نام کتاب: مرز (رمان)
نام نویسنده: مسعود کدخدایی
طرح جلد: قادر شافعی
چاپ نخست ۱۳۹۷(۲۰۱۸)
ناشر: دیارکتاب. کپنهاک.
کتاب خواندنی رمانی ست پُربار شامل ۲۸ فصل که در ۲۹۵ صفحه، سرگذشت برخی از فراریان بیگناه ازخاک وطن را با زبانی پخته وروان درآیینه ی زمان روایت می کند.
دراین بررسی، برخی ازفصل های کتاب مورد بررسی و معرفی قرار گرفته است.
سرآغاز سخن با خاطره شروع می شود. اما تنها خاطره نیست. مخلوطی ازحواث روزانه با پیچیدگی های ماهرانه که خواننده را درسراب خاطره ها با وقایع زمان درگیر می کند ونمی تواند کتاب را از خود دور کند.
راوی اثر، ظاهرا بهرام است و کدخدانی درنقش بهرام آموزگار. اما خواننده کم کم با پشت سرگذاشتن روایت ها با حضور کتایون نیز آشنا می شود که همو، درمقام همسر بهرام، در بیشتر صحنه ها از راویان این اثراست.
زیرزمین خانه را برق کشی کرده باچهازلامپ درچهارگوشه اش زده :
«تا همه چیزهارا به روشنایی بکشانم و به روشنی ببینم. البته اگربه خاطر دخترم سایه نبود. حالا هم به سراغ این انبار خاطرات نمی آمدم».
بلاقاصله از”چیزهای” زیرزمین می گوید و از اهمیت آنها که: «تاریخ زندگی مرا بازگو می کنند».
چیزهای زیرزمین را یادآور می شود که عبارتند از:«پناهندگان خاورمیانه». «فراریان ایرانی” و داستان صدها فراری از وطن، مثلا :«فرار من دراین جزوه هست!»
با این پیام، سانسوروخفقان حکومت زمان را، نه تنها با مخاطبین درمیان می گذارد بل که روایتگر صادق حوادث تاریخ کشوربه آیندگان نیز می باشد. و خواننده با احساس خوشی ازپاکی و صفای گفتاری آقا “بهرام آموزگار وخانم کتایون”، می خواهد هرچه زودتربا مرز هایی که آن دو گشوده اند آگاه شود.
بهرام با ترک کتایون و دخترش سایه، درسی ام شهریورهزاروسیصد وشصت وشش درتهران، از وطنش فرار می کند. همسرش کتایون به بدرقه اوآمده :
«زن وشوهرهستیم. نمی شد بوسید درآنجا که جنگیدن آزاد بود بوسیدن جُرم».
ازگرفتاری ها و تحت تعقیب بودن دوستان سازمانی می گوید وازاین که خودش تاحالا گرفتارنشده : «که ازسال پنجاه وهفت به بعد دیگرشانسکی بوده اگرمن و خیلی های دیگر هنوز زنده مانده ایم»
توسط قاچاقچی ها عازم ترکیه می شود. ازهمراهانش می گوید جزئیات آن مسافرت دردناک را شرح می دهد.
نویسنده، درهریک ازفصل روایت ها، یا رعایت داستان، درداستان با شگردی هنرمندانه، مخاطبین خود را با گوشه هایی ازوقایع زمان و خاطره هایش آشنا می کند.
بهرام ازخود می گوید. در انقلاب سال پنحاه وهفت بیست و چهارساله بوده وحالا که ازوطن درحال فرار است:
«زمانی که ایران را به سوی ناکجا آباد ترک کردم سی و سه سالم بود».
ازجوانی و نوزده سالگی اش می گوید که خودسازی می کردند با همایون و احسان و کاوه:
«که شب ها درپشت درهای بسته نوشته ها را می خواندیم که بی ذره بین نمی شد آن ها را خواند. جزوه های انقلابی را ریز می نوشتند و درکاغذ بسیار نازک تا کم جا بگیرند . . . بلندی دیوارهای زندان و خشونت شکنجه گران جلوی چشممان می آمد، اما باخواندنشان ترسمان می ریخت وشجاعت به جایش می نشست».
درفصل چهارم۰بهرام باخود خلوت کرده، بانگاهی به گذشته ی خود، ازفعالیت ها و آرمان های خود می گوید و تجربه هایش:
«ما آموزش دیده بودیم تا خراب کنیم. ما ساختن نیاموخته بودیم. فدایی می خواهد بمیرد تا پس ازاو دیگران بیایند و بسازند. او نمی خواهد زنده بماند و بسازد».
وسپس، بهت زده، اما با حس قوی با فریادی پیچیده دردرون زخمی اش، از دردِ ریشه دار فرهنگی پرده برمی دارد و می پرسد:
این چه بود که خراب کردن را برای ما خجسته کرده بود؟
به هشیاری، انگیزه ی آفت های ملی را درک کرده است.
نویسنده، با آوردن اظهار نظربهزاد، ازپاسخ صریح پرهیز می کند. اما درادامۀ روایت سرنخی از رسوم جاری آفت های کهن را یادآور می شود:
«سیاستمداران و برتخت قدرت نشستگان کشورهایی چون کشورمن بیشتر ازهرچیز با نوشتن سر ستیز دارند».
ازسختی راهپیمایی در کوهستان ها درشب سیاه، سرد سوزان وگذشتن از تپه ماهورها دربیراهه های ناهموار بین ایران وترکیه، ومخفی شدن سه ساعته در خندقی شیب دار با دومترگودی، تابش نور ماشین آشنا، به بالاسرخندق نشینان ونشستن درماشین که هرلحظه خطرچپه شدن ونفله شدن می رفت، سایه ی شوم مرگ در بالاسرشان بیم و هراس نابودی را بردل ها افکنده بود سخن رفته، که خواننده را سخت پریشان می کند. سرانجام انتقال آن ها به خانه ای که:
«چیزی به صورتم خورد. خودم را پس کشیدم وروی نفر پشتی که داوود بود افتادم. بار دیگر که با ترس و لرز دستم برای جستجو جلوبردم، دُم حیوانی به دستم آمد که صدایش درآمد. مو… یک گاو! کمی آرام شدم. حالا می دانستم که دریک طویله هستیم!».
نویسنده، بنا به سبک روایت های دلنشین خود، ازخاطره هایش می گوید از زبان پدرش. وچقدر به بجا، برای مخاطبین که لحظاتی ازسیاهی غم واندوه سنگین فرارهراسناک از”وطن” می رهاند و به مجلس انس و الفت وخاطره گویی های شیرین ودلنواز می برد. دراین خاطره گویی با این که پدر در مقابل سخنان درست و محکم راوی، از پاسخگویی درمانده با گفتن «شب بخیر» مجلس را ترک می کند، وپس ازآن: «دیگرهیچ وقت نشنیدم که او ازاصالت خانواده ی «آموزگاز» چیزی بگوید».
از دخترش سایه می گوید. شوهری دارد به نام مارتین که سیاهپوست است. همو با داشتن شوهر عاشق پاتریک می شود. «پس ازجدایی ازمارتین با پاتریک دوست می شود.» اشاره ای دارد به حاملگی سایه که نمی دانند ازکدامین مرد بچه دارشده.
«رابطه من و کتی کجا و این رابطه ها کجا! دنیا عوض شده است. دنیا عوض می شود. خاطره ها این ها را خوب نشان می دهد».
فصل ششم: گروه فراریان همراه قاچاقچیان در محلی نزدیک به مرز ترکیه با پنج مرد مسلح که همگی کُرد زبان بودند برخورد می کنند. آن عده که:
« می گویند بسیجی هستند وباید ما را به پاسگاه مرزی ببرند».
پس از بگومگوها و چانه زدن ها، نویسنده می گوید:
«من که از مارکسیسم بیشتر ازهر چیز به اصل زیربنایی بودن اقتصاد باور داشتم، تصمیم گرفتم قدرت پول را آزمایش کنم. گفتم پولی بگیرید وما را ندید بگیرید. باشنیدن این حرف، آن پاسداران مرز پُرگهر حلقه را ازدورمان برچیدند و چند قدم آن سوتر حلقه ی خصوصی خودشان را تشکیل دادند، پس ازمدتی پچ پچ گفتند که این کار چهارصد هزار تومان خرج بر می دارد».
هرکس هرپولی که داشته بیرون می ریزد جتی «بلدچی هاهمکار قاچاقچی ها» نیز هرچه پول داشتند روی هم می ریزند یک دهم مبلغ درخواستی آنها نمی شود. بسیجیان به نصف درخواستی یعنی دویست هزار تومان تخفیف می دهند. آن عده درمانده هرچه که برای روزمبادا پنهان کرده بودند، از گردن بند و جواهربیرون آورده به آنها می دهند. بسیجیان پس از گرفتن پول وجواهرات قانع نشده به بازرسی بدنی آن ها می پردازند. که با تهدید وتوهین همراه بوده. پس از لخت کردن دارایی آن ها و اظمینان ازاین که آهی دربساط ندارند که با ناله سودا کنند، مهربان شده! راه را نشان می دهند که به سمت مرزبازرگان منتهی می شد.
نویسنده، باشنیدن صدای کامیونی با بارسنگین که به کُندی درحال حرکت بود و نزدیک ش می شد، در آن سرمای نفس گیر به شدت کلافه شده، من خواننده را ازلندن، ازهوای خوش آفتابی، به روزهای شوم بهمن پنجاه وهفت پرت می کند. خاطره ای می گوید که شنیدنی ست:
«رفته بودیم سلاح هایی را بیاوریم که دربهمن پنجاه و هفت ازپادگان مصادره کرده و در جنگل چال کرده بودیم. ما به آن کارمان می گفتیم “مصادره”. کسانی که خواستند جلوی این کاررا بگیرند ومهدی [نگهبان ارتشی ی اسلحه خانه] را کشتند به آن می گفتند «دزدی وغارت». وعده ی دیگری نامش را گذاشته بودند «غنیمت». والبته همه ایرانی بودیم. چه شدند آن ابزارجنگ؟ ما آن هارا تحویل مسئولی دادیم تابه بخش نظامی سازمان تحویلشان بدهد . . . . . . آمده بودیم جهان بهتری بسازیم چه شد که ساخته های بسیاری راهم خراب کردیم».
انگار، تاریخ جهل ونادانی ملتی غرق اوهام ومعتاد به نیندیشیدن در “زمان” را، دربامسرای وطن به صدا درآورده است و فریاد بیداری می کشد!
درهمین فصل نویسنده، بامنِ درون ش خلوت کرده و به درد دل نشسته است می گوید:
«عجب اسیر این خاطرات شده ام! البته سال هاست که در چنبره ی دست های بی شمار اختاپوس خاطرات گیر کرده است و دست و پا می زنم اما رها نمی شوم. ولی خوشحالم که دراین یادداشت ها به جزئیاتی بر می خورم که آن زمان نمی دانستم چه اندازه مهم هستند».
پیام خردمندانه وبسی انسانی ست که با صفای باطن با مخاطبین درمیان گذاشته است.
بامشاهده ی کوه آرارات درترکیه، که به روایت کتاب مقدس :
«خدا آن را مرزخشکی وآب قرارداد. کشتی نوح را برآن نشاند؛ مرزی که اگر خدا ازآن می گذشت، ازخیر انسان گذشته بود».
آن عده فراریان از خاک وطن، وارد خاک ترکیه می شوند.
فصل هشتم نویسنده، توسط اسکایپ تصویر دخترش را که درسانفرانسیسکو زندگی می کند، دیده که شاد و شنگول است وبا او صحبت کرده است. با حس عاطفی پدرانه ازارزش های زندگی روزانه می گوید وهمخوان با زمانه. در فصول گذشته جایی اشاره کرده است که دخترش سارا هجنسگراست. انگیزه ی شادی دخترش را درک کرده که ناشی از زندگی مشترک با یک همجنسگراست.
دربستر روایت، بانگاهی به گذشته های دور تاریخ تکامل “انسان” را به درستی مطرح می کند:
«ارزش های هردورانی برای همان دوران است . . . رابطه های جنسی هم همین جوراست . . . مگرحضرت ابراهیم با سارا که خواهر ناتنی اش بود ازدواج نکرده بود؟ یا مگر ما ایرانیان درزمان هخامنشیان واشکانیان وساسانیان باخواهران ومادران و دختران خودمان ازدواج نمی کردیم؟».
وسپس داستان آمدن دوفرشته ازطرف یهوه [خدای یهود] در هیئت دو مرد زیبا نزد حضرت لوت را مطرح می کند. که کنعانیان با دیدن آن دو فرشته زیبا:
«خواستند آن ها را ببرند وبگایند. حضرت لوت به آن ها گفت من دودختر باکره دارم آن ها را ببرند و هرچه می خواهند با آن ها بکنند اما با این دونفر کاری نداشته باشند. . .».
لوت با دودختر وزنش ازشهرسدوم بیرون می زند به این بهانه که خداشهررا برسرگناهکاران خراب می کند. زنش تبدیل به نمک می شود. لوت می ماند و دودخترش :
«دردوشب پیاپی دخترانش اورا خوب مست می کنند وبه نوبت با او می خوابند تا ازاوبچه دارشوند و نژادشان پایداربماند».
باجوانی شیک پوش ترک زبان که راننده ماشین بود درخاک ترکیه به “دوغو بایزید” می رسند ودر خانه ی امنی ساکن می شوند. با مشاهده صاحبخانه که زن جوانی ست:
«بادیدن ساق پاهای لختِ این زن قلب من به طرز عجیبی شروع به زدن کرد. نُه سال بود که گیسوان افشان وآزاد و ساق پای زیبای بی جوراب زن غریبه ای ندیده بودم! دوست داشتم ازخوشی فریاد بزنم دیگرباورم شده بود که درکشوردیگری هستم».
نویسنده،از این که قاچاقچی قول داده تا هفت هشت روز دیگر پاسپورت ها را حاضرخواهد کرد، خوشحال می شود اما بلافاصله با دلخوری وانتقاد شدید از نادرستی های آن عده این فصل نیز به پایان می رسد.
درفصول بعدی، بیشتر اوقات درخانه ای به گونه ای زندانی شب و روز می گذراند. تا قاچاقچی پاسپورت او را می آورد. می بیند تاریخ تولد با ده سال اختلاف اشتباه است و هم اعتبار پاسپورت که دوماه پیش باطل شده است. برآشفته شده می گوید:
«مردحسابی آن همه پول گرفته ای و نزدیک به دوماه است مرا این جا حبس کرده ای وآن وقت این را به دست می دهی».
بگومگو به جایی نمی رسد. چند روزبعد همراه یکی بااتوبوس، دوغوبایزیدرا به قصد استانبول ترک می کند:
« سخت بود باورکنم که دارم ازاسارت رها می شوم».
درفصل دوازدهم به استانبول می رسد. به ادرسی که داشته به دوستان هموطن ملحق می شود.
درفصل شانردهم . ازآتش زدن سه نفرایرانی در مقابل مرکز “یوان” خبر می دهد. رفیفش می گوید من اورا می شناختم همشهری بودیم و همکلاس نمی دانم به مادرش چه بگویم.
مسافری که دراتوبوس باهم آشنا شده اند و ازتهران می آمده حادثه ی وحشتناک دیگری را برای نویسنده روایت می کند:
«می گفت همه چیز گران شده و خودش شاهد بوده که پاسداران در فرودگاه مشغول تفتیش مردی بوده اند که با سرعت کلت یکی ازآن هارا کشیده و فوری به مغز خودش شلیک کرده است».
نویسنده، فصل هایی چند از سختی ها وپریشانی ها که درترکیه متحمل شده را، آمیخته باخاطره های تلخ و شیرن روایت می کند.
درفصل بیست ودوم، خواننده، نویسنده را درفرودگاه استانبول می بیند که درانتظارهمسرودخترش
به پله های هواپیما چشم دوخته و از تآخیر آن ها به شدت نگران است که ناگهان:
«اول لبخند اکبررا دیدم و درامتداد نگاهش چشمم به کتی وسایه افتاد که داشتند ازپلکان هواپیما پایین می آمدند. . . . اکبر او را بغل کرد ومن کتایون را بغل کردم. خستگی سنگینش کرده بود. اولین چیزی که تشخیص دادم همین بود».
ازنوه اش می گوید وعلاقه ی خودش به گلوبالیسم:
«باآداب ورسوم نیاکان سیاهش هم بزرگ نخواهد شد. اما من دوستش دارم ازگلوبالیسم خوشم می آید. بدجوری مرزهای ملی وقومی و قبیله ای ونژادی را درهم شکسته است».
فصل بیست وهشت که پایان کتاب است با ازسرگذراندن حوادث گوناگون وبسی خواندنی و پندآموز، عازم دانمارک می شوند. می نویسد:
ساعت پنج عصر سوار یک هواپیمای کوچک از شرکت اس آ اس شدیم. همه چیز آرام و تمیز بود. توی سالن ترانزیت کپنهاک، شهاب وبهزاد منتظرمان بودند. چند نفر ازهمراهانمان را به شهری در غرب دانمارک بردند».
سپس توضیح می دهد که آن هارا به یک کشتی برده واطاقی دراختیارشان می گذارند. باکمک شهاب به عنوان مترجم کلیه اموررفاهی و آموزشی زبان وکمک های ضروری ان ها فراهم می شود.
رمان خواندنی بسته می شود.