خانه » هنر و ادبیات » باربودا (مجموعه داستان)/رضا اغنمی

باربودا (مجموعه داستان)/رضا اغنمی

 

نویسنده: سپیده زمانی

ویراستار: سایه اقتصادی نیا
صفحه آرا: سعید کاوندی
طرح جلد: گلریز گرگانی
ناشر: بدون. چاپ اول۱۳۹۶

 

این دفترشامل ده داستان کوتاه است با زبانی ساده وگفتمان هایی صمیمانه درفضایی عادی و دوستانه. هریک ازداستان ها، گرچه به ظاهر روایت گذرائی ازامور زندگی همیشه جاری هستی ست در بودن و شدن و ماندن؛ اما با اندک دقت، می توان مفهوم ذاتی وآثار هریک آن ها را دربستر رو به کمال زندگی دریافت و لمس کرد. این برداشت تجربی و تبلور آن دراندیشه و آمال بانوئی تحصیل کرده، نمونه ی بهتری ست که با خاطره های تلخ و شیرین خود درآمیخته و بازآفرینی آن هارا در کتابی با نام «باربودا»، جزیره ای ازجزایر کالیفرنیا منتشر کرده است.
Go home نخستین داستان این دفتر است .
چهارپنج دختر و پسر هریک شغلی در این جزیره دارند، که سرگرم کار و زندگی هستند.
راوی به صدای ضربه های شدید باران ازخواب بیدار می شود «ساعت سه و نیم صبح» پس از گوش دادن و گرفتن پیام دوستان و حوادث روزی که از مرخصی برگشته را در ذهنش زنده می کند. جماعتی را درحیاط ساختمان می بیند وگلی را. درمحل کارش که آزمایشگاه بهداشتی و مسائل بررسی امور پزشکی ست با گلی آشنامی شود.
دکتربراون با دیدن راوی از رنگ پریدگی صورت او شوخی وجدی می گوید :«علامت طاعون است بلندبلند خندید».
گلی بامشاهده دست ورم کردۀ وتب شدید او ناراحت شده می گوید:
« نیش عنکبوت ها کشنده ست» ولی اوکه درخانه عنکبوت ندیده، دکتر امراض بومی می گوید: «این عنکبوت ها قابل رؤیت نیست». هرگز دیده نمی شوند.
معالجه راوی با دلهره های مبهم ادامه دارد . یکشنبه به کلیسا می روند. کشیش موعظه را با تکرار کردن سه بار GO home شروع می کند. واز عفو و بخشش و سفارش های مسیح می گوید و از
رفتن یا برگشتن به خانه!

درخواب، باز تکرار گذشته ها و زوزۀ باد و لرزش شیشه ها وتکان ساختمان درساعت «سه و نیم».
بدون برق واینترنت و وامانده. با نور شمعی درخلوت خود، صحنه ی زیبایی ازتنهایی ازدلهره، شناور در یأس و امید؛ دریادداشتی به خود:
«تا فردا که به ساحل امن وعیش رسیدم، حس این موقعیت ازیادم نرود. طوفان که تمام شود به خانه برمی گردم».

حیرانی
داستان دیگری ست. در نشان دادن تجربه ی پزشکی که در حین شکافتن قلبی خارج از تن انسان، از قول نویسنده که بدون تردید دراین شغل مهارت دارد روایت شده است.
دکتر نلسون دستور می دهد که کامپیوترها را خاموش باید کرد. جلسه برای شرح آزمایش متد جدیدی درکشفیات پزشکی ست:
«بیمار احتیاج به جراحی و نصب باتری درقلب نداشته باشد».
به دستور نلسون، راوی داستان مسئولیت توضیح پروژه را برعهده می گیرد. ازجایش بلند شده رو به حاضران، متن برنامه پروژه را برای آن ها شرح می دهد و سرجایش می نشیند.

درخیال، به گذشته ها پرت می شود به خانه ش. درزادگاهش در وطنی که داشته ، درحیاط پُردرخت زیر درخت توت تناور و پیر و :«سایه بانی ازبرگ توت وانگورمثل مادر وفرزند آن قدر به جان هم پیچیده بود». دلتنگ از غربت، خوابزده، منگ و مبهوت :
« از زنی که شده بودم بایک دست نارگل را زیربغل گرفته بودم و با دست دیگر تکه های مرغ را سرخ می کردم. هرچند دقیقه یک بارهم سری به کتابم، که آن طرفتر باز بود. حقوق مدنی از دکتر ناصر کاتوزیان داشتم . . . . . . تصویرخودم را می دیدم که داشتم کفگیر بزرگی را دردیگ می چرخاندم . . .».
دکترنلسون را می بیند درحال تماشای آکواریم ماهی ها که می گوید:
«این ها امیدهای ما هستند. قراره به ما کمک کنند اون دارو را تولید کنیم . . . بیماری با پای خودش ازمطب شما به زندگی معمولیش برمی گردد فقط با تزریق یک آمپول، بدون جراحی بدون باتری».

باز، درخیال گذشته ها می غلتد تا فضله خوردن پسرگیتی را نبیند. پوست هندوانه را برداشته می خورد رو به گیتی می گوید اون دیگ را رها کند و برود بچه را بردارد و نگذارد فضله مرغ می خوره. خسته وعصبی با درد کمر ازبچه بغل کردن و بغض آلود از نرسیدن به درس هایش:
«گیتی پسرک را کشان کشان برد زیر شیرآب کنارچاه آب دهان و صورت پسرک را شست».
این رفت و برگشت به گذشته ها چند بار تکرار می شود و سرانجام خواننده، راوی داستان را در جلسه ی پزشک ها می بیند که همگی با عجله سرگرم کار هستند:
« یکی از دکترها آن را بین دست هایش گرفت. قلب تپید و ازبین دست هایش افتاد داخل یخ ها. حتما غیرازسرما چیزی حس نمی کرد. نه رنجی، نه عشقی و نه هیج دیگر.
در منظر نگاه خواننده تابلویی زیبا شکل می گیرد. و نمایشی از تلاش یک زن متعهد خانواده و با فرهنگ و قابل احترام که باید ارج نهاد.

وصیّت نامه
نویسنده، خواب می بیند که مُرده است و خونی شده همه جایش شتک زده. دوستی دارد به نام لیندا. یک «سنگ مولدوایتی» به اوداده وسفارش کرده که «مراقب باشم کسی غیرازمن وخودش به سنگ دست نزند». براین باور است که خواب هایش راست و درست وبدون شک همان خواهد شد که در خواب دیده است. براین باور تصمیم می گیرد نزد وکیل خانواده گی که درنیویورک است برود تا وصیتنامه ای تنظیم کند. فاصله ی جزیره تا نیویورک شش ساعت با هواپیما ست. جاده های جزیره پُراز دست اندازاست و همیشه هم شلوغ ، ترافیک و راه بندان. اتومبیلی ازکنارش می گذرد و پرتش می کند به شانه ی جاده. هنوز کنترل خودرو را به دست نیاورده، ماشین پشت سر اورا پرت می کند به هوا:
«میان زمین وآسمان بودم که خون شتک زد به شیشۀ جلو» با رسیدن آمبولانس اورا که توی ماشین له شده مچاله شده بیرون کشیده و به بیمارستان می رسانند. گفتگوهای پزشک و دستیاران را می شنود اما توان حرف زدن و پاسخ گویی ندارد.
یاد پنج سالگی ش می افتد وخاطره ی دردناک تصادف با موتور سیکلت که از رویش گذشته بود :
«ترسیده بودم و گریه می کردم مامان بغلم کرده بود توی بغلش خودم را خیس کردم. مامان گفت اشکالی نداره». یاد دانشگاه می افتد و کلاس حقوق مدنی و دختر بغل دسی ش که خود را شمس معرفی کرده بود و اوهم خودش را.
به ناگهان با احساس دردی شدید مغزش روشن می شود:
« درست مثل این که خوابیده بودم ولی کسی که وحشیانه با فریاد وکتک بیدارم کند».
باهمه دردی که برتنش نشسته، از زنده ماندن خوشحال است. درهمان حال ازدکتر می شنود که: «حدود ده دقیقه مُرده بود. شانس آورد که زنده موند شانس . . .».

پس ازمرخصی ازبیمارستان، به قصد دیدار با وکیل بلافاصله عازم نیویورک می شود. در فرودگاه نیویورک پیام لیندا را می بیند:
«مراقب جاده ها باش اما نگران مباش. مشاهده کردم زنده می مانی»!

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*