کتاب بادبادک باز؛ ده سالی می شود که به بازار کتاب آمده و با شرح آداب و رسوم و زندگی مردم افغانستان؛ جایی در میان رمان های پر خواننده ی دنیا پیدا کردهاست. به بهانه روزهای پر سر و صدای کابل و مرگ غمگنانهی ده ها همزبان نجیبمان؛ نگاهی دوباره انداخته ایم به این رمان؛ که داستانش؛ کم و بیش واقعیت کوچه های کابل اند…
یقیناً علاقه و تشنگی جامعه جهانی برای آگاهی از لایه های زیرین زندگی افغانی و شرایط زندگی نویسنده[ که نیمی از عمرش را در افغانستان زیسته است ونیمی در امریکا] در به میوه نشستن رمان، نقش غیر قابل انکاری داشته اند. چه بادبادک باز اولین رمان افغان است که به انگلیسی نوشته شده است هر چند که مطالعه کتاب، خواننده حرفه ای را مطمئن می کند که قصه تنها با واژه های انگایسی به نگارش در آمده است و اندیشه نهفته در کلام، فارسی است.
قصه، زمانی در گذشته نزدیک شروع می شود و بعد با تکرار یک جمله که در حافظه ابدی قهرمان قصه حک شده است[تو جون بخواه…] به گذشته دور بر میگردد. زمانی در کودکی راوی که زبان قصه گوی زندگی نویسنده است. بعد از این عقبگرد، نویسنده بدون تغییر در روند زمان شروع می کند به پر کردن این شکاف زمانی. یعنی اگر لحظه آغاز قصه را در نمودار زمان، “صفر” فرض کنیم، آنگاه کتاب به دو قسمت اصلی تقسیم می شود از کودکی تا صفر و بعد از صفر تا نقطه پایان که فاصله زمانی چندانی با نقطه شروع ندارد. اما هر کدام از این دو تکه زمانی در درون خودشان شاهد یک نقطه عطف هستند.
نقطه عطف اول اشغال افغانستان است به دست نیروهای روس و مهاجرت و آوارگی و خانه به دوشی ودر به دری مردم. و نقطه عطف دوم بازگشت دوباره راوی است به افغانستان که همزمان شده است با دوره طالبان و خشونت دین حکومتی.
همزمانی تاریخی- اجتماعی رعایت شده با اتفاقات قصه اصلی، از نقات قوت و اتکای رمان است. اما از زاویه هنر نویسندگی و آفرینش ایماژهای قابل مشاهده و ملموس، قصه، مخصوصاً در قسمت دوم دچار مشکلات اساسی میشود تا جایی که گاه روند تاثیر گذار و مستحکم قسمت اول در زیر بار اشتباهات قسمت دوم، به فراموشی سپرده می شود.
نویسنده در شاخ و برگ دادن و پروراندن اتفاقات دوران کودکی اش، بسیار قهار عمل کرده تا بدانجا که نگاه و حس خواننده سوار سطور قصه می شود و همراه آن به کوچه پس کوچه های کابل و افغانستان دوران سلطنتی سفر می کند. ارسطو، در باب آثار هنری، کاری را جاوید و قوی می شمارد، که خود را به خواننده بباوراند.
”پذیرش” در قسمت اول قصه، آنقدر زیاد است که خواننده را به حال و هوای خاطره خوانی می برد یعنی به راحتی میتوان حوادث قصه را با دنیای واقعی و اتفاقاتی که در کوچه و بازار اتفاق می افتد مرتبط دانست. دیالوگ های قدرتمند که شصت خواننده را از سنت بیداد کننده حاکم بر دنیای شرق خبر دار می کند، از دنیای ذهنی و روانی، راوی که از کودکی تفاوت بین خود و دیگر مردان را حس می کرده است و از همان روزهای آغازین شکل گرفتن و خشک شدن گل شخصیت اش، میل به نوشتن داشته است، از دنیای درونی یک نویسنده، تنهاییش، بزدلی اش، نوع نگاه متفاوت به دنیای پیرامونش و از بتهای ذهنی و تابوی پدرکه بدرستی جزء تابوهای نخستین شناخته شده است.(فروید، در اثر جاویدش، توتم و تابو، این مهم را لایه شکافی کرده است.)
از جمله ایرادهایی که به قسمت اول وارد است، همانا بیان آمیخته با تعصب اختلافات قومی است. آن طور که پیداست، نویسنده خود یک پشتون متعصب و اصیل است که در بیان اختلافات قوم پشتون و هزاره، تنها به مساله قدمت و اصالت اکتفا میکند و حاضر نیست در گوشه ای از قصه پای کلام مردم هزاره هم بنشیند. او بارها پشتون ها را مردمی اصیل معرفی میکند که ننگ و ناموس را می فهمند و جملگی افرادی متشخص و محترم هستند. وی هرگز وارد دعوای تشیع و تسنن نمی شود و حتی از کنار آن هم نمی گذرد، موضوعی که یکی از بنیادی ترین اختلافات دو قوم پشتون و هزاره بوده و هست. و بعد که در قسمت دوم، به افغانستان دوره طالبان برمیگردد، هرگز حاضر به اعتراف نمی شود که همان پشتونهای ناموس پرست، طالب از آب در آمده اند و خانه و زندگی و ناموس مردم را به تاراج برده اند.
اما از نگاهی دیگر و با نزدیک شدن به لایه های درونی شخصیت های خلق شده، در همان خطوط ابتدایی قصه به شخصیتی تاثیر گذار میرسیم به نام “حسن”. وی سمبل گذشت است و رشادت و نمونه کامل یک دوست که خوبیهایش هیچگاه از حافظه رخت بر نمی بندد.
نویسنده در خلق این شخصیت، بسیار چیره دست، عمل کرده است. شخصیتی که روند زندگی اش با زندگی راوی دو خط موازی میسازد. دو خطی که از یک نقطه شروع می شوند و همیشه با یک فاصله مشخص امتداد می یابند و تنها زمانی همدیگر را قطع میکنند که بیشتر به نوشداروی بعد از مرگ سهراب می ماند تا یک معجزه برای برداشته شدن آن فاصله.
حسن، فرزند نوکر ارباب است و راوی ارباب زاده. این دو در یک زمان و مکان و دوره حکومتی به دنیا می آیند، با هم بزرگ میشوند و زیستن روزگار را با هم تجربه می کنند. حسن هزاره ای است و راوی(امیر) پشتون. حسن مرام باز است و در رفاقت حاضر است، جان شیرین ببخشد. قصه به خوبی هر دو را در موقعیت خطرقرار میدهد. یک بار امیر را و بار دیگر حسن را. در بار اول، حسن، امیر را نجات می دهد اما آنگاه که تاس زندگی برای امیر به روی جبران می نشیند وی حاضر نمی شود شماره تاس اش را بخواند و آن را بازی کند و از بازی جا میزند. نکته بسیار مهم در شکل گیری این حادثه، جنس اتفاقی است که برای حسن می افتد و چگونگی واکنش او به این مهم.
حسن در بازی انتقام جویانه عده ای از هم سالانش، مور د تجاوز جنسی قرار میگیرد و آنگاه که راه فراری برای گریز از مهلکه نمی یابد، تسلیم روزگار می شود…( غیرتسلیم و رضا کو چاره ای؟؟) فرایند تسلیم به خوبی به کلمه ریخته شده است و بهتر از آن به تصویر نشسته است. سکوت و دفاع نکردن با چشمانی که به قول نویسنده به گوسفند قربانی می ماند و نگاهی که رو به روی سرنوشت وا داده است.
امیر شاهد تمامی ماجرا است و حاضر نیست خطر کند، همین است که تا روزی که دست روزگار، خط زندگی اش را به خط زندگی حسن می چسباند، عذاب وجدان رهایش نمی کند.
در ادامه، ژانر قصه به ادبیات مهاجر نزدیک میشود. ارتش روس به افغانستان حمله میکند و برای مردم در به دری و بی خانمانی به ارمغان می آورد. باقی قصه به زندگی امیر و پدرش در دیار غربت می پردازد و خواننده شاهد افول شدید قصه می شود. جالب است که در یک فاصله زمانی تقریبا طولانی، غیر از ثریا زن امیر و خانواده اش، هیچ شخصیت تاثیر گذاری به قصه اضافه نمی شود. در واقع سیر قصه باید زاینده ادم های نو باشد. نو و تاثیر گذار. رمانی که مدت زمانی طولانی از یک زندگی را پوشش می دهد، باید بیشتر و بیشتر به حوادث روزمره زندگی نزدیک باشد. آیا زندگی تنها زیستن
آدمهایی است که در کودکی شناخته ایم؟ آیا موج دریای زندگی دوستان جدید بر سر راهمان قرار نمی دهد؟ آیا خانواده مهاجر، هیچگاه با جامعه میزبان نمی آمیزد؟
قصه با همین سیر، فاصله بین گذشته تا زمان آغاز قصه را تعریف می کند و پس از آن امیر را بعد از یک زمان طولانی به افغانستان باز میگرداند. افغانستانی به شر بدترین طالبان از گزند بد روس رها شده است. کابلی که به قول نویسنده غیر از کباب های آبدارش هیچ نشانی از کابل سالهای کودکی ندارد.
کابلی که شهر آغاز قصه گویی برای امیر بوده است، کابلی که شهر بادبادک بازی بوده است، کابلی که آیینه دار زبونی و خاری امیر است، زمانی که به دوست در خطرش اعتنایی نشان نداده است.
قصه زین پس کاملاً بر پایه تخیل است و به عیان از مشاهده بی بهره. قصه آن فاصله همیشگی بین دو قهرمان را بر میدارد. آن هم با یک حیله ساده و تکراری. آنچه زندگی امیر را از زندگی حسن متمایز می کرده، تنها سر درآوردن آن دو از دو نطفه متفاوت است که یکی را غلام زاده کرده و دیگری را ارباب زاده. حال قصه پرده از واقعیتی بر میدارد که هم برایشخصیت هاو هم برای خواننده نا معلوم بوده است. حسن در واقع محصول همخوابگی ارباب با زن نوکرش است و این بدان معناست که امیر و حسن برادر اند. حسن به خشم و خصم طالبان مرده است و امیر برای نجات فرزند او، به کابل آمده است. نویسنده هیچگاه دوره حکومت طالبان را از نزدیک درک نکرده است و همچون یک شهروند بیگانه اخبار کشورش را تنها از رسانه های عمومی دنبال کرده است و در خوش بینانه ترین حالت از زبان هم وطنانی که اخبار داخل را گوش به گوش برای هم میهنان مقیم خارج نقل میکنند.
همین غیبت، به وضوح در کار عیان است. تصاویر ارائه شده از جنایات طالبان آن قدر سطحی و کلی است که بیشتر به کار گزارش های رادیویی و تلوزیونی میآید تا برگه های رمانی که در صفحات اولین آن قدر خوب نگاشته شده است که با خود حال و هوای کودکی و روزگار آن روزهای کابل را همراه دارد.
اما جالب ترین و عجیب ترین بخش کتاب، چاره جویی امیر است برای نجات دادن برادر زاده اش. وی برای رهایی از مشکلات پیاپی زندگی به ریسمان مذهب چنگ میزند. آن هم از نوع اسلامی اش. وی به درگاه پروردگار روی می آورد و برای رهیدن از دام بلا نذر میکند. نذر می کند، که نمازهای یومیه اش را به جای آورد، روزه بگیرد و ذکات دهد. و این در حالی است که او به شدت از طالبان شاکی است. آنها که تنها فرق اعتقادی شان با او، تفاوت دریچه نگاهشان به دین است.
این نگاه چندگانه به دین، واقعاً غریب و دنباله دار است. و جز فرهنگ تلفیقی ویران کننده، هیچ سود وبهره ای برای مردم و جامعه ندارد. و جالب است که دامنه گسترده دام، پای روشنفکر و نویسنده و هنرمند را نیز بدان گشوده است. تا جایی که نویسنده حاضر نیست این واقعیت واضح را بپذیرد که سنگسار زنان خیانت کار و قطع کردن دست دزد گرسنه، طعامی دیگر از همان ماعده آسمانی است که در آن نماز و روزه و ذکات نیز فراهم است.
اما در نگاه کلی و خارج از قضاوتها و ضروریت های اجتماعی، رمان بادبادک باز، قصه ای است تاثیر گذار و قوی که خاطره زیستن با شخصیتها، تا مدتها بعد ار اتمام قصه، در روان خواننده باقی می ماند.