۱۳۹۹/۹/۷رضا اغنمی
یادی از
شهروز رشید
دردیماه ۱۳۹۷ بود که روزی تلفن کرد و پس ازسلام و احوالپرسی گفت من دیروز آمده ام لندن حتما شمارا باید ببینم. گفتم آدرس می دهم بیایید خانه یا اگرهم خواستید بیرون جایی را قرار بگذاریم. گفت من بیرون نمی توانم بیام آدرس میدهم و ساعت ۳ بعدازظهردرایستگاه اتوبوس نزدیک محل اقامتم شما رامی بینم. رفتم. منتظربود. راه افتادیم به خانه که رسیدیم خانم صاحبخانه را معرفی کرد خانم «خنجی» معلوم شد که همسر مرحوم خنجی برادر آقای دکترخنجی که عمرش مستدام باد با همه نیکنفسی خود وهمسر گرامی شان شاعر فاضل ومهربان دکترشاداب وجدی.
بعد ازساعتی صحبت از دیدار چند سال پیش که در چاپخانه ی مرحوم «ستارلقایی» همدیگررا دیده و دوسه باری هم سرنهارنشسته بودیم، سخن از کتاب وقلم و آثار تازه منتشر شده وگلایه ها از (بی میلی ایرانیان خارج نشین به کتاب خوانی) و اینکه حالا بدتر هم شده گذشت. عازم رفتن بودم که گفت من هم تا ایستگاه با شما می آیم . وقتی راه افتادیم شروع کرد به آذری صحبت کردن. از لهجه اش فهمیدم که باید ازمغان وآن مناطق باید بوده باشد. درشک و تردید بودم که گفت پیش خانم ها نخواستم به زبان خودمان حرف بزنم که خیال های بدبد کنند وناسیونالیسیت وازاین حرف ها! پرسیدم شهروزاز محال مغانی؟ گفت ازکجا فهمیدی گفتم از لهجه ات دوسالی آن طرفها بودم. سرزمین عجیب و غریب سالم و پاکیزه ای ست با خاک حاصلخیز وآب و هوای کم نظیر. خیلی خوشش آمد و صحبت ساعدی پیش آمد وپرسید چرا مرد؟ گفتم سرطان داشت سرطان ریه. دکترامیرپیشداد خیلی اصرار کرد دربیمارستانی که معروف بود وخود او نیز مرتبتی وجایگاهی بخواباند و عمل کند اما ساعدی زیربارنرفت. پنداری خسته شده بود. واقعا هم بیزارشده بود از بودن!. فرورفته درفکرو نگاه مبهم زیرلب چیزی گفت . . . با شک وتردید نگاهش کردم سرش را تکان داد!
چیز ی نگفت. انگار آثار ساعدی راهم دنبال می کرد. بین کارهایش بیشتر به «عزاداران بیل» تکیه کرده بود و از چند نمایشنامه هم اسم می برد. رسیدیم به ایستگاه. از جیبش کتابی امضا کرده درآورد وبه من داد. «کتاب هرگز» سروده های تکان دهنده و پرمغز ادبی ش. ودیگر هرگز اورا ندیدم. رفت وبه ابدیت پیوست!
در این نوشتاربرخی ازسروده های شهروز را برگزیدم که نشانی ازبرجستگی وقدرت ذوق اندیشه های اوست:
من و کاکتوس وزیتون
«هیچ فرصتی نبود
قطار همیشه با شتاب می گذشت
و هیچ کفشی خانه ی پاهای من نشد
برادرانم را تنها رها کردم
درمیان مار و کویر
و مادرم را که برآستانه ایستاده بود
دستی تکان ندادم
هیچ فرصتی نبود
ای سوسن آبی!
کجا بود
کجا بود
پشت کدام سنگ
بربستر کدامین تیغ و گَوَن بود
هبوط من؟
ای سوسن آبی!
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
آه آن روز
آن روزکه مادرم مرا برهنه کرد
مادرم هزاره بود
کدام سال
آیا پدرم در من تکرار می شد؟
خشخاش ها چه تلخ برمن گریستند.
گهواره ام برجهاز شترها بود
و هیچ شبی
آرام نخفتم
که همواره سوارانی از رُم می آمدند
با خنجرهای خونالود
ودرقادسیه خیمه می زدند
آی نیشابور
آی ری
آی پلنگ گرسنه
آی سرزمین شاعر وخورشید
آی قلعه های شکسته
من هنوز برطناب دار می رقصم
آه این دایره
این دایره
این دایره
این دایره از تیغ ها و دشنه هاست
خاتون من
این دایره ازتیغ و دشنه هاست
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
ای سلاطین
ای سلاطین
بگذارید خواهرم ترانه بخواند
ولنکران چه دور بود
و لنکران دورترین شهر جهان بود
ومادرم به جستجوی لنکران و من
تمامی سفینه ها و سنگرها را خواهد گشت
زندگی ام اتراقی ایلاتی بود
برحواشی حادثه های خونبار
و هیچ شبی
تورا برهنه ندیدم
که فرصت بوسیدن نبود
و زیتون تلخ نخستین بود
که دندان زدم.
قطار همیشه با شتاب می گذشت
و زنبق ها در فاصله ی شهرها».
شاپرک ها
دومین گفتار زیبای شهروز، پرسش وپاسخی ست بین دختری با مادرش:
«دختر:
وقتی که شب روی پلک های خسته فرو می افتد
وچراغ ها خاموش می شوند
پروانگان مضطرب به کجا می روند؟
مادر: برچپرها و ایوان ها فانوس های خوابآلود. درنسیم شبانه تاب می خورند.
دختر: اگر باد وزیدن گیرد. فانوس ها تنها کلاف های خاکستری دود برجای می گذارند و بویی مبهم.
مادر: درباغ شبتاب ها موج هایی سبز ودرخشانند.
دختر: اگر باران بیاغازد به ناگاه فانوس ها خاموشند و کرمکان شبتاب درپس برگی پنهان
مادر: بر آسمان شفاف اما ستارگان آواز می خوانند
دختر: اما ستارگان در دور دست ها می تپند بیرون ازکرانه ی عمر پروانگان».
دختر به خواب می رود آرام و پروانگان را درگاهواره های شفاف ستارگان به خواب می بیند مادر پروانه یی را از روی پلک دخترک دور می کند».
داستانی زیبا و ستودنی که شاعر با زبانی پخته، قدرت درک وحسِّ دختربچه، و گنجینه ی عواطف مادری را تکرار و توضیح داده است.
جاودانگی
« آیا مرگ
انگشتان تو را هم خواهد برد؟
چشم هایم را
به مرگ خواهم داد
تا با آنان
به دست های تو بنگرد».
غزل تلخ
«گره درگره
طناب گونه
انسانی که منم
کز تار و پود تحقیر و درد وغم پرداخته اند
سودای رفتنی مدام در سر است
دردا که سدّم و دربرابر خویشتنم
من در تو می نگرم
– به التماس
که دستی گره گشا شوی
تلخا که تو آئی
که خود منم».
باد بادکی به دست باد
سروده ای است بلند درهشت برگ. انگار مرثیه ی تاریخ این سرزمین نفرین شده است. شاعر درسیمای برگزیده، ِ درد دل نسل های سرخورده و محکوم به بندگی وطاعت ، زیرغِل وزنجیر اسارت را روایت می کند:
«من ازبرهوت نفرت آمده ام
آنجا که مادرم را سنگ می زدم
نه کولی بوده ام، نه جهانگرد
نه شاعر و نه آواز خوان
من تنها به تنگ آمده ام
از تقواهای بویناک
و رسم های رام کننده
که همواره کلیدشان را شکسته یافته ام
ودرهای شان را خرسنگ های بی شکاف
بی خزه
و بی مگسان عسل
کوچه های شان را بن بست یافته ام
پس دریافته ام
که دراین دیار
هر زندگی به مرگ می انجامد
هر عشق به نفرت
. . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
بادبادک به دست درجستجوی قاره ای بی نام، از حوّای لمیده درقفس می گوید:
می لرزیدم
بادها در دستانم آشیان کردند
برگ ها دراندامم.
. . . . . . . . . .
. . . . . . . .
من مشعلی به دست جنونم
درکاهستانی که جهان شماست
می می چکم
قطره
قطره
دردهان بهار
وچلچله ها نسیم می شوند
تا بگذرند برشنزار بی انتهای تاریک سترونی
باد ترانه ام را
به گوش موران سلیمان می خواند
تا براندشان به سوی عصای نا استواریِ هیئت قدرت.
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
من می روم
من می روم
با شولای آبی آسمان
نه نعل اسبی می یابم
که باران زمانش خرمائی رنگ کرده باشد
نه چرخ شکسته ی ارابه یی
نه عصایی
نه پای افزار پوسیده یی
من راه پر تشنّجم
باکره یی سیّال که برجای می نهم».
آخرین سروه ی این دفتر پر بار وخواندنی:
آخرین سروده اسکندر
«من از ظلمت و راه گذشته ام
و از اقلیم اسلیمی فتح و فرود
اسکندرم
اما گم کرده ام
سکه ای را
که با چشم شبانه ی روشنک ضرب کرده بودم
پس من تومار گذشت و واگشت تاریکم را
برپهلوی بریده ی سهراب
سنجاق می کنم
و گرد این فلات هزار دایره و هرگز
تا ابدیت اه – زوزه دریاد و
خون در زخم می چرخم
و در ارتفاع شکسته ی منظرم
گرازی گِرد گردن خود می گردد».
سروده های خواندنی این دفتر۱۰۴ صفحه ای را باید به دقت خواند و با مشرب فکری وگستره ی زبان شاعرانه ی شهروزآشنا شد. روانش شاد!
باعده ای ازدوستان درخانه همیشه پرمهر وصفای خانم مهرانگیز رساپور وآقای رحمت بودیم که آقای هادی خرسندی خبر فوت شهروز را تلفنی اطلاع دادند . یاد سخنان یآس اور و تکراری ش« وقتم کم است» بودم و بیماری اش!