خانه » هنر و ادبیات » شفقت / رضا اغنمی

شفقت / رضا اغنمی

رضا اغنمی
یکم می ۲۰۰۱
لندن

اقای شفقت که دوستان و نزدیکانش او را به علت بدخلقی وتند مزاجی هایش، مشقت می نامیدند و به همین عنوان بین دوستان و اطرافیان مشهورشده بود، ازدهات شمال کشوربا سابقه ی چهار سال طلبگی به جهت اتهاماتی چند، خلع لباس شده وازحوزه ی علمیه قم اخراج شده بود. همو، بعد ازمدتی سرگردانی با گرفتن دکه ی کوچکی دربازارسلطانی تهران با فروش زیرپیراهن و جوراب های مردانه امرار معاش می کرد. پس ازانقلاب دکه را رها کرد ودرلباس آخوندی با عبا وعمامه ی سیاه درسمت قاضی دادگاه های انقلابی تکیه زد. ازهمان اوان شروع کار مبنای دادرسی های او رساله ی آقای خمینی بود و لاغیر. رساله جایگزین قوانین مدون آیُین دادرسی های کشور درکل دادگاه اجرا می شد.
طولی نکشید که دادگاه های سراسر کشور موازین وقوانین گذشته را کنار گذاشته و طبق رساله ی آقای خمینی احکام دادرسی ها را انجام می دادند. محکوم شدن ومجازات متهم از هرنوعی که بوده ولو ناچیز. بقول عوام عطسه بیجا که از دیدگاه رساله جرم وخلاف شرع ، مبنای رای آن زندان های دراز مدت و دار و طناب نظر حامیان حکومت نوپا را جلب کرده بود. با تمجید شقاوت او در رسانه های دولتی به تقویت اش کوشیدند. به قول دوستانش ، مشقت از محل کشتارگاه جنوب تهران به نیاوران منتقل شد و در جوار بزرگان و نو رسیده ها دریک خانه ویلایی بزرگ اشرافی ساکن گردید. خانه ای که پاسداران مسلح شبانه روزی آن محل را زیر نظر داشتند و آمد و رفت به خانه ها دقیقا درکنترل پاسداران بود .
همو، بعداز دهه ای خسته از کار بقول خودش قضاوت، درفکر نمایندگی افتاد و دریکی دوملاقات با رهبری تقاضای خود را با اودرمیان گذاشت ومورد موافقت شخص ایشان قرارگرفت وقول مساعد داد. روزهای انتخابات نزدیک شده بود ودرتدارک سفر به ولایت که خبر رسید حریفِ اصلی او در ولایت، حین بازی کمرش تاب برداشته فلج شده است. مشقت از شنیدن خبر بشکنی زد با اینکه اهل رقص و قِرکمر واین جور ادا اطوارها نبود چند بار دورخود چرخید. درمقابل حیرت زن و بچه ش که با دهن باز تماشایش می کردند، لبخند کریهی زد و چیزی زیرلب گفت که زنش غرید و با نگاهش حالی کرد که «خودتی !»
درتاریکی شبانه راه افتادند. ناگهان یادش افتاد که از دوستان و آشنایان خداحافظی نکرده. زنش گفت خیلی بد شد، صبح فردا وقتی بفهمند نمی گویند عجب مرد نمک نشناس و بی چشم روئی بود که بی خداحافظی رفت؟ اخم کرد و گفت هوم و رو به طرف شهر که ازدور، زیرآسمان شبانگاهی چراغ هایش چشمک می زدند با صدای بلند فریاد کشید:
« خدا حافظِ ما رفتیم » .
زنش گفت بهتر شد .
مشقت در طول سفر غرق خیالات آینده بود. ازنگرانی در هیچ قهوه خانه و رستورانی توقف نمی کرد.از دروازۀ شهر وارد می شدند وفوری ازدروازۀ دیگر راه بیابان را پیش می گرفتند تا شهربعدی.
بین راه با دیدن کامیون های حامل گوسفندان در دروازه ی کشتارگاه ، درذهنش ناله ی قربانیان و
جاری شدن خون و شنیدن بویِ آن، چشمانش برق می زد. ودرپشت پلک های بسته، بال و پر گشوده و برشانۀ ابرها به پرواز درمی آمد. بلند پروازی ها و خودخواهی های نهفته درحال سر زیر بود که از زیر پوستۀ تنش بیرون می زد. کمتر حرف می زد و بیشتر در فکر آینده بود و دیدار دوستان سر راهی. با این که درد فتق کهنه و مزمن اذیتش می کرد اما لحظه ای از فکر کار با دوست و دشمن و خفت و خواری دادن به مجرمان غافل نبود. نقشه های زیادی در سر داشت و راه های تلافی با گذشته ها درهمجوشی با بلند پروازی ها و عقده های حقیرانه ش.
بین راه در محلی که دوست داشت شب را درخانه ی دوستی بگذراند اتراق کرد. وارد خانه دوستس شد. و خانم صاحبخانه سرگرم پذیرایی بود که دوستش به درون آمد. تا جشمش به مهمان افتاد برافروخته و عصبی پرسید «چرا این جا آمده ای؟» مشقت که درآن موقعیت انتظار چنین برخورد زننده را نداشت با گفتن این که :
«میهمان حبیب خداست. گفتم ازدوست قدیمم یادی کنم و دیداری”
سکوت کرد. صاحبخانه درآمد که:
«این مثل در خور آنسان هاست نه تو . . . با آن عدالت اسلامی واولاد پیغمبر بودنت دردادرسی های ظالمانه درلباس شمر ملعون . . . با نگاهی به زن و بچه ی مهمان، حرفش را قورتید وگفت لااله الالله و …»
با صدایی بلند گفت که «سید فوری ابادی را ترک کنید. اگه مردم بفهند! .. . به زن و بچه ات رحم کن»
ترسش از آن بود که نشر خبر بین اهل محل اورا لوبدهد. سرافکنده پیش زن و بچه با خفت همان شب رفت جای دیگری که کسی اورا نشناخت. دریک مهمانخانه کوچک شام خوردند وخوابیدند.
فرداظهر به زادگاهش رسیدند و خانه پدری را پیش گرفتند. با صلاحدید برادران و اقوام دورو نزدیک ورود اورا درشهر اعلام کردند. حضورامام جمعه و استاندار و سران حکومت درمحل برای بازدید مشقت مایه ی خوشحالی و تغییر روحیه ی زخمی و پریشان ش شد.

همان روز، رییس اطاق بارزگانی محل که ازکاندیداشدن مشقت برای نمایندگی مجلس خبرداشت،
به دیدن او رفت و قول همه گونه کمک ویاری پیروزی اورا پذیرفت.

امام جمعه صندوق سیاهِ قدیمی را که وجوهات شرعی و نذورات مردم در امامزاده ها دران محافظت می شد، دراختیارش گذاشت و با عده ای ازحامیان حکومت اطرافش حلقه زدند و با نگاه های ملتمسانه به مدح و ثنایش پرداختند:
«این شما و این صندوق سیاهِ کهن سال، این هم کلیدش که در اختیار شماست».
گفتند وهمگی با اجازه ی مرخصی محل را ترک کردند.
مشقت وقتی در خلوت شب، در صندوق را گشود از حیرت و تعجب کم مانده بود قالب تهی کند. با دهان باز خیره برآن همه شگفتی های باد آورده ماند و ماند وماند تا از هوش رفت و با دهن کف کرده افتاد روی صندوق. صبح که اطرافیان به سراغش رفتند دیدند مشقت کنار صندوق دمَر افتاده در وضع زننده و خراب. سر و صورت آشفته و لب ها کبود و ورم کرده. به سختی نفس می کشید. گریه و زاری راه افتاد که آقامون از دست رفت و خاک بر سر شدیم تا زنش سر رسید. با دیدن صندوق و آن همه ثروت و نعمت گفت :
« بی خود و بی جهت گریه نکنید داد و قال راه نیندازید. اثر صندوقِ بادآورده اورا بیهوش کرده ، حتما خلاف عقل و انتظارش بوده والا بیهوش شدن او که معنانی نداشت ».
اطرافیان، بهت زده به همدیگر نگاه کردند.
زن مشقت رو کرد به عروسش که بیش ازهمه بیتابی می کرد به سینه اش می کوبید که یتیم شدیم، آقا رفت و . . . اشک می ریخت گفت :
«آرام باش اتفاقی نیفتاده. اوبرای چیزهای معمولی بیهوش نمی شود، مگر اینکه بیش ازفهم و خیال ش باشد، آن وقت غش می کند. حالت مصروعان را پیدا می کند. مثل حالا. این حالت ارثی ست. میراث خانوادگی ست:
روایت می کنند از پدر بزرگش و می گویند وقتی در بحث و جدل از جواب دادن عاجر می ماند یا با مسئلۀ تازه ای روبرو می شد که عقلش قد نمی داد چیست، درجا غش می کرد یا مثلا اگر فرض کن زن زیبائی می دید، آن وقت لقوه اش می گرفت و شروع می کرد به لرزیدن. می لرزید ومی لرزید تا ازخود بی خود می شد و به خواب عمیقی می رفت. توی خواب حرف می زد و هذیان می گفت. وقتی بیدار می شد با چشم های نگران، خیس عرق با رنگ و روی پریده وتب آلود اطرافیان را تماشا می کرد. پلک هایش به وضع ناهنجاری می پرید. زیرلب حرف های نامفهومی می زد که هیچ کس نمی فهمید چه می گوید. پس از آن به ایما و اشاره از قول کسانی که فقط خودش قادر به دیدن آنها بوده، داستان هائی روایت می کرد.
درتآیید این ملاقات ها حتا از قول پسر جوان و زیبائی که خدمتکارش بود، شاید هم نواده ی ناتنی، گفته شده که بارها چه شب و چه روز درخلوت و نهان درحالی که آدم های نا مرعی می آمدند و می رفتند، شاهد تکان خوردن و بازبسته شدن در و تکان پرده بوده است . دراین قبیل اوقات بعد از رفتن مهمانان، پدر بزرگ لحظاتی درحال خلسه فرو می رفت و لبانش را با زبان سرخ و خشکیده ترمی کرد اول چشم چپ و بعد چشم راستش را نیمه باز می کرد و با هردودست عرق از سر و صورت می گرفت و با ریشش بازی می کرد و بعد خیره می شد به گوشه ای و چشم تنگ کرده چند کلمه ای زیر لب می گفت. طوری می گفت که تنها خودش می شنید و ناگهان با فریاد خفیفی با دست اشاره می کرد که قلم و کاغذ بیاورید. این گونه رفتارهای پدر بزرگ یکی دو بار نه بلکه خیلی وقت ها اتفاق می افتاد که بعدها از بزرگان خانواده این حکایت ها را شنید شروع کرد به تمرین. هرچه از خودش مایه گذاشت تا ادای پدر بزرگ را درآورد نتوانست حتا به گرد پایش برسد. آن خدا بیامرز هرچه بود خیلی باهوش بود ذکاوت عجیب وغریبی داشت در تسخیر روح و روان مردم و هم اینکه قدیمی بود؛ فرق می کرد با زمانه ی نوه اش که در هرده کوره ای رادیو ترانزیستوری از گردن چوپانی آویزان است. با این حال منصفانه باید گفت که رازو رمزآشوب را از پدر بزرگ به ارث برده و می توانست دنیا را به آتش بکشد. خودش نیز وقتی دید جربزه اش را ندارد تا مثل پدر بزرگ مردم را مرعوب کند کوتاه آمد. ولی هرگز مآیوس نشد. یک شب در خلوت گفته بود:
« درست است نمی توانم از همه توانائی های بالقوه پدر بزرگ استفاده کنم، ولی تا زنده ام می توانم با یکی دو چشمه ازشگردهای موروثی، حسابی خدمت خدانشناسان برسم و فرامین دینی و قرآن را اجرا کنم» .
زن دنیا دیده مشقت که اندام فربه و سینه های برآمده بزرگی داشت به فکر فرو رفت و با یادآوری دوران جوانی شوهرش، اشاره به اونجاهاش ِکرد و پس از نقل مقداری حرف و حدیث زننده مقوله صحبت را تغییرداد و گفت :
« … چندی نگذشت که مقداری حرف های تازه و امروزی هم یاد گرفت. به نظرم از دوستان تازه اش شنیده بود، برایم تعریف می کرد ومی گفت : لازم نیست انسان امروزی کپی گذشته ها باشد و مثل آنها عمل کند. تحول در سیر تاریخ و زندگی بشر همیشه ضرورت های عصر خود را عرضه می کند و ابزارهای تازه برای حرکت تحول را فراهم می سازد که باید از آن ها استفاده کرد ولو اینکه رو به آینده باشد وخلاف سنت. برای پیشرفت آرزوهای آرمانی، حتا می توان سنت های موروثی را موقتا زیرپا گذاشت. وقتی که دشمن را به خاک سیاه نشاندی و آثارش را ازبین بردی آن وقت با خیال راحت ، و این بار با فشار و خشونت تمام عیار سنت ها را زنده کن. به زور شمشیر، که شمشیر فقط همیشه حافظ ما و دین ماست. شمشیر خیلی چیز خوبیست. و الحق که زنده بود به قولش وفادار ماند».
زمان به نفع |مشقت بود. دوستان ومداحان او را یاری می دادند. ابلیس نهفته دردرونش خرناسه می کشید. آوازۀ صندوقِ سرریز و همیشه باز،همه جا پیچیده بود جماعتی گمنام ازعوام گرفته تا تادنیا دیده های خمار و آزمند دراطرافش حلقه زده هریک به حاجتِ خاصی برایش رجزخوانی کردند. در و دیوارکوی و برزن ها را با نام و القاب گوناگون او زینت می دادند. یک شهر بود و یک مشقت.
مردم شهر ودهات اطراف در مساجد وتکایا سرگرم سینه زنی و با غذاهای ها نذری شهرداری بودند که صندوق های رآی گیری نمایندگان مجلس، زیرنظر سربازان امام زمان عج الله پرشده بود.
انتخابات تمام شد و مشقت به عنوان نمانیده ی اول زادگاهش به نمایندگی مجلس انتخاب گردید.

*******
ملیحه دختر بزرگ مشقت، سال آخردبیرستان بود که برخی همکلاسی هایش، با پرهیز ازاو در باره رفتارهای ظالمانه پدرش، هرازگاهی با سخنان گزنده وشعارگونه انتقام اجتماعی را یاداور شده، ازسرنوشت پایانی هیتلر و صدام ومعمرالقذافی، سخن می گفتند که به گوشش می رسید. ملیحه بیشترشب ها با گریه وزاری درخلوت با مادر به دردل می نشست ورفتارهای تکراری همشاگرد ی ها را شرح می داد:
«اگرراه و چاره ای داشتم پا به مدرسه نمی گذاشتم و این همه « ذلت و خواری» را تحمل نمی کردم. مادر تو را به خدا بگو من چه کنم ؟!».
مادر درمانده ازاین دردهای روزانه فرزندانش عاجز شده بود. بارها آرزوی مرگ می کرد. دو پسرچهارده ساله اش نیز در مدرسه خود گرفتار خواهررا با همشاگردی ها داشتند. ومادر جز همدلی و اشگ ریختن با آن ها چاره ی دیگری نداشت. با شناخت وآگاهی ازخباثت ذاتی شوهرش مطمُن بود که اگر کوچکترین حرفی دراین باره با او درمیان بگذارد، چه بسا خانواده های زیادی ازهمشاگردان را دچار دردسرهای فراوان و حوادث فاجعه باری گرفتارکند.

تدارک رفتن به خارج
در روزهای تعطیلات نوروزی بود که مشقت با همسرش به سفرحج عمره رفتند. وملیحه فرصتی پیدا کرد، تا به قول خود از مذلت «زندان خانگی» رها شود. به سراغ پسرعمه ی مادرش مراد خان رفت که قاچاقچی مسافر به خارج بود. وبا عجز و التماس تقاضای خود را با او درمیان گذاشت و گرفتاری را شرح داد که:
« باید ازاین فرصت استفاده کنم و ازکشورخارج شوم. اضافه کرد که مبادا کسی ازخانواده این موضوع را بداند».
مرادخان به شنیدن درد دل ملیحه گفت پسرش بهرام نیزبرای سربازی احضارشده حتما باید از کشورخارج شود. پس فردا عازم پاکستان هستیم و ازآنجا به آلمان . پاسپورتت را حاضر کن. ملیحه گفت من پاسپورتم کجا بود! بالاخره با پاسپورتی به نام مهتاب بامشخصاتی که خواهر بهرام است و فرزند دوم مرادخان، وسیله ی همان شخص ازکشورخارج شدند و به شهر کلن در آلمان رسیدند.
ملیحه ازصندوق امانت های پدرمبلغی دلار برداشت و به جایش یاد داشت خداحافظی را در دو نسخه نوشت یکی را گذاشت توی صندوق:
« پدر جان با یک دنیا معذرت من را ببخشید که مجبور شدم مقدارکمی پول ازصندوق امانت شما را برداشتم برای مخارج راه. من شرمگینم که این کاررا بدون اجازه شما انجام دادم. بی گمان بر این باورم که اگرخودتان بودید خیلی بیشترشاید ده برابرش را به من می دادید.
مامان وبابا هردو را می بوسم. انشاالله آنجا که رسیدم با شما تماس خواهم گرفت».
روز موعود آن سه (مرادخان. بهرام وملیحه»عازم فرودگاه شدند. وقت خروج ازخانه نسخه ی دوم یادداشت بالا را گذاشت روی طاقچه اتاق خواب برادران برای اطلاع آن ها. ان دوبرادرازدو روزپیش رفته بودند خانه خاله جان اقدس وهمراه پسرخاله شان سهراب همگی به شمال رفته بودند: روی پاکت نوشته بود:
«من رفتم بعدا تماس می گیرم»
خداحافظ.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*