چهارم فوریه در تقویم جهانی به نام «روز سرطان» نامگذاری شدهاست. در این روز در سراسر جهان، مراسم گوناگونی برای پیشگیری، تشخیص و درمان این بیماری برگزار می شود. این روز از سوی انجمن جهانی کنترل سرطان(UICC) تاسیس شده و هدفاش، جلب افکار عمومی جهان به این بیماریست. اما این ناخوشی رایج و سختعلاج، به عنوان یک سوژه در ادبیات داستانی هم رخ نمودهاست . آثاری که عموما با تشریح رئالیستی این بیماری، از تاثیراتش بر زندگی شخصی و اجتماعی آدمها قصه میکنند. با هم چند نمونه از این آثار را مرور میکنیم.
۱- آلکساندر سولژنیتسین در کتاب مشهورش، با عنوان «بخش سرطان» قصهگوی مشاهدات و تجارب خودش است از دوران بستری بودناش در«بخش سرطان». او این کتاب را به سنت رئالیسم روسیه نوشته و گویا مصمم بودهاست که رویکرد رمانتیک نسبت به بیماری را رد کند. او نمیپذیرد که هنرمند باید بیمار باشد و تعریف مرض را به مثابه الهام بخش خلاقیت، موجب ظرافت طبع یا موهبتی برای تحول روانی بر نمیتابد. سولژنیتسین مبتلا به سرطان معده بود. او که وهلههای موحش احتضار و مرز میان هست و نیست را با پوست و گوشتش لمس کردهبود، بیپرده از بیماریاش مینوشت. سرطان در کتاب سولژنیتسین دهشتناک، سختعلاج و بسیار دردناک است که به یک مفهومی عینی بدل شدهاست، موضوعی برای یک رمان و نمادی برای آسیبشناسی اخلاقی، اجتماعی و سیاسی روسیهی دوران استالین.
۲- «واقعا اگر از حق نگذریم، آدم پشت سر یک دختر جوانمرگ ۲۵ ساله چه می تواند بگوید که خدا را خوش بیاید؛ بگوید از حیث زیبایی پنجه آفتاب بود و از هر انگشتش یک هنر می بارید؛ یا بگوید شیفته موتسارت بود و باخ، یا حتی بگوید عاشق بئاتلس بود و عاشق من!».
این جملات دیباچه کتاب «داستان عشق» نوشتهی اریک ساگال است. قصهی «پر از آب چشمی» که نویسندهی سی و سه سالهاش را به شهرتی جهانی رساند. این کتاب ۱۳۰ صفحهای در سال ۱۹۷۰ پرخوانندهترین کتاب آمریکا شد، به ۳۵ زبان ترجمه شد و بیش از ۲۰ میلیون نسخه از آن به فروش رفت و علاوه بر آن اقتباس سینمایی آن هم به موفقیتی استثنایی دست آزید.
سوژهی رمانتیک این داستان دهها بار از سوی نویسندگان و فیلمسازان دیگر تقلید و عبارات معروفی از آن ورد زبان مردم کوچه و بازار شد. این داستان سوزناک و تاثربرانگیز، حدیث عشق و دلباختگی پر سوز و گداز دو جوان آمریکاییست. پسری ورزشکار از طبقهی اعیان به نام اولیور بارت و دختری موسیقیدان برآمده از قشر کارگر. روزگار وصل این دو جوان دلداده که به رغم مخالفت سرسختانه خانواده ثروتمند اولیور میسر شده، چندان نمیپاید و با مرگ زودهنگام دختر جوان به خاطر ابتلا به سرطان خون به سر میرسد.
۳- مادری، میان پوشک نوزادش، یک لخته خون پیدا میکند: «این چیست؟ اینقدرهولناک روی این پوشک سفید؟ انگار که قلب موشی کوچک میان برف…» این سرآغاز ماجراییست که نزدیک به دو دهه پیش برای «لوری مور» نویسندهی آمریکایی و پسر چندماههاش رخ داد و بعدها دستمایهی نوشتن داستان کوتاهی شد با نام «آدمهای اینجا همه همینطورند». یکی از خشنترین و گزندهترین داستانهای این نویسندهی تلخنگار. شرحی بر دلآشوبههای مادردستپاچهای که در بخش «سرطان اطفال» حیران است و به دنبال چارهای برای درمان «تومور ویلمز» پسر خردسالش به آب و آتش میزند. لوری مور خودش گفته که نتوانستهاست، بلاهت، زمختی، دهشت و پیچیدگی زندگی واقعی را در داستانش بازتاب دهد که رویدادهای اینچنینی چنگ میاندازند و کور میکنند و میبلعند.
اما بخشی از این داستان هست که شاید برای خیلی از ناباوران به عالم غیب و قدرت ماورا آشنا باشد. وقتی که آیندهی موهوم چنگ و دندان نشان میدهد و آدمی به دنبال نیروییست برای معامله، برای تضمین یک قرار. در این داستان مادر، یک «عالیجناب» خیالی خلق میکند و با او به چانهزنی مینشیند، قبول میکند که فرزندش در شانزده سالگی تصادف کند و بمیرد ولی در عوض از این بیماری جان سالم به در ببرد. «رو به سقف فریاد میزند، به سوی آن تقدس بدلی ساختگی که در ذهنش نومیدانه و ناشیانه سر هم کردهاست تا به درگاهش دعا کند. یک بیایمان، که هرگز تا پیش از این دعا نکرده و حالا باید چیزی را درو کند که نکاشتهاست، باید تمامی آن محرابِ استغاثه و پرستش را از بنیان بنا کند» و بعد اینطور میگوید:«فقط به من بگو چه میخواهی و چهطور میخواهیاش؟ اعمال نیکوکارانهی بیشتر؟ یک میلیارد برای شروع؟ افکار نیکوکارانه؟ سختتر؟[…] بیا معاملهای بکنیم. شانزده سال یک عمر کامل است. تصادف اتومبیل قبول است»
لوری مور، نویسندهی آمریکایی قصه گوی داستانهایی با بنمایههای مرگ و بیماریهای کشنده است. «پرندگان آمریکا» نام مجموعه داستانی از اوست که در سال ۱۹۹۸ یکی از ده کتاب برگزیدهی نشریه نیویورک تایمز شد.
در بخشی از این داستان میخوانیم:
«در نهایت خودت به تنهایی رنج می کشی. ولی در آغاز همراه کلی آدم دیگر هستی. وقتی بچه ات سرطان دارد، فورا به سیارهی دیگری پرتاب می شوی: سیارهی پسر های کوچک کله تاس. بخش سرطان اطفال. «سرطان اطفال» دست هایت را سی ثانیه با صابون ضد باکتری میشویی تا بتوانی از آن در های بادبزنی داخل شوی. روی کفشت سرپایی های کاغذی به پا میکنی. آهسته حرف میزنی. یکی از پرستارها می گوید: «تقریبا همهی این بچه ها پسرند. هیچ کس علتش را نمیداند. آمار این را نشان می دهد، ولی هنوز خیلی از آدم های بیرون این را نمی فهمند.»
داستان با دو ضربهی هولناک در خاطر خواننده حک میشود، یکی نحوهی رخنمایی تومور به شکل لختهی خونی در پوشک بچه و دیگری لحظهی رعبآوری که پزشک با مادر از بیماری کودکش پرده بر میدارد.
پ.ن: عنوان یادداشت برگرفته از شعری از سهراب سپهریست که در پنجاه و یک سالگی به خاطر ابتلا به سرطان خون درگذشت.