مادر و دختری سالها با هم میجنگند. ستیزی که جرقههای آغازینش در سالهای کودکی دختر زده میشود، در نوجوانیاش شعله میکشد و تا سالهای پایان جوانیاش هم با هیمههای داغ و سرخ شعلهور میماند. یک عمر کشمکش مدام و قهرهای طولانی مدت میان مادری سلطهجو و دختری سرکش. یک سو تحمیل و تعصب و سوی دیگرلجاجت و تمنای رهایی.
دختر سی و سه ساله است و در اوج موفقیت کاری و اقتصادی، اما تجربهی زیستهاش به کلی با آنچه مادرش برایش ترسیم کردهبود، متفاوت است. رد این نزاع ِدرازمدتِ فرساینده، آنقدر روانرنجورش کرده که از هیچ چیز لذت نمیبرد. تصمیم میگیرد برای مداوای روحش داستان بنویسد. داستانهایی درباره روابط غریب و پیچیدهی مادران و دخترانی درست مثل خود او و مادرش. داستانهایی شارح تقابل دو نسل از زنان مهاجران چینیتبار و تلاششان برای برقراری تعادل میان سبک زندگی آمریکایی و سنتهای چینی. نام این نویسنده ایمی تن است و حاصل تلاشش کتابهایی که پُراند از خاطرهپردازی و رازگویی. نه جلسات رواندرمانی نه تن سپردن به کار بی وقفه، هیچکدام نتوانستند افسردگی ایمی تن را تسکین دهند اما نوشتن او را واداشت تا گذشته، زندگی و عقاید و آرزوهای مادرش بکاود، به جای او فکر کند، از طرفش تصمیم بگیرد و از قول او حرف بزند. از همین مسیر بود که ایمی تن، مادرش را بازشناخت، با او همدردی کرد، برایش دل سوزاند، او را بخشید و در نهایت بسیاری از کتابهایش را با این جمله شروع کرد: «به مادرم …»
یکی از این کتابها «کلوب بخت و شادی» ست که ساختارش جوری براساس بازی چینی معروف «ماژونگ» طرحریزی شده و در حقیقت قصههای چندگانهایست از تقابل یک به یک چهار مادرچینی و چهار دخترچینی-آمریکاییشان. نخ ارتباط این آدمها اما شراکت مادرهاست دربرپایی یک قمارخانهی چینی در آمریکا. قصهها مملوند از تصویر رابطههایی بغرنج میان مادران سلطهجو و دخترهایی که خودشان را – به سبب برآورده نکردن انتظارات مادرهایشان- گناهکار میدانند.
یکی از تکاندهندهترین این تصاویر مربوط به قصهی «دو نوع» است که وامدار تجربهی شخصی کودکی ایمی تن است. زمانی که آموزش موسیقی از سوی مادرش به او تحمیل شد و او نتوانست رویای مادرش را محقق کند. تلاش دیکتاتورمآبانهی مادر برای ساختن یک بچهی نابغهی سر به فرمان و ناکامیهای پیاپی دخترک، زمینهساز نفرت دختر از مادرش میشود. «جون» تمام امیدهای مادرش را به شکل آرزوهایی دستنیافتنی میبیند و خودش را یک شکستخوردهی مطلق. مادر پس از تلاشهای بسیار وقتی از شرلی تمپل شدن و یک حافظ اطلاعات عمومی شدن او ناامید میشود، به دختر امر میکند که باید یک پیانیست زبده بشود . و اینطور با ورود پیانو و استاد موسیقی رابطهی آنها پرتنشتر میشود:
” با فریاد گفتم:«چرا همانطور که هستم دوستم نداری؟ من یک نابغه نیستم. من نمیتونم پیانو بزنم، تازه اگر میتونستم هم جاضر نبودم برم تلویزیون حتی اگر یک میلیون دلار بهم بدی.» مادرم به صورتم سیلی زد و فریاد کشید:«کی از تو خواست نابغه باشی؟ من فقط ازت میخوام بهترین باشی. اون هم به خاطر خودت. فکر کردی ازت میخوام نابغه باشی؟ هان؟ برای چی، کی ازت خواسته؟»[…]«هق هق کنان گفتم: «تو از من میخوای چیزی باشم که نیستم. من هرگز اون دختری که تو میخوای باشم، نمیشم.» به زبان چینی داد زد:«تنها «دو نوع» دختر وجود داره. دخترهایی که حرفشنواند و دخترهای سرخود نافرمان و فقط یک نوع دختره که میتونه توی این خونه زندگی کنه. دختر حرفشنو.» فریاد زدم:« پس کاش دختر تو نبودم، کاش تو مادرم نبودی.»”
در دسامبر سال ۲۰۰۱ مجله مشهور نیویورکر، یادداشتی از ایمی تن منتشر کردهاست با نام «مادر من». شرح این یادداشت که خاطرهای از اوست پیش روی شماست:
« مخاطب نفرتانگیزترین کلماتی که در عمرم به کار بردهام، مادرم بودهاست. آن موقع شانزده ساله بودم.آن کلمات از توفان درون سینهام بر میخاستند و من آنها را چونان رگباری از دانههای تگرگ فرو میریختم: «ازت متنفرم. دلم میخواد بمیرم.» منتظر بودم با آنچه گفتهبودم کم بیاورد و غش کند. اما او همچنان راستقامت میایستاد، چانهاش رو به بالا، لبهایش را با لبخندی نامانوس کش میداد و با تغیر میگفت: «بسیار خوب، شاید من هم بمیرم؛ اینجوری دیگه مادرت نیستم.» ما از این مشاجرهها زیاد داشتیم.گاهی او واقعا میخواست خودش را بکشد مثلا چاقویی را زیر گلوی خود میگرفت و میدوید توی خیابان. او هم درون سینهاش توفانی میخروشید. و آنچه مرا با آن هدف میگرفت به اندازه صاعقه، کشنده و سریع واقع میشد.
تا چند روز پس از جدلهایمان با من حرف نمیزد. شکنجهام میکرد، وانمود میکرد که هیچ احساسی نسبت به من ندارد. انگار برایش وجود نداشتم. و به همین خاطر من در تمام این ستیزها یکی پس از دیگری شکست میخوردم: وقتهایی که از من ایراد میگرفت، جلوی دیگران تحقیرم میکرد، انجام فلان کار و بهمان کار را برایم قدعن میکرد، بی آنکه حتی به یک دلیل منطقی در مورد اینکه چرا باید جور دیگری باشد، گوش دهد. پیش خودم سوگند یادکردم که هرگز این بیانصافیها را فراموش نکنم، اینکه تمامشان را بیندوزم، با آنها سنگدل شوم و درست مثل او خودم را بدل به آدمی نفوذناپذیر کنم. اینها الان به یاد می آیند، چون زمان دیگری را هم به یاد میآورم، همین چند سال قبل را. چهل و هفت ساله بودم و آدم دیگری شده بودم، شدهبودم داستاننویس، یعنی کسی که خاطره و تخیلش را به کار میگیرد. داشتم داستانی درباره یک مادر و دختر مینوشتم که تلفن زنگ خورد.
مادرم بود. و این غافلگیرم کرد. یعنی کسی برای تلفن زدن کمکش کردهبود؟ سه سالی بود که به خاطر بیماری آلزایمر حافظهاش را داشت از دست میداد. اوایل فراموش میکرد در را قفل کند و بعد محل زندگیاش از یادش رفت. آدمها را به جا نمیآورد و نسبت آنها را با خودش تشخیص نمیداد. این اواخر که دیگر بسیاری از دلمشغولیها و مصائبش هم از یاد بردهبود. گفت: «هی ایمی!» و شروع کرد تند تند چینی صحبت کردن: «یک چیزی توی مخ من ایراد داره. به گمونم دارم دیوونه میشم.» نفسم برید. او به ندرت میتوانست بیش از دو کلمه با من صحبت کند. شروع کردم به حرف زدن؛ گفتم: «نگران نباش» پرید میان حرفم و ادامه داد: «راست میگم. احساس میکنم خیلی چیزها یادم نمیاد. حتی نمیتونم به یاد بیارم دیروز چه کردم. از اتفاقات گذشتههای دور هم چیزی به خاطر ندارم، اینکه با تو چطور رفتار کردم….» مادرم مثل آدم غریقی حرف میزد که میخواست به حکم نزاع برای بقا به سطح آب چنگ بزند، تنها برای اینکه ببیند چه میزان با آب پیش رانده شده و دستش بیاید که در حال حاضر تا ساحل چقدر فاصله دارد.
بیقرار و سراسیمه حرف میزد: «میدونم که تو رو آزار دادم.» گفتم:« نه، فکرشو نکن»
-من به تو خیلی بد کردم اما حالا یادم نمیاد که چه کار کردم. و فقط خواستم به تو بگم که امیدوارم تو هم بتونی مثل من فراموش کنی»
سعی کردم بخندم تا او متوجه بغض صدایم نشود.«واقعا میگم، فکرش هم نکن»
-باشه، فقط خواستم بدونی.
به محض اینکه قطع کردیم، اشکم سرازیر شد. هم خوشحال بودم و هم محزون. دوباره دختر شانزده سالهای شدهبودم اما این بار توفان از میان سینهام رخت بربسته بود.
مادرم شش ماه بعدش مرد. در حالیکه شفابخش ترین کلمات را برایم به ارث گذاشتهبود.کلماتی که چون آسمان آبی بیلک، ابدی بودند و وسیع. هر دویمان میدانستیم که قلبهایمان باید حافظ چه چیزهایی باشند و چه چیزی را باید از خاطر بزدایند.»