نام کتاب: لحظه های خاکستری
نام نویسنده: نجمه موسوی- پیمبری
نام ناشر: انتشارات مجله آرش، فرانسه
چاپ اول : سپتامبر ۲۰۱۹
جلد و صفحه آرایی: جهانگیرسروری
طرح روی جلدوطرح های داخل کتاب: کورش نوری
فهرست کتاب با چکیده ی تمام لحظه ها، و سپس از لحظه اول شروع ودرلحظه ی چهل و هشتم به پایان می رسد. کتاب روایتگر گوشه هایی ازگفتنی ها وخاطره های گوناگون نویسنده است که با نثری روان و سروده های زیبا تا پایان کتاب ادامه دارد.
جالب این که نویسنده، درنخستین برگ های اثرش، درعنوان«چکیده ای ازتمام لحظه ها» سخنانی را دراختیار مخاطبین قرار داده که درتبیین مفهوم واقعی روایت های کتاب است.
درچکیده ی تمام لحظه ها ازگذشته هایی می گوید که درسی و چند سال پیش ازسرگذرانده است. با زبان عاطفی از روزی می گوید که با مآمور وزارت کشورفرانسه برای اخذ تابعیت فرانسه در حال مصاحبه بوده است. وحال:
«بعد ازگذشتن سی وپنج سال که هنوزسرزمین مادری ام درخیال پُرازنور است وروشنی . . . پُر است از مهربانی دست هایی که همیشه هستند تا دستانت را بفشارند و بازوهایی که از افتادن ات جلوگیری کنند همدلانی که با تو بخندند و به وقت اندوه بگریند».
ارفاصله گرفتن با سنت های فرهنگی و اجتماعی وتجربه های گوناگون درتبعید می گوید:
« دراین پرتاب شدن به دنیای آزاد بسیارآموختیم، ازچرخه ی محدود اندیشه هایی که زاده ی رژیم شاه وخمینی بودند فراتر رفتیم. جایگاه خود را درجهان به اندازه دریافتیم». درهمدلی وهمدردری ازعارضه های تبعید و تبعیدیان وازگذران و سرنوشت آن ها، مفهوم ذاتی ی لحظه های خاکستری برای خواننده چهره می گشاید :
«وقایعی که درمقایسه با عمرطولانی تبعید لحظه هایی بیش نیستند. این لحظات را گاه با شعر، گاه با داستان وگاه با متنی که حکایت ازاندیشه ای و یاحال وهوای خاصی داشته نگاشته ام . . . چرا که تبعید برای من سیاه نبوده است».
دراین نوشتار، برخی از لحظه های خاکستری را برای بررسی برگزیده ام.
لحظه ی اول با طرح ماهرانه ی دوچشم نگران در سطح ناهمواریک انسان، بهمریختگی و آشوب روانی تبعیدی را در ذهن خواننده می کارد. با مطالعه ی برگ نخست، برخورد ناگهانی عطر وبوی بادام به مشام نجمه در باغ، درآخرین لحظات وداع باخاک وطن باقاچاقچی و پیچ خوردگی پایش در حوالی مرز و سرانجام این که:
«وآن عطر بادام هیچ گاه مشام مرا ترک نکرد. و هیچ عطر و بویی جای آن را حتا در خیال نگرفت».
لحظه ی اول به پایان می رسد.
لحظه های دوم گفتارنویسنده: درد دل صمیمانه دوری ازوطن است که با تکیه بربخشی از یاد مانده های گذشته را با زبان حسرتباری درتبعید سروده است. درسنجش فضای وطن و تبعید، ذوق تحسین آمیزشاعرانه اش را با مخاطبین در میان گذاشته است.
«نه این زمین، زمین من است/ ونه این آسمان/ که تابش دیوانه وارخورشیدش/ گرمای میهن ام را روی پوستم می چکاند/ نه این ستاره ها همانند/ که برطاق لاجوردی کویرهایش سوسو می رنند/ **** نه! این خاک، خاک من نیست/ حتا اگر هنوز/ به نمی باران/ سینه ام پر شود/ ازعطر نفس گیرتابستان هایش/ وتصویرمادرم/ از حبابی خیس لبریزشود/ این نخل ها که چون خارهایی عظیم/ میان زمین واسمان روییده اند/ چه بیگانه اند ازنسب/ با نخل هایی که چون بادزنی/ هُرم آفتاب و خاک را می گرفتند/ در خنکی غروب های شان/ ودل عاشقان را می نواختند/ ****حتا این آبی گنبدی شکل/ ازطاق های فیروزه ی الله اکبرهیچ ندارد/ آن طاق ها که بودشان/ معنی آب بود درکویر/ وآرامی برای خسته ای/ ****/ نه ****/ این زمین، زمین من نیست/اگرچه به مظلومانش/ چنان مهربورزم/ که تمام خاک نشینان میهنم».
لحظه ی سوم:
طرح با چشمی درحلقه ی سیاه رونده رو به نابینایی، و چشم دیگرخالی ازحدقه.
قاب عکسی تهیه کرده روی میزمطالعه ش می گذارد وروی تختش دراز می کشد. دراین فکر است که عکسی ازاو ندارد تا دران قاب بگذارد وبا او حرف بزند و تماشایش کند:
«شنیده بود کسانی با تمرکز، اشیاء را تکان می دهند و یا از راه دور افکارشان را به دیگران منتقل می کنند. می خواست آن قدر روی قاب متمرکزشود تا او رامثل آخرین دیدارشان ببیند».
کم کم ازاطاقش فاصله می گیرد تا حایی که سرمای بلورین قاب را حس نمی کند :
«ازگرمای پوست گندمی اوانگشتانش گرم شدند. او را می دید با لبخند ملایمی کنار لب هایش. چشم هایش همیشه بیشتر ازلب ها می خندید . . . بی شک درتاریکی سلول سبزی چشم هایش نیزتیره تر شده اند. با او حرف زد. “چرا نمیآیی؟ تا کی باید انتظار بکشم؟ زندگی داره می گذزه دخترمون هر روز بزرگتر می شه. ستاره ات روز به روز درخشان تر می شه و تو نیستی تا اونو ببینی. تا منو هلیوس صدا کنی».
به صدای دعوای زن و شوهرجوان همسایه، رابطه با چشم سبز قطم می شود. قاب عکس از دست ش رها شده روی تخت می افتد. پس ازگفتن ازجنگ ودعوای همیشگی همسایه به خوابش می رود و خواب می بیند: خود درکسوت قاصی دردادگاه:
« زوجی درمقابلش نشسته بودند که باهم دعوا داشتند و ازیکدیگر به او شکوه می کردند . . . اوهیچ نمی گفت فقط می دانست که عشقی میان شان نیست. بعد دید خودش همراه صاحب چشم های سبز مقابل قاضی نشسته اند. او با نگاه مهربان همیشگی اش با لبخندی برلب کلماتی عاشقانه به او می گوید».
می خواهد بپرسد که چرازقاب عکس بیرون نمی آید که محبوبش به پروانه ای بدل شده، بال زنان دور می شود.
از خواب می پرد. درگذر ازبستر روایت، “رؤیا” جای واقعیت نشسته است. از یک طرفه بودن عشق آن دو می گوید و حس بیداری را.یادآور می شود:
«پاکت سیگارش را برداشت سیگاری روشن کرد. بعد از چند پُک محکم قاب عکس را از روی کتابخانه برداشت و سیگارش را وسط ان، درجای خالی چشمهای سبز خاموش کرد».
لحظه ی یازدهم:
سروده ای کوتاه است اما، با تآملی دقیق می توان رواج آن هارا درجوامع گوناگون مشاهده کرد:
«آنها را بی حرمت می کنند
ما خشمگین می شویم
آنها را بردار می کشند
ما می گرییم
آنها را تیرباران می کنند
ما فریاد می زنیم
آنها را به قتل می رسانند
ما می نویسیم».
لحظه ی دوازدهم
طرح زیبائی است که نگاه عمودی پس از گذر از ازلب های بسته . . .:
«گاهی دره ای مرگ را از زندگی جدا می کند
گاه دریایی
در جایی طناب داری
یا رگبار گلوله ای
تیغه ی چاقویی تیز
وحتا اشاره ی دستی
دربولوار منیل مونتان اما
دیواری مرگ را از زندگی جدا می کند
پرلاشز درسویی َ
ونَفَسِ زندگی درسویی دیگر
اکنون، از آن سوی دیوار می آیم».
لحظه ی بیستم
«تبعیدی قبر عزیزانش را در قلبش می کَند
تبعیدی سنگ قبر ها را روی سینه اش حمل می کند
تبعیدی درسالگرد مرگ عزیزانش به اداره می رود
وتمام روز، لبخند شرقی اش را
به همکاران غربی اش تحویل می دهد
و در دل می گرید
غروب با گلویی از بغض ورم کرده به خانه برمی گردد
تا درمقابل عکس عزیزش
سر بر سنگینی سکوت خانه بکوبد!».
لحظه ی بیست و یکم
مصادف با سال روز مرگ مادرش است که در بهشت زهرای تهران دفن شده. به قبرستان مونیارناس سرقبرسیمون دو بوار می رود و می بیند:
« مردی با آب پاشی سنگ قبری را می شوید. سنگی ندارم تا بشویمش. راستی چرا سنگ قبرها را می شویند؟ درایران هم با آفتابه آب می ریختند روی قبرها . . . بعدها دیدم دراسپانیا هم این کاررا می کنند ودرفرانسه هم. . . . ازمیان قطعه ی کلیمیان رد می شوم. روی بسیاری ارقبرها سنگ ریزه هایی هست آن ها هم نشان ازدیدار کننده ای دارند. باخود می گویم: چقدر دین محمد وموسا شبیه یکدیگرند. چقدراصول وفروع این دودین به هم شبیه است. چقدر پیغمبر اسلام ازموسا کپی برداشته و مسلمان ها بی آنکه علت ومنشاء آن را بدانند آن را اجرا می کنند».
ازدوازده سالگی وفوت عمه ی پدرش بعنوان اولین دیدارم با مرگ یاد می کند مشاهده ی سنگ قبری با خط فارسی :
«سنگ قبر متعلق به خانواده ی فیلسوفی، است جلوترمی روم مهتاج خانم در زمان فوتش همسن مادرم بود وآقای جواد مستوفی هم نام پدرم است. . . . مهتاج خانم جای مادرم را می گیرد . . . با لبخندی برلب ازقبرستان بیرون می روم»
حس ودرک هموطنی، همزبانی وهمجوشی با عواطف انسانی، دربیشترخاطره های نویسنده خواننده را مجذوب می کند. صادقانه بگویم در زمانه ای که “خشونت” در فرهنگ های جوامع بشری رواج پیدا کرده، زبان عاطفی، صمیمیت و صفای باطنی و قابل احترام نجمه ستودنی است و بس.
لحظه ی بیست و دوم سروده ایست یک برگی. این گونه آغاز می شود:
زاده ی کشوری هستسم که دیگر نیست
بی وطن!
دلبسته ی معشوقی که دیگرنیست
خالی!
همسرمردی هستم که دیگر نیست
بیوه!
دلتنگ مادری هستم که دیگرنیست
یتیم!
به زبانی سخن می گویم که زبان من نیست
یگانه!
. . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . .
و شهری که همه چیزم را می دانست دیگر نیست
تبعیدی!
لحظه ی چهل و هفتم بازخوانی روایت تجاوز مردی ست به یک دختر بچه درایران. مردم در خانه اش حمع شده اند برای مجازات متجاوز تا:
«متجاوز را چند هفته گرسنه نگه دارند. بعد بدنش را تکه تکه کنند، بعد سرب داغ درگلویش بریزند . . . . . . چند وقت پیش بود که دانستم ازرواداری بسیاربسیاردوریم.خیلی وقت پیش بود که فهمیده بودم چرا جعفر پوینده و محمد مختاری را کشتند».
لحظه ی چهل وهشتم پایان لحظه های خاکستری است.
در طرح، تک چشم باز تر و نگاهش مهربانترونور امید قابل تآمل است.
نجمه، درآخرین روایت کتاب از روز وداع با خاک وطن می گوید و بوی شکوفه های بادام که درتبعید اجباری در مشامش هنوز جاری ست. همچنین، از اقاقیاهای خیابان خاقانی که هرساله هزار گل می دهد و عطرشان کوجه ها را پر می کند. با امید درانتظار وصال آرزوهاست.
«هنوز جمع این لحظه ها دقیقه نشده است
هنوز ساعت ها باقی است تا من به وصال برسم
شاید، شاید لحظه های دیگر!»
وکتاب به پایان می رسد.