خانه » هنر و ادبیات » روزی که من ایرانی– آمریکایی شدم/رضا اغنمی

روزی که من ایرانی– آمریکایی شدم/رضا اغنمی

نویسنده: مسعود نقره کار
ناشر: انتشارات فروغ. کلن. آلمان
چاپ اول: زمستان ۱۳۹۸(۲۰۲۰ میلادی)

نویسنده، ازروزمرّه گیری های خود شروع می کند. درسحرگاه روز پائیزی درحال دویدن با دختری موطلائی صبح بخیری گفته ضمن صحبت ازلهجه ش می پرسد می گوید ایرانی هستم . موطلائی ازدوست پسرایرانیش می گوید و از دلتنگی هاش چون به ایران برگشته است. چند روزپس ازغیبت کوتاه مدت، درحال دو سحرگاهی بهم می رسند. علت غیبتش را می پرسد می گوید بیمارستان بودم . همسرم وپسرم کمکم می کنند. طرف می گوید پس تنها نیستید. اما هر کمکی خواستین به من بگین. ازدوستان ش می پرسد. «چیزی به این غریبه نگفتم». ازپسرش امید می گوید که چند روزی آمده پیش پدر ودرکارهای روزانه خانه به او کمک می کند.
داستانی از پیرمرد: «مات چشم ها بود. چشم هایی که زیرپلک ها بازی می کردند»
زن، ازدکتر ماریا می گوید که پس ازمرگ بیمارش: «بعد تو آمدی ومن را درون کیسه ی سیاه گذاشتی» و سپس از
کفن و دفن خود. حتا «صدای آواز پرندگان و قارقارکلاغ ها را» یادآور می شود . داستانی پس ازمرگ!

ازغضنفرخان، رفتگر محله وسگ کشی های وحشیانه شهرداری که با:
«تکه گوشتی، که در دل آن سوزن و شیشه خرده و سیانور ریخته شده بود، جلویش پرت کرد و گوشه ای به تماشا ایستاد. گرسنه بود وباولع گوشت را خورد. بچه ها که می دانستند چه اتفاقی خواهد افتاد دورش جمع شدند. چشم از بچه ها برنمی داشت. نفس ها تند، کف های دوردهان ورگه های بُزاق خون رنگ می شدند. چشم ها هنوز به دنبال بچه ها بود. دیگر ازبچه ها نمی ترسید».
نویسنده، چون بزرگ شدۀ شهباز جنوبی تهران است، این ها را خوب به یاد دارد، بچه های نایب السلطنه و ورزشگاه شهباز وبیشترین محلات فرودستان تهران، سگ آزاری ازسرگرمی بچه ها بود! درسگ کشی نیز بزرگ وکوچک به تماشا می ایستادند! در خیابان مختاری خودم شاهد بودم که ازبعضی خانه ها برای مآموران سگ کش شهرداری چای و شیرینی می دادند! ودعایشان می کردند: که نجس ها را ازبین می برند!
نویسنده که درنقش پیرمرد روایتگراین بخش داستان است، پس ازخوردن قهوه درحالی که جلو تلویزیون نشسته، با دیدن فیلمی :
«قلبم تیر کشید ترس برم داشت. فقط یک قطره بود. راه افتاد رگه شد و درمیانۀ صفحه سرهای بریده گذشت. هنوز اشک برگونه، ولبخند بر گوشۀ لب داشتند. زنی جوان سری بریده برسینه نشاند، موهایش را بوئید . . . مردی میان لاشۀ هواپیما دنبال چشم هایش می گشت. . . کودکی سیاهپوست، پوست و استخوان درون جام طلائی می شاشید. مردی نورانی آنسوی صفحه نشسته بود . با کشکولی میان زانوانش، لبریز ازخون وغثیان و مدفوع آبکی وادرار».
آفرینش چنین فضای ماهرانه از واقعه ای هولناک با ابزار، بازیگران وقربانیان گوناگون، با نثر پخته و زیبا، خواننده را چنان مجذوب می کند که برای درک درست مفاهیم روایت ها بیشر تآمل کند.
از خواندن خبری به شدت ناراخت می شود و اشک می ریزد وبا گفتن :
«رؤیای من، تو را به خاطر چی کشتن؟ چرا؟».

فصل دوم

ازسینما رفتن دستجمعی با بچه محله ای ها ولذت بردن از تماشای فیلم های بزن بزن آمریکایی می گوید ولقب های هریک ازبچه ها و دراین میان سخنان مادر و پدر ومادربزرگ شنیدنی ست:
«والله من نفهمیدم این سینماچی داره که ازشام شبم براتون واجب تره شده». پدرمی گوید:
«امریکا همه چی ش درست وحسابیه، فقط سینماش نیست. البته فیلم های اشغالی بد اموز هم کم نداره».
مادربزرگ به روایت ازفتحعلیشاه وناصرالذینشاه: «باید دویست ذرع زمین روکند تا به امریکا یا به قول قجربه ینگه دنیا رسید» می خندد..پدر، ازفرستادن سفیر به آمریکا ملقب به (حاجی واشنگتن)، می گوید. مادربزرگ حرف پدررا قطع کرده می گوید:
«مرتیکه آبروی مملکت رو بُرد، بارسفرش آفتابه ولگن و کیسه ولیف و واجبی وحنا و شاهدونه بود. می گن نیویورک را با کاراش به گند کشید»
درمقابل اعتراض پدر، مادربزرک باصدای بلندتر از او اضافه می کند که:
«این مرتیکه روزعید قربان تو پشت بام سفارتحونۀ مملکت گوسفند قربونی می کنه وخون گوسفند ازناودونی میریزه توخیانون پلیس ومردمو وحشت زده میکنه . . . مگه این اقای اهل سیاست آخوند بود؟ . . . آخه این آخوندای قرمساق هستن که بهشت هم بخوان برن آفتابه و واجبی شونم می برن»
ازانتقال خانه ازبی سیم نجف آباد به نظام آباد کوچه اسلامی می گوید. درآن محل تازه است که :«نم نمک چپ و ضد امپریالیسم شدم». همچنین ازبچه محل های نظام آباد، درآن شب های بیداری درکوچۀ اسلامی درس خوانی « بچۀ پُر شرّوشور» را یادآور می شود در بحث وجدل های فوتبالی” ممد “پیتراوتول”ازصف های طولانی جماعتی که «جلو سفارت آمریکا صف کشیده بودن اولش خیال کردم توسفارت آمریکا قیممه پلو نذری می دن. بعد فهمیدم ازشب قبل، جماعت جمع می شن جلوسفارت می خوابن که صبح نوبت شون بشه برن توسفارت ویزا بگیرن میخوان برن آمریکا . . . اسمال کمونیست را دیدم با پتو وفلاسک چایی و یه پاکت تخمه ژاپنی . . . . . اسم کوچه اسلامی اما پُر ازچپی و عاشق امریکاست ».
محل درس خوانی درشب ها را به پارک شهرمنتقل می کنند.نزدیک باشگاه شعبان بی مُخ. بابحث ازحزب توده و توده ای ها با یادی ازشادروان غلامرضا تختی که«چن دفه “مدوید” را خوابوندش» فصل به پایان می رسد.

فصل سوم

ازجادثۀ جنبش سیاهکل شروع می شود که آنروزها هرجا پا می گذاشتی برسرزبان ها بود. «دوروبرمان همه جنگلی و چریک شده بودند . . . . دانشگاه ها هم حال وهوا عوض کردند و ریخت ولباس بهم ریخت . . . . . . صمد بهرنگی و جه گوارا تو بورس بودند. . . .روزهای بهم ریختن کافه تریا دردانشگاه ها بود»
تظاهرات دانشجویان حملۀ نظامیان ومآموران انتظامی و ساواکی ها به دانشگاه ها ضرب وشتم ودستگیری ها، رواج سرکوب وخفقان امنیتی. سازماندهی کوه نوردی جوانان، برای تمرین های چریکی:
«ساعت چهارصبح سرکوچۀ اسلامی، همۀ بچه های کوه آمده بودند و راه افتادیم».
«سرود خوانی «دایه دایه، وقت جنگه» وامریکایی جاکشه غیرت نداره همه دم گرفتیم. . . . . . شادخواری هایمان به سلامتی چریک هایی بود که مستشار آمریکایی ومآموران ساواک وپاسبان و دیگران را ترور کرده بودند».
انتشارات «چکیده» را که بخشی با سرمایۀ شب کاری توی اُرژآنس واتاق عمل بیمارستان ها، فراهم شده بود، راه می اندازند که درفضای زمانه بین اهل کتاب وقلم به ویژه چپ اندیشان، مؤثربود.
ازمحمد علی بهمنی. جلال سرفراز. عمران صلاحی.عباس پدران و صادق نوجوکی ودیکرهمکاران «چکیده» یادشده است. از فرآیند شب های شعر انستیتو گوته، وبحث وجدل ها و شب های کانون نویسندگان واعتصابات دانشگاه ها و مراکز کارگری، و ازروزهایی که پشت سرهم اعلامیه های مخفی خمینی مردم را به شورش وهرج و مرج دعوت میکرد و شعار «شاه باید برود» پدر می پرسد چرا باید برود؟ سخن سنجیدۀ مادر بسی آینده نگرانه ومادرانه است :
«مادر درحال پهن کردن سفره گفت: لابد یه مُشت آخوند شپشو، جیب گشاد و ماتحت گُشاد بیاد سرکار».

از کوه «گنو» بندرعباس می گوید که ازبلندترین و دیدنی ترین کوه های آن منطقه است. بین جاده کشی های سرسخت کوهستانی با سی وچهارکیلومتر، ازجاده اصلی تا بالای آن کوه جالب وتماشایی. درآن ارتفاع، انگار دشتی سرسبز با انواع گیاهان، و جانداران شبگرد. زمانی که مسئولیت ساختمان ونصب برج های مخابراتی را درآن منطقه داشتم. قبل از شروع کارنگهبان نظامی آنجا گفت شب ها نگذارید کارگران از ساختمان ها بیرون بیایند»” گنو” پایگاه مخابراتی
ونظامی مستشاران امریکایی بود. زمان اجرای طرح ارتباطات «ماکرویوی» که شرکت “نورتروپ پیج آمریکایی” پیمانکار اصلی بود. ایران نخستین کشوری درمنطقه بود که آن طرح عظیم مخابراتی را درسراسر کشوراجرا کرد..
نویسنده، که پائین میدان حسن آباد در دبیرستان فرهمند واقع درکوچه حمام شازده تحصیل کرده، در خاطراتش ازشیخ حسین آفتابه دارآبریزگاه عمومی پشت پارک شهر می گوید که ناهارهرروزش چلوبا کباب کوبیده بود. درمطالعۀ این فصل کتاب، یا خاطرات نوینسده درآمیختم. یاد سال هایی که درآن کوچه بودیم. دوبرادرم درهمان دبیرستان فرهمند تحصیل می کردند. خوشحال شدم که، درپیرانه سر، پس ازعبدالکریم لاهیجی، با نویسنده ای آگاه، یادمانده های مشترکی ازیک کوچه ومحل داریم.

فصل چهارم

با سخن مُدبرانۀ مادر: که «هنوزتن وبدنتون گرمه، دردشکستگی را بعدها می فهمین» شروع می شود. روایتگرازبرآمدن جمهوری اسلامی ورفتن آمریکائی ها و«همافرها، فرمانده وقهرمانان پایگاه شده بودند». رفقای عرقخورشان همه حزب الهی وکمیته چی، آمدند وبا زبان خوش گفتند که: « بساط [انتشارات کتاب] را ببند اتتشارات چکیده ازنظام آباد به جلودانشگاه منتقل شد». نویسنده، شبی خسته ازاورژانس بیمارستان تا وارد انتشارات می شود ازبوی کاعذ سوخته می فهمد که برادران حزب الهی انتشارات چکیده را آتش زده اند:
«بوی دود بود و بوی عفونت زخمی چرکین . بوی خون می آمد»
سخن مادر درذهنش فریاد می کشد! «درد شکستگی ها را بعدها می فهمین!»
با شیده به شمال می روند و به ناگهان حس می کند که دارند تعقیب شان می کنند: «از توی آیته دیدمشان» درکوچه پس کوچه ها ماشین را رها کرده و هریک از سویی می گریزند. شیده آرام می گوید:
«بیا برو. اینجا نمون. لجبازی نکن، می کشنت. لااقل به خاطرمامان خورشید ومن، برو»
با دنیایی غم واندوه، می گوید:
« دل کندم.قلبم را می گویم. کندم وگذاشتمش پیش شیده گریختم. تاباورنکردنی تر ازآنچه روزهای انقلاب دیده بودم را ببینم. دلخوش می کردم خواب وکابوسند، و بیدارخواهم شد»

فصل پنجم

نویسنده،با قطار به آلمان برلن غربی می رسد. درایستگاه قطارزیرزمینی، ازحملۀ جوانان شرور آلمانی :
« به سوی جوان سیه چرده شرقی هجوم بردند. درچشم بهم زدنی با زنجیرو پنجه بوکس و میلۀ آهنی ومشت و لگد به جان اوافتادند . . . فریادهای رعب آورشان همه را میخکوب کرده بود»
با سیری درگذشته ها یاد حاج آقا ناطق نوری آخوند هیئت می افتد که گفته بود :
«این سیک ها نجس هستن، این مملکت رو به نجاست وکفرآلوده می کنن»
جوان های هیئت تحریک شده و رفته بودند خیابان چراغ برق تهران شیشه مغازه سیک های هندی که وسایل یدکی بنز می فروختند خرد کرده بودند!
ازآپارتمان فرانکفورت ودرب شکسته اش: «که به وقت تحویل دادن هنوز درورودی اش چفت وبست درست خوبی نداشت» اشاره ای دارد به دیدارش با نویسنده ای که :«برخی ازکارهای کوتاهش و صحنه هایی از “کلیدر” . “جای خالی سلوچ” اسمی از دولت آبادی نمی برد. میزبان او و رضا مقصدی [شاعر ] می شود. شبی پس ازگشت وگذاری درشهر، با صرف اندکی هم نوشیدنی، بعد ازنیمه شب به خانه برمی گردند. صاحبخانه، یادش می آفتد که کلیدرا توی آپارتمان جا گذاشته می رود ازسرایدارکلید را گرفته برمی گردد:
«پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشتم در آپارتمان چارطاق بازبود چهارچوب درشکسته بود ودرشکسته شده بر دیوار راهروی کوچک آپارتمان تکیه داده شده. حیران وهراسان پای به آپارتمان گذاشتم … … رضا خودش را با کتابی مشغول کرده بود[همراهش] با خنده گفت با یک دورخیز، یاعلی گویان و ضربۀ شانه، زحمت تورا کم کرد»

شیده، پس ازهفت سال به فرانکفورت می رود. چهارسال زندان و سه سال دویدن برای اجازه خروج از کشور: «زیبای ۲۸ ساله یک موی سیاه برسرنداشت» از آنجا به امریکا می روند اول شیده و بعد نویسنده.

فضل ششم

پس ازگفتگویی کوتاه با پدر، درباره کشتارسرخپوستان و پیشرفت های آمریکا :
«صدای گریه اش، صدایم زد که پدرشدی» امید پسرشان پا به عرصۀ هستی می گذارد که حالا باید بیست وهفت ساله باشد عمرش مستدام باد. می گوید : «نتجۀ سال ها مبارزه با آمریکا، پسرمون امریکایی شد».ازهمسایه ها و پرنده ها، سگ وگربه ها که درخانه نگهداری می کند و یادی ازجوان آمریکایی «هُوارد کانکلین باسکرویل» معلم مدرسۀ “میموریال” تبریزکه درجنبش مشروطه توسط سربازان محمدعلیشاه درآن شهرکشته شد وجنازۀ اوبا حضور ستارخان با احترام تمام به خاک سپرده شد می گوید وبا شرحی ازجنایت های خانوادگی وغیری درایران وامریکا فصل به آخرمی رسد.

فصل هفتم

شرکت درمراسنم آمریکایی شدن وقسم خوردن است. کسی که ازشانزده هفده سالگی با شعار”مرگ برآمریکا” باکمک هم اندیشان، با بیزاری ونفرت ازآن دولت وکشور، بزرگ شده تا سی سالگی، ودرطول آن سال ها، باانتساب فلاکت ها وبدبختی های جهان به آمریکا را نه تنها درذهن خود، بلکه دراذهان دیگران نیز ثبت و ضبط کرده اند؛ در حال، که از خانه و کاشانه در رفته به سر زمین جهانخواران رو آورده، با مشاهدۀ خلاف آن پندارها، ازگرایش های شعاری و یکسونگرانه فاصله می گیرد.
این که نویسنده، درگفتارها، سبک داستان درداستان را برگزیده، نشانی از درگیری او با گذشته هاست. لحظه ای از آن ها غافل نبوده. با رهیدن ازآن آموخته های گذشته، ودرک واقعیت های عینی ست که دگرگون می شود.
ازروزی می گوید که برای آمریکایی شدن به صف ایستاده اند و چشم دررقص زن ومردی که دربین آمریکایی شده ها هستند .شادمانه می رقصند: «بیش از ۵۰۰ نفراز۷۳ ملیت».
بایادی ازهیاهوهای حملۀ خط امامی ها به سفارت امریکا درتهران، که:
«لانه جاسوسی رو تسخیرکردن. کک انداختن تو تمبون رفقای توده ای . . . جمعیت موج می زد، پرچم امریکا را می سوزاندند، زیرپا لگد کوب می کردند و گوشه ای که زن ها نبودند چند مرد ریشو روی پرچم سوخته شاشیدند»
مسئول اداره مهاجرت شهر خوشامد گفت ازهمه خواست بایستند و دربرابر پرچم آمریکا سوگند یاد کنند. قبلا به هریک از متقاضیان سوگند نامه را داده بودند.
«سوگند یاد می کنم که به قانون اساسی امریکا وفادارباشم و به آن عمل کنم…سوگند یاد می کنم که به قوانین کشور احترام بگذارم. درموقع خطرو تهاجم دشمنان به امریکا ازاین سرزمین دفاع کنم»
مراسم سوگند و آمریکایی شدن به پایان می رسد.

به صدای جغد سفید گوش می دهد. پاورچین وآرام می رود.آن پرنده را ببیند روی درخت بلوط پیربود به ناگهان پر کشیده و می رود.
«شفق و صدای دلنشین جغدی سفید، آغاز نخستین شب ایرانی آمریکایی شدن من بود»
کتاب خواندنی، که بخشی از خاطرات نویسنده است، و مطالعۀ آن دراین غوغای نکبت بار(کرونا) وخانه نشینی اجباری به پایان می رسد. با ابراز خوشحالی با مطالعۀ کتاب، ردپای گذشته های فراموش شده ام را، درپس سال های طولانی زنده وبیدار تماشا کردم ولذت بردم.
این بررسی را می بندم.

با آرزوی موفقیت نویسنده.

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*