نام کتاب:لندن شهر چیزهای قرمز
نام نویسنده نوید حمزوی
نام ناشر» نیماز – تهران ۱۳۹۶
این کتاب ۹۳ صفحه ای پس ار فهرست با عنوان : «یکی شدن درجامعه ی یونایتد کینگ دام» گم شدن زنش را اعلام کرده می گوید: «اگر ازپیش از هفتاد سالگی بمیرم وپیدایش نکنم، وصیتنامه ام کاغذ پاره ای است که اربس انگلیسی است به درد هیچ کسی نمی خورد . . . . و زنم را اگر جستید یانشانی ازاو گرفتید یا حتی ایده ای برای پیدا کردنش دارید ، راحت ترخبرم کنید. و سپس شماره ی صندوق پستی وآدرس اش را دراختیار خوانندگان گذاشته و داستان را شرح می دهد. وچون قبلا اعلام کرده که «اگر ازشماره ی چهار آغازمی شوند نادیده بگیرید». من هم مجبورم باهمان ۴ ش شروع کنم .
از خواب دیدن همسرش آغاز می کند که ویزاهایشان تمام شده و دریک شب بارانی به ایران برگشته اند و أدم ها «گرومپ گرومپ همراه خرده ریزهایی که بوی گوشت سوخته می دهند روی اسفالت خیابان می افتند تا باران می باریده، هی جا خالی داده تا آدمی زاده ای رویش سقوط نکند. حتی یک لنگه کفشش هم میان تن و بازوی جسد جزغاله ای جا مانده وتک لنگه ی کفش هم مبان باران تن ها ویراژ می داده. بعدهم خودش را توی شیشه ی مغازه ای دیده انگار ازدودکش شومینه پایین خزیده باشد، سیاه سیاه ازخواب پریده وروی تخت نیم خیز شده و گفته بود: پناهنده شدن بهتر از برگشتن است».
دنبال شغلی می گردد واخرسر به عنوان کارمند موقت وپاره وقت پستچی در شرکت پست سلطنتی انگلیس پذیرفته می شود و بقول خودش: « کارمند خوبی بودم که چند روزمانده به قراردادم تمام شود تمدیدش کردند. شش ماهه که شد می توانستم درخواست اونیفورم کنم و پستچی تر شوم. دوکلاه یکی تابستانی و دیگری زمستانی». با اونبفورم تمام عیار پستچی آن قدرجالب شده که: «حتی سگ ها هم با دیدنم بیشتر برایم پارس می کردند».
درشماره ۱۲ ازخواب وحشتناکی می گوید که کسی لختش کرده اند و با تنها تن پوشش که یکزیرپوش است توی خیابان می دود و«انگاریکی زیرم را خالی کند سقوط می کنم» به ناگهان ازخواب پریده وبیدارمی شود.
دراخرین شماره ی (۱۳) این بخش بااینکه چند سالی مانده که پاسپورت انگلیسی را بگیرد، ازپیر زن فالگیری می گوید که با دعا نویسی او را سرگرم می کند.
حلزون و اولین جنگ خلیج فارس
با عنوان: خواب می بینم اغاز می شود:
«کسی به انگلیسی مایل به عربی که به شدت بوی جنگ ایران وعراق را می دهد (طولانی ترین جنگ کلاسیک دنیا پس ازجنگ جهانی دوم) درگوشم زمزمه می کند که وقتی نمانده است تا گلوی دوست دخترم را که من حلزون صدایش می کنم چاقو چاقو کنند. ضامن بمب ها را که روی سگک کمربند انفجاری جاسازی شده می کشم تا همه چیز بترکد و همه چیز تکه تکه شود ومن ارخواب بپرم وپتورا بکشانم روی حلزون که روی تخت به هم پیچیده است.
نمایشی جالب ازفرآیند شوم و هولناک جنگ ویرانگر که درذهنیت ها ته نشین شده است.
راوی، سپس از چهارده نویسنده می گوید ، تنها همو ازایران و دیگران عراقی هستند که برای جشن شعرو داستان درلندن دعوت شده اند. حلزون دوست دختر راوی ازان دعوت خیلی خوشحال است و او را برای آماده سازی بهتر بیشتر تشویق می کند که مبادا موقع اجرای برنامه تپق بزند. برخی ازشرکت کنندگان عراقی را می شناسد که از سرشناسانند ولی دیگران را نه که همین عراقی هم ازآن هاست که:
«درجنگ ایران وعراق اسیربوده و سال ۱۳۸۰ درآخرین تبادل اسرای جنگی میان ایران وعراق . . . آزاد شده است».
راوی ازحضورهمان عراقی ی شرکت کرده درجنگ، در نشست داستان خوانی نگران است. اما منصفانه به ملامت خود می پردازد و می گوید:
« گرچه هم من ، هم او درجنگ بودیم وشاید گلوله ای به هم شلیک کرده باشیم».
درخواب بعدی سرباز عراقی را می بیند که با یک تانک (تی اس اس) به محل نشست داستان خوانی درحرکت است. درحالی ست که پدر ومادر وسه برادر، خواهر با گربه اش سوار تانک هستند و انگار که حلزون را هدف قرارداده و حلزون زیر چرخ های تانک له و نابود خواهدشد. راوی در خواب از وحشت چنین صحنه ی هولناک به سرعت با بستن مواد منفجره ی به کمر مقابل تانک می ایستد و زیر چرخ های تانک له می شود:
«من زیر تانک له می شوم و می چسسبم به زنجیر چرخ ها و با چرخش چرخ ها هی چرخ می خورم و هی بالا پایین می روم. زنجیر چرخ ها اضافه های تنم را که این ور وآن وربیرون زده مثل چرخ گوشت ریز وازپس زنجیرهای به بیرون پرت می کند و باقی مانده ام انیمیشن استاپ موشنی است که هی می چرخد و پخش می شود تا پس از هشت سال نرسیده به حلزون که هنوز آنجا ایستاده نارنجک ها عمل کنند».
راوی، داستان «مردی که همیشه ماسک ضدگاز می زند تا زخم های مانده ازجنگ روی صورتش را پنهان کند» را تا انتها می خواند . همان مرد عراقی را درمقابل خود می بیند. همان که بوی انگلیسی مایل به عربی را که آغوش بازکرده برای بوسیدن . بوسه به رسم عرب ها برشانه ی راست ش می نشاند: «گرچه هنوز هراسانم که شاید جلیقه ی انفجاری اش عمل نکرده باشد».
تنگ بنگ
راوی ازپسر جهان دیده اش می گوید که وقتی ریش می گذارد عین رییس قبیله می شود. از زندگی پرتلاطم او و این که سه بار ازدواج کرده و هرسه را طلاق داده است. مدتی ست خانه را ترک کرده : «خانه از کلام شیوا و قصه های زبیایش تهی است»
در نبود فرزندش ازآخرین همسر او یاد می کند دختری زیبا ازاهالی لندن و زیباتر از دوهمسر قبلی ایرانی. . هرکسی او را دیده وسوسه کرده با هوس های نزدیکی با او. هوس:
« آدمی را از پیوند پدرانه پسرانه غافل می کند. هرچند باحضور همیشگی سگ خانگی چنین اتفاقی به شکرانه ی خدا دور ازانتظار است».
ازعلاقه به سگ کشی پسرش وهمراهی پدردراین کارهولناک، با کمک وهمکاری شهرداری وتیر اندازی ماهرانه در شکار سگ ها. با صد وسی و چهار تا را توی دفترش فهرست وار یادداشت کرده می گوید که به صورت کتابی منتشر می کنند.
راوی، از فکر توسعه ی فعالیت های منطقه ای پسرش: درکشورهای همسایه به جهت ستردن طبیعت ازسگ ها، رفتن به بلخ و مزار شریف می گوید که با مخالفت پدر منصرف می شود. یکی از شکاف در خانه نامه ای به درون خانه انداخته و ناپدید می شود. پدر، که درآ رزو و خیال رسیدن پیام از پسر است. نامه را باز می کند:
«نوشته اند انگار پسر در یکی از خیابان های لندن دست در پیچ و موهای دوتوله سگ پشمالو، به گدایی روزگار می گذراند شندره می پوشد و سگ ها دل ازعابران می برند تا مگر سکه ای درلیوان فلزی مقابل پسرم بیفتد. حتی دیده اند سگ ها سرانگشتان پسرم را می لیسیدند . . . . . . بایستی پس از این چشم وگوش هامان را بیشترباز کنیم. چنین پیداست که درتربیت فرزندان مان و پاسداری از عقایدمان کوتاهی کرده ایم ».
لندن، شهرچیزهای قرمز
۱ – نقاط ضعف روش اپرا وینفری
نام کوچک اپرا وینفری. اپرا حاصل پراکندگی حروف است درواقع، نام واقعی اورپا، نامی برگرفته ازدفترروت ازکتاب عهدعتیق است. اما تلفظ اشتباه ازنام واقعی او ومداومت درتکرار ان، نام اپرا را برایش تثبیت کرد».
همو جا به جابی حروف را به درستی، مشابه مرضی واگیردارازبیماری های گوناگون وعفونی می داند که انگار خود، مدت ها گرفتارش بوده تجربه کرده و شرح می دهد. با تکیه براین باور:
« می توان آن را تحت عنوان پراکندگی اپرا یا اختلال اپرانیسم دسته بندی کرد». ارگرفتاری پیروان اپرا به بیماری های گوناگون عفونی، اختلات روانی و بیماری های شغلی دیده شده:
« من به شخصه ازقربانیان این بیماری ام».
درپس فهرست اهداف (آرزوها):
۲ – شورش های لندن:
«جهان چیزی پاره پاره درخاطره ی جمعی ماست تاریخ را هم تکه تکه تحویل مان می دهد. لندن هم درخاطره ی من تکه تکه است» همو، خواننده ی ایرانی را مخاطب قرارداده می گوید:
«لندن من لندن اسکرویچ، الیورتوِییست وفاکس، قرارداد دارسی و نفت ومصدق است. شهری با خیابان های پوشیده ازسنگ فرش کهنه، آسمان تاریک وکیپ ابر. صدای سوت کارخانه ها بارش ابدی باران و بوی کثافت فاضلاب».
ازپوشش زنان ومردان می گوید وآستین های پف کرده وکلاهی که به سر دارند و ازآدی مردم در گفتگو و روابط اجتماعی و«آزادی بیان» به هرکس می توانی فحش بدهی حتا به ملکه. خاطره های خود را ازموقع حرکت ازفرودگاه تهران تا زندگی درلندن پیدا کردن کاردریک کفاشی شرح می دهد. «درتاریخ۴ اگوست ۲۰۱۱ عاشق می شوم. عاشق دورتی، دختر سیاه پوستی که مثل من روز مزدی درتوی مغازه کفش فروشی دروستفیلد . . . کارمی کرد».
اززیبایی دورتی می گوید وآمادگی خود برای ابرازعشق به دورتی، که بعلت شروع شورشهای لندن مغازه تعطیل می شود. با کمک اپراوینفری با دورتی تماس گرفته قرارملاقات می گذارند. روزملاقات باتعیین زمان ومکان مصادف با شورش بزرگ لندن است وراوی گرفتارپلیس شده وبه عنوان شورشی پنج ماه زندان محکوم می شود. پس ازآزادی اززندان دورتی را می بینند. ازدواج کرده با بچه ی پنج ماهه درشکم. حالا لندن:
«دوباره بوی آهن قراضه گرفته، شهرچیزهای قرمز. صندوق های قراضه ی قرمز پست وباجه های قراضه ی قرمز تلفن . . . ومن توریستی که به جای خریدن یادگاری روی یخجالی، دنبال پاره پاره های گوشتی تنم می گردم».
ابن بخش داستان به پایان می رسد.
چند بٌعدی
این عنوان چند بٌعدی با چنین روایت خیالی، اما، بسی قابل تآمل آغاز می شود:
من بٌت شده ام . حالا دیگر به خاطر نمی آورم َچندسال است . هفتصد سال وهزارسال یا مثلا بیشتر. نسبت به مکان چند هزار ساله ام گلایه ی چندانی ندارم. خنده دار است که بعد ازاین همه سال بخواهم از مکان اقامتم گلایه ای بکنم. شاید اگر زمان به عقب باز برمی گشت راه دیگری انتخاب می کردم. هرچه بود مسلما این کاررا نمی کردم و بٌت نمی شدم. وحالا اگر کسی مرا نمی پرستید، گرچه عادت کرده ام. ما توی این چند بٌعدی زندگی می کنیم. روزی که من وارد شدم من وبیست ویک بٌت دیگر بودیم که بعد شدیم بیست ودو بٌت وحالا کمی بیشتر».
همو، ازبٌت شدن خود می گوید وراه های آن که زیاد پیچیده و سخت نیست . تا جایی که توصیه کرده :« حتی شما هم می توانید به آسانی بٌت شوید».
ازپشت کار و تمرین و راه های دیگر بٌت شدن با ابزارهای مهم و دقیق به کارگیری «چند بٌعدی» خوانندگان را آشنا می کند.علنن اقرار کرده و می گوید که اول آدم بوده قبیله داشته و خواسته هایی مانند پول و تصاحب جنس مخالف . چون کم رو و اندکی خجالتی ست این جا اسمی از زن نبرده و با کلمه ی زیبا و محتاطانه، آرزوی انسان را در سیمای بٌت با مخاطبین ش درمیان گذاشته است.
با نقشه ای که خریده خانه ای چند بٌعدی با یک خط معلوم و وصل کردن خطوط معلوم به یکدیگر: «از جمله اقیانوس ها، دریاها، خلیج ها، جزیره ها، کشورها، شهرها، دهکده ها و حتی تنگه هایی را که ازمسیرم تا چند بٌعدی نبود پاک کردم و آهنگ سفرکردم».
در آخرین لحظه ها با یادی از والدین مهربان: مادرش لقمه ای خورانده پدرپالتوی پوستین ش را روی شانه های راوی انداخته و همو به سوی چند بٌعدی راه می افتد. از گرما و سرما، گرسنگی و تشنگی بین راه و تغییرات تن و بدنش می گوید:
« چهره و پیکرم ازلایه ای به رنگ خاکستری از جنس پوست کرگدن پوشیده شد و تحمل سفر برایم آسان ترشد».
می گوید منظورازرفتن به سوی چهاربٌعدی بٌت شدن نبود مکان مقدس بود: «که بسیاری را مجذوب خود کرده بود». نبود تفاوت خود با پرستنده ها و فرو رفتن ش درکتاب نیایش بٌت بزرگ را یادآورشده
که درباره عظمت ش غلوٍّ شده :« حالا که روبه رویش ایستاده ام پوزخند می زنم».
ازتشابه بت ها می گوید: اما به راستی بدون هیچ ویژگی خاص قابل ملاحظه ای، فقط بٌت های چند
بٌعدیهستیم».
گروهان ۲۱
آخرین عنوان این رمان خواندنی :
«اسم پسرم را گروهان ۲۱ گذاشته ام. بله گروهان ۲۱ . مادرش هم مخالف بود. گروهان ۲۱ هم ناراضی است. بدبختانه هیچکس به طورکامل صدایش نمی کند».
از دوران خدمت خود و کد ۲۱۰۲۷ که مربوط به همقطاری ناپدید شده، همچنین ازحوادث پادگان و سربازروانی که دربیمارستان روانی معروف دراتاقش پوتین های سربازی اش را واکس می زند. روایتگر، ضمن شرح خاطره ی دوران سربازی خود، از گم کردن دوستی از سربازان هم قطارش درداخل سربازخانه، برای حفظ خاطره ی آن دوست، اسم فرزندش راگروهان۲۱ گذاشته است. انها ازگزینش اسم یک ناپدید شده به فرزندشان، ازناپدید شدن فرزندشان همیشه درهول وهراس اند:
«خیلی ها بدترین حادثه را متعلق به پسرغول پیکر گروهان ما می دانند او مجبوربود پوتین هایی را بپوشد که آنقدر ازپاهایش کوچکتر بود که پوشیدن ودرآوردن آنها برایش کاری بسیارسخت وتوانفرسا بود. . . . پوتین ها همیشه وهمه جا با اوبودند».
پس از پایان دوران خدمت سربازی وقتی خواستند پوتین را دربیاورند می بینند پوتین ها به پاهایش چسبیده اند:
«به زحمت دورتادور قالب را بریدیم و با تکه تکه کردن بندها آن ها را ازپایش درآوردیم. اتفاق بدی افتاده بود پاهای او تبدیل به پاهای فیل شده بود.
اوحالا بانشان دادن پاهایش بر سر گذر روزگار می گذراند».
وکتاب به پایان می رسد.