نام کتاب: سکوت کفتارها
نام نویسنده: رز آتشگاهی
تاریخ انتشار: تابستان . لندن۱۳۹۹
درنخستین برگ کتاب آمده است:
«پیشکش به انگیزه و همراه نیمی از زندگی ام مایک
و مهربان یار و یاور روزهای درغربتم مجید.»
احساس مهر و درک محبت انسانی، دریچۀ دردهای تبعید وغربت اجباری را در دل مخاطب می گشاید
این کتاب خواندنی و پربار جالب که اخیرا در یکصد و هشتاد و دو برگ درلندن منتشر شده است، چند روز پیش توسط نویسندۀ توانا وبسی خوش ذوق به دستم رسید. باتوجه به نخستین اثرجالب ایشان با عنوان « باران» که درلندن منتشرشد و به چاپ دوم هم رسید به نظرم جزو بهترین آثارمنتشرشده در ادبیات تبعید می باشد، با این چنین خاطره و مکثی گذرا در عنوان اثر، از ذهنم گذشت که این بار نویسنده، زخم های چرکین جامعه را شکافته، ازمنادیان و درد آفرینان سخن می گوید و کفتارها!
وقتی پیام چند سطری پشت جلد را خواندم از این جمله :
« . . . دلتنگ مادربزرگ آرام گریستم. لحظه ی وداع زیر گوشش به آرامی گفتم :
“بدرود پدر بزرگ . . . آرام بخواب . . . یهوه با تو می ماند و سگ ها با من”».
نثر زیبا و سنحیده اثر می بخشد، نمی توانی کتاب را زمین بگذاری نگران از باقی روایت که سرنوشت نهایی قهرمان و بازیگر و بازیگران به کجا می کشد؟
آفریدۀ نویسنده دراین اثر، از سیزده سالگی خود می گوید که:
«پسربچه ای پُر ازپرسش های بی پاسخ بود».
نویسنده، بیم و هراس زندگی خانواده یهودی، با پنهان کرئن آئین خود درجامعۀ عقب مانده سنتی را بادآور می شود.
وقتی هم هوا رو به تاریکی ست، همو خندۀ کفتارها را شنیده است. همسایه ها غذای نذزی آورده اند که پدربزرگ می گیرد.
به وقت نمازکه دردین یهود «شبات» نامیده می شود، درکنار پدربزرگ به نماز می ایستاد. یک بار از پدربزرگ می پرسد: «شما هیچوقت مادر بزرگ رو به وقت نماز و نیایش روزانه [که دردین یهود «تفیلا» نامیده می شود] نمی شمرید. چرا؟ ».
پدر بزرگ جواب می دهد:
«دلیلی برای شمارش زن وجود نداره»»
پسر را کنارش نشانده می گوید:
«زن عامل تمام بدبختی ها برروی زمین ونسل آدم. وگفته بودم که زن باید مجازات بشه ویکی ازاین مجازات ها درد زایمانه».
پنداری، پیام خفتبار زن، برگرفته از خدایان گوناگون استوره ایست، که تحقیر زن را به ادیان ابراهیمی منتقل کرده و نویسندۀ آگاه و اندیشمند زمان، از قول پدربزرگ راوی ، این پیام ننگین را می آورد تا پستی و رذالت تحجر سنت، درتوهین به مقام مادران را یادآو شود.
شب شبات « شنبه» است و مادربزرگ می گوید:
« میدونی که امشب نمی تونیم پخت و پز کنیم پسرم . . . میدونی پسرم امشب نمی تونیم آتش روشن کنیم. هوا روشن شده بود از پنجره مادربزرگ را دیدم که به دور ازچشم پدربزرگ درگوشه ای پنهان خوراک نذری را به سگ ها داد». ص۹
نویسنده، این بار، قهرمان داستان را در سیمای دیگری، وارد صحنه می کند که با رشد طبیعی دربسترهستی با روزمرگی ها درآمیخته. بار آمده و محصول فرهنگ ریشه دار اجتماعی ست؛ که نه تازه است ونه بی تدارک. اما خاطره ای از تجربه ها :
«با صدای زوزه ی سیاهی، رؤیای کودکی او به پایان می رسد».
نویسنده، با دیدن آو نزدیک می رود. خیره به او افکار و رفتارش را روایت می کند:
«چشمانش آنی رهایم نمی کند. همانند چشمان مادر بزرگ. همان اندازه مهربان و بی آزار نوازشش می کنم. اندک خوراکی برایش آورده ام. میلی به خوردن ندارد. بو می کشد و شاید آسوده و بی دغدغه ی نان دوباره ارام به خواب می رود. کنارش می نشینم و همچنان نوازشش می کنم. به شکم برآمده اش خیره می شوم و با خود نجوا می کنم». ص۱۰
درخیال، با زبانی مهرآگین و نثری زیبا صحنۀ جالبی به نمایش می گذارد. درون می خزد. درون زهدانی با گلوله های شناور که آن ها را دوست می دارد:
«دنیای کوچک را با توله هایی از جنس خودم که به گلوله می مانند سهیم هستم وبندی که از اتصالش به خودم گرمی وآرامش می گیرم. . . . این گلوله های نرم مرا همراهند و همسفر. نوری سرخ رنگ به درون دنیای کوچکم می تابد و گرم می کند و من، تنها من توان دیدن دارم ، نه آن گلوله های همگون نابینا!». ص۱۱
ازحس مشترک همراهان و درهم فشردگی ها، در درون زهدان سخن رفته و شنیدن صداها و “تابش نور سرخ به درون”
همان صدای شوم. صدای خنده ی کفتار! احساس بی پناهی و جدایی از گلوله ها وهراس از بازگشت را یادآور می شود.
با گذر ازنخستین دوره، سخن ازده سالگی را شرح می دهد.
یک شب پدربزرگ در روستای زادگاهش به او می گوید امشب باید درآغل کنار گوسفندها بخوابی، زیرا که دراین اطراف گرگ درنده ای پیدا شده :
«چندین و چند گوسفند را دریده بود. به او گفتم: “می ترسم” . او غرش وار گفت :
«نترس پسر! «یهوه با توست. سگ ها هم هستند».
پدریزرگ با چنان سفارشی محکم به خواب می رود همچنان پسر در آغل کنار گوسفندان به امید یهوه :
«صبح سگ ها خون آلود و زخمی و گوش بریده وچشم درامده از تعقیب و گریز و نبرد با گرگها بازگشته بودند و پدر با همان نگاه خونسرد و آرام همیشگی نجوا کنان گفت:
«می بینی پسر اگه یهوه نخواد برگی از درخت نمیافته . می بینی که چطورسگها در پناه اون گرگها رو فراری دادند و زنده برگشتند».صص ۱۴ — ۱۳
پسر خواب هولناک شب ش را که دیده برای مادربزرگ تعریف می کند :
« . . . شیشه شیر بچه به زمین می افته. صدای شکستن وافتادن. صدای زنی که فریاد می زنه، “پاسدارها. . . ازپشت بام فرار کن” وصدای خنده و زوزه ی حیوانی وحشی» ص۱۵
مادر بزرگ صورت اورا میان دودست گرفته می گوید توباید قوی باشی ونترسی. پسر، ازپدرش می پرسد: «پدرم کجاست ؟» جوابش مبهم است: « پدرت باتوئه پسرم! همیشه کنارت».
پسر می گوید کاش پدربزرگ ازاینجا دل می کند و گوسفندها را می فروخت ما هم می رفتیم پیش همکیشانیم. «تواین غربت مجبور به زندگی مخفیانه نمی شدیم».
مادربزرگ می گوید جایی درباره یهوه حرفی نزند. سفارش می کند که:
«همیشه کنار سگ ها باش. با انها که باشی در امانی». ص ۱۶
سال ها بعد پسر دربسترزندگی راه کمال پیموده، وارد دوران دیگری شده است.
مادربزرگ فوت کرده. پسرسال ها بعد به دیدن پدربزرگ به روستا می رود. پدربزرگ ازکوه سینا وچوپان وده فرمان سخن می گوید: پسرپاسخ می دهد:
«من اون چوپان رو خوب می شناسم پدربزرگ! چوپانی که فقط درروایات تو چوپان بود وگله ای هم نداشت ولی قطعا خالق این داستان همه ی موجودات هستی ازجمله انسان ها رو برابر با گله ی گوسفندان می دونست». ص۱۸ پدربزرگ ازدنیا می رود. وصیت می کند جسدش را درگوشه ای از باغ دفن کنند. پسرلحظه وداع زیرگوشش می گوید:
«بدرود پدربزرگ نترس آرام بخواب. یهوه با تو می ماند ومن با سگ ها». ص۱۹
زایمان سیاهی ها تا سپیده به درازا می کشد . . . رؤیای کوتاه توله ی سیاهی بودن هم درمن پایان می گیرد. ص۲۴
این که: نگهداری حیوانات را برعهده گرفته پیداست که دوران کودکی قهرمان داستان به پایان رسیده است .
قبل ازراه اندازی باغ و خانه امن برای حیوانات، ازآشنایی خود با زن زیبایی می گوید درشهرک غرب . . . که ازسویی تمامی جشن های ایرانی را گرامی می داشت و از سوی دیگر:
«ازچهار جمله ی پارسی که می گفت دستکم پنج تا شش واژه ی انگلیسی یا فرانسوی بود . . . ازآپارتمانش پس از صدای نوحه و روضه خوانی صدای دست و رقص و آهنگهای ضربی شماعی زاده می آمد . همانشب پیراهن براق سکسی می پوشید و با کاسه ای آش رشته ای که رویش با کشک “یا زهرا” نوشته شده بود به سراغم می آمد و تا پاسی ازشب برایم آستپ دیس می کرد. ازآن حیوان دوست های دوآتشه بود . . . ولباس تنگ .ناراحت برتن سگ بیچاره می کرد . . . روزی درخیابان بچه خرد سالی رودیدم که به همراه مادرش دستفروشی می کرد، یک وانت باری که متعلق به شهرداری بود به سمتشون رفت و دومرد قوی هیکل از اتومبیل پیاده شدند ومادر وکودک رو مورد ضرب وشتم قراردادند و بس اط دست فروشیشون را با خودشون بردند مادر کودکش را درآغوشش پناه داده بود و از رهگذران و سواره ها کمک می خواست ولی هیچکس به یاریشون نرفت» خانم با شنبدن این حرفها می گوید: من ودوستانم تصمیم گرفته ایم هرکی که اینطور خبرها رو نشر میده سکوت کنیم . . . چون می دونی دکترجون، کاری که ازما بر نمیاد؟ مگه نه ؟ پس به قشنگی زندگی فکر کن زندگی خیلی قشنگ!» ص ۲۸
از کشتار وحشیانه سگ ها، حتی سگ های خانگی توسط شهرداری تهران با اندوه یاد می کند.صص۳۴ – ۳۶
ارنخستین سگ انتخابی درباغ بانام “اپسو” یاد می کند: «سگ پیری که ساعتها می خوابید و هیچ کاری جزجنگ افروزی میان سگ ها و گربه ها نداشت. جانشین بعداز “آپسو” عنوان سگ پیشوا را دارد. درباره اش سخن می گوید:
« تنها او درمقابل خنده ی شبانه ی کفتارها برمی خواست واکنش نشان می داد. به گمانم برایش نمادی مقدس و شایدهم فرا زمینی یافته بود. هرچه که بود او پیش می ایستاد و تک زوزه ی ضعیفی سرمی داد و دیگر سگها باهمه توان واغ واغ می کردند. . . . تا که خوابید وهرگز برنخواست . . . اورا درگوشه ای ازباغ دفن کردم. . . . و این پیشوا بود که جایگاه آپسو را نه با رضایت همگی انها بلکه با چند نبرد تن به تن و زهرچشم گرفتن به دست آورده بود واکنون اوست که پیش می ایستد و دیگر سگها به او افتدا می کنند». ص۴۳
ازتوله کفتاری می گوید به نام:« تزبوای کفتاررا سال پیش وقتی که هنوز توله بود زخمی و نیمه جان بیرون باغ یافتم تیمارش کردم و دریکی ازلانه ها جایش دادم. پس از کانیس او تنها حیوان وحشی بود که اجازه داده بودم تا با دیگر حیوانات همزیستی کند. تنها به این دلیل که توله بود. . . . تزبوا خیلی زود بهبود یافت و به گروه سگ ها پیوست. . . . شبی توله سگی به نام آینده ناپدید شد. همه باغ را به دنبالش گشتم ولی نشانی ازاونبود . . .شبی دررؤیایم می دیدم گله ای کفتار دورمیهن حلقه زده اند ومی خواهند تکه پاره اش کنند بیرون رفتم ودیدم که میهن درخواب است . . . ازسوی دیگرباغ صدایی شنیدم به سوی صدا رفتم . . . زیرنور چراغ دستی ام . . . صحنه ای را دیدم که تا به امروز هرگز نتوانستم فراموش و یا حتی هضم کنم.
تزبوا و پیشوا با پوزه ها و پنجه های خونی به من نگاه می کردند . . . زیرپنجه هایشان بدن تکه پاره ه ی شادی فرزند میهن بود. بچه گربه ی بیچاره هنوز چشم بازنکرده بود آن دو پلید او را ربوده ودریده بودند» صص۴۵ – ۴۴
نویسنده، دراثبات سلوک انسانی در«همزیستی مسالمت آمیز»، همزیستی سگ وگربه رایادآور می شود. امید توله سگی ست که:
«به حریم گربه ها ولایه های دیگرسگ ها حتی به درون اتاق من! قانونی که دراین باغ بسته می بیند و می آموزد . . . او را می بینم که پیشیک و پشک دوگربه ای که به تازگی ها به ما ملحق شده اند نزدیک می شود وآن ها را بو می کشد درقفسشان را باز می کنم و اجازه می دهم تا همنفسشان شود» ص ۴۹
ازدیدار با ” براونی” سگ ناخوش که ازبازگشایی خانۀ امن با او بوده :
«بسیار باهوش است وهرگز به گروه پیشوا نپیوسته است . . . بیشتر دندان هایش ریخته وپروستاتش هم قدری بزرگ شده . . . نفسهایش سنگین وبریده بریده است می دانم که می خواهد برود. . . . نخستین دیدارم را با او یه یاد دارم که اوجوان بود و پرشکوه . ..». ص ۵۶ .
مرگ براونی را با تآسف واندوه شرح می دهد و خاطره هایش را ازان سگ هشیار و وفادار می گوید:
«اورا درون پتویی می پیچم و به گوشه ای دور ازباغ می برم تاهمانجا که مادربزرگ آرمیده به خاک بسپرمش. هرضربه گلنگی که می زنم اشکی ازچشمانم می چکد وهربیلی که در زمین فرو می کنم وخاک برمی دارم دندانهایم را باهم می سایم. . . . اندوه رفتن براونی بیشتر از آن چیزیست که بتوانم به راحتی پشت سربگذارم» صص ۶۱ – ۶۰
نشانه های تازه ای ازپیشرفت روایت، درشکل گیری درمانگاه و مطب دامپزشکِی، پیداست که قهرمان اصلی داستان دوران اولیه و تجربه های آشنایی درنگهداری و حفظ سلامتی حیوانات گوناگون را از سرگذرانده با درجه دکترای دامپزشکی درهمان محل به طبابت حیوانات سرگرم می باشد.
روایتگر از سحرگاه روز بهاری می گوید که همراه صفر چوپان با گلۀ گوسفندان راهی دشت می شوند:
«پیشوا و براونی هم همراهیم می کردند. صفر دوسگ بومی همراه خود داشت. سگ ها هیچ اسمی نداشتند و گوشهایشان بریده شده بود. می دانستند که باید مراقب گوسفندان باشند و اگر لازم باشد به نبرد گرگها بروند . . . کتاب جیبی وکوچکی ازسهراب به همراه داشتم و صندوقچه ی مادربزرگ روی علفها تازه درازکشیده بودم وباصدای بلند می خواندم . . . صفر شروع به نی نوازی کرد . . . . به خوابی شیرین فرو رفتم. باهیاهوی صفر برخاستم . . . فریاد می زد: آهای آقای دکتر گرگ به گله زده خودت را برسان! . . . . . . چندین و چند گوسفند خون آلود دریده شده با چشمانی از حدقه بیرون زده این سو وآن سو افتاده بودند. صفر [می گوید] شما به خانه برگردید من میرم چندتا همولایتی را خبر کنم بیاییم گوسفندها را ذبح کنیم حرام نشن. [دکتر می گوید]: نه نمی خواد بذار بمونن برای گرگها آن ها هم باید تغذیه کنند . . . . . . پیشوا لنگ لنگان وزوزه کشان به من نزدیک شد. پوزه و پنجه هایش خونی بود. زانو زدم و به دقت معاینه و وارسی اش کردم به خیالم با گرگها درگیرشده بود ولی کُپه ای پشم گوسفند که لای دندانش گیرکرده بود. . . . خون گوسفندان برروی پوزه وپنجه های پیشوا بود. ازآن به بعد دیگراو را بدون قلاده به بیرون باع نبردم» صص ۶۸ -۶۷
جالب این که صفربه دکترسفارش می کند :«مراقب این سگتان “پیشوا” باشید. می دانید که گرگاسگ! یک نگاه به سرش بیندازید خودتان می فهمید». دکترپاسخ می دهد که میدونم ولی آن هم حق زندگی دارد بروبخواب. یاد صندوق مادر می افتد که درصحرا جا گذاشته به صفر می گوید و او قول می دهد که تاشب پیدا کند. فردا جعبۀ مادربزرگ را سالم به او تحویل می دهد.
دوتوله گرگ را درقفس انداخته اند.
دکتر دست کرده توی قفس که توله گرگ دستش را گازگرفته وبیرون می پرد و کشته می شود. آن یکی را با نام “کانیس” به اهلی کردنش می پردازد که موفق نمی شود: تعدادی ازسگ ها ازجمله آپسووفرزندانش وهمینطورپیشواحاضر به پذیرش کانیس نبودند . . . سینودسموس به سوی کانیس حمله ورشده، ودرلحظه ای گلوی سینودسموس رادریده بود. سرانجام توسط سگ ها تکه پاره می شود. جسدش را درباغ دفن می کنند. می خواستم کانیس را هم درباغ دفن کنند که : «سگ هابه دورم حلقه زدند و دندان نشان دادند. و غرش کردند. صفربا چهره ای هراسان گفت: آقای دکتر این کاررا نکن ! ببریمش بیرون باغ! هرکجای این باغ دفنش کنی این سگها بیرون اش می کشند» ص۷۵
دکتر می پوید:آزاد پسرشیرین زبان وخوش چهره ومهربان، حس خوشایند همزیستی با آدمیان را یادآورم شده است وبا پیوستن او به این باغ کارها و وظایف من به حد اقل رسیده است واکنون وقت بیشتری دارم تا به مطالعه و تحقیقاتم برسم صص۹۶ – ۹۵
روایتگرروزی از ازآد می پرسد: «دقت کردی چند وقتی که صدای خنده ی کفتارها نمیاد؟ به صدای دلهره آورشون عادت کرده بودم. سکوت مرموزی این طورنیست؟» پاسخ می دهد :
«گفتارهای مقدس؟»
آزاد می گوید: باید بین مردم زندگی کنی تا بدونی دکتر! مقدس بودن موجب میشه تا مردم بی ارزش تکه ات روهم برای شانس و خوش اقبالی بکُشد وببُرند وسال ها به قیمت جان حفظش کنند . . . حتی تکه ای ازبدن» وسپس ازانقراض نسل کفتارها یا شکار آن و ازناموس کفتار می گوید ص ۱۰۰ – ۹۹ . ساده تربگویم که بحث از “کُس کفتار” است که مورد تجویز فالگیرها درامور حنسی مردان ست. بگفتۀ سخنان آن دو«شکارکفتار پُردرامدترین حرفه تو روستاست حتی چوپونا هم کغتارهارو ازناموس دزدی بی نصیب نمیذارن». ص ۱۰۰ .
دکتر، با صدای ظرف وظروف ازخواب بیدار شده داد می کشد چرا سروصدا می کنید ونمی گذارید بخوابم. پاسخ می دهند مگرنگفتید صبخ زود مهمان داریم : « ولی خومونیم دکتر من ازفضولی تا صبح خوابم نبرد شما از چی؟» ص۱۱۶
ازاد پاسخ می دهد:« دکترشاید بهترباشه پیشوارو درگوشه ای ازباغ ببندیم یا درقفسن نگه داریم می دونید که رفتاردوستانه ای باغریبه ها ندارد».
دکتر می گوید: تابه حال دیدی یا شنیدی حیونای این باغ به انسانی حمله کرده باشند؟ پس قوانین باغ رابه ذهن بسپار . . .وحشی ترین حیوانات هم قابلیت رام شدن واهلی شدن رو دارن».ص ۱۱۷
آزاد، شبی درباغ گرفتاریکی ازسگها شده دستش را به شدت زخمی می کند وفریاد می کشد ودکتربا شنیدن صدایش درتاریکی توی باغ او را پیدا کرده به اتاقش می برد وبعد ازپانسمان ازاودربارۀ حیوان که به او حمله کرده می پرسد. آزاد می گوید از سگ ها بود، غریبه نبود.ازخودشان بود. اگرغریبه بود که سگ ها تکه وپاره اش می کردند:
«دکترحرفم رو باورکن! از پیشوا فاصله بگیر اون یه گرگاسگ!» صص ۱۳۷—۱۳۶
درملاقات دکتربا آزاده، که خواهرآزاد، ازدوستان وهمکاران دکتراست، ازستارۀ داوود حک شده روی نیمکت ایوان زیر زمین خانۀ پدری دکترسخن می گوید که نشانگریهودی بودن دکترو اسم اصلی “هروت”است. وسپس ازپدر ومادرخود می گوید که هردو فعال سیاسی وکمونیست بودند که: «درسال شصت و هفت خیلی هاشون اعدام و تیرباران شدند. بعضی ها هم مثل پدرو مادرم به ده و روستاها پناهنده شدند». ص ۱۵۲
ازعشق بی سرانجام دکتر وآزاده سخن رفته است وهمجنسگرایی آزاد.
به خواهش دکتر، آزاده درصندوق مادربزرگ را باز می کند: چند برگ کاغذ کهنه و پوسیده . . .یک جفت گوشواره و گردنبند و انگشتر قدیمی طلا با سنگ های عقیق . . . یک عکس سیاه و سپید از یک زن و مرد جوان . . . یکدیگر را تنگ درآغوش کشیده اند و بی اندازه شاد می نمایند . . با نوشته ای کوتاه:
«پسر عزیزم هروت این عکس پدر و مادرت است. پدر بزرگت پس ازان که پدرت یهوه را انکار کرد، او را از خود راند و طرد کرد. پدر و مادرت را گرگها درپائیز پنجاه وهفت به اسارت بردند و کفتارها ازراه رسیدند و گرگ هارا تاراندند و دلبندان عزیزم را در زندان اوین دریدند و پیکرهایشان را هم بلعبدند و حتی استخوان هایشان را هم برایمان باقی نگداشتند». دکتر می گوید: مانده بودم چه کنم؟!
صندوقچه را به آزاده می بخشد. آزاده، اندوهناک با چشمان اشک آلوده صندوقچه را رها کرده می رود. ص۱۶۷
دراولین روز سوزو سرمای زمستان، ازاد دکترو کاروخانه و باغ را ترک کرده و می رود و دکترغمگین از رفتن آزاد، از سکوت نا بهنگام محل:
«ناگهان صدای خرناس مهین و به دنبالش صدای جیغ های پیاپی اش واغ واغ فرتاک وامید . . . پیشوا به روی فرتاک می پرد وبا یک حرکت گوش فرتاک را به دندان می گیرد واورا به زمین می کوبد. امید به دفاع ازبرادرش بر می خیزد واین بار اندیشه و آرزو به امید حمله ور می شوند. پیشوا هم به آن ها می پیوندد و هرکدام تکه ای از بدن امید را به دندان می گیرند».
دکتر، خودش را به روی امید می اندازد با گرفتن جلوی سگ ها همگی عقب می کشند. به ناگهان پیشوا به دکتر حمله کرده و دستش را گاز می گیرد. سیاهی زوزه می کشد و می گریزد. پیشوا گلوی امید را می درد. دکتر، آزاد را از دور می بیند و فریاد می زند تفنگ را بردار! تیرهوایی خالی کن. پیشوا به سوی دکترآمده، دندان هایش را با خشم به او نشان می دهد . . . به رویش پریده بازویش را به دندان می گیرد. آزاد ازدوربا شلیک تفنگ وصدای تیر و دنبال کردن پیشوا، با ناله و خون آلود خونش را به آغوش دکتر می اندازد و بیجان می شود» صص ۱۷۶ –۱۷۵
هوا رو به تاریکی می گراید و کفتارها بی وقفه می خندند. . . .
کتاب به پایان می رسد.
نویسنده کتاب، هشیارانه وآشنا با تاریخ اجتماعی وحوادث انقلاب، با یادی ازپیشاهنگانش، اثرحالب و ماندنی آفریده است. قدرت و توانایی شناخت لایه های گوناگون طبقاتی و درک وحس درست و تمیزآن دگرگونی، در تآیید چنین مدعاست.
سبک وسلیقۀ نویسنده ازطنز تلخ و سیاه مایه گرفته و، درمعرفی منادیان و پیشگامان و رهروان: سیاسی و مرامی و دینی و و و، و اطرافیانش با هرباوری، فاشگویی دردها ومعرفی عاملان و امران فجایع ویرانگراست.
هرخواننده از انتساب رفتار ذاتی برخی حیوانات به آدمیان را، درسنجۀ رفتاروکردارش درگفت وشنودهای گوناگون به زبان می آورد: قلانی خیلی شیردل است. فلانی خیلی خر است. فلانکس عین گاو است. آن مرد با آن قیافۀ میمونی ش مرا مسخره کرد. آن آقا کینه شتری ست.
نویسنده ، از درون چنین فرهنگ اجتماعی، «سکوت کفتار» ها را به ادبیات تیعید افزوده است.
با آرزوی موفقیت نویسنده پُرتلاش فرهنگی.