نویسنده : جمشید چالنگی
چاپ سوم: ۲۰۱۸میلادی–۱۳۹۷خورشیدی
– ۲۵۷۷ ایرانی خورشیدی
ناشر: نشرکتاب
طراح جلد: هومن وفائی
در فهرست مندرجات، پس از “مقدمه ای برچاپ سوم” و “سرآغاز” که هر دو روایتی از مراحل علاقمندی به شعر کهن وشکل گیری این دفتر تا انتشارآن، با چنین پیامی که در پایان آمده است:
«برای من درآن سال ها وهنوزهم، بازخوانی شعر متقدمان سفری بوده وهست به لامکان هستی به جغرافیای بی نام و نشانی که «جان جهان» پرتوائی ازآنست. این کتاب گزارشی است ازاین سفر»
درسرآغاز نیز از صدایی یاد می کند که خاطره ی خوش وماندگاری ست ازدوران بچگی، روزهایی که زیرباران به مدرسه دررفت وآمد بوده:
«درشهری که هنوز پس از باران ها، می توان گل های شقایق را دید که چگونه دربرابر چشمانت قد می کشد . . . من این صدارا می شناسم. گاه برمن نهیب می زند و گاه آرامم می سازد».
از حضور همیشگی صدا و طنین آن در «من خود» می گوید :
«یک بار وقتی از جاده یی گذشتم به تماشای سبزه زار، گوش که دادم توانستم دریابم که این صدا صدای همه ی آنهاست که زمانی باخواندن شعرهایشان به وجد می آمدم. صدای فردوسی، فرخی، سنایی، مولوی، رودکی، نظامی، ابوسعید، حافظ، منوچهری،سعدی خیام و . . .
سپس با آوردن متن گفتارها، البته با ذکرعناوین هریک ازسروده های:
«فرخی سیستانی – منوچهری دامغانی – وحشی بافقی – هاتف اصفهانی – رودکی سمرقندی – سلمان ساوجی – فخرالدین عراقی – خواجوی کرمانی – سعدی شیرازی– حافظ – ناصرخسرو قبادیانی– هلالی جغتائی – عطار نیشابوری – کلیم کاشانی را دراختیار مخاطبانش قرار می دهد.
با سرودۀ :
*فرخی سیستانی که عنوان «خوشا عاشقی، خاصه» شروع می شود. نویسنده، با خاطره ای از دوران مدرسه، انگیزۀ علاقمندی خود را به شاعر که: «باکاروان حله که ازسیستان به درامد» را سروده، پس ازسال ها توانسته، وصف عشق خود را درکلام شعری او دریابد.
دراین بررسی و معرفی، بیت اول و آخر هرقطعه از سروه ها آورده ام :
خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی/ خوشا با پریچهرگان زندگانی . . . . . . درشادمانی بود عشق خوبان / بباید گشادن درِ شادمانی»
: با سروده ی زیر فصل فرخی سیستانی به پایان می رسد
ای دل من ترا بشارت باد/ که ترا من به دوست خواهم داد/ . . . . . زلف اوحاجب لبست و لبش/ نپسندد به هیچکس بیداد».
منوچهری دامغانی. گنجی همه از مروارید*
پس از معرفی شاعر و روایت این که «می گویند اهل عیش بوده آنچنانکه جوانی اش راهدرنداده»:
«شبی گیسو فرو هشته به دامن/ پلاسین معجر و قیرینه گر زن/ . . . . . . شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک/ چو بیژن در میان چاه او من».
نویسنده ازعلاقۀ ویژۀ خود به این شاعر همیشه خوشگذران که جوانی راهدرنداده و: «از مِی بسیار گفته است و نیز از عشق جوانی همین است که صدای او همیشه جوان درگوشم به موسیقی زیبائی می ماند. آنگونه که مرا در خواب هایم یاری می دهد تا رنگ ها را بهتر ببینم و آرامشی بیابم ملکوتی»:
«ای باده فدای تو هم جان و تن من/ کز بیخ بکندی زدل من حزن من . . . . . . / با تست همه انس دل و کام حیاتم/ با تست همه عیش تن و زیستن من».
وحشی بافقی تلالؤهای عاشقانه*
ازسرگردانی بسیار او می گوید و سفرهای بسیارش تا عراق وهند و دراین میان از کرمان تا کاشان: «شعر اورا بر حاکمی خواندند اورا طلبید. چون اورابدبد گفت این وحشی چگونه شعر می گوید؟ و او ازآن به بعد تخلص به این صفت کرد . . . وقتی با او روبرو می شوم گوئی درشعرش سحری نهفته است، چون هندوئی که ماری را به رقص می آورد و مرا به وجد وا می دارد»:
خوشاعشق و بلای عشقبازی/ دل ما و جفای عشقبازی/ . . . . . ./ نهان در هربلایش صد تنعم / به هر اندوه او صد خُرمی کم».
بازهم از گستره ی تآثیر شعر وحشی که بر ذهن وروان نویسنده نشسته می گوید وبا این قطعه زیبا
فصل وحشی را پایان می دهد:
«چاره این است و ندارم به ازاین رآی دگر/ که دهم جای دگر دل به دلآرای دگر/ . . . . . . نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش/ سازم از تازه جوانان چمن ممتازش».
* هاتف اصفهانی از گلشنی عبیرآمیز
نویسنده، ازکودکی اش می گوید و شعرخوانی های شبانه ی برادربزرگ ش دربین خانواده :
«هیچ سر در نمی آوردم و تنها آهنگ موزونش مرا جلب می کردشب هنگام که به رختخواب می رفتم هنوز صدای برادرم درگوشم بود و آهنگ شعرهاتف بی آنکه از این دو مفهومی دریابم. بزرگ تر که شدم خواندن شعر را آغاز کردم، . . . این صدای هاتف بود که مرا یافت و خود روزها وشب های بسیاربا من ازشعر گفت واز« … یکی هست و هیچ نیست جز او»:
« چو رعنا شاهدان سیم بردامن کشان بگذر/ به طرف جویبار و صحن باغ و ساحت گلشن/ . . . . . / به کف برگیر آن گل دسته هارا پس خرامان شو/ ببر آن دسته های گل برسم ارمغان از من».
جمشبد، گام به گام درکوچه پس کوچه های اصفهان درسایۀ شاعر «ازکوچه یی به کوچه یی دیگر سفر می کند خوش.» از خشم دلنشین ش می گوید که «همه شعر است وچون به سوی من می آید درمی یابم که شعر چه قدرتی دارد . . . . . و دیگر در خود نیستم . درشعری نفس می کشم که مرا به پرواز در می آورد»:
«دوش رفتم به کوی باده فروش/ زآتش عشق دل بجوش وخروش . . . . . ./ که یکی هست وهیچ نیست جز او / وحده الا اله الا هو».
سرمست ازبادۀ شعر ناب، لبریز ازجادوی سحر آمیزکلام شاعرانه، به خواب می رود. همه جا سراسر نور است و نغمه سرایی. ازخواب بر می خیزد و گوید:
«حیاتی دیگر یافته ام. جاودانه چون شعر او . . .».
رودکی سمرقندی صدای جویبار بهشتی*
جمشسد، با زبانی بس شاعرانه و سرمست از ترنم صدای جویباران بهشتی، احساس خود را ازشعرو جایگاه ش می گوید وسپس، ازقدرت سخنوری ومقام ومنزلت رودکی، کوتاه وفشرده بخشی ازآنچه درهستی، براورفته را توضیح می دهد :
«هرچه درباره اش خوانده ام، مرا نسبت به چگونگی احوالش چندان آشنانساخت مگر این که دانستم در زمان سامانیان، به جلال می زیست و کورشده بود. صدایی خوش داشت و چنگ به استادی می زد. بسیار شعر گفته است اما ازاو اندکی از این بسیار نمانده است. همین اندک شعر، آنچنان غنی وپرقدرت است که انگیزه ی نوشتن کتاب های بسیاری درباره ی او شده است».
«با غاشقان نشین و همه عاشقی گزین/ با هرکه نیست عاشق کم کن قرینیا/ . . . . ./تا اندرآن میانه که بینند روی او/ تو نیز درمیانه ایشان نشینیا»
همو، با حس تخیل زیباشناسی که بیشتراز طبیعت زادگاه ش دارد، با شنیدن صدای شاعر، به نزد او می شتابد. کنارش می نشیند. می بیند که شاعر، چنگ به دست کنار جویبار و می خواند:
«شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
. . . . . . . . .
باد وابراست این جهان افسوس
باده پیش آر هرچه بادا باد»
درکنار رودکی به شادی وشادمانه زیستن ادامه می دهد:
« می پندارم اگر رهگذری برمن بگذرد مرا چون دیوانه ای خواهد یافت که زیرلب می گوید: «مرا بود و فرو ریخت هرچه دندان بود/ نبود دندان لابل چراغ تابان بود / . . . . . جهان همیشه چو چشمی ست گرد و گردانست/ همیشه تا بود آئین گرد و گردان بود»
*سلمان ساوجی سلیمانی در پی صبا …
نویسنده ی شوریده حال، غرقه درفضای همیشگی، برای رهائی از پریشانی های زمان، شعررا پناه خود می سازد، تا “منِ خود” را دریابد. به درستی دریافته که سرانجام این خویشتن یابی منتهی به مرگ است ونیستی و:
«دراین کاوش بسیارند شاعرانی که مرا یاری می دهند و «سلمان» یکی ازآنهاست»
با چنین باور واعتقاد پیش می رود، هرچه بیشتر باآوآشنا می شود بریافته ی خودش اهمیت می دهد و حرمتش برشاعر و کلامش فزون تر می شود :
« هنگامی شعراورا می خوانیم در می یابیم که او مقامی داشته است درخور اعتناء. شعرش در رهایی انسان حرفی دارد که قلبم را می فشارد. آنگونه که شادمان دل به کلام او می دهم ومی خوانم :
ز شراب لعل نوشین من رند بینوارا / مددی که چشم مستت به خمار کشت ما را . . . . . دل من به یارب آمد به شکنج بند زلفت/ مشکن که در دل شب اثری بود دعارا».
نویسنده، این بخش را با سروده های شاعروفضای شوروعشق “منِ خود”، مخاطبین را بامکتب فکری شاعر آشنا می کند و سرانجام، با سخن نغزخواجه که درباره سلمان گفته، این فصل را می بندد:
«سرآمد فضلای زمانه دانی کیست/ زروی صدق و یقین، نه زروی کذب وگمان/ شهنشه فضلاء پادشاه ملک سخن/ جمال ملت و دین خواجه ی سلمان».
* فخرالدین عراقی سیمرغ را پری ست هزار رنگ
نویسنده، با عزم قوی از جواهر بسیار می گوید که درانبان دارد:
«با انبانی امین می گذرم بادیه بادیه تا به صاحبش برسانم».
نویسنده، شوق دیدن شاعر را دارد، اما اوست، که اورا می خواند تا خلوت کند. گوشه ی دنجی نشسته وگوش دل می سپارد به آواز درختان درلای لای نسیم بادها، به “بیداری امید” طولی نمی کشد که در “هیئتی فرشته گون” براو ظاهر می شود. “جانم را لبالب از کلام خود” می سازد. بریده بریده سخن گفتن اما جاندار و زیبا.
سخن، باعشق آغاز می کنند آن:
«هنگام که لب در پهنه ی آن می گشاییم گویی درپی یافتن رنگی ازآن خویش هستیم. رنگی که چهره به آن بیاراییم و دل به آن شاد کنیم»:
عشق شوری در نهاد ما نهاد / جان ما در بوته ی سودا نهاد . . . . . . / تا تماشای وصال خود کند/ نور خود در دیده ی بینا کند».
در رهگذرسخن، ازشوریدگی معشوق می گوید. اصالت کلام با غوغای مستانه و سر زندگی عشاق صدای این سرودۀ تکان دهنده را می شنود:
ناگه بُت من مست به بازار برآمد/ شور ازسربازار به یکباره برآمد/ بس دل که به کوی غم اوشاد فرو شد/بس جان که زعشق رخ او زار برآمد/ در صومعه و بتکده عشقش گذری کرد/ مؤمن زدل و گبر ز زنار برآمد/ درکوی خرابات جمالش نظر افکند/ شور وشعفی از در خمار برآمد/ دروقت مناجات خیال رخش افروخت/ فریاد و فغان از دل ابرار برآمد».
گفتارپایانی فصل ترجیع بندی ست ، که نویسنده :
«توان آن ندارم که زبانم را درجهت خویش بگردانم پس آن را به پریانی عاریه می دهم که سرود خوانان آن باشند:
درجام جهان نمای اول/ شد نقش همه جهان مشکل/ . . . . . / می بین رخ جانفزای ساقی/ درجام جهان نمای باقی».
*خواجوی کرمانی شعری به زیبائی سپیده دمان
نویسنده، ازخواب بیدارشده، چهره ی خود را چون مرغی می پندارد که درخواب دیده بود. مستانه رخ درآئینه دارد. اما توان ایستادن روی پای خود را ندارد :
«به خویش می نگرم شوریده یی بازآمده به خویش غمگین به حال خویش باسری پرشور که می خواهد بخواند و با کسی ازرازهایش بگوید».
ازگذشته می گوید و صداهایی که از بچگی به یاد دارد، وبه ناگهان، درمیان موج صداها وخاطره ها، صدای خواجو را می شنود:
«او که شعربه زیبایی سپیده دمان گفته، آنگونه که حالاپس ازاینهمه سال می تواند مرا و ترا شیفته کند، به زیبائی کلام که چون آیینه ایست در روبرو»:
«طفل بود درنظر پیر عشق/ هرکه نگردد سپر تیر عشق/ . . . . . . /نرگس جادوی تو دیدن به خواب / فتنه بود خاصه به تعبیرعشق».
نویسنده ی آلوده به ذوق، ستایشگر شعروعشق دروادی بی در و پیکرشاعران وعشق پرستان می گردد و می چرخد، ازهرچمن گلی می چیند و بااشتیاق درملکوت اعلا به پرواز درمی آید برای کسب معانی ومفاهیم درپدیده ها و بدایع ونا گفتنی ها درباره سروده های عشق شاعران. دراین گشت و گذارهای دایم، از می و میخانه و ساقی هرگزغافل نیست پنداری همه وقت درمحافل عشاق و شاعران، باده به دست است و گهگاهی باد:
«ای لبت باده فروش و دل من باده پرست/ جانم از جام می عشق تو دیوانه و مست/ همه را کارشرابست و مرا کار خراب/ همه را باده به دستست ومرا باد به دست».
نویسنده، باسروده ی زیر این فصل را به پایان می رساند:
«چه خوش باشد میان لاله زاران / برغم دشمنان با دوستداران/ . . . . . ./ ز زلف بی قرار و چشم مستش / نمی ماند قرار هوشیاران».
ازسعدی شیرازی .حافظ. ناصرخسرو قبادیانی زیاد گفته شده وکم و بیشّ آثارآنها دربیشترین خانه های هموطنان دردسترس می باشد.
هلالی جغتائی چون بنگرد، همه یار می بیند *
با گفتن ازخود شروع می کند. درحالی که ایستاده زیرباران به تماشا، گوش خوابانده به صدای ریزش ولغزش دانه های باران روی برگ درختان. درآسمان ابری و بارانی پرنده ای نمی بیند. فرورفته در خیال پرمی کشد به بیشه زاران و زایمان آهوها:
«چشمانش را می بندد وپری زیبای خود را خرامان می یابد، درپی پروانه ها. بارش باران را شعر می یابد و زبان خویش را گم می کند تا بخواند:
«بس که خلقی سخن عاشقی من کردند/ دوست را با من دل سوخته دشمن کردند/ سوختم زآتش این چرب زبانان چون شمع/سوز پنهان مرا بر همه روشن کردند».
عمر، می گذرد ومی گذرد. آن چهره ی گلکون را که زمانی داشته، به رخ زرد تبدیل شده است.
«حالا ازنفس عشق دست به سینه می ساید وازیاد می برد مردی ایستاده را درکنار خیابانی که می نگرد تراوش مهتا ب را بر درختان. توری سپید برچهره دارد معشوق. دوان می گذرد ازبرابرش، انگار که نه رویایی ست این درپی او می دود وگویی پرنده یی، درآسمان می خواند:
«خواهم فکندن خویش را پیش قد رعنای او/ تا برسر من پا نهد یا سرنهم برپای او/ سرو قدش نوخاسته ماه رخش ناکاسته/ خوش صورتی آراسته حسن جهان آرای او/ گردررهت افتد کسی کمترنماید از خسی/ از احتیاج ما بسی بیشست استغنای او».
*خیام نیشابوری ازهفت اقلیم درپی عشق
نویسنده، این بار به سراغ خیام رفته، دانشمردی که آوازۀ علم وفضیلت اوباصدای ماندگارش، نزدیک به هزاره ای تا حال، زنده مانده ودرسراسر گیتی پیچیده است. همو دربارۀ عشق براین باور است که می گوید:
«عشق چیست از خود بیرون آمدن؟ غرقه در دریای پرخون آمدن/ . . . . . / لازمت باشد اگر عاشق شوی/ ترک کردن عقل و مجنون آمدن».
جمشید، از خواندن سروده های فیلسوف، عنان ازدست رفته به باده و ساقی پناه می برد. صدایش همراه با “صدای بال پروانه یی برگل درجام می پیچد” سرمست و گیج می خواند:
« اشک ریزآمدم چو ابر بهار/ ساقیا هین بیا و باده بیار/ . . . . . / تاکه جامی تهی کنم درعشق/ پر برآرم زخون دیده کنار». با این پیام که :
«عشق را بدایتی نباشد. همانگونه که غایتی ندارد»
این فصل را با سرودۀ زیر به پایان می رساند:
«عشق آن باشد که غایت نبودش / هم نهایت هم بدایت نبودش / تا بکی گویی که آنجا کی رسم/ کی بود کی چون نهایت نبودش/ گر هزاران سال بر سر می روی/ هم چنان می رو که عایت نبودش»
*کلیم کاشانی هردو به یک سهم از عشق می گوییم
نویسنده، با همان سرپُرشور وعاشقانه، درگذر ازگذرگاهی «تصویرخودش» را درمیان نقوش کاشی ها می جوید و رازدل می گشاید:
«بوی قدیم می پیچد درگذرگاه، مست می شوم و برمی جهم از خویش گویی که می یابم عاشقی را گام زن و همراه خویش هردو می گذریم درسکوت انگار که یارقدیم رایافته ام . . .».
سکوت را همراه می شکند و می خواند:
«یاد تو از ضمیر به نسیان نمی رود/ نقش رخت زدیده به طوفان نمی رود . . . . . / شمع قلم ز نامه ی گرمم به ته رسید/ شوقم هنوز بر سر عنوان نمی رود».
سرمست از تماشای رقص درختان . موجی که بوی عشق می دهد به تماشای طبیعت درگل وگیاه ورفتار پرندگان:
«شعله ی آتش حُسن توچو بالا گیرد / فلک انگشت به دندان ثریا گیرد/ کاهش عشق زبس جسم نزارم بگداخت/ رنگ درچهره ی من پرده به سیما گیرد/ خلوت وصل ترا محرم محروم دلت/ چند از بزم تو بیرون رود و جا گیرد».
وسرانجام نویسنده را می بینی که درکوچه های خلوت کاشان، چون دوعاشق خموش. کلام و زبان هم را دریافته، تک وتنها درسودای شعردیگری و به قصد دیدن:
«درخواب خود پری شعر را بنگرم پس چشم برهم می نهم به این سودا».
کتاب به پایان می رسد.