صفحهی بازارچهی کتاب ما؛ بیشتر از هر مطلب دیگری بوی ایران و امروز و کتاب می دهد. باز هم به همراه خبرنگارمان بهارک عرفان در تهران؛ سری به پیشخوان کتاب فروشیهای شهر زده ایم و عناوین تازه را برگزیده ایم. با هم بخوانیم…
بنام عشق
مترجم: کاوه میرعباسی
ناشر: کتابسرای نیک
قیمت: ۷۰۰۰ تومان
نامه به نزدیکانِ همدل و محرمان اسرار بسان نقبهایی هستند به دنیای درون مشاهیر و چه بسیار جنبههای نهفته سرشت و شخصیتشان را آشکار میکنند. به واسطه همین نامهها درمییابیم فلان فرمانروای جبار چه نازک دل بوده در عرصه عواطف و برعکس. شاعری شهره به لطافت احساسات و ظرافت طبع چه سفاک بوده در روابط عاشقانه. علاوه بر شرح این نکات کمتر شناختهشده، این نامهها، اطلاعات فرهنگی، ادبی، هنری و تاریخی جالبی هم به خوانندگان عرضه میکند.
از مجموعه «نامههای نامداران» که در انتشارات کتابسرای نیک و به سرپرستی کاوه میرعباسی منتشر میشود، به تازگی چندین عنوان کتاب منتشر شده است. یکی از این کتابها مشتمل است برنامههای ناپلئون بناپارت، لودویگ فون بتهوون، جورج گوردون بایرون و خورخه لوئیس بورخس به همسرانشان که با ترجمه کاوه میرعباسی و در قالب اثری با عنوان «بنام عشق» منتشر و راهی ویترین کتابفروشیها شده است.
ناپلئون بناپارت رهبر نظامی و سیاسی و همچنین امپراتور فرانسه در اوایل قرن نوزدهم، در ۹ مارس ۱۷۹۶ با ژوزفین بورهانه (معروف به ماری ژوزف رز تاشر دولا پاژری) ازدواج کرد. ناپلئون دو روز پس از مراسم عروسی، فرانسه را به قصد حمله به ایتالیا ترک کرد و در این دوران نامههای عاشقانه بسیاری به همسرش نوشت. در نامههای ناپلئون بناپارت به همسر نخستش، ژوزفین، که البته در سال ۱۸۱۰ از هم جدا شدند – چیزی جز عشق و احساس دیده نمیشود.
لودویگ فون بتهوون پیانیست و موسیقیدان آلمانیتبار، اگرچه هرگز ازدواج نکرد اما غم شدیدی در سینه داشت. بتهوون حوالی سال ۱۸۰۰ با جولیا گوچیاردی (۱۷۸۴-۱۸۵۶) ملاقات کرد و رابطه عاشقانه میانشان شکل گرفت. او سونات ۱۴ پیانوی خود را که به سونات «مهتاب» معروف است، به جولیا تقدیم کرد. مراسم ازدواج با مخالفت پدر جولیا و احتمالاً به دلیل نسب غیراشرافی بتهوون برهم خورد و جولیا در سال ۱۸۰۳ با شخص دیگری ازدواج کرد.
بتهوون از ۱۸۱۱ تا ۱۸۱۲ به سختی بیمار بود، از سردرد و تب شدید رنج میبرد. در این دوره – و به احتمال زیاد در ۱۸۱۲ – در چشمه آب معدنی بوهم در تپلیتسه، یک نامه عاشقانه نوشت که هرچند هویت دریافت کننده مورد نظر، موضوع مداوم بحث است – او را «محبوب ابدی» لقب دادهاند. البته این نامه هرگز فرستاده نشد و پس از مرگ تهوون در میز کارش پیدا شد.
در این کتاب همچنین چند نامه جورج گوردون بایرون، ششمین لرد بایرون و شاعر انگلیسی و از پیشگامان مکتب رمانتیسم، به لیدی کارولین لمب (۱۷۸۵-۱۸۲۸) آمده است.
خورخه لوئیس بورخس، شاعر، رسالهنگار و داستان نویس آرژانتینی که نوشتههایش جزو آثار کلاسیک سده بیستم به شمار میآیند، در اوت ۱۹۴۴ در منزل آلفردو بیئوی کاسارس، دیگر نویسنده بلندآوازه آرژانتینی و دوست صمیمیاش، با استلا کانتو (۱۹۱۹-۱۹۹۴) بانوی نویسنده آرژانتینی و از نوادگان یک خاندان قدیمی اروگوئهای، آشنا شد. در دومین ملاقاتشان، هر دو متوجه شدند که به جورج برنارد شاو عاقهمند هستند. بورخس عاشق استلا شد. استلا کانتو در سال ۱۹۸۹ کتاب «پرهیب بورخس» را نوشت که زندگینامه بورخس و شرح رابطه آنهاست. این از کتاب، نامههایی در کتاب «بنام عشق» آمده است.
اعزام مجدد
نویسنده: فیل کلى
مترجم: سمیرا چوبانى
ناشر: کوله پشتى
تعداد صفحات: ۲۲۹۶ صفحه
قیمت: ۱۸۰۰۰ تومان
«اعزام مجدد» به عنوان نخستین کتاب منتشر شده این نویسنده، موفق به کسب جایزه ۲۰۱۴ کتاب ملی امریکا در بخش داستانی و جایزه انجمن منتقدان ملی ۲۰۱۴ جان لئونارد شد. مؤسسه چاتاکوا در ماه می ۲۰۱۵، جایزه چاتاکوا را به این کتاب اهدا کرد.در ماه ژوئن ۲۰۱۵ نیز انجمن کتابداران امریکا «اعزام مجدد» را برنده جایزه ادبی دابلیو. وای بوید به خاطر بهترین اثر در بخش داستانهای نظامی اعلام کرد. همچنین این کتاب برنده جایزه وارویک در سال ۲۰۱۵ شده است.
کلی در این کتاب تجربیات سربازان و کهنه سربازانی را به تصویر میکشد که در زمان جنگ عراق خدمت کردهاند.کلی که خود در سالهای ۲۰۰۵ تا ۲۰۰۹ در نیروی تفنگداران دریایی ایالاتمتحده خدمت کرده، در سالهای ۲۰۰۷ تا ۲۰۰۸ به استان الانبار عراق اعزام شده بود.
کِلِی قبل از اعزام به عراق و در زمان جنگ هیچ برنامهای برای نوشتن کتاب نداشت اما در مدت چهار سال با پژوهشهای دقیق و بسیار ریزبینانه داستانهای این کتاب را نوشته و یکی از بهترین آثار را در زمینه داستانهای نظامی و شرح وقایع جنگ خلق کردهاست.
در بخشی از داستان «دعا در کوره» میخوانیم:
«بیست سال پیش، قبل از اینکه کشیش بشم، تو مسابقات مشتزنی وزن ششم شرکت میکردم. خشم چیز خوبیه برای اینکه قبل از مبارزه قدرتت زیاد بشه، اما وقتی مبارزه شروع میشه اتفاق متفاوتی میافته. یهجورایی حال میکنی باهاش. پرخاشگری و تهاجم فیزیکی، منطق و احساسات خودشو داره. این چیزیه که تو صورت رودریگوئز میبینم.
حتی اسمشو نمیدونستم. چهار ماه بود که اعزام شده بودیم، بیرون از مرکز درمانی چارلی قرار داشتیم؛ جایی که جراحان بهش میگن زمان مرگ دوازدهمین نفر گردانمون دنتون زاخیا فوجیتا. اسم فوجیتارو اونروز یاد گرفتم..»
دست از این مسخره بازی بردار، اوستا
نویسنده: مو یان
مترجم: بابک تبرایی
ناشر: چشمه
تعداد صفحات: ۱۹۳ صفحه
قیمت: ۱۴۰۰۰ تومان
گوآن مویه نویسنده چینی در سال ۱۹۵۵ متولد شد و در ۱۱ سالگی در پی انقلاب فرهنگی چین، مدرسه را رها کرد و به کشاورزی و دامداری و بعدها کارخانه و ارتش رو آورد. او پس از آشنایی با ترجمه چینی آثار همینگوی، فاکنر و مارکز وارد آکادمی هنرهای ارتش شد و کار نوشتن را به صورت جدی دنبال کرد. او در سال ۱۹۸۴ نام مستعار مو یان را برای خود انتخاب کرد که به معنی «حرف نزن» است. مو یان در سال ۲۰۱۲ برنده جایزه نوبل شد و رمان هایی چون «ذرت خوشه ای سرخ»، «منظومه های سیر» و «زندگی و مرگ دارند از پا دَرَم می آورند» را در کارنامه دارد.
«دست از این مسخرهبازی بردار، اوستا» ۶ داستان کوتاه را با عناوین «شِن گاردن»، «دوا»، «آن که بالا می رود»، «آدم و دَد»، «بچه آهنی» و «بچه ی سرراهی» را در بر میگیرد. مو یان در مقدمهای که برای این کتاب نوشته است، می آورد: «من بچگی ام را در علفزارها گذراندم و از تحصیلات رسمی بهره اندکی بردم، و عملا هیچ چیز درباره نظریه های ادبی نمیدانم. به همین دلیل برای نوشتن محبور بوده ام تنها و تنها به تجربههای خودم و درک شهودی ام از دنیا اتکا کنم. مُدهای ادبیای که محافل ادبی را کامل به انحصار خود درمیآورند، نظیر بازنویسی آثار نویسندگان خارجی به چینی، به درد من نمیخوردند. میدانستم باید چیزی را بنویسم که به نظر خودم طبیعی بیاید، چیزی که آشکارا متفاوت بود از آن چه دیگر نویسندگان، چه غربی و چه چینی، می نوشتند.»
در قسمتی از داستان «بچه آهنی» از این کتاب می خوانیم:
قطار پر سروصدا به سمت شمال شرقی می رفت و ما تا زمانی که دُمش هم از نظر ناپدید شد، نگاهش می کردیم. بعد از این که قطار رفت، همان طور که وعده داده شده بود، بزرگ ترها آمدند تا بچه هاشان را ببرند. «بی عرضه» را بردند، «ببعی» را بردند، «ستون» و «لوبیا» را هم بردند، تا این که فقط من ماندم.
سه پیرزن بردندم آن طرف حصار و گفتند «برو خونه!»
من خیلی وقت بود فراموش کرده بودم کجا زندگی می کنم و با گریه به یکی از پیرزن ها التماس کردم مرا به خانه ام ببرد. ولی او به کناری هُلم داد، رویش را برگرداند و برگشت تو و دروازه را هم پشت سرش بست. بعد با یک قفل برنجیِ بزرگ و برّاق محکمش کرد. من ایستادم بیرون حصار به گریه و جیغ التماس، ولی آن ها بهم محل نگذاشتند. از شکافی در حصار، سه پیرزنِ همشکل را دیدم که دیگ کوچکی را آوردند توی حیاط، زیرش را آتش کردند و تویش روغن سبز روشنی ریختند. آتشِ زیرِ دیگ که زبان کشید بالا، روغن شروع کرد به کف کردن. بعد کف هم ناپدید شد و از لبه های دیگ دود سفیدی بلند شد. پیرزن ها چندتا تخم مرغ شکستند و جوجه های کوچک کرک آلود را با چوب های غذاخوری یک بار مصرف انداختند توی دیگ. جوجه ها توی روغنِ داغ چرخ خوردند و جلزولز کردند و بوی گوشت پخته ازشان بلند شد. بعد پیرزن ها جوجه های پخته را از توی روغن درآوردند، یکی دوبار فوت شان کردند و انداختند توی دهان شان. لپ هاشان باد کرده بود _ اول یک لپ و بعد، آن یکی لپ _ و لب هایشان با صدا به هم می خورد. از چشمانِ تمام مدت بسته شان اشک سرازیر بود…