۲۰۲۲/۱/ ۱۵
اسم کتاب: باغ ایرانی
اسم نویسنده: کیارا متزالاما
اسم مترجم: عماد تفرشی
اسم ناشر: نوگام: لندن
تاریخ نشر: خرداد .۱۳۹۸ – ژوئن. ۲۰۱۹
این کتاب ۲۲۲ صفحه ای با ۳۱ عنوان شماره ای که درلندن منتشر شده است. بخشی از خاطرات دخترخانم هشت ساله ای ست که همراه پدر، که به عنوان سفیر ایتالیا درایران منصوب شده در نوامبر۱۹۸۰ به تهران رفته است.
در نخستین برگ کتاب امده:
«اغلب دردنیای سودمندگرای ما، انجام کارها محض خوش آمد شخصی، بیهوده وحتی بی وجدانی به حساب می آیند.
شخصا فکر می کنم این فهرست نباشد وعمیقا معتقدم که بهترین دلیل برای انجام کاری لذت بردن ار ان ست. فربا استارک، مقدمه، بردشت های قاتلان»
عنوان ۱
داستان، با گیرافتادن ماشین در ترافیک سنگین شروع می شود:
« اتومبیل ما مثل زنجیزه ای از آهن قراضه بود» وسپس از جعفر رانندۀ سیلو می گوید: ازآئینه چشم برآن ها داشته با لبخندی برلب که از رسیدن خانوادۀ سفیر خوشحالی خود را نشان می داد:
«همه بوق می زدند. اگرچه هیچ تآثیری نداشت. ماشین ما مجهز به آژِیر بود و می توانست نسبت به بقیه امتیازی محسوب شود. ولی پدرم مخالف استفاده ازآن بود . صدای آژیر ممتد و ذلخراش همانند ناله بود. از پنجرۀ ماشین های دیگری که پِر از کودکان همسن وسال ما بودند نگاه می کردم با این تفاوت که ما می توانستیم آن ها را ببینیم ولی آنها نه. ماشین ما به شیشه های دودی و ضد گلوله مجهز بود. شیشۀ ماشین های دیگر پائین بودند و بازوها بیرون، صدای فریادها و موسیقی بلند به
صورت حقسقی به گوش ما می رسید. مثل این بود که ماشین ما در درون پنبه پیچیده باشد».
راوی سپس از مادرش می گوید که :
« با یک حرکت عصبی روسری اش را برداشت، گفت:
«این زن های بیچاره چطور در این گرما هلاک نمی شودند؟».
پدرم جواب داد: «النا شروع نکن به غر زدن و خدا را شکر کن که این ماشین کولر دارد چون قبلی نداشت، اگرسوء قصد به سفیرآلمان نبود . . . ».
«بله حق با توست. ولی انتظار این گرما و هوای آلوده ر انداشتم . . . نمی توانم نفس بکشم».
از ضد گلوله بودن ماشین و چهاردریجه :
که « می شد از طریق آن لولۀ مسلسل را بیرون برد و به خارج شلیک کرد» سخن رفته و جعفر راننده آن ها را نشان می دهد.
راوی، از برادرش پاتولو و اتفاقی که در فرودگاه مهرآباد برآنها رفته و از ازدحام فرودگاه می گوید و از رسم و سوم عادی مردم محل :
«اولین باری نبود که در میان چنین ازدحامی از جمعیت قرار گرفته بودیم. از فرودگاه دیگری در خاورمیانه گذشته بودیم. ولی مهرآباذ تهران ویژگی خود را داشت. مردها به خاطر ریششان سیه چرده می نمودند. خیلی ها درلباس سربازی و تفنگ به دوش، زن ها نیز همه با چادر سیاه از فرق سر تا نوک پا. برخی از آنها دولبه ی چادررا به دندان می گزیدند تا دست هایشان برای چمدان و بغل گرفن بجه ها آزاد باشد. خوشبخانه من نُه سالم بود هنوز یچه یه حساب می آمدم . اگر چه خیلی از سن و سال های من روسری داشتند به همین دلیل همه به ما نگاه می کردند. ازموقعی که پیاده شدیم بیشتر ترسم ازاین نگاه ها بود تا کلاشینکف ها، چکمه های چرمی، چادرهای سیاه، صداها وفضای متشنج حاکم».
دربازرسی بدنی درفرودگاه تهران از مهربانی خانم بازرس می گوید که با داشتن ظاهری ترسناک، از رؤژ لب شانل ی هدیۀ مادر به بازرس: «زن ، با چشمانی به سیاهی شب لبخندی زد ». ازقول مادرش تعریف می کند که :« این زن ها با نگاه شان حرف می زنند. اگر خوب توجه کنی می توانی تنها از طریق نگاهشان بفهمی چه فکری دارند و چه چیزی می خواهند»
همو، اضافه می کند که پس از آن گفتار و سفارش اکید مادر بود:
«ازآن موقع یاد گرفتم با نگاه در چشم زنان نا گفته هایشان را در سکوت کشف کنم». و سپس از علاقه خود به این گونه نگاه که درقاب چادر قرار گرفته وهمه وقت به سرمه و ریمل آراسته بود می گوید و یادگیری این همه آرایش را که از دختر جعفرراننده یاد گرفته .
با رسیدن آن ها به خیابان نوفل لوشاتو درمرکز شهربه سفارتخانه عنوان یک به پایان می رسد.
عنوان ۲
داستان این گونه آغاز می شود:
اتومبیل از در ماشین روی آهن گذشت . پلیس ایتالیائی محافظ با ادای سلام نظامی گفت:
«عالیجناب سرکار خانم » در پشت سرما بسته شد. جعفر پیاده شد و در را به روی مادرم گشود. بلافاصله افراد دیگری آمدند و چمدان ها را خالی کردند. نور شدید باعث شد نگاهم را پایین بیندازم. کمی وقت گذاشتم تا چشمانم را به دیدن اطراف عادت دهم».
از فضای دلچسب باغ ودرپاچۀ مصنوعی صفای یل چوبی که به خانه وصل می شد سخن رفته : « درآن جزیرۀ چهار بید مجنون کاشته شده بودند که شاخه هایشان در آن گرمای طافت فرسای تابستانی به ارامی تکان می خوردند گویی که درختان پیر خسته اند وسرشان به سوی زمین، نمای سفید اقامتگاه و ستون های نئو کلاسیکش آن را شبیه معبد کرده بود. زود فهمیدم که برای بچه ها ساخته نشده . مادرم قیافّۀ دلخور من را که دید گفت خیالت راحت باشد اینجا زیاد نمی مانیم. حتی لازم نیست به خودمان زحمت باز کردن چمدان ها را بدهیم. به زودری می رویم فرمانیه، اقامتگاه تابستانی، خواهی دید که آنجا راحت خواهیم بود».
همو اردیدار خود همراه با پائولو ازاتاق های بزرگ و سالن پذیرایی وگوشه و کنار آن خانۀ ی بزرگ اشرافی، ارچاچراغ و کف پوشبیده با قالی: «یک پیانو درآن سالن به صورت حزن آلودی جشن و مهمانی های همراه با رقص وپایکوبی درگذشته ها بودند».
از پیانو نواختن پدرش می گوید واینکه: «درتمام تهران نتوانستیم کسی را پیدا کنیم برای کوک کردن پیانو» .
پدر، از زور وفشار بیکاری به سرودن شعر می پردازد:
«تو که با گوشه ی چشم می نگری/ می گزی با دندان ها/ آن سیه چادر را/ که تورا پوشانده/ تو نداری زیبایی/ آن که دارنذ زنان دهلی/ چون بپوشی تو مواهب / که طبیعت داده ست / لیک رخ نمی پوشانی تو/ . . . . . . پرده اندازی تو/ راه عریانی توست / نوع عاشق شدن شرقی توست».
پدر از نخستین سفر خود به ایران می گوید.: که تمام فرودگاه های کشور تعطیل بود. ازطریق باکو پایتخت آذربایجان ، که روس ها ی همیشه زورگو آن منطقه ی وسییع وآباد را به اضافۀ دوازده شهر ایران را تصرف کرده اند که : «بعدا به استان جنوبی دراتحاد جماهیر شوروی تبدیل شده بود و از نقطۀ نظر استراتژیک به دریای خزر راه داشت، دریایی که یکی از مهم ترین مناطق نفتی دنیاست»
پدر، سپس به بچه هایش وعده می دهد که یک روزی ان ها را برای تماشای و گردش دریایی به آن منطقه ببرد.
بالاخره از رسیدن به نوشهر می گوید، با دل پر درد و شاکی از مسافرت با کشتی که :«خلاصه در این کشتی هیچ چیزخوبی برای خوردن پیدا نمی شد جز نوشابۀ زرد بد مزه و بیسکویت دریایی که مثل سنگ سفت بودند و احتمالا ماه ها از تاریخ مصرفشان گذشته بود».
از شلوغی و بلبشوی گمرگ می گوید و شهرزیبا و پرگل ی نوشهر:
« خوشبختانه صحیح وسالم رسیدیم به نوشهرهمه جا پرازگل بود . چمدان هارا مثل زباله پرت می کردند پایین . . . مشاورسفارت آمد ومن را نجات داد. باهمکار فرانسوی خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم . . . . . . و حالا دیگر احساس خوبی داشتم رسیدن به تهران فتح سرزمین موعود نبود. خیلی زود فهمیدم که سال های سختی درپیش داریم درست روز قبل از روز مرده ها رسیدم؟ . . . برادرت مدتی است غش کرده».
عنوان ۱۲
روایتگر خوش ذوق، این فصل را نیزاز خود شروع می کند و ازمشاهده ها وکارهایی که باید انجام دهند، صبح آن روز زودتر از روزهای معمول ارخواب بیدار شده :
« درآشپزخانه کسی نیود. وقتی مورتو رسیده بود برادرم ازتخت پائین می پرید و به سوی او می دوید تا صورتش را با لیس های او بشوید ودریین لوس بازی آنها رو کردم به دختر چادری» و می گوید که امروز یابد دوتایی بروند انتهای باغ برای دیدار با مسعود. دراین دیدار می باید که: «تی شرت را بدهیم به او. این رازی ست که نباید فاش کنی».
با توجه به رواج مسمومیت غذایی در بین مردم جهان، از دقت کردن در تهیه و تآمین امنیت و سالم بودن هر گونه مواد غذایی و خورد وخوراک :
«خریدن هرنوع غذا ازدکه ها درتمام نقاط جهان برای ما ممنوع بود. مثلا درخیابان های تهران شیرینی می فروختند و بچه ها با دیدن شیرینی، شیرینی می دویدند. ممنوع. نانی که برروی ریگ پخته می شد و عطر عالی داشت ممنوع بود. فانتا، لیموناد، زمزم کولا و آبنبات ممنوع بود. دراین بخش پدرم از آیت الله خمینی سختگیرتر بود. هرچیزباید ازمغازه یا آشپزخانه ی مطمئن می آمد اگر از جالیز ما بود که چه بهتر».
راوی، با تی شرت، به محل موعود رفته و باسوت زدن، مسعود را می بیند. تی شرت رانشانش داده می گوید این یک هدیه است :
«قدمی پس رفت و تقریبا مثل اینکه ترسیده بود آن را نمی خواست. نمی توانست، بگیرد؟ ایراد ازکجا بود؟ صورتش جدی شده بود. سرش را تکان داد. بعد بدون خدا حافظی از دیوار بالا رفت و غیبش زد».
اخرین روایت این عنوان یه پایان می رسد.
عنوان ۲۰
مسعود را درهمانجا ، تی شرت نارنجی و لبانی خندان درانتظارش می بیند. دست او را می گیرد. یه قول خودش: « دستی که شروع می کردم به شناختنش». نزدیک اصطبل شترها. ازگربه و توله ها می گوید در رنگ های مختلف که بین علف های زرد وول می خوردند تازه : «درحال چشم باز کردن به دنیا بودند». مسعود ازدرخت پربار انجیر چند تا میوه چیده به او می دهد و با لذت می خورد. بعد از مدتی گفتگو وتماشای سر و صدای زنبورهای اطراف. وقتش رسیده که مسعود باید برود.
سرمیز غذاخوری، برادر مسعود که ازقورباغه و آوازخوانی ان ها، به نفرت یاد می کند، راوی پاسخ می دهد که :« نفرت انگیز یعنی چی، خیلی هم زیبایند . قورباغه هایی می شوند که شب ها می خوانند و آوازشان خیلی خوشت می آید». صحبت برسر خورد وخوراک قورباغه ها که حشره ولارو ست. سرانچام با تهیه چند قورباغه:
«پائولو سرگرم بچه قورباغه هایش شد، مگس ها وحشره ها دیگررا خورده بودند. به نظر می آمد نسبت به روز قبل کمی بزرگتر شده اند، دم کوتاه تر و بدن چاق تر. باغ رفتیم تا سنگ و خزه جمع جمع کنیم و براشان محل سکونت بسازیم آب اضافه کردیم. در حمام خود جایشان دادیم».
راوی از بیماری چند روزۀ خود می گوید که بعد ازسه روز حالش بهتر شده و فصل بیستم داستان به پایان می رسد.
عنوان ۳۱
آخرین فصل این کتاب داستانی ست که به روایت راوی: «شنبه ها بعد از مدرسه برای ناهار به خانۀ مادر بزرگ» می رفتند مادر با ماشین ابی رنگی که به تازکی ها خریده بود و اسم ش را فرمانیه آبی گذاشته بودند به دنبال بچه ها به مدرسه می رفت و آن ها را برمی داشت دستجمعی برای ناهار خوری می رفتند خانۀ مامان یزرگ، که شنبه ها ریزوتو، شینسل میلانی و سیب زمینی سرخ کرده ی او حرف نداشت درست می کرد پرسید: پانولینو چه می گویی؟
پاسخ می دهد که «من به فرمانیه برنمی گردم» علتش را می پرسند.. «هیچ وقت مخالفتش را پنهان نکرده بود» صحبت برسرآضافه کردن یک سگ پیش میآید. مادر می گوید: «ممکن است بابا بتواند یک سگ دیگربگیرد». پانولو جواب می دهد که من سگ دیگر نمی خواهم.
راوی با تغییر موضوع بحث :« یکی از دلایلی که می خواستم به فرمانیه برگردم درست این بود باز یافتن برادرم. تنها بودن ما دونفر. رها ازقیودی که رم به ما تحمیل می کرد. کمبود مورتو برای من هم بود. ولی شاید گرفتن یک سگ دیگری اشتباه نبود»
راوی می گوید: «اگر سگ دیگری بگیریم اول باید ازپاسداران اچازۀ اوردنش به ایتالیا را بگیری .
مادر بزرگ پرسید: «این پاسداران کی هستند؟» جز با مامان هرگز با کسی درمورد زندگیمان در تهران صحبت نمی کردیم . . . . . . . تنها سال ها بعد تمام آن ساختار اجتماعی به روی سرم خراب می شد. ما داشتیم به یکی از خطرناکتربن ونا مهرانترین نقاط جهان می رفتیم. دوست داشتم حبرت زدگی افرادی که می پرسیدند: « امسال برای تعطیلات کجا می روی؟ ». را ثبت کنم.
« به تهران»
کمی قبل از نشست هواپیما مهماندارها حجابشان را مرتب کردند.
صدای سپاسگزاری: «باتشکر از شما برای پروازتان با ایران ایر»
پدر راوی با جعفر به پیشواز آنها آمده بودند سوارماشین شدند و رو به فرمانیه:
«با صدای آژیر درباز شد. باغ ایرانی ما را مجددا مثل یک روّیا درآغوش گرفت».
کتاب خواندنی با زبان و نثر سنجیده و بسی شیرین بانوی نویسندۀ آگاه «کیارا متزالاما یه پایان رسید.