخرو پارسا امتیاز تاسیس چند مدرسه را گرفته بود که در نقاط مختلف تهران قرار داشتند.
مسولیت وزارت سنگین بود به همین دلیل گاهی دیرتر به خانه می رسیدم. یک روز که به همراه امیر عباس هویدا به حضور محمد رضا شاه پهلوی رفته بودم و کمی دیرتر از معمول به خانه رسیدم برای چیدن میز غذا، به آشپزخانه رفتم روی میز خاکی بود. دستمال را برداشتم و مشغول گردگیری شدم.
ناهید دختر بزرگم به طعنه گفت: نفهمیدم! مگر وزرا هم گردگیری می کنند؟
جواب دادم: بله اگر وزیر، زن باشد گرد گیری هم می کند. من اگر نتوانم گرد وغبار از روی میز خانه و زندگیم پاک کنم چطور می توانم غبار از سیستم آموزش و پرورش کهنه مملکت بر گیرم.
وزارت فرخ رو پارسا هرچند با دوران شکوفایی زنان در عرصه های گوناگون هم زمان شده بود اما انتصاب زنان به مشاغل حساس و مهم اداری در وزارت آموزش و پرورش بیش از سایر دستگاه های اداری چشم گیر بود.
سمت های مهم به زنان سپرده شد، اداره کل راهنمائی تحصیلی، سپاه دانش دختران و ریاست نواحی مهم آموزش و پرورش مثل ناحیه یک و ناحیه دو تهران.
فرخ رو پارسا سالها سکاندار آموزش و پرورش کشور بود و عاقبت پس از هفت سال با صندلی وزارت خداحافظی کرد.
چندی بعد طوفان انقلاب ایران را فراگرفت و تفاوت این زن در حوزه ای دیگر هم آشکار شد، زمانی که اغلب سیاسیون ایرانی با شعله ورشدن آتش انقلاب تلاش می کردند تا هر چه سریعتر خاک کشور را ترک کنند، او ماند چرا که باور داشت جز خدمت به مردم سرزمینش عملی انجام نداده است.
اما فضای انقلابی آن روزها آشفته بود، خانم وزیر به ناچار مدتی مخفیانه در خانه بستگانش زندگی کرد تا اینکه در ۲۸ بهمن ماه ۱۳۵۸ محل اقامتش لو رفت. به گفته گروهی برادرزادهاش سعید پارسا او را لو داده بود.
در زمان دستگیریش همسرش، تیمسار احمد شیرینسخن از مهاجمان در خواست می کند که او را هم به همراه همسرش بازداشت کنند. آنها قبول می کنند اما با طلوع آفتاب احمد شیرین سخن آزاد می شود و فرخ رو پارسا در بازداشت می ماند، در انتظار دادگاه و به امید عدالت.
دادگاهی که پنچ جلسه به طول انجامید؛ در اولین جلسه، اتهامات علیه خانم پارسا توسط رئیس دادگاه خوانده شد. روزنامه اطلاعات اتهامات را از قول دادستان چنین گزارش کرد: “حیف و میل اموال بیت المال، ایجاد فساد در وزارت آموزش و پرورش و کمک به نشو و نمای فحشا در آن وزراتخانه، همکاری موثر با ساواک در جهت سرکوب و اخراج آزادیخواهان و فرهنگیان مبارز ا جهت تحکیم رژیم پهلوی و سخنرانی های موثر و مکرر برای تحکیم رژیم مزبور و شرکت در تصویب قوانین ضد مردمی، استفاده از مقام و موقعیت برای نقض قوانین و وابسته نمودن آموزش و پرورش به فرهنگ استعماری امپریالیز، داشتن روابط نزدیک با نصیری معدوم و روابط نامشروع با رئیس دفتر خود و غیره… و نظر به اینکه مشارالیه از فرقه بهائی و از تیره ازلی بوده و بدون جهت خود را مسلمان معرفی کرده. در مجموع، نظر به سایر دلایل موجود در پرونده تقاضای رسیدگی واشد مجازات متهمه و مصادره اموال وی را مینماید”.
رسیدگی به اتهامات فرخ رو پارسا در نوع خود جالب توجه بود. شاکیان متعددی در داد گاه علیه او طرح دعوی کرده بودند. یکی گفته بود متهم با استفاده از موقعیت پست خود باعث انحلال مدرسه وی شده. یکی دیگری مدعی شده بود فرخ رو پارسا باعث تبعید او شده و زندگی اش را از هم گسیخته بود. دیگری مدعی بود که متهمه پولهای زیادی به جیب زده و ادعای اینکه فرخ رو مبالغ زیادی از خارج برای خودش لوازم منزل وارد کرده بود بدون طی مراحل قانونی. این ادعای آخری به گزارش ساواک مستند شده بود.
یک شکایت جالب دیگر هم مطرح شد، از طرف زنی بنام زهرا عباس پور. او مدعی شد که همسرش فراش مدرسه رضا پهلوی بوده و چون به هویدا در زمان ورود به مدرسه بی اعتنایی کرده بود او را از کار بر کنار کردند.
بر اساس روزنامه اطلاعات مورخ هفتم اردیبهشت در دومین جلسه دادگاه به خانم پارسا اجازه داده شد به دفاع از خود بپردازد. خانم پارسا در دفاع از خود گفت “بزرگترین اتهام من غارت بیت المال است که من این اتهام را تکذیب می کنم، زیرا من نه کارهای مالی کرده ام و نه در خرید و اینجور مسائل شرکت داشته ام تا از بیت المال استفاده یا سوء استفاده کنم، اگر در این زمینه مدرکی هست من پاسخگوی آن هستم.” در مورد رابطه نامشروع با یکی از زیر دستانم، فرخ رو پارسای گفت “من مدرکی ندارم فقط می توانم قسم بخورم که این موضوع دروغ است”.
در مورد همکاری با ساواک خانم پارسا اظهار داشت “این قضیه کاملاٌ برعکس است، یکی از علل شایعات و اتهامات پراکنده که برای اینجانب موجود است عدم همکاری با ساواک می باشد، زیرا مدت دو سال بود که از من می خواستند تا یک شبکه اطلاعاتی در میان معلمان ایجاد کنم و چون می دانستم ایجاد چنین شبکه ای جز ایجاد محیط جاسوسی و تفتیش عقاید و دستگیری معلمین حاصل دیگری ندارد مقاومت می کردم. و بالاخره تا روزی که من در آن سمت بودم چنین شبکه ای بوجود نیامد.
وی در مورد وابستگی فرهنگ ایران به فرهنگ امپریالیزم آمریکا گفت “در زمان تصدی وزارت من بخدمت کلیه مستشاران امریکائی که در آن وزارتخانه بودند خاتمه دادم و کسی را هم بجای آنها استخدام نکردم. و بین آموزش و پرورش ایران و آمریکا هیچگونه ارتباطی وجود نداشت”. در کیفرخواست عنوان شده بود که وی ۴٠ هزار تومان جنس بدون پرداخت عوارض از ایتالیا به ایران آورده! در مورد این اتهام متهمه گفت “من حتی یک شاهی از هیچ کشوری جنس وارد نکرده ام و اگر وارد کرده باشم حتماً بارنامه و قبض آن باید موجود باشد، گزارش ساواک خلاف است و همه گزارشات آنها دروغ است”.
یک جمله را فرخ رو با قاطعیت گفت، اینکه ” نمی خواهم بگویم که در گذشته فساد نبوده، بوده ولی من سعی کردم به فساد آلوده نشوم و تا آنجایی که قدرت داشتم از فساد بر کنار ماندم”.
دادگاه با تمام کیفیتی که داشت بالاخره حکم اعدام فرخ رو پارسا را اعلام داد و این در حالی بود که آیت الله خمینی رهبر وقت ایران در پیام نوروزی همان سال خود اعلام کرده بود که « کلیه کسانی که دستشان به خون بی گناهی آلوده نشده و امر به قتل نفس نکرده و شکنجه گر نبوده و امر به شکنجه منتهی به قتل نکرده و یا از بیت المال و اموال مردم سوء استفاده ننموده در آستانه سال جدید عفو عمومی نموده؛ چه نظامی چه سایر قوا، انتظامی، چه ساواکی و چه روحانی نمای وابسته و پیوسته به رژیم سابق. از این تاریخ به بعد احدی حق تعرض به کسی را ندارد، نه مقام مسئول و نه گروه غیر مسئول. و جناب آقای رییس جمهور موظف هستند تا از هرج و مرج موجود اکیدا با قوه قهریه جلوگیری نمایند و متخلفین را از هر قشری هستند به دست قانون بسپارند.
https://www.youtube.com/watch?v=O34Fubbgte4
سرانجام در روز ١٨ اردیبهشت ١٣۵٩ روزنامه انقلاب اسلامی نوشت “دادستانی کل انقلاب اسلامی ایران صبح امروز با انشار اطلاعیه ای اعلام داشت، بانو اسفند فرخ رو پارسا وزیر اسبق آموزش و پرورش کابینه هویدا به جرم غارت بیت المال و ایجاد فساد و اشاعه فحشاء در وزارت مذکور و همکاری با ساواک و اخراج فرهنگیان مبارز از آموزش و پرورش و شرکت در تصویب قوانین ضد مردمی و وابسته کردن آموزش و پرورش به فرهنگ استعماری امپریالیسم مفسد فی الارض تشخیص داده شد”. خانم پارسا در محوطه زندان اوین تیرباران شد.
مرجعیت و سیادت، دو قربانی بزرگ انقلاب / علیرضا نوری زاده
با غیبت لامحاله آیتالله سیستانی بهعنوان مرجع اعلا، آیا مرجعیت با آخوندهای درجه دو ادامه خواهد یافت؟
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۱۱ اوت ۲۰۲۲ ۱۳:۱۵
پیش از انقلاب سید روحالله خمینی، جایگاه مرجعیت در بین شیعیان بسیار والاتر از مثلا جایگاه پاپ اعظم بین پیروان مسیحیت و مذهب کاتولیک بود؛ چون پاپ را عدهای از کاردینالهای عضو شورای عالی واتیکان با مرگ یا کنارهگیری پاپ اعظم برمیگزیدند؛ در حالی که مراجع شیعه با پذیرش عامه و میزان مقلدان اعتبار مییافتند.
بدیهی است آن که مرجعیت تام پیدا میکرد، مثل سید ابوالحسن اصفهانی و آخوند نایینی و خراسانی در عراق و بروجردی و شریعتمداری و گلپایگانی و مرعشی نجفی و حاج آقا حسن قمی در ایران، علاوه بر اعتبار نزد مومنان و مقلدان، نزد حکام نیز منزلت ویژهای داشت.
عمامه سیاه و عنوان سیادت نیز جایگاه مرجع سید را والاتر از مرجع عام (عمامه سفید) میکرد. عمامه سیاه، شال سبز و لقب «سید» برای دارنده آن نزد مردم عامی هم نوعی تمایز ایجاد میکرد که نظیر آن در کمتر جامعهای نمود دارد. در جوامع اهل سنت، آخوند کارمندی در خدمت دولت و اوقاف است و در مغرب و یمن و بهطور محدودی در مصر که علویها و سادات نیمچه اعتباری دارند، هیچگاه این اعتبار در حد آنچه سادات در ایران- حداقل از زمان صفویه به بعد- صاحب شدند، نبوده است.
فرقههای صوفیه در جهان عرب بهویژه مصر، برای مشایخ خود کرامات قائلاند. بعضی از این مشایخ که در اهل سنت ایران نیز در نمونههایی چون مشایخ نقشبندیه (که در سرتاسر جهان اسلام پیروانی دارند) آنها را میبینیم، با آنکه نسبشان به اهل بیت میرسد، این ارتباط هرگز تمایزی به آنها نمیدهد. هاشمیها در اردن و علویها در مغرب (سلسله پادشاهی) نیز با اهل بیت مرتبط یعنی سیدند؛ اما این سیادت در سلسله مراتب مذهبی، جایگاه خاصی به آنها نداده است. سادات افغانستان نیز تنها در حوزه روستا و بین عوام شیعه اندک اعتباری دارند.
با این همه، اگر به تاریخ سلالههای سرشناس روحانی در عراق نگاه کنیم، مراجع بزرگی را میبینیم که از سادات نبودند اما جایگاهشان به هیچ روی فرودستتر از جایگاه مراجع عمامه سیاه یا سید نبود. تنها در ایران است که صفویها با جامه مقدس پوشاندن بر قامت هر آنکه ادعا کرد علوی و منتسب به خاندان نبوت و اهل بیت است، از یک سو با یک حکایت جعلی خود را به سادات وصل کردند (شیخ صفیالدین اردبیلی جد شاه اسماعیل از مشایخ سرشناس اهل سنت بود و هرگز ادعای سیادت نداشت) و از سوی دیگر، دکان پررونقی را گشودند که تا امروز برای صاحبان و کارگزاران و حتی جاروکشهای آن آب و نان فراوانی داشته است.
در این نوشته، نخست به این سوال پاسخ میدهم که آیا سیادت فضیلت است؟ و اگر چنین است، حکم افرادی که خود را منتسب به خاندان نبوت و اهل بیت میدانند اما فجیعترین جرائم را مرتکب میشوند، انواع رذائل را در کارنامه اعمالشان دارند و اصولا به هیچ اصل اخلاقی و دینی پایبند نیستند، چه خواهد بود؟
سید احمد خاتمی، عضو خبرگان و امام جمعه موقت پایتخت، علمالهدی، پدرزن ابراهیم رئیسی و عضو خبرگان و نماینده رهبر جمهوری اسلامی، و سید حسین موسوی تبریزی که اخیرا مدعی شد در کشتارهای ۶۰ و ۶۷ نقشی نداشته است، همگی از ساداتاند. لابد شجرهنامه قرص و محکمی هم دارند و مرحوم حاجآقا شهاب مرعشی نجفی که استاد علم انساب بود، نیز احتمالا شجره طیبه خاندان آنها را یافته و ثابت کرده است که ۳۵ پشت آنها به امام جعفر صادق میرسد.
در مقابل، مرحوم شیخ حسینعلی منتظری به قول شایع «عام» بود، عمامه سفید بر سر میگذاشت و پدر و جد و نیای بیستم او نیز از عالمان دین نبودند و در نجفآباد زراعت میکردند. من پدر آقای منتظری را اوایل انقلاب دیدم و با او مصاحبهای هم کردم که همان زمان منتشر شد. پیرمردی خوشرو و بامزه بود که در ۷۵ سالگی صاحب فرزندی شده بود. زمینی داشت و زراعت میکرد. گاهی عمامهای هم بر سر میگذاشت و در روستا روضه میخواند. من این منتظری را هزار بار باشرفتر، متدینتر و انسانتر از سید احمد خاتمی میدانم که خود را ذریه زهرای مرضیه میداند و اسم فاطمه که میآید، اشک تمساح هم میریزد.
این سادات جور در طول دو سه قرن اخیر ضربههای سنگینی به وطن و مردمان ما وارد کردهاند. سه تن از آخوندهایی که علیه روسها حکم جهاد دادند و عباس میرزای بیچاره را به نبردی نابرابر مجبور کردند و ۱۷ شهر ایران را به روسها بخشیدند، از همین سادات اصیل بودند که مو لای درز انتسابشان به خاندان نبوت نمیرفت.
وقتی پسر نوح نبی با بدان مینشیند و خاندان نبوتش گم میشود، آیا مردک آدمخواری را که عمامه سیاه بر سر گذاشته و مدعی است ۳۶ پشتش به حسین بن علی میرسد اما عملکردش ۱۰۰ درجه بدتر از حرمله است، باید همچنان بهصرف سیادت و عمامه سیاه مقدس بدانیم و اطاعتش را واجب فرض کنیم؟
در روایات مربوط به اهل بیت، اسماعیل را داریم که به ادعای راویان مورداعتماد شیعه به علت شرابخواری از امامت معزول شد؟ و مگر حسن مثنی و علویان طبرستان را نداریم که برخی به علت آدمکشی و پرخوری و شهوترانی منفور عموم بودند؟ تازه آنها که سید اصیل بودند و با چهار پشت به امام دوم و یا سوم میرسیدند.
تا پیش از صفویه، اگر مردم برای علویان و سادات اعتباری قائل بودند، بیشتر به علت تمرد آنها از خلفای مقیم بغداد بود؛ بعد هم که بساط عثمانیها پهن شد، عداوت جنبه ملی بین آل علی و آل عثمان پیدا کرد. صفویه فرهنگی را در جامعه ایران رواج دادند که ۱۰۰ سال پس از سرنگونی آنها به دست محمود افغان تبعه ایران، هر روز سیدی در گوشهای از ایران مدعی انتساب به صفویه میشد و فتحعلیشاه قاجار، خاقان قدرقدرت، نیز مجبور بود رعایت هر سید جلنبری را که ادعای ولایت داشت، بکند و خود را مکلف و معین از طرف او بخواند.
قصه سادات و صفویها به اینجا ختم نمیشود. سید بهبهانی در صدر مشروطیت، در اندیشه شاهی بود و بارها پرسید که صفویه جقه شاهی را کجای عمامهشان میزدند. یک کارآموز مدرسه صنعتی به نام میرلوحی، با «نواب صفوی» خواندن خود، چند سالی فتنهای گران در ایران به پا کرد و با ترور دولتمردان سرشناس از جمله رزمآرا و هژیر و احمد کسروی، متفکر آزادیخواه، رعب و وحشت بسیار در دلها برانگیخت و اگر همدلی و همراهی مرجعیت وقت، مرحوم حاج آقا حسین بروجردی، با حکومت نبود، چه بسا داستان تلخ سال ۱۳۵۷ در دهه ۳۰ خورشیدی رخ داده بود.
خمینی هم سید بود؛ آن هم از سادات کشمیری. تامل کوتاهی در تاریخ ایران روشن میکند که از زمان شاه اسماعیل صفوی تاکنون هیچ زمامداری به اندازه او آدم نکشت. آن وقت عدهای امروز به مزار او میروند و دخیل میبندند که بیمارشان شفا یابد یا وضع مالی بد آنها بهتر شود. آن که در حیاتش ویران کرد و کشت، در مماتش چگونه عامل بهبودی و سلامت و رفاه و آبادانی خواهد شد؟
سید و غیرسید اگر جرمی مرتکب شد، حق مردم را خورد، به عرض و ناموس مردم تجاوز کرد، مصالح ملی را فدای مطامع خود کرد، مجرم است و باید او را محاکمه کرد. دستوبالتان نباید بلرزد که چون طرف سید است، اگر به او آزاری برسد، حضرت عباس غضب میکند و امام زمان ظهورش را به تاخیر میاندازد. حتی محمدرضا شاه نیز چنین گمانی داشت. تیمسار اویسی دو بار، تیمسار مقدم یک بار و سرانجام مارانش، رئیس اطلاعات فرانسه، به او گفته بودند که میشود کلک خمینی را بهراحتی کند؛ اما او پاسخ داده بود که مگر میشود سید را کشت؟
این باور واقعا ما را بدجور گرفتار کرده است و با آنکه علوی امروز شال فلسطینی بر گردن میاندازد و رذلترین افراد را به عنوان مسئولان عالیرتبه نظامش معرفی میکند، هنوز هم هستند کسانی که برای توجیه بندگی و سرسپردگی و اطاعت خود، سیادت او را بهانه میکنند.
در طول چند هفته اخیر شاهد بودیم که در دو سوی معرکه، دو سید یکی با عمامه و دیگری با شال سبز میداندار صحنه بودند. خامنهای سید است و میرحسین موسوی نیز ردای سیادت بر تن دارد. اما انتساب به اهل بیت مانع از آن نشد که حسین بازجو (شریعتمداری)، یار و مشیر و مشاور رهبر و همپیاله شربت کوکنار، موسوی را عامل آمریکا و داعش و منافق و مفسد نخواند.
تردیدی ندارم که پیامد رویاروییهای اخیر چنان خواهد بود که دیگر کسی با دو متر چلوار سیاه بر سر و یک لقب سید در پیش نام که تا امروز ادعای متمایز بودن از دیگران را به یک اصل مسلم در جهان تشییع تبدیل کرد، قادر باشد معرکهگیریاش را ادامه دهد. این باور عام در سالهای اخیر هر روز کمرنگتر شده است.
در انگلستان، لردها و ارلها و شاهزادگان اصیل بسیارند اما هیچکدام به دلیل انتساب خود مصونیت ندارند. در دیگر نقاط جهان نیز وضع درباره خاندانهای اصیل یا «نوبل»(اشراف) و ریشهدار کموبیش همین گونه است. تنها در ایران و تا حدی عراق است که این بساط سیادت برای یک عده آدم جائر (ستمکار) و محتال (حیلهگر) قداست ایجاد کرده است.
در طول ۴۴ سال گذشته، چند سید جائر و آدمخوار دیدهاید که برخی هم از جمله شکنجهگران بیرحم زندانهای ولی فقیه اول و دوم بودهاند؟ اصولا لقب سید بین «اطلاعاتیها» لقب متداولی است و «بازجوی عزیزِ» زندهیاد سعیدی سیرجانی نیز از سادات اصیل بود.
اینها را نوشتم تا به این نکته برسم که «جناب آقای سیدعلی بن جوادالحسینی الخامنهای» با عمامه سیاهش هیچ مزیتی بر دیگر حکام جور ندارد و عملکردش طی ۳۴ سال گذشته (دوران ولایت) به صورت عام و در چند هفته اخیر به وجه خاص، جایگاه او را در کنار جباران عهدشکن و سرکوبگر تاریخ تثبیت کرده است. از این پس، حتی آنها که با سخنان او و روضه اخیرش به گریه افتادند و گاه از سر ریا و شماری از سر صدق بر سر و روی کوفتند، باید بدانند که نه تنها مقام ولایت قدسیتی ندارد، بلکه با عملکرد خود بر هرچه قداست است، مهر باطل زده است.
یادمان نرود اصغر حجازی و آقا مجتبی و سعید مرتضوی نیز سیدند. البته ناسیدهایشان عملا بهتر از سیدها نبودهاند؛ اما حداقل ادعای اتصال به خاندان اهل بیت را ندارند.
مهندس بازرگان بر این باوربود که مهمترین قربانی انقلاب اسلام است. مرحوم آیتالله شریعتمداری هم تشییع و مرجعیت را قربانیان اصلی انقلاب خمینی میدانست. امروز نه مرجعیت اعتباری دارد و نه سیادت جایگاهی ویژه. با غیبت لامحاله آیتالله سیستانی در آیندهای نه چندان دور- با توجه به سن ایشان- مرجعیت عامه و اعلا نیز به خاک سپرده خواهد شد و آخوندهایی که لقب عظما را برای خود منظور میدارند، لقب صغری نیز نصیبشان نخواهد شد.
سایه رفت بی آن که سایه ای باشد / شکوه میرزادگی
امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) شاعر و پژوهشگر ادبیات معاصر ایران، زندگی را وداع گفت. او رفت… بی آن که حضورش سایه ای بر سر ایران و ایرانی باشد
نمی توان نگفت که سایه یکی از شعرا و به ویژه غزلسراهای های خوب معاصر بود . اما این را هم نمی توان نگفت که سایه یک شاعر سرشناس بود که ۴۳ سال جان کندن میلیون ها انسان سرزمین اش را دید و هیچ نگفت.
شاعر و نویسنده خوب بودن و بسیار خوب بودن حتی، هنرمند و آوازخوان درخشان بودن اگر رو در روی بیداد و بیدادگران نایستد یا حداقل انکارشان نکند اثرش چون آبی ست در حوضچه ای کوچک ، که هر چقدر هم زلال باشد به مرور می خشکد.
نمی شود نگفت که این شاعر خوش سخن چرا این همه زشتی و بیداد را دید و هیچ نگفت، حتی وقتی که سال ها در بیرون از ایران در امن و امان زندگی می کرد،هیچ نگفت.
سوسیالیست بودنش، اعتقادش بود و به ما ربط نداشت اما تا آخر عمر ستایش حزب توده را کردن، و تا آخر عمر چشم بر جنایت های حکومت اسلامی بستن و گاه با شعرهایش همراه آن ها شدن، بی آن که کمترین خطری متوجه او باشد، به تک تک ما ربط دارد. کسی که شهرت دارد با یک فرد عادی که گفتن و نگفتن اش اثر زیادی در جامعه ندارد، تفاوت زیادی دارد. شاعر و نویسنده و هنرمند زمانه ی والایی حقوق بشر مسئول است که از دردها و رنج های بشری سخن بگوید، دوران سعدی و حافظ دیگر نیست (اگر چه آن ها در حد توان آنروزگارشان به مراتب بیش از بسیاری از بزرگان امروز ما از رنج ها و دردها سخن گفتند و هر کجا که توانستند راهشان را از بیدادگران جدا کردند).
درگذشت این شاعر خوب را به خانواده و دوستانش تسلیت می گویم و متاسفم که این شاعر خوب درختی بود که هیچ سایه ای برای مردم نداشت.
به قول خودش:
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
شکوه میرزادگی
دهم آگوست ۲۰۲۲
جان مایه روشن فرهنگ ایرانی / ماشاءالله آجودانی
خامنهای و عاملش نوری المالکی منفورترینها / علیرضا نوری زاده
امروز خامنهای منفورترین شخصیت غیرعراقی در این کشور است
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۴ اوت ۲۰۲۲ ۷:۱۵
تقریبا ۲۰ متر مانده به مکتبهالاسد، چند دکان پارچهفروشی با طاقهطاقه چادرهای کرپدوشین، چند تسبیح و انگشترفروشی، یک قنادی، دکان حاج مهدی کبابی، دکان فستق شامی (پسته و بادام) و بستنی شامی یک گوشه از این بازارچه را تشکیل میدادند. در دورانی که رفتوآمد به سوریه برای ایرانیها ممکن بود، این قسمت شلوغترین بخش بازارچه بود. دریغا که ایرانیها، این زوار برجسته و سخاوتمند عتبات و شام و حجاز در روزگار شاه، در عهد ولایت فقیه به روزی افتادند که دمپایی پلاستیکی و پسته و حلقه ازدواج و … میفروختند تا چند لیره بیارزش سوریه به دست بیاورند.
در این میان، یک مغازه پارچهفروشی با چند صندلی لهستانی قدیمی پاتوق عراقیهای شیعه مخالف صدام بود. صاحب دکان از بچههای کاظمین و شاگردش یک شیعه متعصب از مریدان حسین الشامی بود که در بازارچه او را مالک صدا میزدند. با مشتریهای ایرانی کمی فارسی حرف میزد. در آن سالهایی که رژیم ولایت فقیه در عراق پیشگام بود، زمانی که مجلس اعلا- ساخته سپاه- وجود داشت و هادی العامری، فرمانده نظامی آن، درجه سرهنگی و بعد سرتیپی سپاه را داشت، الدعوه نیز در این دوران صاحب واحدهای ترور و خرابکاری زیردست سپاه پاسداران بود؛ البته چون در چند عملیات برای نیروهای صدام حسین خبرچینی کردند، از جبهه فراخوانده شدند و کارشان به شرکت در بازجویی و شکنجه اسرای عراقی در بازداشتگاههای تهران و گرگان منحصر شد. در همین پادگان گرگان بود که دهها اسیر عراقی هنگام بازدید نمایندگان صلیب سرخ جهانی از شرایط خود زبان به شکوه گشودند؛ بهویژه چند آسوری. اواخر کار دهها کشته و مجروح از میان اسرای عراقی به جا ماند که قاتلان بیشتر آنها از حزب الدعوه و از همان گاردهای بازجو بودند.
عالیجناب نوری کامل محمدحسن المالکی که امروز قادر است نصف دمشق را با یک حواله ساده خریداری کند و در عراق به او «قارون کاظمین» میگویند، مردی با بیش از ۱۰۰ میلیون دلار پسانداز، ثروتمندترین سیاستمدار شیعه در عراق، همان شاگرد پارچهفروشی زینبیه است.
مالکیها بعد از صدام
بعد از سرنگونی صدام حسین، رژیم جمهوری اسلامی در مرحله نخست، صدها تن از عوامل خود از جمله شماری از وابستگان سپاه بدر و قدس را به عراق اعزام کرد. در جریان سفر محمدباقر حکیم به عراق، بیش از شش هزار تن از سپاه بدر و اعضای مجلس اعلا به همراه شماری از کماندوهای حزب الدعوه که بیشترشان در کادرهای تروریستی آموزش دیده بودند، به عراق بازگشتند.
تعداد کثیری از این افراد با حضور رهبران الدعوه و مجلس اعلا در شورای حکومتی و وزارتخانهها به ارگانهای نظامی، امنیتی و اقتصادی جذب شدند. تیپ «الذئاب» (گرگها) در نیروهای امنیتی عراق که به دستور آمریکاییها منحل شد، تماما از وابستگان سپاه بدر تشکیل شده بود. افراد این تیپ صدها تن از سنیها و نیز روشنفکران و نویسندگان، وکلا و زنان آزادیخواه عراق را کشتند.
در طول این سالها، علاوه بر ورود عوامل رژیم به ارگانهای نظامی و امنیتی، سه ارگان وزارت اطلاعات، سپاه قدس و اطلاعات سپاه گاه بهصورت مشترک و زمانی بهطور جداگانه، در حداقل ۱۱ شهر عراق، اداره ستادهایی را عهدهدار بودند. سفرای رژیم نیز همگی از اطلاعاتیهای سرشناس سپاه قدس و دارای سابقه کار اطلاعاتی در لبنان و خلیج فارس بودند و هستند. عمدهترین مراکز فعالیتهای اطلاعاتی رژیم بصره، نجف، کربلا، کوفه، کاظمین، مدینهالصدر، العماره، الناصریه، الدیوانیه و شهرهای سلیمانیه و اربیل در شمال عراق در منطقه کردستاناند.
علاوه بر این مراکز، رهبر جمهوری اسلامی در نجف، با اعزام محمد مهدی آصفی، رهبر معنوی الدعوه، به این شهر بهعنوان نماینده اصلی، وکلایی همچون نورالدین اشکوری را مامور کرد تا با دلار سلطه او را بر این شهر برقرار کنند. بعد از آنها که به لقاء اللهشان رفتند، اباذری و حسینی و نجفی مامور شدند که این آخری به کرونا درگذشت.
در این میان، سیستانی که علاوه بر مخالفت با ولایت فقیه، کلا آبش با سیدعلی آقا به یک جوی نمیرفت، از چند سو محاصره شد. نخست آنکه سیدمحمدرضا، آقازاده او، چنان با عمار حکیم، پسر عبدالعزیز، رئیس مجلس اعلا، یک جان در دو قالب شدند که اوامر مطاع اصغر حجازی را که از طریق عمار میرسید، روی چشم میگذاشت. تکلیف شهرستانی، داماد سیستانی، که دستش زیر ساطور دادگاه ویژه قم است، نیز کاملا روشن است.
از سوی دیگر، اطلاعات سپاه تمام خانههای نیمهویران اطراف خانه سیستانی را خرید یا اجاره کرد و آخوندهای نوکر رژیم را در آنجا اسکان داد. کلیه وسایل استراق سمع نیز بر درودیوار خانه سیستانی نصب است. روزی موفق الربیعی، مشاور امنیت ملی نخستوزیر سابق عراق، به دیدن سیستانی رفته بود و مسائلی از جمله ابعاد دخالتهای رژیم ولایت فقیه در امور عراق را با او در میان گذاشته بود. چند هفته بعد، او به تهران سفر کرد و در اولین دیدارش با محسنی اژهای، وزیر وقت اطلاعات، اژهای به او گفته بود: «نزد آقای سیستانی شکایت از ما نبرید، حرفی دارید مستقیم به ما بگویید.»
موفق الربیعی در دیدار با سیستانی حتی خواهش کرده بود محمدرضا در اتاق نباشد و در تهران فهمید که واقعا دیوارها موش و موشها گوش دارند.
در طول دو دهه گذشته، منهای دوران نخستوزیری دکتر ایاد علاوی (یگانه بخت عراقیها برای برونرفت از مصیبت) سپاه بدر با رخنه مستمر به درون تشکیلات امنیتی، انتظامی، ارتش، تشکیلات دولت، دستگاه قضایی و رسانههای دیداری- شنیداری و مکتوب و نمایندگانی در مجلس، در کنار حزب الدعوه با دو جناح (اخیرا جناح سومی نیز سر برداشته است) به استوار کردن پایههای قدرت خود مشغول بودهاند.
این توضیح ضروری است که حکیم و ارکان مجلس اعلا از جمله سید محمود هاشمی شاهرودی، رئیس مرحوم قوه قضاییه، در زمان تشکیل آن، همگی از بسترالدعوه برخاسته بودند. مرحوم آیتالله سید محمدباقر صدر پدرخوانده و مرشد فکری الدعوه بود. محمدحسین فضل لله و عباس الموسوی، دبیرکل سابق حزبالله، و گروههای شیعهای که بعد از انقلاب ایران در عربستان سعودی و کویت و بحرین پا گرفتند و با اندیشه «دعوت» در واقع یک اخوانالمسلمین شیعه را پایهگذاری کردند، از حاشیه درس او به پا خاستند.
در رژیم گذشته، الدعوه بعد از انتقال به ایران با ساواک و دستگاههای نظامی ـامنیتی ایران همکاری بسیار نزدیکی داشت. مرحوم سید مهدی حکیم، برادر بزرگ عبدالعزیز و محمدباقر (عموی عمار حکیم)، شماری از فعالان الدعوه را به ایران برد و با همکاری نزدیک با دستگاههای امنیتی ایران در اجرای سوءقصد نمایشی به ژنرال عبدالغنی الراوی، عضو شورای انقلاب عراق که به ایران پناهنده شده بود، مستقیما شرکت داشت. به علت همین روابط دیرین، مهدی حکیم کوتاه زمانی پس از خاتمه جنگ ایران و عراق، در هتل هیلتون خارطوم به دست ماموران امنیتی صدام حسین به قتل رسید. مهدی حکیم هیچ مهری به خمینی و انقلاب ایران نداشت و در لندن زندگی میکرد.
باری بعد از انقلاب، جناح سری نظامی الدعوه با آموزشهای نظامی سپاه، بهعنوان مهمترین تشکیلات نظامی سری فعال در عراق، چندین عملیات را با شهامتی شگفتیبرانگیز به اجرا درآورد؛ از آن جمله سوءقصد به صدام در شهرک الدجیل و سوءقصد به طارق عزیز در دانشگاه المستنصریه که در واقع بهانه صدام برای حمله به ایران شد. سوءقصد به عدی، فرزند صدام، هم از جمله عملیات نظامی جناح زیرزمینی حزب الدعوه بود؛ اما جناح سیاسی این حزب میکوشید خود را تا حدودی از زیر سایه سنگین رژیم ایران بیرون بکشد.
ابراهیم الجعفری که رهبری یک جناح را داشت، بعد از دو سه سال اقامت در ایران، به لندن آمد و نوری المالکی نیز در دمشق بود. جناح حسین الشامی نیز بیشتر از تهران دلبسته لندن بود. مجلس اعلا و سازمان بدر به سبب مهر وابستگی که به علت ارتباط با رژیم بر پیشانی دارند، در جریان انتخابات نخستوزیر، چه قبل از انتخابات و چه بعد از آن، موفق نشدند فرد موردنظر خود را بر کرسی نخستوزیری بنشانند. تنها عادل عبدالمهدی و نه حسین شهرستانی که تحت حمایت حکیم و عامری بود، توانست ریاست دولت را به دست گیرد.
با این حال، نوری المالکی دو دوره نخستوزیری عراق را عهدهدار شد؛ دورههایی که سیاهترین روزهای عراق طی آن رقم خوردند. نزاع شیعه و سنی با تلاش المالکی برای پس زدن سنیها شدت گرفت. داعش ظهور کرد و نیمی از عراق را تصرف کرد. فساد دستگاه حکومتی فقط با جمهوری اسلامی قابل مقایسه بود. حزب الدعوه، عصائب اهل حق، جداشده از جیش المهدی مقتدا صدر و النجباء، حزبالله عراق و میلیشیای المهدی، همچنان روبهقبله ولی فقیه و سپاه نماز میگزارند.
گروه دیگر شیعیان طرفداران مقتدی صدرند. جالب است بدانید که در انتخابات ماقبل اخیر عراق، صدر با حزب کمونیست عراق در یک جبهه بودند. در تکوین گروه صدر، علاوه بر جوانان جیش المهدی و جوانان متعصب شیعه عرب، بعضی از تکنوکراتها و دانشگاهدیدههای مجذوب مکتب فکری سید محمدصادق صدر نیز یک حلقه فکری برای مقتدی صدر ایجاد کردند.
امروز پیروان مقتدی صدر و هواداران اندیشه «ایران برهّ برهّ» یعنی ایران باید عراق را ترک کند، گرد هم آمدهاند. بر اساس آمار نشریه «صدای ملت» که مدیرش شیعه است، امروز خامنهای منفورترین شخصیت غیرعراقی در این کشور است. در میان عراقیها، نوری المالکی منفورترین و مصطفی الکاظمی، نخستوزیر، و دکتر برهم صالح، رئیسجمهوری، محبوبترینها به شمار میروند. در پاسخ این سوال که عمدهترین پشیمانی شما چیست؟ ۶۵ درصد گفتهاند «آنطور که باید از دکتر ایاد علاوی حمایت نکردیم»؛ همان پشیمانی که ما ایرانیها درباره دکتر شاپور بختیار و افغانها درباره دکتر نجیبالله دارند.
بحران عراق با حضور طرفداران مقتدی صدر در مجلس و سلطه شعار بر شعور، چشمانداز مبهمی را پیش رو قرار داده است. نوکران جمهوری ولایت فقیه با آن همه بردن و خوردن و جنایت، دستبردار نیستند و کردها با اختلافهایشان بخت خود را برای آنکه نیرویی تعیینکننده باشند، به دست خود کمرنگ کردهاند.
عراق روزهای سرنوشت سازی را میگذراند. دیگر نه سیستانی مشکلگشا است و نه اسماعیل قاآنی، فرمانده سپاه قدس، که بیشتر به یک رمال و شمعفروش میماند.
44 سال یا روسری یا توسری / علیرضا نوری زاده
خمینی و خامنهای و صحابه در سنگر حجاب نیز شکست خوردهاند. امروز زن ایرانی زیباترین نماد مقاومت در همه جهان است
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۱ برابر با ۲۸ ژوئیه ۲۰۲۲ ۱۸:۳۰
نخستین بار شهرزاد را در حیاط کوچک استودیو آریانا دیدم. با مسعود کیمیایی حرف میزد و مسعود در نیمه ساختن قیصربود. عصر همان روز مسعود گوشهای از کافه را فیلمبرداری میکرد. همانجا که بهمن جان مفید تکه معروف «من بودم حاجی نصرت، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم» و شهرزاد بیپروا رقصید. در یک استراحت نیمساعته مسعود گفت میدانی این خانم چه شعرهایی میگوید؟ یک لحظه نگاهش کردم کتابچهای دردستش بود و میخواند.
روز بعدش سردبیرم، عباس پهلوان، که شهرزاد را شناخته بود مرا مامور کرد با او به گفتوگو بنشینم، گفتوگویی که لحظه لحظهاش را به یاد دارم و همانطور که مجله فردوسی با نهادن تصویر سوسن برپشت جلد مجله اول روشنفکران و دانشجویان ایران با مصرعی از منصور اوجی «این سوسن است که میخواند» سوسن را در بین دانشجویان و اهل اندیشه چهره کرد و بعد پهلوان با فیلمنامه «فریاد» او را برامواج نور و صدا به سینما کشاند، این بار نیز این فردوسی و عباس پهلوان بودند که شهرزاد را در تصویری متفاوت به اهل شعر و سینمای متفاوت عرضه کرد.
دو روز با او نشستم و عنوان مطلب و روی جلد فردوسی شد «زنی که از ظلمات آمد» با یک دفتر شعر، زندگی درهمشکسته، برادر غیرتی که در دفاع از خواهر کوچکتر از شهرزاد، کسی را زده بود و حالا درزندان روزگار تلخی را طی میکرد. شهرزاد که بر صحنه کافههای لالهزار میرقصید، این بار از واژههای سیاهی میگفت که قلبش را میفشارند. «گزارش مصاحبه» مرا پهلوان چون همیشه با تیترها و آرایشش ، خیلی پرسروصدا کرد.
هفتهها بحث بر سر شهرزاد بود که با قیصرگل کرده بود و بعد طوقی حاتمی و داش آکل کیمیایی و … و تصویر خود را بهعنوان بازیگری پرتوان در کنار شاعری عاشق و صادق، بهعنوان یکی از مطرحترین چهرههای اهل سینما و شعر تثبیت کرد. ابراهیم گلستان بزرگمرد ادب و سینما او را ستود و پوری بنایی حمایتش کرد تا «مریم و مانی» را بسازد. سالهای دوری از ایران، از او چندان خبر نداشتم و در بازگشت میدیدم چه پرتوان میگوید و مینویسد و بازی میکند.
جلو دفتر نخستوزیری ولوله بود. بامدادان، همسرم که پرستار بیمارستان پهلوی بود با شماری از دوستان پرستار و پزشک و دانشجویان آموشگاه اشرف پهلوی در پاسخ به صدای زن آزاده و مبارز ایرانی به جلو دفتر نخستوزیری رفته بود. من و تنی چند از همکاران روزنامهنگارم هم رفتیم. بانو مهرانگیز منوچهریان، حقوقدان و دیپلمات برجسته، دعوت کرده بود که بیایید قصه جده بزرگمان که به اسارت به مدینه برده شد، تکرار میشود.
۱۷ اسفند برابر ۸ مارس بود و انقلاب ۲۵ روزه بود .خمینی حکم حجاب داده بود و جوجههایش مثل حسن روحانی راهی ادارات شده بودند تا اسلام ناب را بر سر زنان ایران هوار کنند. در برابر دفتر نخستوزیری بعد از دانشگاه و صداوسیما صدها زن و دختر حتی بعضی با روسری فریاد میزدند حجاب نه. روبهرویشان تکیهداده بر نردههای دفتر نخستوزیری اوباش اسلامی با واژههای رکیک خطاب به آنها که میتوانستند خواهر، مادر، دختر، همسر و از اقوامشان باشند، فریاد میزدند یا روسری یا توسری و در مقابل طنین آوای دختران ایران زمین جاری بود که ، نه روسری نه توسری، که جای توست سروری.
یکباره خشکم زد ، شهرزاد را دیدم همان شهرزاد طوقی و داش آکل، شهرزاد مانی و مریم و سه دفتر شعر، با گیسوان سیاه پریشان بر شانه، دوربینی به دست در جمع خواهرانش، صحنه پرشور نخستین فریادها علیه خمینی و ارتجاع در راه را به تصویر میکشید. همان جوانان و میانسالانی که تماشاگر فیلمهای او بودند و برای دیدنش فریاد میکشیدند، حالا به او ناسزا میگفتند که «جایی خودم خلاصت میکنم» و دستها را به علامت تپانچهای بالا و پایین میبردند.
بانویی میانسال که روسری به سر داشت، وقتی که جوانان آن سوی خیابان پاستور لب به رکاکت گشودند و حیا را کنار گذاشتند و جفا پیشه کردند، با شهامت جلو یکی از سردستههای اوباش ایستاد و بعد از زدن سیلی محکمی به او، گفت شرم کن پسرم من مادر تو هستم، اینها دو خواهرت هستند و این همسرت است. جوان سر به زیر انداخت و گم شد اما اوباش ماندند.
مهندس بازرگان که با وجود اعتقاداتش هرگز همسر و دخترانش را وادار به رعایت حجاب نکرده بود (دخترش همکلاسی من در دانشکده حقوق بود و چه زیبا و محتشم اما بیحجاب همراه با دو دوست زیبا و پر دانشش نازنین یگانه و لعیا غفوری، سرآمد دختران کلاس ما بودند).
بازرگان در دوران نخستوزیری خون دل میخورد و موجهترین همکارش مهندس امیرانتظام را برای تسلای بانوان تظاهرکننده فرستاده بود. امیر انتظام با چهره مهربان و واژگان آرامشبخشش قول داد مانع از حجاب اجباری شوند. کمی بعد، نماینده مرحوم آیتالله طالقانی هم آمد که «دخترانم، خوهرانم آرام باشید، نگذارید دشمنان سوءاستفاده کنند.» پیرمرد انگار نمیدانست رئیس دسته دشمنان سید روحالله مصطفوی برای خود او نیز نقشهای سیاه کشیده است. زنان ایستادند. دلاورانه، سروآسا و خروشان، تنی چند از آنان به داخل دفتر نخستوزیری دعوت شدند و با امیرانتظام و ابوالفضل، برادرزاده مهندس بازرگان، گفتوگو کردند. شهرزاد پرتوان در تکاپو بود بهترین تصویرها را ضبط کند و کرد.
بامدادی، ونگونگ اشراقی داماد، ولی از رادیو درآمد که بیچادر هرگز! عفت زن به حجاب است. تا ظهر نشده بود حرفهایش را بلعید و پوزش خواست. از مرحوم شریعتمداری پرسیدیم گفت هرگز حجاب حتی در زمان پیامبر و ائمه، اجباری نبوده است. بهشتی هم دنبالش را گرفت و هاشمی هم تصویری با عفت خانم انداخت که در سوءقصد کذائی نجاتش داده بود.
جنگ به یاری خمینی و استحکام سنگر اولش «حجاب» آمد. شهرزاد در غبار استبداد پنهان شد و فیلمش را کسی ندید. مهرانگیز منوچهریان و دولتشاهی و شوکت ملک جهانبانی خاموش شدند، مهشید امیرشاهی از خانه پدری بیرون شد تا در خانه مادر شهامت جبلی خود را بر سر خمینی بکوبد که پیش از ظهورش کوبیده بود. گیتی پورفاضل که در امید ایران با شهامت مینوشت با تعطیلی مجله به دستور خمینی چندی خاموش بود تا در وکالت با شیرین عبادی و نرگس محمدی همصدا شود.
اما جنگ زنان را دو زندانه کرد با شوی و فرزند در جبهه و نانآور خانه شدن، آنقدر گرفتار حفاظت از خانه و فرزند بودند که مجالی برای اندیشیدن به حقوق خود نمییافتند. خمینی و دارودستهاش خود را فاتح مطلق میدانستند. زنان را به چادرهای رنگورورفته، چهرههای ماتمزده، بی آرایش و پیرایش، به مطبخنشینی محکوم کردند. البته برای خودشان بسترهم بر قرار بود وگرنه جنی در هزار سالگی دختری در سن نبیرهاش را به حجله نمیبرد.
من وقتی بانوی مبارز فاطمه سپهری را میبینم و میشنوم که در بهترین سالهای جوانی شوهرش در جبهه شهید میشود و او فرزند را به دندان میگیرد و برای رهایی از نگاه ذوبشدگان فاسد در ولایت، چادر فرو نمیاندازد اما فریاد مرگ بر استبداد و رضا شاه روحت شاد سرمیدهد، میبینم خمینی و خامنهای و صحابه در سنگر حجاب نیز شکست خوردهاند.
سید علی خامنهای ۴۴ سال پس از سلطه بحارالانوار ملاباقر مجلسی بر روح القوانین منتسکیو، مبارزه پرشکوه زنان ایران را علیه حجاب اجباری به غرب و خارجی نسبت میدهد و در دیدار با مداحانش، امام جمعهها، میگوید: «به بهانه حجاب و اینها باز قضیه زن را مطرح کردهاند» و این موضوع «از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی همواره مطرح بوده است ناگهان وسائل تبلیغاتی و رسانههای رسمی و دولتی آمریکا و انگلیس و بعضی جاهای دیگر و مزدورانشان و پیروانشان هجوم میآورند در یک برههای سر قضیه زن و یک بهانهای هم پیدا میکنند مثل مسئله حجاب و این چیزها.»
همین چیزها است که ستون فقرات ولایت جهل و جور و فساد را میلرزاند.
نسرین ستوده، گیتی پورفاضل، نرگس محمدی، هدی عمید، نجمه واحدی، شیرین عبادی، مهرانگیز کار، شهران طبری و … شمار اندکی از جمع زنان مبارز میهن ما هستند که طی این همه سال در زندان و خانه، در سفر و حضر، در وطن و در تبعیدگاه فریاد آزادی سر دادهاند. حجاب اجباری را نفی کردند و طرح عفاف سید روحالله و سید علی و من اتبعهما را به مزبله تاریخ انداختهاند. امروز زن ایرانی زیباترین نماد مقاومت در همه جهان است. خامنهای خدای ۶۰ را و سید ابراهیم رئیسی، رئیس القتله، قانون ۸۴ را به رخش میکشد. قانون ۹۰ و ۱۰۰ و ۵۰۰ را هم که بیاورید فرقی نمیکند. نوادگان فرخ رو پارسا، شوکت ملک جهانبانی، هاجر تربیت، مهرانگیز منوچهریان تا رسیدن به ساحل آزادی و عدالت و سکولاریسم، این بحر مواج را طی خواهند کرد.
آیا این مایه افتخار زن و مرد ایرانی نیست که دو بانوی جوان ایرانی کاملیا انتخابی فرد(سردبیرمهمترین نشریه روزانه الکترونیکی فارسی)، نازنین انصاری، ناشر و رئیس شورای سردبیری کیهان لندن، و بانوان دیگری از جمله شعله شمس، همسر زندیاد حسن شهباز سردبیر مهمترین فصلنامه فرهنگی و سیاسی و اجتماعی و ادبی در خارج کشور «ره آورد»، و نوشابه امیری بعد از سردبیری نخستین یومیه الکترونیکی در جنبش سبز و بعد از آن، امروز در عرصه رسانه، ثابتقدم و استوار بر قلعه ولایت جهل و جور و فساد میتازند؟ رژیم سنگر عفافش را به دست الهام چرخنده و دیگر چرخندههای ریزودرشت مؤنث و مذکر سپرده است.
یک ترانه زویا زاکاریان، یک آواز حمیرا، یک مقاله شیرین عبادی و یک حضور لیلی حاتمی و نیکی کریمی و گلشیفته فراهانی در کن و ونیز و برلین، یک کنسرت گوگوش، یک شعر تازه شهرزاد و فراتر از این، دوام و حضور پرنقش، محتشمترین بانوی اول همیشه ایران، شهبانو فرح پهلوی، معنایی جز این ندارد که آقای خامنهای، مجتبی، علمالهدی، اژهای، فلاحیان، رئیسی! شما سنگر را باختهاید. پس فساد و فریب و جنایت از آن شما باشد و باشید تا پایانتان در لولههای زنگزده در بیابانی، قذافیوار رقم زده شود. اما از آن بانوانی که نام بردم، عزت و افتخار و شوکت و پیروزی نصیب ملت ما خواهد شد.
دیدار ولادیمیر و سیدعلی؛ فروش وطن به روبل روسی / علیرضا نوری زاده
اسلام ناب محمدی انقلابی برای «اوروس» قوانین خاصی وضع کرده است
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۱ برابر با ۲۱ ژوئیه ۲۰۲۲ ۹:۳۰
تماشای دیدار ولادیمیر پوتین، رهبر قاطبه اهالی اوروس و چچنستان و تاتارستان و غازان و آرخانگلسک، با ولی امر مسلمانان کره ارض، مرا به تاثری عمیق واداشت. همه جرائم جمهوری ولایت فقیه یک طرف و فروختن حاکمیت ملی و خاک و دریای ما به بیگانه یک طرف. به یاد شعار خمینی و میلیونها هموطن تبزده میافتم که بانگ برمیآوردند «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی»؛ شعاری که از همان آغاز دروغ و بیپایه بود.
روز جمعه بود و عرفات بهعنوان نخستین مهمان انقلاب با هواپیمای شیخ زاید از امارات به تهران آمده بود. فقط قطبزاده خبر داشت و گفت تو هم که او را میشناسی، بیا با هم برویم و رفتیم. عرفات مثل بچهها ذوقزده بود و بیخودی میخندید. قطبزاده با او در اتومبیل نخستوزیری عازم مدرسه رفاه شد. هانی حسن که نخستین سفیر فلسطین در ایران شد و با او از بیروت رفاقت داشتم، هم در ماشین من نشست و باقی همراهان ابوعمار با یک اتوبوس ایران ناسیونال خیلی شیک رهسپار مدرسه رفاه شدند.
هانی حسن در راه پرسید: «علی چه فکر میکنی؟ آیا خمینی به ما کمک خواهد کرد؟» بعد در حالی که خیابانهای تهران را تماشا میکرد، گفت: «هرگز باورمان نمیشد که شاه به این آسانی فرو بشکند.» بعد خودش افزود: «البته با نامردی دوستان آمریکاییاش!»
یک روز بعد از طرح صلح راجرز، وزیر خارجه آمریکا، ابوعمار که برای حمله به عبدالناصر تحت فشار گروههای چپ و تندرو بود، از ناصر پرسید آیا واقعا شما به آمریکاییها اعتماد میکنید؟ ناصر پوزخندی زد و گفت: «ابو عمار! عمه ۹۰ سالهام را هم دست آنها نمیدهم تا مراقبش باشند.»
به مدرسه رفاه رسیدیم و ماچ و بوسههای عرفات و حسین و احمد خمینی و بوسه بر دست آقا زدن و بعد سفره پهن شدن و قیمه به رگ زدن. حیرت عرفات و همراهانش که از کاخ شیخ زاید میآمدند، قابل وصف نیست. سفره آخوند و قیمهپلو و لقمه با دست زدن و… قرار شد عرفات و همراهان برای داشتن امنیت کامل، در کاخ نخستوزیری بخوابند. هانی حسن را من رساندم. این بار محمد شریف مهدوی، پسر آیتالله حاج شیخ عبدالله شاهرودی، هم با ما بود. شریف با دو کلمه انگلیسی دانستن و عمامه بزرگ و هیکل تنومندش مدتی بعد مامور خرید گوشت از استرالیا شد و بعد سفیر در کنیا و عاقبت سفیر در آفریقای جنوبی و هنوز به ۵۵ سالگی نرسیده، چند هفتهای پس از وصلت نوهاش با نوه آل هاشمی رفسنجانی، ناگهان ورپرید.
هانی حسن زمزمهوار پرسید: «فکر میکنی این همه تظاهر و فریبکاری پایدار باشد؟» پاسخی ندادم. محمد شریف در ماشین بود. هانی حسن ادامه داد: «ما بزرگانی از نوع عبدالناصر و عبدالکریم قاسم و ملک فیصل را دیدهایم. خمینی دربان خانه آنها هم نیست. از فرودگاه نگاه میکردم. همهجا شعار لاغربیه و لاشرقیه به چشم میخورد. فکر میکنی کارتر اینها را آورده که شعار لا غربیه را بالا ببرند؟»
از بیپروایی هانی در شب نخست ورودش به تهران حیرت کردم. دو سه روز بعد، به روزنامه اطلاعات آمد و خواهش کرد این جملات را برای زندهیاد صالحیار، سردبیر و علی باستانی، معاون او، و دبیران سرویسها ترجمه کنم. گفت: «این حرفها را کسی به شما میزند که هم ناصر و کاسترو و نکرومه و بن بلا را دیده است و هم کاریکاتورهای انقلابی از نوع قذافی و نمیری را؛ حواستان جمع باشد. من در همین دو سه روز هم صداقتی ندیدم. شما فکر میکنید آخوندها با قطبزاده و یزدی و بنیصدر و مصدقیها کنار بیایند. اینها آمدهاند جنگ شیعه و سنی راه بیندازند. فردا قلم میشکنند و پسفردا مغزهای آزاداندیش را. هم شرقی میشوند و هم غربی؛ بستگی به مصلحتشان دارد.» من دو سه بار از ترجمه کامل حرفهای او خودداری کردم چون در جمع ما تودهایهای تازهختنهکرده هم بودند و لابد اخبار جلسه را عینا منتقل میکردند.
مرحوم سیدهادی خسروشاهی، سفیر رژیم در واتیکان و بعد رئیس حفاظت منافع در مصر، در کتابش شرح میدهد که در زمان نمایندگی خمینی در ارشاد، کیانوری دو سه روز یک بار میآمد و درباره ارتش و ملیون اخبار مثلا محرمانه به من میداد تا به امام بدهم. حکایت نوژه را بهطور کامل با اسمهای حقیقی و رمز و محل ملاقاتها را به من سپرد. تودهایهای اطلاعات بعدها که اسناد ساواک منتشر شد، همگی ساواکی با حقوقهای ناچیز از آب درآمدند.
هانی حسن مدت زیادی در مقام سفارت دوام نیاورد و مدتی ابو ایمن، معاونش، و سپس صلاح الزواوی سفیر شد که دو سال پیش بعد از ۴۰ سال سفارت، به رحمت خدا رفت و حالا دخترش جانشین او است.
تزار ولادیمیر و سلطان سید علی
روسها با مشاهده احوال ایران در چنگ آخوندها در عهد دو شاه آخری صفوی هم در اندیشه فتح قفقاز و آسیای میانه بودند اما ظهور نادر، پسر پوستیندوز ابیوردی، آنها را به تامل واداشت و بعدهم آغا محمدخان قاجار با دلاوری، قفقاز و ماورا آن را تا گرجستان و قلعه شوشی تحت سلطه ایران درآورد؛ گو اینکه پای همان قلعه شوشی به قتل رسید.
طرح پتر کبیر برای تسلط بر قفقاز و دیگر سرزمینهای ایرانی، در وصیتنامه منتسب به او برای بازماندگانش باقی ماند. در آن وصیتنامه اشاره شده بود که هندوستان مخزن ثروت عالم است و برای رسیدن به آن، باید تمام موانع موجود را از میان برد و با انحطاط و اضمحلال ایران به سمت خلیج فارس و آبهای گرم پیشروی کرد. (امیراحمدیان، ۱۳۸۳، ص ۱۶۳) کاترین دوم هم برای عملی ساختن وصیت منسوب به پتر کبیر درصدد تصرف قفقاز برآمد. (طالع، ۱۳۸۰)
روسها با بهانههایی بیپایه جنگی را به ایران تحمیل کردند که به معاهده گلستان منجر شد اما دوره دوم جنگها، از دست رفتن ۱۷ شهر قفقاز علاوه بر سستعهدی دولتیان و شخص فتحعلیشاه و گرفتار شدن عباس میرزا میان برادران حسود و درباریان فاسد، یک عامل مهم دیگر هم داشت؛ روضهخوانی مثل سید علی حسینی خامنهای که نام سید محمد مجاهد بر خود گذاشته بود و با آنکه میدانست عباس میرزا چند سالی برای تجدید قوا و سربازگیری وقت لازم دارد، با طرح شعارهایی نظیر شعارهای خامنهای علیه آمریکا و اسرائیل، منتها این بار علیه کفار روس بر سر منبر و تحریک عوام، شاه را در شرایطی قرار داد که ناچار شد جنگ را از سر بگیرد.
متن دو نامه از عباسمیرزا و یک نامه از فتحعلیشاه در دست است که موافقان و مخالفان جنگ و اهداف آنها را از دعوت روحانیون آشکار میکند. نامه فتحعلیشاه به عباسمیرزا صراحت بیشتری دارد. این نامه در سوم ذیحجه ۱۲۴۱ ق، یعنی چند هفته مانده به آغاز جنگ با روسیه، نوشته شد: «در هر مورد من قصد و نظر شما را انجام دادهام. شما مصلحت دانستید آقا سیدمحمد با روسای مذهبی به اینجا آورده شوند. بسمالله؛ آنها آمدهاند. شما به من گفتید به سلطانیه بیایم. بسمالله: من اینجایم. شما پول میخواستید، دادم؛ اگر پول بیشتری میخواهید، من آوردهام. شما وضع سرحد و احوال امور را میدانید. اگر فکر میکنید صلح مصلحت است، صلح کنید. اگر خواهان جنگاید، آن را شروع کنید و مسئولیت آن را به گردن بگیرید؛ چون مرا تا اینجا کشاندهای، دیگر بهانه نیاور که من همراهی نکردهام.» (تیموری، ۱۳۸۴، ج ۲، ص ۱۱۰۳/ گزارش ویلاک به کنینگ، اف.او۶۰/۲۷)
همین سید محمد مجاهد پس از شکست نیروهای ایرانی، به روسها پیغام داد که بیایید که وقت نبیذ است و صلح و عشق سلامت… بعد هم که مردم شارلاتانبازی او را کشف کردند، به نجف گریخت.
منظره خامنهای در برابر پوتین را پیش چشم آورید. روضهخوانی که به هزار توطئه و نیرنگ غرب و شرق، بر کرسی سلطانی نشسته، جنایتکاری چون پوتین را که تا امروزعامل قتل یک میلیون سوری و اوکراینی است، میستاید و در برابر دلهای داغدار بازماندگان جنایت دیگر پاسدارانش در سرنگونی هواپیمای مسافربری اوکراینی، به پوتین آفرین و مرحبا میگوید چرا که «در قضیه اوکراین، چنانچه شما ابتکار عمل را به دست نمیگرفتید، طرف مقابل با ابتکار خود، موجب وقوع جنگ میشد… اگر راه در مقابل ناتو باز باشد، حدومرزی نمیشناخت و اگر جلو آن در اوکراین گرفته نمیشد، مدتی بعد به بهانه کریمه، همین جنگ را به راه میانداختند».
بیحیایی و بیشرمی تا کجا؟ ۱۴۰۰ سال است برای حسین و ۷۲ تن از اقوام و یارانش روضه و دسته و عزاداری و اشک و ناله به راه انداختهاند. آیا خون نیم میلیون سوری و اوکراینی، از خون حسین و علیاکبر و اصغر کمرنگتر بود؟
پتر کبیر با آرزوی رویت خلیج همیشه فارس روی در نقاب خاک کشید و ولادیمیر پوتین امروز خلیج فارس را از آن خود میداند. به فرمان ولی فقیه و نوکرانش، برای زن ایرانی پا نهادن در دریا و استخر از معاصی کبیره است و مرتکب به شدیدترین وجه مجازات میشود اما برای آقایان و بانوان روسی در بوشهر، پلاژ و محلهای شنا ویژه برپا است و اسلام ناب محمدی انقلابی برای «اوروس» قوانین خاصی وضع کرده است.
سیدعلی که در جنگ با روسها همچون سید محمد مجاهد طعم شکست را چشیده، حالا درمقام ولی امر به پوتین که علیاکبر ولایتی، مشاور اعلایش، شباهتهایش با مسیح را کشف کرده است، میگوید: «یک مسئله مهم در موضوع سوریه اشغال مناطق حاصلخیز و نفتخیز شرق فرات بهوسیله آمریکاییها است که این قضیه باید با بیرون راندن آنها از آن منطقه علاج شود.»
او همچنین با بیان اینکه غربیها با روسیه قوی و مستقل بهکلی مخالفاند، خطاب به پوتین میگوید: «آمریکاییها هم زورگو و هم حیلهگرند و یکی از عوامل فروپاشی شوروی سابق فریب خوردن در مقابل سیاستهای آمریکا بود. البته روسیه در دوره جنابعالی استقلال خود را حفظ کرده است.»
از این پس پوتین باید از شوق سر به آسمان ساید که سید علی استقلالش را تایید کرده است. مردی که خود استقلال و حاکمیت سرزمینش را به بیگانگان میفروشد، حالا مدعی است که روسها مستقلاند.
بهعنوان یک روزنامهنگار ایرانی از مشاهده همان دو دقیقه فیلم دیدار ولادیمیر و سید علی، احساس شرم کردم و یک لحظه تصاویر قوامالسلطنه در برابر استالین و شاه فقید در مقابل برژنف و کاسیگین را پیش دیده نهادم. آیا ما ملت در حق خود این همه ظلم کردیم که سروری را زیر پا اندازیم و به نوکری رهبرمان برای روسیه تن در دهیم؟
مسئولین میراث فرهنگی بهتر است دست به هیچ چیز نزنند، پل تاریخی نیاکو هم آسیب دید / شکوه میرزادگی
به گفته مدیرکل میراث فرهنگی گیلان «ده درصد پل تاریخی نیاکو، به دلیل فشار آب بسیار زیاد رودخانه سید علی اکبری که از زیر این پل عبور می کند آسیب دیده است. سال گذشته مسئولین میراث فرهنگی به بهانه حفظ این پل که چند سده از ساخت آن می گذرد، دیوار به اصطلاح حفاظتی برایش ساختند اما این دیوار نه تنها کار حفاظت را انجام نداده بلکه خود ویران شده و ده درصد پل را هم ویران کرده است. این را هم توجه کنید که این پل هم قبل از انقلاب و هم بعد از انقلاب مرمت هایی شده است و در تمام سال های عمرش بدون دیوار حفاظتی سلامت مانده. اولین سالی هم نبوده که رودخانه سیدعلی اکبری از زیر آن عبور می کند. چه شده که حالا و پس از یک سال که از ساختن دیوار حفاظتی می گذرد کارش به ویرانی کشیده است. (دیواری که معلوم نیست بر چه اساسی و با چه مقدار هزینه ای ساخته شده است). آیا نباید به این وزارت میراث فرهنگی و گردشگری حکومت اسلامی گفت لطفا دست به هیچ چیز نزنید چرا ک جز ویرانی و نابودی کاری از شما برنمی آید؟
پل نیاکو که به عنوان یکی از آثار ملی ایران به ثبت رسیده، از اوایل دوره قاجار (و برخی تاریخ شناسان می گویند از اواخر دوره صفویه) باقی مانده، در روستای نیاکو، شهرستان اشرفیه قرار دارد.
شهرام صداقت ـ تهران
بنیاد میراث پاسارگاد
اسلام ما و اسلام آنها / علیرضا نوری زاده
خمینی دین رافت و مهر را مصادره کرد و ملاعمر و بنلادن و البغدادی پشت قبالهاش را مهر کردند
علیرضا نوریزاده نویسنده و روزنامهنگار
پنج شنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۱ برابر با ۱۴ ژوئیه ۲۰۲۲ ۱۰:۱۵
امیر طاهری، دوست و همکار عزیزم، دوهفته پیش در مقاله خود در ایندپندنت فارسی، با عنوان «محاکمه در پاریس و پرسشهای آینده» موضوعهایی را مطرح کرد که به اعتقاد من باید روی آنها تامل کرد و فقط به چشم یک مقاله به آن ننگریست و سرسری از آن نگذشت.
طاهری در جایی از مقالهاش نوشته بود: «چگونگی همزیستی تمدنها با همه تفاوتها، اختلافها و ضدیتهایشان با یکدیگر، همچنان در مرکز دغدغههای جهانی قرار دارند. آیا میتوان ضدیت را به اختلاف و اختلاف را به تفاوت تبدیل کرد و بر اساس آن تفاوت، به همزیستی در متنی از احترام متقابل و با توجه به منافع مشترک در صحنه بینالمللی رسید؟ آیا اسلام در خمینی، ابوبکر بغدادی، ملا محمد عمر و صلاح عبدالسلام خلاصه میشود؟» [صلاح عبدالسلام سرکرده تروریستهایی بود که ۱۳۰ انسان بیگناه را در فرانسه به قتل رساندند و تعداد زیادی را مجروح کردند. آنها در پاریس محاکمه و به زندانهای طولانی محکوم شدند]
سوال طاهری میتواند با اغماض، پاسخی چنین داشته باشد که خیر؛ خمینی و بغدادی و امیرالمومنین کابل و دنبالهروهایشان نمایندگان اسلام نیستند؛ اما کسی مثل من که دیرزمانی است پیام اسلام را آنگونه که در غرب و شرق طنین افکنده دنبال میکند، از مدتها پیش به این نتیجه رسیده است که دستکم با عملکرد پیروان اسلام انقلابی ناب محمدی در دو وجه شیعه و سنی آن، صدای آن اسلام دیگر کمتر به گوش میرسد و در بسیاری از نقاط اصلا طنینی ندارد که شنیده شود.
متاسفانه از زمان روی کار آمدن خمینی، در یک رقابت شوم میان اهل سنت و شیعه ولایی، نوعی رقابت برای عرضه نسخه «اسلام من اصلی است» به راه افتاد. از ابوالعلاء مودودی تا ملاعمر و از بنلادن تا البغدادی و اخوانالمسلمین مصر و… تا بوکوحرام در غرب آفریقا، همگی به عنوان پیامآوران متعصب و افراطی اسلام به رسمیت شناخته شدهاند.
وقتی کشور قطر که چهاراسبه میتازد تا در جامعه مدرن جهانی برای خود جایی پیدا کند، حامی نخست طالبان و حماس میشود و مدتها در سوریه با حمایت از جبهه نصرت و هیئت تحریر شام عملا این گروههای تروریستی متعصب و جاهل را تقویت میکند تا حکومت اسلامی خود را برپا کنند و در دوحه پذیرای ملاهایی میشود که میخواهند اسلام داعشی را در افغانستان پیاده کنند؛ یا ایالات متحده آمریکا، در مقام بزرگترین دموکراسی و آزادترین جامعه جهان، کلید ورود به کابل را به دست کسانی میدهد که بنمایه اندیشه و رفتارشان ضد تمام ارزشهایی است که آمریکا به آن باور دارد، آیا میتوان از اسلام دیگری سخن گفت؟
غرب دموکرات هم از همهچیز کاملا خبر دارد و با اینکه در دستگاههای امنیتی خود لابد هزاران سند و مدرک از تروریست بودن رژیم ولایت فقیه در دست دارد و رفتار ۴۴ ساله رژیم با ملت ایران از یک سو و تجاوز و دخالتهایش در کشورهای منطقه و فراتر را از سوی دیگر شاهد است، لحظهای از دلجویی از رژیم و دادن امتیازهای پیداوپنهان دادن به جمهوری ولایت فقیه کوتاهی نکرده است. (به همین به اصطلاح مذاکرات اتمی توجه کنید) آیا میتوان باور کرد که دنیای آزاد اسلام دیگری جز اسلام امیرالمومنین کابل و نایب امام زمان تهران و دنبالهروهای آنها را به رسمیت بشناسد؟
هیلاری کلینتون و رئیسش باراک حسین اوباما برای براندازی حسنی مبارک و تقدیم مصر به اخوان المسلمین از هیچ کوششی دریغ نکردند و اگر پایداری و شجاعت مصریها و ارتش ملی مصر نبود، امروز پرچم اسلام ناب اخوانی در شمال و شرق آفریقا و شاید هم غرب آن به اهتزاز درآمده بود. این خندهدار است که بگوییم آمریکا خمینی را نمیشناخت و اعزام رمزی کلارک به پاریس از سر کنجکاوی بود. آیا همیلتون جردن آنقدر کودن بود که قسمهای حضرت عباس دکتر ابراهیم یزدی را باور کند و بعدها مدعی شود که خمینی همه را فریب داد؟ راستی اگر ماجرای گروگانگیری ۵۲ دیپلمات در تهران در هر نقطه دیگری از جهان (غیرمسلمان) رخ داده بود، واکنش آمریکا همان بود که در رابطه با ایران شاهد بودیم؟
همه این نمونهها مرا به تامل واداشت که آیا جهان به وجه عام و غرب به شکل خاص، به اسلام ناب محمدی انقلابی در دو وجه سلفی سنی و ولایی شیعه نیاز دارد و در عین حال، آیا غرب رویارویی نهایی این دو وجه را به مصلحت خود میداند؟
پیش از انقلاب، من هرگز در غرب مسلمان بودن خود را پنهان نکردم. وقتی مرحوم اردشیر زاهدی، سفیر ایران در آمریکا، سرآمد سفرای شرق در مرکز جهانی غرب بود و هنگامی که عدهای جوجهمسلمان تندرو غیرایرانی نخستین پرچم گروگانگیری اسلامی در ینگهدنیا را بالا بردند، همین سفیر مشکلگشا شد و غائله را خاتمه داد، ما احساس غرور میکردیم. از اینکه محمدرضاشاه و ملک فیصل، دو پادشاه فقید، دست وحدت اسلامی میدادند نگران نمیشدیم و زمانی که شهبانو برای افتتاح نمایشگاه هنر اسلامی ایران به لندن میآمد، ناراحت نبودیم که چرا ما اسلامپناهیم.
همهچیز بهقاعده بود. شاه هم به زیارت ثامن الائمه میرفت و هم به تماشای اپرای مادام باترفلای مینشست. هم کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان داشتیم، هم پژوهشگاه فلسفه با همین دکتر سیدحسین نصر فرقه مریمیه و کیفکش او، غلامعلی حداد عادل (البته در آن روزها که کراوات میزد)؛ مسجد دانشگاه برپا و در کنارش باشگاه فردوسی با ساز و آواز به راه بود. دکتر گردیزی، دوست اهل افغانستانم که در مقطع دکترای حقوق تحصیل میکرد و بعدها رئیس بخش دری دویچه وله شد، یک بار به من گفت: «خوش به حالتان کشوری دارید که هم مدرن است هم پایبند به معنویت و احیاء رمضان و عاشورای حسینی.»
اسلام برای ما جزئی از هویت ملیمان بود، نه تمام آن. خدا همچنان بخشنده مهربان بود و ما کسی را که قاصم جبار باشد و مکار و منتقم قهار نمیشناختیم. ماه رمضان اغلب صادقانه- و بسیاری از ملاهای حاکم از سر تظاهر- روزه میگرفتیم. رمضون یخی در ماه محرم لب به «دوا» (عنوان می نزد جاهلها) نمیزد و خانم سوسن اگر یک میلیون هم به او میدادند، شبهای احیاء و عاشورا روی صحنه نمیرفت.
در مصر هم چنین وضعی را شاهد بودم. محمد بیومی شب جمعه کنار نیل «بیره» (آبجو) مینوشید و نزدیک صبح دهانش را آب میکشید و آماده میشد ظهر به نماز جماعت شیخ شعراوی برود. در لبنان و سوریه و اردن و عراق و ترکیه و پاکستان و افغانستان هم چنین بود. هتلهای کابل لبریز از جوانان اروپایی بودند که اغلب با یک اتومبیل کوچک از اروپا به ترکیه و ایران و افغانستان و هند سفر میکردند. یک بار با شهیار قنبری به هتلهای شمسالعماره رفتیم و از جوانان اروپایی مسافر شرق گزارشی جانانه تهیه کردیم که در مجله فردوسی چاپ شد.
اغلب این جوانها در سالهای پیش از دانشگاه آمده بودند تا شرق مسلمان را ببینند و چقدر دلبسته فرهنگ و زندگی ما شده بودند؛ دختر و پسر درهم میلولیدند و اسلام ترسی نداشت. اصلا اسلامهراسی نه برای ما مسلمانان و نه برای غربیها، معنایی را افاده نمیکرد؛ نه حزباللهی در میان بود و نه داعشی. انقلابیها اغلب رو به قبله مسکو یا پکن و بدشانسهایشان مثل حسن جداری رو به آلبانی انورخوجه نماز میگزاردند. تندروترین گروههای فلسطینی را مسیحیانی مثل جورج حبش و نایف حواتمه رهبری میکردند و ابوحسن سلامهای در بیروت بود، یکی از رهبران خوشتیپ فتح که در هتل فنیسیای بیروت با جورجینا رزق، ملکه زیبایی لبنان و جهان، نرد عشق میباخت و عروسیشان حادثه مهم لبنان شد. (ابوحسن سلامه در ۲۲ ژانویه ۱۹۷۹ با برنامهریزی اسرائیل در بیروت به قتل رسید. جورجینا آن زمان فرزندشان را ششماهه باردار بود)
در آن زمان، اسلام خدایی بخشنده و مهربان داشت و امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان، با آواز مرضیه و گلپایگانی غرق شعف میشد؛ منشیاش دختری زیبا از مسیحیان لبنان بود و نوروز پیش از انقلاب، از اینکه به دلیل موقعیتش نمیتواند در کنسرت گوگوش در سالن کازینو لبنان در جونیه شرکت کند، متاسف بود. ملای شیعه اعلای ما سید کاظم شریعتمداری بود و خطیبان بزرگ شهر راشد و دکتر سید محسن بهبهانی و دکتر عباس مهاجرانی بودند. یک ذبیحی داشتیم و یک بهاری؛ حالا ۲۰ هزار نوحهخوان فقط در تهران داریم. از اسلام عصر نوجوانی ما اگر چیزی هم به جا مانده باشد، رخ در نهان کشیده است و دیدنی نیست.
حالا در ایران و افغانستان و تا حدودی عراق، از فرخرو پارسا و مهرانگیز منوچهریان و دکتر آناهیتا و فاطمه کیلانی و سمیره صراف اثری نیست. در تهران گوهرالشریعه و خواهر مری، در افغانستان متعلقه ملا هیبتالله و در عراق، رقیهالسادات نجفی جای آنها را گرفتهاند. تنها در اردن و مغرب و تا حدی مصر و تونس است که زنان همچنان محترماند. در امارات متحده عربی، وزرای زن سرآمد کابینهاند و در عربستان سعودی، حضور بانوان در وزارت و صدارت و نمایندگی هرروز گستردهتر میشود اما پرچمداران اسلام ناب در این کشورها هم از توطئه و تلاش برای خنثی کردن کوششهای حاکمیت برای امحای تعصب و تندروی دست برنداشتهاند و شهروندانی که تحت تاثیر پیام اسلام ناب انقلابی محمدی در دو وجه شیعه و سنی آناند، در برابر جایگزینی اسلام معتدل و امروزی مقاومت میکنند.
تا زمانی که غرب دستمال ابریشمی بهدست به توجیه و مالهکشی جنایتها و انحرافهای اسلاممداران مکتب خمینی/اخوان طالبانی مشغول است و در جستوجوی رضایت سیدعلی و امیرالمومنین کابل است، مصیبت اسلام ناب محمدی انقلابی اول برای ما و بعد برای جهان ادامه خواهد داشت.
دوازده ایراد اساسی و نگران کننده به “شورای ملی تصمیم” / عبدالستار دوشوکی
بعد از انتشار بیانیه شش ماده ای “شورای ملی تصمیم”, عکس العمل های متفاوتی توسط هموطنان در نقد این شورا نشان داده شده که تلاش می کنم بدون داوری و قضاوت شخصی نظرات انتقادی هموطنان را در این نوشتار منعکس کنم تا مسئولین “شورای ملی تصمیم” بتوانند به انتقادات مطرح شده با سعه صدر جواب بدهند. علاوه بر گردآوری جمع اضداد در این شورا نظرات فراوانی در ارتباط به نحوه تشکیل این گروه در فضای مجازی مطرح شده است. هموطنی نوشته است. زنگ تفریح آخر هفته ایرانی “شورای ملی تقسیم” بعنوان نسخه کپی برابر اصل ارائه شده است, که حاکی از آن است شورایی که برای “وصل” آمده بود باعث “فصل” شده است.
انتقاد و ایراداتی که هموطنان مطرح کرده اند را می توان در ١٢ بخش خلاصه کرد که هر کدام از آنها کنکاش و تجزیه و تحلیل خود را با کمک تحلیلگران موافق و مخالف می طلبد.
اول: انتقاد به اصل دوم شورا که می گوید “حفظ تمامیت ارضی کشور با تاکید بر نظام غیرمتمرکز”. منتقدان معتقدند که حفظ تمامیت ارضی کشور بصورت مشروط مورد توافق گروه های اتنیکی و “جدایی طلب” قرار گرفته. یعنی با شرط نظام غیرمتمرکز. این یعنی نپذیرفتن بدون قید و شرط تمامیت ارضی ایران که بر طبق نوشته هموطنان یک اصل خدشه ناپذیر و غیر مشروط است. وقتی که مسئولین این شورا منتقدان را به اصل دوم یعنی اصل حفظ تمامیت ارضی ایران رجوع می دهند. کاملا واضح و روشن است که تمامیت ارضی بصورت مشروط (به عدم تمرکز) مورد پذیرش قرار گرفته آنهم در یک جمله واحد و در یک بند واحد. در صورتی که این دو بدون هیچگونه ارتباط و اتکای متقابل و یا شرط و شروطی می توانست در دو بند جداگانه ارائه شوند.
دوم: حذف پرچم در لوگوی این شورا که ظاهرا بر طبق انتقادات مطرح شده هموطنان, بخش قابل ملاحظه ای از امضا کنندگان با پرچم سه رنگ شیر و خورشید ایران شدیدا مخالف بودند. لذا تصمیم گرفته شد پرچم حذف شود و بجای آن چندین قلب نیم شکسته رنگارنگ بعنوان سمبل و نماد ملیت های مختلف ایران گنجانده شود.
سوم: حذف خلیج فارس در نقشه لگوی این شورا. زیرا بر طبق نظرات منتقدین به دلیل مخالفت برخی با نام “خلیج فارس” ناچار شدند, خلیج فارس را به همرای دریای خزر و دریای عمان کاملا حذف کنند, که کردند. لذا نقشه تمامیت ارضی (و آبی) ایران ناقض ماند.
چهارم: اعتراض برخی از هموطنان در مورد تاکید بر چند ملیتی بودن ایران که هم در لوگو بصورت چند قلب نیمه شکسته و رنگی آمده و هم در متن بیانیه با ذکر اسامی “ملیت های” ایران آمده است. از جمله ملیت فارس که ذکر شده است (کُرد، ترک، عرب ، لر، ترکمن، بلوچ، فارس). همانگونه که در ابتدای این مقاله تاکید کردم نگارنده الزاما با همه نظرات هموطنان موافق نیستم. اما ناچارم از ره امانتداری انتقادات آنها را بدون غرض و قضاوت منعکس کنم.
پنجم: حمایت کامل تلویزیون ایران اینترنشنال از این حرکت. این رسانه که بر طبق ادعای روزنامه گاردین توسط عربستان سعودی پایه گذاری شده است, با خواننده سرشناس مورد علاقه دیرینه بنده یعنی جناب آقای داریوش اقبالی مصاحبه طولانی داشت که داریوش از ضرورت همبستگی سخن گفت. در بیانیه این شورا اسم داریوش در صدر حامیان آن آمده است.
ششم: حمایت کامل تلویزیون کلمه که عده ای از هموطنان آن را یک تلویزیون تکفیری ضدایرانی و ضد شیعه که توسط عربستان پایه گذاری شده است می نامند. اکثر مجری ها و میهمانان این شبکه جزو امضا کنندگان و حامیان این حرکت هستند. این شبکه در زمان ظهور داعش از آن گروه جنایتکار وحشی حمایت کرد و از مردم ایران درخواست کرد داعش را به جمهوری اسلامی ترجیح بدهند.
هفتم: مشخص نیست این شورا قرار است در مورد چه چیزی تصمیم بگیرد؟ اسم این مجموعه ناهمگون و جمع اضداد “شورای ملی تصمیم” است. اما در بیانیه مشخص نشده که تصمیم در مورد چه چیزی و چگونه باید گرفته شود؟
هشتم: احتمالا برخی از احزاب و سازمانها که مسلح هستند شرط “حق دفاع مشروع – بخوان مسلحانه, را در اصل یک جای داده اند. یعنی حتی گذار مسالمت آمیز نیز مشروط شده است. در صورتی که “حق دفاع از خود” کاملا عیان است و احتیاجی به بیان جهت دار ندارد.
نُهُم: با کمال احترام به زندانیان زجر کشیده, اما صرف مظلوم واقع شدن و زندان رفتن به خودی خود حقانیت و مشروعیت رهبری یا سخنگویی برای فرد بوجود نمی آورد؛ مخصوصا برای کسانی که از منظر سیاسی فرق بین “حاکمیت ارضی” و “تمامیت ارضی” را نمی دانند. یا وگرنه ما امروز می توانیم دهها هزار زندانی سیاسی سابق بعنوان رهبر یا سخنگو داشته باشیم. در نتیجه این نوع سوء استفاده های عوامفریبانه و احساساتی از “حبس” قابل قبول نیست. وانگهی آقای کمال جعفری ماه هاست که در زندان است و حق ملاقات با خانواده را ندارد و خود ایشان عضویت یا سمت سخنگویی خود را اعلام نکرده اند. ایشان که نه تنها در دسترس نیست بلکه ممنوع الملاقات می باشند چگونه می تواند مسئولیت سخنگوی را برای مردم و رسانه ها ایفا کند؟
دهم: مصادره اعتراضات کف خیابانی اقشار مختلف کشور به نفع خود. انگار که شورای ملی تصمیم نماینده انحصاری و برگزیده مردم معترض کف خیابان از داخل کشور است. این مصادره به مطلوب نوعی انحراف در استدلال و شکلی عوام فریبانه از “مغلطه” و خودخواهی است.
یازدهم” نکته مهم دیگر که خانم شهلا انتصاری دیگر سخنگوی این گروه در تلویزیون اندیشه افشا کردند (دقیقه ١۷) این است که ورود به این شورا برای هموطنان بصورت دموکراتیک و آزاد نبوده, بلکه به مثابه یک باشگاه (کلوب) خصوصی بوده که هیچ کس اجازه ورود به آن را ندارد مگر آنکه اکثریت اعضای موجود (۵٠ درصد بعلاوه ١) به پذیرفتن شخص جدید رای بدهند. این امر گزینشی نه تنها در تاریخ گردهمایی ها و ائتلاف و اتحادهای ملی ایرانیان بی سابقه و حیرت آور است, بلکه احزاب نوع استالینستی هم اینگونه عمل نمی کردند. مخصوصا برای مجموعه ای که ادعای “در پرتو همکاری همه نیروهای سیاسی و شخصیت ها” را دارد. وانگهی صلاحیت آن چند نفر بنیانگزار یا هسته اولیه را چه کسی تایید کرده است؟
دوازدهم: برخی از بانیان و مسئولین این شورا قبلا با مجموعه سه نفری دیگری به نام “کمیته سه نفره پشتیبانی از بیانیه ١۴ نفر” همراه بودند که در ابتدا با دعوت جناب آقای حسن اعتمادی از آقایان مسعود نقره کار و بهروز ستوده در برنامه رمز پیروزی تلویزیون اندیشه شکل گرفت. دلیل جدایی آقای نقره کار از این کمیته هرگز مشخص نشد. برخی از بانیان با “شورای مدیریت گذار” نیز همراه بودند. اما چرا و به چه دلیلی آن اتحادها را شکستند و جدا شدند تا مجموعه موازی خودشان را نه بصورت آزاد بلکه بصورت “کلوب گزینشی و خصوصی” ایجاد کنند, باید گفت والله العلم. یعنی اتحادشکنان سابقه دار در صدد ایجاد اتحاد زیر پرچم خودشان بر آمده اند.
حال بگذریم از اینکه برخی از امضا کنندگان ادعا کرده اند که روحشان خبردار نبوده و اصلا از متن و یا ترکیب امضا کنندگان اطلاع نداشتند. و برخی نیز امضای خود را پس گرفتند. در مورد این ادعاها داوری نمی کنم. چون بعید است آدم هایی که این همه ادعای فضل و کرامات و بصیرت سیاسی دارند, بدون آگاهی از ترکیب یا بندهای یک بیانیه آن را امضا کرده باشند. شاید حال که هوا را پس دیده اند پس کشیده اند. مدتی پیش صحبت کوتاهی در همین زمینه با آقای دکتر مسعود نقره کار گرامی (سخنگوی شورای ملی تصمیم) داشتم و با صراحت و قاطعانه گفتم که در هیچ جمعی از جمله “شورای ملی تصمیم” شرکت نمی کنم. نادمان نیز می توانستند از همان ابتدا موضع دو پهلو خود را مشخص کنند تا این بیماری سابقه دار و غم انگیز ء انشعاب و پس گرفتن امضاها تکرار نشود. بیماری مزمنی که بلای جان اپوزیسیون و مایه اعتبارزدایی آن شده است. زیرا اینگونه حرکت های نسنجیده و خام سبب می شود جمهوری اسلامی نفس تازه ای بکشد و مردم را از عقلانیت و درایت اپوزیسیون نومید کند. نکات انتقادی زیاد دیگری نیز مطرح شده است که آنها را می گذارم و می گذرم.
عبدالستار دوشوکی
مرکز مطالعات بلوچستان ـ لندن
تیر ١۴٠١
doshoki@gmail.com
نگاهی نو به جنبشِ بابک خُرّمدین (بخش دوم) / علی میرفطروس
* مهاجرت و إسکانِ قبایل بیگانه بافتِ جمعیّتی شهرهای ایران را تغییر داد و ضمن تضعیف نهادهای شهری، باعث رواج فرهنگ و اخلاقیّات قبیله ای در ایران شد.
* وجود باورهای مانوی -مزدکی و ستایشِ خورشید و یا تقدّس نان و شراب در برخی جنبش های بعد از اسلام نشانۀ کوشش های ایرانیان به منظور حفظ آئین ها و باورهای باستانی شان است.
* در باورهای مهرپرستی، مهر(میترا) از درونِ سنگ زاده شده و نمادِ پایداری ، مقاومت و جاودانگی بشمار می رفت.
آنکس که زندگی و برازندگی می آموزد؛
بندگی نمی آموزد.
(سخن منسوب به بابک خطاب به پسرش)
***
نخستین خلفای اسلامی یهودیّت و مسیحیّت را به عنوان «ادیان الهی» به رسمیّت می شناختند ،امّا آئین زرتشت را آئینی «غیر ابراهیمی و غیر الهی» دانسته و لذا با زرتشتی ها برخوردی ناگوار داشتند،بااینهمه، عموم جنبش های اجتماعی در این دوران دارای ماهیّتی زرتشتی، مزدکی،خُرّمدینی و غُلات شیعه بودند.اینکه عقیده شناسانِ معروف مزدکیان، باطنیّه،غُلاه ،قرامطه و خُرّمدینان را در یک ردیف قرار داده و آنان را خارج از اسلام دانسته اند[۱] بیانگر این حقیقت است که عقاید آنان را نمی توان در چهارچوب اسلام رسمی یا سُنّتی قرار داد. به عبارت دیگر، با توجّه به ذخائری از باورهای مانوی -مزدکی و ستایشِ خورشید و یا تقدّس نان و شراب در برخی جنبش های بعد از اسلام آنها را می توان کوشش های ایرانیان به منظور حفظ آئین ها و باورهای باستانی شان دانست. خواجه نظام الملک، ابن حزم، ابن جوزی، عبدالقاهر بغدادی، بیرونی ، مقریزی و دیگران در این باره تأکید می کنند:
-«از آغاز تسلّط تازیان ، ایرانیان کوشیدند تا با شیوه های مختلف به تجدید آیین قدیم خود بپردازند، قیام قرمطیان، سُنباد و بابک خرّمدین از جملۀ این شیوه ها بود»[۲]
دشت مُغان و قلعۀ بابک
در باورهای مهرپرستی، مهر(میترا) از درونِ سنگ زاده شده و نمادِ پایداری ، مقاومت و جاودانگی بشمار می رفت. در «اوستا» هشت تن از یارانِ مهر در چکادِ کوه ها -بر فرازِ برج ها -به دیدبانی نشسته و نگران پیمان شکنان هستند[۳] بر این اساس،کوه در نزد مهرپرستان از تقدّس خاصی برخوردار بود و از این رو ، بسیاری از معابد و مهرابه های مِهری در دلِ کوه ها و صخره ها ساخته می شدند.نمونۀ شگفت انگیزِ اینگونه «معماریِ صخره ای» را می توان در میمندِ کرمان مشاهده کرد که در بخش آینده به آن خواهیم پرداخت. آدام اولئاریوس (Adam Olearius)که در سدۀ هفدهم میلادی از نواحی اردبیل دیدن کرده،از استقبال خود توسط «یکهزار سوارِ سرخ پوش»یاد کرده و می گوید که خانه های مُغان در این منطقه «در دلِ کوه ساخته شده بود.» [۴]
نواحی کوهستانی پناهگاه مناسبی برای برخی جنبش ها بود؛ اینکه ستاد قیام مقنّع در قلعۀ کوهستانی«سام» یا «سنام»( نزدیک شهر کَش در حوالی بخارا)، ستاد مبارزاتی بابک در قلعۀ کوهستانی«بَذّ»(جمهور)در کوه های سبلان و مرکز مبارزاتی حسن صبّاح در قلعۀ الموت قرار داشت،یکی از عوامل پایداری این قیام ها بود.خواجه نظام الملک از خُرّمدینانِ اصفهان که «در کوهها مأوا گرفته اند» یاد کرده[۵] و سمعانی نیز در ذیل «خُرّمی» و «مُحمّره» (سرخ جامگان) به خُرّمدینانی به نام «شَروَینیّه»در کوه های همدان اشاره نموده است.[۶]
ابن حوقل در ذکر آذربایجان از کوه های بلند خُرمیّه یاد کرده « و فرقۀ خُرمیّه که بابک از ایشان بود در آنجا می باشند.»[۷]
قلعۀ بذّ(جمهور)در شمال شهرستان اَهَر و در سه کیلومتری جنوب غربی شهر کلیبر قرار دارد و از طرف شرق با دشت مغان همسایه است.با توجه به آتشکدۀ بزرگ«آذرگُشسب»( آذَرْ گُشْنَسب) در آذربایجان[۸]،بنظر می رسد که دشت مغان از مراکزِ مغان های زرتشتی بود. به خاطر اهمیّت دشت مغان این ناحیه در اواخر دورۀ ساسانی واحد اداری جداگانه ای بود.[۹] دشت مغان در دوران استیلای تازیان یکی از کانون های شورش در آذربایجان و یکی از میدانگاه های نبَردِ بابک خُرّمدین با سپاهیان خلیفۀ عبِاسی بود چنانکه ذکر شهر بابک در شمارِ شهرهای دشت مُغان تأئید کنندۀ این نظر است. یکی از آخرین جنگ های مهم سپاهیان عبّاسی با بابک در دشت مغان روی داد(سال ۲۲۰ / ۸۳۵) که منجر به عقب نشینی بابک به سوی منطقۀ بَذّ شده بود[۱۰]
باستان شناسانی که از قلعۀ بَذّ دیدار کرده اند نام جمهور را برگرفته از کوه های جمهور دانسته اند[۱۱].به نظر نگارنده شاید «جمهور» ترکیب تغییر یافتۀ «جم» (جمشید) +«هور»(خورشید) باشد. چنانکه خواهیم دید جمشید و خورشید در باورهای مِهری پیوندی ذاتی و جوهری دارند.از این گذشته، نخستین طلیعۀ خورشید(هور=خور)از قُلۀ بلندِ«بَذّ» برای خُرّمدینان آن منطقه یادآورِ ستایش ایزد مهر(خورشید) بود که در باورِ زرتشتیانِ اواخر ساسانی مقامی ممتاز داشت[۱۲]
با وجود جستجوهای بسیار، نگارنده نتوانسته ریشۀ واژۀ «بَذّ» را پیدا کند.زنده یاد احمد کسروی نیز – که به جغرافیای تاریخی و ریشه یابی اسامی شهرها توجۀ بسیار داشته – به این واژه نپرداخته است.به نظر می رسد که «بَذّ» واژه ای پارسی بوده و کلماتی مانند«مِیْ بَذ»(ساقی)یا«می+مذ=میمند»(صاحبِ شراب) شاید روشنگر این بحث باشند.
«بَذّ» منطقه ای کوهستانی با اراضی فراخ و گسترده بود که دامداری و خصوصاً پرورش گوسفند در آن رونق فراوان داشت به طوری که جاویدان بن شَهرَک -پیشوای خُرّمدینان «بَذ» پیش از بابک – با بیش از دو هزار گوسفند برای تجارت به بازارهای اردبیل، زنجان و میمند رفت و آمد می کرد.
با چنان موقعیّتی،پس از حملۀ تازیان به آذربایجان و تصرّف اراضی مردم توسط اعراب مهاجر،مردم «بَذ» نیز می توانستند با این«مهمانان ناخوانده» دشمنی و نزاع داشته باشند.به روایت یعقوبی:قبیلۀ روّاد اَزدی از تبریز تا بَذّ«فرود آمدند»[۱۳]
قلعۀ«بَذّ»(جمهور) دژِ حیرت انگیزی بود که بر فرازِ قُلّهای در ارتفاع ۲۳۰۰ تا ۲۶۰۰ متری از سطح دریا قرار داشت و اطراف آن را درّه هائی به عُمقِ ۴۰۰ تا ۶۰۰ متر دربر گرفته بود که رسیدن به داخل قلعه را بسیار دشوار می ساخت.پیش از این که به دروازۀ دژ برسیم از گذرگاهی میگذریم، این گذرگاه همچون دالانی است که تنها گنجایشِ گذشتن یک نفر را دارد و دو نفر به سختی از آن می توانند بگذرند. گذرگاه در فاصلۀ دویست متری دروازۀ دژ و روبروی آن میباشد. آمدنِ هر تازه واردی کوهبان ها را – که در برجهای دوسویِ دروازه جای داشتهاند- هشیار میکرد.جایگاه کوهبانها در بلندی است و بنابر این به هر چیز و هر کس چیرگی کامل داشتهاند.در چهار جهت قلعه،چهار برج دیده بانی-به صورت نیمه استوانه -ساخته شده اند.این ها جایگاه کوهبان ها و سربازانی است که تا گردنِ خود، استتار کرده و هر جُنبده را تا کیلومتر دورتر از فرازِ کُتل ها،درّه ها و کوهپایه ها زیر نظر گرفته اند.برای نفوذ به درون قلعه بایستی حتماً از دروازه گذشت و از کوهستان راهی برای وارد شدن نیست. نزدیک شدن ابزارِ دِژکوب، منجنیق و آتشافکن به این دژ تقریباً ناشدنی بود.[۱۴] افشین برای مصون ماندنِ سپاهیانش از شبیخون های خُرمدینان سه خندق در اطراف سپاهیانش کَنده بود،با اینحال سپاهیان خلیفۀ عبّاسی دچارِ وحشت بودند و خطاب به افشین می گفتند:
-«تا چند در تنگنا بنشینیم؟میان ما و دشمن[بابک]چهار فرسنگ[۲۴کیلو متر] فاصله است و چنان عمل می کنیم که گوئی دشمن، مقابل ما است.از کسان و جاسوسانی که میان ما می گذرند،شرم داریم.میان ما و دشمن چهار فرسنگ [۲۴کیلو متر] است و ما از وحشت مُرده ایم.»[۱۵]
«بذّ» بی تردید دارای قصرها و ساختمان های متعدّدی بود چندانکه چند سال پس از سقوط قلعۀ بابک به دست سپاهیان عبّاسی (۲۲۲ / ۸۳۶) ابن خُردادبِه نخستین سیّاحی بود که از«بَذّ»(جمهور)دیدار کرد و آن را «شهر بابک» نامید. او در شعری به وسعت و عظمتِ برباد رفتۀ قلعۀ «بَذّ»- «همانند باغِ إرَم»- اشاره نمود. [۱۶]
سپس ابودُلَف المُهَلهِل در سال ۳۴۱/۹۵۳ از قلعۀ «بَذّ» دیدار کرد و نوشت:
– «در بَذّ پرچم های سرخ جامگان معروف به خُرّمیّه برافراشته شد و بابک از آنجا برخاست».[۱۷]
آذربایجانِ آذر به جان
آذربایجان از دیرباز از مهم ترین مناطق ایران بود.وجود آتشکدۀ مهم زرتشتیان به نام آذرگُشسب(آذَرْ گُشْنَسب)در«شیز»(در ۴۵ کیلومتری شهر تکاب)، آذربایجان را به قلب ایران تبدیل کرده بود. در اعیاد،جشن ها و خصوصاً در تاجگذاری ها، شاهان ساسانی- پیاده- از تیسفون (مدائن) به «آذَرْ گُشْسب» می رفتند و در آن به نیایش می پرداختند.[۱۸]
در آن زمان آذربایجان از طریق زنجان،همدان و کرمانشاهان با تیسفون (مدائن) پایتخت ساسانی ارتباط داشت و به عنوان یک قطبِ زیارتی و پُر رفت و آمد وقایع پایتخت ساسانی(از جمله جنبش مزدکیان) می توانست در آن منطقه انعکاس داشته باشد.به قول بلعمی: پس از کودتای درباریان ساسانی علیه قباد ( در سال ۴۹۶میلادی):
-«مزدک را نیز بگرفتند و خواستند که بکُشندش، بسیار مزدکیان گرد آمدند و حَرب خواستندی کردن و مردمان[درباریان]از مزدک دست بداشتند.»[۱۹]
بنابراین، روایت ابن بلخی می تواند درست باشد که پس از این کودتا مزدک به آذربایجان گریخت و در آنجا «شوکتی عظیم داشت چنانک قصد او نتوانستند کرد.»[۲۰] در همین رابطه، سخن ابن داعی- که زادگاه مزدک را تبریز دانسته – شاید خالی از حقیقت نباشد. [۲۱]
در تهاجم تازیان به آذربایجان(۲۲/۶۴۳) و مقاومت های درخشان مردم، سر- انجام ضمن پرداخت مبلغی گزاف به حُذیفه (سردارِ عرب):
-«… قرار شد تا حُذیفه کسی را نکُشد یا به اسیری نگیرد؛آتشکده ای را ویران نسازد و بر کُردان بلاسجان و سبلان و ساترودان تعرّض نکند و خاصّه اهل شیز را از رقص و پایکوبی در روزهای عید و انجام مراسم دیگر باز ندارد»[۲۲]
تأکید بر«عدم تعرّض به کُردانِ بلاسَجان و سبلان و ساترودان» نشانۀ این است که اولاً:کُردها در آذربایجان حضوری گسترده داشتند و ثانیاً این کُردها در مقابله با تازیان سرسختانه جنگیده بودند[۲۳].از این گذشته،ذکر«باب الاکراد» ( دروازۀ کُردها) در نوشته های سیّاحان نشانۀ حضور پُررنگ کردها در آذربایجان بود.[۲۴] اسفندیار مرزبان آذربایجان تأکید می کرد که کُردان برای ادامۀ نبرد با تازیان:«به کوه ها گریزند و در آنجا سنگر گیرند»…و حُذیفه «خلقی از کُردها را بکشت.»[۲۵]
در جنبش بابک خُرّمدین نیز وجود سردارانی مانند «عصمت کُرد» نشان دهندۀ حضور کُردها در آن جنبش است.
مسلمانان، آذربایجان را «الاراضی المفتوحه عَنوَه»(سرزمینهای به زور گرفته شده) میشمردند،از این رو،این منطقه در نوعی «حکومت نظامی» همواره شاهد حضور سنگین جنگجویان تازی بود چندانکه به روایت طبری در سال ۲۴/ ۶۴۴ شش هزار جنگاورِ تازی در آذربایجان بود [۲۶] که هر چهار سال یکبار تعویض می شدند. [۲۷]
یکی از موارد مهم «صلحنامه»ها این بود که مردم شهرهای مفتوحه« سلاح بر نگیرند و شهر را خالی کنند تا مردِ جنگی در آن نباشد… و نیمی از خانه های خود را به تازیان دهند تا با ایشان باشند و از احوال ایشان باخبر باشند تا به ضرورت،مسلمان باشند.»[۲۸]
این «همزیستی» موجب مخالفت و نارضائی ایرانیان بود چندانکه در قم۷۰ تن از بزرگان زرتشتی را در یک روز سربُریدند تا مردم به مجاورت آنان راضی شدند.[۲۹]
امکانات اقتصادی و مناطق سر سبز آذربایجان سیل مهاجرت قبایل عرب به این مناطق را تشدید کرده بود چندان که تنها از عشیرۀ بنی تغلّب بیش از دو هزار خانوار در آذربایجان سکونت کردند[۳۰] مهدی، خلیفۀ عبّاسی (حکومت ۱۵۸ تا ۱۶۹ / ۷۷۵ تا ۷۸۵) نیز طایفه ای از قبایل یمنی را به آذربایجان فرستاد چندانکه روّاد اَزدِی را در تبریز تا بذّ(مرکز خُرّمدینان)، مرّ بن علی طائی را در نریز ( از توابع اردبیل)،حمدانی را در میانه ،و قبیله های دیگرِ یمنی را در سایر نواحی آذزبایجان پراکنده ساخت آنچنانکه جز این قبایل «کسی در آذربایجان نبود.» [۳۱]در مهاجرت و اسکان قبایل عرب در مناطق آذربایجان نیز هر قبیله ای هر چه توانست گرفت چندانکه مردم این نواحی-ناچار- اراضی و املاکشان را از دست دادند و خود به کشاورزان اعراب مهاجر تبدیل شدند[۳۲] .سران این قبایل مهاجر -بعدها- به عنوان مالکان بزرگ و خُرده مالکان- در برابر اجحافات مالیاتی خلافت عبّاسی- عَلَم مخالفت برافراشتند و باعث شورشهائی گردیدند چندانکه یعقوبی در ذکر طغیان این مالکان به سال ۱۹۸/۸۱۳ (سه سال پیش از قیام بابک) یادآور میشود:
– «در آذربایجان ،محمد بن روّاد اَزدِی و یزید بن بلال یمنی و محمد بن حُمید همدانی و عثمان بن افکل و علی بن مرطائی و در عراق عجم [جبال: همدان، کرج، اصفهان، ری و…] ابودُلَف عِجلی و مرّه بن ابی ردینی و علی بن بهلول و محمد بن زهره… سر به طغیان برداشتند.»[۳۳]
تصرّف املاک و خانه های مردم توسط قبایل مهاجر موجب خشم ساکنان شهرها و روستاها بود و چه بسا که مردم آذربایجان نیز:
-«هر گاه عرب بانگِ نماز گفتی، دهقانان آن ناحیت او را دشنام دادندی.»[۳۴]
در شورش مردم طبرستان علیه اعراب مهاجر(حوالی سالهای ۱۶۰/۷۷۶):
– «در یک روز اصحاب خلیفه را در شهر و بازار و مسجد و حمّام و خانقاه و هر کجا که می یافتند می کشتند و زنانِ طبرستانی که شوهر از عرب کرده بودند، شوهرهای خود را می گرفتند و آنها را می کشتند و چنان شد که از حدِّ تَمیشَه (در طبرستان و گرگان) تا به گیلان -در یک روز- دمار از روزگارِ آنها برآوردند.» [۳۵]
برخی مورّخان در ذکر نخستین کارِ بابک یادآور شده اند:
-«… و اوّل کاری که[بابک] کرد بر جماعتی از عرب یمنی تاخت و همه را کشت و آن نواحی را گرفت.»[۳۶]
به نظر می رسد که این «جماعت عربِ یمنی»بازماندگان گروه هایی از قبایل یمنی بودند که در سال ۱۴۱/ ۷۵۸ به آذربایجان منتقل شده بودند.[۳۷]
بهنگام جشن نوروز ، مهرگان و جشنِ سده مالیات هائی به عنوان «عیدی» از مردم اخذ می شد چندانکه در زمان معاویه مالیات های مربوط به جشن نوروز، مهرگان و سده ۱۰ میلیون درهم بود[۳۸].
یکی از نتایج مهم مهاجرت و إسکانِ قبایل عرب این بود که بافتِ جمعیّتی شهر های ایران را تغییر داد چندانکه یعقوبی در سدۀ چهارم/دهم از « بهم آمیختگی عرب ها و پارسیان» در شهرهای مهم ایران یاد می کند. [۳۹] این امر ضمن تضعیف نهادهای شهری،باعث رواج فرهنگ و اخلاقیّات قبیله ای در ایران شد چندانکه به قول فردوسی:
از ایران وُ از تُرک وُ از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان-
نه دهقان، نه تُرک وُ نه تازی بُوَد
سخنها به کردار بازی بُوَد[۴۰]
ادامه دارد
https://mirfetros.com
ali@mirfetros.com