جمشید مشایخی در آینه آثار و زندگی
حالا چند سالی هست که ساکن لندن شده و به جامعه فرهنگی این سوی آب پیوسته تا شیوه خاص حکایت کردن و طنز هوشمندانه شفاهیاش نصیب بچههای به قول معروف بیرون شود.
حرف از حسین خسروجردی است هم او که به واسطه سالهای پرشمار فعالیت هنریاش در ایران و آمد و شدش با طیفهای گونه به گونهی فکری، همیشه برای ما حرفهایی تازه و جذاب دارد. از خاطرات روزهای آغازین حوزه هنری تا تغییر رویه دادن بچههای به اصطلاح انقلابی گرفته تا شیرینی روزهای ریاست جمهوری خاتمی و حوادث قبل از انتخابات ۸۸ ( که قصد کرده ام تمامشان را برای آگاه ماندن تاریخ هم که شده در کتابی گرد هم آورم، عمری اگر باشد و وقتی به فراغت…)
از این مقدمه که برای شرح مطلب لازم مینمود اگر بگذریم، میرسیم به یکی از شبهای غریب نوروز امسال. غریب که میگویم مرادم فرق میان حس و حال خانه و اخبار رسانههای ایرانیست و خیابانهایی که نه نشان از عید دارند و نه حال و هوایی مشابه بهار. در لابلای یکی از همان ساعات رخوتزده بود که برای رهایی از این آشفتگی، بنا کردیم تا یک فیلم ایرانی تماشا کنیم.
فیلمی که تازه به صفحات اینترنتی راه پیدا کرده بود و از قرار پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای ایران هم شدهبود.
فیلم اما به جای خنده ببیشتر حس تاسف و ترحم را برانگیخته میکرد- باز هم همان بنمایهی همیشگی- قهرمانهایی کمهوش و خنگ و خلق موقعیتهایی که در تقابل با همان نادانی به وجود آمدهاند. خواسته یا ناخواسته یاد طنزهای فاخز سینمای ایران افتادیم. سینمایی با سابقهی خلق طنزهایی همچون «دایی جان ناپلئون»، «اسرار گنج دره جنی»، «حاجی واشنگتن»، «آدم برفی» و …نامهای دیگری در همین مقام.
کمی از چرایی مسموم شدن ذائقهی مخاطب گفتیم و سینمایی که با توجیه یک کلمهای «صنعت» و به بهانه «درآمدزایی» بدل به تجارتی بازاری شده و محل رونق جیب دلالهای همیشه حاضر.
همین حرفها بود و خبر مرگ جمشید مشایخی هم، تا در همان حس و حال از حسین خسروجردی تقاضا کنم تا یک وقت گفت و گو با اکبر عبدی برایم هماهنگ کند تا با او از خاطرات جمشید مشایخی سراغ بگیرم و احوال سینمای امروز هم. حسین هم وعده داد و مثال همیشه به وعدهاش باقی ماند. دیگر روز که برای تنظیم و ضبط گفت و گو تماس گرفتم، اکبر عبدی تازه از مراسم خاکسپاری جمشید مشایخی به خانه آمده بود تا اخبار و احوال آنجا را تازهتر از هر خبرگزاری دیگری در اختیار ما بگذارد.
اکبر عبدی که به رای بسیاری از اهل سینما یکی از بهترینهای تاریخ سینمای ایران است و دامنهی تغییر نقشهایش از بچهمحصل تا «زن» شدن را شامل شده، گفتههایش را با سلام به تمام کسانی که در هر کجای جهان این مصاحبه را میخوانند، آغاز کرد و نوروز را هم به تمام ایرانیان این کره خاکی و به قول خودش «حتی به اون آبجیمون که رفته بود فضا و زمین نبود» هم تبریک گفت و در ادامه همراه و همدل ایرانیان سیلزده شد از ترکمنهای اهل تسنن استان گلستان گفت که به روایت او، شاید هیچ نداشتند اما هر آنچه در سفره بود را عاشقانه با تو شریک میشدند و مردم نازنین غرب و جنوب کشور که هشت سال «دفاع مقدس» را «تحمل کردند». «بعد هم سالها آوارگی و دربدری و بعد هم برای مدتهای مدید با هوای غبارآلود وریزگرد و درشتگرد کنار آمدند، بعد هم که زلزله و الان هم که این سیل…» «امیدوارم آنهایی که باید کمک کنند وظیفه کمک گکردن دارند، زودتر به داد این مردم برسند.
روزهای اول تئاتر و معرفی شدن به کارگردانهای بزرگ
آن موقع سالهای اول انقلاب بود و من با موتور در بازار تهران به قول معروف ترانزیت بودم. پیش پسرعمویم کار میکردم تو حلبکوبی. عصرها هم به تمرین تئاتر میرفتم و یک نقش داشتم در یکی از کارهای آقای طهمورث، بازی میکردم که خانم تسلیمی هم در آن کار حاضر بود.
حالا شاید بپرسید این گفت و گو که درباره آقای مشایخی بود و این حرف ها چه ارتباطی با موضوع گفت و گو دارد؟ در یکی از شبهای همان نمایش آقای مشایخی نشسته بود و کار ما را تماشا میکرد. بعد از نمایش آمد و به من گفت که بازیات خیلی خوب بود. فردا بیا کاخ گلستان که با هم صحبت کنیم. یعنی جوری کاشف این استعداد بازیگری من، آقای مشایخی بود و من از اینکه مشایخی از کارم تعریف کرده، در پوست خودم نمیگنجیدم.
فردایش رفتم سر لوکیشن فیلم «کمال الملک» و آنجا برای اولین بار وارد دنیای حرفهایها شدم. در همان فرصت بود که با عبدالله اسکندری هم آشنا شدم و برای اولین بار روی صورتم کار شد و من تجربه گریم را به دست آوردم. بعد از آن هم من همیشه در مهمانیهای آقای مشایخی حضور داشتم. همسر نازنین ایشان از همان موقع تا حالا من را «پسرم» صدا میزند و در همان میهمانیها من با بسیاری از اهالی سینما آشنا شدم. البته آن وقتها جوری تبدیل به یک اتفاق همیشگی شدهبود و من وظیفه داشتم با تقلید صدا و جوک تعریف کردن و …. مهمانها را بخندانم
جمشید مشایخی و هنر
من این جمله را از علی حاتمی نقل قول میکنم که جمشید مشایخی باری درآوردن یک نقش هیچ وقت زور نمیزد و به کارهای عجیب و غریب متوسل نمیشد. او در واقع نقش را با تمام ظرافتهایش زندگی میکرد و کارش همیشه درجه یک بود.
مشایخی و شخصیت اجتماعی
درباره شخصیت و رفتار و منش او هم،… در واقع همین الان داشتم میگفتم چون شدنینیست که آدم خوبی نباشی اما هنرمند خوبی باشی. یک انسان برای هنرمند شدن باید بیشتر حرف زدن، گوش کند و حواسش به همه چیز باشد. وقتی هم که توجه میکنی خواه ناخواه حق و حقوق دیگران را رعایت میکنی و میشوی یک انسان خوب. مثلا همین آقای خسروجردی نمیشود گفت که آقای خسروجردی نقاش و گرافیست بزرگیست اما نقاش خوبی نیست.
اینها همه با هماند وقتی حسین نقاش بسیار بزرگیست؛ دوست خوب، پدر خوب ، برادر خوب و همسر خوبی هم هست.
و البته حالا که وقت و شرایط گفتن هم هست، میخواهم از حیا و شرم او هم بگویم. حیا و احترام او به دیگران به حدی بود که مثلا در هفتاد سالگی جوری در برابر یک جوان بیست ساله خضوع میکرد که برای همه جالب بود و حیف که این شرم و حیا از بین رفته است. من خودم با اینکه با پدرم در یک خانه زندگی میکردیم حتی یک بار هم در برابر او مثلا پیژامه نپوشیدم و پایم را دراز نکردم و این خیلی خوب بود. قدیمها اگر یک جوان میخواست ده دقیقه با دختر همسایه حرف بزند، هزار جور بالا و پایین میکرد و مراقب بود حالا پسر، پدر را میفرستند دنبال دوستدخترش و بعد هم از پدرش میخواهد که آنها را تنها بگذارد. این حیا که ریخت و شرمی که ازبین رفت، متاسفانه روابط اخلاقی جامعه را بر هم ریخت.
اکبر عبدی در انتهای گفتههایش خبر از نمایشی داد که روزهای آخر تمرینش را میگذراند و نمایش «شاپرک خانم» که از قرار بناست تا از بیست و پنجم فروردین ماه در سالن کانون فکری کودک و نوجوان به روی صحنه برود .
و عاقبت داستان همیشه برقرار بی توجهی مسوولین
عاقبت و در وقت و در زمان گپ و گفت دوستانهمان که به قول مطبوعاتیها«آف دِ ریکورد» به حساب میآیند، از سینمای کمدی زرد و مبتذل این روزها گفت و برنامههای تلویزیونی که همهشان به ضرب و زور پیامک، کاسبی تازهای ابداع کردهاند. همینطور از بی توجهی مسوولین به هنرمندان پا به سن گذاشته گفت و خانهنشینی تلخ بسیاری از آنها که هنوز هم توان کار کردن دارند و دیالوگ حفظ کردن. این بخش آخر را هم گفت که بنویسم تا به قول خودش شاید تلنگری شود برای مسوولین فرهنگ و هنر کشور که بسیاری از هنرمندان از پرداخت مخارج بیمارستان ناتوانند، مثالش هم حسین محب اهری بود که برای ترخیص از بیمارستان پول کافی نداشت.
«…. ما آخر بیمه طلایی داریم، یعنی باید اول تمام هزینه را خودمان بپردازیم بعد کاغذ را ببریم که هشتاد درصد پول را برگردانند، آن را هم به هرکس که دلشان بخواهد میدهند و هرکس که خوش نداشته باشند، نه! مثلا خود من تمام هزینههای عمل پیوند خودم و مخارج درمان پدرم را خودم پرداخت کردم. چرا که به باور مامور بیمه من حاجتی به آن کمک نداشتم. میگفت: “آقای عبدی شما دیگه چرا؟”»