حالا که دیگر مرغ توفان نیست
سردار فرداهای ایران کیست؟
شبکورها شادند و در پرواز
در شهرشان امشب چراغانی است…
حالا که دیگر نیست
انگار میدانیم؛
او چون عقابی پیر تنها بود
ما در حصار خویشتن بی او
او در گریز از خویش با ما بود
آن شب که ایران خسته از فریاد
در دستهای او رهائی یافت
رفتیم و تنهایش رها کردیم
او صبح صادق بود و ما مسحور
بر فجر کاذب اقتدا کردیم
حالا که دیگر نیست
حالا که جایش بین ما خالی است
انگار میدانیم
او روشنائی بود و بیداری
معنای بیداری و آزادی
در دستهایش زندگی جاری
یک لحظه بود اما ؛ چه بسیاری
تصویرش را از آن روز جلالیه که دستم در دستهای پدر گم شده بود و بعد، دیدارها در خانه جهانشاه خان و بعد عبدالرحمن خان برومند که نماد وفاداری و عزت و پایداری بود و در مرگ خونین نیز نه تنها بختیار را تنها نگذاشت که پیش مرگ او شد، و بعد در کتابخانهاش و اتاقی که بر دیوارهایش شعر حافظ نقش بسته بود و آن روز که واسطه شدم و اهل روزنامه را به دیدارش بردم و شاپور خان در برابر روزنامهنگارانی که حتی ساواکیشان، کمتر از مرگ بر شاه را تحمل نمیکرد، چنان راست قامت و صادق سخن گفت که بیرون از در، زنده یاد غلامحسین صالحیار گفت؛ کجا بودی آقای دکتر، ایکاش یک سال پیش آمده بودی… ۳۷ روز با او بودیم با دلهایمان، اما دهانها گند چاله فریاد اسلام ناب محمدی انقلابی ولایتی شده بود.
در آن فضا که شعبدهباز بزرگ همه چشمها را با تصویر مار تسخیر کرده بود مقدّر چنین بود که شاپور خان تنها بماند و مرغ توفانی که از موج و توفان در هراس نبود بلکه خود موجی بود که آزادی را در گوش ما آواز میکرد، در خلوت خویش بر سرنوشت ملتش که آفتاب را انکار کرد و به شبکوران لبیک گفت، در دل بگرید اما خیلی زود بار دیگر، در تبعیدگاه، به پا خیزد و خار چشم اهالی ولایت فقیه از کوچک و بزرگ شود. به صلابت و بیهیچ تردیدی میگویم هرگز در تاریخ دو قرن اخیر میهنمان، دولتمردی چنان او، پس از مرگش جایگاهی را نیافته است که او اینک در دل ایرانیها به شکل عام، و جوانان نسل انقلاب به وجه خاص، دارا شده است. حالا پانزده سالگان از پدرها و پدربزرگها میپرسند چه شد که بختیار را گذاشتید و خمینی را انتخاب کردید. جایگاه زنده یاد دکتر مصدق و محمدرضا شاه، هر یک در جمع هواداران بیشمارشان، البته جایگاه ویژهای است که اولی بیش از نیم قرن در سیاست حضور داشته و مقامهای دولتی را از ولایت و وزارت تا ریاست وزرائی تجربه کرده است و دومی ۳۷ سال سلطنت را در کارنامه دارد بختیار اما فقط ۳۷ روز در قدرت بود آن هم در لحظههائی که دیگر توانی برای کیان دولت باقی نمانده بود. امروز از هر نوجوان ایرانی سؤال کنید، بختیار را میشناسد در عین حال وقتی از او میگویند یا میپرسند، ملامت نسبت به بزرگترها چاشنی سخن آنهاست.
اغلب کسانی که با او همدلی کردند و در رسیدن به قاف آزادی و مردمسالاری و نظام سکولار همسفرش شدند از نوع برومند و رضا حاج مرزبان نبودند اما در میانشان بسیاری از فرزانگان را در عرصه سیاست و فرهنگ و ادب شناختهایم. اوباش سیاسی از هر نوع، اسلامی و چپ و فاشیست و… با او سر عناد داشتند. چرا که او به میراث مشروطه پایبند بود و «اللّهیها» را از هر جنس و پایگاه تحمل نمیکرد.
مرغ توفان حتی مرگی متفاوت از نامداران عصرش داشت. گلوی بریده، رگهای گشاده (میرزا تقی خان فقط دومی را تحمل کرد) ضرباتی بر سینه و گلو، با دستیاری که مثل فرزندش بود. «سروش کتیبه» بهروایتی ۱۷ ضربه چاقو بر پیکر داشت با تیغه شکسته کارد آشپزخانه که فریدون بویراحمدی در شانهاش نشانده بود. حالا در سالروز مرگی که زندگان به دعا آرزو کنند، یاران و دوستدارانش در مونپارناس به یادش سخن گفتهاند. در ایران اما بر شانه صفحات فیس بوک و توئیتر و در وبلاگهائی که سایههای جوان بر تارکش در گردش است، هزاران واژه تحسین نثارش میشود. میدانم که در فردای آزادی ایران، نخستین تندیسی را که فراز میکنیم تندیس او خواهد بود. و آن شعر تاریخی جائی بر این تندیس، نقش خواهد زد که «من و دل گر فنا شدیم چه باک / غرض اندر میان، سلامت اوست
هر سال که به این روزها میرسم، دلی پر درد و چشمی پر آب دارم که سالروز به خون نشستن آزادمردی که در آستانه ورود ملتی بزرگ به سیاهچال اسلام ناب انقلابی محمدی ارتجاعی ولایتی، چراغ برگرفته بود و راهی را که نیایش و اهل و طایفهاش در صدر مشروطیت به سوی آزادی و حاکمیت ملی گشوده بودند با نیروی جانش، نشانمان میداد، برایم، اندوهی کمتر از سالروز خاموشی پدرم ندارد. با این تفاوت که بختیاری آزاده را به فرمان رهبر ارتجاع حاکم، دشنه آجین کردند و گلوی حق گویش را بریدند تا شئامت و جنایت خود را در تاریخ فراتر از هر جنایتی ثبت کنند.
برای آنکه جایگاه آن بزرگمرد را اگر میبود و فراتر از آن اگر آن ۳۷ روز تاریخی دوامی یافته بود تا او مسیر آزادی را هموار کند، روشنتر تماشا کنیم، کافی است فقط تصویری از او را در کنار چهره رهبر نظام همراه با تنی چند از وزیران و دولتمداران حکومت اسلام ناب، قرار دهید. و یا آنکه سخنان او را یک بار دیگر مرور کنید و بعد ترّهاتی را که بر زبان اهالی ولایت فقیه جاری است و یا لغویاتی را که ارباب عمائم در باب ملاقاتهایشان با مهدی موعود اینجا و آنجا به تلویح و یا به صراحت عنوان میکنند دوباره بخوانید و یا گوش کنید. حاصل این تأمل برای من همیشه حسرت و آهی طولانی بوده است همراه با سوالی که میدانم بر زبان میلیونها مثل من جاری شده است و خواهد شد: «راستی چرا ما ملت صبح صادق را گذاشتیم و رو به فجر کاذب نماز عشق خواندیم»؟
چرا درک نکردیم نهالی که با خون و نفرت آبیاری میشود ثمری به جز کشتارهای آغاز انقلاب و سال ۶۰ و ۶۷ و قتلهای زنجیرهای و… به بار نخواهد آورد. یک سو شاپور بختیار بود با حافظ و فردوسی، با نهضت مقاومت فرانسه و اسپانیا علیه نازیسم و فاشیسم، با مصدق و ملی شدن نفت و زندان و میدان جلالیه و اعتصاب دانشگاه و نامه سه امضائی در سال ۵۶ به شاه با دست و پای شکسته در کاروانسرا سنگی به دست انصار حزبالله روزگار پیش از ظهور حضرت نایب امام زمان، با ظاهری شیک و چشمنواز، آگاه به دو زبان زنده جهان فرانسه ـ در حد ادیبان فرانسوی ـ و انگلیسی، استاد در زبان و ادبیات فارسی، و آگاه و آشنا به زبان و ادبیات عرب، مردی که هفتهای سه روز راهی کوه میشد و حداقل یک بار در هفته تا کُلک چال میرفت. ساعات فراغت را، به خواندن کتاب، روزنامههای خارجی و فارسی و شنیدن موسیقی کلاسیک و اپرای غربی و آواز مرضیه و بنان و الهه و فاختهای و… سر میکرد. مشروبخوار نبود، اما از نوشیدن «بوردو»ی ناب گاه به گاه و در مناسبتهائی لذت میبرد. هفتهای یک بار به کلوپ فرانسه میرفت و در جمع دوستانش دکتر غلامحسین خان صدیقی، مهندس زیرکزاده، دکتر… ـ که در شیراز طبابت میکرد ـ رحیم خان شریفی و… جای ویژهای داشتند. از دود و دم بیزار بود و بعضی از اقوامش را که دل به عصاره کوکنار بسته بودند عملاً طرد کرده بود.
در میان روحانیون به سید زنجانی قلباً علاقه داشت و آقای شریعتمداری را مردی وارسته و باخدا میدانست. تا مغز استخوان سکولار بود اما برای دینمداران صادق از جمله مهندس بازرگان و دکتر سحابی حرمت بسیار قائل بود. از شاه آزرده و عصبانی بود در محاورات گاهی نسبت به او تندی میکرد اما هرگز با ناسزا و تهمت زدن نسبت به وی، قصد تحقیرش را نمیکرد. در آن دو ملاقاتی که پیش از قبول پست نخست وزیری با شاه داشت، دست او را نبوسیده بود اما نهایت احترام را نسبت به وی به عمل آورده بود. روز معرفی وزیرانش لباس فُرم یا ملیلهدوزی نپوشید اما همراه با وزیرانش بسیار شیک به حضور شاه رفت و هنگام دست دادن با او سر نیمه خم کرد. روز ۲۷ و ۲۶ مرداد سال ۳۲ که همه همکارانش در دولت حتی نظامیهاشان تصاویر شاه را پائین کشیده بودند، او در وزارت کار که تحت سرپرستیاش بود اجازه برکندن تصویر شاه را از دیوارها و راهروی ورودی و دفتر کارش نداد و با این توجیه که هنوز کشور ما مشروطه پادشاهی است و جناب نخست وزیر همچنان به نظام سلطنتی وفادار است هرگاه ایشان تغییر نظام را اعلام کرد، ما تصمیم خواهیم گرفت که با تصاویرش چه کنیم. (در روز خروج شاه از کشور در دوران کوتاه نخستوزیری وقتی مردم به فرو انداختن مجسمههای شاه مشغول شدند، تیمسار رحیمی لاریجانی معاون فرمانداری نظامی با ناراحتی به او گزارش این کار را داده و از او نظر خواسته بود که با مردم چه کنیم؟ و او پاسخ داده بود هیچ تصویر و مجسمهای ارزش ریختن خون از دماغ هموطنی را ندارد. بگذارید مردم خشم خود را این گونه خالی کنند. کشور که آرام شد مجسمههای زیباتری میسازیم و به جای مجسمههای درهم شکسته میگذاریم.) تا لحظهای که سرهنگ ضرغام و زنده یاد رضا حاج مرزبان آمدند و گفتند آقای دکتر، شورشیان تا ده دقیقه دیگر به نخست وزیری میرسند و شما باید بروید، با آرامش در دفترش بود و میخواست برای صرف ناهار به اتاق دیگری رود که الحاح مدیر دفترش کارساز شد و با تلفن مرزبان به دانشکده افسری قرار شد به سرعت با اتومبیل به آنجا و از آنجا با هلیکوپتر به سوی نقطه نامعلومی برود. خانم پری کلانتری منشی نخست وزیر که وفاداری و درایت خود را در وطن و سپس تبعیدگاه به وجه احسن نشان داد، روی راهپلههای ساختمان قدیمی نخست وزیری از دکتر بختیار پرسید، جناب نخست وزیر بعد از ظهر باز میگردید؟ و او با چشمهائی که نم اشک در آن پیدا بود گفته بود؛ باز میگردم .
آری، یکسو مرغ توفان را داشتیم که از توفان هراسی نداشت و از آن موجهائی بود که هرگز از دریا نمیگریخت، و آن سوی دیگر؛ مردی سرشار از عناد و کینه که یکبار لبخندش را مردمان دیدند و این لبخند در حضور مردی بود که به جرم اندیشیدن و سخن در خلوت گفتن از یک طرح براندازی به اعدام محکوم شد و او حتی روا نداشت تا یک درجه تخفیف برایش قائل شوند. حتی تضرع فرزندش احمد آقا را که میگفت قطبزاده خطا کرده اما خدماتش آنچنان بوده که مشمول لطف و عفو شما شود نپذیرفت و به ریشهری که برای کشتن قطبزاده و سید مهدوی لحظهشماری میکرد گفته بود راحتش کنید و فیلمش را هم بگیرید. (یکی از کارکنان وقت زندان که امروز در خانقاهی در آمریکا شب و روز بانگ اتوب اتوب برداشته برایم گفت که فیلم کامل اعدام قطبزاده جزو اسناد انقلاب نزد خسرو خوبان ـ همان روحالله حسینیان ـ است.)
یکسو آزاده مردی را داشتیم که فردای روشن مردمسالاری و تطبیق حاکمیت ملی و عدالت اجتماعی و تحقق استقلال واقعی و آرمانهای والای مشروطیت را تصویر میکرد، و چند خیابان آنسوتر، پیرمردی بود در حصار شاگردانی که نفرت و کین و سبعیت را از او به ارث برده بودند اما هیچکدام ابعاد بیمروتی و بیاعتقادی استادشان به ارزشهای اخلاقی و بیش از همه مروت، قدردانی، انصاف، تساهل و تسامح و گذشت و… را تا روزی که طرف بر تخت قدرت نشست در عمل تجربه نکرده بودند.
مطهری زودتر از همه به جوش آمد و زودتر از همه به تیر فرقان گرفتار شد. پس از او هر آنکس که ذرهای عاطفه داشت و اعتقادکی به مردمسالاری، زودتر کلهپا شد. و اگر به تیر و بمب فرقهای گرفتار نشد و راهش به محبس نیفتاد، تبعید ابدی نصیبش شد تا «بنیصدر»وار دور از وطن به پیری رسد، «مدنی»وار در حسرت دیدار خانه پدری خاموش شود و یا چون «حسن نزیه» که از همان روز نخست زیر علم ملی گرائی زبان تطاول به اسلام ناب انقلابی اهالی ولایت فقیه گشود و فریاد زد من ایرانی مسلمانم نه مسلمان بی وطن، با بغض فروشکسته در گلو، زوال آرزوهای دهههای رفته عمر را برای سرفرازی وطن در غربت شاهد شود. بختیار آمده بود تا ایرانی بسازد که رشک عالمیان شود و قطب مردمسالاری در خاورزمین، خمینی اما آمده بود تا به قیمت ویرانی وطن و نابودی نسلها، اسلام ناب انقلابی ولایتیاش را در دنیای اسلام مستقر کند.
فقط ۳۷ روز از ولایت سید روحالله را با همان فقط ۳۷ روز نخست وزیری بختیار مقایسه کنید. سی و هفت روزی که حتی لحظهای در آن رنگ آرامش و صفا و همدلی نداشت با اینهمه هیچ سر سرفرازی در دولت کوتاه مدتش فرو نیامد، اما در هر ۳۷ سال ولایت آن جبّار و خلف جبارتر، دهها سر فروافتاد. از اعدامهای پشت بام مدرسه علوی و نیمه شبهای قصر، از ترور طباطبائی و شفیق و اویسی، تا صد صد کشتن خرداد ۶۰ و هزار هزار ۶۷، از دکتر عبدالرحمن قاسملو و کاک عبدالله قادری تا صادق شرفکندی و اردلان و نوری دهکردی و فلاح عبدلی، از قربانیان قتلهای زنجیرهای مجید شریف و پیروز دوانی و محمد مختاری و محمد جعفر پوینده تا سعیدی سیرجانی و حسین برازنده و احمد تفضلی و غفار حسینی و ابراهیم زالزاده و حمید حاجیزاده و کودکش، از احمد میرعلائی و دکتر رضا مظلومان، ملا محمد ربیعی و دکتر صیاد و فاروق فرساد و کشیش دیباج و هوسپیان، از دکتر الهی و سروش کتیبه و فریدون فرخزاد تا ندا آقاسلطان و سهراب اعرابی و… از سعید سلطانپور شاعر تا کاظم رجوی، بیژن فاضلی و سرهنگ عزیز مرادی، مهندس توکلی و نوجوانش تا فاضل رسول و محمد حسین نقدی و غلام کشاورز، اکبر محمدی و فاطمه قائممقامی، خانم برقعی و شبنم و فرزین و سیامک و…اگر آن ۳۷ روز سه سال و هفت ماه شده بود هیچکدام از این سرهای نازنین فرو نمیافتاد و بسیاریشان هنوز هم، در خدمت خانه پدری و ساکنانش بودند. کار من البته ساختن خانه روی حباب نیست و نمیخواهم رؤیا پردازی کنم، امّا یادآوری این نکات را برای فرزندانم که بدون شک در زندگی سیاسی و اجتماعیشان در برابر گزینههائی از آن نوع که ما داشتیم قرار میگیرند، ضروری میدانم.
تاریخ به ما فرصتی را عرضه کرد که شاید نسلهای پیش از ما هیچگاه نظیرش را نداشتند. اما اکثریت ما تو گوئی که مست و مدهوش جرعهای اضافی از خوشبینی با چاشنی بلاهت و حماقت به سراغ گزینهای رفتیم که داشتیم. بختیار کعبه آزادی را نشانمان میداد و ما به راه بتکده نمرود رفتیم.