گرگ سیاه
به من میگن گرگ سیاه. بذا بگن. چه عیب داره من که گرک نیستم. خودم این را بهتر میدونم. باید جنگلا چسبید. بیخودی که سرزبان ها نیفتاده و معروف نشده ام. لابد یه قدرتی دارم که خودم خبر نداشتم و ندارم! کاریشم نمیشه کرد. حالا توی این جنگل خودمون جهنم، جنگلای دیگه هم منو به این اسم میشناسن. بذا بشناسن. اصلن به عقل جن هم نمی رسید یه روزی میشم گرگ سیاه و اینقده شهرت پیدا می کنم. حالاشم نباید رو این اسم فکر کنم کارای زیادی در پیشه. اسم که مهم نیس. گرگ نه روباه ، خر، فیل، خرس، خرچنگ و قورباغه چه فرقی میکنه. اسم که اعتبارنمیاره. قدرت مهمه و شهرت پیداکردن. اصل این دوتاست. منم که اینارو میخواستم ازاول. بَسَسمه. عمری روش کارکردم. اما باید ببینم کدوم ناکس این اسم را برام انتخاب کرده تا حسابشو برسم. حالا وقتش نیس کارای مهمتراز اون دارم. وقت تلف کردن جایز نیس. باشه برا یه وقت دیگه اما یادت باشه که نذاری مفتکی از دستت درره ها!
نیگاکن ببین چه خبره؟ جنگل بهمریخته. سر و صدا و داد و قال جونورا تماشا کن هیاهوی کلاغا و لاشخورا، که برام میرقصن و آواز میخونن. از کجا فهمیدن رقص و آوازشون را دوست دارم؟ عنترا وخرسا و روباها از سر و کول هم بالا میرن تا منو ببینن. حتا تا اون بالا بالاها برده نم تا آسمونا تا کره ی ماه. عجب شهرتی پیدا کردم قضا قورتکی یه مرتبه شدم سلطان جنگل.
هه هه … وقتی روی پر شاهین از آن طرف آبها رسیدم یه نظری از بالا انداختم پائین. مُخم سوت کشید اولش که نمیدونسم جنگل اینقده بزرگه. دومش هم فکر نمیکردم این همه جونورای جورواجوراینجاهستن که پیشوازم میان با اون دم جنبونداشون، شیلنگ تخته انداختناشون. شترا و گاوا و دستۀ خرا چه جفتک مینداختن! میمونا رو دیگه نگو. کیف کردم از شیشکی ها و معلق زدناشون.
تماشائی بود واقعن. بره ها و گوسفندا با ایل و تبار صف بسته بودن و بع بع میکردن. اما حساب این طوطیای فضول را باید رسید. نیومده بودن. زبونشونم درازه باید ارٌه کرد تا نسلوشون تبدیل به کلاغ بشه! پرستوها را هم باید کاری کنم اینقده بال و پرنکشن این ور و اونور نپّرن. خبرمیبرن و خبر میارن. ییلاق قشلاق یعنی چه؟ همش بهانه است. همشون خبرچینی میکنن. از ما به اونا ازاونا به ما. وقتی خبرای اون طرفیهارو میارن اینجا چشم و گوش زبون بسته ها باز میشه. یه عده سر بهوا میشن. پدربزرگ وصیت کرده بود نذارین این جونورا ازقفس برن بیرون. ولی من برای محکم کاری گفتم، همه شونا جمع کنن یه جا و ناغافل پراشون را سه تیغه کنن و بین چهاردیواری بیندازن تو حبس.
همین دیروز بود که روباه آمده بود دیدنم. با تعظیمای دولاّ سه لاٌ، چند قدمی ام ایستاد. خنده ام گرفت از ریشش که کف پاشو جارو میکرد یه چند تائی تخم کفترا کرده بود تو نخ سبزرنگی وتودستش بازی میداد و لب میجونبوند. گفت :
«قربان تعظیم عرض میکنم. اگه اجازه میدین عرض محرمانه ای دارم؟».
گفتم «بگو ما که محرم و غیر محرم نداریم!» گفت «شرمم میشه.» گفتم «درآئین ما اصلن شرم و حیا وجود نداره.» گفت « نمیشه میشنفن.» گفتم «حیوونی این طرفا نیس جزمن و تو که بشنفه.» ُبر و ُبر نگاهم کرد. درنگاه تیز و حرومی اش خواندم که چیزی باید بگه که روش نمیشه. نگفت. با کله سه گوشه ایش اشاره به درخت بلندی کرد و با چشای نانجیبش گفت «ببین!»
درخت بزرگ وتناوری بود و برگ هاش به زردی میزد انگار آفت زده بود و داشت خشک میشد. تنه قطورش درحال پوسیدن بود. صدای خش خش عجیبی از اون توش میومد. پنداری موریانه افتاده بود به جونش. ترسیدم بیفته لِهُم کنه. پس کشیدم. روزی که آمدم جنگل سبز وخرم بود. با چشمه ها و رودخانه های پرآب، پهن و بزرگ و با صدا. شبنم نشسته بود رو برگ درختای سرسبز. ابر شفاف پشت مَهِ خاکستری ایستاده بود بالای جنگل. جونورا دست میزدن و میرقصیدن. ازاین کاراشون حرص میخوردم. بدتر از همه اینکه از امیدا و آینده ها و بهترا حرف میزدن. من که تو عمرم به این چیزا عادت نداشم شکم روی پیدا کردم. تا ازبال شاهین پایین آمدم یکراست بردَنَم عملیات. حالا چرا درختا به این روز افتادن حکمتی باید توکار باشه. آفتابو ببین چقدر کدر شده رو به سیاهی میره، باشه بذار بره چه بهتر! سیاه بشه خیلی خوبه بالاتر ازهمه رنگاس میگن.
چرا قاطی پاتی شده ام حرف توحرف میآره فکرم. داشتم میگفتم که پرنده ای اونجا نبود. روباه گفت «هستن شما نمی بینین. خبرچیناشونا گذاشتن اون بالا خودشون رفتن برای تخم گذاشتن. از وقتی که تشریف آوردین مخفی کاری میکنن. چن شب و روز نخوابیدم تا کشف کردم. مگه خبرای بیرون به شما نمیرسه؟»
«نه! این قبیل خبرا به چه دردم میخوره؟ ببینم مگه اینا سابقن کجا تخم میذاشتن؟»
«بالای درختا روی لانه هاشون »
«پس چرا حالا مخفی کاری میکنن؟»
«ازترس شما. میگن تشریف آوردین تخماشونو بخورین، نسل پرنده ها را توجنگل نابود کنین . برای همینه که زِبِلاشون توغارها و زیر سنگای بزرگ و امن تخم میذارن. اینا که هنوز اون بالا موندن میگن شیر چکاری به ما داره؟»
شیر دیگه کییه؟ اختیاردارین قربان.
«پس هنوز شیرم!»
«چه فرمودین قربان؟»
«فرمودم که …. به تو چه ربطی داره که چه فرمودیم تو حرفتو بزن!»
«معلومه که ربطی نداره شما درست فرمایش میفرمایین ولی بنده نفهمیدم به کی وچی ربط داره به من یا به حضرتعالی یا به این فضولا که بیخانمان شدن؟ عرض میکردم که ازترس شما فرارکردن. دررفتن به چنگلای بیرون و قایم شدن بیچاره ها ازترس جونشون زیر پوست شاخه ها تخم میذارن. ازحواس پرتی میترسم صداها مونو بشنفن!»
گفتم «بیا جلو!»
«جرأت نمیکنم قربان.»
پرسیدم چرا؟
گفت « ازاون چشم ها وپوزه تون … یال تون چه شده ؟ »
راستی، نکنه گرگ شده ام و نمیدونم. چندی پیش که آب میخوردم دیدم عکسمو تو آب. دیدم که پوزه ام دراز شده یالمَم نیس شده عوضش یه دُم گرگی درآورده ام. طبع و مزاجم هم برگشته مدتیست. وقتی هم شکمم پراست دلم میخواد هرجانداری را بی جان کنم. بعضی از دوستان قدیمم هم وقتی به من میرسن طوری نیگام میکنن که انگار شاخ درآورده ام. ازم وحشت میکنن. برم یه بار دیگه باید توی آب خودمو نیگا کنم مطمئن شم . آب هم که گیرم نمیاد. اما اگر شده باشم چی؟ چرا میلرزم؟ چرا شاشیدم!
این که نگرانی نداره همه حیوونا میشاشن! گرگم شدین که شدین چه بهترمیخواستین شیرجنگل را بیرون کنین و جاش بنشینین بیرونش کردین رفت وجاشا گرفتین. فرقی ام برای جانورای جنگل نمیکنه. این جنگل با دیگرجنگلا فرق داره. جانوارای اینجا یه سلطان میخان. همین. سلطانی که عرّوتیز کنه. سلطانی که ازش حساب ببرن وهرازگاهی هم بیخود وبیجهت فریادا ی تند و تیز بکشه و جنگیارو بترسونه. وقت و بیوقت چندتائی ازجانوران را لاجون کنه. اگه هم وقت نکنه و نکُشه، با عروتیزاش چنان رعب و وحشتی به جونشون بیندازه که خودشون ریق رحمت را سربکشن. اینا بدون سلطان نمیتونن نفس بکشن. باوردارن که جنگل از روز اول سلطان داشته وصاحب اصلی تو راهه خیال میکنن شمایین! ازکارخدا هیچ حیوونی سر درنمیاره چی برسه به شما گرگ سیاه که جای شیرنشستین ازکجا معلوم که اونای دیگه هم از اول مثل شما یک حیوون عوضی نبودن؟ تازه کدوم جانوره که تو این هیری ویری این چیزا به فکرش برسه و جرأت داشته باشه یه دقه فکر کنه. عقل و هوش همه از سراشون پریده!»
بس من شدم شیر حنگل. خبرنداشتم. نمی دونستم!
به روباه امان دادم. جلو اومد گفت «گوشتونو بذارین رو لبم!» منم گوش راستم را گذاشتم رو لبش. یواشکی گفت «با من بیایین.»
روباه از جلو ومن پشت سرش. جنگل چقدر ویران شده به این زودی. بالا سررا که نیگا میکردی لاشخورها بودن و دستۀ کلاغ ها وغار غاراشون پیچیده بود درفضای جنگل. با سر و صدای بچه روباه های کله گرگی، تا آن روز ندیده بودم. چه مارهای گنده و خوش خط و خالی عمل آمده و چسبیده بودن به تنه خشک درختا و روی اسکلت ها داشتند آواز میخواندن. دنبال نهر آبی میگشتم که دور از چشم روباه خودمو تو آب تماشا کنم. ازش پرسیدم پس اون همه نهرها و رودخانه ها چه شده؟
گفت «همش خشک شدن! حیوانات از بی آبی تلف شدن بعضی ها هم رفتن جنگلای دیگه!»
«پس تو چرا نرفتی؟»
«من تازه اول کارمه. نسل تازه را نمی بینین؟ گذشته از اون ماندم درخدمت شما دلم نمیاد از شما جدا شم!»
«اینارو راس راسی میگی یا داری چاخان میکنی؟»
«هه – هه من و چاخان! اونم با شما. اول ها که تشریف آورده بودین چرا ولی حالا دیگه نه.»
«مگه حالا چه اتفاقی رخ داده؟»
«جسارت میشه … نمی دانم … »
«حرفتو بزن چرا مِن و مِن میکنی اینجا که جانوری جز من و تو نیس. چیزی میبینی که ازمن پنهان میکنی؟»
«یعنی میفرمائین که خودتون نمدونین؟»
«نه که نمیدونم. اما خیالاتی شده ام. انگار یه جوری شده ام که نمیدونم. روز اول که آمدم، تو خودتو انداختی بغل من. ولی حالا چه شده که ازم میترسی ازچه نگرانی وهی پشت سرتو نیگا میکنی؟»
«یعنی اگه بگم شما یه … شده این مرا نمیخورین؟»
«نه! نه! نمیخورم. مگه من مردار خورم. هه هه هه … گذشته از اون تو به من خدمت کرده ای مگه میشه فراموش کنم؟»
«منم هرگز جرأت ندارم بگم که شما …»
«پس حالا که نمیگی بیا خدمتی دیگر بکن منو ببر سر یک نهر آبی رودخانه ای، اگه گیر آوردی بلکه خودمو تماشا کنم ببینم چی ام شده است؟»
«حضور سلطان عرض کردم که رودخانه ها و نهرها خشک شدن اما اطاعت، باید به من فرصت بدین برم بگردم وقتی مطمئن شدم خبرتون کنم ببرمتون سر آب»
«یادت باشه بگرد زود پیدا کن.»
«حالا کمی یواشتر، داریم نزدیک میشیم لطفن عرّ و گوزتونا بخورین تا صداهامونو نشنفن. ازاین ور پشت اون سنگ لای علفا باید قایم شیم و سینه خیز بریم نزدیکشون. اونجام هرچی شنیدین لطفن صداتون درنیاد حساب منو داشته باشین با اینا کار دارم.»
چند تایی ازپرنده های جنگل گوشه ای جمع شده بودند. طوطی و پرستو و قناری و توکا که سر و صدا کنان سر و کول هم میپریدن. چند کلاغ پیر از بالای درخت سوخته ای به حرفای آنها گوش میدادند.
طوطی میگفت: « باور کردنی نیس! تو این جنگل کهنۀ قدیمی همه با هم دشمن شده، همدیگر را می کشند و می خورند یا لاشه هایشان را می اندازند روی زمین داغ بوگندشان همه جا پیچیده. گوزن و آهو به دستۀ درندگان باز شده مثل گرگ و گرازهای وحشی شده اند در مزارع و کشتزارها، راحت و آسوده یللٌی تلٌلی میکنن حیوانت ضغیف را پاره پاره می کنن خیوانی هم تا به امروز پیدا نشده که آنها را بشناسد و سرجایشان بنشانند . ظاهرشان عین گوسفند وبره وبزغاله وکره خرا هستند مو نمی زنند با حیوانات اهلی. وقتی هم با پوزه ه ای خونین می بینی حیرت می کنی عینهو مثل گوسفند و بره های نجیب و آرام! انگار طبیعت ذاتی شان بهمریخته وعوض شده همه ، چیزشان. گرگا را نمی شود در گله های گوسفند ازهمدیگر تشخیص داد.
هدهد دیده بود که دریک گذرگاه خلوت چند شیر وپلنگ با دیدن گلۀ گوسفند، فرارکرده بودند یعضیها که نتوانستند فرار کنند، گوسفندان وحشی آن ها راگرفته و خورده بودند. روابط قدیمی حیوانات ونظام امورجنگل آن چنان زیر و رو شده که گرگ ومیش وگوسفندان و میشان و بزغاله ها و کره خرها، جانشین شیر و پلنگ وببروگراز، کفتار وخرس و لاشخور ها شده دست در دست هم میرقصن و پا یکوبی میکنن. میگن و میخندن. من که عقلم قد نمیده چه اتفاقی افتاده که گله ی گاو و گوسفندان و الاغ ها ، تبدیل به گرگ های کله سیاه و کله سفید شده اند!
کلاغ پیری که سیصدسالی ازعمرش گذشته بود. میگفتن تاریخ روابط حیوانات و جنگل را فوت آبه. گفت:
«همان روز که ازبال شاهین پائین آمد ازآن شلوغی حیرت کردم. همه جانورای جنگل جمع بودن جائی که بیسابقه بود. هیچ جانوری دراین جنگل یاد ندارد که حیوانات دسته جمعی در محلی جمع شوند. گرگ ها، محافظ گوسفندان و دیگرجانوران باشن من که از دیدن این منظره خشکم زده بود پریدم بالای تیرچراغ برق و فریاد کشیدم جیغ زدم داد بیداد راه انداختم چه خبر شده؟ همین آقا طوطی گفت خفه شو. وقتی دید خفه نمیشم، ازعقابی که کنار دستش بود سنگی خواس توکا شنید بالی زد – همین که پریده روی آن یکی و داره کُس یارورا جِرمیده – رفت وچند تاسنگ آورد و داد به طوطی. اونم پرت کرد به طرفم. چند تا از بالام ریخت. غرقه بخون فرار کردم. نشستم روی درخت لختی که در وسط رودخانه ی بزرگ و معروفی که آبش ته کشیده وخشک شده بود، لاشخور ها پائین را تماشا میکردن. بین اونا چندتائی بودن مثل خودم گُه گیجه گرفته بودن. ازآنچه درجنگل می گذشت باورشان نمیشد. چند تا کلاغ پیرو جوان را دیدم که یهو پراش ریخت و هریک درگوشه ای افتادند رو زمین داغ. جان دادند.
نوجوان بودم که مادربزرگم دردویست ونودسالگی مرد. بالاش ریخت و خودش طعمه لاش خورای جنگل شد. قبل ازمرگش همه داستانای جنگل را ازسیرتاپیازبرام گفته بود. چقدر حرف میزد. اولا فکر میکردم چاخان میکنه اما روزی مادرم گفت که برخلاف خیلی پیرا، بین ما رسم و رسوم این نیس که کلاغی بیاد و برای اولاد خودشم چاخان کنه. اگر بود به من میگفت. یعنی مثلن می گفت که گوسفندها بدل می شدند به گرگ با کلاهک های سفید وسیاه.
طوطی بود یا سیره گفت:
«آره راس میگه این کارسابقه نداشته با اینکه ازریخت وقیافه نحس وگُهش بیزارم خصوصن ازآن غارغارای دلهمزنش. اما گمان کنم حقه ای تو کار یاروست. پوست عوضی تنش کرده! همان روز که اومد اونجا حرف زد. روباه دندوناشو دیده بود. میگفت من دندونارا میشناسم. دیده بود که چه جور به بره ها و گوسفندا زل زده بود و خط و نشون می کشید. روباه می گفت لرزش گرفته بود. گلاب به روتان خودشو خراب کرده بود از ترس!»
هدهد گفت:
«عقل همه را دزدیده. کاری ش هم نمیشه کرد. باید چارچشمی مواظب خودمون باشیم. من از این گوسفندا وگاوا و الاغا بیشتر حرص میخورم که دوراورا گرفتن و خوداشونو چسبوندن به اون. نمیدونم چه سری تو کارشه که مدتیس دنبال آب میگرده. دوسه بارم تو جنگل گم شده. هیچ جا را بلد نیس. راستی مطمئن هستین که مال این جنگله؟»
پرنده ها وحشت زده بهمدیگه نگا کردند. پرهای طوطی لرزید و سیخ شد. خواست پرواز کنه نتونس از درماندگی زل زد به شانه به سر.
سلطان رو به روباه پرسید:
«نظرت چیس؟»
«سلطان شمائید! هرچه تصمیم بگیرین غلام خانه زاد باید اطاعت کنه. من تنها ازیک توطئه پرده برداشتم.»
«یعنی بازم هستن جاهای دیگه؟»
«مطمئن نیستم. باید بگردم تا پیدا کنم.»
«بهتره بگردی پیداشون کنی. همه شان را میخورم. اما خودمانیم ها! جنگل هرچه خلوت ترامن تره. آن درختا همش کمینگاه دشمن بودن. میرفتن قایم میشدن و توطئه راه میانداختن. حالا بهتره راحت میشه پیداشون کرد وخورد. پرنده هاهم بجهنم که رفتن. همین کلاغا بسّمونه! صدای اون پیره را باید برید. اما زیاد درفکرش نیستم که تخم ترکه هاشون روز به روز زیاد میشن. وقتی فکرمیکنم که هریک ازاینا دستکم تا سیصدسال آینده شب و روز ازمن و شگردام درپشت بامها غار وغورخواهن کرد ازلذت غش میکنم و ریسه میرم. باقی دشمنانم هم یک چن سالی که بگذره عادت میکنن. اینا از قدیم یاد گرفتن. روباه های کله گرگی که بزرگ شن جنگل یه دست میشه و آروم!»
«گوسفندارا چرا نمیگین حضرت سلطان؟»
«گوسفندا؟ گوسفندا؟ مگه چی شدن؟ چه بلائی سرشان اومده؟»
«بلا که نه، فقط عوض شدن! نسلشون ورافتاده. یعنی دیگه گوسفندی نمونده مگه ندیدین حالا مثل … »
نه! نه! ندیدمشون کجا؟ … »
«چطورندیدین همین حالا از جلومون گذشتن جست و خیز میکردن و زوزه میکشیدن با پوزه های خونین!»
« …. اونا که گرگ بودن. آری گرگ بودن نه گوسفند … گرگ هه هه هه …»
روباه با دیدن دندونای نیش سلطان و برقی که دریک لحظه در چشاش درخشیدهل کرد و پرید بالای سنگی وخواست فرار کند که سلطان خندید و گفت:
«باز که به سرت زده. تو چرا اینقده بیخودی از ما میترسی؟ احمق جان تو نباشی که کار من زاره الان تو فکر این بودم که کار جنگل اینقده پیش رفته و همه چیز بر مرادمه زیاد طول نمیکشه که توهم مثل ما میشی! مگه نگفتی که گوسفندا هم کله گرگی شدن. خوب این که خیلی خوبه احمق جان پس چرا دیگه وحشت میکنی؟ روباه های کله گرگی و گوسفندای کله گرگی. این پیشرفت برای جنگلیاست باید درتاریخ ثبت بشه. منم قصدم از اول همین بود. اصلن خیالات پدر بزرگمم همین بود دم دراز بدبخت!»
روباه نگاه دیگری به سلطان کرد. گرگ بزرگ سیاهی با پوزه بلند درچند قدمی اش بود که شرارت و درندگی ازدو حفره چشم هایش شعله می کشید.
صدای خنده سلطان بلند شد:
«هه هه هه! ببین کله ات چه جوری شده؟ نگفتم توهم مثل من میشی.»
روباه که فکر میکرد چرتش گرفته بخود آمد. از روی سنگ سیاه پائین پرید. دست در دست سلطان هردو به جست و خیز پرداختند.
غریو شادی آن دو درجنگل پیچید. با زوزه هزاران جانورکله گرگی که از اعماق جنگل برمیخاست درهم آمیخت. وپرندگان، وحشت زده با بال های شکسته و خونالود از هر سوی جنگل می گریختند. جنگل بوی مرگ گرفته بود.انبوه جانوران با پوزه های خونالود درمیان لاشه ها جست و خیز می کردنذ. لاشخورها نیزهمدیگررا می خوردند که حیرت آوربود.
هرگوشه جنگل تلی ازجمجمه ها بالا می رفت و با درختان خشکیده جنگل زیرآفتاب داغ تجزیه می شدند.
بیستم ژوئن ۱۹۹۴ – لندن