زل زده بود به سقف، و در بی نهایتِ خود، او را تماشا میکرد. بهنام را دید در یک خیابان خاکی از دوچرخه روی زمین افتاد و در خون غلتید. دستپاچه شد، خواست فریاد بکشد، نتوانست. نمیتوانست فریاد بکشد. مهنازش تو خواب بود، در کنارش خواب میدید. این را تو خواب دید. تو خواب بود که دید مهناز، کنارش خوابیده و خواب میبیند و نباید فریاد کشید. فرانک گفت نباید فریاد بکشی، مهناز بیدار میشود. مهناز دارد خواب میبیند. مگر نمیشنوی صدای خندهها را که در لبهای معصومش میشکفد. فرانک این را در خواب به او گفته بود که پدر و مادر، هر اندازه گناهکار هم که باشند، میروند بهشت. دست در دست پدر و مادرش، کنار نهرهای شیر و عسل، سیر و سیاحت میکنند. عمر جاودانه مییابند. یک بار هم که بچه نبود و خودش تنها بود، بهشت آمده بود تو خوابش. بهشت را دیده بود، با کاخهای الماس و زمرد و مجسمه های زیبا و دلربا از هر دو جنس که بهشان میگفتند «حوری». هروقت یاد آن خواب میافتاد. چشمهایش را میبست و فرو میرفت در عالم خوشی، در لذت سکرآوری که روحش را سیراب میکرد. همان شب تصمیم گرفت که دنباله آن خواب را ببیند. با این نیت لحاف را سر کشید و بقیهاش دید. بقیه خواب بهشت آمد سراغش. دید. این بار در خواب دید از کنار نهرهای شیر و عسل میگذرد. آنسوتر وارد کاخی میشود که یکدست از زمرد بود و گنبدی درخشان از الماس داشت. ذرات خورشید در کانون گنبد، رنگ نیلگون به خود میگیرد. نور لغزانش بر کف پوشیده از یاقوتهای قصر میتابد. ترنم پرندگان و صدای بالهایشان، در فضا پیچیده بود. بوی زیر بال پرندهها را هم شنید. بوی تن ثریا را داشت که زمانی در کلاس موسیقی کنار هم مینشستند وقتی آرشه میکشید، بوی عرق تنش را روی صورت او میپاشید. یکبار گفته بود کاش میشد اینها را جمع کنه با خودش ببره! دختر با نگاه تیز شگفتزده پرسیده بود چه را میخواهی جمع کنی ببری؟ گفته بود: بوها را! بوی تنت را. چشمهای وحشی دختر خندیده بود. ذکر توحید و فریاد ملائک تسبیحگویان با شرشر نهرهای شیر و عسل، در کنار قصرها – آنطور که آقا بزرگ و مادر روایت کرده بود – گره میخورد. و او همه را به خاطر داشت.
بعد از آن هر وقت پیشامد بدی برایش اتفاق میافتاد، و یا خبر بدی میشنید فوری، میرفت به گوشهای خلوت و دراز میکشید تا خواب ببیند. وقتی خواب بهشتی را میدید آرام میشد. حتا یکبار وسط شهر شلوغ در یک خیابان بزرگ، جراثقال متحرکی را دید که مرد جوانی از آن آویزان بود. حلقه طناب در گردن مرد او را خفه کرده بود. خفهاش کرده بودند. جماعتی هلهلهکنان دورش میرقصیدند و بالا پائین میپریدند. از دیدن تن بیجان مرد جوان پریشان شد. گریهاش گرفت. نگاه خشمناک مردی ریشو او را به خود آورد. زانوهایش لرزید.
خودش را کشید کنار و به دیواری تکیه داد. ایستاد به تماشای هلهله و نگاه رهگذران. جراثقال دور شده بود و ریشوها هم رفته بودند. که یکباره چشمش افتاد به جواهر فروشی. با دیدن جواهرات درشتِ پشت ویترین، یاد کاخی افتاد که گنبدش از الماس بود. خیلی فکر کرد که آن کاخ را کجا دیده، یادش آمد که تو خواب دیده بود. و رفت توی عالم خوش آن خواب. کنار نردههای یک باغ بزرگ، که در شلوغترین نقطه شهر بود، دراز کشید. خوابش برد. در پاشویهٔ استخر شیر و عسل بود که بیدارش کردند. چشمهایش را بهم مالید و خیز برداشت که شیرجه بزند توی استخر شیر و عسل که پاسبان یقهاش را گرفت و بلندش کرد. داد زد سرش که اینجا جای خواب نیست. آن هم دم در سفارت…. از نگاههای ترحمانگیز بیکاران، احساس کرد که خیال کردهاند خیالاتی ست یا موجی.
از کوچه باریکی که بوی تند و دلبهمزنی داشت، گذشت و سرازیر شد طرف بازارچه. چند نوجوان دنبال دو دختر سوت میکشیدند. وقتی نوجوان بود یکبار دنبال ژیلا سوت کشیده بود. ژیلا بهش گفته بود سوت کشیدن فایده ندارد. او عاشق شعر است. آن زمانها شعر سپید مد شده بود. دفتر شعری خریده برایش هدیه داده بود. ژیلا بعدها یکی از شاعران صاحب نام شد از همان سبک سپیدیها! یکبار به او گفته بود تو کُسخلی. از آن بعد دیگر سرا غ دختر نرفت تا گمش کرد. هرقت خواست خوابش را ببیند بدخواب میشد و خوابش نمیبرد. ژیلا در یک درگیری خیابانی کشته شده بود.
بزرگتر که شد فهمید آن نهرهای شیر و عسل و کاخ زمرد و حوریها و… همهاش کشگه. ولی دل نمیکند. احساس میکرد که این خوابها به او انرژی میدهد. شاد میشود. مایه انبساط .خاطرش میشود. دوست داشت همیشه بخوابد و خواب ببیند. خواب شد همه چیز او. دلبستگیش خواب بود و خواب دیدن. تازه به دوران بلوغ پا گذاشته بو، که عادت کرد در بیداری هم خواب ببیند، و میدید. خواب، حقیقتِ زندگیاش بود. و خواب دیدن بود و نبودش، بخشی از زندگی روزمره او را همینها شکل میداد. میگفت رویا جاودانه است و پاینده. مادرش او را کامبیز چُرتی صدای میکرد.
غذا کم میخورد. به گوشت هیچ جانداری لب نمیزد. با نان و پنیر و سبزی، آن هم به اندازهای که سد جوم کند. فراوان راه میرفت. پیادهروی میکرد، گاهی هم میدوید. به ماراتون عادت کرده بود هرجا که برای رفع خستگی توقف میکرد، با مشتی آب، اطراف لبهایش را تر میکرد و به راهش ادامه میداد. کم حرف میزد. به هر کسی میرسید، لبخند میزد و با سلامی بهسرعت از کنارش میگذشت. مجال نمیداد که جواب سلامش را بدهند. توی محل او را دیوانه بیآزار لقب داده بودند.
همین خلقیات استثنائی، او را منزوی میکرد، در مهمانیهای خانوادگی شرکت نمیکرد، و اگر هم به اصرار میبردندش، گوشهای مینشست و سکوت میکرد. زل میزد به انزوا و درون خودش، و حرف میزد؛ حرفهایش شنیده نمیشد ولی از تکان لبها معلوم بود که حرف میزند. مادرش بارهار پرسید ه بود «با کی داری حرف میزنی پسر؟» گفته بود با خودم. هروقت حوصله مادر از دستش سر میرفت شوخی و جدی میگفت «برو بنشین کمی با خودت حرف بزن.» انزوا و دوری از جمع، اسم او را بر سرزبانها انداخت. گفتند حضورش کسالتبار است برای چه کامبیز را با خودت به مهمانیها میآورید.
در اوایل، پدر و مادرش برای عادی شدن رفتار و کردار او تلاش فراوان کردند. از فالگیر و دعانویس گرفته تا دکترهای وطنی و خارجی بردندش، فالگیر دعا نوشت و دکترها دوا. گذشته از دعا و دوا هریک به تشخیص خود، توصیههای جنبی نیز میکردند. مثلاً قره سید که سرآمد دعانویسان شهر بود، بعد از مدتها توصیه کرده بود که بال کبوتر نر را پس از اولین جفتگیری، در آب زمزم بجوشانند و بدهند مریض بخورد، یک ساعت طول نمیکشد که شفا مییابد. مادرش فردا صبح رفت از قاسم آقا مرغی که به بچهبازی شهرت داشت یک جفت کبوتر خرید و آورد انداخت توی زیرزمین. قاسم آقا گفته برد اگه هر روز مقداری نخود خام و چند دانه کشمش بهشان بدی زود تخم میذارن. واقعاً هم راست گفته بود، خیلی زود تخم گذاشتند. جایشان گرم بود. وقتی جوجهها از تخم درآمدند. جشن گرفتند. سه تا بودند. مثل بچه نوزاد ازشان مواظبت کردند. ساعت دقیق و تاریخ از تخم در آمدنشان را توی دفتر ثبت کردند. یکیشان تلف شد و از بین رفت. دوتاشان
ماند. بعد از مدتی پا گرفتند و پریدند. گفتند این همه زحمت کشیدیم حالا از کجا بدانیم اینها نرند یاماده یا هر دو از یک جنساند؟ دست به دامن قاسم آقا شدند. کبوترها را بردند پیشش. قاسم آقا بعد از معاینه گفت نر و مادهاند. پرسیدند ما از کجا بدانیم اینها در کدام پشت
بام جفتگیری خواهند کرد. گفت پراشانو بزنین نذارین بپرن. هروقت دیدین دارند بغبفو میکنن و نوک تو نوک هم میذارن حواستان جمع باشه که میخوان جفتگیری کنن. پرهای هر دو را زدند. آنقدر کشیک دادن که هر دو جوجه بزرگ شدند و افتادند به بغبغو و ماج و بوسه و از این
گونه دلبریها .تا اینکه ساعت مقرر فرا رسید و در یک ظهر پائیزی، بعد از خاتمه عملیات جفتگیری بال کفتر نر را که خیلی هم کوتاه بود، زدند و یادشان افتاد که باید این پرها را توی آب زمزم بجوشانند. رفتند سراغ حاج ماشاءالله که از هفتخطهای روزگار بود و دو روز جلوتر
از سفر حج برگشته بود، و استکانی از آب زمزم را ازش گرفتند و خوشحال و موفق پرها را انداختند توی آب زمزم جوشانده و دادند به مریض. وقتی خورد، گرفتار دلدرد شدیدی شد و تب کرد. بعد از یک هفته که از بیمارستان برگشت گفتند مسموم شده بود. همان روز کبوترها را بردند دادند قاسم آقا که نخواستیم.
و بعد به توصیه دکترها دو بار بردند توی آبگرمهانی معدنی و آنجا خوب شستندش، بعد از دو سه سال تلاش، مأیوس شدند. به امان خدا رهایش کردند.
یکبار گفت شما به گربه سفید تنبل بیشتر میرسید تا من. پدر گفت او اقلاً این عرضه را دارد که موشها را قلع و قمع کند تو چی؟
تصمیم هولناکی گرفت. خواست از آنها انتقام بگیرد. رفتن تو خواب دیگران.
بار اول که پدر سرش داد کشید و بد و بیراه گفت، گفت «میدانم اوقاتت از کجا تلخ است پدر». پدر به طعنه ادایش را درآورد و گفت «اوقاتم از آنجا تلخ است که چرا خدا پسر خنگ و دیوانهای مثل تو را به من داده؟» و او گفت «پس خیال میکردی به سارا جونت میداد که دیشب هرکاری کردی ببوسی راهت نداد و تو را از خود راند».
پدر چنان خشمگین شد که بلافاصله دستش بالا رفت و سیلی آبداری تو گوشش زد، و از خانه بیرون رفت. سراسر آن روز کلافه و حیران بود. از راز سر به مُهرش با دست پسر به ظاهر دیوانهاش پرده پرداشه شده بود، فکر اینکه او چگونه توانسته است در خواب او دخالت کند و راز مکتومش را برملا سازد لحظهای او را راحت نمیگذاشت. سالها بود که عاشق سارا بود. هروقت که سارا تار میزد و با صدای محزونش میخواند: یا رب این بچه ترکان چه دلیرند به خون/ که به تیر مُژه هر لحظه شکاری گیرند. آواز خوش سارا، با رنگ پریده و چشمان مهتابیش پدر را واله و بیقرار میکرد. معاشقههایش با او در خلوت و خواب و خیال راز سربستهای بود لاینحل. و حالا که پسر
پرده از این راز برداشته انگارخیانتی بزرگ به عشق پاک و معصوم او مرتکب شده. کینه از پسر را نباید جدی گرفت.
از بدجنسی مغرورانه خود راضی بود. پدر زیاد پا پیچش نمیشد حتا برای دلجوئیاش چند روزی او را به سفر بردند. تصمیم گرفتند که نباید بدرفتاری کند. اما نشد و این بار مادر بر سرش فریاد کشید، تنبل بیعرضه!
خندید و گفت: این حرف را دیشب به دائی جان فرّخ هم گفتی مادر!
ـ دائی جان فرخ؟
ـ آری مادر. دائی جان فرَخ.
ـ دائی جان فرخت که اینجا نیست.
ـ میدانم اینجا نیست. اما شما داشتید او را ملامتش میکردید. باهاش تند حرف میزدید. همین حرف را به او هم میگفتید.
ـ کی؟
ـ گفتم که دیشب. دیشب داشتی به دایی جان فرخم میگفتی. بعد. گفت دائی جان فرخم نه تنبل است نه بیعرضه.
مادر با بهت و حیرت نگاهش کرد و لرزید. در فکر تلخی فرو رفت.
فرّخ که کوچکترین اولاد آن خانواده بود. سالها پیش در بیست سالگی بهطور ناگهانی کم شد. سال بعد پستچی نامهای آورد که در فلان کشور اروپائی است.
فرار بیشتر جوانها در آن سالها مد شده بود. نامهای هم که از فرّخ رسیده بود، درست از همان شهر بود که بنا به ظن قوی شایع بود کعبه آمال جوانهاست. حکرمت هم وظیفهدار بود که هرچیز از آنجا وارد خاک وطن میشد، کنترل کند. حتا پرندهها را. پرندههای آن طرف را رنگآمیزی میکردند تا شناخته نشود. بعد نوبت بادها شد که خیلی هم تیزپا بودند و همه چیز را خبر میدادند. ولی مهار کردن بادها در آن روزها غیرممکن بود. پیشرفت تکنیک به آنجاها نرسیده بود که بشود بادها را به زنجیر کشید. بعدها متخصصین فن «مهار بادها» که همهشان از فارغالتحصیلان دانشگاههای معتبر جهان بودند، وارد خاک وطن شدند و با تعبیه لولههای قطوری که قطر هرکدام چندین متر بود، در سراسر مرز کنار هم چیدند، وقتی که از دور نگاه میکردی هیولائی قد کشیده به آسمان را میدیدی که این سر خاک وطن را به آن سرش وصل کرده بود. هیولا روی ریلهای روان سوار بود و آنهمه بادها را به مخزنهایی هدایت میکرد که شب و روز
تکنسیینها و مهندسان باتجریه سرگرم تجزیه و ترکیب و شناسائی رنگها بودند. حیرت میکردی از آن اختراع محیرالعقول که میدیدی آن همه بادها به جمله کوتاهی تبدیل شده، روی صفحه کاغذی بیجان جا گرفته است.
«بادهای امروزی قرمز است کمی مایل به سفید»، «بادهای امروزی قرمز است کمی مایل به خاکستری»، «بادهای امروزی قرمز است ولی با لکههای زرد و سیاه» و…
آنچه که بیشتر مورد توجه دانشمندان و بادشناسان وطنی بود، تغییر رنگها در دنباله قرمز بود. علم آن دوران بخصوص ثابت کرده بود که رنگ نخستین آن بادهایی که وارد لولهها میشدند لایتغیر است جز بادهای اولیه که همیشه قرمز قرمز بود. عین خون جانداران، یکدست قرمز. ولی آنکه در دنبال قرمز میآمد، همیشه متغیر بود، در رنگهای دیگر. تحقیقات مرزی هم که از بادهای شبانهروزی به عمل آمده بود، گواه این نظریه بود و نشان میداد که قرمزش همیشه ثابت است، و سیاه و ثابت. سفید و زرد و خاکستری و رنگهای دیگر تحت شرایط جوی تغییر مییافت.
پروژه «مهار بادها» و خواص شرارتبار آن، چنان شهرتی پیدا کرده بود که حتا عامیترین مردم، از صغیر و کبیر از جرئیات آن به حد کافی آگاه بودند. برای بالا بردن سطح شعور و آگاهی مردم نجیب وطن، حکومت برنامهای تنظیم کرده بود که هر روز چندین بار از رادیوها و تلویزیونها و جرائد و نشریات، خبرهای بادی به اطلاع مردم میرسید. از طرفی چون حکومت، برای سلامتی مزاج شهروندان، وسواس حیرتآوری نشان میداد، و علاقه وافرش به جلوگیری از نفوذ بادهای مسموم، بر کسی پوشیده نبود، میبایست هزینه این کار را نیز بپردازد و میپرداخت. کارشناسان اندیشمند تجویز کرده بودند که برای سلامتی مزاج عمومی و ضرورت حفظ و بقای نسل مردم
شریفِ بادی، باید پول زیادی هزینه کرد تا این خطر بزرگ هلاکتبار را دفع نمود. از آن طرف دریاهای دور عدهای کارشناس آمده بودند میگفتند که ما آمدهایم شماها را از شر بادهای مسموم برهانیم. ما برای حفظ نسل شما عزیزان خواب و خوراک را بر خود حرام کردهایم که شما محفوظ بمانید. اگر مشتی از آن میکروبهای کشنده بادهای مسموم وارد خاک شما شود همهتان نابود خواهید شد. عزتنفس و بزرگی تاریخیتان معدوم خواهد شد. خصوصاً این خانواده با عظمت که از طرف آسمانها مأموریت دارند تاریخ چندین صدهزار ساله شما را محافظت کنند. این حرفها را آنقدر در بوق و کرنا دمیدند که واقعاً امر بر عدهای مسلم شد و خیالاتی به کلهشان زد که میشود دور آسمانها دیوار کشید و فضا را از هم جدا کرد. پیچیدگی موضوع در این بود که فقط اندک جماعت سیاهپوش، از درون، بیرون. معدودی اخبار این پروژه پر هزینه را دنبال میکردند. مردم کوچه و بازار مسئله را زیاد جدی نمیگرفتند. آنها سرگرم عزاداری بودند و سینه میزدند. و حکومت نیز سرگرم کارش بود و پیشکسوتانِ عزاداران را تشویق میکرد. عدهای انگشتشمار هم که بینشان شرابخوار و لاادری کم نبودند حرفشان این بود که «این هیاهوها را راه انداختهاند که مردم را تخدیر کنند و سرگرمی تازه بهشان بدهند و نگذراند به هوش باشند و فکر کنند. این توطئهها را چیدند تا در پشت پرده داد و ستدهای بزرگ را معامله کنند.» تا اینکه در یکی از برنامههای بهداشتی و آموزشی، اعلام شد که دولت به زودی، با کمک و راهنماییهای بسیار مفید و تکنیکیِ کارشناسان بادی که از آن سوی دریاهای دور آمدهاند نمونهای از شگفتیهای «بادهای مهاری» را به نمایش خواهد گذاشت و این به آن دلیل است که میزان علاقه حکومت، برای حفظ بهداشت و صیانت ایمان و رعایت حقوق شهروندان برای جهانیان ثابت شود و این قدر پایشان را جفت جفت نکنند توی کفشهای تنگ و چپ اندر قیچیِ دولت زحمتکش. و پروژه رنگ خوشبختی راه افتاد.
از روزی که خواب پدر و مادر کشف شد ترسشان روز به روز بیشتر میشد. میگفتند وقتی این یک وجبی خواب ما را آشکار کرده حتماً میتواند رازهای مهم دیگران را نیز آشکار کند. در همین روزها بود که در یک نیمه شب طوفانی مادر سراسیمه از خواب پرید. و فرزندش را دید که در کنارش نشسته با چشمان بسته و آرام با خودش حرف زند:
– نباید نگران باشی مادر. خواب بادها را میدیدی که دایی فرّخ توی بادها بود. با من حرف زد. حالا باقی داستان سندباد را تعریف کن !
مادر با چشمهای برآمده رو به تاریکی فریاد کشید:
– تو ابلیسی… هان بگو ببینم تو ابلیسی یا جن و پری؟ تو فرزند من نیستی!
– من فرزندت هستم مادر. داشتی توی خواب داستان سندباد را تعریف میکردی. کسی آنجا نبود. تنها یک سایه خاکستری پشت درخت کاج نشسته بود و گاهی تکان میخورد، کی بود؟ و رسیده بودی به آنجا که سندباد عاج ها را بار کرده بود که ببرد توی بازار بفروشد…
مادر فریادی کشید و از حال رفت.
– خب حالا آن سایه را میبینی پشت درخت کاج نشسته، بگو کیست؟
– یک بار آمده بود دیدن پدربزرگم. تازه پا گذاشته بودم به سه سالگی. آمده بود که پدربزرگ را با خودش به زیارت خانه خدا ببرد. و او زیر بار نمیرفت. اعتقاد نداشت. یک زندیق و مادیگرا و ملحد تمام عیار بود. وقتی سرسختی پدر بزرگ را دید، مأیوس شد. قبل از ترک خانه رو به انتهای باغ و درختان کاج گفت:
– پشت آن کاجها سایهی کهنهای کمین کرده که سالهاست انتظار میکشد.
– آن داستان قدیمی را ببر پیش عوامالناس تکرار کن
– همه عوامند. و خاصان انگشتشمار!
– و آنها هستند که زندگی اشرافی انگشتشماران را میسازند.
– خلقت خدا چنین خواسته اگر نباشند، نظام جهان دگرگون میشود.
– نه. نه، نظام خاصان دگرگون میشود نه نظام جهان.
– جهان با فکر خاصان میچرخد، روی کرده عوام.
– آن سایه را بگو برود دنبال کارش. چند سال دیگر اوضاع جهان بهم خواهد خورد. اعتبار داستانهای کهن زیر و رو خواهد شد. همانگونه باورهای مردم… جهان دارد یکسره رو به افقهای تازه میرود برای جهانی شدن.
اینها را که چندی پیش تو خواب دیده بودی مادر و…
– نه آن صحنه برخورد را خواب میدیدم.
– کدام برخورد؟
– برخورد آن مرد و پدربزرگ که آمده بود او را ببرد سفر حج.
– بعدها آن مرد را ندیدی مادر؟
ـ سالها بعد از فوت پدربزرگ، یک روز بر حسب تصادف در یک محل خلوت او را دیدم سوار چارپایی بود و سلانه سلانه میرفت طرف تپهای که بین چند کوه، راه باریکهای شنزاری چند نفر ایستاده و او را تماشا میکردند. دنبالش راه افتام. نرسیده به آنها دیدم همهشان به سجده افتادند و او بیاعتتا از روی آنها عبور کرد. بالای سنگ سیاهی ایستاد و صدا زد هاجر! ناگهان زن جوانی که طفل شیرخوارهای در آغوشش بود از میان سنگها بیرون آمد. خسته و نزار به نظر میرسید. طفل را از آغوش او گرفت و دستی به سر و صورتش کشید. هالهای از نور بالاسر طفل دایره زد. بچه را گذاشت. روی سنگ مسطح. و زن را بغل کرد… و از آن کارها کرد…
ـ از آن کارها کرد یعنی چه مادر؟ یعنی میگی گائید؟
– آن بی تربیت آری همانکه گفتی.
– پس سرپا…
مادر نمیگذارد فرزندش حرف بزند و حرف او را قطع میکند. و ادامه میدهد:
– آن عده از پیروانش که تماشا میکردند، برایش هلهله کنان کف میزدند.
– طرف تو نیامد اصلاً؟
– نه وقتی داشت از تپه به طرف غار میرفت متوجه حضور من شد و گفت اینجا چه میکنی؟
– داشتم از این محل عبور میکردم.
– عبور میکردی؟… داشتی از این محل عبور میکردی ؟…
از تعجب او و لحن مغرورانهاش بهتزده شدم و اطرافم را نگاه کردم. صحرای خلوتی بود میان چند تپه سیاه و خاکستری زیر آفتاب سوزان. از سرگردانی من چشمانش برقی زد و به وجد آمد.
– تو به زیارت خانه خدا آمدهای، اطرافت را خوب نگاه کن!
در حلقه انبوه جماعتی سفید پوش، در میان هلهلهای ناآرام که تا به آن روز ندیده بودم از تپهای که میگفتند کوه منا، بالا میرفتیم.
– واقعاً به مسافرت حج رفته بودی؟ پس چرا تا حالا پنهان میکردی مادر؟
– حتما رفته بودم که آنها را تعریف میکنم .
باد، صدای بادهای مهاری را در فضا پخش میکرد که مادر گقت دایی فرخ!
دایی فرَّخ، خسته و نزار با ساک بزرگی نزدیک شد زیرپای مادر نشست روی زمین لخت و داغ و بعد آب خواست. مادر، هاجر را که دنبال آب میگشت نشان داد. در دوردستهای آن دشت کویر و خشک، دکلهای بلند در دل فضا معلق بود. شعلههای زرد ویکنواخت در گرمای تفیده در کانون دکلها چشمک میزد. بادهای گرم و سوزان کویری بوی عرق تنِ جماعتی را همراه داشت. دایی فرخ کنار مخزن فلزی بزرگی شیر آب را باز میکرد و سروصورتش را میشت. هاجر را دید با پستانّهای لخت و پلاسیده بالای دیوار ندبه، درحالیکه رد پای آن زائران شیفته و مردان ریشو هریک کتاب دعایی در دست،با تکان دادن بالاتنه خود ورد میخواندند و اخلاص بندگیشان را به دیوارهای سنگی باستانی تجدید میکردند. مردی با یک کلاه شاپوی بزرگی که شبیه دیگ بود به سر داشت، دو منگوله بلند از موهای بافته بهم از دو طرف صورتش از سر آویزان بود شکم گندهای داشت به اندازه یک گاو. از یک کتاب بلند جلد سیاه داشت دعا میخواند و از بازگشت به سرزمین موعود خوشحال بود میگفت درست است که از احیای عظمت دیرینه خیلی خیلی راضی ست اما آمیخته با هول و هراس کشنده روزانه آنها را در جوار خانه موروثی، اصلاً رضایت ندارد. هر روز ده ها بار میمیرد و زنده میشود. با این حال از تمرکز قبیله در یکجا الحمد میگفت و مثل هزاران ریشوی کله شاپویی دیوارهای سنگی آن معبد را لیس میزد. نگاه ترسناک هاجر روی ویرانههایی بود در کرانهای دور، که آتش از آسمانش میبارید. زنان و مردان و کودکان در میان شعلههای آتش میسوختند و خاکستر میشدند.
دایی فرخ به خواب رفته بود مادر خرناسه میکشید. پدر خواب سارا را میدید که با مردی سرگرم عشقبازی بود. از دندان قروچههای پدر نشان میداد که حرصش گرفت ولی از ترس یا رودرواسی نمیتواند چیزی به زبان بیاورد.
ـ سر صبحانه دایی را کنار خود مینشاند. با مهربانی از حال و احوالش میپرسد.
ـ خوبم دایی جان. دایی جان خوبم. آن سالها که نبودی همیشه یادت بودم.
– من هم همیشه به فکر تو بودم.حالا که برگشتهام بیشتر باهم آشناخواهیم شد.
مادر با پوزخندی به آن دو خیره شده و پدر برای جلوگیری از صحبت آن دو میپرسد؟
ـ هنوز آنجا جیرهبندی و صف خواربار برقراره؟
ـ آری، این چیزی نیست که به این زودیها از بین بره.
ـ پس امورات مردم هنوز تو صفه… میوه و غذا چی… گیر میاد؟
– آنجا کسی گرسنه نمیماند.
پدر از پاسخهای دایی فرخ راضی نیست. یکباره مسیر صحبت را تغییر میدهد و با صدای بلند میگوید:
– اگر کمکهای آمریکا نبود از صحنه جهان محو شده بودند.
– یعنی چه جوری محو میشدند؟
– قشون هیتلر همهشان را میکشت.
– به همین راحتی!
دایی فرخ نمیخواهد زیاد درگیر باشد. لیوان چای را نزدیک لبش گرفته میگوید: مثل اینکه تصمیم به کشتی گرفتهای. بگذاریم برای بعد. اوضاع اینجا چگونه است؟
– عالیست. آن دستگاه طاغوتی بهم خورد. ادارات عریض و طویل با آن همه هزینههای سنگین نظامی و عوامل استکباری که به عنوان مستشار بیتالمال ملت را غارت میکردند و دهها سازمان پر هزینه تعطیل شد و از بین رفت. و حالا دوات و حکومت دست مستضعفان است. بعد از این پول نفت را قرار است بیارند در خانهها نقد جرنگی به مردم بپردازند. آقایی که مسئول امور مستضعفان است گفته بزودی بیخانمانها را صاحبِ خانه خواهد کرد. از این به بعد کسی غم نان و خانه نخواهد خورد. پول آب و برق هم که مالیدمردم نباید از بابت آنها پولی بپردازند. حکومت یعنی این. اسلام یعنی این. ای برپدر آنها که دین و ایمان را از مردم گرفتند. سالها خوردند و چاپیدند و بردند. ولی باز جای شکرش باقیست که خدا بالاسر این مردم بود. هم دینشان را حفظ کرد و هم وطن را ای لعنت…
ناگهان از سکوت و نگاه خیره دایی فرخ به خود آمد. وقتی جای خالی زنش و کامبیز را دید سرش را تکان داد و گفت هر وقت صحبت جدی میکنم این دو تا درمیرن.
دایی فرخ آرام گفت: حق دارند. و نگاه کرد به صورت مخاطب.
– حق چی دارند؟
– از قضاوت ناسنجیدهات. تو فکر میکنی این ها که آمدهاند درد اسلام و درد مردم را دارند. جنگ، جنگ قدرت است.