اشاره:
حالا شصت و هفت سال از آن شب بهاری می گذرد، بهاری که به گواهی “سه قطره خون”، فصل سرمستی از عشق است. عشقی عمیق به سرزمینی که “هدایت”، تاب تحمل عقب ماندگیش را نداشت. او که همواره در کشمکش با دنیای” رجاله” ها و “حاجی آقا” ها بود، سعی کرد، از آنها فاصله بگیرد و وجودشان را نادیده. به من چه ربطی دارد که فکرم را متوجه زندگی احمق ها و رجاله ها کنم که خوب می خورند و خوب می خوابند و… بال های مرگ هر دقیقه برسر وصورت شان ساییده نشده بود.” (بوف کور)، سپس راه گریز را گزید و سرانجام در شب هشتم آوریل، در خانه اش واقع در شماره سی و هفت خیابان شامپیونه در منطقه هیجدهم پاریس، درز در و پنجره ها را پوشاند، پول دفن و کفنش را روی میز قرار داد، شیر گاز را باز کرد، با لباسی تمیز و مرتب، روی پتویی دراز کشید و خفتن ابدی درهزاران فرسنگ دورتر از میهنش را بر ” زنده به گور” بودن ترجیح داد. او تا آخرین لحظه ی زندگی، شرافت فقرش را به زبونی دریوزگی رجاله ها نفروخت.
هدایت حتی در مقابل آینه – در بسترهای عمیق اجتماعی حاکم بر سرزمینش- “پیرمرد خنزرپنزر”ی را می دید و می دانست که حتی اگر آینه را هم بشکند تصویر پیرمرد در هر تکه به او دهن کجی می کند. او با خلق آثار پربارش بر آن بود که ترس و کشمکشش را از نفوذ اهریمنان دروغ، “رجاله” ها و” لکاته” ها در روح، تاریخ و فرهنگ ایرانی به هم وطنانش بنماید. با تمام جان، با تمام وجود، با تمام آنچه داشت، در خزان فرهنگ و اندیشه، برگ ریخت و سرانجام دامن از آنچه داشت، تهی کرد و رو به مرگی رفت که به تعبیر خود او هرگز دروغ نمی گوید. به راستی که این مایه ی اشتیاق را به درستی نمی شود، فهم کرد.
به همین مناسبت یادداشت ابراهیم گلستان درباره این نویسنده را از پی آورده ایم که با هم می خوانیم:
«بد کرد که خود را کشت اما خوب کرد که مرد»
او مرد نازنینی بود که میتوانست بهتر ازآنچه بود باشد. اما در زمان و محیطی که افتاده بود کمر غول را شکسته بود که توانسته بود همان در همین حد خودش باشد، حدی که امروز میشود دید که تحمیل بهش شده بود، که از مقدار ممکن خودش کمتر بود. اینها، درهرحال، حدسیاست برآوردی شصت سال و بیشتر پس از خودکشی اوست. همین خودکشی هم کاری تحمیلی دنیای خودش بود.
اولین داستانی که از او خوانده بودم عنوانش را در من نگه نداشته است. قصه پیشروی مسلمانها بود در جنگلهای مازندران. من یازدهساله بودم و قلق سپاهیان ایران برای خنثی کردن پیشروی مسلمانها را نه پسندیدم و نه قبول کردم که جدی باشد. ایرانیها درختهای جنگل را بریده بودند تا پیشروی مسلمانها را مانع شوند. این نمیشد زیرا راه از تنگهای نمیگذشت که با افتادن درختها “سد معبر” شده باشد. درخت افتاده است، راه را کج کن و از بالا یا پایین آن و درختهای مجاور آن بگذر. که این کار بسیار آسانتری بود از اره کردنهای ایرانیها.
در قصه بعدی هم باز نقص میدیدم که جنبهی دراماتیک کار را سستتر میکرد و بدتر، از واقعیت اساسی قصه هم میکاست و آن قصه داش آکل بود. ( و کل به فتحه روی کاف، یعنی کربلایی، نه آنچه پس از فیلم مسعود رسم شده است بگویند کل.) در واقعهی اصلی پسری که دختری را ناسور کرده است “بچه” داش است و داش در متنهای فداکاری گناه “بچه” بچهبازیهای خود را به خود میخرد تا پسرک خوشگلک را از عواقب آن حذف ناموس رها کند. هدایت این اداری را زمین گذاشته و گناه ناسوری دختر را نتیجه کار خودش، داش لوطی، کرده است.
اما علاقه به کار هدایت در همان سن من که در آن روزگار کرم کتاب خواندن داشتم، با همه این ایرادها که میشد گرفت و میگرفتم راه افتاده بود. من در آبوهوای سالهای دبستانی بودم و هدایت را که نمیدانستم کیست و در کجاست میپسندیدم و او را همراه جمالزاده و حجازی و مسعود و “ج.ج. آسیایی” نگاه میکردم. جمالزاده در “یکی بود یکی نبود”، حجازی در “آینه”، مسعود کیمایی در “تلاش معاش” و ج.ج. آسیایی در “من هم گریه کردم” . مشفق کاظمی در “تهران مخوف” یا خلیلی در قصههای دیگر حرفهای دیگری بودند. آن سالهای دبستانی و ، بعد ، سالهای دبیرستانی من بود که در سال ۱۳۲۰ به پایان رسید و رفتم تهران برای دانشگاه و سینما و ورزش.
این بود تا سال ۱۳۲۱ که زینالعابدین رهنما از تبعیدش به بیروت، برگشت و روزنامهی ایران خود را از مجید موقر پس گرفت و دوباره ایران را خودش به دستیاری پسر بزرگش حمید رهنما به راه انداخت و با نویسندههای مثل محمد آسیم و یک بانوی عرفان پسند آمریکایی به نام تیلا کوک و البته و صدالبته خودش با “پیامبر” و ترجمه والای رحمت الهی تکان اساسی به روزنامهخوانی ما داد. غرضم از ما جمع من و عزیز و اورنگ دانا و جعفر ابطحی و فریدون توللی و لطف محال بود که همه از شیراز آمده بودیم به تهران برویم به دانشگاه.
که یکباره “بوف کور” درآمد فوقالعاده بود. هم قسمتهای حذفشدهی آن در روزنامه که فرصت تخیل میداد و هم “گزلیک دسته استخوانی” و “پیرمرد خنزرپنزری” و دیگر مشخصات کوچک و بزرگ در قصه و بیان این کتاب که دکان همه کتابهای فارسی دیگر را برای ما تخته کرد. البته شکل بیان و دید کار، شکل و اساس هم در انتخاب نظرگاه نزد نویسنده و هم آنجوری که قصه را به معرض نگاه خواننده میگذاشت در زبان فارسی و قصهنویسی به فارسی تازه که تازهپا گرفته بود اهمیت آغازگر داشت، هم اهمیتی که در وجود خود اقدام بود و هم اهمیتی که به نویسنده آغازگر میداد.
هر دودست کم برای ما. این “ما” در شیراز، در شرایط خاص زمانی و شخص و خانوادگی و شهری و مدرسهای با معلمهایی مثل ابوالقاسم برهان و بهاءالدین پازار گارد و صدربلاغی تمایلها و تربیتهای تندتر و تنوعپذیر تر ادبی گرفته بودیم و اکنون در وضع بهشدت و ناگهان تغییریافته ایران و تهران ، بیفاصله پس از سوم شهریور ۱۳۲۰ به دنبال همان زاویهی جداشونده از رسمهای پیشین در حد توانهای فردی خودمان بهپیش میرفتیم و دنیای موجودمان را به شناختن میگرفتیم .
“بوف کور” هدایت ، چه حتماً میخواست یا نه، چه با پیشبینی خود هدایت بود یا نه، سنگ گندهای بود که در استخر به تلاطم در آیندهی دم گوش ما افتاد. این مهم نبود که “بوف کور” یک نیمقرن بعد از نشر “les lauriers sont coupes” ادوارد دو ژاردن نوشتهشده بود، داستانی که برای اولین بار فن سیلان شعور را بهکاربرده بود و هیچکدام از ما آن را ندیده بودیم و نشناخته بودیم و من حتی امروز بیش از ۶۰سال بعد از مرگ هدایت نمیدانم و هرگز هم از خودش نمیپرسیدم که او آن را خوانده بوده است یا نه؟ که گمان هم نمیکنم که خوانده بوده یا شاید حتی از آنهم شنیده بود باشد؛ ولی به هر صورت کار هدایت در “بوف کور” کشاینده دروازهها بود برای ما . صرفنظر از مطالعههای گوناگون خود هدایت . از این حیث شکل و فرم، اما تکان شدید به ما حاصل مطلب و دنیای وصل شده و وصف آن دنیا بود. رویای آن دنیا بود. عمق و گستره هم دقیق و هم مهآلود آن دنیا بود که با تمام نرمی و لطافت خوابآلودش ضربه و تکان تندی بود، حتی اگر مصادف و همراه بود با کمابیش انفجارهای تند و پر صدا در دنیای ذهنیات و همچنین واقعیات گرداگردی ما، از جنگ در دنیا و سقوط و تبعید رضاشاه که پیش از آن افتادنش هرروز در سرود ملی خوانده بودیم “پاید کشور به فرش جادوان” و ناگهان دیده بودیم که نه جاویدان بلکه درست در ۲۰روز کشور نپاییده بود و فری نمانده بود و ما مانده بودیم با غلیظ و تلخی و ناتوانی و نوعی امید حسرتزده برای آینده که هیچ نشانهای از آن هیچکس ندیده بود و نمیدید.
اما “بوف کور” در قیاس با آنچه بعدها دیدیم و خواندیم و کشیدیم، با همه مهآلودی و خوابزدگی ماند و پابرجا ماند و تک و بیمانند و بیرقیب. علی رقم همه کوششهای دزدانهی ناقصی که برای تلقید از آن کردند. برای هیچکدام از نو کاران گروه ما نه سرمشق شد و نه مایه روگردانی. در حاشیه، آدمهای پرت درصدد تقلید برمیآمدند و بهجایی نمیرسیدند جز در تمجیدهای کسانی مثل خودشان پرت که رتبه “جاودانه ابرمردی” به کلمه بندیهای به هم چسباندهی پرادعایشان داده میشد که از زبانهای هرگز موجود یا هرگز نداشته “ترجمه” میکردند و از روی کار دیگران “بازنویسی” میکردند و کوچکهایی از خودشان کوچکتر به آنها احسنت میگفتند و همهشان الکی و ولمعطل ماندند تا نماندند.
اما “بوف کور” که هنوز مانده است به ضرب عظمتش نیست که پابرجاست. “بوف کور” یک جهش بیسابقه و همینجور بی لاحقه ای بود که به ضرب نفسانیات خودش بود که بود و تک بود و تک ماندن حتی در میان کارهای یک انسان استثنایی ولی آسیبپذیری که هدایت بود . آسیبپذیری هدایت حاصل خالی بودن محیط در نوع کار و اندیشه و حسیات خودش بود. تنها بود و تنها ماند و از همان تنهایی منفرد و دور از حسدهای بیزبان و بی جرات محیط خودش بود، و ماند و رفت ولی مانده است.
مانده است برای سرمشق شدن به دوری گرفتن از تقلید. به صادق بودن به حس و غریزه و دریافتهای ناپیوسته سنجیدهی خودش. به پیکانه داشتنهایش به وجه ناممکنی برای آنچه درگذشتههای دور بوده است ، گذشتههای که به خاطر دور بودنشان امکان دیدن دقیق برای بهدرستی روشن دیدنشان نیست، گذشتههای که انواع درستیها را کمرنگ و بیرنگ و ناپیدا میکند و تنها به اوج حرکتهای انسانی اجازهی اشاره میدهد. هر ظلم و زوری را به خاطر اجرای محسنات میشمارد و هر شکست و ناپاکی را ندیده میگیرد و هر کار نیک و درستی را ضربدر اندازههای مبالغهای میپندارد. خود هدایت هم به ضرب تلقینات یک “به نحو بریده” چرکی آور کشانده شد به تیرگیها و بعد که در تیرگیها خود را گرفتار دید خود را از شر هرچه شر بود آسوده کرد. در دوران حیاتش دید که آن اثر یک چه جور و به امید بهره بردن از اسمش تحسین میشد درحالیکه لعن هم میشد نه از روی تحلیل اجزایش، بلکه به این جهت که مطابق فرمولهای دور از شعور و شرافت انسانی که خود را منادی شعور و شرافت انسانی بهحساب میآورند و میآورند و حکم میدهد که صغیره ها آنها را تحسین کنند و فرمولهایشان را راه نجات و پیروزی آرزوهای انسانی بخوانند. نگاه کنید به تعریفها و تقلیدها و تکرار تقلیدهایی که در هر زبان ازجمله زبان فارسی خود ما میشد در امرهایی که در لباس فکر و فلسفه پوشانده میشد به حیات حکم و فرمانهایی که به رعایت ، و از حقارت و تقلید، و به ادعای فکر و فلسفه گرفته میشد از مثلاً ژدانف.
تا آنجا که به من میرسند من از انسانیت هدایت، از هوش آمادهاش از شوقش برای فراگرفتن و پرهیزش وقتیکه آن انسانیت و هوش و ذوق و ظرافت به کار بود و میدیدی که میچرخند و نقد سالم و بیپروا و همراه با حجب آرام و کارآمد و پرورده دارد بهره گرفتم و نظرهایش را که همیشه تصحیح خود بود و اگر چیزی به خطا فهمیده بود، کمابیش بلافاصله حرفش را برگردانده بود و به آنچه درست باید میدید و میدید و دیده بود به شوق شنونده بودن گرفتم و شکر گزارش شدم و بودم و هستم. بد کرد که خود را کشت ؛ اما خوب کرد که زودتر مرد. کارش همین “بوف کور” و آن “وق وق صاحاب” تا امروز که زنده است ؛ هرچند خودش ، تکرار میکنم، بد کرد که خود را کشت اما چهبهتر که زودتر مرد بی بیشتر آزرده شدنهای ناگزیر دور از تحمل به دنبال بدیها و بدکاریهای آشنایان بیجا آشنایش که دور بودند از حد انسان بودنش ، و خطا کردند که خلل آوردند به حد انسان بودنش.