نام کتاب: زخم های بی التیام
خاطرات فرشته خلج هدایتی
چاپ اول:۱۳۹۷
ناشر: نشر مهری. لندن
کتاب در ۹ فصل شامل ۲۲۲ برگ است، شرح حال نویسنده ازنوجوانی، با ورود به سازمان مجاهدین خلق وهرآنچه که درآن سه دهه، ازسرگذرانده یا براورفته را توضیح می دهد.
نویسنده، درمقدمه بخشی ازاندیشه ورفتارهای سازمان مجاهدین را یادآورشده که برای هر خوانندۀ عادی دردآوراست. اما همو، نهیب حافظ را به یاد می آورد که:
«بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر…».
گفتن ازامید و امید واربودن، یادآور باورهای دیرینه وآرزوهای ملت کهنسالی ست که در سراب اندیشه ها چشم به راه آمدن آن “اسب سوار” موعود اند، که ازقرن های دور و دراز برذهنیت ها تکیه زده؛ تا جایی که درعبادت های روزانه، آمدن ان را به جد، از بارگاه خداوندی خواستاراند؛ اما کو گوش شنوا برای اجابت؟! . . . بگذریم!
نخست کار نیک نویسنده را بگویم که درکنارعناوین هرفصل باحروف ریز، سرنخی از موضوع را آورده که خواننده با مطالعۀ آن، متن روایت را دریافته تاهمدل با او، از کُنه سیاست وادبیات برده داری ی سازمان مجاهدین خلق آگاه شود!
سخنانی که درمقدمه آمده، فاشگویی ازکمبودها و ضعف های سازمان یافته ی سازمان، و گژاندیشی های رایج است و قابل تآمل درگسترۀ جهل و فریب حاکم درسراب اندیشه ها:
«درتشکیلات مجاهدین ما نفهمیدیم زندگی چیست، زنانگی چیست، زیبایی چیست . . .همه ی این ها برای ما زغنبوت بود زغنبوت، و به قول جناب رهبر«جیم» بود وازجنس شیطان رجیم ها . . . بی سواد بودیم . . . دانسته های ما مربوط بود به عهد بوق . . . آیا تاریخ جهان را می شناختیم؟ نه. آیا با تاریخ ایران آشنا بودیم؟ نه. . . . به طور کاملا آگاهانه و سیستماتیک مراقبت می شد وهمچنان به وجود آمده بود که کسی بیش ازهمان اولیات و ابتدائیات ضروری چیزی نداند و نفهمد».
اشاره های عریان وصراحت کلام، انگیزۀ مطالعه درخواننده را فراهم می سازد وسرگرم مطالعه می شود.
فضل اول باعنوان: چرا و درچه شرایطی وارد سازمان مجاهدین شدم.
درابتدا می نویسد:
«درگیرو دارشرایط سیاسی آن دوران که آمیخته ای از صداقت انقلابی و بی سوادی بی تجربگی سیاسی ناشی از جوانی بود، من هم قاطی موضوعات مختلفی شدم».
سپس ازهؤیت خود و والدینش می گوید. پدر باهمسر دوم درایران با خانواده ای دارای 9 اولاد.«من و چهارخواهر و چهاربرادر».
نویسنده درحال حاضر دراروپاست.
درمدت سه دهه ای که به طورحرفه ی درسازمان تلاش کرده، عملکرد و تجربه های خود را شرح می دهد. داوری اثرش را به خواننده وا می گذارد. روایت هایش صادقانه است.
از خستگی و زندگی بیمارگونه، وبه حق، ازهدررفتن آرزوهای وپوچی عمرش شاکی ست. وبیشترین تکیه اودر این کتاب، افشاگری، درباره نقش سارمان مجاهدین درگمراهی هاست، که هدف نهائی آن سازمان در ویرانی افکار و بهمریختن بنیادهای فکری وتباهی نسلی نوپا، درآن یحران سیاسی کشور، درحال تحول بود.
حس این که: نویسنده با نهایت صبر و حوصله درتشریح حال خود وتجربه هایش، روایتگر اهداف آن سازمان ویرانگرشده است، قوت می گیرد.
ازآشنایی خود بانام مسعود رجوی می گوید:
« نخستین بار برای شنیدن سخنرانی او به محل ترمینال خزانه در جنوب تهران رفتم . این سخنرانی در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۵۹ قرار بود به مناسبت روز کارگر برگزار شود که به دلیل حضور هواداران وابسته به حاکمیت ارتجاع برگزار نشد».
با شروع سخنرانی رجوی، ازجوانانی می گوید که درنقش گارد محافظ دوراو را گرفته بودند، شور و هیجان، ودرگیری حزب الهی های وابسته به رژیم ومجاهدین :
«صدای رجوی که از بلند گوها پخش می شد با صدای رگبار گلوله ها درهم می آمیخت . شنیدم که رجوی فریاد می زد:
«اگردین محمد جز با عبورما ازجاده ی خون، استوارومستقیم وراست نمیشه، پس ای گلوله ها بگیریدم».
نویسنده، در اردیبهشت سال ۶۰ به عضویت سازمان می پیوندد. در برخورد بااوضاع سیاسی حکومت نوپا:
«مدت ها بود که شاهد دفن آزادی های به دست آمده بودم . . . اختناق زودرسی را برای مان به ارمفان آورد ».
بادرک درست پیشامدها، ازسرگردانی وتناقض ها وتضادهای فکری خود می گوید. اشاره ای دارد به یک خبر:
«خبراین بود که مسعود رجوی به همراه بنی صدر، رئیس جمهوروقت ازایران فرارکردند».
فرارآن دو ازدست حکومت نوپا، موج خفقان ودستگیری اعضای سازمان وسایر مخالفان را فراهم آورد وگسترش داد.
با شروع جنگ ایران وعراق با آذین بندی حجله شهدای جنگ، سرتاسرکشوردرسیاهی ماتم فرو رفت.
دل های پراندوه درکنارحجله های عزیزان، بامشاهدۀ نعمت های جنگ، عظمت فرمایشات الهی گونۀ امام را در می یافتند و با نعمت های تازه آشنا می شدند وازآن ها بود:
«درگیری های خیابانی و عملیات کورعلیه وابستگان ریز و درشت وبی گناه و گناهکار حکومتی جریان داشت . . . ایرانی مقابل ایرانی، برادر درمقابل برادر، فرزند درمقابل پدر و مادرها قرارگرفته بودند. جالب این که سازمان، این تقابل ناصواب را نشانه ی حقانیت خط و خطوط سیاسی و حالا نظامی می دانست. همه چیز طعم خون داشت».
از کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی همسررجوی در یک خانه تیمی می گوید و از هدف حاکمیت درپاکسازی کامل. اضافه می کند که اگر، حسین رابط او با سازمان:
«کمی زودتر اطلاع نداده بود من هم دراین تهاجم گسترده دستگیر وکشته می شدم».
رجوی اندک زمانی از قتل همسر اول نگذشته، با فیروزه بنی صدر ازدواج می کند. آن هم دوران شوم وخفتباری که مخالفین، به ویژه نابودی واعدام مجاهدین هدف حکومت بود.
نویسنده،ازخبرکشته شدن شهره شانه چی وشدت فشارها برمجاهدین، درپائیز ۱۳۶۲کشور را ترک می کند.
فصل دوم
نویسنده، همراه برادرش به آلمان می رود. با ازدواج مصلحتی موفق می شود جوازاقامت در آن کشوررا بگیرد. باسارمان ارتیاط برقرار کرده، صادق نامی:
«بدون حضورهمسرم دراطاق دربسته مرا مورد حسابرسی قرارداد».
پرسش ها شنیدن دارد! حرف می زند.هی حرف می زند. مجالی نمی دهد به شنیدن پاسخ!
چرا درایران ازسازمان قطع رابطه کردی. چرا ازدواج کردی مگربرای ازدواج آمده بودی.
نویسنده وهمسرش سرانجام برای رهائی ازفشارهای سخنگو:
« تضمین می دهند که هردوآماده ایم هرنوع کاری برای سازمان انجام دهیم».
هردو وارد پایگاهی درآلمان می شوند. بهمن سال ۱۳۶۳ خبرهمردیف شدن مریم و رجوی اعلام می شود. کمی بعد مریم ازشوهرش جداشده با مسعود رجوی ازدواج می کند:
«گیج شده بودم. من درحد خودم همه ی زندگی ام را به خاطرمبارزه رها کرده بودم وحالا توی اروپا نه تنها ازمبارزه وکارمبارزاتی خبری نبود بلکه برعکس اتفاقاتی رخ می داد که خلاف تصورات قبلی من بود».
نفوذ وگسترش شیوه و روش زندگی آخوندی ی گردانندگان درسازمان، اعضا وطرفداران آگاه سازمان را، دچارسرگیجه کرده، همانکونه که نویسنده توضیح می دهد. درست دربحران درگیری ها ودرشدید ترین روزهای خفقان و سرکوب وکشتارخونین سازمانی ها، رهبران مبارزسرگرم مبادله همسروازدواج می شوند، شاید به نیت کاهش اندوه ازدست رفتن قرباینان ازدل های سوگواران!
اینگونه ریشخندهای ننگین وخفتبار دربیشترروایت های کتاب چشمگیراست که نویسنده بارها یادآورشده است.
ازنشست های انقلاب مجاهدین می گوید:
«همه – تک به تک باید به اصطلاح انقلاب می کردند وهرحائل، بسیارجدی درزندگی خود که مانع کار ومبارزاتی او می شد ازسازمان دورمی کرد. . . . به روز۳۰ خرداد رسیدیم . رجوی سخنرانی کرد که قصددارد فعالیت سازمان را ازیک کوره گدازان ! عبور بدهد واز آبشارنیاگارا پرتاب کند . . . تا مابتوانیم درنوک قله حق با رژیم درقعر دره ی باطل بجنگیم»
ازمراسم دیگر نیزیاد شده که درتمجید وکف زدن به مبالغه وگزافه گوئی های رجوی ست.
فضل سوم:
«اواخربهمن ۱۳۶۴ به عراق اعزام شدم فرودگاه بغداد برایم دلنشین بود».
از مشاهدات خود می گوید وشکایت ها ازروابط بنده پروری سازمان.
«هیچ کس هیچ چیزازخود ندارد، اینکه خون ونفس همه متعلق به رهبری است».
ازسختگیری ها، اوامرتوهین آمیزودخالت در روابط زن وشوهر دل بسیار پردرد ورنجی دارد.
تصمیم به برگشت به وطن گرفته می خواهد طلاق بگیرد. که می گویند «درسازمان طلاق نداریم». به آلمان می فرستند.درپایگاهی سکونت می کند. «مسئولیت هامبورک» را نیز عهده دار می شود خبرمسافرت رجوی به کربلا برای زیارت امام حسین می رود. به تقلید از حضرت سیدالشهدا «فریاد می زد آیا یاری کننده ای هست؟».
«درمهرماه ۱۳۶۵ دوباره راهی منطقه شدم واین بار فقط خدا حافظی کوتاهی باهمسرم داشتم اورا درآلمان نگاه داشتند. به این بهانه که حوزه ی مسئولیتش آنجا بود و من به تنهائی به منطقه رفتم».
فصل چهارم قرارگاه اشرف
آمدن رجوی ومریم وسکونتشان رادرپایگاه شرح می دهد و«تشکیل آرتش آزادیبخش» را. تمرین مانورهای جنگی روزانه، وسان دیدن رجوی واینکه می خواست باتک تک زن ها بدون حضور مردی، حرف بزند ازمسائلی که درصحنه ی جنگ، زنی با آن ها مواجه شود: « تا آن زمان هیچ گاه ازهیچ مردی حتی از همسرم نشنیده بودم وگمان نمی کنم هیچ رهبر درست ودرمون [مقام] سیاسی به خودش اجازه داده باشد که درجمعی با حضور شماری از زنان وارد این گونه مسائل اخص زنانه شده باشد».
در اسفند۱۳۶۶زمانی که جنگ ایران وعراق ادامه داشت، زنان مجاهدین برای نخستین بار، درکنارارتش عراق برعلیه ایران واردجنگ می شوند، که نویسنده، درمقام فرماندهی بوده شرح آن حمله ها را یادآورشده است:
«خیلی ازخواهران ازترس می گریستند و زار می زدند تمام تلاش من این بود که نفراتم را جمع کنم و به مرز برگردیم».
پس ازخاتمه ی جنگ ایران وعراق، عملیات فروغ جاویدان درروز دوشنبه سوم مرداد۶۷ آغاز می شود که:
«پس از سه روزباشکست فاجعه بارسازمان به پایان رسید . . . یک کشتار بیرحمانه، یک برادرکشی بیهوده، ونمایش نفرت عمیق و بی دلیل دوهم وطن درمقابل هم».
وحیرت آوراین که رجوی درنشستی عملیات فروغ را یک پیروزی می خواند. حال آن که قریب یکهزار وپانصد مجاهد ازپای افتاده و صدها نفر مجروح شده اند.
پس ازمرگ خمینی وعده های پوچ سازمان ازسر گرفته می شود که البته به جایی نمی رسد.
فصل پنجم انقلاب مریم، طلاق اجباری و همگانی
درمهرماه سال ۱۳۶۸ خبرتفویض مسئولیت سازمان به مریم خانم منتشر می شود. شکست حمله به وطن درعملیات فروغ فراموش می شود:
«اعم ازمرگ ها وجراحت های به یک باره فراموش شد! گویی این عملیات را بیشتر به همین خاطر به مریم سپرده بودند تا پیامدهای مآیوس کننده ی همین صدمات را وعوارض شکست را به نحوی تحت الشعاع قراردهند»..
ازطلاق های اجباری می گوید وجداشدن همسران ازهمدیگر برحسب دستورسازمانی!. زنانی که شوهرانشان را طلاق دادند به رده های بالاتری رسیدند. ازهم پاشیدن خانواده ها وتشکیل شورای رهبری شامل دوازده زن. می گوید:
«رجوی می گفت هرکس بیشتر با رهبری وصل (!) باشد جایگاه بالاتری خواهد داشت».
ازپیوستن بانو مرضیه خواننده ی مشهورسخن رفته واین که:
«مرضیه تا آخرعمرش یعنی تا آواخرمهرماه ۱۳۸۹ نتوانست خود را ازشرایطی که درآن گیر افتاده بود نجات دهد».
فصل ششم: دیگ وحوض:
«ما مشکل جنسیت داشتیم. می گفتند که جنسیت غولی است که دردرون ما لانه کرده، باید با این غول بجنگیم وگام به گام آن راازدرون خود بزداییم».
درنشستی باحضور زنان و مردان، رجوی صحبت می کند و پس ازمقدمه ای همه ما را اعم از زن ومرد مشتی:
«نرینه وحشی» و«مادینه ی وحشی». خواند! . . . . . .با پوزخندی چندش آوری می گفت: آخر خواهر مجاهد انقلاب کرده که خودارضائی نمی کند».
ازگونی پول ها می گوید که صدام به سازمان می داد:
«چندافسرارتش عراق باخودروهای حفاظت شده وارد محوطه قرارگاه بغداد شدند و چندین گونی بزرگ را که شبیه گونی های ۵۰ کیلوئی برنج بود تحویل دادند.
فصل هفتم: تفکیک جنسیتی، تابوی و خودکشی ها
فصل هشتم: فرار. طرح فرار از اشرف
فصل نهم : سقوط صدام و حضور آمریکانی ها.
هریک از این فصل های خواندنی، بخشی ازتاریخ اجتماعی معاصراست که بایستی به دقت مطالعه کرد.
فصل نهم که فصل پایانی ودربرگیرنده بیشترین برگ های کتاب است، جنگ ارتش آمریکا درعراق وسقوط صدام وگرفتاری وپراکندگی اعضای سازمان، دیدارچند نفراز پنتاگون با اعضای سازمان در پایگاه اشرف، همچنین ازنوحه خوانی رجوی در روزعاشورا وغیبت ناگهانی اش، رفتن مریم به فرانسه وبازداشت او توسط پلیس سخن می گوید:
«به هنگام یورش پلیس به خانه ی مریم درپاریس ودرجریان دستگیری اومبالغی قریب ۱۰ میلیون دلار انواع ارزخارجی ازجاسازی خانه اوکشف و ضبط کردند».
ازتحویل سلاح های جنگی مجاهدین به ارتش آمریکا، فراروپناهنده شدن اعضا به کمپ ان ها می گوید وخودسوزی جوانی ازاعضای سازمان به نام :
«یاسراکبری نسب جوان خوش چهره ای که دراین دوران باابتکارات هنری اش یک گروه رقص راه اندازی کرده بود».
نویسنده درچنین روزهای بحرانی دراثرفشاربیمارشده دربیمارستان بستری می شود. پس از بهبودی با برادرش درالمان تماس گرفته شاید نزد برادرش برود اما سرانجام ازتیرانا پایتخت کشورآلبانی سر درمی آورد. آنجاست که بعد ازسه دهه زیستن درناکامی وتلخی وامیدهای برباد رفته را با این پیام درآیینۀ ذهنش تاخت می زند:
«به این ترتیب پس از۳۰ سال به روز جدایی قطعی من از مجاهدین رسیدیم و حالا من بودم وسرنوشت نامعلوم پیش رو . . .».
کتاب خواندنی و پرمحتوا بسته می شود.
سپاس ازبانوفرشته هدایتی، با آرزوی موفقیت شان.