نام کتاب : طوطی
نام نویسنده: زکریا هاشمی
نام ناشر: مهری لندن ۲۰۲۱ میلادی – ۱۴۰۰ شمسی
طوطی
این کتاب ۳۷۴ صفحه ای که اخیرا توسط نشرمهری درلندن چاپ ومنتشر شده با کتاب دیگری با نام (عیّار) مشابه صفحات طوطی، روی جلد کتاب مزین با تصویرزیبای دو جوان قد کشیده دست در دست هم ، (نویسنده ودوست ش) خواننده را درگیر افکار جوانمردان می کند.
عناوین کتاب با شمارۀ ۱ شروع و در ۴۷ به پایان می رسد.
حوادث داستان درشهرنو تهران می گذرد. راوی نویسندۀ نامی و خوش ذوق، خود در نقش یکی از بازیگران درنقش اول. آشنا با فرهنگ اجتماعی، می و میخانه و عیش خانه ها و به قولی از عیاشان زمانه است، که شهرنو تهران را می شناسد و خانه های آن محل، ازلات ها و باجگیرها گرفته تا خانم رئیس ها درآمد و رفت است.
یا اندک تآمل در روایت های اثر می توان به فکر باز و سنجش اندیشه های اجتماعی او پی برد.
یز این باورم که بررسی این اثر جالب و پرمحتوا که بی اغراق، یادآوربخشی ازفصول جامعه شناسی ست، راوی وصاحب قلم خوش ذوق با نثری پخته و زیبا مخاطبین خود را درفاحشه خانه های شهرنو تهران با آمال و آرزوهای تلخ و شیرین قربانیان گوناگون آشنا می کند. من نیز پای سخنان راوی، و بیشتر درآشنایی با آثارش، گوش می خوابانم به روایت های هنرمندی که دست دردست دوستش بهروز، با خنده های مهرامیز، برای خوشگذرانی وارد «شهرنو» می شوند. عده ای را می بینند در حال وزنه برداری هستند و با بلند کردن هالتر سرگرمند. راوی به قصد برداشتن هالتر:
«نزدیک جمع شدیم. یکی از مو فرفری ها مقداری سنگ اضافه کرد، با زور بلند کرد. چند نفری ماشاء اله گفتند . جوانک هم باد در زیربغل انداخت و کنار ایستاد ونوبت رفیقش شد. او کتش را دآد دست جوان اولی و هالتررا بلند کرد. برای او هم ماشاء الله گفتند.
نزدیک هالتر شدم و به صاحب وزنه گفتم:
«داشم ، همۀ سنگ هارو بزن ببینم».
حاضران بانگاه تعجب زا نگاهش می کنند:
«من هم بی اعتناء و مغرور، پاکت سیگاررا از جیب پبراهنم درآوردم ودادم به بهروز و روی هالتر خم شدم و بعد ازکمی مکث و جا به جا کردن انگشتانم دستم روی میله، ناگهان یک ضرب انداختم بالا. ازمست بودن و زیادی سرعت، کم مانده بود وزنه را ازپشت پرت کنم. اما به خیر گذشت. بهروز دو ریال پول خرد داد به صاحب وزنه و چند نفری هم به من ماشاءالله گفتند».
درعنوان ۲
درب یکی ازفاحشه خانه ها را زده وارد می شوند. حیاط شلوغی گفتم: «شب جمعه اس. دونفری رفتیم گوشۀ حیاط ایستادیم. بهروز سیگار درآورد و تعارف کرد بعدازانکه سیگارمان را آتش زدیم، بهروز رفت روی تخت پهلوی عده ای نشست من هم همان جا ایستاده به دیوار تکیه داده بودم وبه سیگار پک می زدم. ناگهان درحیاط بازشد، خانم رئیس درحالی که چادرش را دردست گرفته بود از راهروی باریک وارد حیاط شد و داد زد:
«چه خبره؟ وای الان رئیس داره می آد زود باشین برین بیرون».
خانم رئیس وسردسته ودربازکن مردم را بیرون کردند وبلافاصله دربازکن پشت درب را انداخت
خانم رئیس رفت طرف بهروز و با عصبانیت داد زد:
«… د بالله زودباش دیگه جا خوش کردی؟»
یهروز بی اعتناء گفت: «واسۀ چی برم؟ لابد کار دارم که اومدم دیگه. زن گفت: الان رئیس میاد» بهرور گفت «بیاد.». زن گفت: «پدر ومادرتان را درمی اره». بهروز گفت: «عجب درشهرنو را ببندن». زن با التماس گفت قربونتم بیا برو. من همانطور گوشۀ حیاط به دیوار تکیه داده و به سیگارم پک می زدم. که دختری خوش قیافه با روی ترش به طرفم آمد و با تشدد گفت :
«وای مگه نمی فهمی مگه با تو نیستن بیا برو گورت را گم کن دیگه»
براندازش کردم و به ته سیگارم پک زدم با عصبانیت دستم را گرفت و کشید و گفت:
«اوی مگه مگه کری؟ با توام!»
بهروز با مشاهده برخورد آن دو، وارد معرکه شده داد می زند:
مگه نمی بینی حرف نمی زند اولال است. دختر رهایش کرده با تعجب می گوید :«لاله !».
دخترک، پشیمان از رفتارش با مهربانی ودلسوزی دست او را گرفته می گوید:
«بیا این گوشه وایستا تا رئیس رد بشه».
راوی که لال شده،، با دیدن چیز براقی روی زمین، آن را برداشته می بیند یک گوشوارۀ طلاست.
به دختر خانم نزدیک شده چشم می دوزد به صورت دختر! همو از بهروز می پرسد آو ازمن چه می خواهد انگار حرفی دارد؟ پاسخ می دهد :
حتما می خواهد با تو سیگار بکشه! زن با نگاهی به لال می گوید بریم تو اتاق.
پس از درگیری با یکی ازمشتریان، ورفع و رجوع آن: «طاووس آهسته پهلویم خزید و قلقلکم داد. بی حوصله دست هایش را رد کردم وگفتم:«ولم کن تو هم حوصله داری». یک مرتبه دستش رفت وسط پاهایم. بی اختیارمچاله شدم وزانوهایم به شکمم چسبید و با تعجب گفتم چرا همچی می کنی؟
با پررویی گفت «خوش به حال کسی که باهات می خوابه»
راوی لال! ادامه می دهد:
«جنده های دیگر دور ما جمع شده بودند من به مشت بسته ام اشاره کردم. گفت تو دستت چیه؟» و روکرد به بهروزپرسید: تو دستش چیه؟» بهروزبا ابی اعتنایی گفت من چه می دونم».
زن با چشمان خندانش دوباره به من خیره شد .
گفت :«دستت باز کن ببینم»
چشم هایم را هم گذاشتم صورتم را بردم جلو نزدیک او بهروز گفت می گه صورتم را ماچ کن تا دستم را باز کنم.»
زن او را می بوسد و با مهرانی می گوید باز کن. با چشم های خیره به او باز می کند. گوشوارۀ طلا کف دست لال می درخشد. دخترهای اطرافش همه خوشحال می پرسند کحا بود؟ و او گوشۀ حیاط را نشان می دهد.
دختر می پرد و او را بغل کرده بوسه بارانش می کند. و می برد به اتاقش و روی تخت نشانده برمی گردد از بهروز چیزی می پرسد. انگار شک و تردیدی دارد. بهروز می گوید دروغم چیه. برمی گردد می گوید سرشبی گوشواره ام را گم کردم یکصد وپنجاه تومن پولش بود.فکرمی کردم یکی از آن لات های بی پدر ومادر باج خور دزدیده اند! کیفش را باز می کند که پراز ژتون های رنگی . . . خالی کرده، لال ازدستش گرفته شروع می کند به شمردن آنها. هفده تا یود که دریک روزبا مردهای گوناگون خوابیده بود!
دخترک، دردهای نا گفته و پنهان خود را با مرد لال که حیرت زده درسکوت چشم براو دوخته شرح می دهد:
« اسمم طوطیه. دینم یهودیه اینجا هایده صدایم می زنن. کسی ازدینم خبرنداره فقط به تومیگم. شنیدم که مسلمونا نترسن خودشان می گن که نترسیم. آدم می کشن که نترسن. اما یهودیا ترسون چون آدم نمی کشن. بیچاره او مرد اونم مسلمون بود واسه اینکه مسلمون بود کشته شد. تو بموقع چوب نترسیت و نخوری ها؟ دلم میخواد تورا دوست داشته باشم . . . تو می خوای با من باشی؟ آره؟».
را وی، با مکثی کوتاه فکری کرده سیگاری آتش زده و برلب می گیرد.
بازی استادانۀ راوی، در مواقع ضروری درنقش یک مرد « لال» از مسائلی ست که خواننده را از مهارت اجرای نقش های گوناگون و پختگی ی او حلب می کند.
سرانجام آن دو خانه را ترک می کنند با این وعده که بهروز فردا مرد لال را با خود به آنجا ببرد. و سپس به خانه طاووس می روند. با دیدن بدن لخت ش:
«مادرزاد مهین بدون پوشش خوابیده بود، چند لحظه ای همان طوربه بدن لختش خیره شدم. بعد آهسته سریدم بغلش. جنبی زد وپشت کرد. دستم را گذاشتم روی لمبرهای سفتش و بازی کردم. یک مرتبه رویش را برگرداند و با دلخوری گفت: ازاون وقت تا حالا کجا بودی؟
گفتم: «توی کافه»
گفت :«آره تو بمیری»
گفتم تویمیری»
گفت:«جون تو»
گفت: «آنقدرعرق بخورتا جونت بالا بیاد».
می گوید: «دهانش را با یک ماچ بستم. به حال آمد. بدمصب حشری تا صبح رُسسم را کشید.
پس از شرح درگیری ها و چاقوکشی های شهرنوی، درعنوان ۴ به خانه ی طاووس می روند که پشت سماور نشسته و سرگرم صحبت با فاطی.
با دیدن خانم زیبایی، طاووس که متوجه نگاه ها آن دو شده می گوید:
«تف به آن چشمان هیزت، با فریبا خانوم آشنا بشین. تازه امروز آمده اینم هاشم آقا و بهروزخان که تعریف می کردم».
زن برگشته با چشم های خمارش می گوید:
«خوشبختم هاشم آقای هرجایی.»
همه زدند زیرخنده من هم ابلهانه خندیدم و خودش هم آهسته خندید. ازجایم بلند شده پهلویش روی فرش نشستم فریبا با چشم هایش مرا سنجید . . . . . . دم گوشش گفتم:
«امشب جواب داد:
«تازه، امروز شروع به کار کردم».
نگاهم کرد اقدس بچه دار با اقدس مراغه ای داخل شدند. اقدس بچه دار یکراست رفت طرف بهروز و افتاد توی بغاش وماچش کرد و رو به من گفت:
«داری واسۀ امشب می پزیش؟».
راوی، ازناله وگریه های گهگاهی ی، فریبا می گوید، پیداست، که اثار غم و اندوه روزمرگی ها ست و تن فروشی ها، در دل های آکنده از فقر و نیازهای معیشت زندگی !
در عنوان ۵ گفتگوهای جدٌی بین فریبا و راوی، البته بیشتر از سوی فریباست.
فرببای هفده هیجده ساله، از نفرت و بیزاری زندگی درشهرنو ازخود می گوید:
«من توشهرنو نمی مانم».
گفتم : «ارواح عمه ت»
گفت: خاطرت جمع باشه فوقش تا یک ماه دیگه اینجا باشم»
گفتم« یه شاهی بده آش
به همین خیال باش»
فریبا، درآخر گفتگو می گوید:
«خاطرت جمع باشه فوقش یکی دوماه دیگه اینجا باشم».
عنوان ۴۷ آخرین فصل: این گونه آغاز می شود:
«جلو شهرنو از تاکسی پیاده شدیم»
صحبت بین آن دو، برسرآمدن طوطی و لاغرشدن اوست و اینکه:
«یارو اززندان آزاد شده»، رفیق اولش. «مادر جنده خیلی اذیتش می کنه»
به خانۀ همیشگی رفته و طوطی را می بینند.
طوطی می گوید: «کی از شهرنو سیر می شین؟
بهروز گفت: «من یاهاشم؟» طوطی می گوید هر دوتون.
طوطی می گوید:« این همه زن بیرون ریخته»
بهروز: کجا؟
طوطی «تو خیابونا خونه ها»
زن مگه اشغاله، که تو خیابونا ریخته باشه؟»
آره والله، از آشغالم آشغال تره»
«ما که ندیدیم»
طوطی می گوید شماها چشمتون تو شهرنو بازشده دیگه جای دیگه رو نمی بینین. شما دوتارو چشاتون و بستن انداختن تو این خراب شده. اونوقت بازکردین و اینجارو دیدین».
صدای درزدن و فریاد مردی با صدای کلفت، طوطی را ساکت می کند. پریشان حال ازروی راوی بلند شده می گوید: «زود باش هاشم جون، زود ازپنجره بپر توحیاط».خانم رئیس ازاو می خواهد که فردا شب بیاد هایده شب خواب مهمان دارد. مرد فریاد می کشید کدوم ناکسه که پهلوی او خوابیده؟» مست غریبه باچاقوی بزرگ به دست، با شکستن درب وارد اتاق شده، درحالی که. طوطی راوی را هل می دهد به سمت پنجره، مرد با دیدن هاشم می گوید: هاشم لاله تویی . . . الان ننه ت را به عزات می شونم ناکس. بی همه کس»
راوی، طوطی را کناری زده با جا خالی کردن تعادل مرد مست را برهم می زند. اما چون خودش هم مست بود حریف نشده با هیکل سنگینش روی او می افتد:
«طوطی برای دفاع ازمن خودش را فدا کرده درهمان لحظه که من افتاده بودم زمین، مرد حمله کرد، طوطی خودش را انداخت روی من و چاقوی مرد ازپشت گردن طوطی را پاره کرده بود.
به صدای سوت پاسبان و داد و بیداد مردم و دستبند زدن قاتل . .
اثری جالب، خواندنی وماندنی درادبیات اجتماعی کشور، از نویسنده ای لایق که چنین اثر آگاهانۀ اجتماعی – ادبی و گرانمایه را به ادبیات افزوده است.