نگاهی به فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟»
یک سالی پس از اکران عمومی در تهران، فیلم از طریق اینترنت و به شیوه های (شاید غیر قانونی) در دسترس همگان قرار گرفته؛ تا ما خارجنشینها هم فرصت تماشای فیلم را پیدا کنیم. صحبت از فیلم «در دنیای تو ساعت چند است؟» به میان است؛ ملودرام عاشقانهی «صفی یزدانیان» که در برهوت و خشکسالی این روزهای سینمای ایران، اتفاقی خوب شمرده شد و از جانب بسیاری از اهل فن نمرهی قبولی گرفت.
داستان بر خلاف بسیاری از فیلمهای سینمای ایران که یا در کوچه پس کوچههای پایتخت واقع میشوند و یا در اوج فقر روستاهای دورافتاده؛ این بار در شمال کشور فیلمبرداری شده و داستانش در میان یک خانوادهی دولتمند و قدیمی گیلانی واقع شدهاست.
در این مجال قصد روایت کردن داستان فیلم که در محافل مطبوعاتی ایران به «نقد» شهره شده را ندارم؛ این از یک سو و در دیگر سو هم بیات بودن سوژه است که شوق روایت دوباره را از آدمی سلب میکند؛ چه ماییم و دوری از وقایع اتفاقیه در آن خاک غریب. همین است که به یادداشتی کوتاه بسنده میکنم؛ در شرح نکاتی که از تماشای فیلم به ذهنم آمد.
بگذریم؛ آنچه از تماشای فیلم به ذهن من؛ (من بیرون از خاک ایران) آمد؛ نخست از همه، حضور فردی مستند ساز در پشت دوربین بود. صفی یزدانیان که نوشتن و ساختن فیلم را به عهده گرفته از جمله چهرههای شناختهشده در مستند سازی ایران است که در این اولین تجربهی داستانی؛ دست به کار ساختن این فیلم شدهاست؛ همین است که بسیاری از نماهای فیلم – که خوب هم فیلم برداری شده – رنگ و بوی مستند دارد. مستندی در حال و هوای قصه.
داستان که حکایت زنده شدن یک عشق یکسویهی دیرین است، با بازگشت گیله گل ( که با بازی لیلا حاتمی ممکن شده) به خانهی پدری شکل می گیرد؛ آن هم پس از بیست سال دوری. درست در همین گام اول است که تفاوتهای ساختاری جامعه ی ایران؛ به چشم شخصیت اول داستان و بیننده میآید و یا لااقل بینندهای که سالهاست از آن آب و خاک دور بوده.
بازار پر از رنگ گیلان، با زیتون های سبز و سبزهایی متفاوت و هزار جوره؛ بازار ماهی فروشان؛ خیابانهای تازه شدهی شهر، باغ های قدیمی، سبزهزارهای شمال، اسکلهی زیبای بندر انزلی، ازدحام مردم در معابر؛ شلوغی شهر؛ خیسی کوچههای همیشه تر گیلان و نمایش معماری سنتی ایران ( که این یکی آخری؛ واپسین نفسهای حیاتش را می کشد و به اقرار همگان رو به نابودیست)
این جلوههای مستند زندگی ایرانی، که از دریچهی دوربین یک «مستند ساز» به چشم بیننده میآمد؛ از نگاه من ناظر نخستین جلوهی فیلم بود و اولین دلیل خسته نشدن و تا به آخر تماشا کردن.
نکتهی دوم از خوبی های فیلم؛ موسیقی متن صمیمی و دلنشین فیلم بود که در مقام همراهی با ضرب آهنگ و روال عاشقانهی آرام فیلم؛ وصلهای جور بود و بسیار دوست داشتنی.
کریستف رضاعی، که متولد و بزرگ شدهی فرانسه است؛ در این اثر بسیاری از ملودیهای آشنای غربی را با ترانههای محلی عجین کرده بود و کاورهایی به دست آورده بود؛ همگی لطیف و شیرین. از همین جمله است؛ نوای تیتراژ پایانی فیلم که بر روی ملودی ترانهی معروف «شاید شاید شاید» استوار شده بود و با یک شعر گیلکی؛ از ندانستنهای عاشقانه می گفت و چه دانستم های به غایت شیرین دو دلداده.
دیگر نکته ی جالب توجه فیلم؛ بازی زری خوشکام همسر علی حاتمی و مادر لیلا حاتمی در این پروژهی سینمایی ست. او که سالهای سال حضوری کمرنگ در سینما داشت، به خاطر تهیهکنندگی دامادش (علی مصفا) و رفاقت خانوادگی با آقای یزدانیان حاضر به پذیرش نقش «حوا خانم» شده بود. همین حضور یک بازیگر قدیمی ( شاید همسوی روال خواهی نخواهی سینما در به یادآوردن فیلم ها و شخصیت های گذشته ی یک بازیگر)؛ رنگ و لعابی نوستالژیک به داستان داده بود؛ که از قضا این حال و هوا به داستان هم میآمد و به قول اهل فن کاملا با مشخصات قصه جفت و جور بود.
اما از نماهای ماندگار و موسیقی خوب و حضور دوبارهی بازیگر قدیمی که بگذریم؛ داستان از چند سو، مشکلاتی داشت که لااقل برای بینندهی آشنا به زندگی و قصه و سینما، دور از باور بود؛ از همین جمله است؛ پردازش شخصیت مرد عاشق پیشهی داستان؛ که در تقابل با تاریخ؛ «فرهاد» نام گرفته بود.
اما میان فرهاد داستان و فرهاد بیستون، راهی بود بس دراز. فرهاد که به اقرار داستان از کودکی و در زمان کلاس مدرسه؛ عاشق گیله گل شده بود؛ جز از او کس نمیدید و به قول خودش آنقدر حواسش جمع معشوق بود که سر به هوا جلوه میکرد. داستان اما در بیان خیرهسریهای او؛ نقصهای فراوان داشت، عشق او که از عدم اعتماد به نفس، سی و اندی سال سر به مهر باقی مانده بود؛ در بسیاری جهات به مزاحمت مانند بود و شخصیتش، به فردی بی جنم و کم مایه.
روال دیوانگیهای او هم آنقدرها شیرین نبود؛ ایستادن به روی سر در برابر خانه ی معشوق و فرستادن کادوهای بی نام و نشان؛ بیشتر از انگیختن حس عاشقی برای مخاطب، به طنز می مانست و برانگیزانندهی خندهای نه چندان دلنشین بود.
دیگر از اینها؛ فیگورهای روشنفکری شخصیت های داستان (که انگار همگی دانشجویان رشتههای هنری در سالهای دههی شصت بودند ) هم از جمله المانهای پس زننده بود و کمکی به جلب مخاطب نمی کرد. این باور قدیمی ( که بیشتر در فرهنگ های جهان سوم رایج است ) که زبان فرانسه زبان روشنفکری دنیاست؛ «شاید» در این فیلم باعث شده بود تا بسیاری از شخصیتها ( با دلیل و بی دلیل) به زبان فرانسوی صحبت کنند؛ از مشتریان مغازهی فرهاد تا خود او و … بی دلیل خاصی در بسیاری از سکانس ها مشغول تکلم به این زبان بودند و این اغراق تا آنجا پیش میرفت که بیننده گمان میبرد این داستان از آغاز برای بازی لیلا حاتمی و کریستف رضاعی و … نوشته شده و نویسنده با علم به دانش زبان فرانسوی ایشان قلمش را به این سو سوق داده.
با علم به تمامی آنچه عنوان شد اما، این فیلم (لااقل به باور من دورمانده از حال و هوای ایران )؛ که بستر روایتش شیرینتر از خود داستان جلوه می کرد؛ از جلمه اتفاقهای خوب در سالهای اخیر سینمای ایران بوده و در شیوهی فیلم برداری و بازی و استفاده از فلاشبکها و در هم آمیختن زمانها و بهره گرفتن از موسیقی، بسیار بیشتر از باقی محصولهای سینمای ایران در این ایام به مختصات و معانی «سینما» نزدیک بود.
عاقبت این نوشتار کوتاه را با گفتههای آقای یزدانیان باب دلیل انتخاب نام فیلم به آخر میآوریم؛ روایتی جالب که مرور دوبارهاش خالی از لطف نیست…
او در باره ی این انتخاب این طور به اصحاب رسانه توضیح داده بود:
خیلی سال پیش «پاییز پدرسالار»، مارکز را با ترجمهٔ حسین مهری خوانده بودم و بعد هم کتاب را گم کردم، اما چندسطر از تکگویی راوی خطاب به محبوبش که به روال مارکز بیشتر طنینی شعرگونه دارد، در ذهنم مانده بود. نوشتن فیلمنامه که جلو رفت، دیدم چقدر بخشی از آن تکگویی برای عنوان این فیلم مناسب است. آن چند سطر چنانکه در یاد من مانده چنین چیزی بود: “… کجاست عطر شیرین بیان نفست در این بوی گند غذای سرد؟ گل سرخت کجاست؟ عشقت کجاست؟ در دنیای تو ساعت چند است؟”