نام کتاب: آواز نگاه از دریچه ی تاریک
نام نویسنده: مهدی اصلانی
نام ناشر: نشرباران – سوئد
چاپ اول. تاریخ نشر: ۲۰۲۰ (۱۳۹۹)
این کتاب اخیرا توسط یکی ازهمبندان نویسنده در زندان های جمهوری اسلامی ودوست دیرینه ام به دستم رسید. درنگاهی کوتاه ازعنوان «آسمان دیگری هم هست» که برپیشانی مقدمه نشسته سر گرم مطالعه شدم. تا رسیدم به جایی که نام کتاب: «اواز نگاه ازدریچه ی تاریک» ازمحتوای یکی از شبانه های شاعربزرگ آزادی احمد شاملو برگرفته شده، شوق زده اما اندوهناک فرورفته درفضای گذشته ها سرگرم مطالعه شدم.
کتاب۴۳۱ برگی درپس مقدمه، شامل چهارفصل است
فصل اول : پدران – مادران.
آفتابم کو؟
فصل دوم : هم سران
خانه خالی است
فصل سوم: فرزندان
آواز صدایت کو؟
فصل چهارم: خواهران — برادران
کوچه تلخ است
فصل اول: روایت مادران و پدران: آفتابم کو؟
نخستین مصاحبه روایت دردناکی ست که نویسنده درنشستی پای صحبت خانم فاطمه اردوان، مادر سودابه اردروان، هنرمندی که هشت سال ازعمر حوان ش را درزندانهای چمهوری اسلامی سپری کرده است. گفته ی مادر را با زبان آذری: با مخاطبین درمیان می گذارد:
«سن یاتالی من گؤزومه اولدوزلاری! سای دیمیشم»
اززمانی که تو خوابیدی، من به چشمم گفتم ستاره ها را بشمارید!
مادر، سفره ی دل دردمندش را پهن می کند. زادگاهش شهر زیبا و پربارو برخوردارازتمدن باستانی مراغه است که به تبریزکوچیده و ساکن آن جا شده اند. خانواده ای کارمند با زندگی متوسط. گله مند از ناسازگاری همسر، با تمجید ازپدرشوهر«مردی مهربان بود و ازمشروطه خواهان دوران جنبش مشروطیت تبریز درانتخاب نام فرزندانم دخالت مستقیم داشت، دارا، داور، دانش و سودابه و نام فامیل را دردورانی که شناسنامه مرسوم شد برای خود برگزید» در زمانه، این که تعیین اسامی اکثرنوزادان درخانواده ها، دختر و پسرازامامان گرفته تا امامزاده ها بود، گزینش اسامی فارسی سنت شکنی پدربزرگ را یادآور می شود
سودابه ازکودکی عاشق نقاشی بود. پس ازانقلاب ۵۷ برای تحصیل دانشگاهی به تهران می رود. «دانشجوی دکوراسیون ومعماری داخلی درپلی تکنیک تهران سرگرم تحصیل می شود. در حوادث ۳خرداد۶۰. . . در۱۹ شهریورماه همین سال سودابه درتهران دستگیرشد تا مدت ها ازوضعبت او بی خبربودیم» به شدت ازشوهرش گله مند است که ازدادن پول برای رفتن به تهران چهت ملاقات سودابه و دیداردختر زندانی ش خودداری می کرد. تاجایی که ازسرناچاری ازهمسایه ها قرض می گرفت. دراین گیروردار پسرش نیزدرتبریزبه اتهام هواداری از اقلیت دستگیر و زندانی می شود. از رفت وآمد به تهران و رفتارهای انسان دوستانه برخیها به نیکی یاد می کند . از«فرنگیس» دخترهمبند سودابه که اعدام شده از مادر می پرسد: «مادرچراسری به مادرفرنگیس نمی زنی؟ «آناسینا نه دیییم؟ منیم قیزیم ساغ قالیب سنین قیزین اعدام الوب» بروم به مادرش چه بگویم؟ دخترمن زنده مانده و دخترتواعدام شده؟» ص۱۸
راه خانه را گم کرده بودیم
روایت بتول(مادر موسوی)
راوی این بخش نیزمادردلسوخته ایست که ازهجوم ماموران امنیتی روزاربعین ۱۳۶۰به خانه ش می گوید. دختر وسطی مدتی پیش دستگیرشده:
«هرروزشال کلاه می کردم وبه دنبال اوبه تمام کمیته ها وزندان ها سرمی زدم ولی با فحش وناسزا وتحقیر روبرو می شدم و درنهایت خسته وگریان به خانه برمی گشتم».
روزی اکرم دختر بزرگ ش که جای دیگری زندگی می کرد به خانه مادرآمده می گوید خانه راپس داده
«برای اینکه می باید با دفترچه های بسیج به کمیته محل مراجعه ومشخصات خود و محل زندگی را خبربدهد»
اکرم مدتی درخانه مادربزرگ وعموها مثل کولی ها زندگی می کند. غروب روزی به خانه مادر می رود ورفقایش نیزسر می رسند و شروع می کنند به بجث و جدل سیاسی. مادرکه ازشلوغی کوچه وآمد ورفت های اطراف خانه مشکوک شده بود با احساس خطر، اخطار می کند بروند بخوابند توحهی نمی کنند که زنگ درخانه به صدا می آید و مآموران مسلح ازطریق پشت بام همسایه هجوم برده خانه وحاضران را محاصره می کنند:
«دخترانم ودوستانشان در رختخواب مانده بودند. اکرم ازترس بالا می آورد. پاسداران با اسلجه وخشونت آنهارا از ته حیاط گرفته وسوار ماشین کردند ازدوستان اکرم پرسیدند:«شما کی هستید؟» آنها با لهجه ی آذری گفتند:«ما اینجا مهمان هستیم» من هم تآیید کردم. حواسم به این بود که آن ها را نبرند. آنها مهمان ما بودند . . . پاسداران با فریاد یک دیگررا صدا می زدند . . . آن ه ارا،اکرم ودختر دیگرم راسوارماشین کردند. مراکه مدام جلزوولزمی کردم به زورنگه داشته بودند خودم را به ماشین رساندم وآویزان سپرعقب ماشین شدم. یکریز فریاد می کشیدم. «آن هارا کجا می برید؟» ماشین که سرعت گرفت دستانم ازسپرعقب رهاشد زخمی شده بودم. بعضی ازهمسایه ها ازلای درنظاره گر ماجرا بودند. گویی من غریبه ای بودم . . . و مرا نمی شناسند»صص ۲۰ – ۱۹
در روزهای ملاقات از بی حرمتی وتحقیر و رفتارهای توهین آمیززندانبانان با مراجعین می گوید وازروزسردی در زمستان که والدین برای ملاقات هرسه دختر درانتطارند، خبرمی دهند فقط با اکرم ملاقات می کنید آن دو دختر دیگر به قزل حصارمنتقل شده اند:«هردو خشکمان زد. باورشان نکردیم. داشتیم دیوانه می شدیم. فکرکردیم آن دو را اعدام کرده اند و به ما دروغ می گویند. نمونه های این چنینی فراوان دیده بودیم. بیچاره خانواده ها را ماه ها به دنبال نخودسیاه به این زندان ها پاس می دادند . . . اکرم گفت نگران نباشید حتما همین طور است که گفته اند . . . در ملاقات بعدی به او گفتیم که خواهران را درقزل حصار ملاقات کردیم . . . آن ها فقط دخترکان مرا دستگیر نکرده بود ند بل که تمام زندکی ما را گرفته به نابودی کشانده بودند. پسرکوچکم که درکلاس دوم راهنمایی درس می خواند یک روز ناظم مدرسه ازصف بیرون کشیده این طور به معرفی او پرداخته بود:
«بچه ها این برادر منافقین و ملحدهاست خواهران او در زندان هستند آن ها می خواستند چمهوری اسلامی را بیندازند . . .ازمدرسه اخراج می شود» با این سروده زیبا این بخش به پایان می رسد:
سرآن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی» صص۲۲- ۲۳
فصل دوم: روایت هم سران: خانه خالی است
چو بوی گل به کجا رفتی
روایت طیبه اخوان
این فصل شامل ۳۱ روایت، بخش کوچکی ازکشتارهای اسلامگرایان است که استبداد دینی را با آن همه بحث و موعظه های مردم فریب از«گذشت وعدالتخواهی»، عریان کردند. بی جا نیست که آگاهان جامعه براین باورند که برآمدن آخوندهاُ را به فال نیک باید گرفته شود. چرا که افراد جامعه درهر باوردین ومذهبی که بوده وهستند؛ گوهر ذاتی این طبقه مفتخور وانگل را دیدند و شناختند.
نویسنده به درستی درکنار معرفی جانباختگان و شرح سوزدل مادران وبازماندگان، پرده ازظلم وستم انگل های فاسد عمامه ای برداشته که قرن هاست درلباس وشغل ومقام خودساخته ی «روحانیت» مردم را دردنیای وهم و خیال با وعده های بهشت و جهنم، از عقلانیت دور نگه داشته اند.
روایت های کتاب هریک داستان غم انگیزی ست هولناک. یادآورکشتارهای دوران برده داری عصرکهن. فرایند ویرانگر فرهنگ پانزده قرنی اعراب بدوی! باید خواند وبه دقت هم خواند ودرسنجه ی خردگرایی قرن؛ باچرکابه های خونین باستان که درقدرت است و هنوزمسلط تمیز داد و به داوری نشست.
دو روایت: اولین و آخرین روایت (ـیکم و سی ویکمین) را دراین بررسی برگزیدم.
نخستین روایتگر طیبه اخوان، سابقه آشنایی خود با ناصراخوان را شرح می دهد: زاده لنگرود درسال ۱۳۲۹و فارغ التحصیل دانشگاه پهلوی شیراز، « درسال ۱۳۵۲ پس ازبازگشت به منزل درلنگرود دستگیر شد وپنج سال حکم گرفت» پس ازگذر از زندان های قصر، اوین، کارون اهواز در انقلاب سال ۵۷ آزاد شده درحزب توده به فعالیت می پردازد: «من بعنوان هوادار این جریان درحوزه ی شرق تهران تحت مسولیت ناصر قرار گرفتم. شناخت زیادی ازاو نداشتم. ولی تیپ و شخصیت و منش او بسیار مورد احترامم بود» با اشاره به ازدواج با ناصر، موافق نبودن خانواده ی سنتی خود، بااین حال محفل دوستانه و مراسم ازدواج را یادآور می شود:«درفروردین ماه سال ۶۱ با برپایی جشنی کوچک درمنزل یکی از دوستان سازمانی و باحضور شماری ازآشنایان و هم تشکیلاتی سیاسی ها و بروبچه های سیاسی، زندگی من و ناصر آغازشد . . . درآن دوران و براساس ضرباتی که به تمام جریانات سیاسی و دوضربه سنگینی که جریان شانزده آذر در دو پاییز متوالی سال های ۶۲ و۶۳ خورد، من درسال ۶۳ با زایمان زودرس صاحب یک پسردوکبلویی شدم» ص ۹۶
باخروج هم اندیشان ازکشور، ناصربا تأخیروامروز وفردا کردن ها به فرار از وطن، در۳۱ شهریور۶۵ ناصر و طیبه وأیدین دستگیر و زندانی می شوند. طیبه پس ازمدتی آزاد می شود:«ناصر به چهارسال حبس محکوم شد».
در پاییز سال ۶۷ خانواده های زندانیان اوین درمحل حمع شده وحاج کربلایی زندانبان منحوس خیراعدام جمعی وکشتار وحشیانه زندانیان سیاسی را اعلام می کند: تصمیم گرفتیم سوگواری نکرده ومراسم را مدیریت کنم. مادر ناصر با گلی برسینه وداغی بردل. خطاب به من گفت:«بیا گریه نکنیم تا دشمن شاد نشویم فرزند من زنده است محکم باش . . . آن روزها حکایت خاوران وجنازه های بیرون مانده ازخاک حکایت کابوس های شبانه بود . . . تمام زندگی و عشق ام و پدر پسرم را گرفته بودند. من باید درخود می ریختم ودم بر نمی آوردم. مادر ناصر در شصت و هفت سالگی درخواب کابوس های ش دچار خفه گی شد. درآن دوران هرگاه از مسیر همیشگی به نزدیکی های ونک ومسیرزندان اوین می رسیدیم، آیدین می گفت خوش به حال بچه هایی که به ملاقات پدرشان می روند. گاه شب هاازخواب می پرید و می گریست پرسش هایش را نمیتوانستم پاسخ دهم. بغض امان نمی داد بیشتر پرسش هایش را باخاله اش درمیان می گذاشت. با رفتن به مدرسه مجبور شدم حقیقت را به او بگویم: «ببین آیدین پسرم پدرت با دوستان اش دریک تصادف کشته شدند وما دیگر نباید منتظر برگشت بابا باشیم. درپاسخ گفت من خودم می دانستم». وبعد خاطراتی که من تلاش کرده بودم ازاوپنهان بماند را برایم تعریف کرد وآن سال ها همه تصادف بود تصادف مرگ».صص۹۹/ ۹۸
آخرین داستان این فصل باعنوان:
زنه وارش خوانگوشتا به شیشه
روایت شایسته وطن دوست
راوی دختر و نخستین فرزند کشاورزی ازخانواده ۹ نفره اهل روستای «تربه بر» درنزدیکی آبکنار از توابع بندرانزلی است.
با اشاره به نابرابری های اجتماعی وحوادث سال ۵۷ ازپیوستن خود به فعالان سیاسی درمنطقه: «پس ازحوادث ۳۰خرداد ۶۰ ودر رویارویی حاکمیت با تمام نیروهای به اصطلاح براندازروزبه روزفعالیت سیاسی در شهرستان کوچک ما را دشوارتر ازپیش می کرد. تقریبا تمام دوستان نزدیک ام سیاسی وعمدتا از مجاهدین بودند. در ۱۷ مرداد سال ۶۰ درمنزل پدری ام. دستگیروبه ده سال زندان محکوم شدم. تاسال ۶۴ را درزندان انزلی سپری کردم. با گشایش نسبی وتغییرشرایط به دلیل بازبینی ی هیئت منتسب به آقای منتظری، در تاریخ ۱۷ تیرماه ۶۴ از زندان آزاد شدم» سپس ازآشنایی وازدواج خود با فرزان ببری می گوید که ازهواداران ارمان مستضعفان بوده بعدا به مجاهدین پیوسته بود. درفکر خروج ازکشور، ششم بهمن ماه درحالی که شایسته خانم باردارهستند و درمنزل پدر شوهرشان بودند:« به منزل ریختند و هردومان را بازداشت کردند» همو درنیمه ی سال ۶۶ به دفتر رییس زندان رشت فراخوانده می شود:«درحالی که چشم بند داشتم ورقه ای را جلویم گذاشتند وگفتند که این حکم تو است و امصا کن . من اصلا حکم را ندیدم به سی سال حبس محکوم شده بودم.چندماه بعد این اتفاق برای فرزان تکرار و او را به بیست سال محکوم کرده بودند. نه من و نه فرزان هیچ کدام حکم را ندیدیم» درنیمه سال۶۶ از انزلی به زندان رشت منتقل شده. درشهریور۶۶ دربیمارستان حمایت مادران رشت نوزادش چشم به هستی می گشاید. مادر حدود چهارده ماه، درزندان ازدختربچه ش مواظبت می کند: «فرزان ازبدوبارداری ام اطمینان داشت فرزندمان دختر خواهد بود. با تولد دخترم پیش بینی او به تحقق پیوست. درملاقات های داخلی اورا درآغوش گرفته و با تمام جان ودل اش اورا می بوسید».
آخرین ملاقاتش را با دل پردرد و رنج که در۳ ادریبهشت سال ۶۷ رخ داده شرح می دهد: «دختر هشت ماهه ام را یکه برخلاف همیشه حاضرنبود به آغوش پدر برود فرزان پرسید چرا این بار مرا پس می زند؟ و به شوخی گفت «نکند به او گفتی من پدر بدی هستم» درآن زمان فرزان ودیگر زندانیان برسر پوشیدن لباس فرم با زندانبانان در گیر بودند. گفت« شاید دیگر به ما ملاقات ندهند» او رفت و دیگر هرگز نیامد. وقتی نگهبان گفت وقت تمام است او مرا درآغوش گرفت و بوسید. من که خجالتی بودم گفتم چه می کنی مگر نمی بینی که نگهبان این جاست ؟ فرزان رو به من گفت: تاچشمش درآید! باردیگر نگهبان فریاد زد که وقت تمام است این بارمن بودم که دستش را محکم گرفتم و گفتم نرو نرو! گفت کاش دست خودم بود و می توانستم نروم».
به روایت ازکتاب (شب بخیر رفیق) خاطرات زندان احمد موسوی، صبح ۸ مرداد فرزان را از بند برده دیگر به بند برنمی گردانند. «تاریخ احتمالی اعدام فرزان ۸ یا۹ مرداد ماه۶۷ است.مسئولان زندان گفتند نمی توانم بچه را
نزد خود نگه دارم. دخترم را تحویل عمه ی بزرگش دادند. پس ازچند ماه بی خبری درشب تحویل سال ۶۸ از اعدام فرزان اطمینان یافتم. درفروردین سال۶۸ ما را به زندان لاهیجان تحویل دادند. پس ازدوسال درتاریخ ۲۰ اردیبهشت سال ۷۰ مرا به گوهردشت منتقل کردند دوماه بعد دست به اعتصاب غذا زدم وپس ازده روز به دستور صبحی رییس زندان به اوین منتقل شدم وتا اول تیرماه ۷۹ دراوین ماندم. دربهارسال ۷۹ دراعتراض به ادامه ی حبس م دست به اعتصاب غذا زدم. پنجاه ودوروز دراعتصاب غذا ماندم. درحال رفتن بودم. جنازه ام روی دستشان مانده بود. من را که شبیه جسد بودم صدا زدند وگفتند: «این جا را امضا امضا کن آزادی».
این بانوی زندان کشیده با دلی خونباروپردرد عمرجوان خودرا با«هفده سال وچهارماه وبیست وشش روز زندان» گذرانده، بی قانونی واستبداد اسلامگرایان چپاولگر و فاسد را بی آبرو کرده است صص ۲۱۸ – ۲۱۶
من خوانندهُ بارها با بغض گره خورده درگلو، روایت ها را تیکه تیکه پشت سر می گذارم. درمانده و پریشان ازاین همه جوروستم ملایان جلاداز تجاوز به حق وحقوق انسانی هموطنان، درمانده وپریشان دربدردنبال «عدل اسلامی» که ازبچگی با شیرمادر با هستی م عجین شده. می گردم و می چرخم! کو؟
فصل سوم: فرزندان: آواز صدایت کو؟
فصل چهارم : خواهران – برادران : کوچه تلخ است
مهدی، در فصل سوم شرح حال ۱۹ قربانی و درفصل چهارم شرح حال ۴۵ قربانی و خانواده های داغدار را با همان کنجکاوی و امانت داری صمیمانه ش معرفی کرده، اثری آفریده که انگار، بازآفرینی حمله اعراب در قرون باستان به کشوررا یادآور شده؛ با همان رفتارها: ظلم وستم وخونریزی ها، تچاوزها، وحشیگیری ها قتل وغارت و کشتارهای دوران بربریت؛ و شگفتا که این بارقوم مهاجم درونی وآشناست! دست پرورده ی همان مهاجمان باستانی اعراب بدوی!
دو روایت
خیس گریه در کوچه ای بی چراغ: روایت پگاه خاور
سال ها است چشم به راه کسی هستم که نمی آید: روایت فروغ شلالوند
روایتگرآگاه کتاب دردوداستان پایانی، نگاه اندیشمندانه ای دارد به فرآیند حکمرانی آخوندهای انگل و چپاولگر در چهارده ی سپری شده. همو، با شرح حوادث و درد های خونالود جامعه از زبان سوگواران که عزیزان حود را درحکمرانی سیاه ملایان ازدست داده اند را به درستی با خوانندگان درمیان گذاشته قابل تقدیراست وسپاس.
.
درپایان بگویم که این اثرپرمحتوای مهدی جان عزیز، این بارنیزدر پی نشر کتاب به یادماندنی اش:«آخرین فرصت گل» آزآثاری ست که درادبیات تبعید همیشه ماندگار خواهد بود. با آرزوی شادی و موفقیت ش.