به بهانهی سالروز مرگ فروغ فرخزاد
اشاره:
بیست و چهارم بهمن ماه سالروز مرگ فروغ فرخ زاد است. همان شاعری که در عمر بسیار کوتاهش قلل شهرت و اعتبار را فتح کرد و به جایگاهی رفیع در شعر معاصر فارسی رسید. همانی که بیشتر از همه این جمله را باب او شنیده ایم : «زنی که مثل هیچ کس نبود» ، زنی جسور و آگاه به مسائل انسان و جامعه . در این مقال از قصهی عشق او و ابراهیم گلستان بهانهای ساختهایم برای مرور دوبارهی روابط عاشقانه در قصص ادبی شرق و غرب تا که عاقبت به سوی دیگری از این رابطه برسیم و این طور بگوییم که حضور فروغ هم در زندگی ادبی ابراهیم گلستان اهمیت داشته، به شهادت همین گواه ساده که به قول کاوه گلستان با رفتن فروغ، ابراهیم گلستان هم رفت… شرح این مقال را در ادامه از پی بگیرید…
قصههای عاشقانه در ادب دنیا فراواناند و چارچوب کلی آنها هم، معمولاً ثابت. جوری که با کمی تامل در ریختشناسی این قصه ها، رد پای عناصر مشابه، آن قدر هویدا مینمایند که با هوشیاری اندکی، می توان آنها را یک به یک معین نمود. یکی از همان عناصر مشابه که در تمامی این قصه ها مشهود است، نیاز عاشق است و ناز معشوق. آنچه مشخص است و واضح اینکه این هردو، در یک رابطه عاشقانه وجود دارند و یک رابطه [البته در نگاه شرقی] آنگاه به تکامل می رسد که در آن، عاشق از معشوق، ممتاز نتواند شدن؛ هم آنچه از آن با عنوان «استحاله در معشوق» یاد می شود و در نهایت پیوست با معبود.
در ادبیات و فلسفه مغرب زمین اما عدد کامل «سه » است. این تثلیث که از اندیشه فلاسفه یونان، با به چرخه وجود گذاشت، بعدها به تعالیم مسیحی و سپس به حوزه روانشناسی مدرن نیز راه پیدا کرد.
در نگاه مدرن و روانشناسانه غربی، یک سیکل کامل و پایدار زمانی شکل می گیرد که سه عنصر «مرد، زن و معشوق» با هم در ارتباط باشند و یکدیگر را کامل کنند.
و البته که نشان این ” تثلیث ” و تکامل را نه تنها در روابط عاشقانه، که در تمامی روابط اجتماعی نیز می توان پیدا کرد. از جمله این روابط، یکی رابطه استاد و شاگردی است. آن زمان که به جزئیات این رابطه و نقش مکمل طرفین، کمی بیشتر دقیق می شویم، نشانه های این تثلیث را به اندک زمانی درمی یابیم.
این راس سوم در راه حصول درک کامل،( که پیدایش ضلع سوم، وابسته به وجود آن است) همان حضور فردی است که بتوان دانش آموخته شده را به او انتقال داد. وجود این شخص سوم برای به او آموختن و از آموزش و تفکر در آن به «درک» رسیدن، در واقع نه شرط ممکن است که شرطی است لازم.
آن زمان که راز و یا طرفه ای، بر سالک آشکار می شود، بی شک نخستین نقصان در راه بهره برداری از معنا و جوهر این اسرار، نبود فردی است که بتوان این اسرار را برایش هویدا کرد. تا با بیان دوباره و سیر از تصاویر ذهنی و صور خیالی به سوی صور کلامی، دُر معنا از صدف کلام، جدا شود و در نهانخانه جان، جای گیرد.
و این موضوع البته در ادبیات و فرهنگ کلاسیک ما نیز جایگاه ویژه ای دارد، رابطه ی سمبلیک شمس و مولانا و در به در رفتن و مرید خواستن، صوفیان نام آشنا از جمله ی دم دست ترین گواهان این ماجرا به حساب می آیند.
چنین است که همان گونه که در یک عشق کامل، عاشق را از معشوق، نمی توان تمیز دادن، در یک “درک” کامل نیز استاد را از شاگرد و پیر را از مرشد، نمی توان جدا کرد. تا جایی که نام این دو چنان در هم آمیخته می شود که هر یک را می توان جزء معانی القایی ( (Associativeآن دیگری دانست. مگر نه آن است که نام افلاطون، «سقراط» به همراه دارد و نام شمس، «مولانا» را به ذهن می آورد؟
منظور از بیان این مقدمه ی طولانی شده اما، رسیدن به مبحث فروغ است و رابطه او با ابراهیم گلستان.
در این سال ها، هر جا نام فروغ به میان آمده است، بی گمان یاد و نشانی هم از گلستان مطرح شده است و هرگاه سخن از ابراهیم گلستان بوده است، بی گفتگو حضور فروغ هم ملموس و مشهود بوده است.
طرفه اینکه برخی از اساتید ادبی، که با عدد و رقم و سن و سال سعی در وصل کسان به هم دارند هم ، اخیرا این طور گفتهاند که پیشتر از ابراهیم گلستان، این پرویز شاپور بوده که اندیشهی او را نظم داده و گواهش هم فلان شعر که در فلان سال نوشته شده و این و آن و آن دیگری …
مسئله اصلی اما، نه گلستان است و نه شاپور. بحث راجع به فروغ است و این بار بر عکس تمامی آنچه تا کنون گفته شده است، گفتن و ستودن نقشی که فروغ فرخزاد در زندگی ابراهیم گلستان ایفا کردهاست.
آثار ابراهیم گلستان، ( و شاید اعتماد به نفس همیشه در اوج او هم ) از جمله شواهد راستین این ادعا. براستی حضور فروغ تا چه میزان در قصه های گلستان عیان است؟ نه آیا که فروغ همان شاگردی است که در ابتدای این مقال، وصفش رفت. همانی که در رابطه اش با استاد چنان درآمیخت که در این رابطه، دیگر نمی توان، نقش های کلاسیک و سنتی را از هم تمیز داد.
فروغ در شعر و زندگی اش به «فردیت» رسید و این موضوع از کلام و جهت گیری های اجتماعیاش به کلی عیان است. به قول دکتر شمیسا همین فردیت و رسیدن به استقلال فکری هم دلیل بر کناره گیری فروغ از سیاست شد و به او رأی مجزا و جدا از جمع داد. حصول این «فردیت» بیانگر وجود آن سیکل کامل است. مثلثی که گلستان و فروغ در دو سوی آن قرار داشتند. و خود این رابطه سویهی سوم آن سهگانهی کامل شده بود.
شاید بتوان این طور گفت که فروغ فرخزاد، شمع نیفروختهای بود که تا افروخته شدن، تنها به یک اشارت شمع افروخته نیاز داشت. و البته آن قدر مستعد که بتواند خود و دیگری را به تکامل برساند و در لحظهای به درازای همیشه به ابدیت پیوند دهد. همین است که می توان تمام حرف این نوشته را اینجا و در این جملهی آخر خلاصه کرد که فروغ، نه شاگرد گلستان بود و نه استاد وی، کین هر دو با هم.